سر تیتر خبرها

پدر ، دختر ، و خاک

– مجلس ختم؟   – برای مهندس.      – اما او که هنوز فوت نکرده.           – بزودی خواهد کرد.

پدر،دختر، وخاک پدر، به هردلیل، با چشم و ذهن و زبانی فرو بسته، بستری بود. و دختر، آن سوتر، درپس میله های زندان، گذرثانیه ها را شماره می کرد. پدر، تاریخی به وسعت یک عمر مبارزه را درپی داشت، و دختر، آغوشی پراز عاطفه را در آغوش. پدر، برای رهایی سرزمین پدری اش، جوانی اش را، وهمه ی بخت و اقبال آسمانی اش را هزینه کرده بود. ودختر را، تنها بخاطر به زبان آوردن آرزوهای نهفته در دل، به زندان درافکنده بودند. پدر، درکنار بسیاری از بزرگان این سرزمین، به تاروپود رژیم سلطنتی دست برده بود، و بهمین خاطر، زندانهای شاه را در نوردیده بود، اما اکنون، با افسوسی فروخورده، رو به خاموشی می رفت، ودختر، با کمی فاصله از بستر بیهوشی و اغمای فراگیرپدر، زندانی کسانی بود که پدرش، ودیگر دلباختگان این سرزمین، آنان را برصدر نشانده بودند.

پدر، مهندس عزت الله سحابی،

ودختر، هاله.

پدر، با شتاب به سمت سرنوشت آن جهانی خود شتاب داشت، ودختر، درخلوت زندان، سلامت این جهانی پدر را از خدا طلب می کرد. به صورت ظاهر، باید آنچه میان پدرو دختر فاصله می انداخت، دیوار های بلند زندان می بود ، درباطن اما، چهره ی ترش حاکمیت، به این فاصله، دیوار می بست.

چاره ای نبود. باید تن به مصلحت سپرد.

و مصلحت، اکنون ، صبوری را توصیه می فرمود.

چه جای اعتراض و ناشکیبایی؟

آنجا که دروازه های فهم را بسته اند و راه جهل گشوده اند!

پدر، رفتنی بود.

همه این را می دانستند. وحاکمیت نیز. که می دانست : پدر، بی پشتوانه نیست. مردمان بسیاری، چشم به او داشته اند. از دیرباز. واکنون در غروبگاه زندگی پدر، حنجره های بسیاری از مردم، مهیای فریاد و اعتراض بود. این فریاد های درکمین را باید مدیریت کرد. چگونه؟ با تحمیل سکوت. “هرچه فریاد دارید، درسکوت برآورید. درسکوت شعار دهید. درسکوت اعتراض کنید. در سکوت، بغض ها را بشکفید و مویه ها را برآشوبید. ودرسکوت، حتی سرنگونی هرکه را که مشتاق سرنگونی اش هستید آرزو کنید. پس رآاعتراض ممنوع! فریاد ممنوع! تجمع ممنوع! شیون ممنوع! تشییع جنازه هم ممنوع!” – ما با این همه ممنوعیتی که برما تحمیل می کنید، چگونه نوحه سرایی کنیم؟ وچگونه خاک غم برسر بیفشانیم؟

– گفتیم!

– چه گفتید؟

– سکوت! چاره ی شما سکوت است وبس!

– ای به چشم، ما سکوت را می بلعیم و سرمی کشیم و آن را همچون تن پوشی به تن می کنیم. و در سکوت نیزجنازه ی ساکت خویش را به دوش می بریم و تشییع می کنیم. قبول؟

راستی چرا حاکمیتی که با تلاش مردم و نخبگان سیاسی، برسریر قدرت نشست و سی وسه سال تمام هیچ رقیبی را تحمل نکرد و به هیچ مخالفی – اگرچه خیرخواه – اجازه ی کمترین مخالفت لفظی نیزنداد و خود یک تنه به هرچه اراده کرد تحکم فرمود، اکنون کارش به جایی رسیده که از تشییع یک جنازه می هراسد؟ پاسخ به این پرسش، درشخصیت جنازه نهفته است. جنازه ای که از هزار زنده، سرزنده تراست. جنازه ای که تاریخ این سرزمین از او به نیکی یاد خواهد کرد و قدر قدم های درست او را خواهد دانست و یاد و نام او را خواهد ستود. پس باید بگونه ای مدیریت کرد که اندیشه ی یک جوان رهگذر نیزبه سمت پشتوانه های علمی و مبارزاتی او خیزبرندارد. که اگر اسم و رسم آنانی که در برآمدن این حاکمیت سهم و نقش داشته اند، برسر زبانها بیفتد، همان جوان رهگذر از خود و از دیگرانی که برسرخویش حاکم می بیند خواهد پرسید: آیا این بود نتیجه ی یک عمرمبارزه و همراهی مهندس عزت الله سحابی؟ که هیچ تریبونی و هیچ محفلی از او یاد نکند؟ وهمه ی راههای منتهی به او بسته باشد؟ واو بعد عمری تلاش و زحمت و رنج و زندان و مبارزه، بی هیچ غریو غریبانه ای روی به خاک ساید؟ مگر شما با مردگان خود این می کنید؟ مگر شما نبوده و نیستید که فلان فرد را که هرگزبه قدر مهندس عزت الله سحابی، سابقه ی خیرافشانی نداشته و ندارد، با بوق و کرنا به عرش می برید و بهای قدم های متداول و بی خطر او را چند مطابق می پردازید؟

ظاهرا هنوز مختصری از آداب عاطفه باقی بود که دستور فرمودند هاله را، برای مدتی محدود، از زندان کوچک اوین به زندان بزرگ جامعه منتقل کنند. تا دختر، ساعت های باقی مانده را درکنار بستر ودم گوش پدری که نه می دید و نه می شنید، نجوا کند ومطلب بخواند ورازهای سربه مهر وابگوید. این سوتر اما دیگرانی که اهل تحکم بودند، خط و نشان می کشیدند:

– کجا مجلس ختم می گیرید؟

– مجلس ختم؟

– برای مهندس.

– اما او که هنوز فوت نکرده.

– بزودی خواهد کرد.

– حسینیه ی ارشاد خوب است؟ مهندس درحسینیه ی ارشاد بسیار سخن گفته و با گردانندگان آنجا بسیارهمکاری داشته. ضمن این که مجلس ختم دیگرانی چون مهندس بازرگان و سایر بزرگان نیز درهمین حسینیه بوده است. جایی وسیع و محفوظ و آبرومند و مرتبط. درباره ی سخنران مجلس هم با شما به توافق می رسیم. درمیان دوستان مهندس، هستند افرادی که جزو دوستان شما باشند.

– نه! حسینیه ی ارشاد نمی شود.

– چرا؟

– مقامات با آنجا موافق نیستند.

– مسجد نور خوب است؟ میدان فاطمی.

– مسجد نور هم نمی شود.

– پس خودتان یک مسجدی را درهرکجا که صلاح می دانید مشخص بفرمایید. فرمایش دیگری هست؟

– با هیچ رسانه ای مصاحبه نکنید! نه شما و نه هاله ی سحابی.تا ما بتوانیم مرخصی اش را تمدید کنیم.

– این هم بچشم. فرمایش دیگر؟

– کجا دفنش می کنید؟

– لواسان خوب است؟ هنوز بیست وچند روزی تا فوت مهندس مانده بود که “دوستان” پیشاپیش ترتیب کفن و دفن اورا دادند و مجلس ترحیم او را برگزار کردند و سنگ قبرش را نیز سفارش فرمودند. این همان ترس از جنازه ای است که حیاتش با افول او پایان نمی پذیرد. وگرنه مگر کسی از مرگ یک انسان می هراسد و نفسش به شماره می افتد؟ روند اوضاع اما اینچنین می نمود. جماعتی که خود را کثیر نیز می پنداشتند، از مرگ مهندس واهمه داشتند و تلاش می نمودند قضایا را جوری مدیریت کنند تا حادثه ای و ولوله ای رخ ندهد.

مهندس را که هوش و حواسی نداشت، از بیمارستان پارسیان به بیمارستان مدرس منتقل کردند. محوطه ی بیمارستان پارسیان و محوطه ی بیمارستان مدرس، وعده گاه کسانی بود که می آمدند تا با مهندس وداع کنند و همزمان هاله را ببینند. همانجا بود که اشک ها و لبخند ها به هم می آمیخت و مفری برای سرکشی می جست. تا آنکه بیست روز بعد، آنجا که صبح مقرر سه شنبه دهم خرداد ماه فرارسید، کتاب عمر مهندس عزت الله سحابی به نرمی وزش نسیم صبحگاهی بسته شد، تا بلافاصله اولین برگ کتاب حیات اخروی او واگشوده شود. هم اینجا بود که سروکله ی “برادران” مجدداً پیدا شد:

– کجا دفنش می کنید؟

– گفتیم که، لواسان. درحوالی منزل مرحوم گورستانی است. بنا به وصیت خود وی، همانجا دفنش می کنیم.

– چه روزی؟ – فردا خوب است؟ چهارشنبه ساعت هشت صبح.

فردا، یازدهم خرداد ماه سال نود، لواسان، این شهرک دره گون مجاور تهران، چهره ای پادگانی بخود گرفت. جاده ها و تپه ها و معبرهای منتهی به خانه ای که جنازه دراو بود، و گورستانی که جنازه را درخاک خود جای می داد، همه و همه، برای نخستین بارآنهمه سرباز و گارد و لباس شخصی، و جنگ افزار وتجهیزات ضد شورش به خود می دیدند. مگرچه شده بود؟ و اساساً مگرقراربود چه بشود؟ کسی و کسانی درکمین افتاده بودند آیا؟ یا جماعتی مسلح وبرانداز، شخصیتی را به گرو گرفته بودند و نیروهای واکنش سریع بنای مقابله با آنها را داشتند؟ نخیر، ترس از همان جنازه باعث و بانی آنهمه غوغا بود. وگرنه اگرستون های سبزسربازان، و صف های پشتاپشت پلیس، و دسته های منظم نظامیان، و گروه سراسیمه ی لباس شخصی ها، خود جلومی رفتند و به هاله – که جلوتر از همه ی تشییع کنندگان درحرکت بود – تسلیت می گفتند و درصف مردم قرار می گرفتند و با عزت و احترام جنازه را بخاک می سپردند، هم آبروها حفظ می شد، هم انسان دوستی آنانی که مدعی اخلاق و ادب و عدالت اند، به باور می نشست، هم ذره ای از قدر غریب افتاده ی مهندس عزت الله سحابی اجابت می شد. اما دریغ که از همان ابتدا، بنا برتحکم و ترشرویی و برخوردهای تلخ و تند بود.

“چرا باید دردل سکوتی که برهمه جا حاکم بود، تابوت مهندس، برسردست مردم می رفت؟ و چرا باید صدای ناله های آخته به لااله الا الله عزاداران، دل اندوه را می شکافت؟ ازکجا معلوم چند صباح دیگر، عکس ها و فیلم ها و نجواهای ناله گون این مردم سراز رسانه های اجنبی درنیآورد؟ باید از کش دادن این مراسم آزار دهنده جلوگیری کرد و هرچه سریع تر سروته قضیه را به هم آورد. چگونه؟ به همان تصمیم ویژه عمل کنید. اجازه ندهید تشییعی صورت بگیرد. شما را بخدا دست نگهدارید! مگرنه قرار براین بود مردم، و ما که ازبستگان آن مرحومیم چند قدمی با تابوت همراهی کنیم؟ با که این قرار بسته اید؟ با دوستان خودتان. بارها و بارها. قرار بی قرار. این خانم چرا به سایر خانم ها شاخه گل می دهد؟ اسمش چیست؟ هاله ی سحابی. اسمش را بخاطر بسپرید. ازهمه شان فیلم بگیرید. آن خانم چرا عکس مهندس را بین مردم توزیع می کند؟ اسمش چیست؟ هاله ی سحابی. عکس های مهندس را پایین بیاورید! نمی آورند؟ عکس ها را به زوربگیرید. نمی دهند؟ هاله توقیف است. اورا بگیرید و به زندان منتقلش کنید.”

مراسمی که می توانست محترمانه و بی های و هوی برگزار شود، با دخالت تلخ وبی دلیل جماعتی که برای ابراز عاطفه نیز محتاج ضرب و جمع و محاسبه اند، به یک هیاهوی وسیع و بین المللی بدل گردید. هاله ی سحابی درهمان ساعات آغازین تشییع جنازه ی پدر، به ضرب تنش های پی درپی، یا به ضرب یک مشت ناغافل به زمین افتاد و نرسیده به بیمارستان لواسان جان باخت. ساعت اکنون هفت و نیم صبح است. یک جنازه این سوی، دختر، و جنازه ای دیگر آن سوی، پدر. جنازه ی پدر را “برادران” از سردست مردم ربودند و خود به گورستان بردند. کسی اجازه ی ورود به آنجا را نداشت. کاردفن که به پایان رسید، در را گشودند و به مردمان بهت زده گفتند: بفرمایید!

جنازه ی هاله را به منزلش درتهران می برند. باز سروکله ی “برادران” پیدا می شود. از بالا فرمان رسیده که تعللی نباید صورت پذیرد. با جنازه چه می کنید؟ یک امشب را درخانه باشد تا همسر و فرزندان و بستگان با او وداع کنند. نمی شود. چرانمی شود؟ چرایش به خود ما مربوط است. جنازه باید همین امروز به خاک سپرده شود. پس اگر اینطور است، ببریمش لواسان. پیش پدردفنش کنیم.

برادران این بارنیز جنازه را خود دراختیار می گیرند و بعد از کلی تاخیر، دم غروب آن را درخانه ی مرحوم سحابی برزمین می گذارند. اینجا لواسان است. دراین خانه، سبد سبد اندوه برهم نهاده می شود. اکنون شب است و غسالخانه تعطیل. اگراجازه بدهید مرحومه را فردا بخاک بسپریم. قول می دهیم تشییعی درکار نباشد. درسکوت می بریم و درسکوت نیز دفنش می کنیم. نمی شود.! همین امشب! عجب پشتوانه ای دارد این “باید” های برادران. ای به چشم. همین امشب خاکش می کنیم. یکی نورچراغ اتومبیلش را به جنازه بتاباند تا او را غسل بدهیم.

هاله ی سحابی در غریبانه ترین شکل ممکن، شبانه، درسکوت، و با حضور عده ای قلیل ازبستگان و دوستان، درکنار پدرآرمید. پدر ودختر درکنار هم خفتند و دنیا را باهمه لقمه های گلوگیرش برای برادران و صاحب منصبان آنان باقی گذاردند.

تاریخ، وعقل جمعی مردمان، شاهد صادق و قاطعِ آمد شدن های بشری هستند. همانان، برسینه ی خویش نحوه ی جان کندن و به خاک رفتن یک به یک ما را، بویژه آن برادران و صاحب منصبانشان را خواهند نگاشت. درست همانگونه که عروج غریبانه ی این پدر و دختر را بخاطر سپرده اند. دراین میان اما، پیروزی حتمی با خرد و خردمندی است. جایی که رواج غم درآن بی دلیل می نماید. حکیم توس با نگاه به دوچهره ی هماره ی آدمیان تاریخ است که این دو بیت را سروده :

چنین است رسم سرای           سپنج یکی زو تن آسا و دیگر به رنج

برین و برآن روزهم بگذرد           خــردمند مـردم چـــرا غــم خــورد؟



Share This Post

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

3 نظر

  1. Dorod bar Aghaye Nurizad va hagh senasiash

     
  2. خــردمند مـردم چـــرا غــم خــورد؟!!!!!

     

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

73 queries in 0870 seconds.