یک: پیش از این که سخن آغاز کنم، بر خود لازم می بینم از جناب خشایار دیهیمی سپاس گویم بخاطر نگارش نامه ی توفانی اش به رییس پرخاشگر و خام و موم و خفیفِ دستگاه قضا که همگانِ رسانه ها را بازداشته از این که بر مفسده های نظام انگشت نهند. این نامه ی آتشینِ جناب دیهیمی، خروج مبارکِ فرهیختگان ما از دایره ی سکوت است و ورودشان به خط قرمزهای خود نوشته و خونین نظام اسلامی. اطمینان دارم این نامه می تواند بر پوسته ی ترسی که حاکمیت بجان مردم تنیده تَرَک بیندازد.
دو: چهارشنبه سرِ ساعت ده صبح در میدان پاستور بودم سپید پوش. پرچم به دوش راه افتادم به سمت انتهای پاستور. جایی که هر حادثه ای در کمین من بود و من بی اعتنا، سر به شوریدگیِ خود داشتم. آن اوائل که سپید پوشی را آغاز کرده بودم، تلاش می کردم از چشم مردم به خود بنگرم. مردم در نگاه نخست، مرا پیرِ روان پریشی می پنداشتند که لابد از بد حجابی و چیزهایی از این دست به تنگ آمده و با هیاهویِ: هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله، برای خود مشغله ای بر کشیده است. مثل حاجی بخشیِ مرحوم که با بلند گویِ نشانده بر اتومبیلش نعره ها می زد و آبروها می برد و حیثت ها می روفت و کسی جلودارش نبود و برای خود یال و کوپالی آراسته بود با آن ریش بلند و داعشی اش. در نگاه دیگر بود که کم کم روان پریشیِ این پیرمرد کنار می رفت و بجایش اعتراض می نشست. یکجور هاراگیریِ خودساخته. بماند.
شاید صد قدم نرفته بودم که صدای زنانه ای بر خاست با این شعار: مرگ بر فتنه گر. بانویی بود سی و پنج ساله و پاکیزه روی و پوشیده روی. دستش را مشت کرده بود و شعار می داد و دور می شد. سرنشین اتومبیلی بود. برای یک لحظه نگاهش با نگاه من تلاقی کرد. به صورتش لبخند زدم. احساس مجاهدان راه خدا را داشت. تربیت شده ی یک انقلاب خونین و کوفتی. که رگ و ریشه اش به جهالت و دست های مشت شده و دهن های پرخاشگر و مرگ براین و مرگ برآن و درود به کی و فلان چیز باید گردد و می کشم می کشم و وای اگر فلان کس حکم جهادم دهد، گره خورده است.
سه: از نگهبانیِ نخست رد شدم. اتومبیل 405 ” گشتِ حفاظتِ مجموعه ی شهید مطهری” داشت از مقابل می آمد و با بلند گویش به اتومبیل ها اخطار می داد تا در حاشیه ی خیابان توقف نکنند. راننده اش یک جوان چاق بود با لباس شخصی. پاسداری که با یونیفورم سپاه جلو نشسته بود، با دیدنِ من دست به بی سیمش برد و به راننده چیزی گفت. راننده دست به دنده برد و اتومبیل زوزه کشان عقب رفت و رفت تا رسید به نگهبانیِ دوم. همانجا که حادثه روی داده بود. لابد خبر به دوستانش برد که چه نشسته اید فلانی دارد می آید.
چهار: جنب و جوشی در گرفت و مأمورانِ با لباس و بی لباس به تکاپو در افتادند و مهیای این شدند که من سر برسم. مستقیم رفتم تا کیوسک نگهبانی دوم. سربازی و پاسداری جلو آمدند. سرباز گفت: نمی شود. با تبسم به وی گفتم: نشود. همانجا شروع کردم به قدم زدن. اتومبیلِ گشتی که دنده عقب رفته بود، با سر و صدا شاید ده جور جلوه گری کرد و هیبت سبز خودش را به تماشا گذارد. دور می زد و از کنار من می گذشت و باز می آمد و راه را می بست و باز می رفت و دور می زد و باز می آمد و با بلندگویش اخطار می داد و دنده عقب می رفت یا با شتاب به جلو می جهید یا دور می زد و بر می گشت.
برادران، برادران را خبر کردند. پاسدارانِ یونیفورم به تن با آرم سپاه و عده ای بی سیم به دست می آمدند و تماشایی می کردند و می رفتند. چهار نفرشان البته همانجا ماندند. چند مأمور لباس شخصی در همان حوالی سخت مراقب رهگذران بودند. یکی از این لباس شخصی ها، مرد جوانِ به شدت لاغری بود که هر حرکت مشکوکی را زیر نظر داشت و از مردم کارت شناسایی می خواست و تلفن همراهشان را وارسی می کرد که مبادا عکسی از من گرفته باشند در راستایِ تأمینِ خوراک برای رسانه های اجانب.
پنج: اتومبیلی دور زد و برگشت و از کنار من رد شد. همان بانوی پوشیده روی جلو نشسته بود. این بار اما شعار نداد. بل گفت: آنقدر اینجا بایست که علف زیر پایت سبز شود. به خود گفتم: همین بانو اگر به کشوری برود که او را به بی حجابی تحکم کنند، چه نگرشی نسبت به آن کشور خواهد داشت؟ عجبا که ما درشت گویانِ انقلابی، از زیر و بالای مواهب مدنیِ کشورهای دیگر سود می بریم اما به کشور خود که پای می نهیم، درها را می بندیم و مردم را به رعایت اطوار شخصی و اسلامِ من در آوردیِ خود مجبور می کنیم. کاش این بانو بجای سرکوفت زدن به من، از درد و درخواست من می پرسید. من خود خبر دارم که با نوشته ها و سخنان خود، جماعتی را که به این نظام دلبستگی دارند یا از آن ارتزاق می کنند، می آزارم. اما چه جای درد که هر خشت خامی خواهد پُکید. و خشت خام این نظام نیز در حال پُکیدن است. چه دوستدارانش بخواهند و چه نخواهند.
شش: مأموران به هیچ اتومبیلی و رهگذری اجازه نمی دادند در اطراف من توقف کنند. همه را عجولانه می تاراندند. یک اتومبیل، بی خبر از هیاهوی برادران آمد و پیچید جلوی من و دو نفر که هم سن من بودند از آن پیاده شدند. یکی شان کت و شلواری بود و دیگری پیراهنی روشن پوشیده بود و پایش می لنگید. مرد کت و شلواری آغوش گشود و مثل این که هزار بار همدیگر را دیده باشیم بوسه داد و بوسه گرفت و دوست دکترش را به من معرفی کرد. مرتب می گفت: محمد جان بهترین ها را برایت آرزو می کنم. و البته این نیز گفت که: ما نمی دانستیم داعش یعنی چی؟ حالا که ظهور کرده می بینیم ای دل غافل ما سی و پنج سال بوده که زیر سایه ی داعشی ها زندگی می کرده ایم و خودمان خبر نداشته ایم.
هفت: یک اتومبیل 206 آمد با راننده ای که لباس شخصی به تن داشت. در کنار من ترمز کرد. راننده دست به صندلی کناری اش کشید و به من اشاره کرد که بیا بنشین با هم صحبت کنیم. گفتم: من شما را نمی شناسم. برای چه سوار شوم؟ گفت: من محمدی هستم از همین مجموعه. پرسیدم: پاسدارید؟ گفت: نه پاسدار نیستم. در روابط عمومی نهاد کار می کنم. گفتم: من باید شما را بشناسم تا سوار شوم. و از او خواستم کارت شناسایی اش را نشانم دهد. دست به جیب پیراهنش برد و چند تا کارت بیرون کشید و بلافاصله کارت ها را در جیب نهاد.
هم اسمش محمدی نبود و هم پاسدار بود. شکست خورده حرفش را اصلاح کرد و گفت: من پاسدارم. می خواستم با هم صحبت کنیم. جایی نمی رویم. همین صد متر جلو تر. گفتم: صحبتی اگر هست همینجا بهتر از هر کجاست. در ضمن صحبتی نداریم ما. اموال مرا پس بدهید تا من بروم سر وقتِ زندگی ام. گفت: تو داری خوراک برای فیسبوکت و برای رسانه های دشمن تدارک می بینی. گفتم: چه ایرادی دارد؟ این همه شما رسانه دارید و شب و روز هر چه می خواهید می گویید. من مگر می پرسم و یا می توانم اعتراض کنم که چرا از این رسانه های دولتی و ملی دروغ می پراکنید و مردم را به جهالت ترغیب می کنید؟ اصرار محمدیِ دروغین برای سوار شدن بجایی نرسید. با این سخن که: من کار دارم، رفتم سروقتِ قدم زدنِ خودم و محمدی رفت جلوتر و پنج بار دور زد و برگشت و ترمز کرد و راه افتاد و رفت.
هشت: یک مرد شصت ساله ی سپید موی و لاغر آمد و گفت: من روز شنبه همینجا شاهد ضرب و شتم شما بودم. دیدم که به دستهای شما دستبند زدند و شما را زدند و بردند. گفت: در کامنت ها هم نوشتم که من شاهد بودم. مرد مأمورِ به شدت لاغر، آمد به طرف ما. مرد شاهد راهش را کشید و رفت.
نه: یکی از پاسداران که لباس شخصی به تن داشت، دوربینش در آورد تا عکس بگیرد. وی روز شنبه نیز از من فیلم و عکس می گرفت. به او گفتم: دست نگه دار. سر و وضع خود را مرتب کردم و پرچم و دستِ دیگرم را بالا بردم و به دوربینش تبسم کردم و گفتم: حالا بگیر! عکس که گرفت، جلو رفتم و گفتم: شما به برادران بالا دستیِ سپاه خبر ندادی که فلانی اموالش را اگر بگیرد راهش را می کشد و می رود؟ گفت: ما که سپاه نیستیم. گفتم: اینهمه سپاهی فقط در همینجا ایستاده. حرفش را اصلاح کرد و گفت: ما به بالاتری ها دسترسی نداریم. خودش می دانست که راست نمی گوید. شاید باید به او حق می دادم.
ده: پرچم قرمزِ من تا روز شنبه، نوشته ای بر خود نداشت. اما اکنون بر آن نوشته بودم: جانم فدای ایران. دیدم جماعتی می روند و می آیند و جانم فدای رهبر را به رخ می کشند، لازم دیدم من نیز تکلیفِ جانِ خویش را روشن کنم. این که قرار است فدای چه و که شود.
یازده: اوضاع شلوغ شد. مأموران سپاه و لباس شخصی های سپاه همه در هم می شدند و می رفتند و می آمدند. قشقرقی در میانشان در گرفته بود آنجا. گروهی از تصویر برداران و خبرنگاران تلویزیون به داخل می رفتند. یکی شان که مرا شناخته بود دست بالا برد و دور از چشم مأموران لبخندی به من هدیه داد.
دوازده: مرد جوانی آمد و خود را معرفی کرد: من سروان فلانی هستم فرمانده ی اطلاعات قرارگاه نبی اکرم که مقرّ ما همین اطراف است. مردی خوش روی و با ادب بود. داستان اموال و وضعیت مرا پرسید. پراکنده برایش شرح دادم. سر آخر از وی پرسیدم: شما می توانید آیا نامه ای به سران سپاه بنویسید و داستان مرا با آنها در میان بگذارید و اموال مرا واخواهی کنید؟ دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت: نه. این مرد نیک روی تا پایان در همان حوالی ماند. خودش می گفت: هستم تا اتفاقی برای شما نیفتد.
سیزده: ستوان با ادب کلانتری با دو مأمور کلانتری آمدند و دست دادند و هر چه از من خواستند تن پوشم را در آورم قبول نکردم. اینان نیز تا پایان در همان حوالی ماندند. ستوان با ادب سر آخر توانست پانزده دقیقه از من تخفیف بگیرد. به درخواستش احترام گذاردم و بجای ساعت دوازده، کمی زودتر قدمگاه را ترک کردم. ستوان با ادب می گفت: در این پانزده دقیقه ما خود را به کلانتری می رسانیم برای نماز.
چهارده: مردی پنجاه ساله آمد و با فرمانده ی اطلاعات قرارگاه نبی اکرم خوش و بش کرد. فرمانده ی خوش روی، این مرد پنجاه ساله را به من معرفی کرد: آقای دکتر خلیل نژاد. با دکتر دست دادم و از وی پرسیدم کارش چیست. ریز ریز رفت جلو تا معلوم شد مسئول دفتر ارتباطات مردمی نهاد ریاست جمهوری است. دکتر خلیل نژاد گفت: در این دفتر ما به نامه ها و خواسته های مردم رسیدگی می کنیم. دست بر سینه نهادم و گفتم: من نیز یکی از مردم. به خواسته ی من هم رسیدگی می کنید؟ و مثلاً در توان و شهامت شما آنقدر اقتدار هست که نامه ای به سپاه بنویسید و از سپاه بخواهید اموال مرا پس بدهد؟ سرش را بالا برد که نه. و گفت: ما کجا سپاه کجا؟ به خود گفتم: ببین سپاه چه رگ هایی از غیرت دولت و دستگاه قضایی و مجلس بیرون کشیده است!
پانزده: یکی از شاگردان محمد علی طاهری را دیدم که در آن شلوغی و قیل و قال مأموران، آمد و چون اوضاع را نامناسب دید، چرخی زد و رفت. مأمور به شدت لاغر که ریشی مشکی به صورت داشت از پی اش رفت و جلویش را گرفت و گوشی اش را وارسی کرد و از چراییِ حضورش در آنجا پرسید. شاگرد محمد علی طاهری به من اشاره کرد و گفت: دیدم این آقا سفید پوشیده پرچم بالا برده گفتم شاید یک حرکت بسیجی قرار است صورت بگیرد. مأمورِ به شدت لاغر با صدایی آرام به وی گفت: نه بابا، این بابا دارد برای آمریکا خوراک تبلیغاتی درست می کند.
شانزده: یک مرد معتاد که نای پلک گشودن نداشت، سلانه سلانه از کنار من گذشت و کارشناسانه اما کشدار و فروخورده نالید: اقلاً برو دمِ خونه ی رهبر قدم بزن. اینجا فایده نداره.
هفده: اغلب اتومبیل هایی که به داخل می روند یا از داخل بدر می آیند، شیشه هایشان دودی است. به دشواری می شود فهمید کسی داخل اتومبیل هست یا نیست. مگر این که شیشه ای پایین باشد. یک اتومبیل از داخل بیرون آمد با شیشه های دودی. سرنشینش یک مرد شصت ساله ی سپید موی بود که شیشه ی سمت خود را پایین داده بود. این سپید موی از دور که مرا دید، نگاهش را به صورت من قفل کرد. به من که رسید، یک غش غش مصنوعی تحویلم داد و رفت. می گویم: آدم ها وقتی مصنوعی می خندند، چه مخوف می شوند گاهی.
هجده: پیرمردی لاغر و کت و شلواری آمد و ایستاد و از آن سوی جوی بی آب از من پرسید: خبریه بابا؟ گفتم: نخیر. و اصلاح کردم: بله البته، به اعتراض اینجا هستم. و گفتم: این سپاهی ها اموال مرا دزدیده اند آمده ام پس بگیرم. صورتِ پیرمرد را بهت پر کرد. به راه افتاد. مأمور به شدت لاغر نمی دانم چه به او گفت که پیرمرد کف دستش را بر دهانش کوفت و به اعتراض داد زد: بگو خفه شیم دیگه!
نوزده: روز قبل می خواستم تن پوش دیگری آماده کنم اما سرآخر صلاح را در این دیدم که پارگی های تن پوش خونین را ترمیم کنم و همان را بپوشم. در قدمگاه پاستور، پیراهن سفیدی که به تن داشتم، چرکی و خون آلودگی تن پوش را بیشتر نمایان می کرد.
بیست: ساعت یک ربع به دوازده بود که از همه ی مأموران تشکر کردم و با همان تن پوش و پرچم به سمت میدان پاستور به راه افتادم. مأمور به شدت لاغر و مأموری که عکس و فیلم می گرفت، سایه به سایه ی من می آمدند. در میدان پاستور بودم که مردی شصت و پنج ساله آمد و با ته لهجه ی شمالی سلام گفت. گفت: که سرهنگ بی آزار سارو کلایی است. فرمانده ی پنجاه فروند هواپیمای شکاری اف 14 در سالهای جنگ. گفت: من که اینجا ایستاده بودم تا شما بیایید، یکی آمد و به من هشدار داد با نوری زاد صحبت نکن چرا که می آیند و می گیرندت. به او گفتم: بیایند و بگیرند. این جناب سرهنگ، وجود پرخیری داشت.
طرحی نوشته بود در راستای اصلاحِ قانون مدیریت کشوری. این طرح را آورده بود بدهد به همشهری اش آقای نوبخت سخنگوی دولت آقای روحانی که به او گفته اند نوبخت در سفر است. و با ذوق و شوق می گفت: با یک قاضی رشوه خوار در افتادم و با پیگیری های مستمر و فرساینده توانستم این قاضی را بر کنار و حتی اخراجش کنم. عکس قاضی مرتضوی را نشانش دادم و گفتم: این بابا نه که پشتش به بیت رهبری است، توپ هم تکانش نمی دهد. ذوق و شوق جناب سرهنگ مختصری فرو کشید. جناب سرهنگ پی در پی از انتسابش به شهدا می گفت و انگشتانش را یک به یک می خواباند: برادر شهید هستم. برادر زاده ی شهید هستم. خواهر زاده ی شهید هستم. پسر برادرم شهید شده. پسر عمویم شهید شده. خلاصه جناب سرهنگ از شهدا برای خود افتخار می آراست اما من به خون های ریخته شده و زنان و مردان و جوانانی می اندیشیدم که اگر مختصرکی عقل در کله ی حاکمان ما بود، همه ی شان امروز زنده بودند.
بیست و یک: در همان میدان پاستور دو پیرمرد بسیجی آمدند سخت ورشکسته. هر دو ترک بودند. یکی شان سی ماه و دیگری بیست و چهار ماه سابقه ی حضور در جنگ داشت. یکی از این دو مرتب می گفت: ماها یک بار مصرف بودیم. مصرفمان کردند انداختن مان بیرون. یکی شان دیده بان بود و اکنون دستفروشی می کرد. آن دیگری را ندانستم چه می کند.
بیست و دو: همان مرد سپید مویی که شاهد ضرب و شتم و بردنِ من بود، آمد و مفصل از خودش گفت. کلی حرف داشت و من بخاطر قراری که داشتم نتوانستم همه ی سخنان تمام نشدنی اش را بشنوم. در آمریکا درس خوانده بود. با پیروزی انقلاب به ایران باز آمده و تا توانسته بود خدمت کرده بود اما در همان سه ماه نخست، به ذات این انقلاب پی برده و کنار کشیده بود. همسرش را در کودتای سال 88 زیر اتومبیل له کرده بودند. افشاگری ها می کرد از داماد آیت الله مقتدایی رییس سابق حوزه ی علمیه ی قم که در منطقه ی ورد آورد مجتمع سازی کرده و پول مردم را بالا کشیده کلی.
بیست و سه: پسر جوانی آمد زیبا روی اما دلمرده. گفت: من فارغ التحصیل بیکارم. رشته ام حسابداری است. متأهلم. هرکجا می روم می گویند اگر سابقه ی کار داری بیا. منِ از دانشگاه آمده کجا سابقه ی کار دارم؟ و پرسید: آقای نوری زاد، چرا برای این مردم بُزدل خودتان را به زحمت می اندازید؟ پاسخ دادم: برای این که نمی خواهم باور کنم این جامعه یک جامعه ی مرده است و من هم یکی از مرده هایش. و گفتم: پسرم، ما باید از این دوره ی بی خاصیتی عبور کنیم. با هر هزینه ای که دارد.
بیست و چهار: اتومبیل های شیک عروس و داماد، می آمدند و خود را با گلهای گلفروشی بزرگ میدان پاستور می آراستند و می رفتند. یکی از این داماد ها جلو آمد و دست داد و گفت: جلوی اطلاعات که قدم می زدید آمده بودم به دیدنتان. با آرزوهای نیک روانه اش کردم. او به دلِ یک زندگی گنگ و پر ماجرا می رفت. اکنون با زرورقش دلخوش بود. ما انقلابِ اسلامی کرده ها سه نسل از ناب ترین مقطع عمر جوانان مان را فرسودیم و پیرشان کردیم.
بیست و پنج: حالا در گیرو دار این مُلازدگیِ اثیری، شما بیا به سخنان دُرَر بار جناب رهبر توجه کن که در دیدار با رمضان عبدالله فلسطینی چه افاضاتی که نفرموده. ایشان درهمین پنجشنبه ی گذشته احتمالاً به دبیر کل جهاد اسلامی فلسطین دسته چکی میلیاردی هدیه داده اند و پشت بندش فرموده اند: جنگ با اسراییل یک جنگ سرنوشت ساز است و باید تکلیف آن را نهایی کرد. و فرموده اند: جریان مقاومت، باید روز به روز بر آمادگی های خود بیفزاید و ذخایر قدرت را در داخل غزه افزایش دهد. و این که: باید کاری کرد که دشمن همان نگرانی هایی را که از ناحیه ی غزه دارد، از طرف ساحل غربی – کرانه ی باختری رود اردن – نیز احساس کند. این رهبر فرزانه روز اول مرداد نیز افاضه فرموده بودند که: پیش از نابودی دشمن غاصب باید به مقاومت قاطع و مسلحانه روی برد و فلسطینی ها باید کرانه ی باختری را مثل غزه مسلح کنند.
و من – محمد نوری زاد – رهبری را می بینم که با لجاجت از متن فرصت های روسپیدی و لبخند و مدارا و رویه های ناب انسانی بیرون افتاده است و با شتاب و البته با پول مردم به سمت محو شدن پیش می دود. کاش این جناب رهبر با همین ظرافت های مدبرانه و متخصصانه یک نیم توجهی نیز به داخل می فرمودند که با منویات مدبرانه ی ایشان چه کشوری بر آمده که از هر دو سه ازدواج، یکی به طلاق منجر می شود. بله این است چشم اندازی که ملاهای اسلامیِ حاکم بر ما بر سرِ ما و نسل های ما آوار کرده اند. پول مردم را بالا کشیده اند و در عوض اعتیاد و بیکاری و تن فروشی و رانت خواری و ریاکاری و بدکاری و چاپلوسی و پارتی بازی را وانهاده اند تا در همگی سرآمد جهانیان باشیم بلا رقیب.
روزهای زوج از ساعت ده تا دوازده در انتهای خیابان پاستور خواهم بود.
نشانی من در اینستاگرام: instagram.com/mohammadnourizad
محمد نوری زاد
بیست و پنج مهر نود و سه – تهران
خدایا به حق نیکان و ابرار درگاهت آقای نوری زاد را موفق و مصون از دسیسه شیاطین و بد خواهان قرار بده.بعد ها ارزش و عظمت کار این مرد بزرگ آشکار خواهد شد به امید طلوع خورشید و زدون تاریکی و سلامتی همه یاران خدا.سربلند و شادکام باشی دلاور.
آقاي نوريزاد همين كه كامنت مرا در مورد آپارتمان بزرگ و گرانقمتت در يكي از بهترين نقاط شهر و همين طور نامشخص بودن منبع درآمد هنگفتت نگذاشتي، معلوم ميشود كه آدم ترسويي هستي و همين كه من و خودت و يكي دو نفر از اعضاي سايتت ميدانيم كه تو آدم بزدلي هستي، كافي است.
برات متاسفم بزدل جان
جیره خواری یا از سز حماقت آسمان را سیاه میبینی
من پنجشنبه پیامت رو خوندم
بزدل جان برات متاسفم
یا جیره خوری یا ازروی حماقت بلغور میکنی
من متن پیامت رو 5شنبه دیدم
اگر كسي آپارتمان آقاي نوريزاد در يك برج خيلي شيك در شمال تهران يعني مناطق بالاي خيابان پاسداران را ديده باشد ميداند كه حداقل شارژ ماهانه آن بالاي دويست سيصد هزار تومان است. حالا ايشان كه مرتب در گشت و گذار است از كجا ميآورد، خدا و ميداند و البته بعضيهاي ديگر!
شما که همش مشغول گشت و گذاری و دید باز دید از کجا میاری بخوری؟؟؟؟؟
مرگ بر نوری زاد مفت خور و روانپریش
بعنوان یه جنبش سبزی:
آقا یکی بیاد واسه این بابا یه لپتاپ بخره
/// با اون لپتاپش
مردک داره آبروی جنبشو میبره
فکر کنم اگه لپتاپشو بهش بدن دیگه حرفی برای گفتن نداره
چرا کامنت منو نذاشتی آقای آزادی بیان؟؟؟؟؟
خود نتانیاهو شماها رو پیاده نظام (بی جیره و مواجب) اسراییل تو ایران لقب داده ما که این لقب رو بهتون ندادیم
لا اقل در عوض خدمتی که به ضهیونیستها میکنید یه حقوقی چیزی ازشون بگیر
وظن فروشیِ مفت مفت که دیگه اوج خاک بر سریه
ريشه ها ٢٠٥(دنباله امنت زير با همين عنوان )
زمين و آسمان حافظ
١٦-(دنباله :شماره قبلى نيز بايد ١٦ باشد )
پيش از سقراط و پس از سقراط چه تفاوتى در انديشه يونانى بود كه مورخان فلسفه مكررا به آن اشاره كرده اند ؟ پيش از سقراط نگرش غالب كيهان مدار و طبيعت گرا بود .پارمنيدس همههستى را يك كل ثابت و يكپارچه مى دانست .هراكليتوس نيز جهان را دو پاره نمى كرد بل تنها با ثبات هستى مخالف بود .وى مى گفت // جهان كلى است كه از طرف هيچ خدايي و هيچ انسانى خلق نشده بلكه آتش زنده بوده و هست و خواهد بود كه به موجب قوانين روشن و خاموش مى شود و پيوسته در شدن و تغيير است …..تو هرگز به رودخانه دوبار نمى توانى وارد شو ى چرا كه بار دوم نه رودخانه همان رودخانه پيش است و نه تو همان انسان قبلى .// عده اى ديگر از فيلسوفان در مقابله با عصر اساطيرى بر آن بودند تا با عقل نظرى خود به علت اوليه هستى جهان پى ببرند ؛جز اناكساگوراس كه مبدأ جهان را از نوع نوس يا انديشه مى دانست ،ديگر فيلسوفان اين مبدأ را إخشيج يا اقنومى مادى چون آب ،إتش ،اتم ،هوا ،اتر و مانند اين ها مى دانستند .حتى براى اناكساگوراس نيز دو جهان روحانى و مادى وجود نداشت .رويكرد فيلسوفان پيش از سقراط به فوزيس يا طبيعت و كيهان بيرونى بود . اين فيلسوفان جنبشى راه انداخته بودند عليه عصرى كه خداينى انسانوار و كثير مدير جهان محسوب مى شدند ،هر چند آن خدايان نيز به پديده هاى طبيعى و انسانى وصل بودند با هم كينه و ،عشق مى ورزيدند و زاد و ولد مى كردند و حسد مبردند و مثل انسان هايي بودند كه توانى ها و صفات آنها در ابعاد بس بزرگ ترى بود . هيچ نشانى در اين دوران نمى يابيم كه گوياى تقسيم عشق به پاك و ناپاك يا روحانى و جسمانى باشد يا بر خوارداشت عشورزى دلالت كند .البته خيانت بد و وفادارى خوب محسوب مى شود اما در خود عشقورزى گناهى وجود ندارد .عشق در اوديسه و ايلياد هومر نقشى عظيم دارد .فيلسوفان پيش از سقراط اين حالات انسانوارى را از خدايان زدودند و جهان را غالبا در وحدت و يكپارچگى مادى به تصور در آوردند با مبدأ خنثا و طبيعى و غالبا مادى .سقراط كه ما وى را از طريق افلاتون مى شناسيم چرخشى از درون به برون كرد .شعار اصلى او اين بود :خود را بشناس .اگوستين قديس قرن ها بعد گفت :به درون خود بنگر و عارفان نخستين كسانى بودند كه از نفس كلى همه شمول كه در فلسفه تعريف مى شد در نفس فردى و زندگينامه اى خاص خود كاوش كردند .البته پيش از آنها تهذيب نفس از طريق زهد و پرهيز وجود داشت و همه اديان شرقى ميان خود شناسى و خدا شناسى رابطه اى مى ديدند اما عارفان درون كاوى را به يك مذهب و رويه تبديل كردند .
بنابراين سقراط به روايت افلاتون مسئله اى به نام دوگانه روحانى و جسمانى را وارد فلسفه كرد .مرگ سقراط افلاتون را دگر گون كرد .وى آتن را به عزم سفرهاى دور و دراز ترك كرد .در اين سفرها با انديشه هاى مصرى و به روايتى با انديشه هاى اشراقى ايران باستان آشنا شد . رهاورد سفرش يكى آن بود كه عشق را به روحانى و جسمانى و پاك و ناپاك تقسيم كرد .شايد براى شما عجيب باشد اگر از تأثير افلاتون بر مسيحيت بگوييم .اما گذشته از افلوتين مسيحى كه مكتبش نو افلاتونيسم خوانده مى شود پيشينه اين مضمون عرفانى كه خدا انسان را به صورت خود آفريد بسيار قديمى تر از تاريخ اسلام است .و در كتاب مقدس يهودى -مسيحى نيز همين مضمون به صورت ديگرى وجود دارد .عيسى مى گويد :ملكوت الهى در درون شماست .عيسى تمامى شريعت را در دو حكم چكيده مى كند :عشق به انسان و عشق به خدا . اين گفته بناگزير ارتباط ميان اين دو نوع عشق را ناگزير مى سازد .مولوى در داستان تمثيلى شاه و كنيزك عشق جسمانى را مذمت مى كند اما در ديوان شمس مى گويد :عشق مجازى را گذر بر عشق حق است انتها . و مرادش از عشق مجازى عشق به انسان است همچون عشق زليخا به يوسف :
عشقى كه بر انسان بود شمشير چوبين آن بود
آن عشق بر رحمن شود چون آخر آيد ابتلا
اين دوگانگى مبهم عشق را افلاتون شايد متأثر از انديشه مشرقى ايران باستان در اثرى بسيار كهن تر از تاريخ عرفان مسيحى و اسلامى تقريبا در ٣٥٠ قبل از ميلاد تئوريزه مى كند .سقراط به بزم آگاتون دعوت شده است .استثنائا كفش و لباس نو پوشيده است .در مهمانى بنا مى شود كه هركس سخنى در باره عشق بگويد .هركس سخنى مى گويد تا نوبت به سقراط مى رسد .سقراط بر ديگران تسخر مى زند كه به جاى حقيقت عشق ستايش عشق كرده اند .و كورس بلاغت نهاده اند .وى مى گويد : عشق نوعى طلب است و طلب همواره طلب چيزى است كه نداريم .عشق طالب زيبايي است ،پس خودش زيبايي ندارد .و چون خوبى و زيبايي يكى است پس عشق نه خوب است و نه زيباست .سقراط از زنى خردمند به نام ديوتيما آموخته است كه عشق خدا نيست چون خدا نمى تواند فاقد خوبى و زيبايي باشد .عشق چيزى است بين خدا و انسان از نوع ارواح مقدس .عشق فرزند دو خداى درويشى و چاره جويي است ..همچون فيلسوف كه دانش ندارد اما جوياى دانايي است .مى دانيم كه اصل واژه فيلو سوفيا به يونانى به معناى عشق به دانايي بود و نه كسى كه حقيقت را مى داند .در اينجا افلاتون از زبان سقراط فلسفه را نمونه اى از عشق پاك مى خواند .عشق مى خواهد خوبى و زيبايي را به تملك در آورد اما چون نمى خواهد إن را از دست بدهد پس طالب زيبايي و خوبى جاودانه است.بنابراين در فقدان اين جاودانگى عشق با جوش و خروش و شور بر آن مى شود كه خوبى و زيبايي جاودانه را بيافريند .به قول مولوى :عشق آن زنده گزين كو باقى است .عشق به گفته سقراط بر سر آن است كه جان را جاودانه كند چنانكه هومر با ميراث ادبى اش چنين كرد .سالك راه عشق نخست از اندام ها و صورت هاى جسمانى زيبا آغاز ره مى كند .آنگاه از گذار از عشق صورت هاى محسوس جزئي به سوى صورت نامحسوس كلى عشق ره مى پويد .و از آنجا هم به سوى عشق به مردم و قوانين عادلانه .سرانجام به جايي مى رسد كه همه زيبايي ها را يكى مى بيند اما در جلوه هاى گونه گون .اين روشن ترين و قديمى ترين بيانى است كه من در توجيه رابطه عشق انسانى و الهى در عرفان يافته ام
با پوزش از درج اشتباهى در اين پست .اين قسمت ذيل پست بعدى بايد بيايد . بنابراين در پست بعدى هم درج شده .از زحمتى كه باعث شدم براى نوريزاد عزيز پوزش مى خواهم
سلام برجناب کورس
جناب سفرهای چهارگانه عشق بکمال مطلق را بخوبی تشریح نفرموده ایدوخلاصه آن چنین نگاشته اند:
1-سفرازخلق بحق است.سالک دراین سفر،بایدحجب امکانیه را اعم ازحجب ظلمانیه «جسمانیات» وحجب روحانیه ونورانیه که بین خودومقصداصلی است ازبین بردارد،تابمقام وحدت صرفه برسد.
2-سفرثانی سفرازحق بحق است. ازاین سفر به سفرمن الحق الی الحق بالحق ،تعبیرکرده اند.چون وجودسالک بواسطه محودرتوحید،وجودحقانی شده است ؛وجهات خلقی اودرمقابل جهات حقی محوونابودگردیده است،وبمقام ولایت نائل آمده است.
3-سفرسوم ،سفرازسوی حق بسوی خلق، باحق است. سیرسالک دراین موقف درمراتب افعال است؛چون سالک بعدازتنزل ورجوع ازمقام ذات بکثرت؛اولین سیراودرکثرت اسمائی وصفاتی است. وبعدازسیر دراسماء،مشغول درسیرافعال ومظاهر خارجی اسماءمی گردد.
4-سفرچهارم،سفرازخلق بخلق بالحق است. سالک دراین سیر، خلایق وآثارولوازم آن راشهودمی نماید. به تفصیل بمنافع ومضاراجتماع بشری واحوال خلایق پی می بردوبرجوع خلایق بحق وکیفیت آن،علم تفصیلی حاصل می نماید.وخلق را بمقام جمع دعوت می نماید. چنین شخصی صلاحیت ازبرای تشکیل مدینه فاضله استوار برحق وحقیقت دارد ، وشأ ن اوست که درجمیع شؤن اجتماع بشری مداخله نماید. والسلام.
طالبان مشروح را ارجاع می دهم بکتاب شرح مقدمه قیصری ،صص663 ببعد ،تالیف استادسیدجلال الدین آشتیانی.
باپوزش ازآقای کورس وسپاس ازآقای نوری زاد .
مصلح
خسته نباشید البته شعار این بود نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران این ایت ا… که فتوا دادوقتی جرم کسی مسلم است باید اعدام شود خوب این گوی واین میدان اینها که جرمشان مسلم شده یکی رااعدام کنید 1مرتضوی2 رحیمی 3زنجانی 4کوهکن 5برادران قاچاقچی6مهدی هاشمی وغیره انموقع مردم قبول خواهند کردکه افاضات شما منطبق با عقل بوده وعوارض شناسنامه نمیباشد اینهایی که جلودار شما هستند نا اگاه ومواجب بگیرندناچارند این حرکات راانجام دهندوفکر میکنم خیلی از انها باشماومردم همراه هستندولی ظاهر را باید حفظ کنند
زبانت همجون داس برنده و قلمت همچون پتک کوبنده
استوار باش دلاور . در دل ما جای داری
ريشه ها ٢٠٥( قسمت ٢٠٤ در دو بخش ذيل پست قبلى )
عنوان هاى كلى به ترتيب از اصلى به فرعى :فرهنگ/فرهنگ دينى /عرفان
زمين و آسمان حافظ
١٥-يكسره به سراغ بازگفت دريافت هاى دكتر محمود صناعى در ادامه مطالب پيش مى رويم :
اين نه بدان معناست كه كه برخى عشق الهى نداشته اند اما ااين نوع عشق نيز از محيط اجتماعى جدا نبوده است .// جامعه استبدادى به گونه اى پيچيده با دين نيز گره مى خورد .و البته آن دينى كه مورد قبول چنان جامعه اى است .عارف با عشق الهى در واقع هم به مقابله سياست مى رود و هم به مقابله دين مستبد . عرفان عاشقانه در پى آزادى است .آزادى سياسى و آزادى دينى ،اما در لواى عشق الهى ؛ همين پيوند كه با مبدأ هستى ايجاد مى شود مانع از آن مى شود تا به ايشان نهمت ارتداد و كفر زده شود .هرچند كه نمونه هاى تاريخى بسيارى مى توان يافت كه در اين راه سر به دار داده اند .در حكايات ،داستان ها و شظحيات اين عرفا انبوهى از انديشه هاى آزادى خواه ديده مى شود .كه حتى پا در حريم فناء الله نهاده اند و خالق يكتا را نيز به نقد كشيده اند .با زبان بى زبانى و در لواى عشق است كه انتقادات تندى از جامعه مى شود .همچنين است كه عشق الهى را معنا گرفته و عشق زمينى را صورت مى پندارند …..عرفا بر آنند كه مظاهر زيباى طبيعى صورتى از زيبايي درون حق تعالى است ….زمانى كه نيروهاى حسى و احساسى آدمى به معشوق زمينى حساس مى گردد ،چگونه مى توان حس پاك الهى را نيز با آن همراه كرد ؟//(صص٢٠-٢١) صناعى بر آن است كه دشوارى و پيچيدگى و ابهام اين مسئله است كه قول به دو عشق پاك و ناپاك را در پى مى آورد وگرنه مگر مى توان احساس جنسى انسان را را ناپاك شمرد ،؟ اين دو گانه به باور صناعى تا حد زيادى از تنگناى اجتماعى سياسى برمى آيد بى آنكه ما بتوانيم عشق الهى را منكر شويم (ص ٢٢) اين روان شناس برجسته همچون همه انديشمندانى كه از ديدى ذات گرايانه به عرفان ننگريسته بل عرفان را نيز چونان همه فراورده هاى روح انسانى و قومى نه فقط در زير ساخت اجتماعى و تاريخى بل همچنين در سير زمان تاريخى بررسيده اند ، در واقع به ما مى گويد كه عرفان برآمده از نوعى حقيقت جويي خنثا و معلق در خلاء لامكان و لازمان نيست بل در آن نوعى مقابله و دست كم واكنش نسبت به دين و سياست حاكم و همدستى و همداستانى اين دو در كنترل انسان هايي است كه اگر واقع بينانه انديشه كنيم نه فقط بدن و روان دارند بل بدن و روان يا تن ها و من هاى آنان به گونه اى پيچيده همبسته اند و همان طور كه ميشل فوكو در تاريخ جنسيت (جلد دوم ،بخش نتيجه گيرى يا پايانى )مى گويد تاريخ زهدى كه لذت جسمانى را گناه و شر مى داند پيوستگى لاينفكى با معيار هاى اخلاقى و اكونوميك جامعه در باره شرم و شرف يا آبرو دارد .اخلاق در يونان باستان بخشى از اويكو نوميا يا اداره خانه بود و بنابر اين به آنچه قدرت آن را تحت كنترل مى گيرد مربوط مى شد .نكته تأمل انگيز در يافته هاى اين فيلسوف آن است كه وى بنا به اسنادى به اين نتيجه مى رسد كه زهد مسيحى ازامه زهد يونانى است ،با اين تفاوت كه قواعد ممنوعيت ها و تجويزها در زهد مسيحى به صورت قواعدى عام و همه شمول و جهانى در مى آيد و با ذاتياتى چون گناه نخستين انسان گره مى خورد .يكى از پديده هاى مسئله انگيز در يونان باستان عشق همجنس گرايانه به پسران بود كه در شرايط خاصى از إن جمله كه از ضيافت و فائيدروس افلاتون دريافت مى شود علنى بود .در عصر مسيحيت اين نوع عشق فقط بيش تر ممنوع و ننگ إلود مى شود اما كاسته نمى شود .رابطه جنسى يونانى به كدها و قوانين الهى ارتباط نداشت يونانيان مرجع مقتدر الهى اى نداشتند كه پرهيز جنسى را زورآور كند .وى مى رساند كه نوع كنترل قدرت سياسى و اجتماعى يعنى كيفر ،شرم و آبرو ارتباطى پاياپاي با كانون لذت جنسى دترد و تغيير تدريجى اين نوع كنترل است كه در سده هفدهم كم كم تغيير كانون از پسران به زنان رخ مى دهد و اين كنترل هنجار ها را عوض مى كند .مطلب را پيچيده نكنم . آنچه. اين انديشمندان در آن همداستانند ارتباط شيوه رابطه جنسى در جامعه با شيوه سلطه قدرت هاى حاكم است . آنجا كه زنان به اسارت خو مى گيرند ،مردان نيز به استبداد خو مى گيرند به گونه اى كه ديگر جز آنچه به قول عزالدين محمود كاشانى ظلمات رسوم است دركى از دنياى ديگرى ندارند و اصلا فكر آزادى به ذهنشان خطور نمى كند .شيوه روابط عاشقانه ارتباط مستقيمى با استبداد پذيرى جامعه داشته است و تاريخ بر آن گواهى مى دهد .عجب آنكه بسيارى از ايرانيان هنوز در سده ٢١ باور نمى كنند كه تربيت جنسى به رهايي از استبداد ربطى داشته باشد
با درود به جناب کورس گرامی!من نمی دانم درک درستی از نوشته های شما در باره همجنسگرایی دریافته ام یا نه ولی در نوشته های شما و با توجه به جوابی که به جناب منصور داده اید گویا شما هم با جناب منصور در اینکه همجنسگرایی(عشق و علاقه و روابط علشقانه وهمبستری …با همجنس) را تنها به کمبود ارتباط با جنس مخالف به هر دلیلی دانسته اید؟!ولی دوست ارجمند اگر چنین بود چرا در کشورهای آزاد که روابط مرد و زن آزاد است چنین پدیده ای بارز است و همچنین افرادی هستند که از کودکی علاقه ایی به جنس مخالف خود ندارند و علاقه آنها هر چه بزرگتر می شوند نسبت به همجنس خود بیشتر می شود؟ من دراینکه جداسازی مردان و زنان باعث رواج همجنس بازی در کشورهای اسلامی و دربین مردان و زنان کاتولیک و یا مذهبییان و متعصبین و کشیشان …می شود شکی ندارم و در غرب هم عوامل دیگری مثلا پز روشنفکری دادن و خود را خیلی لیبرال نشان دادن هم براین اضافه شده.ولی ما چاره ای نداریم که قبول کنیم که موضوع همجنسگرایی تنها به محیط زیستی و فرهنگ و مذهب و روش زندگی اجتماعی و سیاسی در جامعه انسانی و کمبودهای جنسی … مربوط نمی شود بلکه تا حدودی مسایل ژنتیکی هم دراین میان مؤثرند.مثلا در اعتیاد به الکل و یا مواد مخدر بین 15 تا 20 % عوامل ژنتیکی مؤثرند.بنابراین برخورد با همجسگرایی هم چون سرنوشت بسیاری را در جوامع امروزی رقم می زند و حقوق انسانی طیفی ضعیف و بشدت آسیب پذیر را در بر می گیرد نباید برخوردی مذهبی و یا حوزه ایی و یا کلیسایی باشد.اخیرا یک تحقیقی در باره جوانان دانشگاهی در عربستان سعودی پخش شده که 25% از جوانان مصاحبه شده با همجنسان خود روابط جنسی داشته اند!رقص مردان جوانیکه خود را بصورت زنان آرایش میکنند و لباس می پوشند حتی بین جهادیون القاعده و الشباب …و در افغانستان و کشورهای اسلامی و بچه بازی …خود حکایتی درناک است.سؤاستفاده کشیشان و آخوندها و مؤمنین از بچه ها در کلیساها و مساجد و مکانهای دینی بسیار رایج است. بهمین جهت باید پدیده همجنسگرایی در شرایطی آزاد را با پدوفیلی(بچه بازی) که بیشتر بین مذهبیان و انسانهایی که از نظر روانی بی ثباتند و مریضند را جدا دانست.چون همجنسگرایی از نظر قانونی نمی تواند و نباید جرم تلقی شود چون گرایشات جنسی انسانهای مختلف است و رفتاری طبیعی است هر چند با شرع و نرم و سنت جامعه مخالف باشد.ولی پدوفیلی سوءاستفاده جنسی از کودکان است چه پسر و چه دختر زیر 18 سال و از نظر قانونی جرم است!مسلما ما چه بخواهیم و چه نخواهیم گروهی از مردم از نظر روابط جنسی دگرباشند و بعنوان انسانهایی دارای حقوقی هستند.نظر اسلام و کلیسا و ادیان ابراهیمی که مشخص است و حد زدن و گردن زدن و نابودکردن و یا وادار به تسلیم و در تنهایی و بیچاره گی و افسرده گی جان باختن …است یعنی همان کاریکه با دگراندیشان می کنند.ولی دنیای متمدن چنین برخوردهای غیره انسانی را نمی پذیرد.ما بعنوان کسانیکه معتقد به حکومتی سکولار و دمکراتیک بر مبنای حقوق بشر هستیم نمی توانیم حقوق گروهی از مردم را تنها بخاطر اینکه عده ایی را خوش نمی آیبد نادیده بگیریم.فراموش نباید کرد که گرایشات جنسی موضوعی خصوصی و شخصی است و حق هر فردی است !تبعیض در جامعه تبعیض است و هر گروهی و یا فردی که مورد تبعیض قرار بگیرد باید بتواند با تکیه به قوانین در جامعه دمکراتیک و سکولار از حقوقش دفاع کند. زیرا اگر همجنسگرایان را براحتی مریض و منحرف بخوانیم خب با بقیه هم همان خواهد رفت که با آنها! و بقول برتولت برشت با آن شعر مشهورش…که اول کمونیستها را کشتند و ما سکوت کردیم ….درپایان دوست گرامی امیدوارم که برداشت من از نظر شما درست نباشد.درضمن موضوع دفاع از حقوق انسانهاست نه تایید یا رد عملکرد یا نظر …دیگران است.من با اسلام و ادیان بطور کلی مخالفم ولی در زمانیکه هواداران مثلا اسلام درایران تن به زندگی مسالمت آمیز و جدایی دین و حکومت در یک جامعه سکولار و دمکراتیک بدهند بعنوان یک انسان خود را موظف بدفاع ازحقوق آنها می دانم!
درود و سلام بر جناب آقای نوریزاد . این مرد عمل و قلم . انشاء الله سلامت و تندرست باشی دلاور .
سلام استاد
احسنت به شما. حاشا به غیرت سران کشور ما.رحمت بر ان شیری که شما خوردید.
با احترام.
با درود به مظهر شرف و شجاعت و ایران و انساندوستی نوریزاد عزیز!
در زیر قسمت هایی از مقاله وزین جناب کاخساز گرفته شده از gooya news.comرا در سایت می گذارم.در زیر ادرس کل مقاله هست. موضوع مقاله بی مناسبت با گفته ها و نوشته های شما نیست!
ایران و خدا (ایران و ذات- ویراست دوم)٬ ناصر کاخساز
همهي معناهاي مذهبي و غير مذهبي را ، انسان به خدا داده است. آنچه كه انسان نميتواند به خدا بدهد ذات اوست، كه معنا ناپذير است. يعني همان چیزی که به قول ویتگنشتاین موضوع و قلمرو سكوت است. سكوت كه شكسته شود، معنا بر ذات سايه ميافكند. به اين اعتبار خدا ديگر مقولهاي فلسفي نيست. نفي و اثبات او، هردو، بازياند.
…….
هنگامي كه يك معنا از خدا بر معناهاي ديگري از او در جامعهاي حكومت ميكند، در آن جامعه ذات خدا ديگر وجود ندارد. چون معناي يگانهاي كه بجاي او به هستي ميآيد، به نام او نياز دارد و نه به ذات او. و به همين سبب اغتشاش مفهومي و معنائيِ ذات را تشديد ميكند. داستايفسكي ميگويد: «اگر خدا نباشد همه چيز مجاز ميشود.» بر اين اساس در جامعهاي كه بخاطر حفظ قدرتِ يك معنا «همه چيز مجاز است»، ذاتِ خدا نميتواند وجود داشته باشد. همه چيز مجاز است: از كشتار عامِ هزاران نفريِ اسيران سياسي در اوين و زندانهاي ديگر، تا عادي و همگاني شدنِ بي سابقهي فساد و دروغ و ابزارگرائي زير حاكميت تنها یک معنا از خدا. پيدائي خدايان گوناگون و متضاد در ایران، واكنش خلا و غيبت ذات بسیط است. تنها هنگامی که ذات در يك جامعه، بسيط باشد حدود معنا در آن جامعه روشن است. معنا در چنين جامعهاي ديگر رزمنده نيست. چون رزمندگيِ معنا از نياز او به شكستن حدود برميخيزد. معنایی که حدود را میشکند جانشین ذات میشود. جانشین ذات شدن بدون نفی ذات ناممکن است.
«ايران دموكراتيك خلق» و «ايران اسلامی» نيز دو زير مفهوماند براي نام عام ايران. و تازه هميشه اين امكان نيز وجود دارد كه در رقابت با اين دو، مضاف اليههاي ديگري نيز بنام ايران افزوده شود. آنچه به اين معناهاي متفاوت، يگانگي ميبخشد نسبي و فرعي شدن اين معاني در پلوراليته است. در پلوراليته چون نبرد بر سر معنا از ميان ميرود ذات دگرباره عمده ميشود .
تنها در ذهن آدمهاست كه خدا با رويدادها رابطه بر قرار ميكند و اين رابطه با سليقهها و منافع معين گره ميخورد. از خدا همچون ذات نميتوان استفادهی ابزاري كرد. يعني خدا غيرشخصي و غيرگروهي و در نهايت غيرمذهبي است. خدا در تحول عرفی جامعه به يك حس مشترك اخلاقي فرا ميرويد. و اين زمينهي معنوي استقرار دموكراسي است.
افزودن یک مفهوم يا یک صفت به نام ايران، امكان عقلي و عملي افزودن مفاهيم و صفتهای ديگري را نيز بوجود ميآورد. و آنگاه ما با ايرانهاي مختلفي رو در روئيم. يعني ديگر ايران اسم خاص نيست. چون نام ايران ديگر مفهوم كاملي را كه در واقعيت مشخصي متجلي شود بيان نميكند. و اين با از دست رفتن ذات خدا، و حاكميت يك معنا و مفهوم از آن، بجاي خودِ آن، بيارتباط نيست.
در جامعهي مدرن خدا یک ذات بسيط است. و مفهومي عرفي و تقريبا غيرنظري دارد. ارسطوئي، نيوتوني و دموكراتيك است. تابع معناهائي كه ذهن يا ذهنهاي معيني به آن ميدهند نيست و به همين سبب در امور جاري و سياسي دخالت نميكند. یا اصلا قادر به دخالت در امور جاری نیست. چرا که دخالت با ذاتیت او در تعارض قرار میگیرد. اين دخالت نكردن، به او جاذبهاي ملي و عمومي ميبخشد و تشتت سِكتي و مفهوميِ آن را محدود ميكند. یا حتا از بین میبرد.
اگر بسيط بودنِ ذات خدا چارچوب عمومي و مسلط فرهنگ جامعه باشد، معناهاي گوناگون، پايهي پلوراليته را پي ميافكنند. چون ديگر هيچيك به تنهائي نميتوانند بر معناهاي ديگر حاكم شوند. يعني يك معنا جانشين ذات نميشود و ذات خدا غير بسيط نميگردد. ذات كه غيربسيط گردد، توصيف هاي انحصاري يا غيرعرفي و غيرملي اعتبار مييابند.
ذات بسيط است؛ يعني بيآميغ و تركيبناپذير است. يعني غيرذهني است و عدم دخالت و عدم مباشرت او در امور جهان، نه صفتهاي ذات كه مقتضاي ذاتاند. ذات بسيط است يعني بي نام و بي معنا است – چون معنا مخلوق ذهن است. با اين همه عرف، از راه برجسته كردن وجه عملي و خود انگيختهي ذات، به آن گونهاي معنا ميبخشد. وجهي كه غيرذهني و به همين دليل عمومي است، زيرا محصول ذهن فرد يا گروه ویژهاي نيست. غيرذهني ترين روند اجتماعي در جامعهي انساني، عرف است. زيرا عرف تحول يا روند خود بخودي، غيرايدئولوژيك، غيرشرعي و آزاد و دم به دم سنتهاست. در جامعهاي كه عرف قوي است، ايدئولوژي و شرع كه كاملا معناگرايند، ضعيفاند. اين است كه ذاتِ بسيط بازتاب رشد فرهنگ عرفي است. يعني بازتاب روانشناسي اجتماعي مردم در موقعيتي است كه از اعتقادهاي گروهي آزاد شدهاند. یعنی در موقعيتي اجتماعي كه اعتقادهاي گروهي در حاشيه زندگي ميكنند و نميتوانند خطر بيافرينند. عرف كه ضعيف باشد، معناگرائي رشد ميكند. و هردم يك معنا ذات را ميپوشاند و معناهاي ديگر را از داخل شدن به حريم آن باز ميدارد و خالق استبداد اعتقادي ميشود. اما اگر عرف قوي باشد، هر معنائي نسبي است و نميتواند به تنهائي ذات را بپوشاند. و به همين سبب همهي معناهاي گوناگون به ذات نسبت داده ميشوند بدون اين كه يكي از آنان بتواند بر ديگران چيرگي بيابد. و اين، پلوراليته را بوجود ميآورد. در سايهي حضور آزاد معناهاي گوناگون است كه ذات از هر معنائي مستقل ميشود. حضور معناها جزء طبيعيِ گونه گونيِ اجتماع است. اما در جائي كه معناها جانشينِ ذات ميشوند، به نفي تنوع اجتماعي ميانجامند و مفهومي از وحدت ميسازند كه به واحد ملي اولويت دارد؛ يعني مفهومي توتاليتر از مذهب. يعني حاكميت يك معنا كه يا ذات را زنده در آتش ميسوزاند، يا به زندان و تبعيد ميفرستد تا به آسودگي بنام او، يعني زير معناي خودساخته از او، بر مردم سلطه براند.
در فرهنگ معنا پرور، ميهن به تنهائي وجود ندارد؛ با مضافاليههاي اسلامي و سوسياليستي و جز آن معنا پيدا ميكند. يعني ميهن، چون تابع ايده و مفهوم است، فراطبيعي ميشود و عنصرهاي سازندهي تاريخ ملي در آن، نا ديده ميمانند. هجرتِ دروني يا بيروني از واقعيت ملي، ذهن را فعال ميكند تا بتواند كمبود رابطه با واقعيت را جبران كند. در كتاب «جستجو»ي مارسل پروست، براي راوي داستان، كوچه و خيابان و درختهاي شهرِ «پارم» بنفشاند. آدم به گفتهي او هنگامي كه نتواند «عنصرهاي سازندهي شهر» يا كشور خود را در نام آن بگنجاند، به ناچار «شهر» یا «كشوري» فرا طبيعي ميسازد.
ايدئولوژيهاي فراملي یا غیرملی، نگرش فراطبيعي را سياسي ميكنند. يعني متافيزيك عام را به متافيزيك خاص تبديل ميكنند. و اين، آنان را به عنصرها و مصالحي كه شهر يا كشور يا واحد ملي از آن ها ساخته ميشود، بي توجه ميكند و به همين سبب آنها كوچه و خيابان هاي ميهن را با درختهاي بنفش فراطبیعی مي آرايند.
……..
برخلاف نام عام كه در هر جايي تنها يكي از مفهومهاي خود را ارائه مي كند. «ايران همچون نام خاص، كامل و پر است، و دربرگيرندهي همهي مفاهيم.» مفهومهاي اسلام، سوسياليزم، خلق و جز آن، همه در نام ايران زندگي ميكنند. اما اگر يكي از اين مفهومها را عمده كنيم، آن مفهوم را از درون ايران بيرون آوردهايم و بالاي آن قرار دادهايم. و از اين راه ايران را يك نام عام كردهايم و ديگر «پر و آكنده» نيست و به قول مارسل پروست «هر بار و در هرجا تنها يكي از مفهوم هاي خود را ارائه ميكند.» وجود ايران به اين گونه، تابع مفهوم معيني است. یعنی مفهوم معینی نسبت به آن اولویت مییابد و هر گروه اجتماعي و سياسي ميتواند براي آن مفهوم و صفت ديگري بشناسد. چرا نبايد در برابر ايران اسلامي، مثلا ايران خلقي يا ايران سوسياليستي داشت؟
بدينسان ذات تاريخي ايران زير سايهي نامها و مفهومهاي افزوده شده به آن فرعي ميشود؛ حس ملي تجزيه ميشود و تفاهم ملي از بين ميرود. براي اين كه ايران از گَردي كه مضافاليههاي گوناگون بر آن ميپاشند بيرون بيايد، تا چونان آيينهاي شفاف همهي مفهوم ها را در خود پژواك دهد، بايد دگرباره نام خاص شود، تا دگرباره ذاتی تفسیر ناپذیر شود و متفرع بر مظروفهای اعتقادی و مفهومی درون خود نشود.
چرخش بازگشت گراي دو نام خدا و ايران از خاص به عام، پيآمد تجزيهي متافيزيك عام به متافيزيكهاي خاص است. متافيزيك عام- انتولوژي – چارچوب بستهي مسلكي ندارد. متافيزيك خاص برعكس، مذهبي و مسلكي و بسته است. تجزیهی متافيزيك عام به متافيزيكهاي خاص و گروهي، راه به نبرد مذهبها و اعتقادها ميبرد.
تجزيه و سرشكن شدنِ جنبش ملي ميان گروههاي اعتقادي، يعني حذف آن به سود گروهها، نشانهي نشستنِ متافيزيكهاي خاص – مذهبي و شبهمذهبي –به جاي متافيزيك عامِ جنبش ملي است. اگر متافيزيك عام بتواند متافيزيكهاي خاص را فرعي كند، ايران و خدا نيز به اسمِ خاص تبديل ميشوند. متافیزیک عام جنبش ملی، پوششی عمومی است که ایران به متافیزیکهای خاص، یعنی به دینها و مسلکها، میدهد. بدون تضمین آزادیهای متافیزیکی و اعتقادی تقدم هستیشناسانهی ایران بر همهی اعتقادات- و با حفظ حرمت به آنها- ممکن نیست.
درست است كه ذات ايران واقعي است و ذات خدا محض است؛ و به اين اعتبار آنان دو ذاتِ بتمامي متفاوتاند، اما مقتضاي ذات هردوي آنها اين است كه با افزودن مفهوم معيني به آنها معنا يا تعريف نميشوند؛ يا نبايد بشوند. چرا كه ذات، نسبي نيست ولي همهي معناها ذهني و نسبياند. اينجا بايد افزود كه تلقي عرف از خدا، معنا كردن او به شيوهاي ذهني نيست. چرا كه عرف غيرذهني است و بستر يا ديناميزمي عملي است كه عقل سليم و حس مشترك ملي در آن جارياند.
هنگامي كه عرف قوي است، درك اجتماعي از خدا دركي عملي است. و قلمروهاي ذات و معنا روشن و مشخصاند. ذات بسيط است و معنا نسبي. همين كه در جامعه پذيرفته شد كه معنا نسبي است، معنا در درون ذات متكثر ميشود و افزودنِ مضافاليه به نام خاص زمينهي پذيرش گسترده پيدا نميكند. پس تلقي جامعه از ايران و تلقي جامعه از خدا ريشهي فرهنگي يگانهاي دارند. يعني روحيهي افزودن معنا و مفهوم ديگري به ايران ريشه در فرهنگ عقب ماندهاي دارد كه در آن ذات بطور كلي تشنهي معنا است. با پيشرفت اجتماعي، ذات از معنا بينياز ميشود. يعني بسيط ميشود. براي اين كه معناها نسبي و بنابراين متكثر بشوند، خدا بايد چون ذاتي بسيط و مستقل از معانی داده شده به او در ذهنيت جامعه تثبيت شده باشد.
همهي معناهاي مذهبي و غير مذهبي را ، انسان به خدا داده است. آنچه كه انسان نميتواند به خدا بدهد ذات اوست، كه معنا ناپذير است. يعني همان چیزی که به قول ویتگنشتاین موضوع و قلمرو سكوت است. سكوت كه شكسته شود، معنا بر ذات سايه ميافكند. به اين اعتبار خدا ديگر مقولهاي فلسفي نيست. نفي و اثبات او، هردو، بازياند.
پايگاه ذات در عرف است. در دموكراسي عرف دست بالا را دارد. در جامعهي اعتقادي، برعكس، معنا اعتبار و جاذبه دارد. بدينسان خدا در جامعهي دموكراتيك مفهومي عرفي یعنی غیرمعنایی و پراتیک، یا به زبان امانوئل کانت یک آنتن اخلاقی است. به اين اعتبار حتا يك آتئيست دموكرات ميتواند براي گسترش همزيستي و دموكراسي با ذات بودنِ خدا، يعني با عرفي شدنِ مذهب، بي هيچ ترديدي تفاهم كند.
……http://news.gooya.com/politics/archives/2014/10/187583.php
ناصر کاخساز
http://www.hadewasat.com/
سلام علیکم _ آقای نوری زاد ، آن ” جوان آشفته ریش ” که روز شنبه از حلق و دهانش چیزهای پایین تنه ای را بیرون ریخته بود ، پیدایش نشد؟ فکر کنم آدم اش کردی ! یک نفر جوانک گوسفندکش در روز عید قربان گوسفندی را برایمان قربانی کرد . این فرد کم سواد بود و شما را کاملا” از طریق فضای مجازی و یا به تصویر می شناخت . آن بانوی سی و پنج ساله و پاکیزه روی و پوشیده روی که روز چهارشنبه دستش را مشت کرده بود و شعار می داد و دست آخر هم به شما گفت : آنقدر بایست تا علف زیر پایت سبز شود ، او هم شما را می شناسد . بسیجیان جوان محل هم شما را می شناسند و با هم پج پج میکنند . میگویم که هر که دستش به فضای مجازی خورده و یا میرسد ، اعم از زن و مرد ، داخلی و خارجی ، بی دین و دیندار ، ملا و دولا ، در عبا و ردا ، در چادر و مانتو ، همگی شما و صداقت و آزادگی تان را شناخته اند و به هدف تان هم پی برده اند . شما بگویید همین افراد ذکر شده ” میر حسین موسوی ” در اسارت را نمی شناسند ؟ میشناسندش و چه جور ! ولی دستگاه ” زر و زور و تزویر ” معاویه صفتی مردمی را منفعل کرده و حکام دغل باز آنقدر در ” بغی ” و ظلم خود غوطه ور هستند که به همین مقدار جایگاه دنیوی اشان هم دلخوش هستند . حال اگر کسانی به هر نحوی که جیره خوار و ریزه خوار نظامند ، پیدایشان میشود و باز هم در ” قدمگاه ها ” به شما میگویند که هستید و چه میخواهید ، یا ” تقیه ” میکنند و یا واقعا” خودشان را به ” خریت مضاعف ” میزنند ! چطور شما را ” گوسفندکش ” عید قربان می شناسد و این حکام ، به قول فقط خودشان بصیرتی و هوشمند و آگاه نمی شناسند ؟خامنه ای نه با سی و یک نامه او که با اولین نامه هم ، موسای زمانه عصا بدست جلودار و نیل اندر میان خود را شناخته (شبیه سازی تاریخی ) .
نامه شجاعانه خشایار دیهیمی – آقای رئیس قوه قضائیه! باز هم که تهدید میکنی!
آقای رئیس قوه قضائیه ! باز هم که تهدید میکنی ! جز تهدید و ارعاب و زندان و شلاق چیزی هم نمیشناسی . در دست تو شلاق است در دل من اخلاق ! تو تهدید به احضار شهروندانی میکنی که فریادشان از فساد لانه کرده درنظام به هواست . آن هم نه فقط فساد مالی ، بلکه فساد اخلاقی ،دروغگویی ، و حق را ناحق کردن . مرا هم زبان تهدید هست . مرجع من هم تو نیستس . عدالت است . تو از بزرگنمایی فساد در نظام میگویی من از لاپوشانی فساد در نظام . مسئول ارشد قانون ! قانون شکنان ، رانت خواران ، دروغگویان و تهمت زنندگان راست راست در این مملکت راه میروند و اگر بگویی بالای چشمتان ابروست متهم به بزرگنمایی فساد در نظام میشوند و عقوبت میبینند .طشت رسوایی هشت سال دولت از بام افتاده است . معاون اول رئیس جمهور بعد از مکیدن خون مردم تازه حالا که منصبش را از دست داده دارد محاکمه میشود و تازه یقین دارم که مجازات نمیشود آنچنان که باید . وقتی فساد معاون اول رئیس جمهور سابق محرز شده دیگر چه جای بزرگنمایی میماند ؟ تازه این یکی از آن هزاری است که نشد لاپوشانی اش کنید . و تو تهدید هم میکنی ؟ از تو بزرگترهایش در طول تاریخ لافهای بزرگتر زده اند . اما عاقبتشان را دیده ایم . من از قانون سخن میگویم . از همان چیز فراموش شده در این مملکت . اگر راست میگویی به قانون و به همین گزافه گویی ات عمل کن . من تو را به دادگاه تحت امرت به حکم قانون اساسی فرامیخوانم . بیا در دادگاهی علنی حاضر شو و به اتهاماتی که یک شهروند یک لاقبا متوجه تو میداند جواب بده . وگرنه من که میدانم تو کهریزک ها داری . گمان مبر که شهامت مدنی مرده است . نه از تو میترسم نه از لاف و گزافت . مردم قضاوتشان را کرده اند و باز هم خواهند کرد . امروز بر مسند قدرتی و غره به این مسند . من نه مسندی دارم و نه جز عزت انسانی ام سرمایه و قدرتی . قامت من اگر زیر بار زورتان خمیده است دلم سرفراز است . تو دلت خمیده است . فخر مفروش . روزگار تکلیف ما را با هم روشن خواهد کرد . –شهروند –خشایار دیهیمی
درود بر این درک وفهم وشجاعت وحق گویی. این نامه نیست, کیفر خواستی علیه یکی از غاصبان منصب قضا در منتهایی ناآگاهی از متن ولوازم آن وپایمال کننده حقوق مردم است. کیفر خواستی که خود منشور آزادگی و راه و روش زندگی سرافرازانه و بدور از ذلت است. بیاد فریاد های جناب ابوذر بر سر گندم نمایان جوفروشی (بخونید دین فروش)افتادم که صحابی بزرگ پیامبر را به جرم حق گویی وعدالت طلبی به داق ودرفش و تبعید تهدید می کردند و نیز این شعر بانوی سربلند شعر معاصر پروین اعتصامی: در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینههاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفلهای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامهاش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
با پوزش,در متنی که برای تقدیر از جناب دیهیمی تقدیم شد, دو اشکال املایی وجود دارد که به این وسیله اصلاح می گردد: در سطر دوم, “منتهای” و در سطر چهارم “داغ” درست است.
با درود به نوریزاد عزیز و هم میهنان فرهیخته. با آرزوی سلامت و نشاطی روز افزون برای شما .جناب نوریزاد مطمئن باشید با این حرکت در خیابان پاستور آب در خوابگه مورچه گان سرازیر میکنید مورچه گانی که شما را میبینند ولی ابهت آقا آن هارا به لال مانی می اندازد. ولی ایمان داشته باشید که اگر چندروزی بگذرد آن مورچه گان هم متوجه میشوند که بت اعظم دارد ترک بر میدارد این طرف بازار هم خبر هایی هست که تابحال یا نمیدانسته اند ویا نمیخواستند که بدانند پس مجبورند که کاری کنند یا اموال شمارا پس خواهند داد . که بیعید است ! ویا شمارا باز هم باز داشت میکنند . که نتیجه ای نخواهد داشت ! پس بهترین راه آن است که به شما نزدیک نشوند و اگر کسی به شما نزدیک شد با تشر اورا دور کنند! آن هم تا چند روز ادامه دارد ؟ پس مجبور خواهند شد به اطلاع بت اعظم بزسانند ! آن وقت چه شود ! به امید آن روز تا بعد!
سلام برنوری زاد شجاع ومقاوم وصبور
برشجاعت وتهور وبی باکی ات ،توأم باادب وفرهیختگی که همه این خصال نیک انسانی را باادبیات ادیبانه هم باعمل وهم باقلمت می نگاری ،درودمی فرستم وثنایت می گویم.
انصافا برایت برازنده است که لقب هنرمند ادیب ونقاش جیره دست پرتحرک وباافکاربلند آزادی خواهی که بامدنیت سازگارباشد؛وانقلابگری که باهمت بالا ووالا وعالی که انسانیت راآرزومنداست؛ قابل ستایش می بینم .
بشرطی که خرافاتی که ازتشیع شنیده ای آنرابه تشیع ندوزی وبارآن نکنید.
دیگراینکه آن آقای موی سپیدشصت ساله که شاهد دستگیری شما بوده است بنظرم جناب آقای /// گرامی است که قلمش خیلی توفنده می نماید ولی نه آن روزدرکنارشما ماند ونه دیروز ؛وبایک تشرمامورراهش را کشید ورفت ودرمیدان پاستور منتظرشما ماند وحرف های زیاد گفتنی داشته که شما خسته بوده اید.
می خواستم عرض کنم به این کامنت گذاران پرهیاهودرمیدان مجازی خیلی دل خوش نکنید،بولار میدان اوغلو دگیللر،تازه این آقاتجربه دیده وفهیم است این حالش است ،ازبقیه چه انتظاردارید؟ نه اینکه بگویم ازافشاگری دست بردارید ؛خداگفته تن به به ظلم ظالمان ندهید وحق خودرا بستانیدو تاحدامکان مبارزه کنید تااحقاق حق شود.
ماهم ازانقلاب وجمهوری اسلامی همین راآرزوداشتیم که ضعیف بدون لکنت حقش راازقوی مطالبه کند وبامیزان قانون بگیرد وهیچکس هوس دزدی واختلاس نکند ولیکن متاسفانه این آرزو محقق نشد که نشد .وازمایه گذاردن ازدین برای ادامه جوروستم سخت ناراحت هستیم .
خبردارید که آیت الله آقای مجید جعفری تبار نوه آیه الله صدوقی را چندماه است که مسموم کرده وبعداز معالجه دربیمارستان یکسره به زندان ویژه درقم برده اند واتهامش اینستکه ایشان می خواسته قطب بشود وبه قطبی بت بزرگ لطمه وارد می شده است.
می خواهم عرض کنم که همه ملایان حکومتی نیستند که خودتان بهترمی دانید وتلاش وکوشش هم دارند که وضع بهتر شود وخیلی ازاین ملایان درزندان وزیرشکنجه جان داده اند ویاپوسیده اند وبرخی دیگرهم تلاش وکوشش دارند دراصلاح وضعیت که درخطربایکوت هستند وازمراجع هم بااین وضعیت چراغی روشن نمی شود وفقط مراقب هستند که عمامه شان راباد ظالم نبرد وندرد.
بنده چندروزی نبودم وبدنبال کشت کشاورزی رفته بودم واین پستهارا نخونده بودم وحالا که خواندم لازم دیدم چندسطری مسطورنمایم وخدا قوت بگویم حتما شما برنده اید اگرچندروزنامه نگار مثل دیهیمی بمیدان بیایند وازمظالم بنویسند واززندان نترسند
امید پیروزی حق برباطل بیشتر نمایانگراست وتا اقشار دیگرببینند که ترس افتاده وشکست خورده است تادرمجلس آینده حداقل ده تامثل علی مطهری حقگوداشته باشیم حق پیروزیش راآشکارمی کند وباطل به سطل بطلان می رود انشاءالله «من جاهد فینا لنهدینهم سبلنا» آشکارترمی شود و«نصرقریب »درپی آید.
ازملایان غیرحکومتی
مصلح
———————————
سلام مصلح گرامی
از این که در چند نوبت برای ما از کشاورزی خبر داده اید و این که به این کار مشغولید، مرا و حتما خیلی ها را شادمان می کند. شادمان از این که: مثل خیلی از روحانیان به شهریه دل نبسته اید و از قوت بازوی خویش روزی می جویید. اطمینان داشته باشید سخن شما – یک روحانی کشاورز – اگر با علم و تحقیق و نجابت عقل همراه باشد، هزار برابر سایرین بر مخاطبانتان نفوذ خواهید داشت. و: چه مبارک.
با احترام
سلام بر مرد مبارز، آقای نوری زاد
شما پیروزید و ملایان حکومتی و در راس آنها علی خامنهای شکست خورده و مجرم. این مجرمان بار سنگینی از گناه به دوش میکشند. آدمکشی، ویرانی اقتصاد یک مملکت، رشوه خواری، کمک به تروریسم و ظلمهای بی پایان فقط قسمتی از گناه علی خامنهای و شرکا میباشد. به امید روزی که این جنایتکاران در دادگاه محاکمه شوند.
ما با تو هستیم، هر جا که بری با تو هستیم. به امید دیدار در روز شنبه در خیابان پاستور
آقای نوریزاد محکم قدمهایت را یردار که تو دیگر فقط متعلق به خودت نیستی. ایران 75 میلیونی به شما و امثال شما میبالد و به شما در آینده نیاز خواهد داشت. موفق باشی آزاد مرد.
اما سخنی با صفحه سپیده دم فیس بوک:
دوستان و عزیزان ایجاد کننده و گرداننده صفحه سپیده دم فیس بوک: اولا کسی که با کسی مصاحبه یا مناظره میکند باید بداند که طرف مقابلش کیست. لطفا بفرمایید نام شما و یا افرادی که مسولیت این صفحه را دارند چیست. شاید من هم شما را به مناظره دعوت کردم.
من نوریزاد را با اسم میشناسم. حال کسی را که میشناسیم می تواند مامور باشد و یا کسی که گمنام و بی نام مینویسد و نقد میکند میتواند مامور باشد؟ یا هر دو میتوانند مامور باشند و یا هر دو مامور نباشند.
از سایر دوستان سوال میکنم: آیا کسانی که این صفحه سپیده دم را لایک کرده اند میدانند که ایجاد کننده و گرداننده این صفحه کیست؟ من فرض را بر پاک بودن دوستان این پیج فیس بوک میگذارم. لااقل خود را معرفی کنید . یک درصد اگر شما مامور باشد چه؟ تمام اطلاعات مردم را که به نظام داده اید؟ شما هم مثل نوریزاد تند مینویسید .
از قدیم گفته اند : چیزی را بر زبان بیاور که بتوانی بر کاغذ بیاری و چیزی را بر کاغذ بیاور که بتوانی امضا کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی از آن دفاع کنی و اجراش کنی. پس گمنام نباشید و یا کاری را انجام ندهید و یا اگر انجام میدهید بگویید که هستید.
پایدار باشید.
نوريزاد عزيز
چه درخششى دارد اين واژه ها بر پرچم سرختان :
جانم فداى ايران
سلام می کنم به مرد تنهایی که یه تنه وایساده جلوی سیل. خب سیل هم ملاحظه نمی کنه. می بردت یه وقت. آقای نوری زاد عزیز از وقتی شما زخمی شدی چه ولوله ای افتاده بجون بعضی ها. تماشای صورت خونی شما به دل هر آدم منصفی خنجر می زنه اما یه عده که ساده و جاهل و دوستدار نظامن و یا شاید پول می گیرن که دشمنای نظامو خراب کنن راه افتادن تو فضای مجازی و هی علیه شما سم پاشی می کنن. یه صفحه ای هست تو فیسبوک نمی دونم خبردارین ازش اسمش سپیده دم هستش این سپیده دم که همیشه یکی به نعل زده یکی به میخ از وقتی شما رو زدن خونی کردن شپش افتاده به جونش نمی دونین چه پرپر می زنه و علیه شما مطلب می زنه. اخیرا تهدید کرده اگه باهاشون مصاحبه نکنین فلان می کنن و فلان می کنن. خواستم بگم نکنه یه وقت از این همه ناجوانمردی دلسرد بشین من برای شما سینه ای آرزو می کنم که اگه همه هم وایسادن روبروی شما و به شما فحش دادن شما باز به راه درستتون برین و پاهاتون سست نشه
———————————————-
سلام جناب بابازاده ی گرامی
سپاس از شما بخاطر آرزوی بزرگتان برای من با آن سینه ی گشاده ای که گرچه به درد آکنده است اما صبورانه به روشنایی آینده دلخوش است و از هیچ هیاهویی نمی هراسد. باور کنید من به دوستانی که بر من می تازند حق می دهم. آنان متناسب فهم شان با همچو منی در می آویزند. من هماره به پرسش های تند و صریح اما محترمانه پاسخ گفته ام. اما هرگز به فحاشی ها و زشت گویی ها فرو نشده ام و از کنارشان عبور کرده ام. ما راه درازی در پیش داریم. توقف های اینچنینی ما را از ریخت می اندازند.
سپاس از شما
.
ريشه ها ٢٠٤(دنباله كامنت زير با همين عنوان)
١٥(دنباله ). : يكى از پيامد هاى آنچه نخبه كشى ناميده مى شود نا إشنايي نسل جديد با نتخبگانى است كه هيچ قدرتى مانع آشنايي با انديشه هاى آنان نشده است و ما در ايران كم نداشته ايم زنان و مردانى كه در علم و هنر آثار بزرگى از خود بجا نهاده اند اما آثارشان در آن حد كه تحولى در رندگى درون و برون ايرانى ايجادكند خوانده نشده اند .در اينجا ديگر مسئله آن نيست كه تنها حكومت هاى هميشه مستبد ايران تنها عامل اين نخبه كشى بوده باشند ،بلكه خود مردم نيز با حكومت شريك شده اند تا ميدان براى شعارپراكنانى باز شود كه با عنوان روشنفكران بلاغت و شعر را در راه رهزنى تفكر پيگير و جدى به كار گيرند و با درآميختن خرده سواد خود با احساس انگيزى بر سرنوشت ملى تأثيرات بد فرجام بگذارند .يكى و فقط يكى از راه هاى تشخيص روشنفكر فكر راستين و مردم فريب چگونگى رويارويي با فرهنگ و سنت عامه است در اين مورد خاص .روش راستين كسى است كه آسيب ها و بيمارى ها و آفات افكار عمومى را فاش سازد و فرهنگ را به گونه اى را ديكال نقد كند و نه اينكه با رنگ آميزى مدرن مايه هايي از بت ها و اسطوره هاى قرون وسطايي تو ده ها آنچه را از علايق موروثى مردم وام گرفته است ،به صورت شيك تر تحت عناوينى چون غرب زدگى و بازگشت به خويش دوباره به مردم پس دهد .اين غوغاييان بيش از آگاه سازى مردم آزمند گردآورى مريدان بيش ترى در اطراف خويش و به اصطلاح راه اندازى دكانى پرمشترى اند .نخبه كشى تعبير ديگرى از تفكر كشى و آزاده كشى است .نخبه كشى در جاهل پرورى و سفله نوازى و غوغاى روشنفكرانى نمايشى خود را نشان مى دهد .اين چند خط را به ياد دكتر محمود صناعى و بسيارى ديگر از انديشمندان دردمندى نوشتم كه فروتنانه و بى هياهو عمر خود را وقف كارهايي ارزنده كردند اما گوش و هوش خلايق صداى آنها را نشنيد و پيامشان را نگرفت .مخالفت اين روانشناس بزرگ با جدايي و فاصله سنتى دو جنس در مقدمه اى كه بر ترجمه ضيافت افلاتون نوشته است به هيچ وجه دفاع از روابط ناسالم جنسى نيست ،بر عكس وى به ساده ترين زبان مى رساند كه اين دورى و جدايي است كه نه فقط منجر به روابط ناسالم و همجنس گرايي مى شود بل انسان ها را مبتلا به تصوير سازى هاى غير واقعى از معشوق مى كند و روان جامعه را زير بار سنگين ريا و دروغ به خود و ديگرى بيمار گون و معتاد به اسارت مى كند .به باور وى هيچ روانشناسى بهتر از روان شناسى كه هر فرد در درون خود دارد نمى تواند خود هر فردى را بشناسد ،من مى افزايم كه خود خاص يا خويشتن خويش هريك از ما غير از نفس بما هو نفس به تعريف قرون وسطايي است .در قرون وسطى از إنجا كه فلسفه بيش تر در خدمت الهيات بود ، تقدم و اصالت با تعريف هاى كلى و همه شمول بود .البته ممكن است خود هاى همه انسان ها مشتركاتى همه شمول داشته باشند ،اما اين خودها يا نفس ها صرفا آن مشتركات جاودانه و همگانى نيستند بل نفس هر يك از ما زندگينامه خاص خودش دارد كه از كودكى در بيم ها و اميدها و كاميابى ها و محروميت ها و جراحت هاى روانى و واپس رانى ها و ممنوعيت ها و سوانح روحى خاصى شكل گرفته است .رؤيا و كابوس گرچه مكانيسمى كلى دارد ،اما روانكاوى مدرن از تحليل و تفسير رؤياهاى خاص هر فرد است كه مى تواند به زندگينامه روانى خاص هر فردى پى ببرد و با كشف ترواما يا جراحت ريشه اى آن فرد ،او را با خود روياروى كند و از وسواس و بيمارى نجاتش دهد .صناعى مى گويد : فرد كافى است با خود راحت و رك و راست باشد تا روان شناس درونش را پيدا كند و به كمك او بتواند در باره خود درست قضاوت كند .شخص سالم با روان شناس دوون خودش نيك آشناست // اما گاهى بار سنگين سنت و تربيت سنتى و جامعه بسته اين خود واقعى را به قدرى كنار زده و به فراموشى مى سپرد كه شخص متظاهر و تازه اى را پديد مى آورد كه كوشش دارد جاى خود حقيقى را بگيرد .//ناچارم نظرات ايت روان شناس بزرگ ايرانى را كه در سطح جهانى نيز مقامى برجسته داشت چكيده كنم .اين خود درونى به دختر يا پسرى كه از كودكى جنس مخالف براى او دور و نا آشنا و و وحشت زاى بوده است خبر از تمايلات همجنس گرايانه مى دهد .وقتى چنين كسى وارد جامعه مى شود همواره از نزديكى به جنس مخالف هراس و شرم دارد .و قادر به رابطه بى غل و غش با او نيست .درست است كه محمود غزنوى قدرت تصاحب هر زنى را داشت اما روان وى از كودكى در زير با سنگين تعصب و ممنوعيت شكل گرفته بود .در حكومت هاى استبدادى قرون وسطى به ويژه در شهرها كه آزادى تماس با همنوعان دشوار است و انتخاب همسر و معشوق يا به قول افلاتون نيمه ديگر انسان آزادانه نيست ازدواج ها نيز غالبا كامروا نيستند ،همجنس گرايي گاه ترجيح داده مى شود ،زنان چنان به اسارت عادت مى كنند كه گاه خود براى همسرشان زنى ديگر مى گيرند .يا بر عكس بر سرشان هوويي آورده مى شود كه نسبت به او تا حد مرگش كينه مى ورزند .//در يك محيط بسته و سنتى گاه ديكتاتورى و حكومت نيز چندان تمايلى به آزاد نهادن روابط ندارد .چرا كه اين نوع آزادى سالم موجب سلامت روحى و روانى مى گردد و افراد جامعه داراى روحيه اى آزادى خواه مى شوند كه با ماهيت اين دولت ها هماهنگ نيست .//(ص ١٧)
قسمت ديگرى از مقدمه مترجم ضيافت فصلى است با عنوان :عشق با ادبيات و سياست .صناعى مى گويد :تقسيم عشق به مجازى و حقيقى يا عارفانه زير سلطه و فشار سياست مستبدانه به وجود مى آيد .عشق در اين فضا به عرفان برده مى شود و مقصود از معشوق زمينى را خدا مى شمرند .// بدين ترتيب است كه از تهمت و انهام به كفر و يا عشق بازى ….رهايي مى يابند و گاه رند بازانى آنچنان دو پهلو سخن مى گويند كه حريف مقصودشان را درنمى يابد اما چون راه تأويل و تفسير باز است مى توانند به آسانى از خود دفاع كنند ……عارف با اين عشق الهى به مقابله سياست مى رود .//(ص٢٠) وى مى افزايد كه عرفان عاشقانه در پى آزادى است .شميسا در همين مورد مى گويد عارف اين را دستاويز شاهد بازى خود مى كند كه در تماشاى زيبايي معشوق زمينى جمال خداى جميل را مى بيند
اين ها نظراتى هستند كه عجالتا در مقام جويندگى مطرح مى شوند و داورى را را به بعد موكول مى كنم ،اما راستش من هرگاه بيت زير را خوانده ام از خود پرسيده ام كه اگر معشوق حافظ خداست پس وى چرا خدا را به خدا مى سپارد
آن سفر كرده كه صد بافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
(تو داری خوراک برای فیسبوکت و برای رسانه های دشمن تدارک می بینی. گفتم: چه ایرادی دارد؟ این همه شما رسانه دارید و شب و روز هر چه می خواهید می گویید. من مگر می پرسم و یا می توانم اعتراض کنم که چرا از این رسانه های دولتی و ملی دروغ می پراکنید و مردم را به جهالت ترغیب می کنید؟)
جناب نوری زاد گرامی سلام و عرض ادب
آنها حاضرند درب چندتایی از رسانه های دروغ پرداز و بی خاصیتشان را گل مالی کنند تا شما در فیسبوکتان که اتفاقا مقام رهبری هم عضو آن است هیچ مطلبی ننویسید
میخواهند همه جا فقط رهبرشان گوینده باشد چون خودشان مغزشان را قفل کرده و کلیدش را دست وی داده اند تا هر چه را وی بخواهد در ان قرار بدهد.
یا انقدر شیاد هستند که رهبر را با تملق های یشان سرکار گذاشته اند و خودشان با چپاول و غارتگری دارایی ملت برای خود و اطرافیانشان مشغول خرید بهشت در همین دنیا و همچنین هم آغوش شدن با ملائک این دنیا هستند و سرکه نقد را به وعده حلوا ترجیح میدهند.
خسته نباشی دکتر…
با سلام لطفا آدرس پدر سعید زینالی را برایم ارسال کنید
درود و سلام محمد آقا
من جز اینکه به گوش دیگران برسانم شما یکصدوهفده روز است همچنان به اعتراض قدم میزنید و علیرغم تمام پستیها و دیوصفتیها خاموش و ساکت نشدهاید، فعلاً کار دیگری از دستم ساخته نیست. شرمندهام اما دعای و درودگوی. باشد این زخم بر چهرهی شما و این همیت و پایداریتان در حرکت، تلنگری شود به ما که غافل نباشیم و دست بر دست ننشینیم. باشد از تو بیاموزیم رسم شرفداری و راز شرافتمندی را.
دوستدار و ارادتمند شمای بهترین و عزیزترین، به امید دیدار
سلام بر نوریزاد- پیشنهاد می کنم مطالب بنده را تحت عنوان اصطلاح غلمان و شاشو ( البته معذرت میخواهم واژه مودبانه ای برایش پیدا نکردم ) را حک و اصلاح کنید و با قلم زیبای خودت ویرایش کنید و با تالیف و تخلیص یا بسیط کردن در یک پست جداگانه انشا نماییید. ممنون
سلام بر نوریزاد- میگن زمانهای قدیم پسری زیبارو به خواسگاری دختر کی رفته بود و بعد از جلسه خواستگاری قرار شد دو طرف از قرآن استخاره بگیرند و به هم خبر دهند- اتفاقا هر دو استخاره کردند و این ایات قران درآمد .
عَلَى سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ (واقعه/15) آنها (مقربان) بر تختهائی كه صف كشيده و به هم پيوسته است قرار دارند.
مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ (واقعه/16) در حالي كه بر آن تكيه كرده و روبروي يكديگرند.
يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ (واقعه/17) و بر گردشان پسرانی نوجوانان (در زیبائی) جاویدان میگردند.
بِأَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ (واقعه/18) با كوزهها و آفتابهها و جامهائي از نهرهاي جاري
خانواده دختر از اخوند محل سوال کردند و اخوند هم گفت بسیار مبارک و خوش یمن است این ایه— این نشان می دهد که داماد مثل غلمانهای بهشتی است و جوان پاکی است.
خانواده پسر هم به نزد پیش نماز محل رفتند و اخوند پیش نماز هم گفت – این وصلت خیلی میمون نیست چون آمده است آفتابه ها و جامهایی از نهرهای جاری- این بدین معنی است که عروس خانم شبها زیرش را خیس می کند و شاشو است
خلاصه خانواده داماد از همسایه ها و از فک و فامیل دخترک نگون بخت سوال و تحقیق کردند و دیدند که تعبیر و تفسیر پیش نماز محله درست از اب در امد.
حالا شده حکایت این واژه جمهوری اسلامی—-اگر به باند سید محمد خاتمی و رفسنجانی و روحانی تفاعل بزنیم میگویند معنایش این است که امام فرمودند میزان رای ملت است و منظور امام این بود که مردم همه کاره هستند و سران نظام نوکر و خادم ملت هستند. یعنی به عبارت دیگر این وصلت ملت- خمینی میمون است چون صحبت از غلمان و خمینی است
اگر معنای این واژه جمهوری اسلامی را از باند داعش جمهوری اسلامی به سرکردگی احمد خاتمی و مصباح یزدی و جنتی سوال کنیم میفرمایند ولایت مطلقه فقیه و امام خامنه ای عین ولایت رسول الله است و رای دادن مردم صرفا تشریفاتی است و مشروعیت نظام از طرف الله است و مردم به عنوان سر خر فقط در جهت مقبولیت نظام می ایند رای می دهند و مثل گوسفند پی کار خودشان باشند بهتر است. به عبارت بهتر امامان خامنهای و خمینی در زمان غیبت مهدی موعود نمایندگان خدا در کره زمین هستند– پس با این تعبیر قشنگ و زیبا عروس خانم (بخوانید ملت ایران ) شاشو هستند و آفتابه و جامهای شیطانی از زیر نهرهای ملت ایران جاری است.
آقای نوریزاد -قربون دستت-قربان مرامت- قربان کفنت- قربن پرچمت برم من الهی- حالا که دم بیت رهبری میری میشه از رهبری سوال کنید تعبیر عکس امام تو ماهه چه بود؟ و از ایشان سوال کنید غلمان کیست؟- شاشو کیست؟
سلام آقای نوریزاد
با یک حساب سر انگشتی مختصر به این نتیجه رسیدم که از روز حساب نباید هیچ ترسی داشته باشم چون مسبب جرائم اعمال من فقیهان حاکم و اوباشان خدمتگزارشان بوده و هستند. اگر اینها نبودند من مرتکب هیچ معصیتی نمیشدم.
مؤید باشید
نوری زاد عزیز
دوستان گرامی
می شود خواهش کنم یک کار دست جمعی به راه اندازیم؟
هر کسی آماری از گردش مالی بیت رهبری دارد ارایه کند.
هر جا خبری دارد سندی دارد ارایه کند. روزنامه ها اخبار متفرقه.
منبع را حتما ذکر کند اگر شایعه هست هم بگوید شایعه است تا درجه صحت مطلب مشخص شود.
ببینیم در طول انقلاب در این سی و شش سال چقدر اموال ما وارد بیت رهبری شده و از آن جا به کجا ها رفته.
فرا تر از فربه مرا به این فکر انداخت. حتما او و دوستانش مطالب ما را می خوانند. حال که سند می خواهند بد نیست ما نیز چند تایی ارایه کنیم.
———————————–
سلام دوست گرامی ام
دست یابی به اسناد پس پرده یا بهتر بگویم: اسنادِ مملکت خواریِ آقایان نه امکانی است که برای همچو مایی فراهم آید. نخیر. دوستان هر سندی را برای خود آنگونه آراسته اند که گویا هر هزینه ای را در رکاب امام زمانشان صرف کرده اند. شاید تنها راهش این باشد که یک ملت بنشیند و زل بزند به خوردن های سیری ناپذیر آقایان. تا مگر خودشان از این سفره مختصری کنار بکشند.
زمانش فرا می رسد دوست من
بله
زمانش فرا می رسد
با احترام
این سوالها رو بهتره بری از وزیر /// خاتمی یعنی مهاجرانی بپرسی که گفت که حتی یک نقطه خاکستری هم تو زندگی رهبر وجود نداره چه برسه یک نقطه سیاه
جناب آقای استناد!!!
ماشن های شیشه دودی با سرنشینان مخفی شده ء فرمانده های قرارگاه های موازی و کلانتری چی ها و مسیول دفتر نهاد شیخ حسن روحانی و آن بانوی پوشیده روی متلک انداز موافق با علوم صیغه همگانی و مرک طلب و اون مامور به شدت لاغر ذوب مانده در قهقرای خویشتن و همهمه ها همه به چشم دیدند پرچمی سرافراشته بر دوش آدمیست که پیامش جانم فدای ایران.
محمد عزیزم
تو گردنفرازی. تو پیروزی. تو پیروز خواهی شد و راه پیروزی را به همه ما نیز می آموزی
مطالعه، اندیشه، شکستن بت های خود و پخش و گسترش دانش و بینش
همان چیزی است که شیشه عمر نازیسم آلمان، استالینیسم شوروی و لهستان و رومانی ووو را به سنگ کوبیده است
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعوی سگان شما نیز بگذرد
جانم فدای ایران و ایرانیان آزاده
اگر ساکن تهران بودم حتما به دیدارتان میامدم. هزار کیلومتر دور از شما زندگی میکنم اما مرید شجاعت و درستکاری شما هستم.
آرزوی سلامت و موفقیت برایتان دارم.
ريشه ها ٢٠٤( قسمت ٢٠٣ در دو بخش ذيل پست قبلى )
عنوان هاى كلى :فرهنگ /فرهنگ دينى /عرفان
زمين و آسمان حافظ
١٥- شعر فارسى پيش از آنكه ابو سعيد ابوالخير و سنايي معانى عارفانه را به زبان شعر بيان كنند ،ذخيره اى پربار از صور خيال در باره عشق و طبيعت اندوخته بود .اما تا اين زمان در كل مضمون هاى شاعرانه دنيوى بودند .مراد از بهار بهار بود و مراد از زلف زلف .شاعران عارف نخست از همان ذخيره پر بار قوالب و صنايع شعرى خود را بر مى گرفتند و با كاستن ها و افزودن ها و ابداعات مقاصد خود را بيان مى كردند . اگر فرض بر اين باشد كه اين معانى ورا زبانى بوده اند كه از سوى خود لفظ مناسب خود را همچون سايه اى از اصل تعيين كرده اند تا معانى از زبان گوينده (عارف) به شنونده (افراد غير عارف )انتقال يابد ، پس بى ترديد شاعران عارف در انتقال معانى به عامه ناموفق بوده اند .هركس مى تواند پى جوى اين مسئله شود كه چند نفر با شنيدن يا خواندن اشعار سنايي و حافظ و مولوى به راستى تجربه اى عرفانى كسب كرده است .به اين صورت خيال تركيبى و بسيار هنرمندانه از حافظ گوش فرادهيد بى هيچ پيشفرضى :
خون شد دلم به ياد تو هرگه كه در چمن
بند قباى انچه گل مى گشود با د
يا به اين يكى :
گر إن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر كن حلالش
آيا تجربه عرفانى به شما دست مى دهد ؟يا حتى علمى حصولى نسبت به حق پيدا مى كنيد ؟ اگ ر تفسيرها و معانى اى بر متن بار نكنيم كه از اطلاعات پيشينى ما ،يعنى از بيرون متن اخذ سده اند ،چيزى كه از خود متن مى فهميم اين است كه شاعر معشوقى مؤنث يا مذكر دارد كه از او ياد مى كند و و مشتاق وصال اوست .افزون بر اين دليلى نداريم كه اين معشوق را زن يا پسرى خيالى يا واقعى تصور نكنيم .و آن را به ساكنان حرم سر عفاف ملكوت وصل كنيم .
اما از سوى ديگر همين شاعر در جاى ديگر مى گويده ساكنان حرم سر عفاف ملكوت با او باده مستانه زده اند .پرسش پيش مى آيد كه چرا موجودات ملكوتى و معنوى خود را درست در چيزهايي نمادينه مى كنند كه اسباب هوس و شهوت و فسق و مايه بدنامى اند ؟عشق به هيئت و پيكرى انسانى كه در لب و ابرو و زلف و چشم ،يا به ديگر سخن به شئي اى عروسك سان و بتوار و صرفا ظاهر نما فروكاسته شده و هرگز سخنى از انديشه و شخصيت درونى اش به ميان نمى آيد و گويي تنها كارش معشوق بودن است چنه وجه شباهتى به موجودى متعالى و سراپا معنوى دارد ؟ نخستين و شايد تنها شباهت اين دو سو عشق باشد هرچند يكى عشق روحانى است و ديگرى عشق جسمانى .تا آنجا كه من در متون قديم جستجو كردم پاسخى مجاب كننده براى درك نسبت اين دو نوع معشوق پيدا نكردم .روانشناسى مدرن درست يا نادرست مى تواند با نظريه جاگشت به ما بگويد كه يك جابجايي رخ داده است ،عشق جسمانى در برخورد به موانعى چون شرم و آبرو خود را روحانى كرده است .عشق به جنس مخالف در اثر سركوفتگى و واپس نشينى خود را به عشقى افلاتونى به همجنس دگرديس ساخته است .البته اين يك نظريه است نه الزاما حقيقت ماجرايي كه در ناخودإگاه رخ مى دهد .اگر از نگر تاريخى اين عشق افلاتونى را رد يابى كنيم از يونان باستان سر در مى إوريم .در ميان اسنادى كه بر رواج اين نوع عشق گواهى مى دهند مهم تر از همه سيمپوزيوم يا ضيافت افلاتون است .انديشمندان و روان شناسان بزرگى اين رساله اللاتون را كاويده اند .از جمله لكان در نوشته ها و فوكو در تاريخ جنسيت .از قضا در همان سالى كه كتاب شميسا جمع آورى شد اين كتاب با ترجمه ارزشمند دكتر محمود صناعى بدون سانسور منتشر شد .مقدمه مترجم در اين كتاب حتى شفاف تر و علمى تر از كتاب شاهد بازى در ادبيات ايران پيامد هاى سياسى محصوريت زنان و ممنوعيت جنسى پسران در ايران قديم را روشن مى كند .//محيطى كه ميان دو جنس تفاوت قائل شده و اين دو را از يكديگر جدا ساخته و دنياى زن براى دنياى مرد غريب ،نا آشنا ، فريبكار ،شهوانى ….و دنياى مرد براى زن تاريك ،خشن ،نامهربان ،شهوت پرست است ،محيطى ناسالم مى باشد .اين محيط نمى تواند زن و مرد سالمى به جامعه تحويل دهد .معمولا ادبيات اين جامعه مملو از داستان ها ،اشعار ،و كنايه هاى اين دو جنس به يكديگراست//(صص١٤-١٥) صناعى آينده سالم و به ويژه درك نياز به آزادى را نيازمند رفع موانع ميان دختران و پسران مى داند تا با زشتى ها. زيبايي هاى هم و واقعيت وجودى هم آشنا شوند // اما اگر حصارى ميان إنها كشيده شود ،همواره ميان افراد اين سو و إن سوى حصار نوعى ابهام واهمه وجود دارد لذا دوستى ها ميان اين دو جنس مخالف پديد نمى إيد بلكه دوستى ها ميان دو همجنس پديدار مى شود //(ص١٥) اين قسمت ادامه دارد
ويرايش همراه با پوزش
بند قباى آنچه گل (نادرست)
بند قباى غنچه گل (درست)
اخذ سده اند (نادرست)
اخذشده اند (درست )
چنه وجه شباهتى (نادرست)
چه وجه شباهتى (درست)
رساله اللاتون (نادرست)
رساله افلاتون ( درست)
با پوزشى دگربار
(احمد جنتی: امام میگفتند جرم کسی که مسلم است بدون معطلی اعدام کنید/ موسوی و کروبی باید اعدام میشدند/ برخی از اعضای فعلی مجلس خبرگان رد صلاحیت میشوند)http://www.peykeiran.com/Content.aspx?ID=82234
بنظر بنده گوینده اراجیف فوق ؟! داعش را روسفید ؟ وپستی وبی شرافتی و شیطان صفتی را معنای تازه ای کرده است ؟! اما تو (احمد جنتی) ای ملعون جهنمی بدان با تمام کینه هایت نسبت به این مظلومها آنها زنده اند و آزاد ؟!وتو دربندی! ودر آتش خشم جنایتهایت همراه با رییست؟! در حال سوختن وسوختن و….. که با هیچ اب اقیانوسی هم خاموش نخواهد شد؟!
جان امریک ادوارد دالبرگ اکتون، فیلسوف و مورخ انگلیسی در نامه ای به اسقف مندل کرایتون در پنجم آوریل ۱۸۸۷ جملهای نوشت که هنوز یکی از معروفترین نقل قولها چه بین مردم چه در محافل دانشگاهی است:
“قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق. مردان بزرگ همیشه مردان بدی هستند، حتی وقتی که بجای اقتدار از نفوذ خود استفاده میکنند.”
پژوهشهایی که اخیرا در زمینه روانشناسی و علوم اعصاب (نوروساینس) انجام شده تا حد زیادی جمله لرد اکتون را تایید میکنند.
تاثیر قدرت بر رهبر
محققان قدرت رهبران را ناشی از دو مولفه میدانند، تعداد پیروان آنها و اینکه دست آنها برای اینکه بر مبنای “مصلحت” خود تصمیم بگیرند چقدر باز است.
تحقیقات مختلف نشان داده که “قدرت به صاحب آن احساس حق بیشتر، انفصال عاطفی و منفعتطلبی شخصی میدهد. به عبارت دیگر فرد قدرتمند، کسانی را که از قدرت بیبهره هستند کم ارزش تر میبیند و در دیدگاههای خود متعصبتر است.”
افراد قدرتمند معمولا به نصایح دیگران بیتوجه هستند، تاثیر تصمیمهای خود را بر زندگی دیگران نمی بینند، بیش از حد اعتماد به نفس دارند و تمایل دارند دیگران را وسیلهای برای رضایتمندی خود ببینند.