امروز به دیدن یک خانواده ی کوچک بهایی رفتم. کوچک از آن روی که: از خانواده، یک مادربزرگ مانده است و یک نوه ی چهارساله. “آرتین” یعنی همان پسرک چهارساله ی بهایی را نشاندم بر یک صندلی، و از جانب همه ی گردنفرازان شیعه، از او پوزش خواستم و بر پاهای کوچکش بوسه زدم. چشم در چشم او دوختم و ... ادامه متن »