عمیق نگاهم کرد و به افسوس سرتکان داد و گفت : خراب کردی آقای نوری زاد خراب کردی . گفتم : چه را خراب کردم ؟ گفت : خیلی چیزها را . حرمت های ناشکسته را شکستی . کام دوستان انقلاب را زهر کردی . و برای دشمنان انقلاب خوراک تهیه کردی . دست به کشوی میزش برد و چند جلد نوشته صحافی شده را بیرون کشید و همه را با غرور روی میز و جلوی من انداخت و گفت : بخوان ببین قلم دیگران چه قله هایی را فتح کرده و قلم تو برچه قله هایی خراش انداخته .
گفتم : شما فرمودید من خراب کردم . مشخص نکردید چه را خراب کرده ام . گفت : هم نظام را هم خودت را . گفتم : نظام که با یک نوشته خراب نمی شود . مثل این که یک طوفان سهمگین زوزه کشان از دوردست ها بیاید و به دماوند بکوبد . گفت : سفسطه نکن برادر من . قبول کن که سخن دشمنان انقلاب را نشخوار کردی . گفتم : بهتر نیست ادب را رعایت کنیم ؟ غش غش خندید و گفت : ادب ؟ رو به دیوار کرد و دستی به برگ مصنوعی گلدان روی میزش کشید و به خودش گفت : ببین چه کسی از ادب حرف می زند .
گفتم : شما هرچه باشد یک مسئول فرهنگی هستید . کلمه نشخوار را می شود از زبان و قلم دیگرانی که مودب به آداب مسلمانی نیستند شنید و خواند و به میزان اعتقادشان نیز بهشان حق داد . اما بکار بردن این واژه از شما کمی دور از انتظار است .
روی میز خم شد و محکم نگاهم کرد و گفت : بگذار حرف آخرم را بگویم . تا من اینجا مسئولم هیچ نوشته ای از تو پذیرفته نخواهد شد .
گفتم : به چه دلیل ؟ گفت : بهمان دلیلی که خودت می دانی . بخاطر توهین ها و نوشته های نامردمانه ات . بخاطر عقبگردی که کرده ای . بخاطر پشت کردن به مواضع گذشته ات . گفتم : من قسم نخورده ام پای همه کارهای دیگران را امضا کنم . گفت : سابقا چرا می کردی ؟ گفتم : سابقا به این صراحت و آشکار به صورت مردم تیغ کشیده نشده بود و حقشان ضایع نشده بود . خون جوانان ما را به زمین ریخته اند . شما انتظار داری من این شناعت را با سکوت خود تایید کنم ؟ گفتم : دوست من مگر من چه نوشته ام که از تحمل شمایان خارج است ؟ کمی انصاف داشته باشید . این ها که من نوشته ام جزیی از بدیهیات فکری و اعتقادی ماست . دیگران در سرزمین های دور نور معارف مارا گرفته و به آن عمل می کنند اما خود ما چه ؟
حوصله نداشت . نوشته های صحافی شده را برداشت و تکانی به آنها داد و گفت : نویسنده های تازه ای پای به عرصه نوشتن گذارده اندکه امثال تو باید حالا حالا ها بدوی و به آنها برسی . گفتم : خوش بحال همه ما . من از این پیشامد خرسندم نه مکدر . با پوزخند گفت : خرسندی ؟ گفتم : چرا که نه ؟
دانستم که باید بیرون بروم . رفتم . و اجازه دادم او همچنان نوشته های صحافی شده مرا در دست خود تکان دهد و نام مستعار مرا فریاد بکشد .