زن ، پیر است . خوش سیما و خوش سخن است . ناز است . خواستنی است . از درد پا رنج می برد . آنچنان که قدمهایش به سختی قامت او را برمی کشند و به جای اول باز می برند . و در این فراز و فرود ، هیبتی از شوکت غریبانه اش را می بینی که با اضطرابی هماره ، تو را و خبرها و کارهای تو را پرس و جو می کند . درهر ملاقات ، تو را به آیه های قرآن قسم می دهد . که مبادا با این نوشتن ها به انقلاب خیانت کنی . و تو ، درهر ملاقات ، او را مطمئن می کنی که : ذره ای نگران مباش . مگر به شوکت مادری خود شک داری ؟ آه از آه های سرد مرد ، که او نیز پیر اما خواستنی است .
زن ، تو را که می بیند ، هربار ، درآغوشت می گیرد . و تو ، سیر می بوسی اش . دستش را ، پیشانی اش را ، و آماده ای که از حلال و حرام و نگرانی هایش بگوید . در روستا ، خبرها به او نیز می رسد . و تو صمیمانه ، هربار ، دست هایش را درمیان می گیری و به او اطمینان می دهی که : نگران مباش .
پیرمرد ، زن را کنار می زند و تو را در آغوش می گیرد . و تو ، به رسم همیشگی ات ، خم می شوی و پشت دست او را می بوسی . و سیر سینه به سینه او می شوی . غبار کشاورزی نشسته به سرو لباسش را می ستری و بو می کشی . او نیز نگران است . و تو را به شب هایی که نمی خوابد و اضطراب دارد احاله می دهد .
پیرزن و پیرمرد ، پدر و مادر یک جانباز هفتاد درصدند . از انعکاس نوشته های تو خبر دارند . و هر دو سخت نگران . این نگرانی را هرباره به تو یادآور می شوند . که مبادا به راه احمد خیانت کنی . احمد در راه آرمان های امام به این روز افتاده . نکند آب به آسیاب دشمن بریزی ! و تو ، همچنان خیالشان را آسوده می کنی که : راه احمد ، راه همیشگی من نیز هست. من اگر می نویسم ، واگر برمی آشوبم ، برای پاسداشت راه احمد است . برای این که راه احمد را دیگران مصادره نکنند . برای این که راه احمد را به انحراف نبرند.
هربار که وقت جدایی می رسد، پیرزن و پیرمرد ، با تو همقدم می شوند . از همه جا و همه کس می پرسند و به هر بهانه ، باز به سروقت نگرانی مالوف خود می روند . نکندبه انقلاب خیانت کنی . مبادا به راه برادرت خیانت کنی . اگر می خواهی ما از تو راضی باشیم ، این نوشتن ها را کنار بگذار . در این روستا ، خبرهایی به ما می رسد که نگران کننده است . می گویند فرزندتان ضد انقلاب شده . حرفهای ضد انقلابی می زند .
دور که می شوم ، می ایستند تا نگاه سیری ناپذیر من همچنان از قدوبالایشان کام بگیرد . پدرو مادرند دیگر . نگرانی پدر و مادر تمامی ندارد . به سن و سال هم مربوط نیست . هردو پیرند اما همه تار و پود مرا به همان پیرانگی خود بند کرده اند . من به دعاهای سوزناک آنان برسرپایم . این سخن همیشگی را بهنگام جدایی تکرار می کنم : پدر ، مادر ، ذره ای در سلامت راهی که من از دیرباز برآن قدم گذارده ام شک نکنید . من نه برای نامی و نانی و شهرتی و فرصتی نوشته ومی نویسم ونه برای کسی وجریانی و صنفی و حزبی . برای شما می نویسم . برای جوانک همسایه تان که زبان شکوه اش همیشه به لکنت می افتد . برای احمدمان که به ترکش دشمن نیمه جان شده و برای همیشه رنجور است . من برای احیای راه امام می نویسم .برای خوبی هایی که روزگاری می درخشیدند و امروز به حاشیه رفته اند . پدر ، مادر ، نگران نباشید . من همان محمد شمایم . بی هیچ تغییری . و بی هیچ تزلزلی . من ، هستم ، چون می نویسم ! که اگر ننویسم ، به قدر غبار روی شانه شما نیز قدر ندارم .
|