عین القضات عزیز نوشته بود : به تکرار افتاده اید . و من به یاد آنانی افتادم که جز “یک حرف” سخن دیگری ندارند . و در تمام طول عمر همان یک حرف را تکرار می کنند . با این وصف ، این نوشته را درحد یک مطلب نمادین از من بپذیرید . همه چیز را که نباید تکرار کرد . می شود از زاویه ای دیگر به خود و به هستی نگریست .
می کنند . با این وصف ، این مطلب را درحد یک نوشته نمادین از من بپذیرید .
همه حیوانات در درون خود دوستی دارند که با آنان حرف می زند و به آنان می گوید : این کاررا بکن ، این کاررا نکن !
اگر این درست نیست ، پس کلاغ قصه ما از کجا می دانست برای شکستن گردو چه باید بکند ؟
مرد کشاورز ، با چوب بلند خود به شاخه های درخت گردو می زد و گردوها را به زمین می ریخت . دخترکوچک او گردوها را از زمین جمع می کرد و در سبد می انداخت .
کلاغ سیاه ما آمد و آمد و کمی دور از پدر و دختر برزمین نشست و به آنها و به گردوها نگاه کرد . کلاغ ما تا آنموقع ، نه گردو دیده بود ، نه گردو خورده بود . اما دوست درونش به او گفت :
– اینجا بنشین و چشم از گردوها برندار . شاید یکی از آنها برای تو بماند . لذیزترین غذای کلاغ ها همین گردوست .
کلاغ ما چقدر باید آنجا می ماند ؟ دلش می خواست جستی بزند و یکی از گردوها را بردارد و با خود به جایی دور ببرد . اما از چوب بلند مرد کشاورز می ترسید . پس چه باید کرد ؟
– باید صبرکنی .
– صبر ؟
– بله صبر !
این را دوست درونش به او گفت .
یک ساعت گذشت . پدر و دختر ، گردوها را جمع کردند و درسبد ریختند . دخترک دستی به کفش های قرمزش کشید و خاک روی آن را پاک کرد . این کفش ها را پدرش همین دیروز برای او خریده بود . دخترک ، نگاهی به کلاغ انداخت . ایکاش می توانست با کلاغ صحبت کند . می خواست از او بپرسد آیا گردو دوست دارد یا نه ؟ بارها کلاغ هایی را دیده بود که چیزی به منقار گرفته اند و می برند . پدر ، سبد پراز گردو را برداشت و به دخترش گفت :
– مریم جان ، توی دستت چی قایم کرده ای ؟
دختر دستش را به سمت صورت پدر دراز کرد و مشت خود را گشود .
کلاغ هم به دست دختر نگاه کرد .
پدر لبخندی زد و سبد را برداشت و به راه افتاد .
مریم کمی که با پدر رفت ، راهش را کج کرد . به طرف کلاغ دوید . کلاغ ترسید :
– شاید این دختر سنگی توی دست دارد و می خواهد تو را بزند .
این را دوست درون کلاغ به او گفت . مریم اما به کلاغ نگاهی کرد و گردویی را که دردست داشت به آرامی روی زمین انداخت . مریم چیزی به کلاغ نگفت . اما هم لبانش می خندید ، هم چشمانش.
مریم که دوید و رفت ، کلاغ جستی زد و برسرگردو فرود آمد . شاد شد . وه ، چه غذای گوارایی .
گردو را به منقار گرفت و پرواز کرد . باید به جای خلوتی می رفت و با آرامش غذا می خورد . نگران باز آمدن مرد کشاورز بود .
کلاغ قصه ما پرواز کنان از بالای سر دختر و پدرش گذشت . دختر سربالا برد و او را دید و برایش دست تکان داد . کلاغ می خواست قار بزند واز دختر تشکر کند . اما دوست درونش به او گفت :
– اگر قار بزنی ، گردو از منقارت جدا شده و به زمین می افتد .
کلاغ سیاه ، رفت و رفت و رفت تا به دامنه یک کوه بلند رسید . همانجا فرود آمد و به اطراف نگاه کرد . جز یک لانه مورچه ، و مورچگانی که سرگرم کارخود بودند ، جانور مزاحمی آنجا نبود .
کلاغ می دانست که مغز گردو خوردنی است ، نه پوسته سفت و چوبین آن .
از کجا می دانست ؟
همان دوست درونش به او گفته بود .
پس باید پوسته گردو را می شکست و مغزش را می خورد .
دوست درونش به او گفت :
– نوک بزن !
وکلاغ به پوسته کلفت گردو نوک زد . یک بار ، دو بار، یازده بار .
نه ، این گردو به این سادگی ها نمی شکند .
به اطراف نگاه کرد . تخته سنگی درهمان نزدیکی ها بود .
دوست درونش به او گفت :
– چرا گردو را روی این تخته سنگ نمی اندازی ؟
کلاغ قصه ما گردو را به منقار گرفت و با خود بالا برد و آن را از همان بالا روی تخته سنگ انداخت .
گردو مثل توپی که به زمین سفت خورده باشد ، به سنگ خورد و از جا بلند شد . یک بار دو بار سه بار . نه ، این پوسته سفت نمی شکند .
– چرا سنگی برنمی داری و از بالا روی گردو نمی اندازی ؟
این را هم دوست درون کلاغ به او آموخت .
کلاغ ، سنگ سیاهی را برداشت و بالا پرید و از آن بالا نشانه گرفت و سنگ را رها کرد . سنگ سیاه ، آمد و آمد و آمد و محکم به گردو خورد . گردو شکست ، اما سنگ به هوا جست و بردر لانه مورچگان افتاد و دروازه شهر آنان را پوشاند . کلاغ با نگاه به لانه مورچگان خندید و همانجا برسر گردوی شکسته نشست و مشغول خوردن غذای گوارای خود شد .
مورچگانی که به سفر رفته بودند ، یک به یک باز آمدند و با دیدن سنگ سیاه و بزرگی که دروازه شهرشان را پوشانده ، ناراحت شدند . کلاغ سیاه ، ناراحتی و سردرگمی مورچگان را می دید و می خندید و گردو می خورد . خبردر لانه مورچگان پیچید که سنگ بزرگی دروازه شهر را بسته است و همه جا را تاریک کرده است . درهمان تاریکی ، مورچگان از همه جای لانه به سمت دروازه شهر حرکت کردند . چه جمعیتی !
هرمورچه ، یک دوست درون دارد . دوستان درون ، به مورچه ها گفتند :
– سنگ را باید از دهانه دروازه کنار بزنید .
همه دست بکار شدند . با راهنمایی دوستان درون ، یک راه کوچک به بیرون گشودند . چند مورچه زیرک را بیرون فرستادند تا برایشان خبر بیاورند . مورچگان زیرک بیرون رفتند و به تماشای سنگ سیاه ایستادند . سنگ ، بزرگ بود . خیلی بزرگ . باید نا امید می شدند ؟ هرگز ! یا راه دیگری می گشودند ؟ نه ، راه دیگری وجود نداشت . پس باید به شهر برگشت و به همه گفت که سنگ سیاه خیلی بزرگ است و به راحتی تکان نمی خورد . باردیگر خبر در شهر مورچگان پیچید که برای گشودن دروازه شهر ، به کمک همه مورچگان شهر نیاز است . حتی مورچگانی که در جاهای دور و تاریک شهر به نوزادان غذا می دهند . همه آمدند . این اولین بار بود که اهالی شهر مورچگان ، جمعیت فراوان خود را در یکجا می دیدند . حالا چه باید کرد ؟ این پرسش بزرگ را دوستان درون پاسخ گفتند :
– عده ای از بیرون ، و عده ای از داخل ، باید سنگ را بحرکت درآورید .
کار شروع شد . یک ساعت ، دوساعت ، سه ساعت .
سرانجام سنگ سیاه به حرکت درآمد و با گذشتن از روی چند مورچه ، به سمت شیب زمین به راه افتاد . کمی که سرعت گرفت ، به سنگ دیگری خورد و آن سنگ را هم با خود به حرکت درآورد . این دوسنگ ، درراه ، به سنگ های دیگری برمی خوردند و آنها را هم با خود به حرکت درمی آوردند .
نسیمی که از بالای شهر مورچگان می گذشت ، با خود صدایی آورد . صدای آواز پدرمریم را که باخود می خواند :
“آنان که با هم اند ،
هرچند ریز و خرد ،
سنگی بزرگ را ،
از جا برآورند .”
کلاغ قصه ما نشسته بود و به پوسته های شکسته گردو نگاه می کرد . از کار خود شادمان بود . خود را پیروز و پوسته گردو را شکست خورده می دید . کلاغ به پایین کوه نگاه کرد . مریم را دید که گاو سفیدی را به خانه می برد . کفش های قرمز مریم از تمیزی برق می زد . کلاغ ، صدای قارقارش را بلند کرد . شاید برای این که مریم بشنود . از بالا تر، صدای ترق ترق چیزی به او نزدیک می شد . دوست درون به کلاغ گفت :
– سربچرخان و ببین این ترق ترق صدای چیست ؟
کلاغ سرچرخاند . سنگ سیاه را دیدکه با سنگ های دیگر، به سمت او می آیند . کلاغ ترسید و به سمتی پرید . سنگ ها آمدند و با شتاب از کنار کلاغ گذشتند و به راه خود رفتند . قلب کلاغ از ترس گرومب گرومب به صدا درآمد .
مریم سروصدا کرد تا گاو سفید وارد زمین پراز گِلِ مرداب نشود . اما گاو داخل گِل شد و در جایی ایستاد .
– حالا چکارکنم ؟
مریم این را از خود پرسید .
– اگر داخل گِل شوم ،کفش هایم گِلی می شوند . من دوست ندارم کفش هایم گِلی شوند .
مریم پایین وبالا پرید و سروصدا کرد تا گاو از مرداب بیرون بیاید . گاو اما خندید :
– اینجا بمان و تکان نخور .
این را دوست درون گاو به او گفت . مریم باردیگر فریاد کشید :
– آهای ، گاو سفید ، زود باش بیا بیرون . زود باش !
دوست درون گاو به او گفت :
– تکان نخور . هم آب اینجا هست هم علف .
مریم که خسته شده بود برسنگی نشست و به کفش های قرمزش نگاه کرد . دلش نمی آمد با کفش های قشنگش وارد زمین پرازگِل شود و آنها را کثیف کند . دوست اول درون مریم که همیشه دست او را می گرفت و او را به طرف کارهای بد می کشاند ، به مریم گفت :
سنگی بردار و به گاو بزن . اگر تکان نخورد ، باز سنگ دیگر و سنگ دیگر !
دوستِ دومِ درونِ مریم که همیشه به او می گفت : این کارخوب است این کار بد ، به مریم گفت :
– نه ، این کاررا نکن . چون یکی از سنگ ها شاید به سرو بدن گاو بخورد و او را زخمی کند .
دوستِ سومِ درونِ مریم که همیشه برای هرپرسش ، پاسخ خوبی پیدا می کرد ، به مریم گفت :
– چند سنگ بردار و آنها را یکی یکی روی زمین مرداب بگذار . با کفش های قرمزت روی این سنگها برو تا به گاو برسی . گاو را که از مرداب خارج کردی ، از همین راه برگرد و گاو را به خانه ببر .
مریم به راهنماییِ دوستِ سومِ خود عمل کرد . چهار سنگ برداشت و به طرف زمینِ گِلی رفت . سنگ اول را برزمین گذاشت و جلو رفت . سنگ دوم را برزمین گذاشت و جلو رفت . سنگ سوم را برزمین گذاشت و جلو رفت . سنگ چهارم را هم برزمین گذاشت و جلو رفت . ای وای ، یک سنگ کم داشت . اگر یک سنگِ دیگر داشت ، دستش به گاو می رسید . کمی ترسید . سنگهای زیرپایش در گِل فرو می رفتند و چیزی نمانده بود که کفش های قرمزش گِلی شوند . ناگهان از بالا ، از دامنۀ کوه ، صدایی به گوش آمد : ترق ترق . مریم به سمت صدا سرچرخاند . دید سنگ سیاه و سنگهای دیگر به طرفِ او می آیند . نکند این سنگها به او بخورند و او را به زمین پر از گِل بزنند ؟ اما نه ، سنگها آمدند و آمدند و با سرو صدا درست در اطرافِ گاو به داخل گِل فرو رفتند . گاو از صدایِ سنگها ترسید و از مرداب بیرون دوید . مریم خوشحال شد . برگشت و از روی سنگها گذشت و از مرداب بیرون رفت .
در راه خانه ، مریم از خود پرسید:
– این سنگها از کجا آمدند ؟
دوستِ سومِ درونِ مریم ، پاسخ این پرسش را می دانست . اما چیزی به او نگفت تا خود مریم راز آن را پیدا کند .
|