سر تیتر خبرها

نجوای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان(پیرمرد و دریا)

پیرمرد  ، دست برد و با کف دست غبار روی نوشته ها را سترد و سربه زیر نجوا کرد :

– شاید این آخرین باریه که میام اینجا .

و با انگشت نشانه ، فضولات کبوتر را از گودی حرف ” ی ” زدود .

– اومدم التماست کنم اگه صلاح می دونی ….

نتوانست ادامه دهد . صدایش به ارتعاش افتاد و بغضش شکفت . عبایش را به سرکشید و تلخ گریست .  دریا  همان نزدیکی ها بود .

پیرمرد ، دست برد و با کف دست غبار روی نوشته ها را سترد و سربه زیر نجوا کرد : – شاید این آخرین باریه که میام اینجا . و با انگشت نشانه ، فضولات کبوتر را از گودی حرف ” ی ” زدود . – اومدم التماست کنم اگه صلاح می دونی …. نتوانست ادامه دهد . صدایش به ارتعاش افتاد و بغضش شکفت . عبایش را به سرکشید و تلخ گریست . دریا همان نزدیکی ها بود .

کودکی که می رفت و از دور به او می نگریست ، مردی مچاله شده را می دید که شانه هایش از گریه های ریز می لرزید . برای پیرمرد مهم نبود آن کودک کنجکاو یا هر رهگذری که به او خیره می نگرد ، به چه می اندیشد . از مراعات عادات عمر سپری شده اش عبور کرده بود . این آخر عمری ، دوست داشت از چیزی و از کسی نترسد . حتی از زنان کوچه که با دیدن او به درون خانه هایشان می خزند و ازلای در او را به کودکان خود نشان می دهند .

بدا که منحنی نگاه مردم به مرور از آسمان به زیر آمده بود . سالهای سال از نگاه مردان در همه جا جز تحسین و آفرین دریافت نکرده بود . نگاه زنان اما بخاطر عاطفه ای که دچارش هستند ، به نگاه مادری می مانست که تاب تماشای زخمی بر پیکرفرزندش ندارد . چه رسد به این که دو جوان او ، امروز از مادر خداحافظی کنند و شباهنگام که نه ، هیچگاه باز نگردند . و تو ، همین پیرمرد نشسته بر سرقبر ، در این باز نگشتن ها نقش محوری داشته باشی .

هیاهوهای آن سالهای دور سپری شد و کم کم به نگاه پراز تحسین مردمان ، تلخی شماتت راه یافت . اما مگر او ، که خود را برای تلخی های نافذتر نگاه مردم مهیا کرده بود ، چقدر می توانست از سنگینی این شماتت ها خم به ابرو نیاورد ؟ از یاد آوری گذشته هراس داشت . از صحنه ای که دو جوانش را کشان کشان به محکمه اش آوردند . از بی پروایی پسرانش . از امضایی که کرده بود . از آخرین نگاه متبسمشان ، آنگاه که ماموران آن دو را به دستور او برده بودند ، و او دیگر نخواسته بود ببیندشان .

از یاد آوری گذشته ترس داشت . ازضجه های آلوده به نفرین همسرش ، که گیسو پریشان کرده بود و از عبای او آویخته بود ، و زار زار از او خواسته بود به حبس ابد پسران جوانش اکتفا کند و او ، همین پیرمرد نشسته برسر قبر ، نپذیرفته بود .

شبی که کار آن دو پسر انجام شد ، مرد از ورود به خانه پرهیز داشت . از نگاه همسرش می هراسید . اما قدم که به خانه نهاد ، آرام شد . زن برایش سفره پهن کرده بود . زن به صورتش تبسم کرد و گفت : – لابد رضایت خدا در همین بوده . و مرد ، جرات پیدا کرد و به صدایش مهربانی ریخت و گفت : – بله ، این انقلاب با این خونها بیمه خواهد شد . من که قاضی القضاتم اگر بخواهم از خطای فرزندانم بگذرم و اعدام آنان را به تقاضای تو که مادرشان هستی به حبس ابد تقلیل دهم ، به همان نسبت از خواست خدا دور شده ام . و با این اغماض ، به دیگر قاضیان خود اجازه داده ام آنان نیز از انصاف و عدل الهی فاصله بگیرند . مملکتی که قاضی اش دل به قضای الهی ندهد ، بنیانش برهواست . و من ، عزیز دلم ، نمی خواهم این انقلاب به روزی در افتد که خدا از او صورت بگرداند .

زن ، به توصیه او سیاه نپوشید . شب ها دور از چشم دیگران به پستوی خانه می رفت و ناله می کرد تا صدای گریه های تمام نشدنی اش را کسی نشنود . و این ، کار همیشگی زن بود . هرچه مرد اصرار کرد که : تمامش کن ، می گفت : مادرم نمی توانم . و نتوانست .

زن تا سالها از نگاه پرشماتت اطرافیان برخود می لرزید . که این چه شیری بود که به پسرانت دادی . و همین نگاههای زهر آلود بود که کار زن را ساخت و صدای گریه های تمام نشدنی اش را تمام کرد . یک شب که مرد به خانه آمد ، از زن خبری نبود . به پستوی خانه رفت و او را با عکس دو پسرانش تنها یافت .

مرد خود برجنازه همسرش نماز کرد و خود او را بخاک سپرد . هیاهوها که تمامی گرفت ، احساس کرد در کار قضاوت به افراط می گراید . پوزش خواست و استعفا داد . در خانه نمی توانست بماند . سایه همسرش همه جا با او بود . به تدریس پرداخت . به سخنرانی . از این مجلس به آن مجلس .

دیگران از او اسطوره ای برای دستگاه قضایی کشور برآورده بودند . که یعنی دل های آهنین قاضیان اگر اینگونه باشد ، کارها سامان می پذیرد و عدل و درستی ، مملکت را از هزار توی حادثه ها بدر خواهد برد و یک به یک ، آثار و برکات الهی ظاهر خواهد شد و سیره فراموش شده اهل بیت به جولان در خواهد آمد و کشور گلستان خواهد شد . اما می شنید از همکاران سابقش که : قاضیان ، نرم نرم به دنیا روی برده اند . خبرنامه های سری دستگاه قضایی که برای او ارسال می شد ، خبر از رود رشوه های کلان می داد .

یک روز زنی هراسان به در منزل او آمد و دست به دامان او شد که : قاضی برای حقی که خواسته ، از او خودش را خواسته است . در جا لباس پوشید و با زن به سراغ آن قاضی خطا کار رفت و عرصه را بر او تنگ گرفت . قاضی که کار خود تمام می دید ، دستی به دروغ برد واین اتهام به خود مرد برگرداند . غوغایی در گرفت . وساطت دوستان سابق ، او را به خانه باز گرداند . باورش نمی شد .

فردا ، مردی پریشان به در خانه اش آمد که قاضی پرونده ، از او رشوه می خواهد . باز در جا لباس پوشید و رفت و برسرقاضی رشوه خواه فریاد زد . کار شاکی را سامان داد و نفس بریده به خانه باز آمد .

خود می دانست که این رویه نمی تواند ادامه یابد . دوستان دیرین نیز از مزاحمت های بناگاه مرد به بالاتر شکایت بردند . این که قاضی باید مستقل باشد . مگر تو ، در استقلال کامل ، پسرانت را به جوخه اعدام نسپردی ، کسی به رای تو اعتراض کرد ؟ نکرد . پس تو هم در کار ما دخالت نکن .

و مرد ، تصمیم گرفت که دیگر در کاردوستان خود دخالت نکند .

سالها گذشت و مرد سال به سال پس رفت . خانه اش را عوض کرد تا در کنج های آن خانه کهن ، صدای خنده کودکی فرزندانش را تداعی نکند . و از پستوی خانه ، صدای ضجه های همسرش رانشنود . هفته ها در خانه می ماند و از خانه بیرون نمی رفت . بستگان و سایر فرزندانش به او سر می زدند و امور خانه را سامان می دادند .

مسئولان مملکتی هم به مناسبت یا سرزده بسراغش می آمدند ، و او ، از روند غیر اسلامی کارها سخت برآنان می آشفت . در پاسخ می شنید که : نگران نباشید ، کارها به غلطک افتاده . آمریکا و دشمنان کمی مداخله می کنند اما بحول و قوه الهی پوزه شان را بخاک می مالیم و پیش می رویم .

زمان گذشت و گذشت و او ، فقر را ، بیکاری را ، اعتیاد را ، دروغ را ، چاپلوسی و ریا کاری را ، مصرف را ، و از همه بالاتر : بی عدالتی را مشاهده می کرد که از درو دیوار مملکت بالا می خزند . به چشم خود دید که به اسم دین ، چه پوستی از تن دین می درند . به چشم خود دید که یک به یک دستاوردهای امام را به خاک سیاه می نشانند و اسمش را پاسداری از ارزش ها می گذارند . دید که برای مردم چه محدودیت هایی ایجاد می کنند و با عصبیتی افراطی همگان و بخصوص جوانان را نه به امام ، که نسبت به اسلام و خود خدا بد بین می کنند . دید که برخلاف رویه امام ، سرمایه های اعتباری نظام را هدر می دهند .

و یک وقت به خود آمد و دید که : مردم سایر ملل از اطراف جمهوری اسلامی ایران ، و مردم شهرش از اطراف او پراکنده شده اند . دیگر کسی رغبتی به دیدن او نداشت . هم مسئولان که از سخنان تلخ و منتقدانه او گریزان بودند ، هم مردم شهر و محل . چرا که مردم نزد او می آمدند تا برای گشایش کارهایشان از او توصیه ای بگیرند ، و او ، سخت امتناع می کرد . می گفت : از من برای هیچ کاری و هیچ دستگاهی نوشته نخواهید . دخالت من در کار این دستگاهها ، اعتبارنظام را مخدوش می کند . ما انقلاب کرده ایم که پارتی بازی در کار نباشد .

و او : تنها ماند . در تنهایی ، به خدا پناه می برد و از خدا برای سامان اوضاع کشور مدد می جست . کم کم کارش بجایی رسید که از تنهایی نیز ترسید . صدای رادیو و تلویزیون را بلند می کرد تا تنهایی را براند . درست همین کاری که بلندگوهای قبرستان می کردند .

یکی از این بلندگوها بر درخت بالا سر قبر همسرش نصب بود . و حالا ، وقت اخبار بود و انعکاس داستان پاره شدن عکس امام و قیل وقال حواشی آن . مرد ، سر از زیر عبا به در آورد و شیشه گلابی را که با خود آورده بود بر سنگ قبر همسرش خالی کرد و با کف دست همه جا را با گلاب شست . همزمان سخنان اخبارگو را می شنید که با حرارت از رهبر و دیگران و آقای صادق آملی رینه ای پردمه ای لاریجانی ، قاضی القضات کشور می گفت . که وی ، از هتک حرمت به تمثال مبارک حضرت امام سخت برآشفته و آن را نوعی هنجار شکنی و بداخلاقی از سوی فتنه گران دانسته و به دادستان تهران دستور داده پرونده ای برای پیگیری قضایی مسئله تشکیل بدهد تا هرچه زودتر مجرمان را محاکمه و مجازات کنند .

مرد آنقدر بر سرقبر همسرش نشست و از ضایع شدن عدالتی که او برای برقراری اش ، بدست خود پسران جوانش را به دم گلوله داده بود غصه خورد تا آنکه صدای بلندگو خاموش شد . ریه هایش را از عطر گلابی که از تابش خورشید بر سنگ قبر همسرش تبخیر می شد پر کرد و برای همسرش آیه ای تلاوت کرد . آیه ای را که در آن ، خداوند با افسوس ، به اقوام دورتاریخ اشاره می کند و می فرماید : اگر اینان اهل درستی بودند ، ما ، برکات آسمان و زمین را برآنان می باریدیم . و باز گریست .

به یاد صحنه ای افتاد که صبح روز دادگاه ، همسرش ، همو که در اینجا ، زیر خروارها خاک آرمیده ، از عبای او آویخته بود و با التماس از او خواسته بود تا مگر اعدام دو پسرانش را به حبس ابد تقلیل دهد ، و او ، قاطعانه نپذیرفته بود و در راه ، سوز نفرین های مادری را شنیده بود که بر سر جنازه علی اکبرهایش مویه می کرد .

مرد ، با صدایی لرزان که تنها خود می شنید ، رو به سنگ قبر همسرش کرد و گفت : – من شرمنده توام عزیز . یادته یه روز به ت قول دادم اگه یه کم صبر کنی ، خدارو از آسمونا میاریم توخونه ها ، تو مدرسه ها ، تو ادارها ، تو همه جا ، اما فکر نمی کردم من و امثال من ، با این کارا ، که هیچ ربطی به خدا و پیغمبر و اماما نداره ، یه روز میاد که خدا رو ازخونه ها و مدرسه ها و اداره ها ، بیرون می کشیم و می ندازیمش بیرون تا بره برگرده تو آسمونا .

من اومدم ازت بخوام اجازه بدی وصیت کنم منو پیش تو دفن کنند . می خوام تا قیام قیامت ، تو به م سرکوفت بزنی و من زار بزنم شرمنده ام . تو سرم داد بکشی و من سربه زیر بگم منو ببخش . تو از من گله بکنی و من سکوت کنم . تو بچه ها تو به رخ من بکشی و من خجالت بکشم . تو بگی کو عدالتی که ازش اسم می بردی و من هیچی نداشته باشم جوابتو بدم . تو بگی کو اون محبت و قانون و رشدی که به همه وعده شو می دادی و من سرمو پایین بگیرم . تو ، تو صورت من تف کنی و من بگم خدایا شاهد باش که من جوابی ندارم بدم . تو بگی کو اون عدالت علی و اخلاق پیامبری که از وعده ها و سخنان همه شما محو نمی شد و من زار بزنم بگم دستام خالیه ، هیچی ندارم بگم .

مرد سیر که گریست ، دستی به صورت کشید و برخاست . غروب بود و باید شب نشده به خانه باز می گشت . در راه ، در زمین خالی حاشیه محل ، چند نفر از مردها و جوان تر ها را دید که مشغول زدن داربست اند . محرم در راه بود و مرد آرزو می کرد زنده باشد و بتواند آخرین سخنرانی زندگی اش را درهمین مجلس عزاداری حسین بن علی ایراد کند . دوست داشت در این سخنرانی ، یک کلمه بیش نگوید . که : ای همه حکومتیان ، اگر دین ندارید ، لااقل آزاده باشید . همین .

مطالب مرتبط:

نجوای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان(نشسته ام مقابل رهبرم خامنه ای!)

نجوای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان(سهام سپاه)

نجوای روز بیستم ماه مبارک رمضان(سمفونی ای کاش های من)

نجوای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان(سلمان سیما)

نجوای روز هجدهم ماه مبارک رمضان(مکتوب)

نجوای روز هفدهم ماه مبارک رمضان(مکتوب)

نجوای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان(مکتوب)

نجوای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان(مکتوب)

نجوای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز یازدهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز دهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز نهم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز هشتم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز هفتم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز ششم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز پنجم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز چهارم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز سوم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز دوم ماه مبارک رمضان(صوتی)

نجوای روز اول ماه مبارک رمضان(صوتی)

رمضان با کمر شکسته!Share This Post

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

یک نظر

  1. جانا سخن از زبان ما می گوییییییی!

     

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

75 queries in 0822 seconds.