یک زن و شوهر خوزستانی از صبح آمده بودند با دختر چهار سال و نیم شان روشیا. اهل سربندر بودند. و تا عصر در همان حوالی مانده بودند تا هم به نمایشگاه پای نهند و هم بر قلب من. مردی نیز که هم سن خودم بود، از ساری آمده بود با ایده ای خاص. دبیر آموزش و پرورش بود. پسر 26 ساله اش را که دانشجوی کامپیوتر بوده، زده بودند و کشته بودند و در این قتل، سپاه و اطلاعات دخیل بوده اند. آمده بود بگوید: همه ی آسیب دیدگان دور هم جمع شویم و به آقای خامنه ای بگوییم: ما از قاتل عزیزانمان در می گذریم، شما نیز میرحسین و رهنورد و کروبی را آزاد کنید.
دو نفر برای من اتومبیل آوردند. یکی شان کف دست مرا گشود و سوئیچی کف دستم گذارد. و گفت که: اتومبیل شما آسیب دیده، بیا و یک چندی از ماشین ما استفاده کن. مردی از گرگان و جوانی از مشهد آمده بودند. و دانشجویی از کهکیلویه و بویر احمد و پیرمردی از زنجان. سه روحانی نیز خودشان را دم گوش من معرفی کردند. این که: ما سه تایی مان آخوندیم. بی لباس فعلاً. یک زن و شوهر جوانِ تبریزی به دقایق پایانی نمایشگاه رسیدند و همان شبانه باید به راه می زدند و راهِ آمده را باز می گشتند. پدرِ سید ضیاء نبوی آمد. که سید ضیاء، همین اکنون در زندان سمنان است و حالا حالاها نیز باید بماند. جوان دانشجوی ستاره دار و پاک و بی گناه و دوست داشتنی ای که من یک مویش را به صد تا آقا مجتبی خامنه ای نمی دهم. جمعی از بهاییان آمدند. یکی شان سه سال در انفرادی بوده و جمعاً پانزده سال به جرم بهایی بودن زندان کشیده بود. مثل کوه بود این مرد. در زندان هر چه تقلا کرده بودند تا یکی دو خط توبه نامه بنویسد و تقاضای عفو کند، از جا نجنبیده بود. هشت بار او را تا پای چوبه ی دار برده بودند.
پدر و مادر محسن امیر اصلانی نیز آمدند. مهندس امیر انتظام در باره ی عمر متداول حکومت های غیر مردمی صحبت کرد. این که: عمر اینجور حکومت ها حدود پنجاه سال است. و از خودش گفت. و بچه هایش. و روزهای تلخ زندان. و رنج هایی که برده بود. و از امید گفت. و ایران آباد و آزاد فردا.
در پایان مجلس از همه ی عزیزانی که مرا در بر پاییِ نمایشگاه یاری داده بودند سپاس گفتم. از همدلی و همراهیِ همه ی آنانی که بی نشان و بی سر و صدا به نمایشگاه آمدند و با حضورشان مرا دلگرم نمودند، تشکر می کنم. به امید وقتی دیگر و نمایشگاهی دیگر. عکس های دیگری از اختتامیه هست که فردا منتشر می کنم.
محمد نوری زاد
نه آذر نود و سه – تهران
همچین گفتی اشکها و لبحندها کسی ندونه فکر می کنه نمایشگاه پیکاسو برگزار بوده!
مگه تو لیاقت داری که پیکاسو برات نمایشگاه بذاره؟
ســلام ای ناشناس،
توچطوری نتوانستی این همــه عشق وصفا راببینی؟! توچطوری نتوانستی معنی کلمات مهندس امیر انتظام را که گفت:37سال است که فرزندان خود را ندیده است را درک کنی؟! من اطمینان دارم دیشب بسیاری از مردمان کشــورمان با دیدن اشکهای این بزرگ مرد تاریخمان از شبکه های ماهواره ای گریستنــد وصمیمانه با او احساس همدلی کردند…و بانی اینکار بزرگ همین نمایشگاه بزعم شما محقرانه ولی پراز صمیمیت آقای نوری زاد بود، لطفــن عینک بزنیـــد،.
سلام ای ناشناس،
قدر زر زرگرشناسد قدرگوهر گوهری!
پیکاسو کی باشه؟
این فقط نمایش چند نقاشی نبود!
این نمایشگاه روح داشت، عشق داشت، پر از احساس بود، پرازدردبود، پراز محبت بود، پرازمودت بود . . وبعله پراز اشکها ولبخند ها!
خداوند به همه ی ما دیده ی بصیرت عطا کند مخصوصا به ناشناسان تا شناخت پیدا کنند و وقتی به یک نمایشگاه نقاشی میروند فقط به تابلو های نقاشی نگاه نکنند بلکه به مردمان اطراف خودشان هم توجه کنند وبنگرند ونقاشی زنده ی انسانیت را در چهره ی تک تک آنها ببینند و اگر توانستند احساس آنها را — ازتماشای همان نقاشی که خود به آن مینگرند — درک کنند!
جناب آقای نوری زاد عزیز با آرزوی سلامتی برای شما وخانواده محترمتان که دوشادوش شماینــد وهمــه سختی ها را پذیرفتــه ومی پذیرنــد که بابت همین موضوع باید سرتعظیــم درمقابلشــان فرود آورد…چیزی که خیلی ها از این نعمت بزرگ برخوردار نیستنــد، وباســلام به شما مرد خستگی ناپذیر…
شما کار بزرگی کرده ایــد که خود جای تشویق واحسنت دارد، واما اطمینــان دارم دیشب بسیــاری از هموطنان ما با دیدن اشکهــای بزرگ مردکشــورمان مهنــدس امیــرانتظام به همراه اش اشک ریختنـــد ولعن ونفرین کردنــد به کسـانیکه زندگی را ازاین مرد گرفتنـــد! آنجائیکه که گفت: فرزندان خود را درطول 37سال بعــداز انقلاب ندیده است! دراینجا مخصوصا” همه ی پدران ومادران معنی این حرف را فهمیده و جدای احساسات گریستنـــد،
سلام به همه دوستان
بزم عشق بود و به پایان رسید ولی عشق را هرگز پایانی نیست
مطلب زیر نامه ایست حاکی از رنج ولی در واقع عشق است پشتیبانش
رنجنامه – لطفا مرا ببینید: رزیتا اشراقی
مرا ببینید از انجا که ایستاده اید، از ان بالا که فکر می کنید تا ابد جای
شماست.
کافی است به پایین بنگرید و ببینید که من هنوز ایستاده ام. اکنون پنجاه ساله
ام، خسته و زخمی، اما هنوز ایستاده ام، در این تاریکیها، بر زندگی ام از گذشته
تا اکنون، نورافکنی خواهم انداخت شاید مرا ببینید.
از کودکی ام شروع می کنم. از خانواده شاد و پر مهرم که در هر کلام و هر نگاه و
هر عملش، بذر عشق به همنوع و محبت و مهربانی به همه فرزندان بشر را در قلب من
کاشتند و داشتند. پای کوبیدن در شادیهای مردم، گریستن در غمهاشان و دست یاری
به سویشان دراز کردن در مشکلاتشان را به من اموختند.
مرا ببینید.
کودکی و نوجوانی ام در میان مردمی گذشت که با سم تعصب و نا اگاهی مشتی طبیب
نما، مسموم بودند. مرا نجس می دانستند، در وجودم به دنبال شاخ و دم می گشتند،
می گفتند با محرمان خود رابطه دارید و این از تفریحات جلسات شماست. نمی فهمیدم
چرا تهدیدمان می کنند؟ چرا لجن و کثافت بر اتوموبیلمان می ریزند؟ چرا
دوستانم از امدن به خانه ما می هراسند و در خانه هاشان حرکاتم را زیر نظر
دارند؟ و چرا مادرم از دیر رسیدن ما به خانه این همه مضطرب می گردد؟ از خشم
و بغض لبریز می شدم و باز دست محبت و نوازش پدر و مادر پر مهرم بر سرم بود و
می گفتند : عزیزم اینها گناهی ندارند، راهنمایان خوبی نداشته اند، ببخش و
فراموش کن و در حقشان دعا کن.
بخشیدم و فراموش کردم و در حقشان دعا کردم اما چراها در دلم ماند. اغاز جوانیم
با اغاز انقلاب اسلامی در ایران همزمان شد. به علت اعتقاداتم که مرا از امور
سیاسی دور می داشت در هیچ تظاهراتی شرکت نکردم و هیچ مرده باد یا زنده بادی بر
زبان نراندم. این بار رگبار تهمتها بر سرم ریخت که سر سپرده رژیم پهلوی هستید.
جوانی ام این گونه شروع شد. روزهایش و بلکه هر روزش با بلایا و مصیباتی که شما
و امثال شما بر زندگی من نازل کردید گذشت.
پدر عزیزم بعد از سی سال خدمت صادقانه در شرکت ملی نفت ایران و بعد از ان همه
تبعیض و نابرابری که به خاطر بهایی بودن متحمل شده بود دیگر باز نشسته شده
بود. به یکباره حقوق بازنشستگی اش را قطع کردید و شما و اامثال شما هر گز از
خود نپرسیدید که در ان سن و سال گذران عائله هفت نفره اش چگونه خواهد بود؟
خواهر بزرگترم با نمرات بسیار عالی در دانشگاه شیراز قبول شد و دو سال بعد و
در پی چیزی به نام انقلاب فرهنگی و صرفا به دلیل بهایی بودن اخراج شد. من هم
از ورود به دانشگاه محرو م شدم در حالی که اگر می گفتیم که بهایی نیستیم به
کار و تحصیل باز می گشتیم.
مرا ببینید
شور جوانی ام به خمودی می گرایید در هر صبح که از خواب بر می خاستم و از رادیو
می شنیدم که ” به حکم دادگاه انقلاب اسلامی ….. یک جاسوس صهیونیست به نام … به
جوخه اعدام سپرده شد”. حتی نمی دانستم صهیونیست یعنی چه و برای کجا جاسوسی می
کند؟ در رنج و غم و درد خانواده های عزیزی که به فرمان شما و امثال شما از هم
پاشیده می شدند فرو می رفتم و باز اغوش پر مهر پدر و مادرم بود که مرا پناه می
داد و زمزمه می کردند که عزیزم نگران مباش، امور را به ید قدرت حق تسلیم کن که
قسم یاد نموده است که از ظلم احدی نمی گذرد.
هر صبح، صدای دلنشین نماز و مناجات مادرم و تضرع و زاریش را به درگاه الهی می
شنیدم و اوج نگرانی و اضطراب را در چشمانش می دیدم. خواهر و برادرانم که به
تحصیل در خارج از کشور مشغول بودند ما را دعوت به خروج از ایران می نمودند اما
پیوندی عمیق و شاید ناشناخته، ما را به این سرزمین بسته بود. گذشت تا این که
دست تقدیر، طوفان بلا را به کاشانه ما کشاند. نگرانی مادر، بی جهت نبود.
مرا ببینید
در ۸ آذر ماه ۱۳۶۱، خانه پر مهر ما مورد هجوم نفرت و کینه شما و امثال شما
قرار گرفت. پدر، مادر و خواهر بزرگترم در ساعت ۸ شب در منزلمان دستگیر و برای
پاسخگویی به چند سوال برده شدند. صبح فردا شنیدم که چهل بهایی دیگر در همان
شب دستگیر و زندانیان شیراز به حدود ۸۰ تن رسیده اند. شما و امثال شما حتی
برای یک لحظه نیندیشیدید که یک دختر جوان ۱۸ ساله، تنها بازمانده این خانواده،
تحت حمایت و حفاظت کیست؟ هفت ماه طولانی و تلخ سپری شد. حکم نهایی صادر شد.
” یا اسلام یا اعدام”. خانواده من در زندان تحت سخت ترین ازار و تهدید و
توهین و شکنجه بودند و من دختری تنها در خانه سوت و کور و غمناک، جوانی ام را
سپری می کردم.
تفریح جوانی ام خرید مختصری میوه بود برای ملاقات ۵ دقیقه ای با گوشی و از پشت
شیشه با خواهرم رویا و مادر عزیزم در روزهای شنبه و تحمل توهین و بی احترامی
بی شمار، و دوباره خرید میوه برای ملاقات با پدر عزیزم در روزهای چهار شنبه و
تکرار همان سناریو. فقط به خاطر بهایی بودن و نه هیچ چیز دیگر.
مرا ببینید
نوزده ساله بودم که خبر اعدام پدر، مادر و خواهر عزیزم را شنیدم. مرا ببینید
وقتی اجازه دیدن اجسادشان را نداشتم و با هزار ترس و التماس فقط برای چند لحظه
اجازه اخرین دیدار با خانواده ام را یافتم. این بار اما دستان مهربان پدر و
مادرم مرا در اغوش نگرفتند لیک لبخند جاودانه نقش بسته بر لبان پدرم و دستهای
مشت شده اش نا گفته های بسیاری را باز گفت. پدر، مادر و خواهر من با سیزده
بهایی دیگر در شهر شیراز به دار اویخته شدند و عشق و مظلومیت بهاییان را فریاد
زدند و شما نشنیدید. عالم به فریاد امد و شما و امثال شما گفتید هیچ بهایی به
جرم بهایی بودن در زندان نیست.
اجساد پدرم و پنج مرد بهایی دیگر بدون اطلاع ما به بیمارستان سعدی شیراز سپرده
شد و اجساد مادر و خواهرم و بقیه شیر زنان شیرازی، مخفیانه در گلستان جاوید
شیراز در گورهای نامعلوم ریخته شدند و شما و امثال شما مرا از حق برگذاری یک
مراسم ساده در فراق عزیزانم محروم کردید و هر گز اجازه گزاردن شاخه گلی بر
قبور عزیزانم را ندادید. اموال پدرم مصادره شد و نه قاضی به اصطلاح عادل و نه
دادستان شیراز فکر تنها بازمانده این خانواده، یک دختر ۱۹ ساله را نکردند.
اخرین تیر ترکش کمانشان را رها کردند و گفتند : ” از بهایی بودن تبری کن و
مسلمان شو. یک شوهر خوب برایت پیدا می کنیم و اموالتان را هم پس می گیری”!!
بقیه زندگیم با این رنج البته همراه با افتخار سپری شد. ازدواج کردم، با جوانی
بهایی که او هم از دانشگاه اخراج شده بود. پنج ماه بعد از ازدواجمان، او را
به خاطر بهایی بودن و شرکت در جلسات بهایی و به خاطر خدماتی که برای دیگر
بهاییان انجام می داد به یک سال زندان محکوم شد و شما و امثال شما گفتید و
نوشتید که هیچ کس به خطر بهایی بودن در زندان نیست. زمان گذشت.
مرا ببینید
وقتی که دو فرزند دارم. یکی دو ساله و یکی چند ماهه و شوهرم برای خدمت سربازی
رفته است و فرمانده اش صراحتا به او می گوید هر کس دو فرزند داشته باشد به
منطقه نمی رود اما تو که بهایی هستی اگر صد فرزند هم داشته باشی باید به منطقه
بروی و او را به منطقه جنگی اعزام کرد و هنوز صدای شما و امثال شما با سر
افکنده به زیر به گوش می رسد که ” در حق هیچ بهایی به خاطر اعتقاداتش تبعیضی
روا نمی شود”.
با نوری که بر زندگی ام انداخته ام ببینید مرا وقتی سه فرزند دارم. با انواع
تبعیض ها و توهین ها در مدرسه درس می خوانند. هنوز به یاد دارم که معلم کلاس
سوم فرزندم به بچه ها گفته بود برای ازمایش درس علوم مقداری یخ با خود به
مدرسه بیاورند و به فرزند من گفته بود ” تو لازم نیست یخ بیاوری زیرا اب حاصل
از ان نجس است” و همچنین دفتر مشق فرزندم را ورق نمی زد تا دستش به دفتر یک
بچه بهایی نخورد. فرزندانم همه تیز هوش بودند ولی اجازه ورود به مدارس تیز
هوشان را نیافتند چون بهایی بودند.
دو فرزندم به دانشگاه راه یافتند، اولی بعد از سه ترم تحصیل در رشته طراحی
صنعتی اخراج شد. مسوول حراست دانشکده به او و شوهرم گفت : ” شما اصلا بیخود
جای یک بچه مسلمان را اشغال کردید” و فرزند دیگرم بعد از ۴ ترم تحصیل در رشته
حسابداری اخراج و تهدید شد که اگر پی گیری کند در خیابان مورد اصابت ماشین
واقع خواهد شد و فرزند سومم هم با بهانه واهی و بلکه بی معنی “نقص پرونده” ،
از ورود به دانشگاه محروم شد و باز شما روبروی دوربین و در حالی که مستقیم به
ان نگاه نمی کنید می گویید “هیچ بهایی به خاطر بهایی بودن از دانشگاه اخراج
نمی شود”. شوهرم هم تا کنون بیش از پانزده شغل عوض کرده است تا بتواند در
کشوری که به ان عشق می ورزد توان زندگی یابد و فرزندانم هم ناچارا راه او را
پی گرفته اند.
رنج نامه من پایانی ندارد. دو سال پیش در یک ظهر گرم ماه رمضان، ۵ مامور
اطلاعات به منزل ما ریختند. دو باره و چند باره به حریم خصوصی خانه و خانواده
ما تجاوز کردند. همه کتب و نوشتجات و جزوات مربوط به دیانت بهایی و قالیچه
های منقش به نقوش مذهبی، خاطرات و دستخطهای قدیمی مربوط به نسلها قبل و خلاصه
به قدر یک وانت جنس از خانه ما بردند و شوهرم را هم با خود بردند. شوهرم و
نوزده بهایی دیگر که در همان روزها از شهرهای مختلف ایران دستگیر شدند به شهر
یزد بردند. یک ماه در تحت بازجویی و باز پرسی و ازار و اذیت بودند و با قرار
وثیقه ازاد شدند و اکنون بعد از دو سال به حبس از دو تا پنج سال محکوم شده
اند. و هنوز شما می گویید انچه می گفتید.
ذهنم مملو از سوالاتی است که بی جواب مانده. مگر ما چه کرده ایم؟ ایا غیر از
انجام امور مذهبی مربوط به جامعه خودمان و دعا و مشورت برای رفع مشکلات
بهاییان بی پناه، چه خلافی انجام داده ایم؟ ۳۰ سال است که ساکن اصفهانیم. یزد
کجا بود؟ وقتی برای تظلم و دادخواهی به یزد رفتیم رئیس دادگستری استان یزد به
ما گفت : ” شما معاند هستید و در جمهوری اسلامی جایگاهی ندارید” و معاون ایشان
با بغض و کینه ای قدیمی و با احساس افتخار از این اندیشه ناب! می گوید : ” شما
شهروند ایران نیستید و در قانون جایی ندارید و از نظر من حق حیات هم ندارید.
اگر دست من بود می دانستم چه حکمی به شما بدهم”. می بینید که در زیر نظر شما،
قضاتی هستند که به صرف نفرت و تعصب نسبت به بهاییان، حکم زندان ۲۰ بهایی را
بدون مطالعه و حتی بدون اگاهی نسبت به اتهامشان، تنها به صرف بهایی بودن امضاء
می کنند و تازه معتقدند که مستحق بیش از این هستند.
وباز مرا ببینید. دیروز گورستانی که متعلق به جامعه بهایی شیراز است و اجساد
خانواده من نیز در ان مدفون است با لودر و کامیون خاکبرداری کردند تا اثری از
ظلم سی ساله نماند و شما می گویید بهاییان ازادند. ما بعد از مرگ هم ازاد
نیستیم.
با شما هستم. از ان مسند قدرت به پایین بنگرید و مرا ببینید. یک بهایی
معمولی ساکن ایران و این است چهره زندگی ۳۵ ساله ام در زیر لوای عدل جمهوری
اسلامی. اکنون پنجاه ساله ام. هنوز ایستاده ام. همسرم، فرزندانم و میلیونها
بهایی دیگر در سراسر دنیا در کنار من ایستاده اند. هنوز استقامت، صبر و شجاعت
خانواده ام و صدها جان باخته این راه، الهام بخش مسیر زندگی ام است. هنوز
نوای ارام بخش صدای پدرم و مادرم، فراتر از همه چیز ندا می کند که : امور را
به ید قدرت حق تسلیم نما که قسم یاد نموده از ظلم احدی نگذرد”. در مقابل هر
جفا، مهر بورز و بگذار کینه و نفرت از این خاک مقدس برای همیشه رخت بر بندد.
گفته انها بی معنا نبود و امروز من شاهد به ثمر نشستن انها هستم. تعدادی بی
شمار و روز افزون از هموطنانم وجود دارند که دیگر مرا نجس نمی دانند. از ورود
به خانه من نمی هراسند و از شما چه پنهان به دیده احترام به من نگاه می کنند.
برای استقامت من در این همه بلایا مرا تحسین می کنند و خانه مرا خانه امنی
برای خود می دانند. دیگر در کنج ضمیرشان نمی گویند که شاید این بهاییها کاری
کرده اند. دیگر می دانند که بی گناهم و حتی مطمئن شده اند که پدر و مادر و
خواهرم هم بی گمان، بی گناه بوده اند. اگر معاون دادستان یزد مرا شهروند
ایران نمی داند چه باک که هموطنانم مرا به عنوان یک شهروند پذیرفته اند و به
صداقت و محبت من معترفند، از من حمایت می کنند، با من همدلند، برای حل
مشکلاتم تلاش می کنند حتی ابراز تاسف و احساس خجالت و شرمندگی می کنند. انها
از شما جواب می خواهند. دیگر ادعاهایی نظیر این که هیچ بهایی به خاطر بهایی
بودن در زندان نیست، و یا اینکه بهاییان در برابر قانون از حقوق برابر
برخوردارند، و یا این که ما در دانشگاههای دولتی استاد بهایی داریم و ترهاتی
از این قبیل، برای این نفوس قانع کننده نیست.
دست از این عداوت دیرینه بردارید. ما هم وطن شما، همشهری شما، همسایه شما،
فامیل و اقوام شمائیم. ما مهر را اشاعه می دهیم و محبت را می ستائیم و در حق
حیاتی که خداوند به همه ما عطا فرموده شریک و سهیم هستیم. عدالت و برابری حق
همه انسانهاست و از جمله بهاییان.
خواهر عزیز و رنج کشیده ام غیر از شرمندگی چه می توانم بگویم ما نیز به ظریقی دیگرزخم خورده ی این نظامیم ما در غم شما شریکیم خدا را شکر که مدت عمر کوتاه است و عدل الهی جاری و ساری.شما یک انسانید و همین مهم است که همه ی ادیان تنها یک هدف دارند انسانسازی و هرگز مهم نیست پیرو چه دینی باشیم. به خود ببال خواهرم که انسانیت مرام خانواده ات بوده .دستت را میبوسم .
رزیتای گرامی انچه را که شما نوشته اید کم و بیش یا شنیده ام و یا دیده ام بهمین جهت از هر چه دین و ایدیولوژیست متنفر شدم.می دانی چرا چون خود شما هم بهاییت برایت مهمتر و مقدس تر از انسانیت و حقوق انسانی است.من یاد گرفته ام که بدون انسان تمام این ادیان و اعتقادات و مقدسات پشیزی ارزش ندارند.همه ساخته ذهن خلاق بشرند و بدبختانه انسانها با مقدس کرد نشان برای یافتن هویتی کاذب آنها را بلای جان انسانها نموده اند.وقتی شما از یک طلبه شیرازی و یک آخوندی بنام میرزا حسینعلی نوری اینچنین مقدسهایی می سازید چه توقعی از داعشیان شیعی و سنی و اراذل و اوباش اسلامی که هم قران را و هم احادیث را برای توجیه جنایاتشان دارند می توان داشت؟دین و ایدیولوژی عامل تعصب و کینه توزی و دشمنی و تبعیض و درنتیجه کشت و کشتار و ترور و تجاوز…است. من شخصا از اینکه ایرانیان نتوانستند از جنبش بابی نه بهایی بدرستی برای مقابله با تسلط فرقه شیعی بر ایران در یک پیچ تاریخی و مهم استفاده کنند و بر عکس انرا بنفع فرقه شیعه سرکوب کردند سخت غمگینم.ولی در کل دین را عامل عقبگرد و بدبختی و فلاکت در جامعه می دانم و بهاییت از این قاعده مستثنی نیست.این رفتارهای کینه توزانه و متعصبانه و واقعا وحشیگرانه را تنها مؤمنین به دینی و یا ایدیولوژیی و یا افرادی روانپریش و مریض می توانند با خیال راحت و بدون احساس شرم و ناراحتی وجدان انجام دهند.والا یک انسان معتقد به تقدس زندگی و خرد و حقوق انسانی هیچگاه فکرش را هم نمی کند.اینست که هموطن بجای بهاالله و الله و محمد و قرآن و تورات …باید به انسان و زندگی انسانها و خرد و حقوق انسانها فکر کرد.زیرا اگر زیربنا را انسان و حقوق انسان ندانیم امروز قربانیان شیعه هستیم و فردا شاید قربانیان حضرت بها الله! من بارها از بهاییان شنیده ام که ما درسیاست دخالت نمی کنیم.این حرف بسیار ابلهانه و غلطی و غیره ممکنست!چگونه شما می توانید در یک جامعه ایی زندگی کنید و اینهمه ظلم و ستم و ناراستی را که بر خود شما و دیگران رواداشته اند نادیده بگیرید. حتی دریک جامعه ایی سکولار و دمکراتیک با قوانینی بر مبنای حقوق بشر هم اگر زندگی کنید این حرف شما باعث رشد افکار غیره دمکراتیک و بقدرت رسیدن مشتی فاشیست و داعشی و غیره است.این حرف یعنی عین بی مسؤلیتی به سرنوشت مردم و خودخواهی و فرقه گرایی!هرانسانی در هر جامعه ایی که زندگی می کند تنفس کردن و غذاخوردن و تفریحات …همه سیاسی است و اصولا در هر جامعه همه زندگی و سرنوشت انسانها را سیاست رقم می زند.ما بایک انتخاب غلط مثل 57 زندگی ملیونها انسان و سرنوشت یک کشور و تا حدودی جهان را رقم می زدیم.سیاست که کلم نیست که بگوییم من چون آلرژی دارم خب مصرف نمی کنم.سیاست زندگی من و شماست.بخصوص در جوامعی عقب افتاده مثل ایران!
چرا این قدر مظلوم نمایی می کنید. ستم می شوید قبول . درحق شما حقوق شهروندی اعمال نمی شود قبول. بی دلیل به زندانی می برندتان قبول . همه ی این ها قبول اما راستی و راستگویی را نباید قربانی چیزهای دیگرکرد. به همین نوشته ی خودتان نگاه کنید. سه فرزندم تیزهوش بودند اما اجازه ندادند به مدارس تیزهوشان بروند. بی انصاف ، مگر رفتن به مدارس تیزهوشان به دست حسن و حسین و امثالهم است. اگر نوشته بودید طبق فلان اطلاعیه سمپاد فرزندانم قبول شدند اما اجازه رفتن به مدارس تیزهوشان را نداشتند خوب حرفی بود. اما این که خود بگویی تیزهوش بودند و خود تایید کنی که نمی شود کار.
اگر اشتباه نکنم شما از این موقعیت نهایت استفاده را می کنید که از ظلم و ستمی که برشما رفته بیشترین بهره برداری تبلیغی را برای دین و آیین خودبکنید. با این کار یک بار دیگر کسانی را که از چاله درآمده اند به چاه خواهید انداخت. دین بهایی چندان رجحانی به شیعه موجود ندارد و هردو سرو ته یک کرباسند. ///. بهتراست برای آزادی بشر اقدام کنیم و خروجش از این تنگ نظری ها. مطمئن باشید که اگر قدرت به دست شما بیفتد بهتر از شیعیان فعلی عمل نخواهید کرد چون آبشخور هردو یک جاست. بجای این که این همه سنگ بهایی و امثالهم را به سینه بزنید در پی دفاع از همه ی ستمدیدگان باشید.
هو ۱۱۰
سلام
آقای نوریزاد، به ساروی ها و شاهوی ها خوشبین نبودم، جوانمردی این پدر ساروی باعث شد در قضاوتم تجدید نظر کنم. ولی تا آزادی آزادگان حصر خانگی چیزی نمانده.
یا علی
عکسی 3 نفری دارید که با بی بضاعتی مینویسم”
امیر انتظام دماوند
دکتر ملکی دنا
نوری زاد درفک
و اما ارزو دارم که روزی را ببینم که کل مردم ایران را؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟بنامم.
آقای نوری زاد عزیز
یک هفته نمایشگاه شما محفلی بود گرم و صمیمانه برای آنها که شما را دوست دارند و راه و رسم و شیوه مردانه و میهن پرستانه شما را قبول دارند، ما هم صمیمانه از شما سپاسگزاریم و امیدوارم این فکر پسندیده تداوم داشته باشد. بی شک نهالی را کاشته اید و با خون دل پرورش میدهید روزی درختی تنومند خواهد شد و سایه ساری از صلح و صفا و دوستی را ارمغان خواهد آورد.
با ارادت
با درود فراوان :بنده که نیامده وندیده اینقدرطالب نمیشگاه هستم ؛خوش بحال کسانیکه توانستند بیایندو ببینندو عکس بگیرند وخاطره های بس بزرگ درسینه خود جای دهند.صد افسوس که براثر مریضی وناتوانی نتوانستم پای عزیزی ازجمع نمایشگاه را بوسه بزنم .فقط امیدوارم درنوبت بعدی که حتما بزودی پیش خواهد آمد ؛نیامده ها هم بتوانند خود را برسانند .با سپاس وتشکر فراوان از بانی این نمایشگاه.جناب نوریزاد عزیزوارجمند مستدام باشید وبرقراروپایدار…
درود بر شما جناب نوریزاد عزیز.امید که پایدار و تندرست بوده باشی.مطالب دیروز درمورد صحنه به آغوش کشیدن دکترملکی عزیز وآقای امیرانتظام این بزرگ مرد و ماندلای ایران، وگریستنهایشان، بی اختیار بغض گلویم رافشرد.دریغ و افسوس که این مردان بزرگ بجای اینکه درجایگاه والای خودقرار گیرند تا منشاء اثرات زیادی بوده باشند.اما افسوس که سرنوشت اینگونه غمبار رقم خورد.؟! باسپاس
بعضی از مواقع نظرات ما ارسال نمی شود و پیام می دهد که مثلا شما تند تند ارسال می کنید . لطفا بفرمایید چه کار باید کرد؟
—–
سلام امیرمحمد گرامی،
بله گاهی این مشکل پیش می آید ولی معمولا وقتی دوباره نوشته تان را ارسال می کنید، برطرف می شود.
یکی از دیگری زیباتر
سلام. استاد نوريزادم. مردي كه در آستانه شصت سالگي به مستي غيرقابل وصفي رسيده است كه از قديم گفتهاند شصتي و مستي!
واي استاد، چقدر دلم ميخواست كه من هم ميآمدم و در كنار شما بودم.
ريشه ها ٢٣٣ (قسمت ٢٣٢ ذيل پست قبلى )
عنوان هاى قسمت هاى ذيل بخش فرهنگ به ترتيب : فرهنگ دينى / عرفان / و…
زمين و آسمان حافظ
٢٧- مرورى بر كارنامه حافظ پژوهى
اين قسمت : حافظ پژوهى در گير و دار صنعت فرهنگ ( قسمت دوم )
٦-(دنباله شماره ٦ در قسمت قبلى )
قلندريه بنا به پژوهش زنده ياد منوچهر مرتضوى از فرقه هاى ملامتيه بودند .(ص١٦١) اگر ملامتيه براى رماندن خلق از خود تظاهر به ميخوارى و فسق مى كردند ، قلندريه به راستى به ظواهر شرع بى اعتنا بودند .” ملامتيه مى خواستند اعتماد مردم را از خود سلب كنند ولى قلندريه مى خواستند ظاهر خود را فانى و محو كنند كه, تا خراب كنند نقش خود پرستيدن ‘ و تمام قلندريات سنايي شارح اين شيوه است و از مى و فسق و بى اعتنايي به ظاهر سخن مى گويد .قلندران به جاى رفتن به مسجد و كعبه به كليسا و بتخانه و ميخانه مى رفتند . حتى خاقانى هم از فكر قلندرى كه در قرن ششم قوت يافته بود بركنار نمانده است ”( ص ١٦٠) ايرادى كه در چاپ نخست مكتب حافظ بر مرتضوى وارد است اين است كه گاه مايل است در جاهايي از ديوان حافظ كه نمى توان شراب و شاهد و شك در معاد را تأويل كرد رنگ ملامتى بزند بى آنكه دليلى قانع كننده بياورد. در اين موارد دو امر با هم خلط مى شوند . ملامتى بودن شيوه رفتارى در زندگى واقعى با مردم زمانه بوده است نه وانمودى در جهان شعر . اگر حافظ در شعر سرايي هم تظاهر به باده خوارى و شاهد بازى كرده باشد ، در خلوص و صداقت اشعارى كه شاعر خود بر جاودانه شدن آنها يقين داشت بايد شك كرد. در اين صورت صدق محتوا و ارزش مضمون شعر حافظ به يكباره فرومى پاشد و حافظ كه آن همه بر ريا كارى تاخته است خود بايد مخاطب اين سخن خاقانى گردد كه :
مى خورى بِه كز ريا طاعت كنى
گفتم و راز نهان بيرون فتاد
خوش بختانه از آنجا كه پژوهش مرتضوى همزمان با دگر گونى هاى انديشه او پيش مى رود ، همان سان كه پيش تر گفته شد وى باكى از تصحيح خود و نقض گفتار پيشين اش ندارد بى آنكه آن گفتار پيشين را دست بزند . وى در مرحله نتيجه گيرى مى نويسد :” تشخيص روح ملامتى در افكار و اقوال حافظ جنبه استنباط دارد ، در حالى كه تمايل او به روش قلندرى مصرح است و بارها از قلندر در اشعار خود نام برده است و شايد علت اين بوده كه قلندريه به سبب دور انداختن رسوم متعبدين و متصوفين منفوريتى داشته اند و حافظ.. از آنها .. با لحن قبول ياد كرده است . ” ( ص١٦١). نويسنده در ادامه مى گويد كه ملامتى بودن در اصل امرى عام در عارفان اوليه بوده است نه فرقه خاص . بعدتر عارفانى كه اين شيوه را برجسته كرده اند ملامتيه ناميده شده اند .وى با قيد شايد اضافه مى كند كه قلندريه ظاهراً از هند آمده و فلسفه آنها همچون اگزيستانسياليست ها و بوهمى هاى زمانه ما تجريد و تفريد محض محض بوده است .( ص١٦٢) در پانوشت تذكر داده مى شود كه مقصود اگزيستانسياليست هاى عاميانه اى است كه به دنبال تخريب عادات و آداب و آزادى مطلق در سلوك اجتماعى بودند . مرتضوى در اين پانوشت كوتاه (ص ١٦٢) ناگفته نمى نهد كه هيدگر و ياسپرس از پذيرش عنوان اگزيستانسياليست سرباز زده اند و تنها سارتر و سيمون دو بوار و مرلو پونتى و گابريل مارسل خود را اگزيستانسياليست خوانده اند . بدينسان او ما را از دقت اطلاعات فلسفى اش نوميد نمى كند .سپس در تأييد اين نظر در پانوشت بعدى (ص١٦٣) از كتاب طرائق الحقايق نقل مى كند كه قلندريه آداب شريعت از جمله نماز و روزه را ترك مى كنند ، چرس و بنگ مى كشند و آزار رساندن را عظيم ترين گناه مى دانند . اكنون وقت آن است كه نويسنده قلندرى بودن حافظ در زمانه اوج شيوع قلندران و خانقاه ها را توضيح دهد .
قبل از ترسيم انديشه حافظ به خامه اين پژوهشگر بايسته است اشاره كنم كه برخورد جدى و صادقانه و سخت گيرانه او با حافظ مانع از آن مى شود كه اولاً وى همچون متشرعان و نامتشرعان آسان طلبانه عرفان و تصوف را به يك مكتب ذاتى و يكپارچه فروكاهد و ثانياً با استناد گزينشى ابياتى از حافظ هرچه سريع تر بر اين هنرمند بزرگ جامه كفر يا تقدس بدوزد .كار مرتضوى به راستى همه جانبه نگر است .براى مثال ، وى كشف المحجوب هجويرى و مصباح الهدايه عزالدين محمود كاشانى و عوارف المعارف سهروردى و برخى ديگر از كتب عرفانى را اين طور معرفى مى كند در آنها عارف و صوفى را حتى بيش از عامه متعبد و پايبند شريعت دانسته اند ، اما تا بياييم از اين نمد كلاهى براى كليت عرفان بدوزيم اين گونه تصوف فقيهانه را در برابر تصوف شاعرانه و عاشقانه اى قرار مى دهد كه شريعت ها و مذهب ها را در مى نوردد و مذهب عاشق را ز مذهب ها جدا مى داند .ارزش چنين پژوهشى در آن است كه تاريخمندى تصوف و عرفان را جدى مى گيرد و متن را بريده از متون ديگر و گسليده از زمان و مكان پيش رو نمى نهد تا سپس شخصاً آن را با پيشداورى هاى شخصى تفسير كند .اين كارى است بس دشوار كه پيش از نتيجه گيرى تمايزها و تفاوت ها و تناقض ها را با دقت بررسى مى كند ؛ چه در تاريخ انديشه ، چه در محدوده يك متن . بسيارى از اشعار حافظ حاكى از انديشه اى انكارگرا و خيامى است كه انديشه هستى را بيهوده و عبث مى داند و خواننده را فرامى خواند تا عيش نقد اين جهان را به نسيه اخروى نفروشد بل دم را غنيمت شمرد .
آخرالأمر گل كوزه گران خواهى شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كنى
فرصت شمار صحبت كز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
بده ساقى مى باقى كه در جنت نخواهى يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
من كه امروزم بهشت نقد حاصل مى شود
وعده فرداى زاهد را چرا باور كنم
از سوى ديگر در ديوان حافظ كم نيستند اشعارى كه مضامين عرفان و وحدت وجودى دارند . به فرض كه از اين دو دسته ابيات چندتايي نيز الحاقى يا منسوب باشند ، باز هم در ديوان حافظ آن قدر تناقض هست كه خرمشاهى نيز باده حافظ را به انگورى و ادبى و عرفانى تقسيم كند .يا به تعبير گلندام شعر حافظ به مذاق عارف و عامى و عاشق و ميخواره خوش آيد .يا امروزه كه حافظ ديگر چهره اى جهانى شده است مهر پرست و زرتشتى و بي دين و ديندار و ايدئولوگ حكومتى بتوانند حافظ را از آنِ خود كنند .مكتب حافظ با عنوان فروتنانه مقدمه بر حافظ شناسى اين تناقض ها را يكسويه و سريع رفع نمى كند. با آنها درمى آويزد ، و از آنها يك معضل (problematic ) مى سازد .در قسمت ٢٣٠ ريشه ها (ذيل پست ؛هنوز زنده ام ) به سفر خيالى نويسنده به زمان حافظ پرداختيم و رويارويي او با اعجوبه اى پرتناقض .نويسنده پاسخ دادن دادن به اين پرسش كه حافظ آيا صوفى است يا عارف يا خيام مسلك يا صرفاً شاعر يا مروجى از اينها را نزديك به محال مى بيند( ص١١٧-١١٦) . اينجاست كه جستجوى وى به قلندريه مى رسد .اينان آزادگانى بودند كه در راه تفريد و تجريد محض قيود خشك اهل ظاهر را مى شكستند و به فرمان پير پيمانه كش خود سجاده به مى رنگين مى كردند ،اما پژوهشگر تفاوت نگر در اينجا متوقف نمى شود . حافظ صوفى خانقاهى نيست ( ص ١١٩) .هرحكم قطعى در باره او جزم انديشانه و دگماتيك است .( ص ١٢٠) او آزاده اى است كه در اين فرقه ها نمى گنجد .اگر مشربى براى او قائل شويم شايد به قول محمود هومن چيزى چون آزاده جانى نيچه باشد . نيچه كه بسى به ندرت كسى را ستوده است در برابر حافظ همچون گوته سر كرنش فرود مى آورد و لابد ميان خود و حافظ رشته پيوندى يافته است . مرتضوى اما اسير عنوان كتاب خويش است . قلندرى حافظ در وارستگى و آزادگى وى جلوه گر مى شود ( ص١٢٠) اما حافظ از عرفان و قلندرى و ملامتى گرى و دواوين عاشقانه عرب و تائيه ابن فارض و حلاج وشى و ادبيات عرفانى فارسى و تفسير كشاف زمخشرى و غيره هرچه مى گيرد همه را از آن خود مى كند . آميزه اى كه حافظ از اين ها مى سازد نامى جديد مى طلبد : مكتب رندى . اما بيدرنگ بايد افزود كه دلالت واژه رند نيز تاريخى دارد . مرتضوى پس از حلاجى اين تاريخ نتيجه مى گيرد كه رندى حافظ نيز رندى خاص خود اوست كه الفباى آن را خودش مى نويسد .( ص ١٢٢) از منابع جديدى كه مرتضوى از آن بهره زيادى مى برد كتابى است از پرفسور شبلى نعمانى با عنوان شعرالعجم كه مكتب حافظ را همان مكتب خيام مى داند اما مرتضوى مى افزايد كه حافظ در چارچوب انديشه خيام نمى گنجد ، نوميدى تيره خيامى را با اميد در مى آميزد .( صص ١٢٤-١٢٣)
سى سالى از چاپ اول مى گذرد كه اين پژوهشگر مى نويسد ” حافظ مثل سقراط و مولانا مامايي ( مايوتيك ) مى كند ولى برخلاف مولانا ظاهراً خود نيز نمى داند چه چيز بايد متولد بشود . يعنى شيوه اش كم تر از مولانا شيوه كلامى گونه محسوب مى شود .هچنين مشكل مى توان گفت حكيم و فيلسوف است .” همين جا وى به متشرعان و نامتشرعان معترض مى شود كه مكتب حافظ هرچه باشد ، ارزش خلل ناپذير وى به آفرينش سخن زيباست .( صد٤٥٧)
مكتب حافظ و پيوست هاى آن پربارتر و مايه ورتر از آنى است كه در اين مجال تنگ بتوان حق مطلب را درباره اش به جاى آورد . اين پژوهش تا مرز انديشه انتقادى پيش مى رود اما از اين مرز به هر دليلى فراتر نمى رود . براى مثال آنجا كه در مقايسه قلندريه و اگزيستانسياليست هاى بازارى از تجريد و تفريد محض سخن مى رود ، در حقيقت نه فقط قلندريه بل جانمايه عرفان را به درستى بيان مى كند بى آنكه نقدش كند . اما بايد از اين بزرگوار سپاسمند بود كه با تحقيق شرافتمندانه اش رشته نقد را در كف ما مى گذارد .اين نقد را به قسمت بعدى موكول مى كنم و همچنين بررسى اين مسأله كه چرا در صنعت فرهنگ چنين تحقيقى گم و گور شده است
سلام آقای نوری زاد عزیزوگرامی،
و سلام آقای امیرانتظام عزیزوگرامی، ای بزرگ ما، ای محبوب ما، ای خردمند ما و ای ایثارگر ایران!
وسلام به تک تک شجاعان وایثار گران بسیارعزیزما چه درزندانهای کوچک دورازخانواده و چه در بند عمومی زندانی بزرگ به نام ایران.
وسلام به همه ی دوستان و هموطنان عزیز،
//////////////////////////////////// عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد! //////////////////////////////////
آقای نوری زاد: واقعا تبریک عرض میکنم به هنرهای شما، به هنرمندی شما واین نمایشگاهی که راه انداختید وعشق را با هنرمندی تمام به نمایش گذاشتید!
من از عکس ها ونوشته های این چند روز نمایشگاه دیدم که جامعه وملت ایران به چه شکلی میتواند و باید باشد!
جامعه ای متحد، پر ازعشق وصفا، پراز یکرنگی دلسوزی ومودت، پرازکاروکوشش و پر ازهمدلی شجاعت وامید!
چه چیزی میتوانست این همه هموطنان مارا ازدور و نزدیک وشهرهای مختلف، مرد وزن، پیر وجوان، بااعتقادات مختلف، ازنژادهای مختلف و.. دور هم جمع کند؟! به غیر از . . عشق!
درود بسیار برشما!
یک هموطن کوچک.
ببینید جهل مردم در سال 67 و رای کورکورانه 97 درصدی چه اختیاراتی به رهبر داده، که اگر نبود وضع بمراتب بهتر بود:
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%BE%D8%B1%D8%B3%DB%8C_%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_(%DB%B1%DB%B3%DB%B6%DB%B8)
نمىدانم كه جرا إز ديدن أين عكسها آدم سير نمىشود و احساس مكند همه در حال كفتكو با تو هستند
مرسي إز زحمات شما إستاد بزرك