می ایستم در برابرش و می گویم :
– اجازه دارم کنار شما بنشینم و یک چند کلمه ای با شما صحبت کنم ؟
در جوار خود جایی برای من می گشاید :
– چرا که نه ؟ شما مجازید هر وقت که بخواهید بیایید و با من صحبت کنید .
وقت را نباید تلف کنم . می روم سراصل مطلب :
– شما را از ما دور کرده اند . خیلی دور . و حال آنکه من باور دارم بیش از همه مسئولان در دسترسید .
نگاهم می کند . تاب نگاه او را ندارم :
– این دیگر به خود شما مربوط است نه به من .
نمی دانم از کجا شروع کنم . اما همیشه سخن از مردم ، ناب تر از سخن از خود است :
– مردم خیلی دلشان گرفته است .
سربه زیر می برد :
– بیش از دل من ؟
– شما پشت تان به خدا گرم است ، ما چه ؟ ما بی پناهیم .
– شما چرا نباید پشت تان بخدا گرم باشد ؟ و اساسا چرا نباید پشت تان به خودتان گرم باشد ؟ مردم خیلی متفرق شده اند . اگر بدانید من از تماشای این همه تفرقه در میان شما چه می کشم !
به نرمی و با لغزش سرانگشتان خود ، اشک چشمانش را می سترد . عجبا ، او هم آیا می گرید ؟ شنیده بودم اما ندیده بودم . ادامه می دهد :
– من از تماشای اینهمه جفایی که برهم روا می دارید در حیرتم . شمایی که یک زمان پرچم خدا دوستی علم کردید ، این روزها می بینم خدا را گم کرده اید . این رفتاری که از شما سر می زند ، کدامش خدایی است ؟ اقتصاد و سیاست و انتظاماتتان بکنار ، این هجوم تهمت و دروغ و ریا کاری و آشوبی که در میان شماست چه نسبتی با خدا دارد ؟ اصلا خدا بکنار ، چرا بحال خود رحم نمی کنید ؟ بگویم این چه فتنه ایست که شما را به جان هم انداخته ؟
پاسخی برای دلتنگی های او ندارم . این منم که سربه زیر می برم . و او همچنان ادامه می دهد :
– من از اینجایی که هستم ، افق های تیره ای برای فردای شما می بینم که اندوه مرا بیش می کند . شما همه چیز برای بهترین بودن در اختیار داشتید . امروز ، از آن همه چیز ، چیز زیادی برایتان نمانده . من نگران شمایم . شما به اسم دوستی ، انقلاب کردید ، و امروز ، آنچه از میان شما فوران می کند : دشمنی ست . و این ، دل من می آشوبد .
می پرسم :
– چه باید کرد؟
و او سربرمی آورد و نفس عمیقی می کشد :
– زمان برای پاسخ گفتن به این پرسش کمی نامناسب است . اما برای تغییر ، هیچ زمان ، دیر نیست . من آنچه شرط بلاغ است با شما می گویم . بروید و از خود شروع کنید . کاری به اداره جهان و مدیریت جهان نداشته باشید . این کار – مدیریت بر جهان – به مولفه هایی محتاج است که در اندازه شما نیست . شما به مدیریت جامعه کوچک خود بپردازید ، و اداره جامعه جهانی را به اهلش واگذارید . کدورت ها و خصومت های بی ربط و بیهوده را که نسبتی با ذات دین که نه ، با ذات انسانیت انسان ندارند از میان بردارید . به هم که می رسید ، به چشم دشمن به هم ننگرید . شما به دوستی باهم ، بیش از دشمنی باهم محتاجید .
اینهمه به اسم دین ، چهره دین خدا را مخراشید . اگر قدر این فرصت های پرشتاب خود ندانید ، هستند دیگرانی که قدر داشته های شما را بدانند و شما را به دور دست های تاریخ رهسپار کنند .
کارهای نفسانی خود را به مهر و امضای خدا ممهور نکنید . شما را بخدا ، خدا را تنها بگذارید و کاری بخدا نداشته باشید . مباد روزی که نام شما ، در کنار نام آنانی جابگیرد که به اسم خدا و از جانب خدا ، برای خدا تعیین تکلیف می کرده اند .
زمان تنگ است . مثل دل من . اینهمه از من برای بقای خود خرج نکنید . چه کسی گفته من در میان شمایم و با شمایم و بس ؟ من همین اکنون از مصاحبت پیر زنی آمدم که در یک روستای دور ایتالیا ، سگی را که زخمی بود مداوا می کرد . و از همجواری کسانی آمدم که در کالیفرنیا ، برای سخن گفتن مخالفان خود ، تریبون نصب می کردند .
من دیروز شب را تا به صبح با دانشمندی بودم در گرانادای اسپانیا که برای واکاوی رازی که در دانه گل تیشانا است ، بیدار بود و چشم از میکروسکوپ بر نمی داشت . دیروز صبح ، در بلژیک ، بربالین بیماری بودم که درعمرش دروغ نگفته بود . ظهر در ارتفاعات زرد کوه بختیاری ، همنشین چوپانی بودم که نغمه نی او ، سنگ ها را به وجد می آورد . چوپانی که به دختر کوچکش آموخته بود به همه – حتی به غریبه ها – سلام بگوید .
غروب دیروز با رفتگر جوانی بودم که با وجود تنهایی و بیماری همسرش ، در کارش ، کم فروشی نکرد . در نیویورک ، به گنگستری که زباله اش را در ظرف مخصوص انداخت لبخند زدم . در نوار مرزی سیستان ، دست به شانه سربازی گذاردم که از خستگی آه می کشید . در تبت ، به دست توریستی که از تماشای یک کودک گمشده مضطرب بود یک شاخه گل دادم . در تهران ، در اتاق عمل ، دم گوش یک پزشک که در بزنگاه جراحی به تردید علمی دچار شده بود ، نکته ای علمی را متذکر شدم . بیمارش ، هرگز به کسی اف نگفته بود .
در مجلس بلژیک ، برای نماینده کافری که حق گفت و از حق دفاع کرد ، کف زدم . در آفریقای جنوبی ، و در یک معدن عمیق ، به دست کارگری آب دادم که تشنه بود . کارگری که به گلها احترام می گذاشت و به هر گل که می رسید ، سیر تماشایش می کرد . در آدیسابابا ، مهندس پل سازی را که در رودخانه شنا می کرد و در طراحی یک پل گرفتار آمده بود ، راه انداختم . این مهندس ، به چهره مادرش که می نگریست ، شگفت زده به یاد مهربانی خدا می افتاد . در دادسرای عمومی شهرک غرب تهران ، به قاضی دلمرده ای روحیه دادم . از پیشنهاد رشوه ای گذرکرده بود . و درهمان دادسرا ، از قاضی دغلکاری صورت برگرداندم .
بروید و کار خود به اسم خدا رنگ آمیزی نکنید . با دغلکاری های خود آبروی ما نبرید . بروید و درستی را در جهان منتشر کنید . تا جهانیان از تماشای درستی های شما ، به یاد من و اجداد من بیفتند و دلشان برای من و ظهور کارهای من تنگ شود !
آری ، درخیال هم می شود با دوست خوب خود نشست و مفصل با او سخن گفت .
|