صدا ، صدای یک رنج کشیده ی زندان دیده نبود و من فارغ از این همه قیل و قال های سیاسی این روزها به این استقامت و صبر غبطه می خورم . زندان زندان است !
عین القضات
اول : صدا
خبر مرخصی اش را که شنیدم تماس گرفتم حالش را بپرسم . ظهر جمعه بود . با همان صدای گرم و قوی اش پاسخم گفت . حمد کرد و به شیرینی صدایش نمک مزاح و شوخی زد . صدا ، صدای یک رنج کشیده ی زندان دیده نبود و من فارغ از این همه قیل و قال های سیاسی این روزها به این استقامت و صبر غبطه می خورم . زندان زندان است ! فرقی نمی کند اسمش چه باشد ، با چه کسی همراه باشی ، از چه امکاناتی بهره مند باشی بزنندت یا نزنندت ، محکوم به ابد باشی یا در انتظار آزادی ، در انفرادی باشی یا عمومی ، دشنامت داده باشندت یا تکریمت کرده باشند ، دل نگران باشی یا آسوده ! فرقی نمی کند ! زندان زندان است . آنجا که به گرد آدمی دیوار می کشند می شود زندان . من این معنا را چند روز پیش در بهترین قطار موجود در ایران تجربه کردم . معنای زندان را ، معنای کلافگی را ، معنای انتظار را ، معنای خستگی را ، معنای بریدن را ، معنای حبس را ، معنای کندی گذر زمان را ، معنای شکسته شدن را و معنای تسلیم را . در آن قطار من با بهترین دوستانم بودم و برخوردار از احترام و تکریم اما حس حبس و جبر تمام آن ها را به مذاقم تلخ کرده بود . من با گذشت چند روز از آزادی از یک سفر قطاری هشت ساعته هنوز احساس خستگی می کنم . هنوز احساس کلافگی دارم . تمام برنامه هایم درهم و برهم است . عصبانی و بدخلقم و کوفته و کسل و بی حال و راستش تعجب می کنم از محمد نوری زاد که چگونه از پس این همه زندان کشیدن ها و اعتصاب غذاها و بیماری ها و دردها و رنج ها می تواند اینگونه شاد و سرخوش و پر طراوت و گرم سخن بگوید ، شوخی بکند ، تحویل بگیرد و سرشار از شور و اشتیاق و هیجان باشد . من محمد نوری زاد را در هر دو مرخصی اش از زندان اینگونه یافتم و نیک می دانم که لا اقل من اینگونه نیستم . اینگونه بودن رگه هایی پر رنگ از مردانگی و خودساختگی می خواهد که کمتر کسی همسان محمد نوری زاد از آن ها برخوردار است .
دوم : اندیشه
زندان فقط قرار نیست که بر گرد جسم زندانی حصار بکشد و بر سرش سقف بکوبد و بر مقابل پنجره ی چشمانش میله های موازی آهنی بکوبد . این سقف باید بر اندیشه ی او نیز کوفته شود ، دیوار ها باید هواهای تازه را از او بگیرند و میله های آهنی موازی افق های دور دست را پیش چشم او راه راه کنند . شب که به منزل محمد نوری زاد رفتم اما حکایت ، حکایت دیگری بود ، از این نگاه نیز باورم نمی شد که او این ایام را در زندان به سر برده باشد . سخنانش بیش از گذشته ها آمیخته با اندیشه و متانت و تأمل بود . در طنین جملاتش فکر بر درد غلبه داشت و پرنده ی دغدغه ها و آرمان هایش از قفس سیاست بازی پریده بود و سپهر های تازه ای را تجربه کرده بود . آبدیده تر شده بود و پخته تر . انگشت اشاره به تدبیر داشت و دست رد بر سینه ی افراط می زد . جالب ترین و جذاب ترین جلوه ی او در آنشب برایم نگرانی پر رنگ او از هدر رفتن سرمایه ها و فرصت ها و انرژِی های جامعه ی ما در پای این کشاکش ها و کشمکش ها و لغزش ها و فرسایش ها بود . به وضوح از این بابت افسوس می خورد و به میهمانانش یاد آور می شد که در زمانی که ساعت ها از وقت و فکر و توان جوانان و نخبگان ما به بحث های بی ارزش روزمرّه ی سیاسی که ما حصل تدبیر ها و بی تدبیری های زید و عمر و بکر است می گذرد و تلف می شود و به باد می رود دیگران در گوشه های دیگر جهان پای به چه افق های تازه ای می گذارند و چه ساحت های نوین و با ارزشی را تجربه می کنند . این بار دغدغه ی محمد نوری زاد این بود .
سوم : رجعت
شنیدم و خواندم که امشب دستور به رجعت او به زندان داده اند . این روزها نمی دانم عنان امور در دست کیست و از دست چه کسی کاری بر می آید . با هر که می نشینی و از سر دلسوزی و خیرخواهی با او سخن می گویی پاسخت می دهد که حرف هایت را قبول دارد اما کاری از دست او ساخته نیست . به بند کشیده شدن اهل قلم و هنر و اندیشه شینت یک حکومت است نه زینت آن . موجب عمیق شدن دره ی هولناک شکاف ها و فاصله ها میان ماست نه مایه ی نزدیکی و وحدت قلب ها و دل های ما به هم . برای من جای تعجب است که محمد نوری زاد با همه ی ظلمی که در حق او و خانواده اش روا داشته شده است هنوز که هنوز است دغدغه ی اسلام و انقلاب و وطن دارد و وقتی که از این سه گانه سخن می گوید اشک از چشمانش سرازیر می گردد، صدایش آتش می گیرد ، چهره اش برافروخته می شود و قلبش به تپش می افتد . به گواه او و ما زندان برای او نعمتی بی بدیل بوده و هست . مرغ زیرک می کند در حلقه های دام رقص . اما ای کاش که در میان حاکمیت کسی بود که این سخن خیر خواهانه را بشنود و کمی در آن اندیشه کند که این ره که می رویم به ترکستان است . از بچگی هایم خاطرم هست قدیم تر ها که زاینده رود اصفهان آنقدر پر آب بود که انسان ها را به کام خود بکشد و در خویش غرقه شان کند و به اعماق خود فرو برد ، برای بیرون کشیدن جنازه ها طبل زن هایی را می آوردند که بر طبل بکوبند تا رودخانه جنازه ای را که بلعیده بود بازپس دهد . بر آنم که کوبیدن حضرات بر طبل خشونت و قاطعیت رودخانه ای از جنازه ها و جنازه ها و جنازه ها و جنازه ها بر دست این ملت خواهد گذاشت . بر فراز رودخانه طبل نمی کوبند ! کفش از پای در می آورند و پای در خنکای آن می گذارند و دل به نسیم می سپارند . دریغ از اندکی و فقط اندکی عقلانیت . همین
اسفند 89
.
.
,
بسیار زیبا و به جا بود. زنده باد نوری زاد و نویسنده متن!
درود بر جناب نوری زاد