پرسیدم : مظنه شما چند است ؟ کمی من و من کرد که : ما تا حالا کمتراز پنجاه تومن نگرفته ایم . گفتم : جای هیچ تخفیفی نیست ؟ گفت : حالا با خود جناب سروان صحبت کن . و من ، رفتم با جناب سروانی که درجه های بازویش استوار می نمود ، صحبت کنم .
سرشب بود . اتومبیلی بیرون آمد و من اتومبیل خود را در جای خالی حاشیه خیابان جا دادم . به تابلوی توقف مطلقا ممنوع نگاه کردم که هنوز با اتومبیل من فاصله بسیار داشت . برای رفتن به جلسه ای که دیرهم شده بود شتاب داشتم .
یک ساعت و نیم بعد ، از جلسه که باز آمدم دیدم پوزه اتومبیل مرا بالا داده اند . با جرثقیل کوچک یک وانت . وعنقریب است که کار به انتقال اتومبیل برسد . رفتم جلو و به جوانی که راننده جرثقیل و همه کاره بود و ریش توپی خوش رنگی صورتش را آراسته بود سلام کردم و با شرمندگی گفتم : این اتومبیل من چه غلطی مرتکب شده که شما دارش زده ای ؟ خندید و گفت : جای بدی پارک کرده . گفتم : چاره ای هست از خطایش بگذرید ؟ گفت : با من نیست . با جناب سروان صحبت کن .
نگاهی به اطراف انداختم . جناب سروانی ندیدم . جوان جرثقیلی گفت : داخل وانت است . منظور همان وانت جرثقیل . رفتم و برای رویت جمال مبارک او سرخم کردم و سلام گفتم . سلام غلیظی که نشان از ورشکستگی نیز با او بود . جوان بود . برخلاف گفته جوان جرثقیلی ، سروان نبود . استوار بود . استوار تمام .
سرکار استوار ، نمی شود بجای انتقال به پارکینگ ، جریمه کنید ؟ هرمقدار که شما صلاح بدانید ؟ مودبانه گفت : نه ، من قبضش را نوشته ام . و برگه بزرگی را که روی پیشخوان وانت بود نشانم داد . پس چاره ای نیست ؟ نخیر . باید برویم پارکینگ . شما زحمت بکشید پشت فرمان بنشیند و ترمز دستی را بخوابانید .
نشستم پشت فرمان و ترمز دستی را خواباندم . و خدارا شکر کردم که به موقع رسیدم و خود شاهد ماجرا بودم . وگرنه از کجا می دانستم اتومبیل مرا به پارکینگ برده اند ؟ بلافاصله داستان دزدی و رفتن به آگاهی و مسیری که قبلا رفته بودم و نتیجه هم نگرفته بودم درذهنم به ورجه افتاد . باز خدای را شکر که هستم و می دانم کجا می برندمان .
جوان جرثقیلی نشست پشت فرمان وانت و چراغ هشدار سقف وانت را روشن کرد و مرا و اتومبیل مرا مثل یک گناهکاری که پای چوبه دار می برندش ، از خیابانی به خیابانی عبور داد . رهگذران با همدردی به من نگاه می کردند و سری به تاسف تکان می دادند . یکی می گفت : ماشینش خراب شده ؟ آن دیگری که وارد بود می گفت : نه ، احتمالا خلاف کرده .
از خیابانی به خیابان دیگر پیچیدیم . و من مسیری پیچیده را برای رهایی اتومبیل خود ترسیم می کردم که از فردا باید بیفتم پی کارهای خلاصی او . اما دیدم در خیابان خلوتی متوقف شدیم . راننده جرثقیل به اشاه دست خواست که به ملاقاتش شتاب کنم . رفتم . راننده جوان که استوار جوان درکنارش نشسته بود ، درآمد که : حاجی ، هیچ می دونی چقد باید درد سر بکشی ؟ گفتم : می دانم . گفت : فکر می کنی چقدر خلافی داری ؟ گفتم : نمی دانم . گفت : دوسه روز باید علاف شوی . استوار جوان اصلاح کرد : چی ؟ دوسه روز ؟ یه هفته علافی داره .
پیاده شد . صحبت های اساسی را باید به خلوت برد . مرا کناری کشاند و گفت : ما دو نفریم . یه جوری ما را راضی کن . گفتم : مظنه تان چند است ؟ گفت : کمتر از پنجاه تومن تا حالا نگرفته ایم . گفتم : من اینهمه پول ندارم . جای تخفیف ندارد ؟ گفت : شما الان می روی پشت فرمان ماشین خودت . من خلاصت می کنم . جناب سروان می آید کنار شما داخل ماشین شما . با او صحبت کن . تخفیف هم می خواهی از خودش بگیر . ما بازرس داریم . اگر ما را در حال صحبت ببینند جریمه مان می کنند .
رفتم پشت فرمان . جناب سروان که استوار بود آمد و کنارم نشست . گفتم سرکار استوار ، من یک فرد فرهنگی هستم . نگذاشت ادامه دهم . گفت : ما با فرهنگی ها هم کار کرده ایم . دیروز ماشین یک استاد دانشگاه را می بردیم پارکینگ بنده خدا محبت داشت ، خلاصش کردیم . گفتم : من باید دست به کاری بزنم که تا کنون از آن انتقاد می کرده ام . گفت : من حال شما را می فهمم . شما سهم مرا نده . من چیزی از شما که فرهنگی هستی نمی خواهم . اما یک چیزی به این راننده جرثقیل بدهید . بنده خدا سه ساعتی هست که علاف ماشین شماست .
وقتی شبانه به سمت خانه خود می رفتم ، از خودم بدم می آمد . احساس بدی داشتم . احساس کسی که از سیم برق فشار قوی آویزانش کرده باشند . یا احساس کسی که وارونه است و غذا می خورد . یا احساس یک منبری خوش قریحه که پسرکی از میان جماعت برخاسته و به صورتش تف کرده . تا برسم به در خانه ، چند بار صورتم را پاک کردم که اهل خانواده ام رد تف آن پسرک را برصورتم نبینند .
داستان را که برای پدر پیر و روستایی ام تعریف کردم ، مدتی نگاهم کرد . نگه کردنی عاقل اندر سفیه . معنای نگاه او را دانستم . که در این ملک ، کارها به همین روند است و تجربه عکس آن موجب اعجاب است . معجزه ای که در های بسته را بسهولت می گشاید .
|