درکوفه ام . و در سرسرایی ساده اما تمیز . مقابل مردی نشسته ام که از چشمانش نفوذ ، و از کلامش رعشه برتنم می ریزد . پراز گفتنی ام . اما جاذبه اساطیری مرد ، زبانم را از کارانداخته و مرا درسکوت و بهت منجمد کرده است . مرد که به یک نگاه ، درماندگی ام را فهمیده است ، برمی خیزد و با یکی دوگام ، خود را به من می رساند . زانو به زانوی من می نشیند و دست بر شانه ام می گذارد و لبخند نمکینش را نشانم می دهد . گرمای دستش ، ذرات وجودم را به جنبش می آورد . ترس از این که من دربرابر چه کسی نشسته ام ، به یکباره از درون و زبانم می گریزد . و مرد ، اکسیر کلامش را با ” عزیزم ، سخن بگو، مهراس ! ” درجانم می ریزد . مست می شوم . احساس می کنم درآغوش محبت مواج مادرم ، و نوازش تمام نشدنی پدرم دست به دست می شوم : عزیزم ، سخن بگو !. من به والیان و فرمانداران خود گفته و نوشته ام که با نحوه رفتار خود ، لکنت از زبان مردم کوچه و بازار بگیرند . بگو و از هیچ مهراس !
آرامش ماورایی مرد ، قفل از زبان بسته ام می گشاید : مولای من ، آیا مرا یارای انتقاد از شما هست ؟
چهره متبسم مرد ، با تبسمی شیرین ، گشوده تر می شود . پلکها را به نرمی برهم می نهد و سرش را به آرامی قوس می دهد که یعنی : بگو ! هرچه می خواهی بگو!
اما من کجا و او کجا ؟ من ، ارباب رجوعی گمنام و بی نشانم . بی هیچ پشتوانه و مال و منال و طایفه ای . و او ، امیری صاحب نام و صاحب جاه که آوازه اش تا طبقات و راههای آسمان پیچیده . اگر چه جامه ای مندرس و پروصله برتن دارد . واگر چه دارالاماره اش از زرو زیور و چلچراغها و فرشها و آذین ها ی حیرت انگیز بی بهره است . سخن از انتقاد است . از من ، بی نشانی آزرده خاطر . به او . امیری پرآوازه . سراسیمه خود را ورق می زنم . برگ به برگ . پشیمان می شوم . ایکاش واژه انتقاد را بکار نمی بردم . ایکاش از آب و هوا و کشت و کار و گله گوسفندان شروع می کردم و نرم نرم به سمت انتقاد پای می نهادم . مرد ، بار دیگر دست به شانه ام می نهد و چشم درچشم ، جانم را از گرمای کلامش داغ می کند : پرهیز مکن . من خود هراز گاه ، از کمیل بن زیاد می خواهم که برسکویی بنشیند و مرا موعظه کند . معتقدم درگیرو دار کارهای روزمره ، چه بسا غفلت هایی مرا که امیر شمایانم ، فرابگیرد . من به شما و گفته های شما و خبرهای بی واسطه شما نیازمند م . مرا از رهنمودهای خود با خبرکنید . بی هیچ واهمه ای.
ومن به آرامی ، چرخ زبانم را به شیبی ملایم درمی اندازم : مولای ما ، من چوپانی بی نشانم . با گله ای مختصر . که صبح به صبح از دامنه های زردکوه بختیاری بالا می خزم و شامگاهان به حوالی سیاه چادرخود باز می روم . کارمند دون پایه اداره ای هستم . پزشکم . دانشجویم . کشت وکار ناچیز من ، مخارج یکسال مرا و اهل مرا کفایت نمی کند . از همه حکومت شما و آمد رفت گماشتگان شما ، تنها مامور کمیته امداد را می شناسم . آیا من ، این من ، این بی نشان ، این کمترین ، این دورافتاده ، احدی از آحاد جامعه زیرمجموعه شما هست یا نه ؟ اگرهست، آیا حقی از دریاها و جنگلها و منابع زیرزمینی و بهره ای از حقوق اجتماعی و سیاسی دارد یا ندارد؟ اگر دارد ، مختصات این حقوق چیست ؟ چه اندازه است ؟ آیا من اجازه دارم از شما نسبت به والیان و حاکمانی که برما گماشته اید ، گله کنم ؟ از قاضیان شما که به اسم شما پوست از تن مردم می درند ؟ آیا من می توانم از خود شما درباره بیت المال سئوال کنم ؟ این که به چه کسانی می دهید و از چه کسانی دریغ می کنید ؟ من به عنوان همان چوپان زردکوه بختیاری ، می توانم به هیاهویی که به اسم تولیت آستان قدس رضوی سامان گرفته ، معترض باشم ؟ می توانم از نماینده شما در آستان قدس رضوی ، سئوال کنم ؟ و انتظار پاسخ نیز داشته باشم ؟ می توانم به پاسبانان و سرلشگران و زندانبانان و نیروی انتظامی شما اعتراض کنم ؟ که چرا فرزند مرا ، خود مرا ، به هرعنوان ، ددمنشانه و با شتاب ، به جایی دور و پرت برده اند و جنازه ام را تحویل خانواده ام داده اند؟
مولای ما ، من ، همان دانشجو، همان پزشک و چوپان و مهندس و کارگر ، درغلیظ ترین وجه ممکن ، جاسوس دشمنم . بله جاسوس دشمنم . منافقم . برای معاویه خبر می برم . از معاویه تحریک می شوم . تلاش دارم زمینه را برای تسلط معاویه برحوزه حکومت شما فراهم آورم . بله ، من اینم . آیا قاموس الهی شما ، آزار جسمانی مرا برمی تابد ؟ آیا تحقیر مرا روا می دارد ؟ آیا شما به کشتن من دستور می فرمایید ؟ شما که طلحه و زبیر را با همه دسایسی که در آستین داشتند ، تا مادامی که دست به شمشیر نبردند ، آزاد گذاردید و متعرض آنان نشدید . شمایی که بخاطر ربودن خلخال از پای یک زن یهودی ، آنگونه برافروخته شدید . به من بگویید آیا دستگاه تبلیغاتی شما ، که مسئولش مستقیما حکم از شما دارد ، اجازه دروغ گفتن دارد ؟ آیا می تواند به دروغ ، منکر ربودن خلخال که هیچ ، منکر هر زد و بند و اعتیاد و رشوه و خاصه پروری و غارت بیت المال و کشتن مردم کوچه وبازار شود ؟ آیا اجازه دارد اعتراض و انتقاد و چرای مردم را مرتب به دستگاه معاویه بند کند ؟ و آیا ……
می گویم و می گویم و فنر متراکم دردهای خود را رها می کنم . و او ، امیر مومنان ، سخنان مرا با صبوری می شنود . اشک می ریزد و یک به یک یادداشت می کند . حالا نوبت اوست که سخن بگوید و به چراها و آیاهای من پاسخ گوید . و چه نیک پاسخ می فرماید . پاسخی که جز درستی دراو نمی بینم . و هیچ نسبتی با دروغ و فریب درآن حس نمی کنم . از قضاوت شروع می کند . از قاضیان خود . از شریح قاضی . و این که خود او ، باشاکی اش ، به محضر قاضی ای می رود که خودش او را گمارده است . و می فرماید که هرگز دادگاه ویژه ای برای خود و بستگان و همراهان صادقش نپرداخته است . از پاسبانان و سرلشگران و پلیس خود می گوید . و پیش از ادامه سخن ، با قشنگ ترین الفاظ بلیغ ، وظیفه پلیس و نیروهای انتظامی و امنیتی را تشریح می کند . که اینان برای آرامش مردمند . اینان حق ندارند برسر مردم ضربه بزنند و به حریم خصوصی مردم تجاوز کنند . چه برسد به اینکه به خود آنان تجاوز کنند . و می فرماید : اعتراض مردم ، اساسا لطفی است از جانب مردم برای حکومت . و حکومت ، تا زمانی که اعتراض مردم ، مسالمت آمیز است و نرم و متین و بی تنش ، خودش باید مقدمات آن را فراهم کند . نه این که اعتراض متین مردم را با انگ انقلاب مخملی ، به آتش وخون بکشد . اگرهم خصومت و اجنبی گرایی عده ای ثابت شد ، ماموران امنیتی حق ندارند با ارعاب و رویه های غیرانسانی ، خاطیان راگرفته و درزندانهای غیراستاندارد نگهداری کنند و حتی به خانواده هایشان نیز خبر ندهند که فلانی درزندان ماست . و یا اجازه ندهند زندانی برای خود وکیل بگیرد . ویا زبانم لال ، در زندان و درزیر شکنجه او را بکشند . و یا ….یاللعجب !
سخنان مولای ما با افسوس و آه همراه است . او را می بینم که از درد به خود می پیچد . گونه هایش از التهاب و رنج درون گداخته است . می فرماید : والله که این کارها هیچ ربطی به اسلام ندارد . اسلام با این رفتار های شنیع تباه می شود . اسلام آمده است که انسان را رشد بدهد نه اینکه او را از رشد باز دارد . اگر کسانی هستند که نمی خواهند مسلمان باشند گلی به گوشه جمالشان . خود خدای متعال فرموده : لااکراه فی الدین . ما کیستیم که از خدا جلوتر بدویم ؟ و می فرماید : این سخن خمینی ما عین مسلمانی است که گفت : اگر یک فرد اعدامی را می برید که اعدامش کنید ، حق ندارید درراه ، توی سرش بزنید و تحقیرش کنید ! و می فرماید : مرا یاران سست ایمان و بی انگیزه احاطه کرده اند . و درمقابل : یاران معاویه ، منظم و دقیق و با انگیزه اند . و می فرماید : هرچه اطرافیان من درحق خود سست و بی انگیزه اند ، یاران معاویه ، درباطل خود ، دقیق و منظم و با انگیزه اند . و سرآخر می فرماید : حاضرم فوج فوج اطرافیان سست خود را بدهم و یکی از یاران صادق معاویه را بگیرم .
از کوفه بیرون می زنم . به خیابان پاستور می روم . تقاضا می کنم مرا به پیشگاه رهبرم راه دهند . دربرابر رهبرم خامنه ای نشسته ام : آقا جان ، من چوپانی بی نشانم . صبح ها گله مختصر خود را به ارتفاعات زردکوه بختیاری می برم و شامگاهان به حوالی سیاه چادر خود باز می گردم . کمیته امداد . پزشک . دانشجو . کارگر . ارباب رجوع . مردم کوچه وبازار . اعتراض . انقلاب مخملی . نیروی انتظامی . سپاه . بسیج . اعتراض . زندان . اسلام . لااکراه فی الدین .
|