یک: مصاحبه ی دیشبِ مرا با برنامه ی افق – تحت عنوان اسید و زن – اگر ندیدید و نشنیدید، حتما ببینید و بشنوید. و اما سخن اصلی ما: تن پوشم را به تن می کردم که دیدم مردی خوش تیپ و خوش لباس با کراواتی مشکی و کت و شلواری شیک و سن و سالی حدود چهل و چهار پنج سال آمد و خریدارانه نگاهی به من کرد و با تکانِ سر سلامی گفت و رفت. آخرین بندهای تن پوشم را که می بستم، دیدم همو با کاغذی لوله شده در دست باز آمد و دست داد و از خود گفت: امروز رفته بودم استعفا بدهم قبول نکردند. از من اصرار و از آنها انکار. هرچه می گفتم آقایان، با این وضعیتی که در حوزه ی حرفه ای ما پدید آمده، من روحیه ی کارکردن ندارم، می گفتند این استعفا ممکن است به یک جریان سیاسی بَدل شود و شورشی پدید آورد. خلاصه قبول نکردند و گفتند ما حاضریم خانم ستوده را در همین کانون وکلا دعوت به همکاری کنیم با حقوق ماهیانه ی خوب تا این سه سالی که پروانه ی وکالتش لغو شده سپری شود.
گفتم: کانون وکلا چه جفا کارانه اعتراض خانم ستوده را به حقوق ماهیانه تنزل داده. و پرسیدم: شما آیا وکیل هستید؟ گفت: بله. و کاغذ لوله شده اش را واگشود و خواند: من فلانی، وکیل، بخاطر جفایی که به همکارمان سرکار خانم نسرین ستوده شده، از وکالت استعفا می دهم و …. بر شانه اش بوسه زدم و گفتم: این ها را به خانم ستوده گفته اید؟ گفت: نه، داشتم می رفتم که شما را دیدم و برگشتم. در این هنگام آقای خندان آمد با رویی گشاده. وکیل خوش تیپ را به وی معرفی کردم و گفتم: این دوست شریف ما، بخاطر جفایی که به همسر شما شده، رفته و استعفا داده بی آنکه این همدلیِ حرفه ای اش را حتی به خانم ستوده گفته باشد.
دو: آقای خندان عجله داشت. تشکر کرد و رفت. من و وکیل خوش تیپ رفتیم به سمت کانون وکلا که فاصله ی چندانی با ما نداشت. عده ای به شوق خانم ستوده آمده و در آنجا اجتماع کرده بودند. احتمالاً جرم همه ی شان این ها بود: اجتماع و تبانی، تبلیغ علیه نظام، تشویش اذهان عمومی، تجمع به قصدِ اقدام علیه امنیت ملی، برگزاریِ تجمعِ بدون مجوز، همکاری با دول متخاصمه، جاسوس، منافق، و….
بعد از سلام و علیک با حاضران، به خانم ستوده گفتم: این دوست خوش تیپ ما، به کاری بزرگ دست برده و برای همدلی با شما و به خاطر ظلمی که به شما شده رفته و استعفا داده. خانم ستوده از مرد خوش تیپ پرسید: شما وکیل هستید؟ بله. این دو وکیل، کمی از جمع فاصله گرفتند تا با هم صحبت کنند. مرد خوش تیپ را به حاضران نشان دادم و گفتم: برای وکیل شدن، راه های پر پیچ و خمی را باید پیمود. این مرد، وکیل پایه ی یک است. رفته و بخاطر ظلمی که به خانم ستوده شده، از وکالت استعفا داده است. و عجبا که این حرکتش را که حرکتی بسیار با شکوه است، به خانم ستوده نگفته بود و داشت می رفت که من بازش گرداندم. مرد خوش تیپ برای خدا حافظی جلو آمد. همگان برایش کف زدیم.
سه: در جمع، آقای نعمتی بود و آقای مفتی زاده و محسن شجاع و فرجاد که این فرجاد از روز نخست در اینجا بوده پای کار. پهلوان افشینِ آمده از اتریش با شاخه گلی سپید آمد و دست داد. خانم ستوده را نشانش دادم و گفتم: گل رُزِ شما برازنده ی خانم ستوده است. رفت به جمع بانوانی که با خانم ستوده صحبت می کردند.
چهار: در میان جمع، مردی بود شصت ساله و فربه در ناحیه ی شکم. صدایش تیز و برنده و بلند بود. جوری که اگر بنا بر بلند گویی داشت، بلند گو بود برای خودش. سر و وضع نامرتبش نشان از به هم ریختگی اوضاع مالی اش داشت. با دیدن من چه شوقی به صورت دواند. دستم را فشرد و گفت: من از همین امروز پا به پای شما هستم تا قیامت. و گفت: تا این رژیم را ساقط نکنم یا به محاکمه اش نکشانم آرام نمی گیرم. و تأکید کرد: پا به پای شما در کنار شما هستم از همین الآن. مرد بلند گو آنچنان با استحکام سخن گفت که من احتمال دادم مثل نعمتی از فردا به جمع ما خواهد پیوست و بیرقی بالا خواهد گرفت. به من می گفت: تو دمبِ این ها را وجب کرده ای و می دانی چه کفتارهایی هستند این بی شرف ها. به قول خودش پنج کیلو پرونده در خانه داشت. مغازه ی مرد بلند گو را که تنها محل در آمدش بود مصادره کرده بودند و اکنون با یک پراید مسافر کشی می کرد.
پنج: خانم ستوده با نگاه به عکس های تن پوشم به شوق آمد. یکی از دو عکس را نشان داد و گفت: این فاران است. ما با هم در زندان بودیم. بله، عکس ها، یکی از کامران رحیمیان بود با آرتین چهار ساله، و دیگری از فاران حسامی بود با همان آرتین چهار ساله. این زن و شوهر بهایی به جرم تدریسِ درس هایی مثل فیزیک و شیمی و روانشناسی سال هاست که در زندان اند و کودک شان را مادر بزرگ نگهداری می کند. زندانی کردن این زوج، یکی از اوج های شقاوت حاکمان اسلامی است. عکس پشتی؟ جناب حجة الاسلام و المسلمین حضرت حاج آقا شیخ حیدر مصلحی وزیر سابق اطلاعات و همدستِ دزدی های بابک زنجانی که البته این جناب خط اصلیِ دزدی ها را از جناب مجتبی خامنه ای می گرفته و چون تاریخ مصرفش تمام شده فعلاً به زیر بخیه برده اندش و پرونده ای برایش آراسته اند تا جناب مجتبی خامنه ای از تیر رسِ دزدی های بابک زنجانی در امان بماند.
شش: مردی چهل و یکی دو ساله با قامتی کوتاه و صورتی خواستنی و کت و شلواری سرمه ای که جانانه شاداب و نیک سخن و فهمیده به نظر می رسید، از شازند اراک آمده بود به دیدن ما و نیامده بیرق خانم ستوده را گرفته و بالا برده بود. مرد نیک سخن نوشته ای با خود آورده بود و به پشت بیرق خانم ستوده چسبانده بود با این جمله: قلم اگر از بیداد ننویسد، قلم باد. این مردِ نیک سخن پیشتر برای من این شعرگونه را فرستاده بود: من تو را شنیده ام، من تو را دیده ام، من تو را می شناسم، پس مرا بشنو: مادرت از برای چنین ظلمتی نور زاییده است.
مرد نیک سخن، وکیل بود. از سال 88 پروانه ی وکالتش را به حالت تعلیق در آورده اند. مدتی باز داشت بوده و حالا به قول خودش با سند آزاد است. این مرد چه نکته سنج بود و نیک نگر. می گفت: ایران هرگز این همه پادشاه به خود ندیده است. بشمارید، هزاران هزار دزدِ نگرفته دارد این سرزمین. یا می گفت: از انقلاب مان آنقدر صادر کردیم که دیگر چیزی برای خودمان نماند.
هفت: مردی چهل و پنج ساله و خوش صورت و کت و شلواری با موهایی که سپیدی اش خودی نشان می داد، با احترام ایستاد به ایراد گرفتن که: شما چرا همه اش حاکمیت را نقد می کنید و از نقد اصلاح طلبان پرهیز می کنید؟ و گفت: خیانتی که خاتمی به این مملکت کرد همان خیانتی است که احمدی نژاد کرد. شما اما هیچ از خاتمی و آن هشت سالی که آن همه اشتیاق و آرزوی مردم تباه شد و رفت نمی نویسید و مرتب بند کرده اید به حاکمیت. اگر نمی گذاشتند خاتمی کار بکند، چرا استعفا نداد؟ چرا آن همه ذوق و شوق مردم را به هیچ گرفت؟
گفتم: هر کسی روحیه ای دارد که این روحیه، تا یک جاهایی می تواند او را پیش ببرد. آقای خاتمی اگر استعفا می داد و کشور را به دلِ تبعاتِ این استعفا می بُرد، باید مثل آقای میر حسین موسوی پای مخاطراتش می ایستاد. خود خاتمی می گوید من یزدی ام. و به ترسش اشاره می کند. آقای خاتمی مثل آقای موسوی شجاع نیست. و گفتم: من اما اولویت ها را در نظر می گیرم. الآن دستِ کی بیخ گلویمان را می فشرد؟ ما ابتدا باید این دستِ بیخِ گلو را پس برانیم تا نفسی برای نقد گذشته داشته باشیم. یکی از حاضران گفت: آقای نوری زاد کسانی را نقد می کند که در رأس قدرت اند. که اگر آقای خاتمی بر سر قدرت بود، وی را نقد می کرد.
هشت: مردی لاغر و هفتاد ساله و قامت بلند و کاپشن پوش به داخل کانون می رفت و برای رفتن پا به پا می شد اما دوست داشت سخنی را که در گلو داشت بگوید و برود. سرانجام فرصتی یافت و گفت: خاتمی بعدِ هشت سال چی گفت؟ گفت: من یک گاری چی بودم. اصلاح کردم و گفتم: تدارکاتچی. گفت: فرقی نمی کند. گاریچی و تدارکاتچی یکی اند. و ادامه داد: احمدی نژاد چی گفت؟ گفت: من نوکری ام که تمام بشود می روم. پیرمرد لاغر راه افتاد به طرف درِ ورودیِ کانون و پرسید: فکر می کنید روحانی بعدِ هشت سال چه بگوید؟ گفتم: ایشان کلید دار است. کلید دار هم از خود اختیاری ندارد. بگویند دری را وا کن، وا می کند. و اگر بگویند ببند، می بندد. درست در امتداد همان دو تایی که شما مثال آوردید.
نه: جوانی که از کرج آمده بود گفت: ما گرفتار یک جور استبداد مردمی هستیم. شما چرا نقد مردم را وا نهاده اید؟ گفتم: نقد مردم به درازنایِ آرامش نیازمند است. اولویتِ نخستِ من نقد حاکمانی است که با ولعِ تمام می دزدند و بی واهمه آدم می کشند و آشکارا دروغ می گویند و از جانب خدا مردم را فریب می دهند.
ده: بانوی جوانی که وی نیز از کرج آمده بود گفت: من به شوق شما و خانم ستوده به اینجا آمده ام. پرسید: راز این که ما می ترسیم در چیست؟ ماها جرأت و عرضه ی تجمع بخاطر یک آسیب یا یک درخواست مدنی را نداریم. گفتم: دخترم، علت های ترس اینهاست: جان، مال، آبرو، شغل و موقعیت و تحصیل، زندان. و گفتم: هر یک از ما به یکی از این پارامترها یا حتی به همه ی آنها مبتلاییم. و گفتم: میوه ی اعتراضِ مردم اکنون کال است. وقتش که برسد، همه ی مردم این عامل های ترس را زیر پا می گذارند.
یازده: یک بانوی کاملاً محجبه و جوان و برازنده آمد و بر پله ای ایستاد و تیز به نوشته ها و عکس های تن پوشم نگریست. اشتیاقش را که دیدم، یک به یکِ نوشته ها و عکس ها را با انگشت نشانش دادم و گفتم: سپاه بیش از سه سال است که اموال حرفه ای مرا برده و پس نمی دهد. از مجاریِ قانونی اقدام کرده ام اما به نتیجه نرسیده ام. قاضیِ دادسرا رسماً به من می گوید: ما زورمان به سپاه نمی رسد. این عکس هاهم زن و مردی را نشان می دهند که کودکی را در کنار و آغوش دارند. این زن و مرد، زن و شوهرند و این کودک نیز فرزندشان است. این زن و شوهر به جرم تدریس فیزیک و شیمی و رانشناسی در زندان اند. چرا؟ چون آیت الله های جا مانده در هشتصد سالِ پیشِ تاریخ، بهاییان را نجس می دانند و اجازه نمی دهند به دانشگاه بروند و در جایی استخدام شوند. اینها خودشان در خانه های هم، جوان ها را درس می دهند. به این خاطر، این دو نفر را و خیلی های دیگر را گرفته اند و زندانی کرده اند. به پشت چرخیدم و گفتم: این آقا را هم که احتمالاً می شناسید!؟
بانوی محجبه که سخت طرفدار نظام بود، در آمد که: ممکن است در یک سیستم قضایی حقی نا بحق شود اما همه اش که نا بحق نیست. شما چرا این عکس ها و این نوشته ها را عمده کرده اید؟ و پرسید: حالا چه ربطی هست بین اموال شما و این عکس ها؟ گفتم: یک امر مشترک بین اموال برده شده ی من و زندانی شدنِ اینها هست. و آن: ظلم است. بانوی محجبه سخت به دفاع پرداخت که نخیر اینچنین نیست. گفتم: حتی اموالِ برده شده ی من و زندانی شدنِ این زن و شوهر ربط وثیقی دارد با اسید پاشی های اصفهان. بانوی محجبه گفت: شما اگر چهار تا اسید پاشی را در ایران عمده می کنید، در انگلستان دویست تا اسید پاشی بوده در همین چند سال گذشته. گفتم: اگر هم به آمار شما اعتماد کنیم، در انگلستان، اسید پاشان به هنگام شکستن بطری اسید بر سرِ کسی، یا حسین و یا زهرا نگفته اند. و به اسم اسلام دودمان کسی را به باد نداده اند.
دوازده: مرد بلند گویی که تا اینجا ساکت بود، به عتراض در آمد و صدا در داد و همه ی آن حوالی را به زیر چترِ بلند گوی خود برد. جوری که خانم ستوده جلو آمد و به وی تذکر آیین نامه ای داد و گفت: ما بنا نداریم در اینجا سر و صدا بکنیم. آرام باشید. و مرد بلند گویی، سیستم را برای یک اعتراض متداول تنظیم کرد.
سیزده: یک وکیل پنجاه ساله ی حزب اللهی که کت و شلواری خاکستری و پیراهنی مشکی به تن داشت و ته ریشی به صورت، آمد و شمرده شمرده با من سخن گفت و با هر سخن انگشت نشانه اش را بر نقطه ای از تن پوشم فشرد برای تأکید. عمده ی سخنش این تک جمله بود: سپاه که احتیاجی به کامپیوترها و اموال شما ندارد. و ادامه می داد: حتماً مشکل امنیتی داشته اند اموال شما. هر چه من پر پر می زدم: یک کامپیوتر اگر هم مشکل امنیتی داشته باشد، این مشکل امنیتی به حافظه اش مربوط است نه پوسته اش. حافظه اش را خالی می کردند و پوسته اش را به من بر می گرداندند، فایده نداشت که نداشت. وکیلِ تک جمله با هر سخنی که از من و از اطرافیان می شنید، باز می گشت به همان یک جمله ی اسیدی اش: سپاه که به اموال شما احتیاجی ندارد.
ناچار به این مثال ساده متوسل شدم: بفرض که یک آدم ثروتمند با شما خصومت دارد و می داند که شما در جیب کت تان یک سند مهم دارید. می آید و کت شما را به زور از تن شما در می آورد. و گفتم: عیبی ندارد اگر شما به او بگویید: سندش را بردارید و کتش را به من برگردانید. وکیلِ تک جمله، که گویا به همان تک جمله دخیل بسته بود، از ریلِ ” سپاه که احتیاجی به کامپیوتر شما ندارد” پایین نیامد که نیامد. اینجا بود که حوصله ی مرد بلند گویی سر رفت و سیستم را روشن کرد و نعره ای بر سر وکیل تک جمله فرو ریخت که من به سمتِ نگاه هراسان خانم ستوده سر چرخاندم. شوربختانه نعره ی مرد بلند گویی نیز وکیل تک جمله ای را از تکرار همان یک جمله باز نداشت. وی میخش را بر یک نقطه از کره ی زمین کوفته بود و می گفت: اینجا وسط زمین است. و دلیل می آورد که: اگر قبول ندارید، مترش کنید!
چهارده: یک جوان خوش روی و پر تحرک و کت مخملی آمد و بوسه ای داد و بوسه ای گرفت و سلام و علیکی نیز با خانم ستوده کرد و تیز رفت به داخل کانون وکلا. ده دقیقه ی بعد باز آمد و گفت: رفتم و پرسیدم اتاق رییس کانون کجاست. اتاقی را نشانم دادند. در زدم رفتم تو. به رییس گفتم: من آمده ام به عنوان یک شهروند، نسبت به لغو پروانه ی وکالت خانم ستوده اعتراض کنم و از شما نیز شکایت. این هم نامه ام. یا به نامه ام ترتیب اثر می دهید یا زنگ بزنید بیایند مرا ببرند. رییس یک نگاهی به من انداخت و گفت: برو و شر درست مکن. جوان مخملی فلسفه خوانده بود و سری پر شور داشت.
پانزده: مرد تک جمله ای مرا به کناری خواند و گوشی اش را دم گوشم گرفت و گفت: این را بشنو! صدای مردی بود که کلمه هایی آشنا بر زبان می آورد. کمی که گذشت دانستم یکی از نامه های من است به رهبری با صدای مردی که نمی شناختمش و شمرده شمرده نامه را می خواند و پیش می رفت. مرد تک جمله ای باز با هر جمله انگشت نشانه اش را بر نقطه ای از تن پوشم فشرد و گفت: من این فایل صوتی را برای دویست نفر از سرداران سپاه فرستاده ام. آنها هم برای دوستانشان. نوری زاد، جمع کن این بساط را. این لباس را از تنت در بیاور. من رفیق و دوستدار توأم. خوب نیست. این همه شهید داده این مملکت. خرابش نکن!
شانزده: یک بانوی بهایی از سمنان آمده بود به دیدن من. می گفت: دیروز آمدم شما نبودید. از خانم ستوده شما را پرسیدم که خانم ستوده گفت شما روزهای زوج می آیید. امروز مخصوصاً آمدم شما را ببینم. این بانو از تلخکامی های این روزهایش گفت. از تماشای عکس همکیشانش بر تن پوشم چه شوری پیدا کرد. گفت: شش سال است که ما بهاییان سمنان را به سختی در یک محاصره ی اقتصادی فرو برده اند. تمام مغازه ها و کارگاه ها و کارخانه های ما را قفل کرده اند و پلمب زده اند. ما جایی نمانده که نرفته باشیم برای دادخواهی. تمام درها را به روی ما بسته اند. مثل اسرا زندگی می کنیم. من یک وسایل دستی می سازم که می تواند بعنوان وسایل کمک آموزشی مورد استفاده ی مدارس قرار گیرد. به همه ی مدارس گفته اند نه بهاییان را به مدرسه راه می دهید و نه از آنان چیزی می خرید. این بانو، چندی دیگر باید به زندان برود. یک سال. جرمش؟ تدریس به جوانان بهایی در منزل.
هفده: بحثی در گرفت با حاضران و این بحث رفت به سمت روحانیانِ حاکم. این که مردم با پیروزی انقلاب، مثل یک فنر فشرده، همه ی تعلقات تاریخیِ خود را ریختند به پای روحانیان و روحانیان با محوریتِ افرادِ باقی مانده ای چون رهبر و آقای رفسنجانی، تا توانستند رقبای خود را یا زدند و کشتند و یا به زندان شان انداختند و یا خانه نشین و دق مرگشان کردند و یا از سرزمین شان تاراندند تا عرصه ی مملکت خواری دربست برای خودشان باقی بماند بلا معارض. گفتم: روحانیان حاکم را تصور کنید که هر کدامشان قیفی به صورت بسته اند و از سوراخ باریک همان قیف به دنیا می نگرند. این سوراخ، فقه است. حلال است و حرام است و جایز است و جایز نیست و باطل است و باطل نیست و از اینجور چیزها. چیزهایی که به اندازه ی همان سوراخ قیف با کلیت زندگیِ مردمان ارتباط دارد. روحانیان اما مقتدرانه می خواهند با مقدرات همان سوراخ قیف دنیا را مدیریت کنند و همه را مفتون و شیدای اسلام ناب شان کنند.
گفتم: شما از میان همه ی روحانیان، مثلاً یک نگاهی به قد و بالای فکری و شعوری و علمی و مدیریتی و عُرضه های فردیِ آقای محمدی گلپایگانی – یکی از همه کاره های بیت مکرم – بیندازید و به این پرسش من پاسخ بدهید که: اگر انقلاب نشده بود این آقا اکنون در سال 93 شمسی مشغول چه کاری بود؟ یک پزشک یک معلم یک مهندس یک کشاورز یک کارگر اگر انقلاب نشده بود همان بود که بود. و گفتم: این آقا، اگر انقلاب نشده بود اکنون در مجالس زنانه و یا بر منبر مساجد سخنی می گفت و اگر نیمچه صدایی داشت، روضه ای می خواند و سوزی بر می کشید و احیاناً کتابکی می نوشت یا نهایتاً مدیر و معلم مدرسه ای بود. اکنون اما ببینید این آقا کجاست و تا کجاهای این مملکت مُلا زده که نفوذ ندارد.
و نتیجه گرفتم: آخوندی که از حجره های گرسنگی بدر آمده و بی آنکه لیاقتی داشته باشد بر کرسیِ اقتدار نشسته، مگر به سادگی از لقمه های چربی که نصیبش شده دست می کشد؟ و گفتم: عمده ی اینان هیچ تعلقی به ایران و تاریخ ایران ندارند و زلفشان به مفاهیمی پوک گره خورده و اگر ضرورتی پدید آید اینجا را مثل سوریه شخم می زنند تا بمانند و همچنان بمکند. و گفتم: شما به راحتی می توانید فهرستی از آیت الله ها و روحانیانی بدست آورید که چه کارخانه هایی و چه معادنی و چه امتیازاتی و چه فرصت هایی را بالا نکشیده اند و نمی کشند همچنان با ولع!
هجده: در میان بانوان، بانویی بود قامت کوتاه و خوش روی. این بانو در بحث ها شرکت می کرد و به فرا خور موضوع بحث، سخن شایسته ای می گفت. سر آخر معلوم شد از سال شصت تا شصت و شش را در زندان گذرانده و برای آمدن به آن نقطه کلی به خودش کلنجار داشته. پیروزی اش را بر تردیدهای درونی اش تبریک گفتم.
نوزده: وقت رفتن شد. همه از هم خداحافظی کردیم. مرد بلند گویی که خود را برای سقوط این رژیم مهیا کرده بود و می رفت که پای ثابت قدمگاه ما باشد آمد و دست داد و گفت: من کمی راهم دور است. شاید همدیگر را ندیدیم. دوستانه دستش را گرفتم و به وی گفتم: اگر خوب بنگریم می بینیم خدا به هر کدام ما یک نعمت خاص داده که مخصوص خودمان است و هیچ کسی آن را ندارد. خدا به شما علاوه بر خصلت های خوبی که دارید، یک صدای بلندی داده که قدرش را بدانید و در جاهایی که لازم است از آن استفاده کنید.
بیست: در راه، رادیو ترانه ای پخش می کرد در لابلای ضجه ها. در آن ترانه، خواننده این غزل ملک الشعرای بهار را می خواند: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید / قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس / برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید. به خود گفتم: گرچه بلندای فهم جناب ملک الشعرا به قفس تن بوده احتمالاً و بهشتی که لابد آدم از آن رانده شده، اما زندان های ما اگر در میان باغ و سبزه و آبشار و چهچه بلبلان بود، نیک بود آیا؟ به خود پاسخ دادم: مردمی که پیش از طی کردنِ منازلِ انسانیت، به دوردست های مسلمانی یا هر عقیده ی دیگری جهش می کنند و همان عقیده را بی اعوجاج می پذیرند و همان عقیده را بر دیگران تحکم می کنند، هیچ نسبتی با انسان و انسانیت نداشته اند و نخواهند داشت. اینجور آدمها تا می توانند زندان خواهند ساخت و به سوز هیچ پرنده ای و هیچ بنی بشری نیز اعتنایی نخواهند بست.
محمد نوری زاد
هشتم آبان نود و سه – تهران
از ان خانمی که به امار اسید پاشی در سایر کشورها اشاره میکند باید پرسید چرا باید خود را با شرایط بدتر بسنجیم.فکر نمی کنید دلیل جازدن یا پس رفتن اخلاقیات ما به همین مورد ربط دارد.درد اینجاست که ما مردم وحکومت ما ٫چشممان را به نقاط قوت پر شمار دیگران می بندیم و پیوسته در بزنگاه چالشها مانند مگس بر کثافت پهنه ای از سپیدی وپاکی فرود می اییم. یک مورداسید پاشی هم در هر کجای دنیا که باشد زیاد است.
سلام. آقای نوریزاد آن ترکیب کنایی معروف “زیر اخیه رفتن” است نه زیر بخیه. اخیه طناب یا میخ طویله است که افسار حیوان را به آن می بندند ! “زیر اخیه بردن” کنایه از بستن یک انسان به سبک حیوانات برای بازجویی و … است.
با سلام وخسته نباشید,,
برادر گرامی آقای نوریزاد , چند روزی است دسترسی به وب سایت شما بسیار مشکل شده است , امیدوارم بتوانید مشکل را حل کنید اما مطمین باشید ما خسته نخواهیم شد وبا صبر و امید تلاش می کنیم که به نوشته های شما دسترسی پیدا کنیم .
خانم گوهر عشقی (مادر ستار عزیز) سخت شرمنده ام در تمامی لحظات زندگی برایتان صبر آرزو می کنم .ستار عزیز ما مشعلی درخشان برای مردم ما در راه رسیدن به آزادی است و این افتخاری بزرگ است.دستان پر مهر و صورت غمناک شما سند حقانیت راه آزادیخواهی ماست…………
———-
سلام بانوی گرامی،
برای دسترسی آسانتر به سایت، لازم است به این آدرس بروید:
http://www.nurizad.info
یعنی سه دبلیوی ابتدایی حتما باید لحاظ شود.
سپاس.
با سلام ،،،، متشکرم درست شد .
یک روز زندکی نوری زاد بر صد سال زندگی من و ایت الله ها ارجهیت دارد.
درود به آقای محمد(کاوه)نوری زاد
و به همکاران با وفایتان و هموطنان غیور و آزادمنش و بویژه انسان های با غیرت و دلیری که شما و خانم ستوده را همراهی می کنند.
1. ببخشید به خاطر فضولی ! کمبود یک زیر نویس کوتاه زیر عکس ها را احساس می کنم ، شعار ها و خواسته ها روی پلاکات ها دیده نمی شود. در صورت امکان عکسی فوق العاده از آنها گرفته و پخش شود.
2. استدلال و حاضر جوابی منطقی شما را تحسین می کنم. بعضی ها اصلأ و ابدآ به دلایل مختلف حا لیشون نیست و در جهل مرکب مانده اند که داستان غم انگیز ایران به چه مربوط می شود و شما چی داری می گوئی و این اعتراض ها ، فریاد ها ، نا له ها ، شکایات ، انتقادات وو .. از برای چیست.
3. با وجود احساس غم و افسوس به اوضاع و احوال فعلی ایران ، با خواندن مو به مو یاد داشت شما ، از بکار بردن بعضی از جمله ها ، واژه ها ، قصار ها و طعنه ها ی طنز آمیز شما کلی خندیدم و گاهی از خنده روده بر شدم. مرسی!
4. مدتهاست که از خنده ، اشک در چشمانم حلقه نزده بود. گفت و شنود ها و سر بسر گذاشتن ها را طوری می نویسید که همانند یک فیلم روی پرده ، جلوی چشمان ظاهر می شوند . بطور کلی و به تمام معنا زبان فارسی چه ضرب المثل ها ، اصطلاحات و تکه کلام های زیبائی دارد. مایلم چند نمونه از تکه های یاد داشت بالای شمارا در اینجا ذکر کنم:
رادیو ترانه ای پخش می کرد در لابلای ضجه ها ، مقایسه صدا و بلندگو ، می ایستیم تا روز قیامت ، دمب اینها را وجب کرده ای ، پنج کیلو پرونده در خانه داشت ،تاریخ مصرفش تمام شده ، فعلأ به زیر بخیه برداندش ، تیررس دزدی ها ، دست بیخ گلو ، کلیدار ، دری را واکن ، وا می کند ، واگر بگویند ببند ، می بندد ، آیت الله های جا مانده ، رابطه شکستن بطری اسید در انگلستان بر سر کسی ، یا حسین و یا زهرا نگفته اند ، پر پر می زدم ، وکیل تکه حمله ، میخش را بر یک نقطه کره ای زمین گوفته بود ، اینجا وسط زمین است ، اگر قبول ندارید ، مترش کنید ، نگاه “روحانیان” از سوراخ قیف ، حلال است و یا حرام ، جایز است و یا جایز نیست ، باطل است و یا باطل نیست ، می خواهند با مقدرات همان سوراخ قیف ، دنیا را مدیرت کنند ، لقمه های چربی که نصیبش شده ، دست نمی کشد ، زلفشان به مفاهیم پوک گره خورده ، مثل سوریه شخم می زنند، همجنان با ولع ، یک صدای بلندی داده که قدرش را بدانید و در جاهائی که لازم است از آن استفاده کنید.
5. سعی می کنم در یاد داشت هایم نتجه تجربه و ارزیابی خودم را در آخر اشاره بکنم : مسئولیت و حاصل تمام بی عدالتی ها در عرصه های مختلف سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و ناهنجاری های اچتماعی و فلاکت و بدبختی مردم ایران را در شرایط فعلی بعهده شخص خامنه ای می دانم.. برای حفظ ایمان و عقاید مردم ، جدائی دین از سیاست ، اقتصاد و دولت را بفوریت خواستارم.
6. در آخر یادداشتم متوجه تصویب لایحه ضد انسانی مجلس فرمایشی شدم و شعر مبرهن و واضح عارف بزرگ مولا نا به فکرم خطور کرد ،
گفت دعوت واجب از کردکار .. با قبول ونا قبول اورا چه کار
با آرزوی تندرستی و موفقیت و تشکر از امکان و درج دیدگاه دگری در وب سایتتان
50 Great Teachers: Socrates, The Ancient World’s Teaching Superstar
http://kasu.org/post/50-great-teachers-socrates-ancient-worlds-teaching-superstar
با سلام
آقای نوری زاد آن آقای وکیل تک جمله نگفت چه ارتباطی با سرداران سپاه دارد و چرا؟
بردياى عزيز
اميدوارم كه روحا روبراه باشيد . از دردر دل شما متأثر شدم و دورادور كمابش مى فهمم چه احساسى نسبت به وطن داريد .اين احساس قدرى پيچيده است و در همه به يك شدت نيست .من خود نيز مثل شما آدم نوستالژيكى هستم .اينجا هرچه هست جايي است كه نخستين نواى لالايي مادر به گوشمان خورده و شاهد رنج ها و شادى هاى مآنوس پدر بوده ايم .بعضى چنين احساسى ندارند و اين ها دورى از ميهن را آسان تر تحمل مى كنند . نه ما بر آنها فضيلتى داريم و نه آنها بر ما .اين يك احساس شخصى است .آدم هست كه سى سال از ايران دور است و بهترين موقعيت شغلى و خانوادگى را دارد اما با درد جانكاه غربت كنار نيامده ، آدم هم هست كه در يك كشور اروپايي كارهاى سخت و سياه مى كند و مى گويد با اين همه حاضرنيستم به آن لجنزار برگردم . آدم هم هست كه بيست سال در اروپا زندگى مى كند اما مى گويد من فقط به زبان مادرى مى توانم گريه كنم يا از ته دل بخندم . آدم هم هست كه مى گويد من وقتى فارسى حرف نمى زنم احساس آزادى مى كنم .من از هر دو تيپ دوستانى دارم . شايد به تربيت مربوط باشد ،شايد به سرشت روحى .نمى دانم چه بگويم اما وقتى آن كامنت در دل را گذاشتيد از فرط تأثر نتوانستم چيزى بنويسم .من هم اميد وارم روزى شما و همه مهاجران را در ايرانى آزاد ببينم . راستى چرا سايت شما قابل دسترس نيست ؟ كامروا و خوشدل باشى دوست عزيز
با سلام
یک کلمه خطاب به آقای وکیل تک جمله ای : بگویید اگر سپاه به اموال و کامپیوترها نیازی ندارد،چرا آنرا به مالکش پس نمیدهد؟ همانطور که مالک اموال استدلال کرد ،مشکل امنیتی اگر باشد ،مربوط می شود به حافظه کامپیوتر،آیا این عقلانیت است که بخاطر مشکل حافظه و هارد کامپیوتر ،کل اموال کسی را ببرند و باز پس ندهند؟!
یک کلمه هم خطاب به جناب نوریزاد، می گویم : آن علامت تعجب جلوی جمله ” من رفیق و دوستدار توأم. خوب نیست. این همه شهید داده این مملکت. خرابش نکن!”. آقا وکیل تک جمله ای مشتمل بر دنیایی از مطالب بود ،احسنت!
راه حل چیست؟
۱-تا به اعتصابات سراسری برسیم و یکدست و همدل مشارکت همگانی داشته باشیم.
۲-بعد از ایجاد قوانین و مسیولین مردمی ء وظایف مردم و وظایف مسیولین چیست؟
لطفأ کمی هم فکر راه حل باشیم. زیرا این تصویر عبا و عمامه ماندنی نیست و لجن خور خواهد شد.
جنگِ عقیدتی و آرمانی یا جنگِ دفاعی و میهن پرستانه؟
قسمت بیست و هشتم (قسمت بیست و هفتم، در پستِ “بیست و هفت ضربه – روز یکصد و بیست و چهارم”)
با درود به انسان آزاده و شجاع، جناب نوری زاد عزیز
رکود نسبی در جبههها و بحران سیاسی در کشور (24)
***********************************
در قسمت قبل گفتم که: بعد از سخنرانی پر از توهین و تهدیدآمیز 6 خرداد خمینی و بیجواب گذاشتن نامه رئیسجمهور و پیشنهادات وی؛ بنیصدر در یک سخنرانی و در یک مصاحبه، طرفِ مقابل را تهدید کرد که پس از پایانِ جنگ با آنها تسویه حساب میکند. در پی این تهدید، طرف مقابل به عملیاتِ حذفِ رئیسجمهور، سرعت بخشیده و در گام اول هیئت حل اختلاف، سخنرانیِ و مصاحبۀ رئیسجمهور را تخلف از فرمان خمینی و قانوناساسی اعلام نموده! و دو روزنامۀ انقلاب اسلامی و میزان را نیز، متخلف اعلام داشت!.
در آن قسمت به جلسۀ سران حزب و رژیم، و برنامهریزی آنها برای مقابله با احزاب و گروههای مختلف، اشاره شد. و دیدیم که سازمان چریکهای فدایی خلق(اقلیت) به صورتجلسۀ محرمانۀ این جلسات، دست یافته و آنرا در نشریۀ خود چاپ نمود. و چنانکه در طی این چند ماه مشاهده کردیم؛ رژیم دقیقاً مطابق با توافقاتِ این صورتجلسه عمل کرده و گام به گام درحال حذف کاملِ مخالفین و ایجادِ انحصارگرایی میباشد. حال ادامۀ این ماجرا:
1360/3/11:
بنابه خاطرات هاشمی، در این روز نمایندۀ مجلس(احمدسلامتیان) که از طرفدارانِ رئیسجمهور است، توسط حزباللهیها کتک خورده و مجروح میشود و پس از برهم خوردنِ مراسم سخنرانی، با چادر فرار مینماید! و آقای هاشمی نیز در این یادداشت، ابراز ناراحتی میکند! فکر میکنید ابراز ناراحتیِ او برای چیست؟ برای کارِ زشتِ برهم زدنِ سخنرانی؟ برای مجروح شدنِ نمایندۀ مجلس؟ برای اینکه چرا طرفدارانِ “حزبِ خدا” دست به این عمل زدهاند؟ یا برای … ؟ نه نه، برای هیچکدام از این موارد نیست! ابراز ناراحتیِ ایشان این است که چرا این فردِ مجروح شده، با “چادر” فرار کرده است!! لطفاً به یادداشت این روز وی توجه کنید: “تلکس آمد که احمدسلامتیان نمایندۀ اصفهان را که برای افتتاح دفتر هماهنگیِ مردم با رئیسجمهور، میخواسته سخنرانی کند، حزب اللهیها مجروح کردهاند و مراسم را به هم زدهاند و او با چادر فرار کرده است. بهتر بود بی چادر فرار میکرد که در تاریخ به اینگونه ثبت نشود”!
1360/3/13:
طی این یک هفته، بعد از سخنرانی خمینی؛ امروز برای سومین بار آقای محسنرضایی و نظامیان سپاه، برای چگونگی برخورد با مخالفان، با هاشمی که از سران اصلی حزب میباشد، ملاقات میکنند! و از میخواهند برای انجامِ این کار، گروهی تعیین شوند که “خط دهنده و هدایتگرِ سیاسی” باشند!. قطعاً منظور همان کسانی هستند که باید بین چماقداران و حزباللهیها هماهنگی بوجود آورده و آنها را هدایت نمایند!. و جالب است که آقای هاشمی به آنها میگوید: موافق است، خودتان این افراد را معرفی کنید!! لطفاً به یادداشت ایشان در این روز توجه کنید:
“آقایان محسن رضایی و محمدزاده از سپاه آمدند و درباره خطِ حرکتِ سیاسی با مخالفان، بحثهایی کردیم. پیشنهاد کردند، گروهی خط دهنده و هدایتگرِ سیاسی انتخاب شوند. موافقت کردم، قرار شد افرادی را پیشنهاد دهند.”
1360/3/13:
بنا به گزارش روزنامه جمهوری اسلامی، آقای بهشتی در این روز، مصاحبه مطبوعاتی و رادیو و تلویزیونی داشته و ضمن دخالت آشکار در قوۀ مجریه و عملکرد رئیسجمهور؛ در مورد ایرادِ بنیصدر که “عضویتِ” او و قضات در احزاب را خلافِ قانون دانسته بود؛ پاسخ میدهد. این روزنامه مینویسد: “بهشتی در پاسخ به این سوال که رئیسجمهور گفته است قاضی نمی تواند عضوِ حزب باشد، ولی رئیس دیوانعالی کشور عضوِ حزبِ جمهوریاسلامی است نیز گفت: از ایشان بپرسید که طبقِ کدام اصل از قانوناساسی، رئیس دیوانعالی کشور و یا قاضی نمیتواند عضو حزبی باشد. آن روزی که امام بنده را به عنوانِ رئیس دیوانعالی کشور منصوب کردند، میدانستند که من عضو حزب جمهوریاسلامی و از بنیانگذاران این حزب و مسئولِ آن، هستم. مثل اینکه قوانین آن قوانینی است که در ذهنِِ ایشان هست و باید بگویم کجاست این قوانین؟”
این روزنامه در مورد پاسخ بهشتی به ایرادِ بنیصدر به “لایحه قصاص” نیز مینویسد: “وی در پاسخ به این سوال که بنیصدر گفته است اگر برای دزد مجازاتِ قطعِ دست اجرا شود، بعد از مدتی، با توجه به فقر مردم، همه بیدست خواهند شد؛ گفت: نظر بنده این است که باید دو چیز را با هم دنبال کنیم. هم با اجرای حدود الهی امنیت به وجود بیاید و هم با اجرای برنامههای اقتصادی مردم را از گرسنگی نجات دهیم… اما هیج کس نمیگوید که مجازات را متوقف کنند تا وقتی که برنامۀ مبارزه با فقر به ثمر رسید آن وقت مجازات را شروع کنند. آیا ایشان چنین پیشنهادی دارند؟”
ملاحظه میفرمایید؟ ایشان بالاترین مرجع قضائیِ رژیم است، اما از قانونِ جاریِ کشور خبر ندارد و با قباحت هرچه تمامتر، رئیسجمهور را مسخره میکند! ایشان به تخلفِ آشکارِ خمینی که نفرِ اصلیِ حزب را در راسِ قوه قضائیه گمارده؛ استناد کرده و خود را حق به جانب دانسته و اقدامِ خمینی را فراتر از قانون میداند! و این درحالی است که خمینی در همین سخنرانیِ چند روز پیش خود، از اجرای قانون دفاع کرده و به بنیصدر گفت:”تو غلط میکنی که قانون را قبول نداری”! یعنی عدمِ اجرای قانون توسط ما مسئلهای نیست، اما شماها حق ندارید خلافِ قانون عمل کنید!!
پاسخ ایشان در مورد لایحه قصاص نیز قابل توجه است. ایشان با اینکه میداند، ابتدا باید با اجرای برنامۀ اقتصادی و عدالت اجتماعی، زمینههای جرم را از بین برد و پس از آن به مجازاتِ مجرمین پرداخت؛ اما با این وجود و در همین شرایط اصرار بر اجرای قصاص دارد، حتی اگر بنا به گفته بنیصدر: همۀ مردم بواسطۀ قصاص، “بیدست” شوند!!
1360/3/14:
در این روز، روزنامه انقلاباسلامی در پاسخ به بهشتی، ماده قانونی که مسئولینِ قضایی را از شرکت در احزابِ سیاسی منع میکند، را درج کرده و مینویسد: “آقای بهشتی! طبقِ این قانون”!
این نشریه مینویسد؛ نه تنها “عضویت” بلکه هرگونه “تبلیغات” برای حزب، ممنوع است! و تخلف از این قانون نیز ضمنِ “انفصال از خدمت”، جرم محسوب شده و مجرم باید تحت تعقیب قرار گیرد!! آقای بهشتی؛ یا شما از این ماده قانون، خبر داری، که در آنصورت بنا به همین قانون “مجرم” هستی! یا اینکه شما از این ماده قانون آگاهی نداری، که در آنصورت صلاحیتِ نشستن در این مقام را نداری!! پس در هر صورت شما باید از این مقام برکنار شوی!
متن این ماده قانون که در صفحۀ اول این روزنامه نوشته شده، بدین شرح است:
“ماده پنجاه ودوم قانون اصول تشکیلات عدلیه: بمنظور حفظِ بیطرفیِ کامل در انجام وظیفه و رعایت احترامِ شئون قضایی، عضویت متصدیانِ مشاغلِ قضایی در احزابِ سیاسی، جمعیتهای وابسته به آنها و هرگونه تبلیغاتِ حزبی و انتشار روزنامه یا مجلۀ سیاسی و حزبی، ممنوع است. تخلف از مفادِ این ماده موجبِ تعقیبِ دادگاهِ عالی انتظامی و انفصال از خدماتِ قضایی خواهد بود”
1360/3/14:
اگر به یادداشت هاشمی در این روز نگاه کنید، ایشان از جلسۀ خود با احمدخمینی و رجایی، خبر میدهد. او از اینکه احمدآقا کاملاً در جبهۀ سران حزب قرار گرفته و حسابی همراهی میکند، بسیار شادمان است و مینویسد: “احمد آقا مطالب مهمی داشت. حسابی همراهی میکنند: مساله گروه مسلح مستقل چمران، مساله بنیصدر و راه حلهایی داشت…(احمدآقا) معتقد است که امام باید صریحاً با بنیصدر برخورد کنند.”
1360/3/14:
امروز مجدداً دادستان کل انقلاب (علی قدوسی)، پیرو اطلاعیه 10 مادهای قبلی، طی اطلاعیهای به گروهها آخرین اخطار را برای تحویلِ سلاح اعلام میکند.
1360/3/14:
در پی اعلامِ متخلف بودنِ رئیسجمهور توسط هیئت حل اختلاف؛ بنیصدر از نمایندۀ خود (آقای اشراقی) گلایه میکند و رای صادرۀ هیئت را نادرست میخواند. بنا به گزارش روزنامه اطلاعات، امروز آقای اشراقی نامهای به رئیسجمهور مینویسد و به دفاع از رای هیئت میپردازد. او در ابتدای این نامه، دلنگرانیِ خود را آزردگیِ امام میداند و می نویسد: “با تمام وجود میگویم که هوشیار باشید و هوشیار باشند، طوری عمل نکنیم که خدای ناکرده قلب امام امت آزرده شود.”
وی در پاسخ به گلایه بنیصدر که گفته بود: بیش از 5 مورد از خلافکاریِ مسئولین و روزنامهها را برای هیئت فرستاده است اما هیئت برای آنها اقدامی نکرده است؛ مینویسد: “در پاسخ به نامۀ شما آنکه تا به حال متجاوز از 5 خلافکاریِ مسئولین و روزنامهها به وسیله دفتر جنابعالی به هیئت تذکر داده شده که غالبِ آنها بلاجواب، معوق مانده، میگویم که من اطلاع کافی از این تعداد ندارم، باید از دبیرخانه هیئت سوال شود. اما به تصدیقِ خودتان به بعضی جواب داده شده و برخی دیگر هم یا به نظر ما، خلافکاری نبوده که پاسخ دهیم یا نوبت آن نرسیده.”!
وی در ادامه مینویسد: “شما در نامۀ خود تذکر دادهاید که هیئت وسیلهای برای سانسورِ رئیسجمهور شده است؛ عجبا! چرا اینگونه برداشت میکنید؟ اگر هیئت مصوبۀ مجلس که توسط شورای نگهبان تائید شده است را قبول می کند، این قبول به معنای حذف ریاستجمهوری است یا به معنای تائیدِ قانوناساسی؟”
ملاحظه میفرمایید؟ این جملاتِ نمایندۀ رئیسجمهور است که قرار بوده از حقِ او در هیئت دفاع نماید! او که دامادِ آقای خمینی است، نگران اینستکه قلب امام آزرده نشود! او میگوید من از شکایتنامههایی که به هیئت فرستادهای خبر ندارم و باید از دبیرخانۀ هیئت سوال شود! اما در عینِحال ایشان میگوید: برخی از آنها از نظرِ ما تخلف نبوده و یا نوبتِ رسیدگیِ آنها نرسیده است!! حال چطور میشود که هیئت، فردای روزی که بنیصدر سخنرانی و مصاحبه کرد، در موردِ او رای صادر کرده و او را متخلف خوانده است؛ خود، نکتهای است که جای تاملِ فراوان دارد!
ضمناً در همین روز رئیسجمهور در نامۀ دیگری به آقای اشراقی؛ سخنانِ سخنگوی هیئت در زمینۀ نحوۀ انتخابِ نخستوزیر را خلافِ واقع خوانده و خواستارِ بحث آزاد در این زمینه میشود.
1360/3/15:
در خاطرات این روز هاشمی می خوانیم که آقای ریشهری (قاضی شرع دادگاههای ارتش) به ایشان تلفن زده و از قولِ استاندار خراسان مطلبی را به بنیصدر نسبت میدهد و در نهایت نتیجهگیری میکند که: “کودتایی در پیش است که لیبرالها و تصفیه شدههای ارتش حاکم میشوند.”! این مطلب که اساساً شایعه بوده و یا در حقیقت، پروردۀ ذهنِ خودِ آنها است؛ نشاندهندۀ عمقِ کینه و عداوتِ آنها به “ارتش” میباشد که آثارِ آنرا در ماههای آتی خواهید دید! به بخشی از خاطرۀ امروز آقای هاشمی توجه کنید: “ریشهری تلفن کرد و گفت آقای بنیصدر به آقای غفوری استاندار مشهد گفته است که من مثل همین قلۀ دماوند به رایالعین میبینم که عمامۀ آقای ریشهری را به گردنش انداختهاند و در خیابانها می گردانند. مشورت میکرد، درباره کیفیتِ جواب و این حرف مال کسی است که مطمئن است، کودتایی در پیش است که لیبرالها و تصفیه شدههای ارتش حاکم میشوند. در غیر اینصورت، در باره قاضی شرع دادگاههای ارتش، چه کسی چنین رفتاری خواهد داشت.”
ادامه دارد.
با ادب و احترام، حامی.
ريشه ها ٢١٤(قسمت ٢١٣ ذيل پست قبلى )
عنوان هاى كلى :فرهنگ / فرهنگ دينى / عرفان
زمين و آسمان حافظ
٢٥-يك حاسيه
آغاز تعصب و خشونت پايان تفكر است .گمان نمى كنم كه اين گزاره نيازى به اثبات و روى آورى به برهان هاى پيچ در پيچ منطقى اى داشته باشد كه به تجربه اعتماد ندارد .تيرى از كمان رها مى شود و راست بر هدف مى نشيند . چشم مى بيند كه تير هدف را سوراخ كرده است و دست جاى سوراخ را لمس مى كند .اگر تير به پاى ما بخورد ،درد را تجربه مى كنيم و اگر به قلبمان اصابت كند چه بسا بميريم .اكنون فيلسوفى براى ما اثبات مى كند كه همه اين ها نادرست است و ناموجود . مى گوييم : آخر مگر مى شود ؟ مگر نمى بينى كه اين تير منشأ اثر گشته است و آنچه منشأ اثر مى گردد وجود دارد ؟ مگر چشمت خون جارى از پاى مرا نمى بيند ؟ مگر دستت با لمس پاى من خونى نمى شود ؟ فيلسوف مى گويد : تير براى رسيدن به هدف نخست بايد نصف مسافت را بپيمايد و براى پيمايش اين نصف بايد نصف نصف و براى پيمايش نصف نصف بايد نصف نصف نصف و به همين ترتيب بى نهايت نصف را بپيمايد و بى نهايت نرسيدنى است پس تير هرگز به هدف نمى رسد .مى گوييم :پس آن سوراخ چه ؟اين خون چه ؟اين پاى زخمى چه ؟ با نگاهى عاقل اندر سفيه مى گويد :حواس تو اشتباه مى كند ،نه منطق من .تو بايد حرفت را با برهان ثابت كنى .اين استدلالى بود كه زنون فيلسوف رواقى سال ٤٠٠ پيش از ميلاد مى كرد .نه تنها زنون بلكه بيش تر فيلسوفان و حتى دانشمندان قديم منطقشان صرفا ذهنى بود و اگر ناچار بودند در بيان زبانى از سقراط و زيد و انسان استفاده كنند مرادشان هيچ سقراط و زيد و انسان خاص و منفرد و جزيي اى كه در خارج وجود دارد نبود بلكه اين ها كلى بودند .به اصطلاح منطقيون عروض و اتصاف هردو در ذهن بود .و اين را معقول ثانى منطقى مى گفتند . مطلب را پيچيده نكنم . اين جناب زنون نيز با محاسبات صرفا رياضى و منطقى مى خواهد دو چيز را رد كند :يكى حركت و دو ديگر كثرت .زنون به آنچه درست مى دا نست سرسختانه پايبند بود .با حاكم جبار زمان خود مبارزه كرد و زير شكنجه در حاليكه پاى او را با دستگاهى مى شكستند تنها يك كلام از دهانش درآمد :” پايم مى شكند ها ” و وقتى پايش شكست خونسردانه به شكنجه گر گفت ” نگفتم كه پايم مى شكند ؟ ” همين ماجرا پس از كودتاى ٢٨ مرداد براى وارطان سالاخانيان در زندان افتاد .انگشت سبابه اش را خم مى كردند و وارطان آخ نمى گفت مگر يك جمله :” مى شكنه ها ” و وقتى انگشت مى شكند مى گويد ”نگفتم مى شكنه ” سپس وى زير سخت ترين شكنجه ها جان مى دهد .احمد شاملو كه همبند او بود شاهكارى نوشت به نام وارطان سخن نگفت . پايبندى انسان به آنچه درست مى داند تا سرحد شكنجه و مرگ نهايت شرافت و علو روح انسانى است . نكته جالب اينكه باور وارطان درست متضاد باور زنون بود . وارطان به حركت باور داشت و زنون به بى حركتى .زنون شاگرد فيلسوفى بزرگ تر به نام پارمنيدس بود .پارمنيدس بر آن بود كه جمله جهان يك چيز واحد و ثابت است ؛نوعى وحدت وجود تك ساحتى .وارطان ،به عكس يك ماركسيست بود و باورمند به حركت ديالكتيكى همه چيز .به باور من بزرگى چنين كسانى در محتواى عقيدتى آنها نيست . بلكه در پايبندى شان به حقيقت شان است تا حد رويارويي با زور و ستمگرى حاكم .از سوى ديگر اين نيز شرافت بالاترى است كه انسان به محض تشخيص نادرستى آنچه درست مى دانسته به آسانى و با صرافت طبع و شرح صدر نظر خود را اصلاح كند ؛ بدون فشار ،بدون پرواى اعتبار ،بدون بيم از كف دادن سرمايه فكرى همه عمرش .بزرگمهر حكيم سده ها پيش :گفت ،، همه چيز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند ” اگر به مرجع اين سخن در قابوسنامه عنصر المعالى رجوع كنيم در مى يابيم بزرگمهر دقيقا در موقعيتى چنين مى گويد كه پاى اعتبار خودش و خسرو در برابر يك سفير رومى در ميان است و مصلحت به هيچ وجه اقتضا نمى كند كه وى چنين گويد . به باور من چنين آزادگى اى شرط تفكر است و جوامع انسانى هر چيز خوبى كه دارند ثمره تفكر و آزادى و هر چيز بدى كه دارند از تعصب و خشونت و شرارت بوده است .خشونت تنها در مشت آهنين فعليت پيدا نمى كند .مادام كه انسان به اين مرحله نرسيده است كه بتواند دست كم يك بار در عمرش به تمامى اصول مسلم گرفته خود شك كند ،مادام كه انسان از عقايد پيش داشته اش همچون معبد مقدسى يا ملك پدرى دفاع مى كند و هرگز از خاطر سنگين بار و پر فشارش اين شك عبور نمى كند كه اى بسا تمامى مقدساتش خانه اى بر آب بوده باشد،خشونت نيز در روان اش بى آنكه خودش بداند خانه كرده است ،و بر زبانش به اشكال مغلطه و سفسطه و نيت خوانى و انگ و هوچى گرى و پشتوانه ساختن از انبوه جاهلان و هزار حيله دانسته و نا دانسته ديگر آشكاره مى شود و در كردارش به صورت عمل شرورانه و پيشگيرى ديگران از شنيدن صداى مخالفش با سانسور و هول آفرينى و بستن و زدن و گرفتن و فيلترينگ و كند كردن سرعت جريان اطلاعات و پارازيت و غيره و غيره . دروغ ،ريا ،بى انصافى و بيداد كردارى و گفتارى برآمده از خشونت بيمارگونه در روان و انديشه اند . بسيارى از بزرگان به گونه هاى مختلف گفته اند :سرانجام حقيقت پيروز خواهد شد ،سرانجام حقيقت ما را نجات خواهد داد . سير جهان با همه شرارت ها و بيداگرى ها سرانجام به پيروزى حقيقت خواهد انجاميد . بزرگمهر حكيم ايرانى در شرايطى خطير و در برابر شاهى خودكامه قريب يك هزاره و نيم پيش مى رساند كه حقيقت در تملك من نيست بل معلوم همه انسان هاى رفته و نا آمده است .او مى رساند كه اين حقيقت دانستن يك كل است كه از مجراى نزاع همه اذهان و انديشه ها در طول همه تاريخ واصل مى شود . زنون و وارطان و حتى قديسينى كه زندگى را در پايبندى به آنچه بحق مى دانستند معنا كردند و بر سر آن پاك بازانه و آزادانه در برابر دستگاه قدرت جاير تا آخرين قطره خون خود و خاندانشان ايستادند در اين جريان گفتگوى انديشه ها و حركت به سوى حقيقت سهيم بوده اند اما دريغا كه انسان ها از اين حق طلبان معبدى براى شرارت مى جويند و به جاى آزادگى آموختن صرفا خون را گواه حقيقت مى گيرند
دست كم سخن شگفت انگيز بزرگمهر كه روزبه (ابن مقفع ) نيز در عصر عباسيان در باب برزويه طبيب كليله و دمنه تفصيلش داده است ،اين امكان تفسيرى را به ما مى دهد كه بگوييم : به شهادت ابن مقفع در عصر عباسيان ونصرالله منشى در زمان بهرامشاه غزنوى ، بزرگمهر پس از آزمودن گفتگو با اهل مذهب ها و فرقه ها و دريافتن حق بجانبى پر خصومت هر فرقه نسبت به فرقه هاى ديگر همچون حكيم توس به اين نتيجه مى رسد كه دردش تنها با كردار نيك در حق همنوعان تسلى مى يابد . اين به راستى جاى افتخار دارد ليك افتخار خشك و خالى يعنى :ساختن معبدى از برزويه در خدمت تعصب ايرانى . افتخار به چه كار مى آيد اگر با خواندن و كاويدن و سنجيدن انديشه هاى بزرگان همراه نباشد .
پيش از اين سخنى همانند سخن برزويه از فصل اول از باب اول كتاب مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه از عزالدين محمود كاشانى ،عارف سده هفتم و هشتم هجرى ، نقل شد و من اصطلاح ” ظلمت رسوم ” را از همين اثر گرفته ام .از اين كتاب و نيز از رساله عشق و عقل نجم الدين رازى گزاره اى منسوب به عيسى مسيح نقل شد از اين قرار :” كس به ملكوت آسمان و زمين نمى رسد مگر از نو زاده شود ” به قول مولوى :
چون دوم بار آدميزاده بزاد
پاى خود بر فرق علت ها نهاد
عزالدين محمود كه در دوران پختگى عرفان و بنا به تحقيق زنده ياد جلال الدين همايي نزديك به عصر حافظ مى زيست بر خلاف برزويه و روزبه و فردوسى براى رهايي از تعصب كور كننده تنها خرد عملى و كردار نيكو براى داد و دهش و زندگى بى بيم گيتيانه را رهنمود خويش نمى سازد .نه اينكه بگوييم او با كردار نيك در حق خلق مخالف باشد اما براى رسيدن به كردار نيك بسنده به آن نمى كند كه پس از خستو شدن به هستى يزدان انديشه را در راه آنچه وراى حد انديشه بشرى است خسته نكند .شايد ياد آورى ابيات فردوسى در اين باره فهم مطلب را آسان تر كند :
به بينندگان آفريننده را
نبينى مرنجان دو بيننده را
نيابد بدو نيز انديشه راه
كه او برتر از نام و زز جايگاه
سخن هرچه زين گوهران ( عناصر محسوس آتش و آب و باد و خاك )بگذرد
نيابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزيند همى
همان را گزيند كه بيند همى
به هستيش بايد كه خستو شوى
ز گفتار بيكار ( بيهوده ) يكسو شوى
توانا بود هر كه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
گفتن ندارد كه واژه هاى درون پرانتز از من است اما برگرفته از بخش هاى پسين تر شاهنامه از جمله بخش گفتار در آفرينش عالم .
و اما عزالدين چه راهى براى رهايي از تاريكى جنگ هفتاد و دو ملت نشان مى دهد ؟ راهى كه وى مى نمايد تبارش به سقراط و افلاتون و اگوستين قديس مى رسد و شايد بتوان گفت تنها جايي در قرون وسطى كه به روانكاوى مدرن نزديك است و گاه در اين راه از عارف بزرگى چون مولوى سخنانى چون نيست وش بودن ابژه هاى ميل و عشق انسانى مى شنويم كه در روانكاوى لكان نيز با هدفى ديگر آمده است ، همين رهنمود عارفانه است :به درون خود بنگر . خود را بشناس .دل از بيمارى و فريب پاك كن .بمير تا از نو زاده شوى .به سوى نيستى پر كش تا به ديدار حق رسى
بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار
كه بى وجود تو كس نشنود ز من كه منم
اين دو جريان ،هر دو نشان از اشتياق ايرانيان براى آزادى دارند . اين هر دو جريان در بسترى از تحقير و شكست و سلطه بيگانه مى بالند و از خلاء زاده نمى شوند .يكى در برابر هجوم عرب و ديگرى در پى يورش مغول به پختگى مى رسند . اين دو جريان هر دو در كشمكشى پر تنش با كشاكش سوانح تاريخى درگيرند .در بستر واقعيات زمانه به بيراهه نيز رفته اند ،جريان نخست چنانكه امروزه شوربختانه شاهديم گاه به نژاد پرستى عليه ترك و عرب مى گرايد بى آنكه اضطرار و ناگزيرش تاريخى آنها به درستى درك شود .جريان دوم گاه صور خيال جنسى اى را نماد عشق الهى مى كند كه در زشتى آنها ترديدى نيست .اينكه چرا جمال امرد و پسر موى نارسته بايد نقش خيال جمال الهى را ايفا كند پرسش بر انگيز مى شود . اينكه پدرى به فرزند هوشيارش نهيب زند كه چرا پرسش مى كنى ،پرسش را منتفى نمى كند اى عزيز . بچه هاى امروزى را با ارسال يك ميليون روحانى به مدرسه ها نيز نمى توان از پرسش و جستجو بازداشت .ما به وضوح شاهديم كه اتلاف اين همه هزينه هاى نجومى براى واداشتن جوانان به قبول تك صداى حاكم تا چه حد نامراد بوده است .خرمشاهى مى گويد : حافظ حافظه ماست .اما به اين دليل براى زدودن باده خوارى حافظ آسمان و ريسمان را به هم نمى بافد و خيلى ساده مى پذيرد كه در ديوان حافظ با سه نوع باده -عرفانى و ادبى و انگورى -سر و كار داريم .زرين كوب كه به باور من يكى از اعتماد پذير ترين محققين است در باره شاهد بازى در ادبيات فارسى به هيچ وجه ماله به دست نمى گيرد بل آن را يك سنت گسترده و ديرينه مى داند نه يك پديده استثنايي و كمّاً حد اقلى . البته اين پژوهشگر در كتاب ارزشمند از كوچه رندان ( ص ١٨٠ ،چاپ دوازدهم ) اظهار علاقه به همجنس در تغزل عارفانه را حاكى از اقتضاى زمانه و عرف در جامعه بسته قرون وسطايي مى داند كه جامعه حتى نام بردن زنان محصور در اندرونى ها را تحمل نمى كرد تا چه رسد به اظهار عشق و سخن گفتن از زيبايي آنها . پس اين معشوق هاى مذكر صورت هايي تحمل پذير بوده اند براى ديدن جمال الهى در صورت هاى محسوس دنيوى و نه الزاما گواهى بر ” انحراف جنسى ” عارفان . تغزل براى معشوق پسر ،به گفته اين پژوهشگر ، سنتِ ادبىِ پيشينه دارى بوده است كه اين نوع تغزل را ” در جامعه بسته قرون وسطايي براى عامه تحمل پذير تر مى كرده است از اينكه نام سرپوشيدگان حرم هاشان بر زبان ها بيفتد …… در واقع از قرن ها قبل از حافظ سنت ادبى اقتضا كرده است كه در شعر عاشقانه عاشق و معشوق هر دو مرد باشند ”( همان )بنا به پى نوشت زرين كوب اين نكته اى است كه قاسم غنى در تاريخ عصر حافظ آن را تأييد كرده است .و بيش تر علاقمندان حافظ در اعتبار اين حافظ شناسان ترديد ندارند هر چند اين نه بدان معناست كه نظر آنها نيز مطلقا حجت باشد .بنابر اين ما بنا به نظر اين بزرگان با دو واقعيت تاريخى مواجه ايم ؛يكى شيوع كمّاً گسترده همجنس گرايي ادبى و دو ديگر محصوريت زنان شهرى در حرم ها و اندرونى ها و ممنوعيت تماس و نظر [شهوت آلود ] به آنها . نظر بازى ( و نه همجنس بازى و لواط ) در اين شرايط معطوف به صورت پسرانه مى شود ، اما در مقياس اجتماعى در جاهايي چون زندان ،اردوگاه هاى جنگى ،سربازخانه ،و مدارس شبانه روزى كه جنس مؤنث حضور ندارد ، به گواه اسناد تاريخى و داستان ها ، اين نظر بازى در تماشاى زيبايي متوقف نمى ماند .چنانكه پيش تر اشاره شد از ضيافت افلاتون ، از كتاب ساتريكون ، از جلد دوم تاريخ جنسيت فوكو و از خيلى از آثار ديگر چنين دريافت مى شود كه در يونان و روم باستان همجنس بازى و غلام بارگى رواج داشته است .در اين كشورها البته جامعه بازتر از مثلا جامعه مسيحى قرون وسطى بوده است اما ناگفته نبايد نهاد كه حتى در دموكراسى آتنى زنان همچون بردگان شهروند محسوب نمى شدند .در دموكراسى آتنى شهروندان براى تصميمات مهم سياسى به طور ادوارى در محلى به نام اگورا گرد مى آمدند . اگورا چكيده فضاى عمومى آتن بود .كودكان ،بردگان ،و زنان حق حضور در اگورا را نداشتند .از سوى ديگر يونان نيز همچون روم سرزمينى جنگى بود كه مردانش در مدت هاى طولانى در جنگ و اردوگاه و پادگان بودند.فرهنگ اين جوامع نيز همچون اكثر جوامع شرقى فرهنگى به شدت مرد سالار و بنابر اين نامعتدل بود .مردسالارى رومى و يونانى هنوز هم در غرب ادامه دارد اما كاركرد اين مردسالارى كه با سرمايه دارى ملازم است به گونه اى است كه ديگر در مردِ شلاق بدست نمادينه نمى شود بلكه كاركردى پيچيده و نهانى دارد كه هم مرد و هم زن در آن همچون كالاگونه اى مى گردند در چرخه اى كه پول و افزايش هرچه بيش تر سود اصلى ترين عامل در گردش آن است .چون مطلب طولانى مى شود در اين مورد خاص ارجاع مى دهم به جلسه ٣٥ و ٣٦ سخنرانى هاى دكتر روزبه تويسركانى با عنوان مردسالارى ١ مورخ ٣ شنبه ماه ٨ روز ١٧ سال ٨٧ در سايت روانكاوى و فرهنگ . اينكه چرا به رغم ارتباط آزاد و حضور فعال زن در فضاى عمومى در غرب نيز نوعى همجنس گرايي بزرگ سالارانه در مقياسى محدود وجود دارد واقعيتى است ترديد ناپذير اما درباره علل و عوامل نظرات مختلف است .وقتى لكان مى گويد رابطه جنسى وجود ندارد يك معنايش اين است كه اگر رابطه دو جنس صرفا جنسى باشد هرگز رابطه انسانى و عاشقانهِ گذار از خود به ديگرى رخ نمى دهد .من پوزش مى خواهم از اين درازگويي اما از سويي در اين سايت شريف در حد امكانات مايلم به ايرادات دوستان عزيزى چون آقاى مرتضى پاسخ گويم . همجنس گرايي همچون همه پديده هاى رفتارى تك علتى نيست .
از روم و يونان باستان به قرون وسطاى مسيحى كه بنگريم اسنادى از همجنس گرايي در ديرها و حوزه هاى مذهبى گزارش شده اند و كتاب نام گل سرخ از اومبرتو اكو يكى از گزارش هاى معروف است .اين رمان تاريخى مستند به اسنادى است كه يك نشانه شناس نامدار گرد آورده است .ارتباط اين فاكت هاى تاريخى – دورى از زن ، محصوريت زن و رواج همجنس بازى – همچون بيش تر وضعيت هاى تاريخى با منطق زنون اثبات نمى شود و در اكثر كتب تاريخى و جامعه شناسى تاريخى با منطق زنون يا استدلال ارسطويي سر و كار نداريم تا قطعيت مشروط به دريافت قضاياى موجبه يا سالبه منطقى گردد .نقد منطق ارسطو در منطق استعلايي كانت و منطق ديالكتيك هگل و منطق رياضى راسل را به بخش فرهنگ مدرن موكول مى كنم . .فاكت هاى ياد شده و همزمانى آنها آيا به ما حق نمى دهد كه ميان آنها احتمال ارتباطى بدهيم و بپرسيم كه ماجراى اين نظر بازى همجنس گرايانه آن هم در آن حد كه زرين كوب آن را با تعبيراتى چون رواج و سنت ديرينه و چندين قرنه بيان مى كند چگونه پديد آمده ؟ غزنويان آورده اند ؟هراس از نگاه و رابطه با نامحرم آورده ؟حضور دراز مدت مردان در جنگ و محيط هاى مردانه پديد آورده ؟ از همه مهم تر مردسالارى خشن و فقدان رابطه برابر روحى ميان زن و مرد باعثش بوده ؟ من در بخش هاى پيش در حد اين مقال تناسب مشبه و مشبه به يا مستعار و مستعار منه را از آن رو مطرح كردم كه حواله دادن شيرين پسر حافظ يا سر و سرّ سعدى با شاهد پسرى درگلستان به رمز و راز الهى و عارفانه را قانع كننده نيافتم . حافظ به قول خرمشاهى حافظه ماست اما فردوسى و سعدى و خيام و امام حسين و عرفان نيز حافظه ماست .مقصود از ما نه افراد آگاهى طلبى چون دوستان اين سايت بل ناخودآگاهى جمعى و وجدان ملى ايرانى است .اين ناخودآگاه براى آنكه به سطح شعور آگاهانه درآيد بايد نقدى ريشه اى شود .چنين نقدى با توهين و ناسزاگويي بيگانه است و اگر در جايي واژه هايي چون شياد و رياكار و ابله را به كار ببرد مقصود دقيقاً همان شياد و ابله و رياكار است نه چيزى بيش . چنين نقدى بايد خود را در گير امواج عاجل ستيزه نكند و از هر گونه تعصبى اعم از دينى ،الحادى ،قومى ، ايدئولوژيكى ، حزبى ،و فرقه اى دور بماند ، چرا كه هر نوع تعصبى از نظر روان شناختى با تعصب دينى همريشه است همان طور كه لذت از تماشاى كشتى كچ و مراسم اعدام با لذتى كه روميان باستان از تماشاى يكدگركُشىِ گلادياتور ها مى بردند همريشه است .نقد علم كلام و تبليغ دين و دفاعِ از پيش قصد شده از عقيده خاصى نيست .نقد اهانت و ناسزا نيست .نقد ماله كشى و زيبا سازى زشتى ها نيست .نقد تعارف و مجامله براى خوشايند اين يا آن مخاطب نيست . نقد بايد اسطوره زدايي كند و پرسش را تا آخرين نفس پى گيرد ،
احاله دادن آنچه خوشايند ما نيست به رمز و راز عارفانه كارى تازه نيست . چكيده نظر زرين كوب در فصل ١٢ از كوچه رندان اين است كه : مذكر بودن معشوق شاعران از ديرباز در حد يك سنت ادبى و به طور گسترده رواج داشته است . حتى پيش از شعر عارفانه و در شعر سبك خراسانى هم [ كه ديگر نمى توان به عشق الهى ربطش داد ] خطاب به معشوق مذكر بسيار رايج بوده است .وى درست به همين دليل نتيجه مى گيرد كه گرچه بنا به نوشته هاى عبيد زاكانى و كمال خجندى در شيراز عصر حافظ همجنس گرايي رواج داشته ، ” اين را نمى توان نشانى گرفت بر اينكه ذكر نام شيرين پسر و شيرين پسران در كلام حافظ هم حتما بايد برگه اى تلقى شود در اثبات همجنس گرايي او ” (چاپ ١٢، ص ١٨٠) توجه كنيد كه عبارت ” نمى توان …حتما ” گوياى حكمى قطعى نيست .اين يعنى به احتمال قوى حافظ از سنت ادبى اى پيروى كرده كه بنا به سخنان بعدى ” از دير باز جزو مضمون هاى عمده سنتى شعر محسوب مى شده است ” پيش تر در همين صفحه ، زرين كوب اشارتى جالب توجه به چگونگى رمزى شدن عبارات عاشقانه در مجموعه اى از اشعار ابن عربى با عنوان ترجمان العشواق دارد .معشوق ابن عربى در اين مجموعه زن بوده است .ابن عربى جرأت كرده مثل شاعران غرب ،- يا بگيريد شاعران عرب از معلقه سرايان تا اواخر عصر امويان – زيبايي زنى را ستايش كند .او با خشم و پرخاش و بدگمانى مواجه مى شود .پس از آنكه دشمنان زيبايي زن بر وى مى تازند ،ابن عربى ناچار مى شود به تأويل هاى عرفانى متوسل شود .اين تلويحا مى رساند كه تهديد همين دشمنان نظر به زيبايي را به شاهد نوجوان يا مظاهر طبيعت سوق داده است .اگر امروز مى بينيم كه رخساره هاى زيباى زنانه را با اسيد پاشى زشت مى كنند ، با ماجراى تلخى مواجه ايم كه تبارش به دور دست هاى تاريخ برمى گردد .اين پرسش پيش مى آيد كه شاهد بازى ادبى چگونه ممكن است تنها در ادبيات محصور بماند ؛ آن هم در طول قرن ها و در ميان قومى كه مخاطب اين اشعار است .در پاسخ به اين پرسش زرين كوب پاسخ خرسند كننده اى نمى دهد .او متمركز بر حافظ است كه به هر حال نزد او ” عشق به هر صورت كه هست مايه كمال انسانى ” و پيوندى روحانى با عهد الست است .(ص ١٨١) دوست داريم چنين باشد چرا كه حافظ را دوست داريم اما از كجا كه كاربرد اصطلاحات عرفانى حافظ نيز پيروى از سنت ادبى نبوده باشد ؟از كجا كه به قول دكتر على حصورى در كتاب تابو شكنانه ‘حافظ از نگاهى ديگر ‘ حافظ يك قارى و آوازه خوان و موسيقى دان و هنرمند نبوده باشد كه در ديوانش هم اصطلاحات عرفانى و قرآنى هست ،هم اصطلاحات مسيحى و زرتشتى و حتى آيين مهر و هم اصطلاحات رندان و خراباتى هاى شيراز ؟ عارف بودن حافظ مسئله اى است كه بعدا بر رسى اش خواهم كرد .از آنجا كه پاسخ زرين كوب و ديگر حافظ پژوهان را تنها بر اساس احتمال يافتم جستجو را ادامه دادم .تنها به دو اثر برخوردم كه ارتباط شاهد بازى ادبى و واقعى در تاريخ ايران را كاملا آزادانه و بدون هراس از واكنش هاى معمولا فورى از جانب متعصبان بررسيده اند :يكى شاهدبازى در ادبيات فارسى از دكتر سيروس شميسا و دو ديگر مقاله همجنس گرايي و شاهد بازى از استاد دستگير نايل از اساتيد برجسته افغان .هر دو اثر از اينترنت قابل دسترس است و هر دو بر سقوط تدريجى اخلاقى جامعه ايرانى از عصر غزنوى و شدت آن در زمان صفويه گواهى داده و مستنداتى در اين مورد عرضه كرده اند .جالب اينكه دولت افغانستان هيچ سنگى به سوى نايل پرتاب نمى كند اما دولت ايران با حمله گازانبرى كتاب شميسا را از روى پيشخوان كتابفروشى ها جمع آورى و مجوز آن را باطل مى كند .در اين هر دو اثر بر تأثير نقش محصوريت زن در جامعهِ به شدت مردسالارايرانى در گرايش به لواطى تأكيد شده است .من نمى گويم كه اين احتمال قطعى است اما تاختن بر اين آثار بدون خواندن آنها اين پرسش را پيش مى آورد كه آيا خامنه اى از درون تعصب ناپرساى همين ستيزه جويان با هر حرف تازه سر در نياورده است .آيا مسلم شدن نژاد پرستى واگنر در آلمان به ارزش هنر او خدشه اى وارد آورد ؟آيا ما ايرانيان حتى وقتى ملحد مى شويم تعصب دينى را وارونه نكرده ايم ؟آيا بدون نقد ريشه اى و بى تعارفِ پويه هاى فرهنگى گذشته خود اصلا امكان دارد از پيله قرون وسطايي كه رنگ مدرن بر آن زده ايم خارج شويم ؟ تا به اينجا نكته اى بر ما معلوم شده است كه به باور من بزرگى حافظ را حتى از يك عارف الهى فراتر مى برد و گوته را به كرنش در پيشگاه او وامى دارد : حافظ درست در زمانى كه دشمنان زيبايي علم بر افراخته و به قول خودش زمانه خونريز است و متشرعان و حتى برخى از صوفيان و ” شيخان گمراه ،، با حاكمان خودكامه همدست گشته اند و دور دور تنهايي و غربت و خودكامى است سخن از عشق مى گويد ؛ آرى عشق . عشقى كه بعدتر خواهم گفت هم مى تواند حسى باشد و هم حركتى فراخود به سوى ديگرى . در اوضاع سخت و تيره و مشوش ، در زندان سكندر ، در كلبه احزان ، در خراب آبادى كه عجوزه هزار داماد است ،در دورانى كه قوت دانا از خون جگر و طوق زرين بر گردن خر است ،در روزگار ترس و سر به گريبانى همگانى و فقدان دوستى و همبستگى ،آرى در چنين روزگارى سخن گفتن از عشق آيا وصله اى ناجور نيست ؟اگر چنين بود كه قند پارسى حافظ در زمان حياتش به بنگاله نمى رفت .روى إورى به عشق در هر زمان به ويژه در ايام تاريكى زمين و خفقان آسمان همان آفتابى است كه شب پرگان را دور و خاموش مى كند .اما تا عشق چه باشد. دنباله دارد
سپاس از بردبارى شما
با سلام به دوست دردمند آقای کورس
من این مطلب شما و مطلب قبل تر شما در پست قبل از این را بطولهما و با عین تدبیر مطالعه کردم ،باور کنید نزدیک به 45 دقیقه بدون پیش داوری از مقدمه تا موخره را بدقت مطالعه کردم ،گرچه از همان بدو گفتارتان که اشاره به تقابل فکری زینون منکر حرکت، بعنوان سمبل اندیشمندی منطقی و تجریدی ،با اندیشه های متکی به تجربه کردید حدس زدم که نقد و ایراد دوستانه مرا به کدام وادی برده اید ، حدس خویش را تخطئه کردم ،اما در ادامه ملاحظه کردم که فرموده اید :
“”ارتباط اين فاكت هاى تاريخى – دورى از زن ، محصوريت زن و رواج همجنس بازى – همچون بيش تر وضعيت هاى تاريخى با منطق زنون اثبات نمى شود و در اكثر كتب تاريخى و جامعه شناسى تاريخى با منطق زنون يا استدلال ارسطويي سر و كار نداريم تا قطعيت مشروط به دريافت قضاياى موجبه يا سالبه منطقى گردد””.
جناب کورس ،سوال و نقد و ایراد من از قبیل بحثهای ایده آلیستی زنون و امثال زنون نبود،من البته از مقدمه بلند تاریخی اخلاقی که در این کامنت آوردید متشکرم ،این بحث های شما بیشتر از اینکه به محتوای آندو اختلاف نظر مرتبط باشد ،حول و پر “روش نقد” و “روش پرسشگری”و شواهد تاریخی بود که مدافع هر نظریه ای ممکن است ناقد به سخن خود را به آن دعوت کند ،اما در اینجا لا اقل بین من و شما مفروض این است که با رعایت قواعد پرسشگری و اخلاق ،مطالب به سنجه نقد سپرده می شوند ،بنابر این پرداختن به “اصل لزوم پرسش” و “ضرورت نقد” و “اجتناب از روشهای زنونی و بها دادن به روش های تجربی” و مطالب مقدماتی دیگر ،اگرچه موجب مزید تذکر و بصیرت است ،اما از طرفی شاید اطناب در مقدمات و امعان در شواهد و تکثیر امثله ،ما را از مطلب و مطلوب اصلی دور کند ،خصوصا اینکه نویسنده سلسله ریشه ها جنابعالی هستید ،و من بعنوان یک خواننده مستفید علاقمند ،مایل نیستم وقفه ای در پیوستگی رشته بحث های شما ایجاد کنم.بنابر این مقصود من از طرح ایراد و ابراز تردید در برخی گزاره های تجربی شما ،نفی حق پرسشگری و بتعبیر شما “نقد مدرن “نیست.بحث ماله کشی و تعصب و اینگونه مفاهیم مطرح نیست ،بحث از صحت گزاره ها و گزارش ها تحلیلی اجتماعی و نقد ادبی و ادبیات شعری عرفانی است،من اگر بدانم که پرسشگری نسبت به ریشه ها ناخوش آیند است ،قلم باز می گیرم و فقط به مطالب شما می نگرم.
اما در مورد اصل مطلب ،باید عرض کنم من بطور کلی با مجموعه مطالبی که در این کامنت و کامنت قبلی و آن ان قلت و قلت که در ذیل پست “بولدوزورها…” داشتیم و مقدمه و موخره های اخلاقی تاریخی که ذکر کرده اید مخالفتی ندارم ،و در آن ان قلت قلت ها حریم بحثهای متوافق و مورد نزاع را تفکیک کردم.
به اطلاعتان میرسانم که بعد از ریفرنس شما به کتاب “از کوچه رندان” مرحوم عبدالحسین زرین کوب ،پی دی اف این کتاب را از نت دریافت کردم و آن فصل مورد نظر شما را از اول تا به آخر مطالعه کردم ،و بنظرم مطالب آنجا را موافق با نصاب تحقیق یافتم،حتی عبارت هایی از آن فصل را انتخاب کرده بودم برای نقل ،که دیدم شما تصادفا همان بخشها را کم و بیش نقل کرده اید.
آقای کورس،همانطور که عرض شد محل بحث ما دو مطلب بود ،و سایر مطالب و این مقدمات طولانی که اینجا آورده اید در “روش نقد و پرسشگری” مورد بحث و نزاع نبود.
بحث یکی در رابطه تاریخی اجتماعی تجربی ( و نه بحثهای تجریدی کلی زنونی) بین سببیت غایب بودن زن از صحنه فعال اجتماع در پیدایش پدیده “هموسکشوئل”
بود ،این علیت و تاثیر (تاکید میکنم علیت و تاثیر اجتماعی تجربی نه زنونی) بین فعال نبودن زن در اجتماع و حدوث پدیده هموسکشوئل برای من ابهام داشت و دارد،و من عرض کردم این مطلب آنطور که شما تصور می کنید وضوح ندارد که براحتی بگوییم و از کنار آن گذر کنیم ،ما ولو از اجتماعات و جوامع قرون وسطی بتعبیر شما ،بحث می کنیم ،اما پیش فرض ما این نیست که زن اصلا در آن جوامع حضور نداشته است ،مگر پیش فرض شما این است که زنان در آن جوامع ولو در خانه ها و صندوق خانه ها وجود خارجی نداشته اند ،که اینطور براحتی در صدد یافتن رابطه بین عدم حضور زن در عرصه های فعال اجتماع و در مشاغل (اینطور که الان در جوامع متمدن وجود دارد) و پیدایش توجه به جنس موافق هستید ،خصوصا اینکه اذعان به این نکته هم دارید که پدیده های اجتماعی تک علتی نیستند؟
توجه کنید که بحث من هم باز جزم به خلاف نیست ،و من نیز مثل شما پدیده های اجتماعی را تک علتی نمیدانم ،بهمین جهت هم کلیت آن گزاره شما را زیر سوال بردم که :””عدم حضور بانوان در صحنه فعال اجتماع و دبیر نبودن و قاضی نبودن و دکان دار نبودن و غیره،سبب پیدایش هموسکشوئل بوده است””.
من فقط خواستم بگویم پدیده محتمل الاسباب “همو سکشوئل” آنطور که شما فرموده بودید نمی تواند معلول “عدم حضور زن در فعالیت های اجتماعی ” باشد ،بحث من یکی در این بود ،حال اینکه می فرمایید دیگرانی کتابهایی جسورانه در این باب ساخته اند ،خوب بحث بحث دلالت است ،باید دلالت های آن کتابها را نیز مورد بررسی قرار داد ،مگر ما بناست هرچه که دکتر فلانی و فلانی در کتابی گفته است بی برهان و بینه بپذیریم.
بحثهایی مثل بحث زندانها یا پادگانها و این قبیل شواهد نیز بنظرم از کاه کوه ساختن و شاهد از غیب آوردن است،و تنها بدرد مواردی می خورد که کسی بروش سوفسطائیان منکر چنین واقعیت تاریخی اجتماعی باشد ،و میدانید بحث من انکار کلی پدیده هموسکشوئل در طول تاریخ تاکنون نبوده است ،بحث بحث علیت و تاثیر اجتماعی است که مورد ادعای جنابعالی است ،که از نظر بحث های اجتماعی تاریخی (و نه بحث زنونی) تا چه حد غیبت زن از مشاغل اجتماعی موثر در پیدایش لوطیگری و همجنس گرایی بوده است ،با این فرض که زن علیرغم عدم حضور اجتماعی چشمگیر ،بهرحال به اسباب مشروع و غیر مشروع در دسترس مردان بوده است.
شما در این نوبت مفاد گزاره مورد نزاع را به “احتمال ” فروکاسته اید ،بسیار خوب من با احتمال و مظنه نزاعی ندارم ،اما خوب است در چنین مواردی از ابتدا سخن از احتمالات و محتمل دهیم ،نه اینکه گزاره را طوری ادا کنیم که شائبه جزمیت داشته باشد ،آن مورد نقضی مرا که چرا در غرب با وجود حضور چشمگیر زن در عرصه فعال اجتماع ،باز پدیده همجنس بازی بطور چشمگیری رو بتزاید است و حتی تبدیل به هنجارهای قانونی می شود،را بحق “تردید ناپذیر” تلقی کرده اید،آیا این مورد تردید ناپذیر لا اقل نباید ما را در میزان واقعی آن احتمال ،بفکر بیندازد؟
در هر حال این یک مورد بحث بود که من در عین حال علیرغم عدم وضوح آن ادعا ،به نظر و احتمال شما احترام می گذارم.
مورد نزاع دیگر بحث در انعکاس پدیده “شاهد بازی” و “توجه به جنس موافق” در ادبیات عرفانی شعری بود ،اول بگویم مقصود من از نام آوردن از مولوی و ناصر خسرو ،ذکر مثالی از شعرای بزرگ بود ،و مقصود من این نبود که این بزرگان یا فردوسی در شعرشان از این مقوله سخن بمیان آورده اند ،بدیهی است که تا من تمام دواوین شعری آنان را ندیده باشم نتوانم چنین قضاوتی کنم ،اما بهر روی از اینکه شما جازمانه آنان را استثناء کرده اید خرسند و ممنون شدم.
دوم اینکه چنانکه عرض شد من آن مطلب آقای زرین کوب را دیدم و پسندیدم ،همانطور که شما در کامنت قبل از این اشاره کردید محور سخن ایشان در مورد مقوله “شاهد بازی” مساله “مظاهر” و “مجالی” بوده است که میدانید از مطالب پر حجم و پر معنای کتابهای عرفان نظری است،مشاهده کردید و خود شما هم فرمودید که ایشان آنجا گفته است ،حافظ از یک سنت ادبی رایج تبعیت کرده است ،و لزوما وجود چنین تعبیراتی در ادبیات سنتی شعری سند و ورقی بر گرایش همجنس گرایانه شاعر نیست،البته من در گفتار قبلی هم عرض کردم که در همه جا و همه موارد استثنائات وجود دارد ،آری در بین متصوفه و اهل خرقه نیز افراد معوج و منحرف بوده اند ،آنجا آقای زرین کوب خوب توضیح داده اند که ذکر زیبایی های شاهد ها از باب “مجلی” و “مظهر” بودن آنان بوده است ،و اینکه زیبایی و لطافت و حسن جمال چیزی است از قبیل “عشق مجازی” برای دلالت ها به “عشق حقیقی” ،همان که عارف بزرگ شیخ اکبر ابن العربی اینطور تعبیر کرده است که “المجاز قنطره الحقیقه” ،یا همین عارف در فصوص الحکم خود در باره حب مرد به زن و عشق به نکاح و اینکه نکاح بالاترین “وصل” در نشاه عنصری است فرموده است :
“”و لمّا أحبَّ الرَجل المرأةَ، طلبَ الوُصلة أي غاية الوصلة التي تكون في المحبة، فلم تكن في صورة النشأة العنصرية أعظم وصلةً من النكاح””.
(فصوص الحکم ص 217 ،فص محمدیه ،شرح فصوص الحکم قیصری ،ص 1168)
که بحث از حب و عشق حقیقی است و اینکه حب و عشق های جسمانی و نکاح که اعظم وصل و وصال در طبیعت است همه مجازند برای عشق حقیقی.
البته ما نگفتیم که هرکس اینچنین شعری گفته است حتما بدنبال چنین دلالتی عرفانی بوده است ،یا نگفتیم که رواج اقلی چنین پدیده ای موثر در ادبیات شعری و عرفانی نبوده است،آری تاثیر فی الجمله داشته است و آقای زرین کوب نیز آنجا اینرا نفی نکرده است ،توجه کنید که این تاثیر اجتماعی در انعکاس شعری و ادبیات شعری عرفانی ،غیر از آن قضیه خارجی است که “عدم حضور زن در اجتماع سبب در پدیده هموسکشوئل” هست یا نیست ،آنرا باید جداگانه در بحثهای تاریخی اجتماعی روان شناسی بدنبال شواهد نفی و اثبات اش بود ،اینجا بحث این است که شاعر که شوق به رخ زیبای نوپسران جوان می گوید ،این دردش چیست؟
اینرا آقای زرین کوب خوب توضیح داده است در آن فصل ،و من نیز از دو تن از اساتید نقل عبارت هایی کردم ؛نمیدانم چرا شما آن سخنان را که مغزای آن همان بود که زرین کوب گفته است ،حمل بر حسن ظن کلی آن بزرگان به عرفا نمودید ،گویا این ضد آخوندی بودن آقای نوریزاد به جناب شما هم سرایت کرده است! (البته این مزاحی بود با شما و جناب نوریزاد).
سخن فراوان است و مجال و حال کم ،خواستم عرض کنم محل نزاع در این دو بحث بود ،نه اینکه کسی پرسشگری یا نقد نوین را بر نتابد ،یا آنکه در اموری چند علتی جازمانه سخن بگوید ،و همانطور که شما فرموده اید ،اینگونه مسائل طرح محتملات و هم اندیشی متقابل است ،و چنانکه بزرگمهر حکیم فرموده است : همه چیز را همگان دانند.
از هم اندیشی و گفتگو با شما بهره مند شدم.
سلامت باشید
فراموش کردم عرض کنم که آن کتاب شیخ اکبر “ترجمان الاشواق”است نه “ترجمان العشواق” که ظاهرا سهوا ذکر شده است.
آقاى مرتضاى عزيز
زرين كوب هم دو فصل اول و هم در فصل مود بحث ما به رواج همجنس بازى در شيراز زمان حافظ اشاره دارد.شاهد بازى ادبى را هم با واژه هاى رواج و سنت ديرينه بيان مى كند .آقاى شميسا نيز بدون سند حرفى نزده اند و با اين همه من مى گويم اين مسئله بايد مفتوح بماند و به آن اجازه تحقيق بدهند .اگر ثابت شود كه مجلاى حق از إن رو به جاى زن مرد شده كه اين مسيله در واقعيت اجتماعى در حد گسترده وجود داشته -كه من از تحقيق شميسا اين طور فهميدم و عجالتا نمى توانم نفى اش كنم – آن وقت مى ماند اين پرسش كه علت چه بوده ؟درست ؟ من از شما با طيب خاطر قبول مى كنم كه ممنوعيت نظر بازى يا رابطه با زن نامحرم يا محصوريت زن – كه زرين كوب هم به آن اشاره كرده – يا مردسالارى از نوع شرقى علت نبوده .شما بگوييد به فرض دلالت اسناد تاريخى بر رواج – توجه بفرماييد رواج و نه امرى اقلى -علت چه مى توانسته باشد .من مخلص شما هستم .قبول مى كنم كه تلازم ذاتى و على بين اين فاكت ها را روشن مكرده ام اما به اين دليل نمى توان پرونده را با امرى اثبات ناپذيرتر چون مجلاى حق بست ؟؟اگر كسى به من بگويد عارف از كجا معلوم كه در اين مورد راست مى گفته ،
با درود بر مرتضاى ارجمند
فاكت هايي چون محصوريت زن در حرم ، يا حضور كم او در فضاى عمومى يا ممنوعيت گنه آلود نظر بر زيبايي زن نامحرم يا از اين ها گذشته مردسالارى از نوع شرقى و فقدان رابطه روحى و فكرى برابر مرد و زن ، و به بيانى ديگر نزديكى جنسى و جدايي و دورى دو جهان انسانى به گونه اى كه از زن با عنوان ضعيفه و مال ياد شود و اصلا مردى نشانه مباهات و زن نشانه تحقير باشد و غيره و غيره .اگر روشن شود كه ١- اين ها واقعياتى در فرهنگ ديرينه ما بوده اند و ٢- شاهد بازى و نظر بازى مذكرانه نه فقط يك سنت ديرينه و گسترده ادبى بل همچنين واقعيتى اجتماعى در حد رواج – نه امرى نادر – بوده است اين پرسش پيش مى آيد كه علت اين امرد گرايي چه بوده است ؟ درست ؟هرچند نه فقط زرين كوب در مورد شيراز زمان حافظ هم در فصل اول و هم در فصل مورد بحث به رواج اشاره مى كند ،هرچند سيروس شميسا با اتكا به منابع معتبر – بجز رستم التواريخ كه كمى طنز در آن است – مى رساند كه شاهد بازى از زمان غزنوى تا صفوى هم در دربار و هم در جامعه رواج داشته است اما من فرض مى كنم كه اين فاكت ها محتمل اند .سپس بدون جزم و لجاجت قبول مى كنم كه ارتباط على اين فاكت ها را نمى توان قطعى دانست .اين را بجد مى گويم و آن را قدمى به جلو در گفتگو با شما مى دانم .اما در اين صورت نه ما مى توانيم پرسش را مختومه كنيم و نه مى توانيم آن را با احاله به امرى كه اثبات ناپذير تر است پاسخ يافته تلقى كنيم .چه امرى ؟ اينكه عارف در صورت نوجوان موى نارسته جمال حق را مى ديده .بى تعارف و بى تكلف بگويم :معماى زنون نه تنها ايدئاليستى نيست بلكه چنان مبرهن است كه هنوز در رياضيات مورد بحث است .زنون اساسا اصللت وجودى است نه اصالت ماهيتى ،رئاليست است نه ايدئاليست .اما آن امر بى تعارف :من و شما از ميان كتاب هايمان خارج مى شويم ،از خانه بيرون مى زنيم ،بر سبيل تصادف با يك جوان با هوش امروزى مواجه مى شويم .به شيوه سقراط از اين در و أن در با وى حرف مى زنيم .معماى زنون را برايش توضيح مى دهيم .من فكر مى كنم تفكرش برانگيخته مى شود چون زنون استدلال كرده است .حالا به او مى گوييم :عارفان در زلف و ابرو و عذار شيرين پسران تجلى حق را مى ديدند .به زبان محاوره مى گويد ” ناكس ها خالى مى بستند ” شما چطور با برهان به او ثابت مى كنيد كه نخير ،آنها جمال حق را مشاهدمى كردند.او باز خواهد گفت ”مگر تو علم غيب دارى ،يا ….” اكنون زرين كوب يا من يا شما چگونه مى توانيم پرسشى را كه شميسا مطرح كرده با احاله به چنين امر شخصى و اثبات ناپذيرى مختومه اعلام كنيم و طرف مقابل را به ضعف استدلال متهم كنيم .؟ پس اجازه دهيد پرسش را مفتوح بگذاريم و از امثال شميسا نه به دليل حجيت نظرش بل از آن جهت كه باب چنين پرسشى را باز كرده دفاع كنيم و در حد امكان به وزارت ارشاد اعتراض كنيم كه چرا در قرن ٢١ جلو پرسشگرى را مى گيرد .در اين صورت نظر كورس در اين گوشه چندان مهم نيست مگر به عنوان يك ناخنك فرّار در يك بحث گسترده كه سرانجام پس از رد و قبول ها ، مناقشات ، و منازعات تكليفش روشن خواهد شد .من حرف شما را قبول مى كنم .اما نتيجه اين قبول مختومه كردن پرونده با مجلاى جمال حق نيست .پرسش مفتوح مى ماند
اميدوارم كه خاطر عزيز شما رنجيده نشده باشد .شاد و سر افراز باشيد
درودی مجدد بر کورس عزیز
من هم مخلص شما هستم
1 – در مورد اینکه باب پرسش مفتوح باشد ،من نگفتم پرسش و چالش (ولو در شرم آورترین مفاهیم) مذموم است ،غرض ما هم اندیشی بود ،این اندیشه نگاری های متقابل نیز در فضای مجازی خواهد ماند ،زیرا که چیزی که در نت پابعرصه وجود گذارد دیگر معدوم نخواهد شد،حقیقت از کورس و مرتضی مهمتر است ،بسا روزی بنده به صدق گفتار شما واقف گردم ،و بسا عکس آن.
2- مسبوقید مثلی رایج است بین طلاب که در بحثهای جنجالی مکرر میشود “ثبت العرش ثم انقش” ابتدا زمینه نقش و نگار فراهم کن ،پس از آن نقش بیافرین،میدانید که در بحثهای معرفتی با اگر اگر اگر ها به فاکت مطابق با واقع راه نمی یابیم،ما اگر گزاره ای را محتمل هم میدانیم ناچاریم برای اخراج آن از حالت مظنون ،متمسک به شواهد قطعی یا طنون متراکم قوی شویم ،اینکه پایه سخنان خویش را بر قضایای شرطی و اگر های تثبیت نشده قرار دهیم ما را به واقع نمی رساند ،اما با شما موافقم که فروض احتمالی را باید در بقعه امکان بگذاریم و کوشش کنیم برای رسیدن به واقع ،اما میدانید که گذشته های تاریخی براحتی قابل نیل جزمی نیستند ،اما احتمال و پرسش و تثبت و تعمق ادامه دارد.
اینکه می فرمایید :
“”فاكت هايي چون محصوريت زن در حرم ، يا حضور كم او در فضاى عمومى يا ممنوعيت گنه آلود نظر بر زيبايي زن نامحرم يا از اين ها گذشته مردسالارى از نوع شرقى و فقدان رابطه روحى و فكرى برابر مرد و زن ، و به بيانى ديگر نزديكى جنسى و جدايي و دورى دو جهان انسانى به گونه اى كه از زن با عنوان ضعيفه و مال ياد شود و اصلا مردى نشانه مباهات و زن نشانه تحقير باشد و غيره و غيره””.
خوب خود این فاکت ها مسائلی تاویلی یا متنازع فیه است ،مشکل اینگونه پی ریزی های شرطی یکی این است که اولا حد و حدود خود این فاکت ها باید بررسی شود ،و ثانیا با فرض تسلم کبروی اینها باید دید میزان تاثیر اینگونه فاکت ها در مانحن فیه چیست و چقدر است ،واقعا باید تعمق کرد که ضعیفه خواندن زنان یا فرضا مال پنداشتن آنان چگونه تاثیری در مساله “هموسکشوئل” مورد بحث دارد.می بینید که سوای از اگر و مگر ها ارتباط خود اینگونه گزاره ها با محل بحث نیاز به واکاوی دارد ،من الان دنبال انکار کلی اینها که فرمودید نیستم ،بل میگویم اینگونه پی ریزی های اگری و شرطی ،پایه های چوبین استدلالند و تنها ممکن است تداعی معانی و پیش ذهنیت برای تحقیق بیشتر باشند.
3- این تعبیر “رواج” را که شما بر آن تاکید میکنید ،و نفی اقلی بودن پدیده هموسکشوئل میکنید ،باید دقیقتر از حالت اجمال بیرون آید ،به زمان حاضر برگردیم من از شما می پرسم الان پدیده هموسکشوئل در غرب را که حتی بسوی “قانونی شدن”رفته است ،رواج می نامید یا “اقلی” می دانید؟ من بنظرم میرسد علیرغم همین مقدار رواجی که وجود دارد ،باید گفت نسبت وجودی آن در حوزه جنسی ،نسبت به روابط طبیعی زن و مرد ،پدیده ای “اقلی” است،شما آیا اینطور فکر نمی کنید؟ می خواهم بگویم ،ما نباید از کلمه “رواج” که در مستند یا اجزاء تحلیلی یک محقق تاریخ دیده میشود ،فورا برداشت حداکثری و ماکسیموم داشته باشیم ،آنهم در مقام قضاوت گذشته های تاریخی که آمار و ارقام ریاضی و علمی بصورت مدون فعلی وجود نداشته است ،غرض این است که الان نیز میشود از گرایش های کمی هموسکشئل در غرب که حتی بسمت رسمیت نکاح همجنسان رفته است ،تعبیر به “رواج” کرد ،اما الان شما میتوانید فی زماننا هذا بجرئت بگویید ،این پدیده باندازه گرایش طبیعی زن و مرد بجنس مخالف است؟
این واضح است که گرایش فطری و طبیعی به جنس مخالف است ،حال هموسکشوئل مستند به هرعلتی ( بیماری روانی-بیماری جسمانی- تلقین ها-تربیت ها-آزادی خواهی جنون آمیز و ….) می خواهد باشد .
در گذشته تاریخی نیز کسی نمی گوید این پدیده اصلا نبوده است ،و کسی نمی گوید در دربارها و اماکن دیگر رواج نداشته است ،آیا شما با نفی مفهوم “اقلی بودن” این موضوع ،می خواهید اثبات “اکثری بودن” آنرا کنید؟ یا حتی میخواهید از “متساوی النسبه” بودن آن سخن بگویید؟
بنظر میرسد مگر ما آن زمان غزنویان تا صفویان را “قوم لوط” فرض کرده باشیم! در حالیکه میدانید بهرحال فرهنگ آن زمان فرهنگ دینی و اسلامی بوده است ،با آن شدت مجازاتی که در دیانت اسلام برای این امر تعیین شده ،آری پرده پوشی و نهان کاری در هر امر خلافی ممکن است ،اما نمی توان با ذکر برخی شواهد درباری و شعری و ادبیاتی ،براحتی نفی اقلیت یا اثبات اکثریت یا حتی تساوی الامرین نمود.شما بفرمایید “رواج” یعنی چه؟ یعنی می گویید همجنس گرایی در آن زمانها اکثری بوده است؟ یا مساوی بوده است؟!اینها بکدام برهان زنونی و غیر زنونی اثبات پذیر است؟ ضمن اینکه مگر اشاره به “شاهد” و “شاهد بازی” سابق بر عهد غزنویان در ادبیات شعری عرفانی وجود نداشته است ،آنها را باید چگونه توجیه کرد؟
4- در بحث “مجلی” و “مظهر” و “تجلی گاه” ،بحث بحث انتقال است،همانگونه که زیبایی معشوق مجازی از جنس مخالف و خط و خال و ابرو و گیسوی او ،ما به الانتقال است ،همان که آن عارف بزرگ تعبیر کرد “المجاز قنطره الحقیقه” ،مجازها معابر و پل هایی هستند برای عبور به حقیقت ، و نکاح بالاترین وصل و وصال است برای وصال به معشوق حقیقی،یعنی اینجا توجه به مجالی و مظاهر ،اصالت ندارد ،اینها مرآتیت دارند ،چیزی که از آن تعبیر به “ما به ینظر” میشود ،نه “ما فیه ینظر” ،یکوقت شما به خود آیینه نگاه میکنید و برای آن اصالت قائلید ،در اینجا از صور موجود در آینه غفلت می کنید ،و یکوقت اصلا توجه به آینه نیست ،آینه فقط “ما به ینظر” است ،یک واسطه مغفول عنه است برای دیدن صور ،و شما با دیدن صور مرآتی دیگر از آینه غافلید. این مفهوم “مجلی بودن” و “مظهر بودن” است که مسبوقید ،من فقط یادآوری کردم،پس در اینجا دیگر نباید استشهاد کنید به ذهنیت یک جوان که حال مشوب به چه پیش زمینه هایی است تا بگوید “ناکسان خالی می بستند”!البته من پرسشگری را نفی نمی کنم ،اما میگویم همانطور که مرحوم زرین کوب گفت ،تبعیت از سنت ادبی (ولو بهمان نکته ای که شما فرمودید “که زن و مطرح شدن زدن در جامعه تابو بوده باشد” ) لزوما ملازم با این نیست که پدیده هموسکشوئل پدیده ای غیر اقلی یا حتی اکثری باشد.
این مثل این است که شاعری از نشئگی “افیون” و “التذاذ” به آن با آب تاب یاد کند ،آیا لزوما تعبیر از افیون ولو در حجم زیاد ،مثبت این است که جامعه ای که شاعر در آن زیست می کرده است ،جامعه ای افیونی و افیون زده باشد؟
بهرحال با شما موافقم که باب این پرسش و تحقیق مفتوح است ،و غرض من این نبوده است که پرسش نباشد یا در تدارک پاسخ پرسش نباشیم.
اما می دانید که دو گزاره متنازع فیه: 1-علیت محصوریت زنان در جامعه در پدید آمدن خود پدیده هموسکشوئل.
2-اینکه خاستگاه سنت ادبی تعبیر از شاهد بازی چه بوده است نیازمند تعقیب و تنقیب بیشتری است.
با تشکر از اهتمام شما
شاد باشید
جناب ناشناس که از ذکر نام حقیقی خود نیز ابا کرده اید : نگارش پر نغز و پرمحتوای شما را کلمه به کلمه و با حوصله تا به آخر خواندم. از اینکه شما شخصی بسیار با مطالعه و اندیشمندی هستید شکی نیست ولی نوشتار شما که بیشتر جنبه حافظ شناسی دارد به نظر من که هشتاد سال از عمرم میگذرد وسالیانی چند افتخار تدریس در چندین شاخه روانشناسی در دانشگاه را داشته ام این نوشتار شما سرور گرامی در حال و هوای سایت جناب آقای نوری زاد که تمام زندگی و هستی خود را جهت مبارزه با جهل وستمگری در طبق اخلاص گذاشته چندان مناسب به نظر نمیرسد. البته در پایان مطلب اضافه فرموده اید ( ادامه دارد ) . امیدوارم در ادامه مطلبی که ارائه میفرمایید در جهت باورهای جناب آقای نوری زاد نیز از نوشته های گهربارتان استنتاج کرده باشید. با تشکر و عرض پوزش
استاد ارجمند
اين روزها سايت نوريزاد اختلال دارد .نام مجازى درج شده خود به خود پاك شده ،وگرنه همه اهالى اين سايت به محض ديدن ريشه ها نام مجازى كورس به ذهنشان مى آيد
در مورد سنخيت مطالب با هدف هاى آقاى نوريزاد با ر ها توضيح. داده ام و الان هم به احترام شما توضيح مى دهم كه اين مطالب در كليت آنها تأملاتى در حافظه دراز مدت تاريخى ماست براى ريشه يابى وضعيت كنونى .اين مطالب انديشه نگارى هايي در محضر دوستان است به آهنگ آوردنِ ناخودآگاهى جمعى و تاريخى به سطح آگاهى .شاد و تندرست باشيد
حالاشماواقامرتضی چرا مردسالاری دوره حافظ را بررسی میکنید؟همین دوره معاصرخودمون دست به نقدتره که.یارو میگفت خانم امام خمینی 45سال بودکه مستقیم با برادر خمینی هم صحبت نشده بوده واز پشت پرده مصاحبت اندکی داشته اند.یاهمین مادرخودمان میگه تا 2-3سال ازبرادرشوهرها روبند داشته ورو میگرفته.کلا درمتون دینی وخصوصا ازنوع اسلامی چیزی که ارزش ندارد زن است.چیزی که حق وحقوقی نداردنیز زن است.وزن ها ماشین تولیدنسل هستندومطیع مردان…