سر تیتر خبرها

نگرانی دوست خوب ما از ما !

می ایستم در برابرش و می گویم :

– اجازه دارم کنار شما بنشینم و یک چند کلمه ای با شما صحبت کنم ؟

در جوار خود جایی برای من می گشاید :

– چرا که نه ؟ شما مجازید هر وقت که بخواهید بیایید و با من صحبت کنید .

وقت را نباید تلف کنم . می روم سراصل مطلب :

– شما را از ما دور کرده اند . خیلی دور . و حال آنکه من باور دارم بیش از همه مسئولان در دسترسید .

نگاهم می کند . تاب نگاه او را ندارم :

– این دیگر به خود شما مربوط است نه به من .

نمی دانم از کجا شروع کنم . اما همیشه سخن از مردم ، ناب تر از سخن از خود است :

– مردم خیلی دلشان گرفته است .

سربه زیر می برد :

– بیش از دل من ؟

– شما پشت تان به خدا گرم است ، ما چه ؟ ما بی پناهیم .

– شما چرا نباید پشت تان بخدا گرم باشد ؟ و اساسا چرا نباید پشت تان به خودتان گرم باشد ؟ مردم خیلی متفرق شده اند . اگر بدانید من از تماشای این همه تفرقه در میان شما چه می کشم !

به نرمی و با لغزش سرانگشتان خود ، اشک چشمانش را می سترد . عجبا ، او هم آیا می گرید ؟ شنیده بودم اما ندیده بودم . ادامه می دهد :

– من از تماشای اینهمه جفایی که برهم روا می دارید در حیرتم . شمایی که یک زمان پرچم خدا دوستی علم کردید ، این روزها می بینم خدا را گم کرده اید . این رفتاری که از شما سر می زند ، کدامش خدایی است ؟ اقتصاد و سیاست و انتظاماتتان بکنار ، این هجوم تهمت و دروغ و ریا کاری و آشوبی که در میان شماست چه نسبتی با خدا دارد ؟ اصلا خدا بکنار ، چرا بحال خود رحم نمی کنید ؟ بگویم این چه فتنه ایست که شما را به جان هم انداخته ؟

پاسخی برای دلتنگی های او ندارم . این منم که سربه زیر می برم . و او همچنان ادامه می دهد :

– من از اینجایی که هستم ، افق های تیره ای برای فردای شما می بینم که اندوه مرا بیش می کند . شما همه چیز برای بهترین بودن در اختیار داشتید . امروز ، از آن همه چیز ، چیز زیادی برایتان نمانده . من نگران شمایم . شما به اسم دوستی ، انقلاب کردید ، و امروز ، آنچه از میان شما فوران می کند : دشمنی ست . و این ، دل من می آشوبد .

می پرسم :

– چه باید کرد؟

و او سربرمی آورد و نفس عمیقی می کشد :

– زمان برای پاسخ گفتن به این پرسش کمی نامناسب است . اما برای تغییر ، هیچ زمان ، دیر نیست . من آنچه شرط بلاغ است با شما می گویم . بروید و از خود شروع کنید . کاری به اداره جهان و مدیریت جهان نداشته باشید . این کار – مدیریت بر جهان – به مولفه هایی محتاج است که در اندازه شما نیست . شما به مدیریت جامعه کوچک خود بپردازید ، و اداره جامعه جهانی را به اهلش واگذارید . کدورت ها و خصومت های بی ربط و بیهوده را که نسبتی با ذات دین که نه ، با ذات انسانیت انسان ندارند از میان بردارید . به هم که می رسید ، به چشم دشمن به هم ننگرید . شما به دوستی باهم ، بیش از دشمنی باهم محتاجید .

اینهمه به اسم دین ، چهره دین خدا را مخراشید . اگر قدر این فرصت های پرشتاب خود ندانید ، هستند دیگرانی که قدر داشته های شما را بدانند و شما را به دور دست های تاریخ رهسپار کنند .

کارهای نفسانی خود را به مهر و امضای خدا ممهور نکنید . شما را بخدا ، خدا را تنها بگذارید و کاری بخدا نداشته باشید . مباد روزی که نام شما ، در کنار نام آنانی جابگیرد که به اسم خدا و از جانب خدا ، برای خدا تعیین تکلیف می کرده اند .

زمان تنگ است . مثل دل من . اینهمه از من برای بقای خود خرج نکنید . چه کسی گفته من در میان شمایم و با شمایم و بس ؟ من همین اکنون از مصاحبت پیر زنی آمدم که در یک روستای دور ایتالیا ، سگی را که زخمی بود مداوا می کرد . و از همجواری کسانی آمدم که در کالیفرنیا ، برای سخن گفتن مخالفان خود ، تریبون نصب می کردند .

من دیروز شب را تا به صبح با دانشمندی بودم در گرانادای اسپانیا که برای واکاوی رازی که در دانه گل تیشانا است ، بیدار بود و چشم از میکروسکوپ بر نمی داشت . دیروز صبح ، در بلژیک ، بربالین بیماری بودم که درعمرش دروغ نگفته بود . ظهر در ارتفاعات زرد کوه بختیاری ، همنشین چوپانی بودم که نغمه نی او ، سنگ ها را به وجد می آورد . چوپانی که به دختر کوچکش آموخته بود به همه – حتی به غریبه ها – سلام بگوید .

غروب دیروز با رفتگر جوانی بودم که با وجود تنهایی و بیماری همسرش ، در کارش ، کم فروشی نکرد . در نیویورک ، به گنگستری که زباله اش را در ظرف مخصوص انداخت لبخند زدم . در نوار مرزی سیستان ، دست به شانه سربازی گذاردم که از خستگی آه می کشید . در تبت ، به دست توریستی که از تماشای یک کودک گمشده مضطرب بود یک شاخه گل دادم . در تهران ، در اتاق عمل ، دم گوش یک پزشک که در بزنگاه جراحی به تردید علمی دچار شده بود ، نکته ای علمی را متذکر شدم . بیمارش ، هرگز به کسی اف نگفته بود .

در مجلس بلژیک ، برای نماینده کافری که حق گفت و از حق دفاع کرد ، کف زدم . در آفریقای جنوبی ، و در یک معدن عمیق ، به دست کارگری آب دادم که تشنه بود . کارگری که به گلها احترام می گذاشت و به هر گل که می رسید ، سیر تماشایش می کرد . در آدیسابابا ، مهندس پل سازی را که در رودخانه شنا می کرد و در طراحی یک پل گرفتار آمده بود ، راه انداختم . این مهندس ، به چهره مادرش که می نگریست ، شگفت زده به یاد مهربانی خدا می افتاد . در دادسرای عمومی شهرک غرب تهران ، به قاضی دلمرده ای روحیه دادم . از پیشنهاد رشوه ای گذرکرده بود . و درهمان دادسرا ، از قاضی دغلکاری صورت برگرداندم .

بروید و کار خود به اسم خدا رنگ آمیزی نکنید . با دغلکاری های خود آبروی ما نبرید . بروید و درستی را در جهان منتشر کنید . تا جهانیان از تماشای درستی های شما ، به یاد من و اجداد من بیفتند و دلشان برای من و ظهور کارهای من تنگ شود !

آری ، درخیال هم می شود با دوست خوب خود نشست و مفصل با او سخن گفت .Share This Post

 

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

73 queries in 1930 seconds.