یک: جمعه بیست و دوم خرداد، سالروز شهادت هدی صابر بود. من اگر بخواهم پنج نفر را بشکل تمثیلی اسم ببرم که: انسان و شایسته و نیک اندیش و همراه و مردمی و فهیم و وطن پرست و نوعدوست و آینده نگرند، حتماً نخست از هدی صابر اسم می برم. هدی صابر را از همان سالهای دهه ی شصت به این طرف، بارها به زندان بردند تا مگر دست از انسان بودنش بکشد و همچون حواریون رهبر اهل دوز و کلک و دزدی و بخور بخور باشد، حریفش اما نشدند. با مرگ مهندس سحابی و مرگ ناگهانی و مشکوک هاله سحابی، هدی صابر در زندان دست به اعتصاب غذا زد. چند روز بعد از اعتصاب حالش دگرگون شد اما بجای رسیدگی، وی را به بهانه ی اعتراض، زیر مشت و لگد گرفتند در همان زندان. وقتی جنازه ی وی را به بیمارستان مدرس منتقل کردند، نفس نداشت و در راه مرده بود.
جمعی از دوستان همیشگی ما نیز آمده بودند. دکتر حبیب الله پیمان و دکتر محمد ملکی و آقای شاه حسینی و گوهر عشقی و مادر سعید زینالی و سوسن شریعتی و احسان شریعتی و خواهر هدی صابر و ابوالفضل قدیانی و خلاصه خیلی ها آمده بودند. می گویم: هدی صابر با همه ی خوبی هایش، بی کس بود و بخاطر همین بی کسی صدای مرگ و مظلومیتش بجایی نرسید. هدی صابر اگر مادری چون مادر ستار بهشتی داشت اکنون استخوان دیگری در گلوی نظام اسلامی فرو رفته بود تا بیخ.
دو: عصر جمعه دوستانی خود را به نمایشگاه رساندند. دکتر ملکی و آقای مفتی زاده نیز آمدند. دکتر ملکی از سالهای زندان و آسیب های خود در زندان گفت. و سر آخر به جوانها توصیه کرد: ما هیچ بهانه ای برای آرام گرفتن و در خانه ماندن نداریم. گرچه همه ی ما صلاح را در رفتاری درست و مدنی و مشفقانه می دانیم نه در آشوب و تندی و تنش که پایانش به تجزیه ی کشور می انجامد حتماً.
سه: بانویی از من پرسید: چرا شما می گویید هر آیت اللهی و هر آخوندی اگر به سربازی نرفته باشد، دار و ندار و نماز و روزه و عبادات و فتاوا و اعتبارش باد هواست؟ به وی گفتم: سربازی رفتنِ جوانها یک حق ملی است و گریز از رفتن به سربازی حتی با استناد به آیه های قرآن، یکجور دزدی از منافع ملی بشمار می رود. و گفتم: حتماً آیت الله ها و آخوندهای سربازی نرفته ی ما چه اینوری و چه آنوری در این وادی دزدند و این دزدیِ آشکار با توسل به هیچ قانون و بند و تبصره و خدا خدا کردن و قرآن سرگرفتن زدوده نمی شود. گفته باشم!
تعداد یکصد و بیست و شش عکس در صفحه ی فیسبوکی ام از مراسم سالروز شهادت هدی صابر و روز دوم نمایشگاه منتشر کرده ام که اگر مایل بودید از اینجا تماشایشان کنید:
https://www.facebook.com/m.nourizad
نشانی نمایشگاه: خ کارگر شمالی بالاتر از نصرت کوچه عبدی نژاد پلاک 18 هر روز از ساعت 4 تا 8 چشم به راه شما خوبانم. می آیید که؟
داش مهرداد مقاله دوزخی را خوندی یا نه
آقاى نورى زاد گرامى، ممنون از ذكر خصائل براى معلم شهيدمان، ولى خواهشمندم روشن بفرماييد كه شما اصلا در چه جايگاهى قرار داريد كه ايشان را بى كس ناميده ايد؛ اين كلام شما توهين آشكار به خانواده شهيد هدى صابر و دوست داران ايشان است. شايد شما اطلاعى از تمام شكايات و تمام رنجهايى كه بر خانواده ايشان رفته است نداريد؛ http://nedayeazadi.org/news_cur.php?id=2510 شايد شما رنجنامه همسر شهيد هدى صابر و فرزند ايشان را مشاهده نفرموده ايد؛http://www.kaleme.com/1394/03/22/klm-216984/
https://www.balatarin.com/topic/2012/6/12/1011056 و يا شايد چشم هايتان را بسته ايد و تمام زحمات خانواده و شاگردان ايشان را در جمع آورى و انتشار كتابها، مقالات و سخنرانى هاى هدى صابر را نمى بينيد؛ http://www.hodasaber.com/
آقاى نورى زاد گرامى، بنده هم يك خصلت هدى صابر را خدمتتان عرض ميكنم كه كاملا مغاير با رفتار و كلام جنابعالى در مورد ايشان است؛ هدى صابر از استفاده نام ديگران براى به شهرت رسيدن خود بيزار بود. همانطور كه شايد خودتان هم در جريان باشيد؛ پس از انتخابات ٨٨ ايشان به طيف بسيار وسيعى از خانواده زندانيان سياسى براى كمك و دلجويى مراجعه ميكردند ولى هيچوقت هوس لنز دوربين و ديده شدن بر مَنش ايشان تأثيرى نگذاشت. دوست گرامى، بسيار و بسيار از شما رنجيده ايم كه چرا بدون اطلاع، به قضاوت خانواده و دوست داران ايشان پرداخته ايد. آقاى نورى زاد عزيز قبر را شكافتن خوش نيست، امّا مَنش را يافتن و به روز كردن خوش است. بحث مَنش از مَشى جداست. مَشى ها متناسب با شرايط تغييريافتنى اند امّا اين مَنش است كه پايدار است!
موفق باشيد و سلامت.
حزب توده ایران چرا و به چه مجوزی در سال ۵۷ و ۵۸ از کسانی که مشکوک تصور میکرد دربازداشگاه های خود بازجوئی و آنها را شکنجه میکرد ؟؟!!
برگرفته از مصاحبه جدید » محمد مهدی پرتوی » با نام مستعار » خسرو » رهبر تشکیلات مخفی حزب توده با خبرگزاری فارس در ۲۳/۳/۹۴
این نخستین بار است که میخواهم دلیل دستگیری خود در سال 59 را افشا کنم. اواخر مرداد سال 59 در یکی از جلسات هفتگی با کیانوری، خدایی و هاتفی، کیانوری به من گفت
یک مأموریت برای تو دارم.
گفت یکی از افراد ساواکی متعلق به جریان ضدانقلاب هست که اینها میخواهند در نمازجمعه بمبگذاری کنند.
خُب قبلاً هم حزب به این قبیل جریانات نفوذ میکرد و به دادستانی خبر میداد، مثل جریان قطب زاده.
کیانوری در این جلسه گفت من با آقای قدوسی که در آن زمان دادستان انقلاب تهران بود صحبت کردم و به او گفتم ما این افراد را پیدا میکنیم و به شما میدهیم منتها چون شما درست بازجویی نمیکنید سرنخشان گم میشود و بقیه افراد آنها دوباره شروع به سازماندهی و فعالیت میکنند. آنها (قدوسی) گفتند مقدورات ما همین است چون ما نمیتوانیم شکنجه کنیم و شکنجه از نظر قانون اسلام ممنوع است.
کیانوری به قدوسی میگوید این مورد را تحویل ما دهید تا ما برای شما اطلاعات بگیریم. در این مورد خاص آقای قدوسی مخالفت نمیکند. سازمان هم این وظیفه را به گردن تشکیلات مخفی انداخت.
حقیقت این است که اساسا این امور، با روحیات من سازگار نیست، اما سران حزب گفتند این کار عجلهای است و تا صبح فردا باید فرد مورد نظر دستگیر شود. همین الان بروید خانه این فرد را تحت نظر بگیرید؛ صبح فردا دادستانی او را دستگیر میکند و تحویل حزب میدهد.
در مورد مکان نگهداری این فرد هم مطلبی بگویم. حزب به غیر از چاپخانه اصلی که در تهرانپارس بود و تجهیزات کاملی داشت، خانه برخی افراد را هم در اختیار میگرفت.
زیرزمین منزل یکی از دانشجویان پزشکی که خودش و همسرش عضو حزب بودند را در نظر گرفتیم که دیوارهای آکوستیک داشت. از آن طرف هم به تیم تعقیب و مراقبت خبر دادیم بروند روبروی خانه آن فرد که تا صبح فرار نکند. یک نفر را هم همراه ما کردند که کاراته کار بود و گفتند وقتی ضربه میزند، جایش نمیماند. قرار بود او مسؤل بازجویی باشد.
** بیان برخی موضوعات شرمآور است
یعنی در حقیقت وظیفه ما این بود که ما متهم را به روش خودمان بازجویی کنیم و اطلاعات بگیریم. ببینید ما به کجا کشیده شده بودیم. (بغض میکند)
شاید خیلیها دوست نداشته باشند این حقایق بیان شود چون شرمآور است ولی من میگویم که بدانید خود ما چه کردیم و به کجا کشیده شدیم.
داستان عجیب و غریبی است. کیانوری با من در خیابان قرار گذاشته بود در حالی که در ماشین دادستانی بهمراه یکی از معاونین دادستان نشسته بود. مثلا من مسئول تشکیلات مخفی بودم. اینقدر اوضاع بل بشو بود. این یکی از نمونههایی است که نشان می دهد سازمان چگونه ضربهپذیر شد.
به هر حال ما با 2 نفر از بچههای عضو تشکیلات و 3 نفر از پاسداران دادستانی به خانه آن متهم رفتیم و او را دستگیر کردیم.
به اتفاق کیانوری که در ماشین دادستانی نشسته بود، به چهارراه قصر رفتیم. کیانوری با آن مسئول به داخل دادستانی رفت و قرارهایش را گذاشت. بعد از اینکه از دادستانی بیرون آمد به من گفت خودت با آنها هماهنگ کن و رفت.
ما تا عصر آنجا منتظر ماندیم چون مثل اینکه اختلافاتی بین خود آنها برای تحویل متهم بود.
درنهایت متهم را به همراه یک پاسدار تحویل ما دادند و گفتند ظرف 24 ساعت باید او را برگردانید.
او را به همان منزلی که در نظر گرفته بودیم منتقل کردیم. دیروقت بود. شام خوردیم، هنوز بازجویی از متهم را شروع نکرده بودیم که یک عده پاسدار به داخل خانه ریختند. گویا یکی از همسایه ها به کمیته زنگ زده بود و اطلاع داده بود که اینجا رفت و آمد مشکوک صورت میگیرد.
ما به پاسداران گفتیم مأموریت داریم. آن پاسدار همراه ما نیز برگه هویتش را نشان داد. گفتند اگر برگه مأموریت ندارید باید با ما بیایید. همه ما را به کمیته بردند. روز قبل کیانوری به من گفته بود برای این مأموریت باید اسلحه همراه داشته باشیم و چند اسلحه هم عقب ماشین گذاشته بودیم.
ما را با همان ماشینی که آمده بودیم اسکورت کردند. من در ماشین از بچهها خواستم از اسم مستعار استفاده کنند.
در کمیته از ما پرسیدند که از کجا هستید؟ گفتیم مأموریت داشتیم. گفتند از کجا؟ گفتیم سری است و نمیتوانیم بگوییم. پاسدار همراه ما با دادستانی تماس گرفت و آزاد شد اما ما را بردند به اتاقی که سلف سرویس بود و شام خوردیم. بعد رفتند ماشین ما را گشتند و وقتی اسلحهها را پیدا کردند همه را زندانی کردند.
24 ساعت آنجا ماندیم تا اینکه بعد ما را به اوین بردند. آنجا گفتیم ما از حزب توده ایران هستیم و حالا با افتخار نیز میگوییم که با دادستانی همکاری میکنیم و انتظار داریم شما با آقای قدوسی تماس بگیرید تا آزاد شویم.
نفس ما به نفس شما گره خورده دکتر نوریزاد گران قدر یادتان باشد شما دیگر فقط مال خودتان نیستید چشمان بسیاری نگران شما است.
جناب آقای نوری زاد با سلام ، هر چه فکر میکنم ، می بینم که خیلی ها ، منجمله شما که با انقلاب بودید خیلی به موقع و یا شاید هم با کمی تأخیر از این نظام سرازیر به قهقراء که بر اثر نادانی ها و جهالتی که جاهلان و نا اهلان بدان پنگول و چنگول انداخته اند و حاکم آن شده اند ، جدا شدید و هم اکنون قلب و دل شما به این حاکمان که نان به نرخ روز خورند و به اصل انقلاب و اسلام کاری ندارند و ” حال و حول ” خود را میکنند ، نیست . یادم می آید که کسانی مانند آیت الله منتظری و طالقانی و شهید مطهری و دکتر شریعتی و بهشتی و دکتر داوری و سروش و … قبل از انقلاب و بعد از انقلاب سخنرانی و موعظه میکردند که به هر حال لازم بود . حال ببینید که عده ای که نمی دانند که کلمه انقلاب را چگونه می نویسند ، سردمدار جامعه شده اند و مثلا” نماز جمعه را بخشنامه ای می خوانند که شما اگر شبکه های سیما در استان ها را نگاه کنید می بینید که امام جمعه های دست نشانده ، بدون کم و کاست بخشنامه از تهران را از روی کاغذ به عنوان خطبه می خوانند و یا در مراسم ختم و روضه و سخنرانی و . . . موجودی مثل ” رحیم پور ازغندی ” بد دهن را که یک تنه در خارج از ایران و در ایران سخنران تمامی شبکه های سیما شده و آنچه را که ملت ما از این مفلوکان تازه به دوران رسیده می بینند و می شنوند ، خزعبلات و اراجیفی و یاوه ای بیش نیستند و به قولی قدیمی ها فقط ” جفنگ ” جور میکنند و میگویند .
———————-
سلام دوست گرامی
کاش بجای خط کشیدن بر رفتار دیگرانی که خطاکار می دانیدشان ( مثلا آقای رحیم پور ازغدی) ، به نقدشان می پرداختید.
سپاس
آقاى نوريزاد عزيز
اگر ممكن است يك آدم خيرى را پيدا كنيد كه يك وبسايت درست و حسابى و حرفه اى براى شما درست كند . وبسايت فعلى شما جان آدم را به لب ميرساند، روى هر صفحه اى كه انگشت ميگذارى بجاى اينكه صفحه باز شود بطور كلى محو ميشود و مدتها طول ميكشد تا به صفحه اول برگردى و دوباره تلاش كنى.
با تقديم احترام،
بهروز
سلام بر نوریزاد- اینروزها من هم حالم مثل 80 میلیون ایرانی دیگر اصلا خوش نیست و دل و دماغی برای نوشتن ندارم ولی داشتم سایت انتخاب را بالا پایین میکردم به جمله ای از ملیجک سینمای ایران ( سلحشور ) برخوردم که شما و مخملباف را افراد خبیثی خوانده بود.
سلحشور چون مسلمان است کافر نیست همه را به کیش خود می پندارد و همین چند وقت پیش بود که در افاضاتش فرموده بودند که زنان سینمای ایران جملگی فاحشه هستند و سینمای ایران فاحشه خانه است- البته سلحشور همه هنرمندان زن را به چشم خواهر یا خوهران خویش دیده است و صد البته یک آدم مسلمان ( علی الخصوص که ذوب ولایت باشد ) هیچوقت دروغ نمی گوید چون دروغگو دشمن خدا و دوست خمینی است
حالا سلحشور به شما و مخملباف هم به چشم برادری نگاه کرده است و شما دو نفر را نیز خبیث نام نهاده است- شما نوریزاد هم که مثل بنده مسلمان نیستی و کف پای بهاییان را ماچ و بوسه زده اید- البته سلحشور چون مسلمان است دروغگو نیست—— میخواستم شما خودت وساطت کنید و تکلیف ما جماعت ابله ایرانی را با امثال سلحشور و خواهران فاحشه و برادران خبیث جناب سلحشور مشخص فرمایید
کورس گرانقدر
پاراگرافی از میان نوشتهات را برگزیدم و تنها همان را خواندم تا سر فرصت، با تمرکز و بدون عجله، دل و اندیشه را در امواج آرام و نیرومندش رها کنم. اما خواندن همان چند خط کافی بود تا باز دستخوش ژرفای فکر و زلالی بیانت گردم.
بخاطر میآورم در یکی از نخستین تلاشهایم برای تبادل افکار در اینجا، کوشیدم تا به مرزی که اهالی سنن و پاسداران میراث ناپالودهمان بین دو گروه از علوم غربی میکشند اشاره و از آن انتقاد کنم.
پرسیدهبودم: “چرا روحانیونی که برای جلوگیری از علوم انسانی غربی سنگرهای رسوخ ناپذیر ساختهاند، برای مداوا به بیمارستان و پزشک و علم طب غربی رجوع میکنند و نیز در چنین مراجعاتی، از مَرکب سنتیِ سخت جان و راهوار معهود پدران ما استفاده نمیکنند؟ …” و نیز از همینگونه سئوالات. پاسخ بعضی از دوستان نومید کننده بود که: چرا شما روشنفکران ایرانی، خود ابترید و بر علمی که بدان میبالید چیزی نیافزودهاید و … باز از همین قبیل. دوستان دیگری علیرغم جواب دادن، از پاسخگویی واقعی به این سئوالات طفره رفتند.
اما حالا که نوشتهٔ شما را میخوانم، بهتر میبینم مادام که اِشراف و احاطهای کامل -همچون شما- بر چنین موضوعاتِ سهل و ممتنع البیانی نیافتهام، از درگیر شدن در چنین مناظرات بیفرجامی (به حکم عمل به واجب کفایی!) خودداری کنم؛ یا دست کم پیش از براه افتادن در چنین مسیرهای دور و ناهموار، توشهای درخورِ راه فراهم نمایم.
این بدیهی است که ضعف و قوت ما در بیان چنین موضوعاتی، اثری کارآمد در دل معتقدین و مومنین و مقلّدینشان نخواهد گذاشت، اما چه بسا این کاستی اندیشه یا نارسایی بیانِ همچو منی، آنان که در جست و جوی راه، افتان و خیزان دست بر زانوی همت نهادهاند را، ناخواسته گمراه کند و به خطا رهنمون شود. بیهوده نگفتهاند که “نیمه حکیم (طبیب) بلای جان است و نیمه ملّا بلای ایمان!”
برای شما توفیق روز افزون و سلامت و عُمر طولانی آرزو دارم و برای خویش امید به آنکه بیشترین بهره را از اندیشه و قلم شما ببرم.
دکتر ملکی (روشن فکر ایرانی): “گرچه همه ی ما صلاح را در رفتاری درست و مدنی و مشفقانه می دانیم نه در آشوب و تندی و تنش که پایانش به تجزیه ی کشور می انجامد حتماً.”
شما از شاه و شیخ هم بدتر هستین که برای زیر سلطه نگه داشتن دیگران حاضرید خیلی از اصول خودتون رو هم زیر پا بگزارید. خوب دارید ذات واقعی خودتون رو نشون می دید. یعنی همه شعارهای انسانیت و احترام به انسانیت شما کشک. برای شما تعریف احترام انسانیت در حد خودتون هست و هرکس که برای شما سینه بزنه و اگر کسی نخواهد با شما در یک چهارچوب (به زور) بماند تعریفتان از احترام و انسانیت و حقوق انسانی تغییر می کند بدجور (مساوی صفر)
گفتا که بد حجابی گفتم مگر فضولی /// در کوچه بی نقابی گفتم مگر فضولی
گفتا که روسری را بگذار روی موهات /// تا کی چنین بخوابی گفتم مگر فضولی
گفتا که دین و ایمان آخر مگر نداری /// تو لایق عذابی گفتم مکر فضولی
گفتا که امر معروف این نهی منکرات است/// دیگر مده جوابی گفتم مگر فضولی
این عطرو بوی مویت گفتا همه حرام است/// لبها چون عنابی گفتم مگر فضولی
گفتا هنوز می بینم در کشور مسلمان /// اهل گل و شرابی گفتم مگر فضولی
بر طبق شرع انورگفتا دهم بپیچند /// بر گردنت طنابی گفتم مگر فضولی
گفتا که روی زیبا باید شود به چادر /// دارد یکجور صوابی گفتم مگر فضولی
گفتا منم که ملا حرف هام کلام الله/// تو ضد انقلابی گفتم مگر فضولی
شمشیر به مشتش با کینه بیفشرد /// گفتا در اظطرابی گفتم مگر فضولی
اسلام یا که ایران گفتا بخشم عریان /// کافر کن انتخابی گفتم مگر فضولی
شمشیر زد به فرقم با آیه های قرآن /// گفتم در حین مردن پاینده باد ایران
با سلام
در اينجا بد نيست كه با نظر انديشمندان جديد در جهان اسلام آشنا شويم
ويديويي از دكتر عدنان ابراهيم در باره ي طوفان و كشتي حضرت نوح عليه السلام
قسمت 5 از ويديو ي 6 قسمتي
https://www.youtube.com/watch?v=6qVd9W83evA
دكتر عدنان ابراهيم :
حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ ۚ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ
اين آية كريمة اشاره به كل مخلوقات ندارد
دكتر عدنان ابراهيم اينگونه استدلال مي كند كه حتى اذا جاء أمرنا و فار التنّور قلنا احمل ——-
ترجمه=چون فرمان ما فراز آمد و تنور جوشید، گفتیم : از هر نر و ماده دوتا و، نیز خاندان خود را در کشتی بنشان مگر آن کس را که حکم در باره اش از پیش صادر شده باشد و نیز آنهایی را که به تو ایمان آورده اند و جز اندکی به او ایمان نیاورده بودند
يعني به محض آشكار شدن نشانه هاي عذاب الهي فرمان الهي (قلنا احمل ) خطاب به حضرت نوح صادر شد
بنابراين فرصت بسيار اندك بود و مجالي نبود كه مثلا حضرت نوح در آن شرايط زماني به قطب شمال برود و خرس قطبي
را همراه خود آورده بعد از آن به آفريقا سفر كرده فيل و زرافه و ساير حيوانات را بياورد
منظور از آيه حيوانات أهلي موجود نزد حضرت نوح و ساير مؤمنين است كه به علت فضاي محدود كشتي امكان نجات
همه حيوانات نبود و فقط امكان نجات يك جفت از هر نوع و گونه ميسر بود
بنابراين طوفان نوح نيز در مكان محدودي اتفاق افتاد و نه در همه جاي كره زمين
اگر فرصت شد مشروح اين سخنان را به فارسي ترجمه خواهم كرد
واقعا باعث تأسف وقت �?عمرو انرژی رو صرف چه چیزایی میکنی�
واقعا باعث تاسف شما ایرانی هستین؟
با سلام و درودهاي گرم
اعدام هاي دسته جمعي زندانيان، هر روز 4 اعدام در ايران!
دكتر محمود اميري مقدم ، سخنگوي سازمان حقوق بشر ايران ، در گفتگو با راديو ندا با اشاره به شتاب اعدام هاي دسته جمعي زندانيان و اراده نظام براي اعدام هر چه بيشتر، گفت : ” در اين شرايط به هيچ وجه نبايد ساكت نشست. هر كجا كه هستيم اعتراض كنيم ؛ به هر نحوي كه مي توانيم ! ”
http://radio-neda.blogspot.com/2015/06/4.html
فعالیت های فرهنگی افای نوری زاد بسیار اهمیت دارد. فعالیت های بدون خشونت. هم اکنون هم نتیجه داده است. اگر افتضاح هسته ای حل شود قسمتی از اعتبار آن برای افای نوریزاد است چون او اولین کسی بود که به رهبر نامه نوشت در این باره. او موفق شده است چیز هایی را به حاکمیت بیاموزد. اینکه انچه او میکند همان امر به معروف و نهی از منکر است اینکه هر جامعه به گونه ای انتقاد پذیری نیاز دارد. اگر کشور ما در گرداب تعصبات مذهبی مثل سایر کشور های اسلامی نیافتاده ممکن است. به خاطر فعالیت های بدون خشونت کسانی مثل ایشان باشد..کسانی در داخل حاکمیت به نظرات او مراجعه میکنند و متوجه میشوند که برای همیشه ما نمی توانیم در تنافض رندگی کنیم وافعیت ها ی جامعه و جهان را نادیده بگیریم
او از جان خود مایه گذارده است تا چیز های را به ما بیاموزد .نه ترکه ملای مکتبخانه را در دست دارد و نه خشونت پدرمقتدر را.
او میگوید بیایید ترکه های بالا رفته از خشمتان را بر من فرود اورید انگاه که خشمتان فرو نشست به شما چیزی خواهم اموخت . سینه هایتان را که مقابل من سپر میکنید در مقابل جهالت های خود به کاربرید.
و
سلام جناب نوري زاد
اين تماميت ارضي هم شده بلاي جان ما . در زمان اعليحضرت مي فرمودند تماميت ارضي ما توسط روسها ( شوروي ) در معرض خطر است ، پس به اين بهانه بزن و بكش . در جمهوري اسلامي هم تماميت ارضي ما هميشه در خطر دشمنان ! است ، پس بزن و بكش . دوستي ميگفت اگر شخصي در 20 سالگي انقلابي نباشد دل ندارد و اگر در چهل سالگي انقلابي باشد عقل ندارد . با پوزش از دكتر ملكي . انسانها وقتي پير ميشوند محافظه كاري ميشود خصلت عمومي آنها . مثل خيلي از پدران ما در سال 57 . حالا اين داستان تجريه هم شده لولوي سر خرمن ما . تا ميخواهي حق خودت را طلب كني اگر به قانون رجوع كردي و حقت را نداد و خواستي مثلا” يك عرض اندامي كني ، آقا جان مملكت تجزيه ميشود ها !
جناب نوري زاد خود جنابعالي در صحبتهايت به نقل از آقاي خميني گفتي : پدران ما در سالهاي گذشته يك تصميمي گرفتند ما حالا اين تصميم را نمي خواهيم ( موقعي كه به نتيجه رسيدي كه اشتباه كرديم براي انقلاب ) . خوب حالا شايد آذري ها ، كردها ، بلوچها و … اين تماميت ارضي را نخواهند. شايد دكترين تجزيه خاور ميانه مورد نظر برايشان جالب باشد ما كه نميتوانيم از جانب آنها تصميم بگيريم . اگر بخواهيم اينكار را بكنيم بايد مثل سال 57 – 58 باز نيروي نظامي به كردستان بفرستيم . خوب خالا با اين نظر پدران ما مبني بر تماميت ارضي موافقيد يا مخالف . جواب فلسفي هم ندهيد
دوست عزیز اگر زندگی دکتر ملکی را مطالعه میفرمودید اینچنین بی رحمانه ایشادن را متهم
به محافظه کاری نمیفرمودید ضمنا مسا.یلی که در مورد اقوام وچود دارد به این سادگی نیست که جنابعالی تصور میفرمایید جهت اطلاع به فجایعی که در هنگام جدایی پاکستان از هند اتفاق افتاد توجه کنید
ريشه ها ٣١٦( قسمت ٣١٥ذيل پست : بلوغ دختران و پسران ٨ ژوئن ٢٠١٥)
فرهنگ < فرهنگ دينى < عرفان <…..
زمين و آسمان حافظ
٢٨:فرضيه عارف بودن حافظ
قسمت ب : در قسمت پيش اشارت رفت كه گاه حالى در ما پديد مى آيد كه هيچ علت روشنى براى آن نمى يابيم ؛حال يا mood( انگليسى ) و Stimmung(آلمانى) مقوله اى است كلى كه شامل افسردگى ، سرور ، اندوه ، دلهره ، دلنگرانى ، ترس ، و مانند اينها مى شود . خب، اين ها در وهله نخست واژه اند يا به عبارتى تركيبى از حروف و صداها . در زندگى روزمره بنا به اجماعى نانوشته مردم اين حال ها يا حالت ها را در واقعيت و زندگى جارى يا به اصطلاح در زيستجهان تميز مى دهند. . به كسى كه مى خندد غمگين و به كسى كه مى گريد شادمان نمى گويند .نگرانى را هم در حالات چهره و گفتار و كردار تشخيص مى دهند . بنابراين اين واژه ها در زندگى روزمره فقط واژه نيستند . گونه اى مابازاء دارند،اما اين مابازاء با مابازاء واژه هايى چون كوه و تپه و درخت و گل فرق دارد و به روشنى و شفافيت و قطعيتِ مابازاىِ اين اسم هاى محسوس نيست . اگر سيبى روى يك ميز باشد ، هيچ فارسى زبانى آن را چغندر نمى نامد مگر در حافظه اش اختلالى پديد آمده باشد. از همين رو براى فريب دادن ديگران نمى توان گنجشكى را قنارى جا زد مگر با رنگ كردن آن . با اين حال انگليسى ها با واژه apple ، فرانسوى ها با واژه pomme ، آلمانى ها با واژه Apfel و عرب با واژه تفاحة و اهل ديگر زبان ها با واژه اى ديگر در مورد آن سيب روى ميز به فهم قابل مراوده مى رسند نه با واژه سيب ، بنابراين اين واژه ها نشانه هاى قراردادى اند و هيچ رابطه الزامى و ذاتى و گوهرينى ميان واژه و عين يا مابازاء خارجى وجود ندارد و در ضمن ، فهم مشتركى نيز كه واژه در اذهان همزبان ها پديد مى آورد فهمى در باره ذات و تعريف علمى و فلسفى چيز معينى كه جدا از تمامى چيزهاى عالم روى ميز باشد نيست . واژه در زيست زبانى در تركيب به كار مى رود : بفرما سيب ، سيب مى خورى ؟ چه سيب قشنگى ! بنابراين بيش از خود سيب مزه ، رنگ ، طعم و حتى خاطره و حالتى شخصى كه آن سيب با كاربردش تداعى كرده است ميان ما فارسى زبان ها باعث معناى مشترك مى شود و تازه هيچ رابطه الزامى اى هم ميان نشانه نوشتارى -گفتارى سيب با عين بيرونى نيست .مى توان به جاى سيب گفت apple يا ميسوبارى يا x يا y . اين يك قرارداد نانوشته اى است كه انسان ها آن را برساخته اند . اين در حالتى است كه به قول قدما مابازاء كلمه عين خارجى مثل سيب و كوه و اسب باشد . اگر مابازاء يا مدلول انتزاعى باشد معنا ممكن است بسيار دلبخواه و مستعد فريبكارى شود. فلسفه و علوم انسانى و در يك كلام تفكر مدرن كه امروزه ديگر صرفاً به علت العلل كيهان منحصر نمى شود ، دقيقاً در همين وجه از زيست زبانى است كه ضرورى مى شوند . نقش بسيار تعيين كننده اى كه علوم انسانى در فروشكافى و تشريح معانى واژه هايى چون حقيقت ، عدالت ، آزادى ، ديانت ، قداست ، كرامت انسانى و آگاهى دارند ، ديگر به آسانى اجازه فريبكارى با هاله واژه ها نمى دهد. مقصود از هاله دافعه و جاذبه فرمى است بى محتوا شده . واژه هاى بى شرف و بى وجود دافعه دارند و واژ هاى عالم و متقى و فرزانه جاذبه . عمر فرم ها هموار بيش از محتواست. اگر زمانى واژه هاى ياد شده داراى معنا و محتوايى تعريف بوده اند ، در طول زمان از معنا تهى گشته اما هاله دافع و جاذب آنها همچنان در كاربرد روزمره به حيات خود ادامه داده است . هاله زدايى و و تأمل در محتواى اين واژه ها ديگر به آسانى اجازه نمى دهد تا مردم فريبان سود جو و قدرت طلب به اسم معنويات عام و خاص و حتى خود را با هاله بازى فريب دهند. راستى به چه دليل براى حاكمان ما غرب از نظر تكنولو ژى مهار و شنود و ابليس مجسمى چون بمب اتمى اش خوب است ، اما از حيث فلسفه و علوم انسانى اش آينه دق و طوق لعنت است ؟ دليلش به باور من اين است كه انديشه ورزى جدى در اين علوم خود قدرتى است كه وقتى يكى از اين ايدئولوگ هاى ياوه گوى قدرت از تريبون و منبر غربىِ تلويزيون دارد يكسويه آسمان و ريسمان را به هم مى دوزد ، انديشه انتقادى يقه اش را مى گيرد ، به زيرش مى كشد و در فضاى برابر گفتگو پرده از چهره فريبكارش برمى دارد ؛ فريبى كه چه بسا خود آن ايدئولوگ نيز از فرط يك سويه گويى و عادت موج سوارى بر جهل از آن خبر نداشته باشد .كوته سخن ، نمى توان با گفتن سيب معناى هندوانه را به كسى انتقال داد، ليك توان گفت عدالت اما بيداد را مراد كرد . توان گفت پاكدست اما فساد را مراد كرد . توان گفت مهرورزى اما جنايت و آزاده كشى را مراد كرد . توان گفت آزادى اما بندگى را مراد كرد . توان گفت الوهيت اما شرارت را مراد كرد. توان گفت همت اما سرسپردگى را مراد كرد . ديكتاتور ها از آنجا كه خودشان را ميزان حق و باطل مى گردانند ، غير از دست درازى بر جان و مال و نواميس مخالفان در زبان نيز به آشوبى دامن مى زنند كه مرزهاى خوب و بد يا درست و نادرست را تميزناپذير مى كند . آنجا كه ما از عدالت و الوهيت و آزادى سخن مى گوييم از مرز اشياء محسوس و مادى عبور كرده و به قلمروى وارد شده ايم كه از سنخ معنويت است . معناى اين واژه ها را در درون و با احساسى كه از ابهام خالى نيست درمى يابيم و مصداق خارجى آنها شايد هنوز مبهم تر باشد. عدالت چيست ؟ ظلم چيست ؟ عشق چيست ؟ اضطراب چيست ؟ غم چيست ؟ سرور چيست ؟ با اين پرسش ها آهنگ تفكر به صدا در مى آيد . فريب توده اى معمولاً با همين نوع واژه ها انجام مى شوند . حاكمى كه به جاى سخن گفتن از قيمت كالاهاى اساسى و سوخت و شرايط اشتغال و سكنا و دارو و آزادى هاى كاملاً مشخص و مانند اين ها مدام در الفاظ كرامت و عزت و غيرت ملى و حق و باطل و مانند اين ها جولان مى دهد بيش تر امكان مردم فريبى دارد .
تا اينجا دست كم مى توانيم گفت كه در زبان روزمره چه بسيار واژه هايى كه ميان ما رد و بدل مى شود كه نمى توانيم دقيقاً توصيف و تعريفشان كنيم اما اين ناتوانى باعث هيچ مشكلى در زندگى جارى و زيست زبانى نمى شود. در بحث هاى قدما در باب رابطه لفظ و معنا و به قول مدرسيان رابطه signas ( دال) و signatum( مدلول ) هرگز در اين مورد توضيحى داده نشده است و حتى پرسشى مطرح نشده است . عالمان صرف و نحو يا دستور دان ها باور داشتند كه لفظ مابازائى دارد غير لفظى ؛ يا در خارج يا در ذهن يا در خيال . تنها مسئله هاى مطرح شده در بحث كلى ها در قرون وسطاى مسيحى بود كه تا حدى قابليت گشودن راه پرسشگرى هاى مدرن داشت . نوميناليسم ويليام اوكامى و روسلينوس در اواخر قرون وسطى در عصر مدرن و حتى تا سده بيستم مورد توجه فيلسوفانى چون باركلى ، هابز ، كارناپ ، و كواين قرار گرفت . سر زدن مدرنيته در مقام يك راه فكرى از قرون وسطاى مسيحى به باور من يك علت ندارد ؛ در فرهنگ اسلامى و يهودى ، در قياس با فرهنگ مسيحى ، چيرگى دگرسالارى به غايت شديدتر بوده و اين دگر سالارى چنانكه با ذكر شواهدى از مثنوى مولوى شرح شد در عرفان به حد محو هويت انسانى در هو و بندگى مطلقى رسيده است كه نه براى زندگى دنيوى جايى مى گذارد نه براى اختيار انسانى . مسيحيت اما به ويژه پس از اصلاحات لوتر و كالون اين قابليت را يافت كه در برابر فقه لاغر كليسا به جاى بنيادگرايىِ عرفان وحدت وجودى و جدايى خاص و عام – كه در قسمت قبلى به آن اشاره شد -بنيادگرايى لوترى اى قرار دهد كه پنج sola( تنها ) ى آن ، يعنى تنها كتاب مقدس ، تنها ايمان [ شخصى]، تنها لطف الهى ، تنها مسيح و تنها شكوه خداوندى ، بنشاند. واضعِ اين پنج اصل نه فقط آنها را مخصوص خواص – عارفان ، حكما ، شاهان و فقها – نمى دانست بل بر عكس عامه را ارجمند تر از خواص محسوب مى كرد. شخصى شدن ايمان بدون آنكه لوتر خود بخواهد دگر سالارى كاتوليكى را سست و مهياى خودسالارى انسانى كرد . دليل ديگر شايد نگره ابن رشد اندلسى در جداسازى حقيقت فلسفى و حقيقت دينى بود. اما نوميناليسم يا نام انگارى اوكامى انديشه مكانيكى و عاميانه در مورد زبان را برآشفت و با انكار وجود مابازاء واژه هاى انتزاعى ياد شده و فروكاست آنها به لفظِ صرف به طرح مسئله هايى دامن زد كه گويى اساساً مدرن بودند . از جمله همين پرسش كه چرا اين گونه واژه ها در زبان جارى طورى به كار مى روند كه گويى معنا دارند و معناى آنها براى گوينده و شنونده مشترك است بدون آنكه بتوانند آن معنا را دقيقاً تعريف كنند.مكتب هاى زبان شناسى مدرن با اين مسئله چه كرده اند ؟
در اين مجال كوتاه به اختصار به يك نگره مدرن و بسيار مهم اشاره مى كنم و آن ساختار گرايى فردينان دو سو سور است . بنا به اين نظر معنا در شبكه بى پايان دال ها شكل مى گيرد. يعنى : زبان مجموعه اى از واژه هاى جدا جدا آن طور كه در لغتنامه ها مى خوانيم نيست . زبان يك شبكه زنده و انداموار است كه در آن هر دال يا دلالت كننده اى نشانه اى است كه در رابطه با دال ها يا نشانه هاى ديگر معنا مى پذيرد و تازه اين معنا نيز ثابت و ابدى نيست چرا كه شبكه دال ها باز است و زنده و به هيچ وجه رابطه اى قطعى با ابژه ها يا همان مابازاء هاى خارجى پيدا نمى كند، به همين معنا گفته مى شود كه اشياء جهان مخلوق زبان اند . به بيانى ديگر واژه ها نشانه اند و زبان شناسى نشانه شناسى (semiology) است . واژه ميز نشانه اى است كه در رابطه با نشانه هاى ديگرى چون صندلى ، چوب پايه و روميزى معنا مى شود ، اما به خودِ ميز آنچنانكه در ذاتش در خارج جدا از اشياء هست دست نمى يابد . معناى ميز در جهان انسانى خلق مى شود و جهان انسانى در زبان هستى مى پذيرد و اين هستى پذيرى در زبان در شكل تاريخى و اجتماعى اش گوياى چگونگى شكل گيرى فرهنگ است . اشياء و آنچه طبيعى و بنا به باورهائى ماوراء الطبيعى است خارج از زبان اند . ناگفته نماند كه مقصود سوسور به تاريخ دلالت ها ربطى ندارد . او نمى خواهد بگويد كه انسان ها در زمان هاى مختلف فهم ها و تصورات مختلفى از ميز يا واژه هاى ديگر داشته اند . او اهل '' زبان شناسى تاريخى ''( philology) نيست و معناى اصيل يك واژه را در معناى آغازين آن در زمان هاى دور نمى يابد. او بر آن است كه معنا در روابط ساختارى زبانى ساخته مى شود كه در زمان خود ما زنده و جارى است .زبان شناسى تاريخى در زمان سوسور با حجم عظيمى از پژوهش ها آردش را بيخته و الكش را آويخته بود .
پيشرفت زبان شناسى تاريخى در تمامى سده نوزدهم و اوايل سده بيستم در حوزه زبان پژوهى همپاى پيشرفت علوم طبيعى و تجربى بيش از پيشرفت بسيار كند اين حوزه ها در تمامى اعصار گذشته بوده است . مدرنيته اساساً در جهش عظيم در علوم طبيعى و صنعت خلاصه نمى شود بل همان قدر نيز از جهش در علوم انسانى از جمله زبان شناسى ، روان شناسى ، علم تاريخ و باستان شناسى حكايت دارد . به هيچ وجه قابل تصور نيست كه پس از پژوهش هاي چهارصد سال گذشته در فيزيك و روان و زبان و تاريخ و فلسفه ما بتوانيم مثلاً علوم انسانى اسلامى خلق كنيم . ممكن است طبق معمول اين را به حساب يك خودباختگى در برابر غرب بگذاريد . ايرادى ندارد . اما اِسنادِ اين گونه صفات كليشه اى و نخ نما شده به من يا به هر كس ديگرى كم ترين خدشه اى به اين واقعيت رخ داده وارد نمى كند كه در اين چهارصد سال ما تقريباً تماشگران ساكن و دورادور حركت قطار پيشرفت جهشى در همه قلمروهاى علمى ، اعم از انسانى و طبيعى ،در غرب بوده ايم . تنها در چند دهه اخير است كه از ايستادن و تماشاكردن قدرى عبور كرده ايم و آن هم از طريق ترجمه بخش بسيار ناچيزى از علوم انسانى جديد . عواملى باعث شده اند تا از زهدان قرون وسطاى مسيحى و اروپايى مدرنيته اى سر بر زند كه تمام پژوهش هاى سه هزاره پيش از آن با حجم عظيم و سترگ پژوهش هايش برابرى نمى تواند كرد. براى نمونه در نقليه از بدو پيدايش بشر تا زمان كشف قوه بخار چرخ به درشكه اسبى و كشتى ارتقاء يافته بود . در اين چهارصد سال اما انسان مدرن از لوكوموتيو به فضا پيماهايى رسيده است كه منظومه شمسى را در مى نوردند . به همين ميزان در علوم انسانى نيز پژوهش هاى سترگ انجام شده است ، و حتى اگر بگوييم كه سرچشمه جهش علوم فيزيكى در فلسفه و علوم انسانى مدرن بوده است ، گزاف نگفته ايم . بنابراين عوامل نوزايش هنرى و علمى و صنعتى ، هر چه باشند ، اگر در زهدان قرون وسطاى شرق باليدنى و زادنى بودند كه در همان چهارصد سال پيش مدرنيته و علوم انسانى مدرن در شرق طلوع كرده بود . اينكه با صرف بودجه هاى ميلياردى و دستور حاكم اعظم حالا بتوان يك مدرنيته اسلامى خلق كرد بيش تر به طنز مى ماند. از قضا همين نظام سياسى قرون وسطايى كه در آن ، به جاى آزاد كردن پتانسيل قوه فكر هفتاد و هفت ميليون ايرانى فارغ از دين و مرام آنها، يك نفر يا يك دار و دسته به جاى همه فكر مى كنند و تصميم مى گيرند، خود نزديك ترين مشكلى است كه به چشم مى آيد . تغيير اين نوع سيستم هاى كهنه به دولت-ملت هايى كه در آنها تمامى پتانسيل فكرى تمامى افراد در خدمت كشور قرار گيرد از جمله لوازم مهم سرعت و وسعت پيشرفت است . گفتن از علوم انسانى و مدرنيته اسلامى به آن مى ماند كه بگوييم علوم انسانى و مدرنيته قرون وسطايى . چرا ؟ چون مدرنيته فرهنگى دارد كه از قرون وسطى عبور كرده است . چگونه ؟ با نقد راديكال و بنيانكن تمامى فرهنگ قرون وسطى كه در ميانه سده نوزدهم با پژوهش هاى گسترده و پرشاخ وبرگ در نقد مسيحيت به اوج مى رسد . آيا ما نيز فرهنگ دينى گذشته خود را نقد كرده ايم ؟ اگر نه ، پس به احتمال قوى روح قرون وسطى در ما به حيات خود ادامه مى دهد حتى وقتى كه مى پنداريم صرفاً با تغيير قوانين از بن جان مدرن خواهيم شد .از مطلب دور نشوم .
در مدت صد و چند سال زبان شناسان اروپايى براى كشف رابطه بين زبانها كم تر زبانى بود كه ياد نگرفته و به رابطه واژگان و ساخت هاى نحوى آنها تپرداخته بودند . آنها مى خواستند از راه زبان هاى خويشاوند به زبانى كه نقش بنياد و مادر داشته دست يابند . از راه كشف قواعد تغييرات صداها از زبانى به زبانى دريافتند كه مثلاً انگليسى ، زبان هاى اسكانديناوى ، و لهجه هاى مختلف آلمانى همه منشعب از زبانى بوده اند كه نامش را proto-German نهادند . از راه اشتراكات سانسكريت و اين زبان به خانوده زبانى گسترده ترى به نام هند و اروپايى پى بردند . علمى به نام etymology به بار آوردند كه الان از بركت آن ما مثلاً در فرهنگ وبستر يا چمبر در برابر هر لغت مى توانيم همريشه آن در زبان هاى ديگر را حاضر و بى درد سر بشناسيم . كافى است اين ريشه يابى بينازبانى را در مورد دوازده هزار واژه در نظر گيريم تا دريابيم كه اين ثمره رايگان و ارزان از چه كار سترگى برآمده است .
در زمان سوسور يعنى اوايل سده بيستم ديگر چندان كارى در زمينه زبان شناسي تاريخى باقى نمانده بود . سوسور توجه خود را بر زبانِ در دسترس معطوف مى كند . شبكه نشانه ها از نظر او همان زيست زبانى جارى و روزمره است . سوسور اين نگره را در كتاب '' دوره زبان شناسى عمومى '' تفصيل داده است . شايد اين نگره براى مردم ما كه تصورشان از زبان همان تصور قديمى لغت- معنى و صرف و نحو است اصلاً قابل فهم يا قابل قبول نباشد . اين را به ديگر موارد نيز مى توان تسرى داد . اگر فهم هگل و كانت و هايدگر براى ما دشوار است صرفاً نه از آن روست كه اين متفكران مرض دشوار نويسى داشته اند . چه بسا از آن رو باشد كه اصلاً مسئله ها و پرسش هاى آنها براى ما به طور جدى و پيگير و حياتى مطرح نشده اند .چه بسا از آن رو باشد كه هنوز فرهنگ دگرسالار و تقدير گراىِ خود را از بيم شكستن حرمت و تقدس پدرسالاران هنر و ادبيات و حكمت خود با ذهنى آزاد نقد نكرده ايم . چه بسا كه از بيم بى ياورى و از دست دادن تكيه گاه هنوز در عمق روان خود ترجيح مى دهيم همچون نياكان خود را تابع و فرمانبردار نيرويى فرا انسانى قرار دهيم . چه بسا مى ترسيم پس از گم كردن خدا دوباره پيدايش نكنيم . چه بسا تاب رويارويىِ پاكبازانه با خويشتن خويش نداريم . چه بسا آن حال غريبى را دوام نمى توانيم آورد كه هشدار و صدايى است نهانى از مغاك نيست گونه وجودمان . چه بسا ساختار آگاهى مان بر خلاف گفتارمان قرون وسطايى مانده باشد . چه بسا ويرانى خانه مأنوس خود را نيازموده باشيم و هراس از هرچه مدرن و نو و بديع است ما را تخته بند زندان موروث مان كرده باشد. چه بسا حاكمان ما از ندانستن تغذيه كرده و از باليدن فهم عمومى وحشت داشته اند ،چه بسا به تعبير شاملو '' براى نواله اى ناگزير '' در برابر زندانبان مان گردن كج كرده باشيم .چه بسا گران ترين گنج ها را مفت و ارزان مى خواهيم . چه بسا به تعبير نيچه چشم در چشمِ '' چه بسا هاى خطرناك '' ندوخته باشيم .
درك ما از زبان چيست ؟ زبان مجموعه اى از واج ها و واژه ها و قواعد تركيب آنها براى ارتباط با يكديگر است . اين تعريف ميراث قرون وسطى است . سوسور با تجديد نظر در اين تعريف در كتاب دوره عمومى زبان شناسى در سال ١٩١١ باعث انقلابى به نام ساختارگرايى مى شود كه از مرزهاي روان شناسى بسى فراتر مى رود و در علوم اجتماعى ، فلسفه ، و انسان شناسى ، روان شناسى و دين شناسى دامنه يافته و بر انديشمندانى چون كلود لوئى استروس ، ميشل فوكو ، لوئى آلتوسر ، ژاك لكان ، و ژاك دريدا تأثير نهاده است . ناگفته نماند كه واسطه اين تأثير دامن گستر تحليلى بود در باره شكل گيرى معنا در در روابط ابزار ها و انسان ها كه در هستى و زمان هيدگر مى خوانيم كه بعداً به آن مى رسيم .
سوسور زبان را سيستمى از نشانه هاى قراردادى مى داند كه قواعد بازى اش را langue( زبان ) و شيوه بازى هر فردى با اين قواعد را parole ( گفتار) مى نامد ، اما هرگونه ارتباطى ميان يك نشانه تنها و مجزا با يك مابازاء عينى را رد مى كند. هميشه تصور مى شد كه يك واژه زبانى دال بر يك موجود غير زبانى در ذهن يا بيرون از ذهن است . اروپايي ها در آغاز سده بيستم تحت تأثير عينيت گرايى پوزيتيويستى بر همين باور بودند و ما نيز از دير باز بر همين باور بوده ايم اما با اين تفاوت كه پوزيتيويسم بر تقليل تمامى عين ها به فيزيك گرايش دارد ، اما بنا به گرايش ذات گرايانهِ قرون وسطايى واژه هاى عشق ، خدا ، آزادى ، و دلنگرانى و مانند اين ها هم داراى يك مدلول معين و قابل تعريف دانسته مى شدند. هيدگر در مقاله اى با عنوان '' پديدار شناسى و الهيات '' مى رساند كه تئولوگ ها يا الهيات دان ها بدون آنكه خود متوجه باشند در باره خدا نيز پوزيتيويستى فكر مى كنند . با چنين اوصافى به فرض كه نگره تازه و نامأنوس سوسور در ايران مطرح و فهميده مى شد ، بى درنگ آن را چون سخن ديوانه اى طرد مى كرديم . اما پرسش اين است كه چطور چنين سخنى كه در اروپا نيز برخلاف آمد عادت بود ، چنان تأثيرى دامنه دارى در همه قلمرو هاى علوم انسانى نهاده است . بالاخره انسان شناس بزرگ و معتبرى چون كلود لوى استروس كه نمى تواند شيوه تحقيق در كار هاى پرمايه اش را بر هجويات يك ديوانه بنا نهاده باشد . پس شايد مشكل از ذهن ما باشد . از چه نظر ؟ از اين نظر كه اساساً ما در برابر تغيير عادات ذهنى مان بسيار سخت سر و مقاوم هستيم . رفض و بدعت دينى با هراس گنه آلوده اش بر بدعت در ساير حوزه ها نيز سايه افكنده است . كسانى ندانستن را درويش مسلكانه فضيلت مى دانند . در حالى كه فهم مسئله ساختار بسيار ساده است . چراغ راه نمايى در آن بيرون جدا از شبكه معنا بخشى اش هيچ معنايى ندارد . چراغ قرمز بدون چراغ سبز و ترافيك هيچ معنايى ندارد . اينكه ما واژه هايى چون عشق ، غم ، سرور ، تشويش را در زيست روزمره زبانى بى درد سر مى فهميم اما در تعريف جوهرى آنها در مى مانيم خود دليلى بر درستى نظر سوسور است . اين واژه ها نشانه هايى قراردادى ميان سخنگويان اند كه دال و مدلولشان در نوعى حال يا احساس روانى است نه در يك چيز جدا و از جهان بريده و گوهرين كه بشود تعريفشان كرد . اكنون قلمرو روان شناسى است كه بايد اين كنش هاى روانى را در حيات روانى فرد توصيف كند . روان شناسى توصيفى فرانتس برنتانو پيش از فرويد اين كنش هاى روانى بررسى مى كند . در اين زمان فرويد به طور مستمع آزاد در مكتب برنتانو حاضر مى شود . بنيانگذارى روانكاوى و سپس جدا شدن شاگرد خلف فرويد ، كارل گوستاو يونگ ، از استادش مقدمه كثرتى از مكتب هاى روانكاوى مى شود كه در تحليل حال ها روش ها و نگره هاى متفاوتى دارند كه شرح آنها سخن را به درازا مى كشاند . مسلماً شرح من در اشاره به حالى كه از تهيناى وجود خبر مى دهد متآثر از برخى از نگره هاى فلسفى و روان شناختى و فلسفى است كه در آن ها به اين حال بنيادين توجه شده است . قسمت بعد در اين باره بيش تر تأمل خواهيم كرد
با سپاس بسيار از بردبارى شما
ویرایش پاراگراف یکی مانده به آخر : مرزهای روان شناسی ( نادرست)مرزهای زبان شناسی (درست) با پوزش
با درود به نوریزاد عزیزو هم میهنان فرهیخته :ابتدا به نوشتار جناب مازیار وطن پرست گرامی که برای این حقیر نگاشته بودند توجهتان را جلب میکنم ودر انتها نوشتاری چند !………………………………………………………………………………………………………
6:21 ب.ظ / ژوئن 6, 2015
مهرداد گرامی
علتی که برای انتقال کامل متون -و نه نشانی آنها- ذکر کردهاید، معمولا بسیار نادر است (برداشته شدن اصل مطلب) و در آنصورت نیز نوشتهٔ شما مدرکی دال بر وجود آن نخواهد بود. در چنین مواردی میتوان از صفحهٔ مورد نظر عکس تهیه کرده و آن را ذخیره کرد. به عنوان نمونه سایتهای کلمه و جرس از به اصطلاح گافهای “فارس نیوز” و شرکایش، بارها به این طریق سند جمع آوری کردهاند.
دیگر اینکه دقیقا همین انتشار کاملِ مطالب مطول و از نظر موضوعی پراکنده، نافی نیّت شریف شما در بایگانی یا آرشیو کردن موضوعات است. چون طول مطالب سرعت رجوع به سایت و نیز سرعت خواندن موضوعات را میکاهد.
یقین دارم که نیت خیر دارید. اما اجازه دهید در اینجا برای خودم -بقول بچههای قدیم- یک در نوشابه بازکنم که: “مهرداد گرامی، از ارادت من به خویش آگاه است و از من نمیرنجد!” و به این اعتبار، یک مثل فرنگی را خدمتتان عرض میکنم که میگوید: “جادهٔ جهنم با نیّت خیر سنگفرش میشود” به این اعتبار یک چندی، شما هم به “نیت خیر!” مخالفینِ این روش اعتماد کرده، اجازهٔ خودنمایی (و راهسازی!) بدهید.
………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………………با توجه به درخواست جناب مازیار وطن پرست و بعضی ازدیگر معترضین به کامنت های این حقیر تصمیم گرفتم که که تا مدتی کامنت و یا اظهار نظری نکنم ببینم دیگر دوستان چه گلی به گوشه جمال این سایت شریف میزنند و متاسفانه بازهم با جواب های بیشرمانه و حقیرانه تعدادی نا شناس که البته ازنظر من چون با سبک وسیاق حوزویان و طرفداران شش آتشه شان آشنا هستم برای من دور ازانتظار نبود روبرو شدم . در راس همه این طیف خاص ! جناب ///////////////////// قرار دارند که در جواب بعضی دوستان مقالاتی چنان مطول تایپ میکنند و یا به قول خودشان کپی اند پیست مینمایند که چرخانک موس برای خواندن کامنت ایشان به سر گیجه می افتد و هیچ کس جرئت نمینماید به ایشان کندی اینترنت را گوش زد کند که بابا شما با این مقالات مطول باعث کندی سرچ این سایت شریف می شوی .فقط دیواری ازدیوار من الاحقر پیدا نکرده اند و توقع دارند که مطالبی که همگی باعث آبرو ریزی بیشتر این حکومت جبار و دجال در دیگر رسانه ها درج شده را کپی نکنم وفقط لینک آن را قرار دهم که ازسبک وسیاق بنده به دور است ! به هرحال تصمیم گرفتم تا زمانی که لازم بدانم سکوت کنم تا دوباره به این جریان پینگ پونگی (به قول نوریزاد عزیز) وارد شوم راستی چه قدر شغل های جناب میر و جناب مصلح شبیه به هم است و سبک کامنت های این دو نفر !! و همچنین طرفداران حوزه ها !! ودیگر اینکه توجه شمارا جلب میکنم به مقاله سحام نیوز و گفتار همسر محترم شهید هدا صابری و اینکه هدای عزیزرا یک سال تمام شبانه روز برادران خیلی مسلمان ! زیر نور پرژکتور قرار دادند و ایشان را دچار تیک عصبی کردند و پس ازرنج های فراوان در نهایت شهید نمودند ! روانش شاد !!
درود بر مهرداد گرامی دوست ارجمند شما بکار خود ادامه دهید و از انتقاد نهراسید.مسلما انتقاد مازیار گرامی از سر دوستی است و نه از بدخواهی بنابراین فرق است بین انتقاد مثبت و گفتار بدخواهانه و ژازخواهانه بعضی .شما دروس گرامی آنچه را که درست میدانید درسایت بگذارید .فراموش نکیند که هر فردی یا گروهی که مطلبی را بمعرض عموم می گذارد باید خود را نه تنها آماده نقد های تند و کج فهمیها و ناسزاها و دشنامها کند بلکه باید براحتی و با باحوصله پاسخگو باشد.بنابراین دوست من سخت نگیر و براه خود ا آنچنان که خود درست میدانید دامه دهید.
پیروز و تندرست باشید!
بابک ولیپور،
برگزیدهی جشنواره سایتها و وبلاگهای موسیقی و برنده مسابقه گیتار تهران در سال ۸۷، نوازنده و نویسندهی موسیقی، دوست داشتم شما هم این را بخوانید.
سوزانندگی هوای این روزهای تهران را اگر بخواهم متناظر کنم با چیزی در حال سوختن و از حال رفتن و درماندگی، مصداقش میشود موسیقی. سوختنی بیدود اما کاری. از سوختن دورهگرد در آن میبینی تا تاولهای بیتاویل انگشتهای نوازنده؛ نوازندهای که کنسرتش لغو میشود و سعی میکند فراموش کند که سیستم او را به عنوان یک شهروند که حقوقی دارد از نوع مادی و معنوی فراموش کرده.
با دستمزد کم تمرین میکنند یا حتی بدون دستمزد، بلکه با اجرا احساس کنند قدمی برداشتهاند در آن راه که توانش را دارند، اما حاصل آن است که موسیقی را طفل ناتوانی میپندارند اهالی قدرت و نوازنده و اهل موسیقی را پرت و ناقص. انگهایی که درست شدهاند برای جسباندن، در بیشمار نهادهای مخفی و موازی بر تن اهالی موسیقی و ما هربار عبور میکنیم و از یاد میبریم واکنش و تسلیم نشدن را. شهروندانی شدهایم رام که قدرت آنها را نه معتمد خود میداند و نه آنقدر فهیم که برایش توضیح دهد که ادارهی اماکن از کجای یک کنسرت خاطرش مکدر است یا چه میشود کنسرتی که مجوز دارد را چند ساعت پیش از اجرا با تهدید تعطیل میکنند. چرا اهالی موسیقی جمع نمیشوند اعتراض کنند؟ اگر خانهی موسیقی آنطور که باید نیست و عدهای را با دلیل و بیدلیل از حضور و اثرگذاری در آن محروم کردهاند، باز حق نداریم مقابل درب آن یا مقابل جایی مربوط معترض شویم؟ در این سالهای مشایعت اجساد بزرگان از مقابل تالار وحدت آیا نمیشود برای احتزار موسیقی همانجا در سکوت ایستاد و دقیق شد در چهرههایی که با هر لغو کنسرت- فرقی ندارد در کدام ژانر و سطح- تحقیر میشوند؟ من نمیدانم دقیقا مصداق امنیت ملی یا مسائل قضایی یا ضدیت با ارزشها در موسیقی و اجتماع موسیقی دوستان چیست اما به خوبی بیامنیتی را در اهالی موسیقی درک میکنم. این کنسرتها نیستند که لغو میشوند، موسیقی است که مظلوم رعشه گرفته و ساکت شده به زور!
آنها که تعطیل میکنند و جو سرکوب ایجاد میکنند توضیح نمیدهند، اما عادت به این وضعیت یعنی رنج مدام و از بین رفتن تدریجی. در این شرایط حمایت از موسیقی این نیست که دلخوش کنیم به همان چند اجرایی که در ماههای خاص سال برگزار میشود. ما باید پیگیر آنهایی هم باشیم که به ناحق لغو میشوند؛ آنهایی که مورد استقبال مردم هم میتوانستند قرار بگیرند اما در اینجا استقبال مردم اصلا اولویت بانیان و تصمیمگیرندگان نیست. ایدهی مناظره و گفتگو هم نشان داده که صرفا تشریفاتی است که جنبهی سرگرمیش بیش از عملش است. آن که کنسرت تعطیل میکند و زنان را با هزار اما و اگر بر صحنه میپذیرد؛ آن که نه برای مجوز دفتر موسیقی ارزش قائل است و نه قانون، گفتگو را برنمیتابد چرا که قدرتش او را نه پذیرای نقد که آمادهی هجوم و ارعاب کرده. بله، موسیقی از بین رفتنی نیست اما انسان تحقیر شدنی است و امنیت فکری و روحی ما در خطر. با سکوت و انفعال فلاکت موسیقی را نگریستن عاقبتی فاجعهبار دارد. باید به صدا درآمد و حق و آزادی را طلب کرد، چه برای صداها و چه فکرها.
وبسایت شحصی: http://www.babakvalipour.com