دیروز درجمعی که بر عدم اعتدال من اصرار داشت و تنها همان وجه دیرین مرا می پسندید گفتم : لابد اگر من باوجود حوادث خونبار اخیر همچنان برمواضع پیشین خود اصرار می ورزیدم ، به زعم شما : ثابت قدم و نستوه بودم . و حال آنکه خودم باورم براین است : اعتدال ، تنظیم خود با حق و عدل و انصاف ، و بیزاری از دروغ و ظلم است . اتفاقا عدم اعتدال ، این است که شما همچنان در یک سمت بمانی و با سکوت و توجیه خود کاستی ها و نا زیبایی ها را امضا کنی .
می دانم این مطلب ( همین نوشته ای که خواهید خواند) ممکن است برای جمعی از مخاطبان نوشته های من خالی از آزردگی نباشد . اما می گویم : این نوشته ، نه خیال دارد برکسی و جریانی خرده بگیرد و تخریبشان کند ، و نه بنای این دارد که ناامیدی و یاس را در جامعه رد یابی کند . بلکه براین مهم اصرار می ورزد که : در یک خانواده ، همه ، متاثر از خیر و شر های پدیدار شده اند . و همه باید برای تعمیم خیر و زدودن شر اهتمام کنند . این نوشته ، محصول یک ماجرای صد درصد واقعی است . گرچه من بلحاظ ادبی و ذوقی ، فضا را متناسب روح مطلب آراسته ام :
ما دوستی داریم به اسم : بوذری . ابوالقاسم بوذری . این دوست ما ، آدم خیلی افتاده ای است . افتادگی که می گویم ، شما ، هم بستر خاک را تصور کنید هم وسعت آغوش خدا را . داستانش مفصل است . می گویم .
این دوست ما برادری دارد که همه ساله مرا به خانه اش دعوت می کند و مرا بریک صندلی می نشاند و میکروفن را جلوی دهان من تنظیم می کند . که یعنی سخن بگو . سخنرانی کن . و من دراین چند سال متوالی ، می نشستم و چشم درچشم دوستم ابوالقاسم بوذری – که درست مقابلم به دیواری تکیه می داد – می دوختم و ، سخن می گفتم . و دراین سخنان ، به شاکله هایی دست می بردم که جمعی از جمعیت آن مجلس ادواری را برمی آشفت ، و جمعی دیگر را به تکاپو در می انداخت .
سالها بدین منوال گذشت . و من ، شدم پای ثابت مجلس سالیانه آپارتمان بیست و پنج غربی . و یکی از سخنرانان آن مجلس .
چندی پیش باز برادر دوستم زنگ زد و گفت فلانی بیا که دوستان همیشگی و صندلی همیشگی چشم به راه تواند . رفتم و با کمی تاخیر رسیدم . کفش های فراوان دم در ورودی آپارتمان ، نشان از ازدحام جمعیتی می داد که بنا به سنت سالیانه ، در آن مجلس شرکت کرده بودند . داخل که شدم دیدم دوستی با محاسن بلند برصندلی نشسته و دهان مبارکش را به میکروفن نزدیک کرده و دارد شعار می دهد . دریغ و افسوس از یک کلمه حرف درست . از چه می گفت ؟ یادم نیست . اما هرچه که می گفت ، آمیخته به شعار بود و برخوردار از شاخصه های یک خطابه خشک و رسمی و بی ارتباط .
درگوشه ای نشستم و به چهره سخنران محاسن بلند نگاه کردم . چقدر دوست داشتم از دهان مبارک او ، اقتضائات موکد خوبان خدا را می شنیدم . و ضرورت های معطل جامعه را . من این سخنور محاسن بلند را از قدیم می شناختم . که در هدر دادن فرصت های بی بازگشت ماهر بود .
درمیان جمعیتی که هیچ فصل مشترکی با محتوای سخن سخنران نداشت و بر وقت هدر شده خود افسوس می خورد و با گلهای قالی بازی می کرد و پا به پا می شد ، چشمم به دوستم ابوالقاسم بوذری افتاد که به دیواری آجری لمیده بود و صورتش را به جانبی دیگر برده بود . خزیدم به سمت او و به همان دیواری که او تکیه داده بود ، تکیه زدم .
دست بردم و صورتش را به طرف خود گرداندم . گفتم : عزیزمن ، از چه دلگیری ؟ گفت : اینها چرا دست از دامان شعار نمی کشند ؟ چرا چشمانشان را به واقعیات جامعه باز نمی کنند ؟ مردم که به تعریف و تمجید اینها احتیاج ندارند . بروند جامعه مارا آباد کنند . جامعه مارا از دین خالص و ناب خدا معطر کنند . اعتیاد و رشوه و تباهی و بیکاری و ریاکاری را از جامعه ما پاک کنند . بروند دلهای مردم را به هم نزدیک کنند . و خیلی حرفهای دیگر . به شوخی گفتم خودت هم که داری شعار می دهی ! نگاهم نکرد تا ببیند چقدر دوستش دارم . و یا تاثیر این دوستی را در چهره ام تماشا کند . می دانستم که او نگاه نافذی دارد و به ذات هر چیزی پی می برد . نیازی به سر چرخاندن او نبود .
صورتش را بوسیدم و گفتم : چشم . نوبت به سخنرانی من که برسد ، به بخشی از نگرانی های تو اشاره خواهم کرد .
سخن دوست محاسن بلند ما تمام شد و مردم نفسی به راحت کشیدند . بعد از پذیرایی مختصر ، برادر دوستم آمد و گفت : نوبت شماست . بفرمایید . رفتم و برصندلی نشستم . دوست محاسن بلند ما با کمی فاصله ، درجوار صندلی سخنران برزمین نشسته بود . شانه به شانه یک روحانی متین و خوش روی که پیش از این یکبار او را دیده بودم و نامش نمی دانستم . پیش از شروع سخن ، به صورت دوستم ابوالقاسم نگاه کردم که تبسمی برلب داشت . و من به برکت چهره خواستنی او شروع کردم :
بسم الله الرحمن الرحیم . امروز ، انقلاب اسلامی ایران در معرض سی سالگی است . و دراین سی سالگی ، می توان هر صنف و قشر و حزب و جناح دخیل را ، مورد ارزیابی قرار داد و آسیب و خدمتشان را واکاوید . می توان در این تحلیل سی ساله ، به مدیران و کارگزاران و دانشجویان و کارگران و کشاورزان و پزشکان پرداخت . می توان رییس جمهور ها و احزاب حامی آنان را رد گرفت و خدمت و خیانتشان را آشکار کرد . می توان به مردم پرداخت . که تا کجاها پای درد و داغ انقلاب بوده اند و کجاها نبوده اند .
گفتم : اما من در این میان ، می خواهم به نقش و زحمت روحانیان در این سی سال انقلاب بپردازم . و این که ببینیم در اکنون انقلاب ، روحانیان ما در چه مرتبه ای ایستاده اند . در جایگاه خادمین و زحمت کشیدگان ؟ یا در جایگاه کسانی که همپای خدمت و زحمت ، کوتاهی نیز کرده اند و به عهد صنفی و ایمانی و الهی خود وفا نکرده اند .
پیش از ورود به بحث ، از روحانیان مجلس (که دونفر بودند) پیشاپیش پوزش خواستم که اگر در سخنم ، گزندی ، و تلخی صادقانه ای ، شنیده و حس می شود ، مرا به بزرگواری خود ببخشایند . (دوست محاسن بلند ما پا به پاشد و ابراز علاقه کرد و با تکان و تایید سر فهماند که : هرچه می خواهی بگو که کدورتی درمیان نخواهد بود)
گفتم : برهیچکس پوشیده نیست که این انقلاب با زحمت و حضور و رهبری روحانیان به نتیجه رسید و مردم ، آنان را با جان و دل باور کردند و همه هست و نیستشان را به پای روحانیان و مسیری که آنان اشاره کرده بودند ریختند . این مسیر ، ناب اسلام را نشانه رفته بود و مردم ، تشنه این اسلام ناب بودند . (دوست محاسن بلند ما از این سخن خشنود شد و سر به علامت تایید تکان داد)
گفتم : درهیچ کجای تاریخ ندیده و نشنیده ایم که به قدر جمهوری اسلامی ایران ، روحانیان در مصدر امور بوده باشند . مردم ما بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب ، همه مقدرات کشور خود را به روحانیان سپردند . چرا که امین تر از آنان کسی و جریانی را سراغ نداشتند . پیش از روحانیان ، اغلب دسته جات سیاسی و صنفی و حکومتی ، به فراخور حال به این مردم پشت کرده و آنان را در گیرودار گرفتاری رها کرده بودند . (باز دوست محاسن بلند ما تکانی به لباس بلند خود داد و جابجا شد)
گفتم : روحانیان ، ریسمان اداره کشور و مردم را در دست گرفتند و دانش و باورهای خود را به جان جامعه تزریق کردند . هیچ کجای جامعه نبود که از نگاه نافذ روحانیان بدور باشد . هیچ مسئولی بدون تایید روحانیان برمسندی قرار نگرفت . هیچ قانونی بدون رویت و تایید روحانیان وجاهت قانونی پیدا نکرد . از امام جمعه شهری دور تا شخص اول کشور ، این روحانیان بودند که برمقدرات کشور حکم می راندند . این روحانیان بودند که با جداشدنشان از هم ، داستان چپ و راست را درجامعه باب کردند . کت و شلواری ها کجا جرات و شهامت یک چنین انشقاقی را داشتند ؟ امامان جمعه و روحانیان بنا به هردلیل در دانشگاهها و وزارتخانه ها و نهادها و هرکجای مملکت بر ریز و درشت و چند و چون کشور نظارت و دخالت داشتند . با اراده آنان هر گشایشی صورت می پذیرفت و با اخم آنان ، درهای باز ، بسته می شد . (دوست محاسن بلند ما سر به افسوس تکان داد)
گفتم : کشورما اکنون – در سی سالگی عمرش – گرفتار بی کاری و رشوه و دروغ و ریاکاری و دزدی و اعتیاد و مصرف فراوان است . سهم روحانیان ما دراین گرفتاری ها چه اندازه است ؟ آیا آنان از دخالت در این همه آشفتگی برکنارند یا در متن این کاستی ها حضور و نقش داشته ودارند ؟ (دوست محاسن بلند ما با کف دست بر پیشانی خود زد و غصه خورد)
البته از خدمات روحانیان هم گفتم و گفتم و صمیمانه بابت هر قدم درست و هوشمندانه و شکوهمندشان آفرین ها نثار کردم . مثلا از نقش مردانه و عاشقانه آنان در سالهای دفاع مقدس که شانه به شانه فرزندان مردم با دشمن جنگیدند و کشته شدند و دشمن را از خاک ما بیرون راندند . (دوست محاسن بلند ما نفس راحتی کشید)
گفتم : چرا اما شعارهای هدایتی روحانیان ما کارکرد عینی بخود نگرفت ؟ و آنهمه آموزه های دینی آنان زمین گیر شد ؟ و مثلا روحانیان ما در کثرتی مثل زدنی ، از اداره شهری چون قم عاجز ماندند . که تا پیش از انقلاب ، جزو پاکترین شهرهای کشور بود ، و اکنون ، بنابه گفته دستگاههای دولتی و انتظامی ، اول رتبه را در مفاسد اجتماعی بدست آورده است ؟ (ابروهای دوست محاسن بلند ما درهم شدو سرفه ای کرد)
گفتم : چرا نظام بانکداری ما که پسوند سنگین و طنز گونه اسلامی را با خود حمل می کند ، به روزی درافتاده که شایسته یک نظام اسلامی نیست ؟ (صدای آه دوست محاسن بلندمان بلند شد)
گفتم : این روحانیان ما بوده اند که مسئولین کت و شلواری ما را درتمام این سی سال از پی کشانده اند . کجا یک غیر روحانی شهامت داشت خودسرانه کاری بکند ؟ مگر این که امضای یک یا چند روحانی را پای آن کار بنشاند ! (دوست محاسن بلند ما کم کم احساس خطرکرد و قصد مرا از آرایش یک چنین سخنانی حدس زد)
و گفتم : من اگر بخواهم کارکرد روحانیان را در این سی سال انقلاب ارزیابی کنم ، متاسفانه نمره خوبی به آنان نمی دهم . آنان می توانستند با اتحاد و سخت کوشی و آموزه های نابی که از اسلام برزبان می راندند ، کشور را بر بلندی ترقی و رشد و فهم و عقلانیت و درستی بنشانند . اما شرمنده ام که بگویم : درهر عقب ماندگی و کاستی کشور ما ، امضای یک یا چند روحانی برجسته به چشم می خورد . و این قابل اغماض نیست . (اخم های دوست محاسن بلند ما درهم تر شد)
و درپایان گفتم : ایکاش خود روحانیان خوب ما ، می آمدند و آسیب شناسی کارکردشان را در مدار بررسی قرار می دادند و رسما از مردم بخاطر فرصت هایی که هدر داده اند ، پوزش می خواستند .
این را که گفتم ، واویلا ، غوغایی درگرفت . دوست محاسن بلند ما که لباس و عمامه پیامبر به تن داشت ، برآشفت که : این آدم را از اینجا بیرون کنید ! این آدم اگر درعهد رسول الله بود ، حتما در مقابل او می ایستاد و جزو کفار و منافقین بود و به روی حضرتش شمشیر می کشید .
به او اعتراض کردم که : استاد عزیز ، سخنتان را اصلاح بفرمایید . شما از کجا می دانید من اگر درعهد رسول الله بودم در صف مشرکان قرار می گرفتم ؟ و شما لابد در صف فداییان و جان برکفان وی؟
دوست محاسن بلند ما که روحانی بود ، غوغایی درانداخت که : همینطور است که من می گویم . و کلی دلیل خشک آورد که این ها که این گفت ، توهین آشکار به ساحت مبارک روحانیت است نه انتقاد . این بابا را از اینجا بیرون کنید ! و خیلی حرف های دیگر در باب بریدگی من از انقلاب و اسلام با همه پیشینه ای که داشته ام . عده ای آمدند و مرا به اتاق دیگر بردند . اما صدای بلند دوست روحانی محاسن بلند ما همچنان در آپارتمان بیست و پنج غربی می پیچید : تو کی هستی که برای روحانیت تعیین تکلیف می کنی ؟ گمشو برو بیرون . تو را چه به این که در مجلس شهید صحبت کنی ؟ روحانیت باید عذرخواهی کند ؟ تو باید از همه عذرخواهی کنی . تو باید از شهید عذرخواهی کنی !
شاید راست می گفت . به عکس دوست شهیدم ابوالقاسم بوذری نگاه کردم که به دیواری آجری تکیه داده بود و صورت برگردانده بود . نمی دانستم از سخنان من شاد بود یا غمگین . دوست روحانی محاسن بلند ما همچنان فریاد می کشید : مردک ، تو با این سخنان آبروی شهید را بردی . حرمت خانه شهید را نگه نداشتی .
برادر دوست شهیدم به من برآشفت که : شما قرار نبود این حرفها را بزنی . (و انگار پشیمان بود که به من دراین سالهای متمادی فرصت سخنرانی داده ) شما باید جوری صحبت کنی که من از خودم بدم بیاید نه از روحانی . به او گفتم : دوست عزیز ، می دانی چرا سخنان من بر این دوست سید و روحانی مان گران تمام شد ؟ برای این که در این سی سال پس از انقلاب ، نقد از خود را تمرین نکرده ایم و اجازه نداده ایم کسی ما را نقد کند . وقتی ترشرویی و دل آزردگی برادر دوستم را دیدم ، به او گفتم : اگر رزق و روزی من باشد ، سال دیگر ، برهمین صندلی خواهم نشست و از خواست های دیگر برادر شهیدت سخن خواهم گفت .
شب در راه بازگشت ، به خود گفتم : مطمئنا اگر جامعه ما از دروغ و شعار و بی کیاستی و رشوه و اعتیاد و بی کاری و هدر دادن ذخایر مملکتی مبرا بود ، شهید ابوالقاسم بوذری شادمان تر بود . حالا چند ماهی به سالگرد شهادت ابوالقاسم بوذری که از دوستان روایت فتح و از صدابرداران ما بود ، مانده است . ببینم آیا باردیگر روزی من خواهد شد که در مجلس او سخن بگویم ؟