پیرمرد ، دست برد و با کف دست غبار روی نوشته ها را سترد و سربه زیر نجوا کرد :
– شاید این آخرین باریه که میام اینجا .
و با انگشت نشانه ، فضولات کبوتر را از گودی حرف ” ی ” زدود .
– اومدم التماست کنم اگه صلاح می دونی ….
نتوانست ادامه دهد . صدایش به ارتعاش افتاد و بغضش شکفت . عبایش را به سرکشید و تلخ گریست . دریا همان نزدیکی ها بود .
پیرمرد ، دست برد و با کف دست غبار روی نوشته ها را سترد و سربه زیر نجوا کرد : – شاید این آخرین باریه که میام اینجا . و با انگشت نشانه ، فضولات کبوتر را از گودی حرف ” ی ” زدود . – اومدم التماست کنم اگه صلاح می دونی …. نتوانست ادامه دهد . صدایش به ارتعاش افتاد و بغضش شکفت . عبایش را به سرکشید و تلخ گریست . دریا همان نزدیکی ها بود .
کودکی که می رفت و از دور به او می نگریست ، مردی مچاله شده را می دید که شانه هایش از گریه های ریز می لرزید . برای پیرمرد مهم نبود آن کودک کنجکاو یا هر رهگذری که به او خیره می نگرد ، به چه می اندیشد . از مراعات عادات عمر سپری شده اش عبور کرده بود . این آخر عمری ، دوست داشت از چیزی و از کسی نترسد . حتی از زنان کوچه که با دیدن او به درون خانه هایشان می خزند و ازلای در او را به کودکان خود نشان می دهند .
بدا که منحنی نگاه مردم به مرور از آسمان به زیر آمده بود . سالهای سال از نگاه مردان در همه جا جز تحسین و آفرین دریافت نکرده بود . نگاه زنان اما بخاطر عاطفه ای که دچارش هستند ، به نگاه مادری می مانست که تاب تماشای زخمی بر پیکرفرزندش ندارد . چه رسد به این که دو جوان او ، امروز از مادر خداحافظی کنند و شباهنگام که نه ، هیچگاه باز نگردند . و تو ، همین پیرمرد نشسته بر سرقبر ، در این باز نگشتن ها نقش محوری داشته باشی .
هیاهوهای آن سالهای دور سپری شد و کم کم به نگاه پراز تحسین مردمان ، تلخی شماتت راه یافت . اما مگر او ، که خود را برای تلخی های نافذتر نگاه مردم مهیا کرده بود ، چقدر می توانست از سنگینی این شماتت ها خم به ابرو نیاورد ؟ از یاد آوری گذشته هراس داشت . از صحنه ای که دو جوانش را کشان کشان به محکمه اش آوردند . از بی پروایی پسرانش . از امضایی که کرده بود . از آخرین نگاه متبسمشان ، آنگاه که ماموران آن دو را به دستور او برده بودند ، و او دیگر نخواسته بود ببیندشان .
از یاد آوری گذشته ترس داشت . ازضجه های آلوده به نفرین همسرش ، که گیسو پریشان کرده بود و از عبای او آویخته بود ، و زار زار از او خواسته بود به حبس ابد پسران جوانش اکتفا کند و او ، همین پیرمرد نشسته برسر قبر ، نپذیرفته بود .
شبی که کار آن دو پسر انجام شد ، مرد از ورود به خانه پرهیز داشت . از نگاه همسرش می هراسید . اما قدم که به خانه نهاد ، آرام شد . زن برایش سفره پهن کرده بود . زن به صورتش تبسم کرد و گفت : – لابد رضایت خدا در همین بوده . و مرد ، جرات پیدا کرد و به صدایش مهربانی ریخت و گفت : – بله ، این انقلاب با این خونها بیمه خواهد شد . من که قاضی القضاتم اگر بخواهم از خطای فرزندانم بگذرم و اعدام آنان را به تقاضای تو که مادرشان هستی به حبس ابد تقلیل دهم ، به همان نسبت از خواست خدا دور شده ام . و با این اغماض ، به دیگر قاضیان خود اجازه داده ام آنان نیز از انصاف و عدل الهی فاصله بگیرند . مملکتی که قاضی اش دل به قضای الهی ندهد ، بنیانش برهواست . و من ، عزیز دلم ، نمی خواهم این انقلاب به روزی در افتد که خدا از او صورت بگرداند .
زن ، به توصیه او سیاه نپوشید . شب ها دور از چشم دیگران به پستوی خانه می رفت و ناله می کرد تا صدای گریه های تمام نشدنی اش را کسی نشنود . و این ، کار همیشگی زن بود . هرچه مرد اصرار کرد که : تمامش کن ، می گفت : مادرم نمی توانم . و نتوانست .
زن تا سالها از نگاه پرشماتت اطرافیان برخود می لرزید . که این چه شیری بود که به پسرانت دادی . و همین نگاههای زهر آلود بود که کار زن را ساخت و صدای گریه های تمام نشدنی اش را تمام کرد . یک شب که مرد به خانه آمد ، از زن خبری نبود . به پستوی خانه رفت و او را با عکس دو پسرانش تنها یافت .
مرد خود برجنازه همسرش نماز کرد و خود او را بخاک سپرد . هیاهوها که تمامی گرفت ، احساس کرد در کار قضاوت به افراط می گراید . پوزش خواست و استعفا داد . در خانه نمی توانست بماند . سایه همسرش همه جا با او بود . به تدریس پرداخت . به سخنرانی . از این مجلس به آن مجلس .
دیگران از او اسطوره ای برای دستگاه قضایی کشور برآورده بودند . که یعنی دل های آهنین قاضیان اگر اینگونه باشد ، کارها سامان می پذیرد و عدل و درستی ، مملکت را از هزار توی حادثه ها بدر خواهد برد و یک به یک ، آثار و برکات الهی ظاهر خواهد شد و سیره فراموش شده اهل بیت به جولان در خواهد آمد و کشور گلستان خواهد شد . اما می شنید از همکاران سابقش که : قاضیان ، نرم نرم به دنیا روی برده اند . خبرنامه های سری دستگاه قضایی که برای او ارسال می شد ، خبر از رود رشوه های کلان می داد .
یک روز زنی هراسان به در منزل او آمد و دست به دامان او شد که : قاضی برای حقی که خواسته ، از او خودش را خواسته است . در جا لباس پوشید و با زن به سراغ آن قاضی خطا کار رفت و عرصه را بر او تنگ گرفت . قاضی که کار خود تمام می دید ، دستی به دروغ برد واین اتهام به خود مرد برگرداند . غوغایی در گرفت . وساطت دوستان سابق ، او را به خانه باز گرداند . باورش نمی شد .
فردا ، مردی پریشان به در خانه اش آمد که قاضی پرونده ، از او رشوه می خواهد . باز در جا لباس پوشید و رفت و برسرقاضی رشوه خواه فریاد زد . کار شاکی را سامان داد و نفس بریده به خانه باز آمد .
خود می دانست که این رویه نمی تواند ادامه یابد . دوستان دیرین نیز از مزاحمت های بناگاه مرد به بالاتر شکایت بردند . این که قاضی باید مستقل باشد . مگر تو ، در استقلال کامل ، پسرانت را به جوخه اعدام نسپردی ، کسی به رای تو اعتراض کرد ؟ نکرد . پس تو هم در کار ما دخالت نکن .
و مرد ، تصمیم گرفت که دیگر در کاردوستان خود دخالت نکند .
سالها گذشت و مرد سال به سال پس رفت . خانه اش را عوض کرد تا در کنج های آن خانه کهن ، صدای خنده کودکی فرزندانش را تداعی نکند . و از پستوی خانه ، صدای ضجه های همسرش رانشنود . هفته ها در خانه می ماند و از خانه بیرون نمی رفت . بستگان و سایر فرزندانش به او سر می زدند و امور خانه را سامان می دادند .
مسئولان مملکتی هم به مناسبت یا سرزده بسراغش می آمدند ، و او ، از روند غیر اسلامی کارها سخت برآنان می آشفت . در پاسخ می شنید که : نگران نباشید ، کارها به غلطک افتاده . آمریکا و دشمنان کمی مداخله می کنند اما بحول و قوه الهی پوزه شان را بخاک می مالیم و پیش می رویم .
زمان گذشت و گذشت و او ، فقر را ، بیکاری را ، اعتیاد را ، دروغ را ، چاپلوسی و ریا کاری را ، مصرف را ، و از همه بالاتر : بی عدالتی را مشاهده می کرد که از درو دیوار مملکت بالا می خزند . به چشم خود دید که به اسم دین ، چه پوستی از تن دین می درند . به چشم خود دید که یک به یک دستاوردهای امام را به خاک سیاه می نشانند و اسمش را پاسداری از ارزش ها می گذارند . دید که برای مردم چه محدودیت هایی ایجاد می کنند و با عصبیتی افراطی همگان و بخصوص جوانان را نه به امام ، که نسبت به اسلام و خود خدا بد بین می کنند . دید که برخلاف رویه امام ، سرمایه های اعتباری نظام را هدر می دهند .
و یک وقت به خود آمد و دید که : مردم سایر ملل از اطراف جمهوری اسلامی ایران ، و مردم شهرش از اطراف او پراکنده شده اند . دیگر کسی رغبتی به دیدن او نداشت . هم مسئولان که از سخنان تلخ و منتقدانه او گریزان بودند ، هم مردم شهر و محل . چرا که مردم نزد او می آمدند تا برای گشایش کارهایشان از او توصیه ای بگیرند ، و او ، سخت امتناع می کرد . می گفت : از من برای هیچ کاری و هیچ دستگاهی نوشته نخواهید . دخالت من در کار این دستگاهها ، اعتبارنظام را مخدوش می کند . ما انقلاب کرده ایم که پارتی بازی در کار نباشد .
و او : تنها ماند . در تنهایی ، به خدا پناه می برد و از خدا برای سامان اوضاع کشور مدد می جست . کم کم کارش بجایی رسید که از تنهایی نیز ترسید . صدای رادیو و تلویزیون را بلند می کرد تا تنهایی را براند . درست همین کاری که بلندگوهای قبرستان می کردند .
یکی از این بلندگوها بر درخت بالا سر قبر همسرش نصب بود . و حالا ، وقت اخبار بود و انعکاس داستان پاره شدن عکس امام و قیل وقال حواشی آن . مرد ، سر از زیر عبا به در آورد و شیشه گلابی را که با خود آورده بود بر سنگ قبر همسرش خالی کرد و با کف دست همه جا را با گلاب شست . همزمان سخنان اخبارگو را می شنید که با حرارت از رهبر و دیگران و آقای صادق آملی رینه ای پردمه ای لاریجانی ، قاضی القضات کشور می گفت . که وی ، از هتک حرمت به تمثال مبارک حضرت امام سخت برآشفته و آن را نوعی هنجار شکنی و بداخلاقی از سوی فتنه گران دانسته و به دادستان تهران دستور داده پرونده ای برای پیگیری قضایی مسئله تشکیل بدهد تا هرچه زودتر مجرمان را محاکمه و مجازات کنند .
مرد آنقدر بر سرقبر همسرش نشست و از ضایع شدن عدالتی که او برای برقراری اش ، بدست خود پسران جوانش را به دم گلوله داده بود غصه خورد تا آنکه صدای بلندگو خاموش شد . ریه هایش را از عطر گلابی که از تابش خورشید بر سنگ قبر همسرش تبخیر می شد پر کرد و برای همسرش آیه ای تلاوت کرد . آیه ای را که در آن ، خداوند با افسوس ، به اقوام دورتاریخ اشاره می کند و می فرماید : اگر اینان اهل درستی بودند ، ما ، برکات آسمان و زمین را برآنان می باریدیم . و باز گریست .
به یاد صحنه ای افتاد که صبح روز دادگاه ، همسرش ، همو که در اینجا ، زیر خروارها خاک آرمیده ، از عبای او آویخته بود و با التماس از او خواسته بود تا مگر اعدام دو پسرانش را به حبس ابد تقلیل دهد ، و او ، قاطعانه نپذیرفته بود و در راه ، سوز نفرین های مادری را شنیده بود که بر سر جنازه علی اکبرهایش مویه می کرد .
مرد ، با صدایی لرزان که تنها خود می شنید ، رو به سنگ قبر همسرش کرد و گفت : – من شرمنده توام عزیز . یادته یه روز به ت قول دادم اگه یه کم صبر کنی ، خدارو از آسمونا میاریم توخونه ها ، تو مدرسه ها ، تو ادارها ، تو همه جا ، اما فکر نمی کردم من و امثال من ، با این کارا ، که هیچ ربطی به خدا و پیغمبر و اماما نداره ، یه روز میاد که خدا رو ازخونه ها و مدرسه ها و اداره ها ، بیرون می کشیم و می ندازیمش بیرون تا بره برگرده تو آسمونا .
من اومدم ازت بخوام اجازه بدی وصیت کنم منو پیش تو دفن کنند . می خوام تا قیام قیامت ، تو به م سرکوفت بزنی و من زار بزنم شرمنده ام . تو سرم داد بکشی و من سربه زیر بگم منو ببخش . تو از من گله بکنی و من سکوت کنم . تو بچه ها تو به رخ من بکشی و من خجالت بکشم . تو بگی کو عدالتی که ازش اسم می بردی و من هیچی نداشته باشم جوابتو بدم . تو بگی کو اون محبت و قانون و رشدی که به همه وعده شو می دادی و من سرمو پایین بگیرم . تو ، تو صورت من تف کنی و من بگم خدایا شاهد باش که من جوابی ندارم بدم . تو بگی کو اون عدالت علی و اخلاق پیامبری که از وعده ها و سخنان همه شما محو نمی شد و من زار بزنم بگم دستام خالیه ، هیچی ندارم بگم .
مرد سیر که گریست ، دستی به صورت کشید و برخاست . غروب بود و باید شب نشده به خانه باز می گشت . در راه ، در زمین خالی حاشیه محل ، چند نفر از مردها و جوان تر ها را دید که مشغول زدن داربست اند . محرم در راه بود و مرد آرزو می کرد زنده باشد و بتواند آخرین سخنرانی زندگی اش را درهمین مجلس عزاداری حسین بن علی ایراد کند . دوست داشت در این سخنرانی ، یک کلمه بیش نگوید . که : ای همه حکومتیان ، اگر دین ندارید ، لااقل آزاده باشید . همین .
ما هیچگاه بزرگی و جوانمرئی ایشان و نوشته هایشان چه قبل و چه بعد از بازداشت را فراموش نمی کنیم