سر تیتر خبرها

نشسته ام مقابل رهبرم خامنه ای !

درکوفه ام . و در سرسرایی ساده اما تمیز . مقابل مردی نشسته ام که از چشمانش نفوذ ، و از کلامش رعشه برتنم می ریزد . پراز گفتنی ام . اما جاذبه اساطیری مرد ، زبانم را از کارانداخته و مرا درسکوت و بهت منجمد کرده است . مرد که به یک نگاه ، درماندگی ام را فهمیده است ، برمی خیزد و با یکی دوگام ، خود را به من می رساند . زانو به زانوی من می نشیند و دست بر شانه ام می گذارد و لبخند نمکینش را نشانم می دهد . گرمای دستش ، ذرات وجودم را به جنبش می آورد . ترس از این که من دربرابر چه کسی نشسته ام ، به یکباره از درون و زبانم می گریزد . و مرد ، اکسیر کلامش را با ” عزیزم ، سخن بگو، مهراس ! ” درجانم می ریزد . مست می شوم . احساس می کنم درآغوش محبت مواج مادرم ، و نوازش تمام نشدنی پدرم دست به دست می شوم : عزیزم ، سخن بگو !. من به والیان و فرمانداران خود گفته و نوشته ام که با نحوه رفتار خود ، لکنت از زبان مردم کوچه و بازار بگیرند . بگو و از هیچ مهراس !

آرامش ماورایی مرد ، قفل از زبان بسته ام می گشاید : مولای من ، آیا مرا یارای انتقاد از شما هست ؟

چهره متبسم مرد ، با تبسمی شیرین ، گشوده تر می شود . پلکها را به نرمی برهم می نهد و سرش را به آرامی قوس می دهد که یعنی : بگو ! هرچه می خواهی بگو!

اما من کجا و او کجا ؟ من ، ارباب رجوعی گمنام و بی نشانم . بی هیچ پشتوانه و مال و منال و طایفه ای . و او ، امیری صاحب نام و صاحب جاه که آوازه اش تا طبقات و راههای آسمان پیچیده . اگر چه جامه ای مندرس و پروصله برتن دارد . واگر چه دارالاماره اش از زرو زیور و چلچراغها و فرشها و آذین ها ی حیرت انگیز بی بهره است . سخن از انتقاد است . از من ، بی نشانی آزرده خاطر . به او . امیری پرآوازه . سراسیمه خود را ورق می زنم . برگ به برگ . پشیمان می شوم . ایکاش واژه انتقاد را بکار نمی بردم . ایکاش از آب و هوا و کشت و کار و گله گوسفندان شروع می کردم و نرم نرم به سمت انتقاد پای می نهادم . مرد ، بار دیگر دست به شانه ام می نهد و چشم درچشم ، جانم را از گرمای کلامش داغ می کند : پرهیز مکن . من خود هراز گاه ، از کمیل بن زیاد می خواهم که برسکویی بنشیند و مرا موعظه کند . معتقدم درگیرو دار کارهای روزمره ، چه بسا غفلت هایی مرا که امیر شمایانم ، فرابگیرد . من به شما و گفته های شما و خبرهای بی واسطه شما نیازمند م . مرا از رهنمودهای خود با خبرکنید . بی هیچ واهمه ای.

ومن به آرامی ، چرخ زبانم را به شیبی ملایم درمی اندازم : مولای ما ، من چوپانی بی نشانم . با گله ای مختصر . که صبح به صبح از دامنه های زردکوه بختیاری بالا می خزم و شامگاهان به حوالی سیاه چادرخود باز می روم . کارمند دون پایه اداره ای هستم . پزشکم . دانشجویم . کشت وکار ناچیز من ، مخارج یکسال مرا و اهل مرا کفایت نمی کند . از همه حکومت شما و آمد رفت گماشتگان شما ، تنها مامور کمیته امداد را می شناسم . آیا من ، این من ، این بی نشان ، این کمترین ، این دورافتاده ، احدی از آحاد جامعه زیرمجموعه شما هست یا نه ؟ اگرهست، آیا حقی از دریاها و جنگلها و منابع زیرزمینی و بهره ای از حقوق اجتماعی و سیاسی دارد یا ندارد؟ اگر دارد ، مختصات این حقوق چیست ؟ چه اندازه است ؟ آیا من اجازه دارم از شما نسبت به والیان و حاکمانی که برما گماشته اید ، گله کنم ؟ از قاضیان شما که به اسم شما پوست از تن مردم می درند ؟ آیا من می توانم از خود شما درباره بیت المال سئوال کنم ؟ این که به چه کسانی می دهید و از چه کسانی دریغ می کنید ؟ من به عنوان همان چوپان زردکوه بختیاری ، می توانم به  هیاهویی که به اسم تولیت آستان قدس رضوی سامان گرفته ، معترض باشم ؟ می توانم از نماینده شما در آستان قدس رضوی ، سئوال کنم ؟ و انتظار پاسخ نیز داشته باشم ؟ می توانم به پاسبانان و سرلشگران و زندانبانان و نیروی انتظامی شما اعتراض کنم ؟ که چرا فرزند مرا ، خود مرا ، به هرعنوان ، ددمنشانه و با شتاب ، به جایی دور و پرت برده اند و جنازه ام را تحویل خانواده ام داده اند؟

مولای ما ، من ، همان دانشجو، همان پزشک و چوپان و مهندس و کارگر ، درغلیظ ترین وجه ممکن ، جاسوس دشمنم . بله جاسوس دشمنم . منافقم . برای معاویه خبر می برم . از معاویه تحریک می شوم . تلاش دارم زمینه را برای تسلط معاویه برحوزه حکومت شما فراهم آورم . بله ، من اینم . آیا قاموس الهی شما ، آزار جسمانی مرا برمی تابد ؟ آیا تحقیر مرا روا می دارد ؟ آیا شما به کشتن من دستور می فرمایید ؟ شما که طلحه و زبیر را با همه دسایسی که در آستین داشتند ، تا مادامی که دست به شمشیر نبردند ، آزاد گذاردید و متعرض آنان نشدید . شمایی که بخاطر ربودن خلخال از پای یک زن یهودی ، آنگونه برافروخته شدید .  به من بگویید آیا دستگاه تبلیغاتی شما ، که مسئولش مستقیما حکم از شما دارد ، اجازه دروغ گفتن دارد ؟ آیا می تواند به دروغ ، منکر ربودن خلخال که هیچ ، منکر هر زد و بند و اعتیاد و رشوه و خاصه پروری و غارت بیت المال و کشتن مردم کوچه وبازار شود ؟ آیا اجازه دارد اعتراض و انتقاد و چرای مردم را مرتب به دستگاه معاویه بند کند ؟ و آیا ……

می گویم و می گویم و فنر متراکم دردهای خود را رها می کنم . و او ، امیر مومنان ، سخنان مرا با صبوری می شنود .  اشک می ریزد و یک به یک یادداشت می کند . حالا نوبت اوست که سخن بگوید و به چراها و آیاهای من پاسخ گوید . و چه نیک پاسخ می فرماید . پاسخی که جز درستی دراو  نمی بینم . و هیچ نسبتی با دروغ و فریب درآن حس نمی کنم . از قضاوت شروع می کند . از قاضیان خود . از شریح قاضی . و این که خود او ، باشاکی اش ، به محضر قاضی ای می رود که خودش او را گمارده است . و می فرماید که هرگز دادگاه ویژه ای برای خود و بستگان و همراهان صادقش نپرداخته است . از پاسبانان و سرلشگران و پلیس خود می گوید . و پیش از ادامه سخن ، با قشنگ ترین الفاظ بلیغ ، وظیفه پلیس و نیروهای انتظامی و امنیتی را تشریح می کند . که اینان برای آرامش مردمند . اینان حق ندارند برسر مردم ضربه بزنند و به حریم خصوصی مردم تجاوز کنند . چه برسد به اینکه به خود آنان تجاوز کنند . و می فرماید : اعتراض مردم ، اساسا لطفی است از جانب مردم برای حکومت . و حکومت ، تا زمانی که اعتراض مردم ، مسالمت آمیز است و نرم و متین و بی تنش ، خودش باید مقدمات آن را فراهم کند . نه این که اعتراض متین مردم را با انگ انقلاب مخملی ، به آتش وخون بکشد . اگرهم خصومت و اجنبی گرایی عده ای ثابت شد ، ماموران امنیتی حق ندارند با ارعاب و رویه های غیرانسانی ، خاطیان راگرفته و درزندانهای غیراستاندارد نگهداری کنند و حتی به خانواده هایشان نیز خبر ندهند که فلانی درزندان ماست . و یا اجازه ندهند زندانی برای خود وکیل بگیرد . ویا زبانم لال ، در زندان و درزیر شکنجه او را بکشند . و یا ….یاللعجب !

سخنان مولای ما با افسوس و آه همراه است . او را می بینم که از درد به خود می پیچد . گونه هایش از التهاب و رنج درون گداخته است . می فرماید : والله که این کارها هیچ ربطی به اسلام ندارد . اسلام  با این رفتار های شنیع تباه می شود . اسلام آمده است که انسان را رشد بدهد نه اینکه او را از رشد باز دارد . اگر کسانی هستند که نمی خواهند مسلمان باشند گلی به گوشه جمالشان . خود خدای متعال فرموده : لااکراه فی الدین . ما کیستیم که از خدا جلوتر بدویم ؟ و می فرماید : این سخن خمینی ما  عین مسلمانی است که گفت : اگر یک فرد اعدامی را می برید که اعدامش کنید ، حق ندارید درراه ، توی سرش بزنید و تحقیرش کنید ! و می فرماید : مرا یاران سست ایمان و بی انگیزه احاطه کرده اند . و درمقابل : یاران معاویه ، منظم و دقیق و با انگیزه اند . و می فرماید : هرچه اطرافیان من درحق خود سست و بی انگیزه اند ، یاران معاویه ، درباطل خود ، دقیق و منظم و با انگیزه اند . و سرآخر می فرماید : حاضرم فوج فوج اطرافیان سست خود را بدهم و یکی از یاران صادق معاویه را بگیرم .

از کوفه بیرون می زنم . به خیابان پاستور می روم . تقاضا می کنم مرا به پیشگاه رهبرم راه دهند . دربرابر رهبرم خامنه ای نشسته ام : آقا جان ، من چوپانی بی نشانم . صبح ها گله مختصر خود را به ارتفاعات زردکوه بختیاری می برم و شامگاهان به حوالی سیاه چادر خود باز می گردم . کمیته امداد . پزشک . دانشجو . کارگر . ارباب رجوع . مردم کوچه وبازار . اعتراض . انقلاب مخملی . نیروی انتظامی . سپاه . بسیج . اعتراض . زندان . اسلام . لااکراه فی الدین .Share This Post

 

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

69 queries in 0834 seconds.