یک: در ابتدای خیابان طالقانی، ایستادم و به درازای راه نگریستم. پشتم به دانشگاه بود و افق نگاهم به درازی راهی که باید پیاده می پیمودم تا: سفارت سابق آمریکا که اکنون به لانه ی جاسوسی بدل شده. باید سوار اتومبیل های کرایه یا اتوبوس می شدم. این چوب بلند پرچم اما، راننده ها را از اشتیاق می انداخت. چطور است همه ی این مسیر را تا میدان فلسطین تا تقاطع خیابان ولی عصر تا تقاطع سپهبد قرنی تا سفارت را پیاده طی کنم؟ چرا که نه. چطور است همینجور که راه می روم، تن پوشم را بپوشم و پرچم قرمزم را به دوش برم. چه بهتر از این؟ پس همانجا به لباس دیوانگان فرو شدم و پرچم به دوش در حاشیه ی خیابان و در زیر تابش آفتاب گرم تابستان به راه افتادم. لابد اگر خام بودم، بخود می گفتم: همین حالاست که کل مملکت به هم بریزد از این چیزی که من به تن کرده ام و پرچم اعتراضی که به دوش برده ام. اما از این خبرها نبود. تنها چیزی که توجه گذر کنندگان را بخود می خواند، عکس متفاوتی بود که بر تن پوش من نشسته بود. تا دیروز، تن پوش مرا عکسی از مادر ستار بهشتی زین بخشوده بود و اکنون: عکسی از بانو زهرا رهنورد و جناب میرحسین و جناب کروبی. و جمله ای که در زیرش خواسته ای را مطرح می کرد: این سه نفر را دادگاهی کنید.
دو: نخستین کسی که همت کرد و برای پرسشِ خود ارزش قائل شد، یک موتور سوار بود که دختر سیزده ساله اش را بر ترک موتور نشانده بود. ظاهرش خط فقری بود. از آنها که اگر یک روز کار نکنند یا به دلیلی از کار کردن بیفتند، رو به قبله می شوند مگر این که خویشان و دوستان به دادشان برسند. تازه اگردوستی و خویشی دست به جیب داشته باشند. این مرد که قامتی کوتاه و جثه ای ریز داشت، بسیار محترمانه و با پوزش های مکرر پرسید: چرا شما را نمی کشند؟ چرا نمی گیرند؟ و توضیح داد: منِ ناشناس و بی مقدار اگر همین پرچم قرمز شما با به دست بگیرم، هست و نیستم را جلوی چشمم می آورند.
به وی گفتم: راستش را بخواهید خود من هم در حیرتم که چرا با من کاری ندارند. من خودم هم مثل شما در این خصوص سرگردانم. اما شاید پاسخ پرسش شما در همان واژه ی ناشناسی است که شما در توصیفِ خود بکار بردید. شما را اگر ببرند و ریز ریز کنند آب از آب تکان نمی خورد. چرا که شما در خودتان و چند نفر اطرافتان تمام می شوید. من اما کمی شناخته شده ترم. ریز ریز کردنِ من باید با مقدماتی صورت پذیرد در خور. یعنی اگر سیستم امنیتی با شما داعش گون رفتار کند، با من نمی کند. در عین حال که من یک ” بی قرار” م. گفت: خب فلانی ها هم مثل شما اعتراض می کردند. اما اکنون زندانی اند. گفتم: آنها که شما می فرمایید، بله بسیار محترم و شریف اند. اما همگان شان صلاح را در این دیده اند که هم در زندان آرام بگیرند و هم در بیرون. من اما، هم در زندان و هم در بیرون، غوغایی از تکاپویم. این آدم بی قرار را مگر این که با کشتن بتوان آرام کرد.
مرد خطِ فقری گفت: من خودم برای خودم اینجور تحلیل می کنم که رژیم با آزاد گذاشتنِ نوری زاد دو تا فایده می برد. هم پُز می دهد که: چه کسی می گوید در این مملکت آزادی نیست؟ و احتمالاً نوشته های شما را به مجامع جهانی و حقوق بشری می فرستند مثل سند. و هم این که: خودشان وعواملشان، شما را خراب می کنند به اسم این که عامل رژیمی. برای مرد خط فقری سلامتی و برای دختر نوجوانش خوشبختی آرزو کردم.
سه: کمی جلوتر یک جوان موتور سوار که ظاهری کاملاً بسیجی و دانشجویی داشت، دور زد و اجازه گرفت که عکس بگیرد. موقع عکس گرفتن، دست برد و یک چند باری چین و چروک تن پوش مرا مرتب کرد. به صورتش که نگاه کردم دیدم عین جوانیِ خود من است. ته ریشی و ردّ خفیفی از جای مُهر برپیشانی و انگشتری و ظاهری ساده. به خود گفتم: این احتمالاً عضوی از بسیج دانشجویی همین دانشگاه تهران است و دارد عکسی تدارک می بیند برای دوستانش و برای شور اندازی به محافلی که با هم دارند. باز بخود گفتم: در نگاه این جوان، منِ نوری زاد چگونه ام آیا؟ شاید یک وطن فروش، یک ضدّ ولایت فقیه، یک فتنه گر، یک ضدّ انقلاب، یک منافق، یک سکولار. یک بریده. یک نا متعادل. یک آدم افراطی تفریطی. تصمیم گرفتم بعد از این که عکس گرفتنش تمام شد، جلو بروم و پیشانی اش را ببوسم و با این بوسه به وی بفهمانم که به جوانی اش و حسّ کنجکاوی اش احترام می گذارم. عکسش که را که گرفت، دو سه قدم به سمت من جلو آمد و همه ی بافته های مرا رشته کرد. دستش را به احترام و دوستی جلو آورد و صورت به صورت من سایید و تشکر کرد و برگشت و رفت و آرام بر مرکبش نشست.
چهار: نرسیده به تقاطع سپهبد قرنی، یک پژو 405 را دیدم با دو نفر سرنشین حزب اللهی با جثه های ریز حدوداً سی و هفت هشت ساله. اینها احتمالاً از من عبور کرده و کمی جلوتر منتظر مانده بودند تا من از راه برسم و مطمئن شوند که این سپید پوش، خود نوری زاد است. از کنارشان رد شدم. نه آنها چیزی گفتند و نه من به صورتشان نگریستم. صد متر که پیش رفتم، دیدم آمدند و راننده سرعت اتومبیل را با نرمی قدم های من هماهنگ کرد. فردی که در کنار نشسته بود و به من نزدیک، صورتش را به سمت راننده برگردانده بود تا من گردیِ صورتش را نبینم. راننده شروع کرد به رجز خواندن. این که: آقای نوری زاد، من آن رهبر رهبر کردن های سابقت را قبول کنم یا این کارها و نوشته های ضدّ رهبرت را؟ آن فیلم های جبهه و جنگت را قبول کنم یا این فیلم هایی را که می سازی و منتشر می کنی؟ من آن صحبت هایت را پیش رهبر قبول کنم یا این کفن پوشیدن هایت را؟
به وی چه باید می گفتم؟ او مرا آنگونه دوست می داشت که خود می خواست. و در این میان، برای من هیچ فرصتی و سهمی قائل نشده بود. سر خم کردم و گفتم: حالا این رفیقت چرا صورت از من پوشانده؟ مردِ کناری با خنده و کراهت صورت بر گرداند. چشمانش کمی تاب داشت. به راننده گفتم: آن زمان که من آنجور بودم، جنایت ها آشکار نبود. و گفتم: از روزی که جنایت ها آشکار شد، من جایم را عوض کردم و معتقدم شما یا هرکس، اگرتکلیف تان را با آن جنایت ها و پس و پیش آن جنایت ها روشن نکنید، در تک تک آنها سهیم اید. با این سخنِ من، راننده پای بر ترمزِ رجزهای پی در پی اش نهاد و کمی کُپ کرد. ثانیه ای بعد، از خیر بحثِ آنچنانی گذشت و گاز داد و رفت.
پنج: رسیدم به جایی که باید می رسیدم. در قدمگاه، جوان ریش حنایی در کنار پیرمردی که مرا می شناخت، بر نیمکت نشسته بود. جوان کتاب دوست که روز قبل تا کلانتری آمده و از حال من جویا شده بود نیز سر رسید با کیسه ای پلاستیکی که در آن یک میله ی آنتن بود برای پرچم من. کم کم جمع مستان سر رسیدند از هر نوع و جورش. در گیر و دار بگو مگوهای دوستانه با مردی که شکمی بر آمده داشت و کت و شلواری بهاره بر تن و لپ هایی پُرگوشت بر گونه ها، بانویی میان سال آمد و تسبیحی به دست من داد و سه بار گفت: حق یارت. از دراویش بود. سلام دوستانی را به من رساند و پذیرفت که سلام مرا نیز به آنان برساند. او که رفت، بگو مگو با مرد شکم بر آمده و بهاره پوش و لُپ گوشتی بالا گرفت. اصرار می کرد که اموالت چه بوده و که برده و چرا برده اند و اساساً تو قصد و غرضت از این تن پوش و عکسِ این سه فتنه گر چیست؟ به وی گفتم: شما اگر کارتت را نشان من بدهی من سیر تا پیازش را برایت تعریف می کنم. گفت: من کارت ندارم. به پلاک فلزی ای که بر لبه ی کت بهاره اش نصب کرده بود و شعار” لبیک یا خامنه ای” بر آن بود اشاره کردم و گفتم: یعنی شما کارت شناسایی نداری با این پلاکی که بر لباست سوزن زده ای؟ گفت: فرض کن رهگذری هستم. و سخنش را اصلاح کرد: من یک بسیجی ام یک بسیجی. داستان اموالم را برایش تعریف کردم. باور نمی کرد. مرتب می گفت: مگر می شود؟ مگر شهر هرت است؟
شش: پلیسی آمد و به جوان عکاسی اشاره کرد که چرا عکس می گیری. جوان را خواست و به کارت شناسایی اش نگاه کرد. این جوان بعد از آنکه از پلیس خیالش راحت شد، شاید دویست عکس گرفت از زوایای مختلف. از من و از لُپ گوشتی و از دیگرانی که با من صحبت می کردند. چه ایرادی دارد؟ عکس بگیرد. چه بهتر از این؟ لُپ گوشتی می رفت و بر می گشت و تکه ای می انداخت و بنا نداشت قانع شود. یک جوان از جمع دوستانش جدا شد و آمد و یک اسکناس پنجاه تومانی ( نه پنجاه هزار تومانی) بطرف من دراز کرد که: این را بگیر اگر محتاجی. و اسکناس را که نگرفتم آن را انداخت پیش پایم. ریش حنایی دوید و گفت: بده به من. من محتاجم. جوان بازگشت و این بار یک سکه پرتاب کرد طرف من. به وی گفتم: با این کارها هم تخلیه نمی شوی. باز ریش حنایی دوید و سکه را برداشت و گفت: بده به من.
هفت: دو دانشجوی جوان آمدند. یکی شان که ریشی سیاه به صورت داشت، کناری ایستاد و آنکه صورتی روشن و سر و رویی بور داشت جلو آمد و اجازه خواست خودش عکسی دو نفره بگیرد. عکس دو نفره را با مشقت گرفت. گفتم: چرا نمی دهی این بچه ها برایت بگیرند. گفت: در این فکرم که عکس بگیرم و پا بفرار بگذارم. اما جرأت کرد و دوربین را داد به جوان کتابی و در کنار من ایستاد و دست دور بدن من چرخاند. شرمنده گفت: کاری از دست ما بر نمی آید الا خواندن مطالب شما و لایک کردن آنها. و گفت: ما شما را تنها گذاشته ایم و داریم آب شدن و آسیب دیدن شما را تماشا می کنیم و هورا می کشیم. گفتم: اینجور نیست پسرم. همین همدلی شما با من کلی قیمت دارد. همین که در محیط دانشگاه در محیط کار در خانه این همدلی ها را به مشارکت می گذارید، کلی به من کمک می کنید.
هـشت: دوست قدیمی ام هم آمد و در آغوش من جای گرفت. ایده ی انتخاب این مکان را همین دوست قدیمی ام با من در میان نهاد. لُپ گوشتی که دور شده بود، با مردی لاغر و سیاهپوش باز آمد و اصرار بر این نمود که: چرا اینجا را انتخاب کرده ای؟ در اینجا هیچ پاسدار و سرداری نیست و کسی نیز به اینجا رفت و آمد نمی کند. به وی گفتم: برای من وجهه ی بین المللی اینجا مهم است. گفت: برو جاهای بهتر. برو ستاد فرماندهی. گفتم: اینجا از همه جا برای من مناسب تر است. تا اینجا، لُپ گوشتی ذات خودش را پنهان کرده بود. تا به وی گفتم بیا با هم عکس بگیریم مثل خیلی ها که با من عکس می گیرند، کنار کشید که: نه، چرا؟ دست دور بازوهایش چرخاندم و گفتم: می خواهم یادگاری داشته باشم. ریش حنایی گوشی اش را در آورد و گفت: من می گیرم. عکس نگرفته بود که لُپ گوشتی نعره ای کشید و دست به یقه ی ریش حنایی برد و با کمک دوست سیاهپوشش کله ی ریش حنایی را به دیوار سفارت کوبید.
جلو رفتم و تلاش کردم با فریاد های پی در پی لُپ گوشتی را از عربده هایی که می کشید و خشونتی که بکار می بست باز بدارم. در کارش حرفه ای بود. مرد سیاهپوش نمی دانم چرا زیر دست و پا افتاد. زور لُپ گوشتی زیاد بود و جلوی چشم پلیس هایی که ازماشین کلانتری پیاده می شدند، ریش حنایی را به سمت جوی برد و داد می زد که بریم پایگاه. ریش حنایی داد می زد که من با تو جایی نمی آیم. هر دو به لب جوی رسیدند. درست جایی که یک درجه دار پلیس ایستاده بود. درجه دار که از آدمهایی مثل لُپ گوشتی دل خونی داشت، ریش حنایی را تحویل گرفت و برد داخل ماشین پلیس نشاند. افسران و درجه داران دیگری نیز آمدند. لُپ گوشتی با آنها صحبت می کرد و نرد عشق می باخت. جوری که انگار مأموران تحت امر خودش بودند یا کل نیروی انتظامی ذلیل وی.
نه: دوست قدیمی ام آمد و گفت: تا می توانی با این ها بگو مگو نکن. اینها با بهانه یا بی بهانه یک گفتگوی ساده را به مشاجره می کشند و خواسته ی خود را بر کرسی می نشانند. مستعدند برای همینجور الم شنگه های داعشی. به وی گفتم: هر اتفاقی اینجا برای من بیفتد، پای بسیج و سپاه در میان است و من هیچ باکی از هیچ اتفاقی ندارم اما سخن شما را بر چشم می نهم.
ده: سرگردی از نیروی انتظامی آمد و همه را پراکند و نیم ساعت با من صحبت کرد. خلاصه ی صحبتش این بود که: شما باید از مجاری قانونی که یکی اش کلانتری ماست خواسته هایت را پیگیری کنی. و از من خواست در وقت اداری به کلانتری 107 فلسطین بروم و عرض حال بنویسم تا مأموران امنیتی با سپاه مکاتبه کنند. این سرگرد بسیار متین و با ادب بود و اصلاً مجالی برای سخن گفتن من قائل نمی شد. به زور در میانه ی سخنانش فرصتی فراهم آوردم و به وی گفتم: من همه ی راهها را رفته ام. حتی همین اواخر با شخص معاون دادستان و سرپرست داد سرای مستقر در زندان اوین حضوری صحبت و به توصیه ی وی کتباً خواسته هایم را نوشته ام.
یازده: ماشین کلانتری رفت و ریش حنایی را با خود برد. لباسم را در آوردم تا با جوان کتابی – که دوست داشت سایتی برای کتاب دوستان راه بیاندازد – به کلانتری برویم و در کنار ریش حنایی باشیم. مردی لاغر آمد و گفت: من از راهی دور به اینجا آمده ام تا دردم را با شما بگویم. کارگر فنی تأسیسات نفتی بود. اسمش؟ افژول. چه اسم قشنگی. خیلی لاغر و استخوانی بود. سه سال بود که یک شرکت داخلی حقوق و مزایایش را بالا کشیده بود و با این که دادگاه حق را به وی داده بود دستش به جایی نرسیده بود. عکسی با وی و با جناب ناصر اشجاری که آمده و از دور به من می نگریست گرفتم. عکسی نیز با یک جوان توریست تایلندی گرفتم. از این مکان توریست های زیادی دیدن می کنند. جوان تایلندی پرسید: اینجا شما چه می کنید؟ با انگلیسی خام خود به وی گفتم: ما داریم بحث سیاسی می کنیم اینجا. چشمانش درشت شد از این پاسخ.
یکی از دوستان قدیم انجمن قلم آمد که رد شود، من جلو رفتم و بی آنکه تمایلی داشته باشد، صورتش را بوسیدم و حالی از وی پرسیدم و سر آخر گفتم: عکسی به یادگار بگیریم؟ آنچنان ترس برش بر داشت که نگو. بی دلیل پرسید: عکس برای چه؟ گفتم: به یاد روزهای خوب و پرشعاری که باهم داشتیم. می خواهم بدانم دوستان قدیم من تا کجا پای حق و انصاف که نه، پای غیرت و مردانگی ایستاده اند. عکس گرفته شد اما من آن را منتشر نمی کنم تا مبادا بر میزِ این دوست دوران پُرشعار ما خراش افتد.
دوازده: رفتیم کلانتری. ریش حنایی آنجا بود. بغلش کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم: تو بخاطر من آسیب دیدی و سرت به دیوار خورد. شیر بود ریش حنایی باور کنید. من به چشم خودم دیدم شکستن پوسته های ترس را در وجود وی. او را صدا زدند و رفت و برگشت و سرآخر آمد و گفت: برویم. آمدیم که از کلانتری خارج شویم، یک سرباز آمد و به من گفت: شما با من بیایید. با وی رفتم. مرا به اتاق معاون کلانتری برد. داخل شدم. همان سرگرد پشت میزی نشسته بود. باز نیم ساعت این سرگرد با ادب که انصافاً ادیبانه سخن می گفت، تلاش کرد مرا از حضور در آن نقطه منصرف کند. عمده ی نگرانی اش این بود که در حوزه ی استحفاظیِ وی نکند مشاجره ای و حادثه ای صورت پذیرد.
سرگرد مفصل از حوزه ی مأموریتش گفت. که اینجا یک محدوده ی بحرانی است. و این که ما اینجا کلی کیف قاپ و سارق و چاقو کش و آدم معتاد و مواد فروش و مشکل دار داریم. بویژه به همان محدوده ی سفارت اشاره کرد که چهار اطرافش را چهار پایگاه بسیجی و نظامی محاصره کرده است. جالب است که این سرگرد پنج واژه را برای آدم های نا آرام بکار می بست: گروه های فشار، تند روها، نا متعادل ها، بی تعریف ها، بی ادب ها. دلسوزانه از من می خواست جایم را تغییر بدهم و بروم بجایی دیگر. به وی گفتم: من هر کجا بروم باز در حوزه ی یک کلانتریِ دیگر خواهم بود. پتک احساسی را سرگرد بر سر من کوفت با این سخن: من مجبورم برای حفاظت از جان شما، مأموری را که باید برای مراقبت مردم از کیف قاپ ها بگمارم، بفرستم سمت شما. فردا اگر پول یک زن و مرد بی پناه را زدند و رفتند، شما مدیون آنها خواهی بود.
به سرگرد گفتم: این برای من دردی درون سوز است که شما برای یک فعال مدنی بقدر یک کیف قاپ ارزش قائل نیستید. گفتم: من برای آرامش و رفاه و رشد بچه های خود شما دارم تلاش می کنم. من خود خانواده دارم. همه ی آنها را به تنگنا در انداخته ام تا بقدر خودم با رویه های قلچماقیِ این گروه های بی ادب و بی تعریف اسلامی مبارزه کنم. گفتم: شما هرگز نمی توانید کاری را که می کنم بکنید. شما را اینها ذلیل کرده اند. جلوی چشم شما از دیوار سفارت انگلیس بالا رفتند و جم نخوردید از ترس. چرا؟ چون از بالا فرمان رسیده بود که کاری به این اوباش اسلامی نداشته باشید. گفتم: این اراذل اسلامی آبروی ما را و پلیس را در کل جهان خاک مالی کردند و شما دم بر نیاوردید. گفتم: همین اراذل، روزی هزار بار مزاحم من و خانواده ام می شوند. گفتم: پلیس فتا که باید خاطیان و مزاحمین اینترنتی و مخابراتی را شناسایی کند، رسماً از پیگیریِ شکایت من کنار کشید. با این بهانه که نوری زاد با سپاه سایبری در افتاده و ما را توان برخورد با اینها نیست. گفتم: من تا پای جان در برابر این داعشی های اسلامی می ایستم و از هر اتفاقی در این نقطه استقبال می کنم. شما کار خود را بکنید من کار خود را. رفتار من اگر غیر قانونی است طبق قانون مرا بازداشت کنید به قاضی بسپرید. و اگر قانون در کار من سکوت کرده، شما نیز راه بر من نبندید تا من بقدر خودم بتوانم با این اراذل بختک گونِ اسلامی مواجه شوم.
سیزده: در بیرون کلانتری از ریش حنایی و جوان کتابی خداحافظی کردم. خیابان طالقانی را به سمت غرب طی کردم. رسیدم به سینما عصر جدید. با مدیر این سینما یک سلام و علیکی داشتم. گفتم سر راه سری به وی بزنم و سلامی بگویم. داخل شدم. یک چند نفری برای تماشای فیلم آمده بودند. نچندان اما. مدیر سینما آنگاه که مرا تا خروجیِ سینما مشایعت می کرد گفت: حالا خوب است که یک چند نفری به سینما آمده اند. سایر روزها پرنده پر نمی زند اینجا. و گفت: مردم دوست دارند اگر هم سینما می روند به سینماهای بالای شهر بروند که صندلی ها و دکورها و تهویه ی مطلوب تری دارند.
نشانی قدمگاه: خیابان طالقانی – درِ اصلی سفارت سابق آمریکا – لانه ی جاسوسیِ فعلی
ساعت حضور: پنج عصر تا شش و نیم هفت. بجز پنجشنه ها و جمعه ها و روزهای تعطیل
محمد نوری زاد
پانزدهم مرداد سال نود و سه – تهران
شاید بهتر باشه به جای این سه نفر بنویسید این سه تن، چون تا جایی که من اطلاع دارم نفر واحد شمارش شتر است نه انسان
با تشکر
جناب عباس انعامی عزیز، با درود فراوان به شما و همهٔ دوستان.تا قبل از اینکه بدانم رشتهٔ تخصصی شما چیست هم وقتی کامنتهای شما را میخواندم، معلوم بود اهل اطلاع از تاریخ تشیع هستید، اما حالا روشن شد که رشتهٔ تحصیلی شما بوده میخواهم با دو پرسش مزاحم شما شوم،شاید وقت و صلاحدید شما امکان پاسخگویی بدهد و آن هم این است که نقش سلمان فارسی در شخص محمد چه بوده؟ و وقتی محمد در پاسخ به پرسش مکرر یارانش میگوید ” اگر به اندازهٔ سلمان میدانستید کافر میشدید” اشاره به چه حقیقتی داشته اند؟
من اگر به جای عقلای سپاه بودم اموال جناب نوری زاد را با نزولش پس میدادم از برای یک ترس بزرگ چه ترسی خواهم گفت:
ترس از اینکه کفگیر انتقاد اقای نوری زاد به ته دیگ نظام بخورد و و سند سازی دموکراسی وازاد اندیشی جمهوری اسلامی برای وجهه بین اللملی به اتمام برسد و ناگهان تیر غیبی نه از جانب جناب طائب که از سوی مثلا” خود موساد و سیا بر پیشانی جناب نوری زاد بنشیند و انوقت رسانه بیاور و اخبار جمع کن. در این میان انکه ضرر میکند لجبازان کله پوک و مشاوران بی عقل و لجوج سپاه پاسداران پاسخوگی این اقدام نامعقولند اموالش را پس بدهید نگفتید نگفتند
نوری زاد از شما حالم به هم می خورد
من به خاطر چند پیامک که به دوستان خودم ارسال کرده بودم به عنوان فعالیت تبلیغی علیه نظام محاکمه شدم اونوقت تو صاف صاف تو خیابونا میگردی و کسی بهت نمی گه بالای چشمت ابروست
با عرض معذرت؛ خر خودتی
اصولا حصر چیز خوبی نیست زیرا نه قانون دارد ونه مرجع که این کار خود به عهده بگیرد این یک روش قلدری قدیمی است که امیر کبیر را ومحمد مصدق را ومنتظری را وحالا هم میر حسین وکروبی را دارد در خانه می کشد ومن با نظر نوری زاد موافقم که قانون خط مستقیمی است که از ان نباید منحرف شد .
قصدم حاضری زدن بود و سلام به شما و در اوج خستگی مفرط انرژی گرفتن که حاصل شد،
هر احمقي مي تواند قانوني بر جاي نهد كه احمق ديگري به آن اهميت بدهد.((هنري تورئو))
درود بر شما _ آقای نوری زاد شما دارید در مواجه با “داعشی های وطنی ” آب در هاون ” میکوبید . شما اگر تا آخر عمرتان هم بیایید و با این افراد که تفکری به قولی خودتان ” داعشی ” دارند به بحث و جدل بپردازید ، فقط بگویم که خودتان را خسته کرده اید . اینانی که من و شما می شناسیم همان تشبیه ” پنج نام” سرگرد نیروی انتظامات به اینان است . میگویم مگر شما با یکی دو دقیقه حرف زدن با اینان می توانید اینان را 180 درجه بچرخانید و به حقیقت آشکار عقلانیت ، سیاست و دیانت در کشور آگاهشان کنید و ایشان به سمت ” رب ” و ” خالق خود ” بر گردند ؟ ؟ اینان بر اثر همان ” مواجب جیفه ای چرب و چیلی ” و جهل و کانالیزه شدن فکری مطلق و همان ” پلاک فلزی ای که بر لبه ی کت بهاره اشان نصب کرده اند و شعار” لبیک یا خامنه ای” بر آن است همانند لاک پشتی شده اند که از طرف ” لاک ” روی زمین افتاده اند و هیهات که اینان بتوانند پشت و رو شوند ! ! هم من و هم شما و هم این ” داعشی ها برای یکبار هم شده به تاریخ بنگریم و ببینیم که در زمان حضرت موسی هر چه موسی فرعون و فرعونیان را به ” رب ” و ” خالق خود ” دعوت کردند ، اکثر آنان نپذیرفتند و به خدای موسی ایمان نیاوردند و در نهایت از سر لجاجت و جهل ، فرعون و لشکریانش برای دستگیری حضرت موسی او را تعقیب کرده و در نهایت طرفداران خدای دروغین با خدای خویش ( فرعون ) در رودخانه نیل غرق شده و به هلاکت رسیدند .
سلام استاد
خسته نباشید. با دیدن عکس ها خیلی خوشحال شدم چون با کسانیکه با شما بحث میکنند بیشتر اشنا میشویم.
در صورت امکان با هر فردی که وارد بحث میشوید عکسی تهیه کنید.
با احترام.
**دانشجو، گفتار یکم تا بیستم**
نوشته هایی که در پی می آید، سلسله نوشتار دوستی به نام دانشجو است که در سایت نوری زاد قلم می زند. نظر به اهمیت موضوع و درخواست برخی دوستان به گردآوری آن پرداختم و با کسب اجازه از ایشان به انتشار آن اقدام کردم. بدیهی است که نقطه نظرات ایشان با نگارنده این سطور یکسان نیست ولی فرصتی مغتنم است تا به باورهای کهن خود از دریچه ای دیگر بنگریم:
http://bamdadesokhan.blogspot.com/2014/08/blog-post_7.html?_sm_au_=iVV7R0nsZDv0rZMN
پ.ن. با عرض معذرت از سایر دوستان به خصوص جناب مرتضی که نتوانستم درخواست ایشان را مبنی بر اضافه کردن نقدها به متن اصلی اجابت کنم. تنها نقدهای جناب نوری زاد همراه با متن اصلی آورده شده است. دلیل آن البته دو مورد بود: یکی اینکه از طولانی شدن آن جلوگیری شود و دوم اینکه نقدهایی که بر گفتار جناب دانشجو صورت می گیرد عموما همان نگرش سنتی به مقوله دین اسلام است و سخنی است که به کرات از بلندگوهای جمهوری اسلامی سالها است که شنیده می شود.
جناب بردیا..واقعا این کار شما خدمت به آگاهی هست؟ اینکه نظراتی را که بر آنها نقد وجود دارد را با حذف نقد در معرض کسانی بگذاری که احتمال دارد اگر آن نقد را ببینند جور دیگری فکر کنند. آیا این به این معنی نیست که شما خودت هم از مستدل بودن حرفهای دانشجو مطمئن نیستی؟. آنهم به این بهانه ای که نوشته ای. این است آن سکولاریسم و آرادیخواهی و احترام به نقد و بحث؟ در ضمن جناب نوریزاد معمولا بر چیزی نقد نمینویسد بلکه مراقب است مباحث از مسیر منطقی خارج نشوند. این نقد نیست بیشتر تذکر است.
درود بر باصفای عزیز
پاسخ تمام پرسشهای شما آری است.
بله این خدمت به آگاهی است.
بله من هم نمی توانم در مورد نوشته های دانشجو مطمئن باشم.
بله این همان سکولاریسم و آزادی خواهی و احترام به نقد و بحث است.
اگر قرار باشد هر نوشته ای با هزاران حاشیه منتشر شود هیچکس آن نوشته را نخواهد خواند دوست من. شما اگر پاسخهای جناب مرتضی و سایر دینداران مانند سید ابوالفضل و یاران را به نوشته های دانشجو قانع کننده می دانید آنها را گرد آوری بفرمایید تا من به انتشار آنها اقدام کنم. با وجودی که من پاسخها را قانع کننده نمی دانم ولی حاضرم آن را در وبلاگ خودم منتشر کنم.
با احترام
سلام علیکم
بخش دوم و پایانی در ادامه بیهوده گویی قسمت اول ( داستان قاطبه ضحاک و پسر باهوش در یک مسابقه هوش )
قاطبه – خوب جان پسر بگو ببینیم بالغ شدی یا هنوز نابالغی ؟
پسر باهوش – منظورتان را نمی فهمم !
قاطبه – حالا دیگر معنی بلوغ را هم نمی فهمی نادرس ! پس چطور آمدی خودت را به عنوان شاگرد نمونه جا زدی هااا ؟ پس توی این مدرسه چه به شما یاد میدهند هاا ؟ دایی جانت که خیلی از هوش و ذکاودتت تعریف میگرد حالا خودتت هم بکن بینیم ؟
پسر باهوش – من خیلی زرنگ و باذکاوت و با هوشم !
قاطبه – ددی دی فقط خودت از خودت اینجور تعریف میکنی یا خانم والده هم همینطور از شما ابراز رضایت میکند ؟ وروجک چه از خودش هم تعریف میکد نادرس
پسر باهوش – شما کفتید که از خودم تعریف کنم منم کردم !
قاطبه – شخص بنده خواستم ببینم رویت چقدر سفت است ! اگر داری تو عقل و دانش و هوش باید دلیل بیاوری باید ثابت کنی! خوب حالا بگو ببینم در مسابقات هم شرکت کردی یا نه ؟
پسر باهوش – من در چندین مسابفه هوش و دانش شرکت کردم !
قاطبه – با خنده هههه شرکت کردم که شرط کار نمیشود ! اگر اینجور باشد و هست شخص بنده هم میگویم حسن یوسف دارم و صوت داود ! جایزه هم بردی ؟
پسر باهوش – بله
قاطبه – دم فیل بردی ؟
پسرباهوش – نخیر
قاطبه – نبردی دیگر نبردی ! حالا بگذریم سه تا سوالات ازت میکنم اگر بگویی برنده هستی و یک جایزه بهت میدهم اگر نگویی باختی ! توی سرت میزنم باید از خودت اینجا یک هنری نشان بدی !
پسر باهوش – باشه
قاطبه – سوالات اول : شهر ری کجاست ؟
پسر باهوش – نزدیک شاعبدلعظیم !
قاطبه – شاعبدالعظیم کجاست ؟
پسر با هوش – نزدیک شهر ری ؟
قاطبه – هر دوی اینها کجان ؟
پسر باهوش – نزدیک همدیگر !
قاطبه – موقعیت جغرافیایشان چه هست یعنی ؟
پسر باهوس – موقعیت جغرافیایی ندارند
قاطبه – ندارند هااا باشد نداشته باشند !
سوالات دوم : شاه سالطان حسین صفوی پادشاه معرف ایران کی بود ؟
پسر باهوش – سلطان بود !
قاطبه – چطور آدمی بود ؟
پسر باهوش – سلطان بود !
قاطبه _ با عصبانیت جطور سلطانی بود ؟
پسر باهوش – آدم خوبی بود !
قاطبه – عصبانی تر ! موقعیت تاریخی اش چه بود یعنی ؟
پسر باهوش – موقعیت تاریخی ندارد !
قاطبه – ندارد هااا اشکال ندارد نداشته باشد !
سوالات سوم : هنرهای هفتگانه را فرز نام ببر ؟
پسر باهوش – رقص
قاطبه – ضربدر پنج یا خالی ؟
پسر باهوش – خالی
قاطبه – باشد اشکال ندارد خالی اشکال ندارد ! خوب بقیه اش ؟
پسر باهوش – رواندرو – تویس . چاچا و. …البته رقص های دیگری هم هست که همش تو شکم همین رقص هاست !
قاطبه – بیا اینحا ! بیا . با پس گردنی ! آخه نادرس تمام عالم تو چطور در کلیه مسابفات شرکت کردی و جایزه بردی هاااا
ريشه ها ١٥٠(ادامه قسمت ١٥٠ از پست هاى قبلى )
٥٠-حكمت فردوسى
٨-روايت روزگاران باستان
شاهنامه هرچه باشد نبايد فراموش كرد كه روايتى است از گذشته تاريخى و حماسى و اساطيرى ايران پيش از فروپاشى ساسانيان بر اساس منابعى كه به دست كسى در سده چهارم هجرى نوشته شده است و ما اكنون از سده ٢١ميلادى آنچه را در سده چهارم هجرى در باره روزگاران پيش از اسلام نوشته شده است ،باز مى خوانيم .افزون بر اين اين متن مقدس به شمار نمى آيد .سراينده آن ادعايي بر كشف و شهود و وحى و الهام آسمانى ندارد .وى با همه ژرف انديشى ها ،و افق ديد دور نگرش فرزند روزگارى بوده است ؛ روزگارى كه ايرانيان پس از بيش از سه سده پركشمكش با سلطه عرب به شدت نيازمند بازيافت مليت خود بوده اند . اگرچه با كند و كاو در شاهنامه و فروشكافى بخش هايي مهم از اين شاهكار جاودانه با گوشه چشمى به روح كلى اثر سرانجام. درست يا نادرست به حكمتى ره برديم كه كاشف از الهيات ،هستى شناسى ،انسان شناسى و ديدگاه هاى اخلاقى و سياسى بود ،اين را نبايد از نظر دور داشت كه اين حكمت منتشر در لابلاى خطوط سياه و فضاى سفيد بين اين خطوط است ،نه سر راست و مسلسل همچون رساله اى فلسفى . اين جنبه حكمى و فلسفى نمى تواند بايستگى ها و مقتضيات جنبه داستانى و روايي شاهنامه را همواره همبسته با خود پيش ببرد .استخوان بندى اصلى بسيارى از بخش هاى عمده اين روايت مطابق منبع يا منابع اثر است .افزون بر رويدادها بسيارى از ابيات نقل قولند .نقل قول ها ممكن است متناقض باشند و الزاما برچيدن و درشت نمايي آنها روا نيست به عنوان نظر راوى معرفى شود .مفاهيمى كه با عنوان هاى دين و يزدان ،خرد ،ايران ،رجوع به گذشته ،حكمرانى خوب ،جامه شاه ،و انسان شناسى در هفت شماره معرفىدو توضيح شدند از مكررات و برگردان هاى شاهنامه. يا از گره گاه هايي هستند كن بنا به قرائن تحليل شده گوياى انديشه خود راوى بودند .براى مثال وقتى مى گويم جنگ هاى ايرانيان باستان بنا به روايت فردوسى انگيزه هاى عقيدتى ندارند به اين معنا نيست كه پس از نبرد رستم و اسفنديار و انتقام گيرى بهمن گاه جنگ عقيدتى رخ نداده است . نكته در آن است كه فردوسى پس از مرگ رستم و حتى قبل تر از آن پس از ناپديد شدن كيخسرو و دفن پهلوانان در برف دوران گذارى را نشان مى دهد كه آن را آغاز يك پايان نام نهاديم . فردوسى اصل ماجراى كيخسرو را گرفته است و بدون تغييرى اساسى در روايت به يارى نيروى انديشه و خلاقيت خود آن را محمل ترسيم حكومتى ايدئال قرار داده است . مهار قدرت ،پايبندى شاه به خرد و داد و آبادانى و بى بيم ساختن زندگى گيتيانه هدف هاى اين حكمرانى است .اما اين ايراد به فردوسى كه چرا دست از حكومت شاهى بر نداشته و يكسره مردم را حق اول در حكمرانى ندانسته است هم از نگر روايي و هم از نظر گفتمان سياسى روزگار باستان و روزگار خود فردوسى ايرادى ناوارد است . در حقيقت اين ايراد را به هملت نيز كه به عصر رنسانس تعلق دارد وارد است اما انگليسى زبان ها هرگز ارزشهاى محتوايي و هنرى اين تراژدى را در پاي چنين زمان پريشى هايي قربانى نكرده و هنوز كه هنوز است هزينه هاى گزافى را صرف اجراهاى تئاترى و سينمايي اين تراژدى مى كنند .ايراد از ماست كه اولا از افق زمانه خود از فردوسى چشم داريم كه مدافع فرمى از حكومت باشد كه حتى از بذرهاى زايش و رويش آن در زمانه او كمينه اثرى نبوده است . دموكراسى زمانى به ذهن جماعتى خطور مى كند كه آن جماعت خود از سرچشمه وجودى خود دريافته باشند كه حقوق انسانى و سياسى آنها به فرم حكومت هاى شاهى و رهبرى تأمين نمى گردد حتى اگر رأس هرم قدرت بهترين انسان روى زمين باشد و فردوسى در پرداخت ماجراى كيخسرو چقدر به درك اين موضع نزديك شده است .مشكل تأسيس دموكراسى در كشورهاى خاور ميانه بيش از آنكه از بيرون باشد از ذهنيت خود مردمى است از بن وجود خود به ضرورت تغيير شكلى حكومت به فرم دموكراسى پى نبرده اند ،گرچه پايمال شدن حقوق خود و فشار ستم را حس مى كنند .اين حس سركوب شدگى ديگر قديم و جديد ندارد . در شاهنامه از قضا پس از جنگ عقيدتى نوش زاد ،پسر نو شيروان از همسرى مسيحى ، هفت بزم بوزرجمهر را مى خوانيم .رام برزين مرزبان مداين براى برانگيختن انوشيروان با پسر مسيحى شده اش مى نويسد :
كسى را كه كوتاه باشد خرد
ز دين نياكان خود بگذرد .
آيا اين نقل قول را مى توانيم به پاى راوى اى بنويسيم كه چند صفحه بعد تر هفت بزمى را مى آزايد كه در آن بوزرجمهر در عين احترام به دين و مقام پادشاه همچون شهر زاد قصه گو دراز ترين اندرزنامه را به گوش شاه فرومى خواند به گوش شاه فرومى خواند تا به عبث خون نريزد ،مردم را پاس دارد ،از قدرت سوء استفاده نكند ،خرد و هنر و دانش را پيشه خود سازد ،اهل دانش را ارج نهد ،فرهنگ و دانش را رواج دهد ،تنگ نظر و آزمند نباشد ،و تنگ دستى و ترس بيوده را از دل مردمان بزدايد ؟ اگر فرض كردن ايرادى نداشته باشد ،فرض مى كنيم كه فردوسى حتى در ذهن خود فرمى شبيه دموكراسى ر تصور كرده باشد .در اين صورت او چرا بايد از آنچه نايافتنى و ناشدنى است داد سخن داده باشد ؟
به نايافت رنجه مكن خويشتن
كه تيمار جان باشد و رنج تن
وجه روايي شاهنامه آن را در بيان حكت از رساله فلسفى متمايز مى كند .به ويژه رساله هاى كلامى و فلسفى زمانه فردوسى كه بر حكم هايي فرازمانى يا همه زمانى ادعا داشتند .روايت بناگزير به زمان و زمانه و روزگارى خاص وابسته مى گردد و حكمت نهفته در آن را بايد از لابلاى تغييرات و گاه نيز از لابلاى تناقضات بيرون كشيد ..از بيان و نحوه پرداخت حادثات و دخالت هاى راوى و مكررات حكمى و روح كلى شاهنامه است كه حكمت آن دريافته مى آيد .از راه تحليل و تآليف .
انصار حزب الله : انصار برای هر کاری مجاز است!
این گروه افزوده است: “با کمال تاسف برخی مدیران وزارت کشور به جای عمل به وظایف قانونی خود در خصوص مقابله با بیحجابی و بیعفتی رایج در کشور، مقابله با ناهیان از منکر و امت حزبالله را سرلوحه اقدامات خود قرار داده و تلاش میکنند در برابر عمل به فریضه نهی از منکر و امر به معروف مانع تراشی کنند! مدتی پیش وزارت کشور سالن خود را برای برپایی جشن مفتضح و شرمآور جماعتی بیحجاب و قانونشکن اجاره داده بود! عجیب است که رئیس مرکز اطلاع رسانی وزارت کشور در خصوص این قانون شکنی گسترده آن هم در طبقه اول وزارت کشور هیچ اظهار نظری نکردهاند! شاید در نظر این عزیز بیحجابی و نقض آشکار قوانین الهی و ملی در ساختمان وزارت کشور مجاز و نهی از منکر و امر به معروف در کوی و برزن کشور امام زمان تخلف محسوب میشود! علیرغم توضیحات پیش گفته و روشنگریهای مکرری که تا به حال در پاسخ به برخی ابهامات تعدادی از رسانهها از طرف روابط عمومی انصارحزبالله ارائه و منتشر شده است، انصارحزب الله حاضر به ارائه هر نوع توضیح و روشنگری مورد نیاز برای مسئولان وزارت کشور در این خصوص میباشد. گزیده کلام آنکه اصل اجرای این فریضه در جامعه منوط به توافق و یا عدم توافق هیچ ارگانی نیست هر چند در تدابیر اندیشیده برای اجرای جمعی این فریضه هیچ تعارضی میان وظایف قانونی وزارت کشور و امر به معروف جمعی انصارحزبالله وجود نداشته و ندارد”.
فقط خواستم از این جوابیه انصار حزب الله به وزارت کشور اطلاع داشته باشید و اگر آن برادر داعشی یا حامیان آنها مزاحمتان شدند عین بیانیه انصار حزب الله را بدهید تا بخوانند.
سلام _ بنظرم بعضی از خوانندگان سایت شما ، دقت کافی در نوشتار شما نمی کنند . آن یکی مدعی است که شما پای بچه بهایی را بوسیده اید ، پس شما بهاییان را دربست قبول کرده اید و این یکی در جلوی ” لانه ” به شما اعتراض کرده که شما با تصاویری از این سه نفر به قول ارباب تزویر ” فتنه ” دارید از سه نفر دفاع میکنید و اصلا” توجه به اینکه خواسته اید : این سه نفر را دادگاهی کنید ، نکرده اند ! ! که این خواسته شما طرفداری از این سه نفر نیست ، بلکه دادگاهی شدن اینان در یک محکمه بدون دستور از سلطان ، خود سر انجام یک ” شعار و شعور ” است .
Aug 6th, 11:24pm
سلام استاد ..شمارو با همه وجودم میستایم ، و با همه جان در عبد وجود نازنینی که قرن به خود کم میبیند و همیشه تاریخ در عطش ظهور و حضور و پیدایش نازنینانی چون شما…استاد سخن کوتاه میکنم
استاد سوالی دارم که خیلی دوست دارم از محضر مبارک و دیدگاه شما بجویم و بدانم.چه خوب که در صورت صلاحدیدتان در جستاری قبول زحمت بفرمایید واندیشه گرانقدرتان را درباب این موضوع برای روشنگری به صورت عمومی به نمایش در آورید، فکر میکنم این روشنگری خیلی از آدمیان را به تفکر می اندازد.و در آغاز اینکه استاد من به شدت عاشق فلسفه ام،
سوال من ساده و کوتاه است و شاید به ظاهر دور و پرت ، ولی در تفکر بنده حقیر ، فلسفه ایی که در درون مایه خود دارد تلنگری بس تکاندهنده و بیدار کننده است.. و سوال اینکه استاد اگر مهدی عج ، ظهور کند و همانگونه که داعیه حکومت جهانی را حقا دارا میباشند و و آورنده صلح و آرامش برای همه آدمیانی که همه جور تفکرات مذهبی و دینی و عقیدتی دارند، آیا ایشون تفکری اصولگرا خواهند داشت یا اصلاح طلب؟؟؟!؟؟؟!
فرزانه خانم..گفته میشود ایشان متهم به بدعت در دین خدا خواهد شد واینجوری که میگن علمای اعلام ایشون رو بسرعت خواهند کشت! احتمالا کارشون به این حرفها نمیرسه ! احتمال دیگری هم این است چون آیت اله قزوینی آدر س منزل ایشان را د رتهران داده بدستور آقا مجتبی اهل و عیال ایشون رو ببرن بازجوئی تا اعترافات مورد نظر ولی امر رو انجام بده!
با درود به شما، این پرسش را باید از ساکنان جزیره خضرا که همان مثلث برمودا باشد، پرسید. ایشان آنجا زندگی میکنند طبق بیانات استاد کارشانس رشتهٔ امام زمان شناسی، حضرت آیتالّله آلعظمی کورانی.
“سفارت سابق آمریکا – لانه ی جاسوسیِ فعلی”
به جان خودم معرکه ای نوری زاد.
موقعیت ایران در منطقه بسیار رقت انگیز است. محسن رضائی و سردار سلیمانی زمین و زمان را به هم دوخته اند که ما به حماس کمک کردیم.چرا؟ شاید بتوان از آمریکا امتیازی گرفت. آمریکائیها هم با خونسردی گفته اند خودمون میدونیم ولی با قطر و ترکیه صحبت میکنیم. ایران فقط جواب هسته ای رو باید بده.
از سوی دیگر “سردار سلیمانی” که شروع کرده به تف و لعنت کسانی که راه ها رو بستن قول داده زمین و هوا و دریای اسرائیل رو نا امن بکنه. خوب سردار دلاور، اگر تو این وسط خود اینها مثلا یک حمله به یک هواپیماشون کردن جنابعالی و همکاران و فامیلهایتان قرار است زیر بمب و موشک آدم خواران جهانی بروید؟ یا همین ملّت بدبختی که اینروزها میخواهید ثابت کنید زن و مردشون در محیطهای کاری روابط نا مشروع دارند ؟ یا قالیباف قرار رو سر دشمن با عینک و تیپ خلبانیش پرواز کنه؟
تازه اینروزها جناب شیخ الاسلام هم که استاد پهن کردن دستمال یزدی است اعتراف کرده که بعله بشار اسد و باباش تا تونستند آدم کشتند و برای همین به امر مقام ولایت به کمکشون رفتیم. واقعا تف به اون چیزی که ندارید!
خدمت رهبر بزرگوار عرض کنم که شما الان که نه صد سال دیگر هم کسی از دودمان شما نمی تونه به اسرائیل از گل نازکتر بگوید. چرا؟ چون با این قطعنامه ها شما اصحاب ولایت ایران را در اسارت صهیونیسم برده اید. هیچ تحریمی هم لغو نمیشود مگر اینکه اسرائیل بخواهد. شعار نابودی اسرائیل در واقعیت به نابودی ایران منتهی گردید. بیخود نبود آقای خمینی اولین سخنرانیش را در بهشت زهرا کرد. ما نفهمیدیم. ایشان منظورش این بود که نشان دهد از حالا به بعد اینجا بیشتر از قبل آباد خواهد شد
با درود مجدد به عزیزان
یه خبر دیگه از ایران در رابطه با عملکرد پر افتخار دادگستری ایران!!!
خشم ایرانیان از اظهارات مشاور وزیر دادگستری درباره تجاوز به ۶ دانشآموز
مشاور وزیر دادگستری در رابطه با تجاوز یک ناظم به ۶ دانشآموز در مدرسهای در تهران گفته که این تجاوز با “رضایت دو طرف” بوده است. این اظهارات بازتاب گسترده رسانهها و اعتراض شدید کاربران شبکههای مجازی را برانگیخته است.
حدود یکماه پیش خبری مبنی بر تجاوز ناظم مدرسهای در شهرک غرب تهران به دانش آموزان ۸ تا ۱۱ ساله این مدرسه منتشر شد. با انتشار این خبر بلافاصله متهم دستگیر و روانه زندان شد.
نخستین جلسه دادگاه چندی پیش با حضور یک شاکی برگزار شد. متهم در این جلسه تمام اتهامات خود را رد کرد. اما قاضی کشکولی رئیس دادگاه با توجه به افزایش تعداد شاکیان خواستار “برخی استعلامات” شد و ادامه دادرسی را به بعد موکول کرد.
در حالیکه همه نگاهها برای سرانجام این پرونده به قوه قضائیه دوخته شده است، اظهارات روز گذشته مظفر الوندی مشاور وزیر دادگستری که اتفاقا دبیر “مرجع ملی حقوق کودک” هم هست؛ خشم عده زیادی را برانگیخت. او گفت که اعمال ناظم مدرسه در برخی موارد با “رضایت طرفین” بوده است.
در فضای مجازی و شبکههای اینترنتی کاربرانی از ایران و سایر کشورهای دنیا ضمن اعتراض به این اظهارات، به دستگاه قضایی و عملکرد آن حمله کردند. نتیجه این واکنشها تکذیب شتابزده وزارت دادگستری بود.
در این جوابیه بدون آنکه اصل مصاحبه مظفر الوندی با خبرگزاری ایلنا رد شود، به نوعی از اظهارات مشاور وزیر و “دبیر مرجع ملی کنوانسیون حقوق کودک در وزارت دادگستری” اعلام برائت شده است.
“همه تعرضات بهزور نبوده است”
مشاور وزیر دادگستری جمهوری اسلامی گفته است: «در مورد اتفاق رخداده در یکی از مدارس تهران در ارتباط با تعرض یک ناظم به دانش آموزان، من معتقدم تمامی موارد به زور نبوده و در برخی موارد این گرایشها دو طرفه بوده است. بنابراین باید زمینه این گرایشها را از بین برد.»
همین یک جمله از دبیر ۲مرجع ملی حقوق کودک” کافی بود تا واکنشهای کاربران و کارشناسان روانه دستگاه قضایی و مسئولان آن شود.
دکتر شریف، حقوقدان و استاد دانشگاه علامه طباطبایی در این زمینه به سایت فرارو گفته است: «در معاهدات بینالمللی و در قوانین ایران و بهطور مشخص در حوزه کودک، اشخاص زیر ۱۸ سال، کودک محسوب میشوند. هنگامی که سوءاستفاده خطیری مانند سوءاستفاده جنسی روی کودک صورت بگیرد تعریف تَراضی(رضایت دوطرف) به طور کامل منتفی است. بنابراین چه در معاهدات بینالمللی درباره کودکان و چه در قوانین مدنی ما که براساس شرع بلوغ کودک را تعیین میکند، چنین رضایتی به هیچ وجه نمیتواند امکان داشته باشد. درحقیقت این مساله سوءاستفاده از ضعف کودک است.»
حمله کاربران شبکههای اجتماعی به قوه قضائیه
شبکههای اجتماعی و بهویژه فیس بوک، تنها دقایقی پس از انتشار مصاحبه مظفر الوندی به جلوهگاه اعتراضات گسترده کاربران به دستگاه قضایی ایران تبدیل شد. اینگونه اظهارنظر غیرمسئولانه از دبیر مرجع ملی حقوق کودک، بهت و حیرت کاربران را برنگیخت و عده زیادی خواستار برکناری او از سمتش شدند.
آنچه که بیش از همه در این فضا بهچشم میآمد، نوع واکنش غیرمسئولانه به موضوع بود و بارها از مظفر الوندی پرسیده شده که :«آیا اگر فرزند خودت جای این دانشآموزان بود، باز هم چنین واکنشی داشتی؟»
در صفحه فیسبوک دویچهوله به نظرسنجی از کاربران در این زمینه پرداختیم. عده زیادی معتقدند چنین مسئله ای در اقصی نقاط جهان رخ میدهد و پدیده کودکآزاری خاص منطقه و جغرافیای خاصی نیست، اما چنین واکنشی از یک مقام مسئول را دور از انتظار و جرمی فراتر از متهم پرونده میشمارند. بیتفاوتی و بی مسئولیتی دستگاه قضایی از نگاه بخش عمده کاربران میتواند مروج چنین رفتارهایی در آینده باشد.
عده زیادی نوع جرم را بیماریهای روحی و جنسی دانسته و بر پیشگیری از بروز زمینه جرم تاکید ورزیدهاند، اما نوع رویکرد دبیر مرجع ملی حقوق کودک از نگاه این دسته از کاربران هم محکوم و مذموم شمرده شده است.
گروهی دیگر اظهارات الوندی را تلاشی برای تبرئه یا کاهش مجازات ناظم تلقی کردهاند و معتقدند ریشههای شکلگیری چنین حادثهای را باید در قوه قضايیه و بیمسئولیتی آن دنبال کرد.
برخی کاربران با مردود دانستن رضایت کودکان، برقراری هرگونه رابطه با کودک را بر اساس قوانین و معاهدات بینالمللی جرم دانسته و نوع موضعگیری الوندی را بهنوعی حمایت از مجرم تلقی کردهاند.
رضایت در روابط جنسی میان دو همجنس
کاربرانی از ایران هم نوشته بودند چطور برقرای رابطه جنسی میان دو همجنس در ایران که در سن بلوغ و قانونی قرار دارند، جرم بوده و مجازاتهای شدیدی چون اعدام را در بر دارد اما دبیر مرجع ملی حقوق کودک سخن از رضایت در برقراری رابطه جنسی میان یک مرد ۳۲ ساله و کودکانی ۸ تا ۱۱ ساله میگوید؟
چند کاربر هم بر خلاف نظرات رایج، معتقد بودند صحبتهای الوندی جنبه حقوقی و جزایی نداشته، بلکه به جنبههای فرهنگی و روانی این موضوع اشاره کرده و کار او صرفا اطلاع رسانی بوده است. یکی از کاربران هم با خواندن صحبتهای الوندی اورا به عنوان مخالف مجازات اعدام معرفی کرده است. البته باور این موضوع برای این کاربر هم چندان آسان نبوده است.
سرنوشت دانشگاه زنجان در انتظار ناظم متجاوز؟
کاربری هم به یادآوری حادثه دانشگاه زنجان و فرجام این پرونده پرداخته که طی آن رئيس دانشگاه قصد تجاوز به یک دانشجوی دختر را داشت. دانشجویان این دانشگاه با ضبط و انتشار فیلم در فضای مجازی این مساله را برملا کردند. اما در نهایت بهجای رئیس دانشگاه، دانشجویان محکوم و از دانشگاه اخراج شدند.
کاربری هم به آزار جنسی دختری خردسال از سوی دیپلمات ایرانی در یک استخر برزیل و رفتار زشت کنسول ایران در فرانکفورت اشاره کرده است. این کاربر نوشته که این مسئولان دولتی گاهی با اعمال و گاهی با اظهارنظرهایشان باعث سرشکستگی ایرانیان هستند.
اظهار نظر غیرمنتظره مشاور وزیر دادگستری جمهوری اسلامی در عینحال بحثهای گستردهای را نیز درباره قوانین سختگیرانه، احکام ناعادلانه و غیرانسانی در زمینه روابط جنسی میان زن و مرد و دگرباشان در شبکههای اجتماعی برانگیخت.
دبیر “مرجع ملی حقوق کودک” همردیف با متهم پرونده
آنچه که بیش از همه در این نظرسنجیها به چشم میآید، نگاه خشمآلود کاربران به گفته ها و عملکرد مظفر الوندی مشاور وزیر دادگستری و دبیر “مرجع ملی حقوق کودک” است. عدهای او را همپای متهم پرونده و یا شریک جرم میدانند و خواستار برکناری او هستند.
به زودی جلسه بعدی متهم پرونده تجاوز به دانشآموزان برگزار خواهد شد. اما آنچه تاکنون بیش از فرجام پرونده و ریشههای شکلگیری این موضوع در کانون توجه قرارگرفته، بیتفاوتی دستگاه قضایی در برخورد با چنین پرونده بیسابقهای بوده است.
درود بر ساحت خرد، گوهر گمشده ی ما
وایِ ما.
وایِ فرزندان ما .
میگویم این وضعیت جرمی ست که در دین و قوانین بشری تعریف دارد و با آن اینگونه سلیقه ای برخورد میشود وای به حال جرمهایی که در این کشور تعریف هم ندارند .
من که اصلا تعجب نمیکنم اگر فردا همین مردکِ مشاور رئیس قوه قضائیه و که هم دادستان است و هم دبیر و هم مرجع هم قاضی هم بازجو هم روان شناس هم عالم الغیب هم سخنگوست اعلام کند که ناظم تبرئه شده و شش دانش آموز که ناظم را اغفال تحریک کردند به دارالتادیب منتقل شدند تا با رسیدن به سن قانونی محاکمه شوند و به اشد مجازات محکوم گردند.
این جمله از سعدی درگلستان جلوی چشمانم رژه میرود:
“چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته”.
یه آقائی که در قوّه قضائیه مسئول حقوق کودکان است و قرار بود به موضوع تجاوز ناظم به دانش آموزان در یک مدرسه رسیدگی کند نتیجه گرفته که این کار با رضایت طرفین بوده. خوب آدم با تجربه و وارد یعنی این. خودش اونقدر با رضایت این کار را انجام داده که اصلا باورش نمیشه با زور هم میشه این کار رو کرد. بقول یکی از بچّه ها انقدر مفتی سوار ماشین مردم شده که کرایه تاکسی رو نمی دونه چقدره!
بعد هم گفته هر جا تجمعات زیاد باشه این چیزها پیش می اد. بابا آدم کارکشته تو تا حالا کجا بودی؟ راست میگه. حکما تو تظاهرات خود جوش 9 دی دیده که طرفداران ولایت با یه ساندیس به همه چی رضایت دادند! یا مثلا تو این اعتکافها که این همه آدم تو یک فضای معنوی کوچک گرد هم میشینن و می خوابن. آقایون انقدر خودشون با رضایت طرفین این کار رو انجام میدن که وهم ورشون بر داشته که همه مثل خودشونند!.از قیاسش خنده آمد خلق را!
از آقای کورس بخاطر درج مقاله محققانهشان “ریشهها”سپاسگزارم. این سایت به برکت وجود نازنین آقای نوریزاد همچون گلستانی است که مرغان عاشق این مرز و بوم را با هر لحن و آوایی به خود جمع کردهاست.
در كامنت دوم اصلاح كرده ام كه اشغال سفارت آمريكا در سال 58 بوده است ، نه در سال 57
دوست عزيزم جناب آقاي نوري زاد
در جامعه ي ما معمول است كه يك مصيبت زده را به يك مصيبت بزرگتري يادآور مي شوند تا تحمل مصيبت موجود ، برايش آسان تر و هموارتر شود .
چون با شروع دوره اي جديد از قدم زدن هاي شما ، ممكن است مانند امروز و بلكه ناخوشايندتر از امروز ، در روزهاي آينده ، اتفاقات ناگواري را با چشم هاي خود شاهد باشيد ، لذا من براي شما هم اكنون مصيبتي مهيب را يادآور مي شوم كه تحمل بار مصايب آينده ، در اين نقطه ي حساس براي شما هموارتر گردد .
مصيبت بزرگ اين است كه : در تاريخ سيزدهم آبان ماه يك هزار و سيصد و پنجاه و هشت هجري خورشيدي در محلي كه هم اكنون شما براي قدم زدن انتخاب كرده ايد بر خلاف تمام موازين اسلامي و بر خلاف تمام موازين اخلاقي و بر خلاف تمام موازين حقوقي و بر خلاف تمام كنوانسيون هاي بين المللي كه ايران آنها را امضا كرده بود و بر خلاف تمام موازين حقوق بشر و بر خلاف تمام مصالح سياسي و امنيتي كشور ايران ، عده اي جوان خام و نادان كه خود را دانشجوي خط امام مي ناميدند از ديوار سفارت خانه ي يك كشور خارجي بالا رفتند و حدود صد نفر ديپلمات يا به قول خودشان جاسوس را دستگير و براي مدت 444 روز زنداني كردند .
اگر اين گروه جاسوس بودند پس چرا مطابق قوانين خودمان آنها را اعدام نكرديم؟ يا واقعا آنها جاسوس نبودند و اشغال كنندگان دروغ مي گفتند و يا اشغال كنندگان ، مرعوب قدرت آمريكا شدند و از محاكمه و اعدام آنها صرف نظر كردند.
و نيز اگر آنها مجرم بودند پس چرا اشغال كنندگان ، گروگان هاي زن و سياه پوست را آزاد كردند ؟
اين چه استدلالي است كه بگوييم جاسوس مجرم است مگر اينكه زن باشد يا سياه پوست باشد ؟
من و شما و تقريباً اكثر قريب به اتفاق ايرانيان به اشتباه بودن اين عمل غير انساني واقفيم ولي آنهايي كه بعد از گذشت 35 سال هنوز هم از اين كار دفاع مي كنند و سالروز اين عمل خسارت بار را جشن مي گيرند ، بيايند و فوايد اين كار را به صورت شفاف براي ما و براي ملت ايران برشمارند .
ترديد نكنيد كه اولين استدلال مستدل آنها اين است كه بگويند ما با اين عمليات شجاعانه ، مشت محكمي توي دهن آمريكا زديم و سپس پوزه ي آمريكا را به خاك ماليديم.
يكي از آثار زيان بار اشغال سفارت آمريكا به عقيده ي من ، دادن چراغ سبز آمريكا به صدام براي حمله به ايران بود .
صدام با تمام حماقتي كه داشت در عين حال بدون چراغ سبز آمريكا جرأت حمله به ايران را نداشت .
بنابر اين يك ميليون كشته و مجروح از سوي ايران و همين مقدار كشته و زخمي از سوي عراق و نابود شدن سرمايه هاي دو كشور اسلامي و شيعي و در نتيجه خوشحالي اسراييل ، نتيجه اشغال بي جاي سفارت آمريكا در ايران و نيز نتيجه ي زياده خواهي و محاسبه ي اشتباه صدام در كشور عراق بود .
اي كاش تا زماني كه امام خميني در قيد حيات بود خودش براي ما توضيح مي داد كه اشغال سفارت آمريكا چه بركاتي را براي ملت ايران رقم زد كه درك اين بركات از عهده عقل ما خارج است. تا آنجا كه علاوه بر تاييد اين كار آن را انقلاب دوم و مهمتر از انقلاب اول ناميدند .
مهندس بازرگان نخست وزير انقلابي منصوب امام خميني براي اعتراض به اين كار ، از پست نخست وزيري استعفا كرد .
دكتر بني صدر اولين رييس جمهور ايران در مصاحبه با خبرنگاران گفت اين كار هيچ افتخاري براي ايران نيست .
حال روي صحبت من با شما آقاي نوري زاد است .
هر وقت در برابر سفارت اشغال شده ي آمريكا سر و كله ي اين داعشي ها پيدا شد و سختي بر شما حادث شد به ياد آن مصيبت عظمي بيفتيد و بر تحمل اين مصايب كوچك شكيبا باشيد.
—————–
سلام و سپاس دوست گرامی
من نیز هر بار از این محل عبور می کنم، به یاد خسارت هایی می افتم که جماعتی جاهل نه بر ما که بر نسل های برنیامده ی ما نیز وارد آوردند. البته در آن غوغای جهالت، اگر خود مرا نیز به داخل سفارت فرا می خواندند، بقول جوانها با کله می رفتم. و این از خصوصیات یک جامعه ی جاهل مسلک مذهبی است.
سپاس
درود بر جناب نوری زاد و دوستان دیگر
جناب نوری زاد قبل از حمایت از کروبی و موسوی،خواهش میکنم گذشته ی این افراد را مرور کنید.مخصوصا کروبی.
بزرگترین گناه موسوی این بود که در مقابل کشتار جوانان این کشور در سال 67 که فقط به جرم داشتن یک ایدئولوژی خاص به بدترین شکل شکنجه ، تحقیر و اعدام شدند خاموش ماند و با این کار با آنها همراهی کرد.
کروبی هم که از اول انقلاب دنبال سهم خودش بود.چه در زمانی که ریاست بنیاد شهید را داشت با همراهی همسرش میلیاردها پول بیت المال را به جیب خود و آشنایانش ریخت و چه زمانی که رئیس مجلس بود.
آیا فقط موسوی و کروبی در این کشور هستند که سالها بلا تکلیفند…بسیاری از آزاد مردان سالها در گوشه ی زندانها بلا تکلیفند و کسی سراغی از آنها نمی گیرد.
مردم ما یا خیلی ساده بودند اگر در سال 88 گمان کردند با آمدن موسوی و کروبی مملکت درست میشه ، چرا که خاتمی این خیانتکار بزرگ در 8 سال ریاست جمهوری خود هیچ کاری نکرد و یا اینکه حمایت از رای گمشده بهانه ای بود برای اعتراض به خفقان حاکم و هیچکدام همدل با آنها نبودند.در عمل که اینگونه است…اگر واقعا حامی کروبی و موسوی بودند با سماجت و پی گیری خواسته هایشان به نتیجه می رسیدند و نه اینکه با کشتن تعدادی انگشت شمار بی خیال قضیه شوند…پس مردم ما حمایت از آنها را بهانه کرده بودند…
در اصل وجود جناح به اصطلاح اصلاح طلب در مسند قدرت فقط راه را بر جنایات انحصار طلبان و اصولگرایان هموار کرده و به آنها بهانه داده که جامعه را در رعب و وحشت نگهدارند. و جالب اینکه هیچ کدام از این آقایان اصلاح طلب نه استفاء داده و نه برای مردم روشنگری کرده فقط مشتی عافیت طلب، فرصت طلب و به فکر پر کردن جیب خود بودند و بس.
اصلاح طلب سازشکار و پشت کرده به رای مردم یک خیانتکار است و یک دو روی بزدل و از آن اصولگرای داعشی که حداقل حرف و عملشان یکی است کمتر است.
جناب نوری زاد لطفا در موضع گیریهای خود هشیار باشید…از نظر این حقیر ناچیز و گمنام باید تمام سران این حکومت دادگاهی شوند و اول از همه خاتمی ریس جمهور دو دوره در ایران و اول از اصلاح طلبان شروع شود چرا که این اصلاح طلبان ترسو بودند که با پشتوانه ی رای مردم و حمایت آنها به مردم خیانت کردند به بهانه ی اینکه نظام حفظ شود. بعد به حساب اصولگرایان داعشی باید رسیدگی شود زیرا که دوست خیانت کار بدتر از دشمن با وفاست.
لطفا ویرایش کنید … استعفا صحیح است
درود بر استاد گرامی
دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضائیه، محمد جواد لاریجانی در مراسم روز حقوق بشر اسلامی و کرامت انسانی اعلام کرد جمهوری اسلامی ايران به نظام قضايي خود «افتخار» میکند و از اجرای احکام مانند قصاص و سنگسار نيز «ناراحت» نیست.
(سایت بهار نیوز)
وجدان و شرافتش را در يك كفه و خروارها رانت و هكتار ها زمين هاى غصبى و عوايد پرورش شترمرغ را در كفه ديگر گذاشته. معلوم است كه كدام سنگينى كرده.
على، صادق، محمد جواد و فاضل! شما اگر نبوديد ايران جاى بهترى بود.
آيا بايد آن آيت اللهى را نگوهش كرد كه به جاى باقيات صالحات، باقيات طالحات به جان ملتى انداخته؟
يا آن مكتبى را كه چنين محصولاتى به جامعه تحويل داده ؟
يا آن نظامى را كه آنچنان بيمار و معيوب و براى خودى هايش بى قانون و بى در و پيكر است و جان و مال مردم را عرصه تاخت و تاز آنان كرده كه طبيعتاً آنان نيز بر سر اين خوان گسترده، به تنها عامل بازدارنده يعنى شرف و وجدان خود پشت پا زده و تبديل به كاسه ليسانى دزد و بى مقدار مى شوند؟
كدام مقصرند راستى؟
ماجرای تجاوز ناظم یک دبستان در شهرک غرب تهران به دانشآموزان حدود سه ماه قبل و با تجمع والدین این دانشآموزان در مقابل وزارت آموزش و پرورش رسانهای شد.
این ناظم متهم به تجاوز به حداقل شش کودک ۸ تا ۱۱ ساله است، امری که منجر به بازداشت او شده است.
در همین حال، وزیر آموزش و پرورش با ارسال نامهای به دادگاه رسیدگی کننده به اتهامات این ناظم خواستار برخورد جدی با تخلفات احتمالی شده است.
اما این میان دبیر مرجع ملی حقوق کودک در ایران بحث را از زاویهای دیگر مطرح میکند و از تمایل برخی دانشآموزان در برقراری رابطه جنسی با ناظم مدرسه سخن میگوید.
به گفته آقای الوندی، « فضاهای مجازی و ماهواره بر روی کودکان تاثیر میگذارند و به نظر میآید که کارهای فرهنگی و آموزش میتواند موثرتر از اقدامات قضایی در این زمینه باشد».
وی در نهایت گفته است: «البته در کشور ما در مورد آموزش مستقیم مسائل جنسی، بحثهای بسیاری وجود دارد. گاهی تصور میشود که نباید برخی مباحث را برای کودکان باز کنیم در حالی که کودکان امروز تفاوت بسیاری با گذشته دارند و اطلاعات آنها بسیار بیشتر از کودکان زمان گذشته است. بنابراین آموزشهای خاص در برخی مقاطع میتواند بسیار تاثیر گذار باشد».
مرجع ملی حقوق کودک در ایران، نهادی زیرمجموعه وزارت داگستری محسوب میشود
مشاور وزیر دادگستری : تعرض ناظم مدرسه با رضایت کودکان بوده است
دبیر مرجع ملی حقوق کودک در ایران که مشاور وزیر دادگستری است با اشاره به پرونده تجاوز ناظم یک مدرسه در تهران به کودکان دانشآموز میگوید که تعرض ناظم مدرسه گاهی با رضایت دانشآموزان همراه بوده و یک «کشش دو طرفه» وجود داشته است.
مظفر الوندی در گفتوگو با خبرگزاری کار ایران، ایلنا، اظهار داشت: «متاسفانه در هر مکانی که به صورت متمرکز از کودکان نگهداری میشود احتمال وقوع چنین اتفاقاتی نیز وجود دارد و این یک مسئله جهانی است».
وی افزود: «از نظر علمی برخی اعتقاد دارند این کششها و گرایشها به صورت دو طرفه در برخی مقاطع سنی وجود دارد. من هم معتقدم تمامی این موارد به زور نبوده و در برخی موارد این گرایش، دو طرفه بوده است».
گفتوگوی آزاده اسدی با محمد مصطفایی، وکیل، درباره اظهارات مشاور وزیر دادگستری
▶ 00:03:53/00:03:53
چنين اظهار نظر ابلهانه اى از يك مقام رسمى كه شوربختانه دبير مرجع ملى حقوق كودك! و مشاور وزير دادگسترى هم هست، يك فاجعه است. شرم بر اين مجسمهء بلاهت.
اين سخنان، زنگ خطرى است براى تمام پدران و مادران كه بدانند جگرگوشه هاى خود را به چه كسانى با چه سطحى از شعور سپرده اند.
البته كه چنان وزير دادگسترى، چنين مشاورى را بايد!
درود به آقای محمد(کاوه)نوری زاد
و همکاران با وفا وگرامی و هموطنان خرد ورز
اشاره به روبرو شدن با نخستین داعشی در قدم گاه جدید فرمودید. متأسفانه و یا بدبختانه از این نوع افراد بسیارآخوند ها تربیت کرده اند.
روزنامه اعتماد در تيتر يک شماره چهارشنبه خود «انصار حزبالله مقابل وزارت کشور» گزارش داده است که در پی مخالفت وزارت کشور با راه اندازی گشتهای موتوری از سوی اين گروه، انصار حزب الله با انتشار «منشور» خود اعلام کرد که «برای انجام وظيفه قانونی و شرعی نياز به مجوز دولتی ندارد.»
به گزارش ایرنا، فیان دخیل، نماینده پارلمان عراق، روز سه شنبه در یک نشست مطبوعاتی افزود: داعش ( خلافت اسلامی ) پس از اینکه بیش از 500 مرد ایزدی را در شهر سنجر عراق کشتند و زنان و کودکان آنان را به اسارت برده اند.
البته گزارش صحیح این ست که این اسرای زن را طبق سنت محمد ابن عبدالله در جنگها، زنان وکودکان آنان را به عنوان ملک یمین میان خود تقسیم نموده اند ( تاریخ محمد بن عمرواقدی مغازی، جنگ های پیامبر اعظم ، صفحه 375 تا 404 پس از دستور کردن زدن 750 نفر در جنگ بنی قریظه و غارت، زنان آن هارا مانند صفیه به همین صورت در اختیار رسول الله و اصحاب قرار گرفتند، نام شوهر این زن کنان بن ربیع بود).
کشتن ،غارت و تقسیم زنان و کودکان توسط تروریست های داعشی میان مسلمین در همین راستاست.
و اما ایزدیان به زبان کردی با گویش کرمانجی صحبت می کنند. آیین شان، یزیدیه، شاخه ای از بهدینانیه ست؛که آمیزه ای از عقاید اسرارآمیز و ادیان پیش از اسلام می باشد که عقاید اسلامی . یهودیت، مسیحیت، نسطوری، مزدیسنا و تصوف بر آیین ایزدیان تاثیر گذاشته است. دین ایزدی از معدود ادیان باستانی فرهنگ ایران است که هنوز هم باقی مانده است، پیروان این دین عمدتا در عراق، سوریه، ترکیه، ارمنستان و گرجستان پراکندهاند. مراجعه به تاریخ نشانگر آنست که ایزدیان انسان هائی آرام ، کوهستانی ،گله دار و کشاورز و کاری به کسی نداشته اند و ازداج ها در بین آئین داران خودشان انجام می شود.
منتخباتی از خبرگزاری ها و جنایات مدعیان پیاده کردن دوباره اسلام ناب محمدی. خشنوت ،جنگ ،خونریزی ، غارت وچپاول
بترسیم و مراقب باشیم از روزی که شعبون بی مخ ها و نوچه های تربیت شده آخوند ها سنت ها و رفتار محمد ابن عبد الله را بطور کامل الکو قرار دهند و دامن کشور ما را فرا گیرد.
با آرزوی تندرستی وموفقیت وتشکر از امکان و درج نظر دگری در وبسایتتان
ب
با سلام به پدرم نوری زاد و ریش حنایی
نخست درود بر برادر فهیمم ریش حنایی که دیروز درکنار تنها رگ هشیار این آب و خاک مردانه ایستاد . برادرم بابت زحمتی که به جای ما بر تو، تنها، تحمیل شد شرمنده ام .
واژه ی امنیت که دیروز تنها دست آویز مامور معذور بود کلمه ایست که در قاموس این رژیم سلطه بهانه ایست برای خالی کردن میدان جهت جولان بی مزاحمتِ بی تعریف ها و اراذل و اوباش اسلامی .
بخوابید آسوده بخوابید شهر در امن و امان است .
آری بخوابید که ظل الله بیدار است و عمله هایش به غارت مشغول، آسوده باشید دیگر منابعی از آب و خاک و کوه و دریا و کویر نمانده که نگران از دست دادنش باشید پس آسوده بخوابید که ظل الله سرپرست شماست آسوده باشید که گزمه و داروغه و نایب و وکیل و خان و محتسب دست در دست ظل الله دارند و افتخارشان خدمت به خلق است . اغتشاشگران مورد رافت اسلامی قرارگرفته اند و به دار مجازات آویخته شده اند آسوده بخوابید.
.
.
.
سرابِ امن و امان است این، نه امن و امان
که ره زده ست فریبش به باور یاران
نسیم نیست ،نه ،بیم است، بیم دار شدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
حسین منزوی
دوست عزيزم جناب آقاي نوري زاد
در جامعه ي ما معمول است كه يك مصيبت زده را به يك مصيبت بزرگتري يادآور مي شوند تا تحمل مصيبت موجود ، برايش آسان تر و هموارتر شود .
چون با شروع دوره اي جديد از قدم زدن هاي شما ، ممكن است مانند امروز و بلكه ناخوشايندتر از امروز ، در روزهاي آينده ، اتفاقات ناگواري را با چشم هاي خود شاهد باشيد ، لذا من براي شما هم اكنون مصيبتي مهيب را يادآور مي شوم كه تحمل بار مصايب آينده ، در اين نقطه ي حساس براي شما هموارتر گردد .
مصيبت بزرگ اين است كه : در تاريخ سيزدهم آبان ماه يك هزار و سيصد و پنجاه و هفت هجري خورشيدي در محلي كه هم اكنون شما براي قدم زدن انتخاب كرده ايد بر خلاف تمام موازين اسلامي و بر خلاف تمام موازين اخلاقي و بر خلاف تمام موازين حقوقي و بر خلاف تمام كنوانسيون هاي بين المللي كه ايران آنها را امضا كرده بود و بر خلاف تمام موازين حقوق بشر و بر خلاف تمام مصالح سياسي و امنيتي كشور ايران ، عده اي جوان خام و نادان كه خود را دانشجوي خط امام مي ناميدند از ديوار سفارت خانه ي يك كشور خارجي بالا رفتند و حدود صد نفر ديپلمات يا به قول خودشان جاسوس را دستگير و براي مدت 444 روز زنداني كردند .
اگر اين گروه جاسوس بودند پس چرا مطابق قوانين خودمان آنها را اعدام نكرديم؟ يا واقعا آنها جاسوس نبودند و اشغال كنندگان دروغ مي گفتند و يا اشغال كنندگان ، مرعوب قدرت آمريكا شدند و از محاكمه و اعدام آنها صرف نظر كردند.
و نيز اگر آنها مجرم بودند پس چرا اشغال كنندگان ، گروگان هاي زن و سياه پوست را آزاد كردند ؟
اين چه استدلالي است كه بگوييم جاسوس مجرم است مگر اينكه زن باشد يا سياه پوست باشد ؟
من و شما و تقريباً اكثر قريب به اتفاق ايرانيان به اشتباه بودن اين عمل غير انساني واقفيم ولي آنهايي كه بعد از گذشت 35 سال هنوز هم از اين كار دفاع مي كنند و سالروز اين عمل خسارت بار را جشن مي گيرند ، بيايند و فوايد اين كار را به صورت شفاف براي ما و براي ملت ايران برشمارند .
ترديد نكنيد كه اولين استدلال مستدل آنها اين است كه بگويند ما با اين عمليات شجاعانه ، مشت محكمي توي دهن آمريكا زديم و سپس پوزه ي آمريكا را به خاك ماليديم.
يكي از آثار زيان بار اشغال سفارت آمريكا به عقيده ي من ، دادن چراغ سبز آمريكا به صدام براي حمله به ايران بود .
صدام با تمام حماقتي كه داشت در عين حال بدون چراغ سبز آمريكا جرأت حمله به ايران را نداشت .
بنابر اين يك ميليون كشته و مجروح از سوي ايران و همين مقدار كشته و زخمي از سوي عراق و نابود شدن سرمايه هاي دو كشور اسلامي و شيعي و در نتيجه خوشحالي اسراييل ، نتيجه اشغال بي جاي سفارت آمريكا در ايران و نيز نتيجه ي زياده خواهي و محاسبه ي اشتباه صدام در كشور عراق بود .
اي كاش تا زماني كه امام خميني در قيد حيات بود خودش براي ما توضيح مي داد كه اشغال سفارت آمريكا چه بركاتي را براي ملت ايران رقم زد كه درك اين بركات از عهده عقل ما خارج است. تا آنجا كه علاوه بر تاييد اين كار آن را انقلاب دوم و مهمتر از انقلاب اول ناميدند .
مهندس بازرگان نخست وزير انقلابي منصوب امام خميني براي اعتراض به اين كار ، از پست نخست وزيري استعفا كرد .
دكتر بني صدر اولين رييس جمهور ايران در مصاحبه با خبرنگاران گفت اين كار هيچ افتخاري براي ايران نيست .
حال روي صحبت من با شما آقاي نوري زاد است .
هر وقت در برابر سفارت اشغال شده ي آمريكا سر و كله ي اين داعشي ها پيدا شد و سختي بر شما حادث شد به ياد آن مصيبت عظمي بيفتيد و بر تحمل اين مصايب كوچك شكيبا باشيد.
با پوزش دوست گرامی تاریخ 13 ابان سال 1358 درست است
سلام بر مردی که خود را خوب مشناسد،
مردی که غوغایی از تکاپوست…..پهلوان میدان را فتح کرده ای…
سلام علیکم
بسی رنج بردم در این سال سی ==== عجم زنده کرد بدین پارسی
طاهرا اینجا سایت شاهنامه خوانی است بسیار هم خوب است من هم علاقه دارم اگر سوالی در معانی اشعار بود بنده در خدمتم و اندک سوادی دارم که سوالات عزیزان را پاسگو باشم .
پیش از اینها بیت میدادند به بیت ==== این زمان بیتی رود در راه بیت
بیت اول که در مصرع اول بیت اول آمده به معنای همان بیت است یعنی خانه مکان
بیت دوم که در اخر مصرع بیت دوم آمده به مغنای همان بیت است یعنی بیت شعر
با پوزش از مدیریت محترم سایت و دوستدارانش این یک شوخی دوستانه بود و اشاره به این است که خارج از موضوع و مطلب سایت نگارش و سخنوری بیهوده گویی است .
با سلام بە آقای نورزاد گرامی خستە نباشید
من تعجب می کنم کە جنابعالی عکس کروبی و میرحسین را با خود حمل می کنید . مگر کروبی رئیس مجلس نبود بخاطر موقعیتش از تمام جنایات دولت گذشت وتا زمانی کە مسئلە کرسی خودش مطرح شد از موبە موی جنایات رژیم دفاع می کرد
مگر میر حسین موسوی در زمان اعدام دستە جمعی زندانیان سیاسی نخست وزیر نبود ؟ بە یقین هزاران انسان شریف تر از آنها در زندان هستند . هر دوی آنها گرگ بودند .
دوست عزيز اين ها از گذشته ي خود توبه كرده بودند . شما نبايد آن ها را در رديف گرگ ها محسوب كنيد . اين ها به اشتباهات خود در زمان مديريت خود پي برده بودند و به صفوف مردم معترض ملحق شده بودند .
البته هنوز نظرشان را در مورد اعدامهای 67 اعلام نکرده اند
در جایی استاد عزیز نوری زادشجاع گفته اند درسال 67 حدود 33 هزار نفر اعدام شدند. آیا این آمار صحیح است.
سلام خدمت برادر حسین ….بیاییم حد اقل “انصاف” را پاس بداریم….میر حسین آزاد مردی بود که هیچ گاه دروغ نگفت و بر خلاف اعتقاداتش مصلحت اندیشی نکرد…..ضمن اینکه این اتهاماتی که شما میزنید هیچ گاه تایید نکرده است….با همه اختلافات فکری و اعتقادی که با ایشان داریم ولی عملکردش بسان ” مردانی” بود و هست که من و شما سالها باید گشت تا مثل همچو کسی پیدا کرد..موفق و پیروز باشید
با پوزش از دوستان ارجمند و جناب نوری زاد عزیز
از آنجائیکه در ارسال متن داستان “رستم و سهراب” با مشکل مواجه گردیدم، بناچار ادامۀ نوشته را در اینجا می آورم:
داستان رستم و سهراب (ادامه- بخش 2)
تمهيداتى كه فردوسى پيش از حركتِ سپاهِ سهراب مىچيند، به برترين شاهكارهاى هنرى پهلو مىزند؛ از جمله: تهيۀ اسبى چون رخش براى سهراب (يك دم، گمان مىرود كه رخشِ رستم هم، در آن زمان كه در سمنگان گم شده بود، يادگارى از خود به جاى نهاده است)؛ ديدارِ سهراب با شاهِ سمنگان؛ اعتمادِ خوش خيالانۀ او به هومان و بارمان؛ دسيسه چينىِ افراسياب و وصفِ هديهها و جنگ افزارها.
روزى رستمِ جهانديده، نماينده ايران، در اثرِ تصادفىِ ناخواسته به توران وارد شد و در شبى دير پا، در خاموشىِ آرام بخشِ خواب و مستى، در افسونِ عشق فرو شد. اكنون رستمى جوان گشته، با رخشى نو، با عزم و اختيارى پولادين، در روزگاهانى پرهياهو به سوى ايران مى رود تا بسوزد و ويران كند و تختِ شاهى را تصرف كند
سوى مرز ايران سپه را براند
همى سوخت آباد و چيزى نماند
بعداً نيز مى بينيم كه خونريزىِ بيرحمانۀ سهراب، گمانى بد در دلِ رستمى مى اندازد كه به هر حال، براى رزميدن، آيينى جوانمردانه دارد. البته سهراب در جنگِ تن به تن، به هماوردِ به خاك افتاده نيز زنهار مىدهد، اما به خاطرِ مقصدى جنگى. به دژ سفيد كه نزديك مىشود؛ نخست هجير، نگهبانِ دژ، يك تنه به جنگِ سهراب مى آيد تا دلاورىِ فرزندانِ ايران را به رخِ نوجوانِ مغرور بكشد. سهراب به زمينش مى افكند و چون مى خواهد او را بكشد؛ هجير زنهار مى خواهد. سهراب او را به اسارت مى گيرد. قرينهاى بر به خاك شدنِ رستم در دورِ اولِ كشتى در آيندۀ نزديك.
دخترى از ايران به نامِ گردآفريد، از خفّتِ هجير به جوش مىآيد و پوشيده در جامۀ رزم، يك تنه از دژ بيرون مى زند. نبردِ گردآفريد، دخترِ هوشمند و جنگآورِ ايران با سهراب كه همه میگويند: دهانش بوى شير میدهد و تعلق روحىاش را به مادر-ميهن مى رسانند، با چنان قدرتِ بيان و نيروى تخيلىِ نگاشته آمده است كه فقط بايد آن را بخوانى تا صداى تاختِ اسبان و چكاچكِ زوبينها را از واژههاى افشرده در بحرِ متقارب، بشنوى. دختِ كمند افكنِ ايرانى كه رنگِ لاله گونش از كارِ هجير، به كردارِ قير گشته؛ هم در جنگ و هم در هوشمندى، برترىِ خود را از مردانِ پناه گرفته در قلعه، نشان مى دهد. زبان و بيانِ فردوسى در وصفِ اين نبرد، همچون تيرهاى پرتابى چست و چالاك است. هنگامى كه سهراب او را برمى گيرد و زره از روى گردآفريد پس مىرود و سهراب كه چهرۀ دختر را چون آفتابى در فشان مى بيند، جز گوش سپردن به او نمى تواند. گردآفريد، سهراب را از جنگيدنِ علنى با زن باز مى دارد و مى خواهد تا سهراب بگذارد تا به دژ برگردد و كارى كند كه دژ تسليمِ سهراب گردد. اين اما يك تاكتيكِ جنگى است. ايرانيان همراه با گردآفريد، از درِ ديگرِ دژ بيرون مى شوند و مى گريزند و همزمان به كاوس شاه، با پيكِ باد پا نامهاى مى فرستند كه اين پهلوانِ ترك، بسيار نيرومند است. گردآفريد نيز آيا قرينهاى بر تهمينه نيست؟ يك تهمينۀ ايرانى كه ايران را بر عشقش ترجيح مى دهد. كاووس، گيو را از پىِ رستم به زابلستان مى فرستد
به گيو آنگهى گفت بر سان دود
عنان تكاور ببايد بسود
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
در نامه گژدهم به كاووس، پس از وصف زور و بى هماوردى سهراب، مى خوانيم كه:
تو گويي مگر بيگمان رستم است
و يا گردى از تخمه نيرم است
از ايران همه فرهى رفته گير
جهان از سر تيغش آشفته گير
گيو پس از رسيدن به زابلستان و رساندنِ نامۀ كاووس شاه به دستِ رسم، با خنده و خيرگىِ رستم مواجه مى شود. گيو به فرمانِ شاه، شب و روز با شتابى هرچه تمامتر و بى انديشۀ آب و نان، تاخته است تا رستم نيز به فرمانِ همان شاه، بىدرنگ فريادرس ايران شود. كاووس به رستم نوشته است:
چنين دان كه اندر جهان جز تو كس
نباشد به هر كار فرياد رس
دل و پشت گردان ايران تويي
به چنگال نيروى شيران تويي
ستاننده شهر مازندران
گشاينده بند هاماوران
تويي در همه بد در ايران پناه
ز تو برفرازند گردان كلاه
بنابراين سخن از نيازِ ناگزير به رستم، براى نجات ايران مى رود. رستم را هرگز به تخت شاهى تعلقى نبوده است. با اين همه، از شاهان فرمان برده است؛ براى پاسداشتِ ايران و ايرانيان در برابرِ بدانديشان و انيران. اين مردِ دشتها و نخجيرگاهها و آوردگاهها و فضاهاى باز و گسترده و بيكران؛ به گفتۀ خودش، آزادهتر از آن است كه بندۀ كسى بر زمين باشد. “زمين بنده و رخش گاهِ من است”.
زورمندى او از نگرِ نمادين، تنها به روزگارانى كه يك پهلوان در جنگها نقشى برجسته داشت، محدود نمىشود، بل مى رساند كه تا در جهان، شر بر خير مىتازد، نبرد با نيروى مادى به نيروى مادى نياز دارد. در برابرِ چكمهپوشانى كه پا بر گلوى آزادگان مىفشرند تا با خفه كردنِ صداى آنها، خود با هفتاد رسانه و بلندگوى غصب شده، هوارِ حقيقتى سر دهند كه ريشههاى كهن و فرتوت و نا انديشيدۀ آن در بخش ايستا و طوطى وار فرهنگِ استبدادزده قرن ها رسوب كردهاند؛ چگونه مى توان از حقيقتى ديگر سخن گفت، به اميدِ آنكه، آن چكمهپوشانِ مرتجع و متصلب، همچون يك انسان از حقيقت خود با گفتار و نوشتار در ميدان گفتگو در شرايط امن و برابر دفاع كنند. من اگر دهان شما را ببندم تا از بركتِ خفقانِ شما، آوازِ حقانيتِ خود را در بوق و كرنا بدمم و با ژستِ دموكراتيك، به عددِ هورا كشانِ بندهخوى، مباهات كنم، آيا رفتار زور گويانۀ من خوشايند هيچ انسانى كه به قدر ارزنى وجدان دارد، خواهد بود؟
شرايط امن و برابرِ گفتگو در فضاى عمومى، حقى است انسانى، مقدم بر هر نوع دموكراسى. اگر اين حق با چكمه پايمال شود، هر نوع دموكراسى، چيزى جز كلاهِ گشادى بر سرِ مردم نخواهد بود. زمانِ رستم، زورِ بدنى و هوشمندىِ به كارگيرىِ آن، نيروى مادىِ مؤثرى در برابرِ شر بوده است و امروز اين نيرو، به ابزارِ پيامرسانى و رسانه و چاپخانه و نهادهاى مردمى و در يك كلام، به ابزارى تبديل شده است كه به وسيله آنها، مردم بتوانند در هر زمان قدرتِ خود را آزادانه و بى هراس، بروز دهند. اگر اين ابزارها را با زورِ چكمه و هراسافكنى از يك سو و دم گرفتن رياكارانه و مزورانه با آيينها و شعائرِ مقدسِ عامه از سوى ديگر تنها در انحصارِ خود گيرند؛ سخن گفتن از هرنوع دموكراسى، بسى مزورانه و بىشرمانه است.
اينكه، مردم به امامحسين اعتقاد دارند، چه ربطى به دزدانِ سر گردنه -ببخشيد سرِ اسكله- دارد؟ چه ربطى به بازجويي دارد كه برگهاى را جلوی اسير بى فرياد رس مى گذارد، با اين تهديد كه، اگر امضا نكنى چنين و چنان مى كنم؟ كشف اين ربط با شما، اما اين ماجراىِ برگۀ اعتراف، در ذهن من، عربِ شمشير بدستى را به ياد مى آورد كه مىگويد: يا شهادتين را بگو يا سرت را از تنت جدا مىكنم. اين دو ماهوا هيچ فرقى ندارند. هر دو يعنى: آزادگىِ روحِ انسان را با زور سلب كردن.
رستم هيچ پيشينهاى در ادبيات اوستايي ندارد. به حماسه سرايي در ايران تأليف ذبيح الله صفا (ص٥٦٤) رجوع كنيد. آنجا اشپيگل و نولدكه به روايت دكتر صفا بر سر اين موضوع دعوا دارند كه حذفِ رستم از اوستا آيا كارِ موبدان و از سرِ عمد بوده يا علتى ديگر داشته است؟ نام و شخصيتِ رستم از هر جايي كه گرفته شده باشد، فردوسى او را از نو خلق كرده است تا به ايرانيانِ له شده در زيرِ چكمههاى شرِ زمانه بگويد: نبرد با نيروى مادى به نيروى مادى نياز دارد و تا چون رستم، نيرومند و دلير و آزاده نشويد، شر با چهرههاى ديگرى از برون و درون، به ايران دستاندازى خواهد كرد.
اكنون كه به گفتۀ كاووس و گژدهم، ايران به فريادرسىِ هرچه شتابندهترِ رستم نياز دارد، رستم چرا درنگ مىكند؟ گژدهم، سهراب را به رستم، مانند، كرده است و به پهلوانى از تخمۀ نيرم. كاووس نيز ويژگىهايي در جوانِ تورانى در نامه برشمرده است كه رستم را انديشناك مى كند.
تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند
بخنديد و زان كار خيره بماند
كه ماننده سام گرد از مهان
سوارى پديد آمد اندر جهان
از آزادگان اين نباشد شگفت
ز تركان چنين ياد نتوان گرفت
نگويد كس اين نامدار از كجاست
ندانم كنون كين سوار از كجاست
من از دخت شاه سمنگان يكى
پسر دارم و هست او كودكى
هنوز آن گرامى نداند كه جنگ
توان كرد گاه شتاب و درنگ
فرستادمش زر و گوهر بسي
بر مادر او به دست كسى
گيو در پاسخ مى گويد كه اين سهراب با لبِ شير بوى باده گسارى مىكند.
كورس
پانوشت
دخت كمند افكن ايران
خوانندگان ارجمند، مبناى تحليل من از داستان رستم و سهراب بر دو مضمون تقدير تراژيك و دوگانۀ مادر-ميهن و پدر-ميهن استوار است. مضمونِ نخست البته در تراژدى تازگى ندارد، اما مضمونِ دوم، دريافتِ (يا اگر حمل بر خودستايي نشود تزِ) خودِ من است كه آن را تقديم به اين سايت شريف مىكنم.
پيشتر درباره اين دو اصطلاح، توضيح دادهام و ديگر تكرار مكرر نمىكنم. در اينجا خواستم بگويم كه هر اثر هنرى بزرگى را مىتوان در لايهها و جهات گونهگون بررسى كرد كه بعضاً منافاتى نيز نداشته باشند. به دو قرينهسازى اشاره كردهام و يكى از آنها قرينهسازى عشقِ رستم و تهمينه و عشقِ سهراب و گردآفريد است. پدر از ايران به توران مىرود و با دخترى تورانى عشق مىورزد، پسر از توران به ايران مىآيد و با دخترى ايرانى، آهنگِ عشقورزى دارد. من اين مضمون را گذرانه و حاشيهاى، رد كردم تا به مضمونِ اصلى برسم. اما به عنوانِ سرنخ، اين را عرض كنم كه فردوسى در اينجا بنا به متن داستان، به هيچ آيين و مليتِ خاصى نظر نداشته و عشق را چون نيرويي مرزشكن، نشان داده است. اگر گردآفريد از بالاى بامِ دژ به سهراب مى گويد: كه تركان از ايران نيابند جفت، با توجه به رجز خوانى سهراب در ابيات قبلش، واكنشى است به جوانى است كه جنگ و عشق را در هم مى آميزد
بدو گفت سهراب كاى خوب چهر
به تاج و به تخت و به ماه و به مهر
كه اين باره با خاك پست آورم
تو را اى ستمگر بدست آورم
اين پاسخ سهراب است در جواب خندههاى تمسخر دختر افسونگرى كه بنا بوده با ورود به دژ، كارى كند كه سهراب به آسانى دژ را فتح كند و به وصال دختر ايرانى برسد. فارغ از جنسيت بايد خود را به جاى گردآفريد بگذاريم.
بعدتر، رستم در باره پسرِ ناديدهاش به گيو مى گويد:
هنوز آن گرامى نداند كه جنگ
توان كرد گاه شتاب و درنگ
سهراب به راستى شتاب و درنگ، عشق و رزم را به طرز كودكانهاى در هم آميخته است. دختر ايرانى اما بايد ميان دو چيز انتخاب كند؛ يكى عشقِ سهراب و ديگرى عشقِ به ايران. وى قاطعاً دومى را برمى گزيند.
اما نكتۀ اصلى كه شايد روزى جوانى اهل ادب -كه البته هنوز زمان دارد- آن را در رسالهاى يا مقالهاى موضوعِ تحقيق قرار دهد، اين است كه فردوسى به گونهاى نابهنگام در اين قرينهسازى، فارغ از هر شريعتى، دارد كيفيتِ عشقورزىِ دو نسل را نيز نشان مىدهد. يكى در شب، يكى در روز. يكى در حالت بر آسودگى از روزگار و ديگرى در كشاكش و گير و دار پر تنش و پر شتابِ اسبسوارى و كمانكشى. يكى ايستا و يكى پويا.
اگر من اشتباه نكرده باشم به راستى شاهنامه اقيانوسى است كه هنوز كمتر كسى از رويههاى آن فروتر رفته است. اكنون نوبتِ جوانتر هاست كه غواصى در اين اقيانوس را پى گيرند. من جداً خجلم كه كه اين همه فضاى سايت را اشغال كردهام. اما تا حد زيادى دست خودم نيست. شاد باشيد.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
تأملات در داستان رستم و سهراب
٤٩- خاموشى پرسخن
تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند
بخنديد و زان كار خيره بماند
كه ماننده سام گرد از مهان
سوارى پديد آمد اندر جهان
نگويد كس اين نامدار از كجاست
ندانم كنون كين سوار از كجاست
در نامه، كاووس، فروتنانه و قدرشناسانه كمابيش از رستم خواهش كرده است كه شب باشد يا روز، به محضِ خواندنِ نامه تا نبرد عرصه را بر ايرانيان تنگ نكرده است خود را هرچه زودتر به پايتخت رساند. گيو، نامه را در كوتهترين زمانِ ممكن به دستِ رستم رسانده است و اكنون مى بيند كه رستم به جاى شتاب در شتافتن و تاختن براى نجات ايران، گويي اصلاً به فرمانِ شاه بى اعتناست. شاهى كه با آنهمه غرورش، وى را فريادرسِ ايران از هر بلا، گشايندۀ بندِ هاماوران و ستانندۀ مرزِ مازندران، خوانده است. بنابه پيشينه، رستم، آنگاه كه پاى ميهن در ميان بوده، در روزِ تنگ، هرگز درنگ نكرده است. رستم را چه شده است اكنون؟ اينجا به قلبِ داستان نزديك مى شويم. لحنِ سخنِ رستم چنان است كه گويي با خودش حرف میزند و نه با نامهرسان. خنده و خيرگىِ رستم، گوياى انديشهاى است كه نمىخواهد عيانش كند. با اين همه، در اين خودگويه، از زبانش درمى رود كه:
من از دخت شاه سمنگان يكى
پسر دارم و هست او كودكى
فردوسى، لحنِ سخنِ رستم و زمينۀ آن -شتابورزىِ كاووس و گيو كه احتمالاً هنوز نفس نفس مىزند و بىتابِ حركتِ رستم است- را چنان پرداخته است كه هر خوانندهاى مىتواند دريابد كه در دلِ رستم، “خاموشى” به صد زبان در سخن است. اين حالتِ بى پيشينۀ رستم، اين پرسش را ناگزير مى سازد كه در اين تنِ پيلوار چه انديشههايي مى گذرد، و نگاه او به كجا مى نگرد كه بس دورتر است از فرمانِ شاه و پافشارىِ گيو بر شتاب بىدرنگ؟ رستم دلى بزرگ دارد كه آنچه از درونههاى آن آشكار مىسازد، قطرهاى است از يك دريا. فردوسى، غواصى در اين دريا را به ما سپرده است.
البته شاهنامه كتابِ مقدس نيست كه پاسدارىِ عبث از قصدِ گويندهاش به مثابه اصل به بهاى مرگ و زندگى باشد. تا آنجا كه من مىدانم تاكنون بر سرِ تفسيرِ هيچ اثرِ هنرى بزرگى، كسى از بينىِ كسى، خون جارى نكرده است. به اين دليل ساده كه هيچكس آفريننده و آفريدۀ هنرى را به مثابهِ كتابِ مقدس ننگريسته است. در عين حال، غناى آثار هنرى بزرگ، به امكانات تفسيرى گونهگون مجالِ بروز مىدهد و اين تفسيرها كاملاً دلبخواه نيستند.
رستم مى خندد و سپس چند جملهاى همچون خودگويهاى ابتر و ناتمام، ادا مىكند. هر خندهاى، سخنى در نهان دارد. هر پهلوانى، ازجمله خودِ رستم در ديگر مواقع، آنگاه كه ميهن در خطر است و شاه چنان ستايشگرانه او را به فريادرسى فرامى خواند؛ دو پا دارد، دو پاى ديگر نيز قرض میكند تا محضِ خوشخدمتى يا وطنپرستى يا خودنمايي و شهرت، خود را به شاه برساند. رستم چه مىكند؟ نه يك ساعت، نه يك روز، كه سه روزِ پياپى سفرۀ بزم و بادهگسارى و خنياگرى مى گسترد و گيو را هم به خوشباشى و دمغنيمتشمرى دعوت میكند. خواننده لاجرم همچون گيو، از رستم توضيح مىخواهد. توضيحِ رستم فاش نيست. او چيزى را كتمان مىكند.
چنين گفت رستم كز اين باك نيست
كه آخر سرانجام جز خاك نيست
هم اندر نشينيم امروز شاد
ز گردان و كاوس نگيريم ياد
واژۀ خاك چشمك میزند. بزم و میگسارىهاى رستم تازگى ندارد. ليك میگسارىهاى تاكنونىِ او، غالباً به رسمِ مهمانى يا جشنِ پيروزى در فضايي شادمانه و سبكبار بوده است. اين بار اما، پهلوان، گويي تشويشى را در مى مىسوزاند. اين بار ميگسارى، گويي براى رهايي از آن چيزى است كه درآن خنده و خيرگىِ آغازين يا در اين واژۀ خاك، پنهان است و رستم را ميلى به افشاى آن نيست. تنها توانيم گفت كه بى سبب، پس از خواندنِ اوصافِ سهراب، رستم از پسرش ياد نكرده است. تقديرِ نهان گشته در خنده يا زهرخندِ او، به در كوبيده است. ديركرد و ميگسارىِ او، گريز از دستِ تقدير است.
انگار رستم، پايش به رفتن نمىرود، پس دستش پياله به كف مىگيرد تا مگر از رنجِ چيزى شوم، رهايي جويد. گوشش را به خنياگران مى سپرد تا مگر از مرگِ بد آهنگِ خود يا پسرش، بگريزد. سوارى چون سامِ نريمان، كه مىتواند باشد؟ رستم به نجوا مىگويد: من از تهمينه پسرى دارم، اما بىدرنگ گويي كششىِ درونى او را به خودفريبى میراند: نه نه نه، او هنوز دهانش بوى شير مى دهد. گويي نيمۀ پنهانِ دلش مىگويد: پسرم نيز اگر ويرانىِ پدر-ميهن، ايران و ايرانيان را در سر داشتهباشد، نمى توانم نابودش نكنم.
ديركردِ ميگسارانۀ پهلوان جز نشانۀ نوسانِ ميان اين يا آن، نمیتواند بود. رفتن يا نرفتن؟ درآويزى با تقدير يا خوشامدگويي به آن؟ در تنگناى اضطرار در برابرِ دو راهه است كه مسافر، ندانمكارانه لنگ مىزند و از پيشروى باز مى ايستد. اگر گردآفريد توانست ميانِ عشقِ مرزشكنانه و پدر-ميهن، دومى را برگزيند؛ اگر سهراب، تخت را بر ايران و توران ترجيح داده است و هنوز در حيطۀ تعلقِ به مادر-ميهن تكاپو مىكند؛ اگر گيو و كاووس تنها انديشناكِ ويرانىِ ايراناند؛ همه از آن روست كه هيچ يك در وضعيتِ خطيرِ رستم قرار نگرفتهاند. پسِ اين ديركردِ طولانى، كاووس حق دارد از دستِ رستم خشمگين شود و او را سزاوارِ دار ببيند و چنين نيز مىشود. پاسخِ پهلوانى كه هيچ كس دركش نمىكند، دقيقاً فريادِ دريادلِ آزادهاى است كه جز مرگِ محتوم، هماوردى براى خود نمىشناسد. سپس بازگشتِ رستم در پى مىآيد. رستم، پايش به اين جنگ نمىرود و علتِ آن بىگمان ترس نيست. چرا كه به چشمِ وى، سرانجام، جز خاك نيست. همۀ شواهد به ما مىگويند كه رستم حدس زده است كه سهراب، همان پسرِ تهمينه است؛ حدس و چه بسا يقين.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
براى بسيارى از قهرمانانِ تراژدىهاى كلاسيك، يك لحظۀ تعيين كنندهاى وجود دارد كه مىتوان نامش را لحظۀ سپردگى به سرنوشت، نهاد. قهرمانِ تراژدى در دورانهاى عقلانىتر، در برابر چنين لحظهاى، حالتِ آگاهانهتر و خردمندانهترى دارد. اوديپ چندان هوشمند است كه با پاسخ دادن به معماى ابوالهول، مردمِ شهرِ تب را از شرِ هيولا رهايي مى بخشد. اما وى كه اين همه دلمشغولِ تقديرِ شومِ خويش است، پيرمردى را مىكشد، بىآنكه فكر كند ،شايد اين، همان پدرِ من باشد. اوديپ راهِ گريز از تقديرِ پيشگويي شدۀ خويش را در پيش گرفته است، ليك در نيمۀ همين راه، نيمۀ تقديرش را به دستِ خودش هستى مى بخشد. اما هاتف گفته است: تو پس از پدركشى با مادرت هم ازدواج مى كنى. ابوالهول، گويي سرِ راهِ اوديپ سبز مىشود تا خردِ اوديپ را از تقدير، منحرف و به معما مشتغل كند. سرانجام، اوديپ آنگاه به خود مىآيد كه، تقدير كارِ خودش را كرده است. چيزى كه اوديپ خودش انتخاب مىكند، كيفرِ خويش به پادافرهِ پدركشى و زنا با محارم، است.
اكنون از يونان باستان مىپريم به عصررنسانس و يكسره مىرويم به سراغِ معروفترين سوگنمايش اين دوران، يعنى هملت. هملت، با ازدواجى ناميمون مواجه شده كه در آن، هيچ نقشى نداشته است. همۀ ما، نه فقط مواجه كه سخت زنجيرىِ چيزهايي هستيم كه خود بر ناگزيدهام، اما از نياكان به ما و به پدر-ميهن ما تعلق گرفتهاند و به آينده ما نيز سمت و سو مىدهند. پيشتر گفتيم كه چنين چيزهايي متعلقات پدر-ميهن ما هستند. زبان، آيين، كيش، ممنوعات، محرمات، مقدسات، رسوم و بايدها و نبايد هاى اخلاقى؛ از آن جملهاند. افزوديم كه همۀ انسانيتِ ما در بكارگيرىِ سهمى از آزادى و اختيار و انتخاب است، در برابر يا در درونِ اين تقديرِ ناخواسته.
عموى هملت، پدرِ هملت را كشته و با مادر هملت وصلت كرده است و روحِ هملتِ بزرگ، اكنون از هملت خواسته است كه از عموى نابكارش انتقام گيرد و هملت سوگند مىخورد كه چنين خواهدكرد. پس هملت اينك با پيمانى كه با پدر -يا بگيريد پدران- بسته است، درگير است يا به قول فردوسى با آيين و رسم و راه. اين پيماندارى است كه سياوش را به پناهندگى به توران وادار مىكند و رستم، اين پروردگارِ سياوش، خود را چنين معرفى مى كند:
سوى تخت شاهى نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آيين و راه
پس رستم در عينِ آزادهجانى، نگهدارِ پيمانى است كه آبادى و آرامى و شاد زيستىِ ايرانيان يا هر ملتى به آن نيازمند است و بى آن، شيرازۀ يك ملت از هم مىپاشد. به دليلِ توضيحات قبلى، ديگر نيازى نيست كه بگوييم: آيينِ رستم، آيينى است كه حتى كارِ يزدانِ يگانهاش، پاسداشتِ داد و شادى و آبادى و بخردانگىِ امورِ گيتيانه است.
هملت در به عمل آوردنِ پيمانش، آن قدر درنگ و شك و ترديد و تفكر مىكند كه حتى پيش از اداى پيمان، انديشۀ خودكشى به سرش میزند و حتى در اين مورد نيز انديشه مانعِ كنش مىگردد. تا جايي كه هملت مىگويد: آگاهى، همۀ ما را ترسو مىكند. (پرده ٣،صحنه ٥). سرانجام هملت با حركتى جهشى مىگويد: ما تقدير را به چالش مى كشيم. و با يك Let be يا هرچه باداباد، خود را ندانمكارانه به قلبِ عمل مىافكند و جز هوراشيو -كه نقشى كمابيش شبيه زواره دارد -همه از دم مىميرند و دانمارك به دستِ فورتنبراس، شهريار نروژ، مى افتد. (پرده ٥،صحنه ٢)
اكنون قطعه ٢٧٦ از كتاب دانش شاد نيچه را به عنوان متنى از ميانه سده ١٩ميلادى درمى نگريم. نيچه بر خلاف هگل به عادلانه بودن همه رخدادهاى تاريخ و هستى باور ندارد. وى انسان را ديدگاهى میداند كه هستى و تاريخ و همه چيز را تفسير مىكند و فرهنگ را فراوردۀ تفسيرهاى غالب شده مى داند. انسان یا سهمى از آزاده جانى در جهانى افتاده است پر از زنجيرهاى ضرورتهاى ناخواسته. او نمى تواند اين تقدير بيرونى را از ميان بردارد. او اما میتواند به amor fati (love of fate) يا عشق به تقدير، آرى گويد. مراد بيان شده نيچه روى برتافتن از زشتىها و آرى گفتن به زيبايي هاست. “من نمى خواهم متهم كنم، حتى نمى خواهم متهم كنندگان را متهم كنم. مرا آهنگ جنگ با زشتىها نيست. روگردانى تنها انكار من است. در يك كلام، زين پس فقط مى خواهم زندگى كنم”.
اكنون به سراغ رفتارِ رستم با نزولِ نابهنگامِ تقديرى كه پيشِ رو مىبيند، مىنگريم. ديركردِ او در رفتنِ به نزدِ كاووس و برگشتِ دوبارۀ او به سوى زابلستان، در ژرفا، نشان از آگاهىِ او از فاجعه دارد. خود را در راه، در بادهگسارى و نواى موسيقى غرقه مىكند تا شايد پيش از رسيدنش، تقدير عوض شود. كاووس او را سخت متهم مىكند و در اسارت. او ديدگاهِ خودِ رستم را همان قدر درك مىكند كه يك فداييِ ولايت، نوريزاد را. آنچه رستم را برمى گرداند، اين بار، نه انديشۀ ايرانيان است، نه نويدِ تخت، كه البته رستم هيچوقت دلبستهاش نبوده است؛ گودرز بر نقطۀ حساسى دست مىگذارد: ترس از پهلوانِ جوان. زين پس رستم نبايد در حضورِ ديگران كارى كند كه حمل بر ترس و گريز شود. بر مى گردد و در حضورِ كاووس پيمان مى بندد كه فرمانِ شاه را گردن نهد. كاووس گويي دانسته يا ندانسته، با نقطۀ متقارنِ خود، افراسياب، براى پديد آوردنِ فاجعه، همدست و همداستان مىشود. سهراب، نقطۀ متقارنِ رستم، برخلافِ پدر، نسبت به شاه پدر-ميهن خود به هيچ پيمانى پايبند نيست؛ جز نابودى هر دو شاه و تسخيرِ خونبار و به شدت جاه طلبانۀ كلِ جهان. رستم تاكنون صرفاً از تقدير نگريخته، بل همچون هملت، امادر خاموشى و مستى، به تقدير انديشيده است. رستم برخلافِ هملت، در واپسين لحظه، به تقدير let be يا هرچه باداباد، نمى گويد. بل در زمانى مناسب كه كاووسِ نابخرد و سهرابِ ناپخته، آن يك در كاخ و اين يك در دژِ سفيد، گرمِ مجلسِ بزمند؛ به تقدير آرى مىگويد. اكنون ديگر بر سر دوراهى نيست بل خويشكارى او، نابودىِ خطرى است كه ايران را به شدت تهديد مىكند. مىتوان دريافت كه چرا وى نامِ خود را تا دمِ آخر فاش نمىكند.
تقارن ديگرى در نظامِ هندسىِ داستان نظر را جلب مىكند. سفارشِ افراسياب به سردارانش آن است كه: پسر مبادا پدر را بشناسد، چون ممكن است رحم فرزندى بر او چيره گردد. پدر-ميهن گويي به رستم مىگويد: پدر نبايد خود را به پسر بشناساند چون در اين صورت افراسياب پيروز مى شود. اين داستان با اين نظام هندسى بخردانه به مينياتورى مىماند پرداخته از واژهها و معانى.
كورس
ريشه ها ١٤٩
تأملات در داستان رستم و سهراب
٤٩ -رويدادهاى يك نبرد بدفرجام
انگيزهاى كه رستم را به انتخابِ جنگ وامیدارد، دقيقاً ترس از سهراب نيست بل ترس از آن است كه ديگران، پا پس كشىِ او را به ترس تعبير كنند. رستم چه بسا به راستى از اين جوانِ شادابى كه او را به سامِ سوار مانند مىكنند و شيردلى و زور وى در دلِ ايرانيان رعب افكنده است؛ به راستى ترسيده باشد. به رستم گفتهاند كه در ايران جز تو كسى تابِ او ندارد. گژدهم در نامه به كاووس مى نويسد: از ايران همه فرهى رفته گير. سهراب در نظرِ ايرانيان، پهلوانى نموده است همچون رستم و سام و زورمندترين كهنه پهلوانانِ ايرانى، ليك با اين تفاوت كه زورِ نوجوانى دارد و افزون بر اين، تنها به زورِ ويرانگر مىبالد حتى در ابرازِ عشق:
كه اين باره با خاك پست آورم
تو را اى ستمگر بدست آورم
پس دمى درنگ بايد كرد. رستم در اين تراژدى، در گفتار و كردار، نقشى بيشتر وانمودين دارد. درباره كسى كه حرفِ دلش را در دل نگه داشته است، داورى كردن بسى دشوار است. بادهگسارىِ تلخ و ناشادِ وى را به ياد آوريم. تا گودرز سخن از ترس نگفته بود، مىشد گفت كه رستم به هويتِ سهراب در دل يقين پيدا كرده است و سببِ ديركرد و ميگسارىِ سه روزهاش، گريز از نبردِ خونينِ پدر و پسر بوده است. كنون بايد درنگ كرد. رستمى كه بعدتر، پس از آگاهى از هويتِ پهلوانِ جوان، از هوش مىرود و سپس آهنگِ خودكشى مى كند، تنها ممكن است حدسش به يقين پيوسته باشد نه يقينِ ذهنىاش به يقينِ عينى. گودرز تنها مىتواند با دست نهادن روى اين نكته، رستم را باز گرداند كه مردم رويگردانىِ او را به حسابِ ترس خواهند نهاد. رستم مى گويد:
تو دانى كه نگريزم از كارزار
وليكن سبك دارم شهريار
اكنون تازه مى فهميم كه چرا رستم در زابلستان به گيو گفته بود: كه آخر سرانجام جز خاك نيست. نمى توانيم گفت كه رستم ترسيده است، فردوسى نيز هرگز بر چهرۀ قهرمانش، كمينه نشانى از ترس ترسيم نكرده است. اما هيچ مفسرى نمى تواند ديركردِ رستم و ميگسارىِ ظاهراً نابجاى او را، بىمعنا گيرد و رد شود. رستم آنجا از بيمِ مرگ مىگويد و گودرز اينجا از ترس؛ نه ترسى در دلِ رستم كه ترسى بر نامِ او. اين چه بسا با نام پوشىِ رستم در برابرِ سهراب بى ارتباط نباشد.
پس از لشكركشى ايرانيان و رسيدنِ آنها به نزديك دژ، نخستين كارى كه رستم با ابتكارِ خودش انجام مىدهد، رفتن به دژ با جامۀ تورانى براى ديدنِ سهراب است. رستم سهراب را اين گونه مى بيند:
چو سهراب را ديد بر تخت بزم
نشسته به يك دست او ژنده رزم
به ديگر چو هومان سوار دلير
دگر بارمان نام بردار شير
تو گفتى همه تخت سهراب بود
بسان يكى سرو شاداب بود
هومان و بارمان، مزدورانِ افراسياباند كه نبايد بگذارند، پدر و پسر يكدگر را بشناسند. ژنده رزم، مأمورِ تهمينه است براى معرفىِ رستم به سهراب. دستِ بر قضا، ژنده رزم از محلِ بزم بيرون مى رود و تا رستم را مى بيند، رستم با يك مشت او را نقشِ زمين مى كند. سبب سازِ شناسايي مىميرد و موانعِ شناسايي مىمانند، تا تراژدى بيرحمانه به سوى فاجعه پيش رود.
رستم چرا با جامۀ مبدل به ديدارِ دورادورِ سهراب مى رود؟ از همان گاهى كه رستم به بادهگسارىِ سه روزه غرقه شد، مى بايست دورادور تصويرى از جوانىِ خود را در ذهن تصوير كرده باشد. انسانها اگر زود نميرند، پير مى شوند. زورِ جوانىِ هر كس بر زورِ پيرىاش مى چربد. آنكه گويي همه تخت است، جوانىِ رستم است. رستم با لباسِ تورانى به دژ نرفته است تا خبر چينى كند. ظاهراً رفته است تا بر و بازو و زورِ هماوردِ آيندهاش را ارزيابى كند و اكنون دارد جوانىِ خويش را مى بيند. زورِ هر كس در جوانى بيش از پيرى است، و رستمِ سالخورده و پخته كسى نيست كه اين را نداند. در پا پس كشى، ديركرد و ميگسارى؛ مى بايست بيمِ شكست و مرگ نيز پنهان بوده باشد. خوشباشى پيش از مردن پهلوان را سزاوار تر است، يا در نبردى كه رستم احتمال شكست مىدهد، همان به كه نامِ شكست خورده، رستم نباشد. آن لحظهاى كه رستم به جاى گريز از سرنوشت، به تقدير خوشامد مىگويد، سخن از نام مى رود نه ترسِ درونى. آنچه اهميت پيدا مىكند آن نيست كه رستم به عنوانِ شخصى از ميان هزاران شخص به راستى مىترسد، بل آن است كه ايرانيان نبايد مظهر جان پويان پدر-ميهن را ترسو ببينند.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
٤٩- نظاره و عمل
اينك آنچه نبشته آمده است: هجير و هومان هر يك بنا به دريچۀ ديدِ خود، از معرفى رستم به سهراب رو مى گردانند. سهراب به كينِ ژنده رزم -كه در بعضی نسخ، زند رزم آمده- به لشكر ايران مى تازد. سرورانِ دلير ايران چون گوران در چنگالِ شير، از سهراب مىرمند. سهراب رو به سپاه ايران رجز مى خواند و هماورد مى طلبد.
يكى سخت سوگند خوردم به بزم
در آن شب كجا كشته شد ژنده رزم
كز ايران نمانم يكى نيزه دار
كنم زنده كاووس كى را به دار
كه دارى از ايرانيان تيز چنگ
كه پيش من آيد بدين دشت جنگ
رجزخوانى، رسمى ديرينه است كه امروزه به شكلِ جنگِ روانى، مدرنيزه شده است. اما اين سخنان را نمىتوانم دقيقاً رجزخوانى تلقى كنم. رجز معمولاً پيش از مبارزه است. سهراب خود را در عمل، خودسر و خونريز نشان داده است. در رجزخوانى، هر دو هماورد رجز مىخوانند. ليك در اينجا: از ايران نداد ايچ پاسخش كس.
رستم كجاست؟ رستم در جاى ديگر است. كاووس يكى را پى رستم مى فرستد تا پيغام دهد كه:
ندارم سوارى ورا هم نورد
از ايران نيارد كس اين كار كرد
رستم با ناخرسندى رخش را زين مىكند: نديدم ز كاووس جز رنجِ رزم. زواره در نقطهاى به رستم مىگويد كه پيشتر نرود. رستم و سهراب روياروى مىشوند. رجزخوانىِ آنها برخلافِ عادت است. واقعبينانه و خالى از گزافه است. هر دو هماورد به يال و كوپالِ هم با شگفتى مىنگرند، اما سهراب، رستم را به يك مشتِ خود بند نمىبيند زيرا:
به بالا بلندى و با كتف و يال
ستم يافت يالت ز بسيار سال
رستم پس از رجزخوانى در باره گوشهاى از كارنامۀ سپرى شدهاش مىگويد:
همى رحمت آمد به تو بر دلم
نخواهم كه جانت ز تن بگسلم
چو آمد ز رستم چنين گفتگوى
بجنبيد سهراب را دل به اوى
سهراب از نام و نژاد رستم مىپرسد: من ايدون گمانم كه تو رستمى. رستم در برابرِ جوانىِ خود، پيرىِ خود را انكار مىكند.
به جايي دور از لشكرگاه مىروند. جنگِ تن به تن درمى گيرد. دو پهلوان تمامِ روز با نيزه و سنان و شمشير و گرز، مبارزه مىكنند و پس از درماندگى از شكستِ يكديگر، هر يك به سپاهِ ديگرى يورش مىبرند. رستم نظارهگرِ جوانى است كه چون گرگ خونخوار است. البته رستم خود نيز گويي اندوهش را با يورشِ پلنگآسا به لشكرى كه در حالِ جنگ نيست، جبران مىكند. اما سهراب …
ميان سپه ديد سهراب را
زمين لعل كرده به خوناب را
سر نيزه پرخون و خفتان و دست
تو گفتى ز نخجير گشته است مست
همى گفت رستم چو او را بديد
خروشى چو شير ژيان بركشيد
بدو گفت كاى تيز خونخوار مرد
ز ايران سپه جنگ با تو كه كرد؟
چرا دست بد را نسودى همه
چو گرگ آمدى در ميان رمه
شب كه نبرد متوقف مىشود، رستم به زواره وصيت مىكند. و اين باز نشان از احتمالِ شكست دارد. از آن سو، سهراب از هومان مى پرسد كه آيا او رستم نبود؟ و هومان بنا به مأموريتش رهزنِ حقيقت مىگردد. اكنون رستم بايد دريافته باشد كه چنين جوانِ خونخوار و جاهطلبى، ايران و نظامِ گيتى را بر باد خواهد داد. اينك مسئلهاى فراتر از مهرِ پدرى و دلِ نازكِ شخصى در ميان است. اين بشرى كه جز زور و تيغ و نيستكارى نمى شناسد، همۀ ساختهها را به هواى حكومتىِ جهانى، ويران خواهد كرد. او رستمى است منهاى پايبندى به ميهن پدرى. رفتارِ او با هر نظمِ خردمندانهاى ناهمساز است. سهراب ديگر حتى كاملاً جوانىِ رستم نيست، مگر در زور و برز و بالا. رستم از كودكى در پرتوِ حضورِ مادر و پدر باليده است و از همان جوانى، آزادگىِ مادر زادى را به پايبندى به راه و آيينِ ايرانشهرىِ پدرى، پيوسته است. اكنون مشكل توان گفت كه رستم به سهراب، چون زادۀ تهمينه و يادگارِ آن شبِ عشقورزى مىنگرد كه در آرامشى جانپرور و در خلأ بى مرز برآسودگى از روزگار رخ داده بود. اما در هر گونه برآسودگى از زندگى و در هر آرامشِ مطلقى، رنگى از مرگ نيز منقوش است.
اگر با دستى بازتر بخواهيم از دلِ پهلوانى خاموش سخن گوييم، شايد بتوان گفت كه رستم، دستِ كم در دل اميدوار است كه سهراب پسرش نباشد. اين فرض، تناقضاتِ بعدى را كمابيش رفع مى كند. رستم كه در آغاز بر سهراب رحمت آورده، اكنون ديگر نه دستِ آشتى او را مى فشرد و نه از چارهجوييِ محيلانه پروا دارد.
پهلوانان سرانجام كشتى مىگيرند. سهراب رستم را خاك مىكند و چون قصدِ كشتنِ رستم دارد، رستم همچون پدرى، رسمى را به سهراب يادآور مىشود: كسى حقِّ كشتن دارد كه در دورِ دوم حريف را خاك كند.
نكتۀ معنا دار اينكه، ميانِ دور اول و دومِ كشتى، سهراب فارغبال و كودكانه به نخجير مىرود.
دلير جوان سر به گفتار پير
بداد و ببود اين سخن دلپذير
يكى از دليرى، دوم از زمان
سوم از جوانمرديش بى گمان
رها كردش از دست و آمد به دشت
به دشتى كه بر پيشش آهو گذشت
همى كرد نخجير و يادش نبود
از آن كس كه با او نبرد آزمود
در اين هنگام، رستم به سوى آبِ روان مىرود و از يزدان مى خواهد كه زورِ بيشترى به او بدهد. همزمان، هومان در حالِ رهزنىِ سهراب است.
در دور دوم، رستم، سهراب را خاك مىكند و با تيغ، پهلوى سهراب را مىدرد. گويي، راز، تنها بايد پس از اين ماجرا فاش مىشد. سهراب در دمادمِ جان دادن، رستم را به انتقامِ پدرش رستم واگذار مىكند:
كنون گر تو در آب ماهى شوى
و يا چون شب اندر سياهى شوى
وگر چون ستاره شوى بر سپهر
ببرى ز روى زمين پاك مهر
بخواهد هم از تو پدر كين من
چو بيند كه خشت است بالين من
از اين نامداران گردن كشان
كسى هم برد نزد رستم نشان
رستم !!!!!!!؟؟
كورس
ريشه ها ١٤٩
٤٩- فريب فرهى / فريب زمانه
خشم را حكما و فرزانگان و واعظان بيشتر رفتارى ناپسند قلمداد كردهاند. ليك گاه باشد كه گفتارِ آدمهاى خشمگين، به غايت صادقانهتر از موعظههاى موقرانه و با طمأنينهاى است كه به ما توصيه مىكنند تا بر نيمۀ خالىِ ليوان چشم فرو بنديم. تشريفات و مراعات و شرمِ حضور، گاه ممكن است چنان جانفشار گردد كه كم كم به خفقانى مؤدبانه تبديل شود؛ خفقانى كه مانعِ بيانِ راست منشانۀ حرفِ دل مىشود. /انسانىترين كار چيست؟ آزادساختنِ كسى از شرمسارى. نشانۀ اين آزادى چيست؟ ديگر از خود شرمسار نبودن /(نيچه: قطعات ٢٧٤ و ٢٧٥ دانش شاد).
نتيجۀ فرمانبردارىِ نادلخواهِ پسران از پدران؛ خشمهاى توفانى گهگاهى است كه حين آن، پسر هرچه پيشتر به دل زده است، صادقانه و آتشفشانآسا بيرون مىريزد و پدر نيز او را گستاخ و بىشرم مىخواند. نسبتِ رستم با كاووس شاه، به نسبتِ چنين پسر و پدرى مى ماند. آنجا كه كاووس، اين شاهِ ناشايست و خودكامه و دو رو، فرمانِ دار زدنِ رستم و گيو را مىدهد؛ رستم در حالتِ خشمىِ توفانى به صادقانهترين حالت، حرفِ دلش را بيرون مى ريزد:
چو خشم آورم شاه كاووس كيست
چرا دست يازد به من توس كيست
مرا زور و فيروزى از داور است
نه از پادشاه و نه از لشكر است
زمين بنده و رخش گاه من است
نگين تيغ و مغفر كلاه من است
كه آزاد زادم نه من بنده ام
يكى بنده آفريننده ام
دليران به شاهى مرا خواستند
همان گاه و افسر بياراستند
سوى تخت شاهى نكردم نگاه
نگه داشتم رسم و آيين و راه
پيشتر تعلقِ به ميهن را از نگاهى هستىشناختى و روانشناختى به دو تعلقِ مادرى و پدرى باز نموديم. اشاره شد كه تعلقِ به مادر، بنيان هستى ما، قلمرو آزادى و فراكيش و فرا مرز است. پدر با ورودش به جهانِ آزاد و مهر آكندۀ كودك، اعلامِ حضورِ كيش و آيين و قانون و سنت و همه زنجيرهايي مىكند كه كودك تا بيايد سهمِ آزادىِ خود را به كار گيرد؛ مىبيند كه از همه سو پايستۀ آن زنجيرها شده است. انسان تنها در ميان زنجيرهاى پدر-ميهن مى تواند آزادى موطن مادرىاش را باز يابد و سپس با اين سهم آزادى، زنجيرهاى موروثى و پدرى از جمله زبان، دين، قانون، ساختار روابط قدرت و همين ادبيات و هنر كلاسيك و سنتى را از نو ارزيابى كند و جهانِ موروثىِ پدرىاش را تجديد و دگرگون كند.
رستم از زابلستان، از قلمرو آزادىاش، به قلمرو تعلق پدر-ميهناش آمده است. اگر او پس از روگردانى از كاووس، به قلمرو مادر-ميهن خود، يعنى زابلستان، باز مى گشت حرف هژیر درست در مىآمد. در ميانۀ نبرد، وقتى سهراب به هژیر مىگويد كه نشانى هاى مادر را در هماوردش مى بيند؛ هژیر فريبكارانه پاسخ مىدهد كه رستم اكنون در باغى در زابلستان به بزم مشغول است. فريبِ هژیر آرزوى رسم است. اما رستم با ميانجىگرىِ پهلوانان با كاووس آشتى مىكند. و كاووس براى نخستين بار با برپايي مجلسِ بزمى براى رستم، رستم را به خود پايبندتر مىكند. پيش از كشتى، رستم نزدِ كاووس مىرود و از زور و قدرتِ سهراب مىگويد. همان كاووسِ بدسگالى كه بعداً به انتقامِ سخنانِ خشمگنانۀ رستم، در نهايتِ سنگدلى و دون منشى، از دادنِ نوشدارو به رستم امتناع خواهد كرد؛ اكنون به رستم مىگويد كه در پيشگاهِ جهانآفرين براى پيروزىاش رخ بر خاك مىمالد.
بدو گفت رستم كه با فر شاه
بر آيد همه كامه نيكخواه
و سپس خودش نيز در ميانۀ كشتى از يزدان چيزى مىخواهد كه ناهمسازِ با قاموسِ جهان است. رستم، زورِ جوانى مىخواهد. يزدان، خواستى را برآورده مىكند كه تحققِ آن، رستم را متلاشى و ويران مىكند. رستم اگر اين را مى دانست، هرگز چنين چيزى را از يزدان نمى خواست. فردوسى در جاهاى ديگر، بى آنكه نامِ حساسيت برانگيزِ يزدان را به كار بَرد؛ از زمانه، روزگار، رسمِ سراى سپنج، بخت، قضاء؛ شِكوه مىكند. رستم فريبِ زمانه را مىخورد. رستم فريبِ فرهىِ كاووسِ بىكفايت را مىخورد.
بهطورى كه خواننده به خود مىگويد: اى كاش رستم به زابلستان برگشته بود و بر اين شاهِ ناشايسته و هالههاى دروغينِ ماوراءالطبيعىاش، سر نمى سپرد و نگه داشتِ او را با نگه داشتِ راه و آيينِ ميهن، همسان نمىگرفت. اى كاش در برابرِ نامِ ميهن، در برابرِ نيرنگِ زمانه، در برابر آبِ روانِ يزدانى، در برابر آز و وسوسۀ جوانى؛ راهِ انسانىِ خرد را در پيش مىگرفت. اين ابيات كه به هنگامِ دشنه خوردنِ سهراب مىخوانيم، بسيار تأملانگيزند:
خم آورد پشت دلير جوان
زمانه بيامد، نبودش توان
هر آن گه كه تو تشنه گشتى به خون
بپالودى اين خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موى دشنه شود
رستم با شنيدنِ نامِ خودش بيهوش مىشود. دمى بعد به هوش مىآيد. اين تنها جايي از شاهنامه است كه جهان پهلوان در غايتِ ناتوانى و نوميدى جزع مىكند و جامه چاك مىدهد. اگر سهراب كشته شد، رستم نيز ويران گشت.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
رستم و سهراب نمايشنامه نيست، با اين همه، همۀ ويژگىهاى تراژدىهاى كلاسيك را در خود نهفته دارد. شخصيتهاى اصلى و تا حدى فرعى آن، از نژادگان و بزرگانند. در چارچوب داستان، هر يك براى كنشهاى خود دلايلى دارند.
تهمينه و سهراب، شايد چنان بنمايند كه از خواهش و ميلِ خود پيروى مىكنند، قانون و آيينى نمىشناسند، حتى در توران از افراسياب فرمان نمى برند. اما علت آن است كه جهان اين دو به قلمروى قلمرو مادر-ميهن است، قلمرو آزاد زادگى است، قلمروى است كه جان رستم نيز به آن تعلق دارد، با اين تفاوت كه اين جان آزاده از آنجا كه ايرانيان او را نگهدار ايران مىدانند به پدر-ميهن و راه و آيين آن بايد پايبند ماند. افراسياب بر آن است كه با مرگِ رستم، ايران نيز از آنِ او خواهد شد. گودرز هنگام ميانجىگرى براى بازگرداندن رستم مى گويد:
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ايرانيان را نباشد گناه
هجير، گرچه براى گفتنِ حقيقت -معرفى رستم به سهراب- تهديد به مرگ مى شود، از بيمِ آنكه سهرابِ پر زور و جوان، رستم را مىكشد از معرفىِ رستم سرباز مى زند.
به دل گفت ناكارديده هجير
كه گر من نشان گو شير گير
بگويم بدين ترك با زور دست
بدين يال و اين خسروانى نشست
بدين زور و اين كتف و اين يال اوى
شود كشته رستم به چنگال اوى
از ايران نيايد كسى جنگجوى
كه روى اندر اندر آرد ابا وى به روى
چو زايران نباشد كسى كينه خواه
بگيرد سر تخت كاووس شاه
اين يعنى حتى به رغم قوىتر بودن سهراب، ايران به حضور دلاورى رستم نياز دارد. حتى صرفِ نامِ او دشمن را دور نگه مى دارد. و حتى رستم، خود هنگامِ رويارويي با سهراب، نامِ رستم را فاش نمى كند تا اگر كشته شد، صاحبِ اين نام هنوز زنده تصور شود.
يك دولتمرد سوسياليست فرانسوى كه در عين حال نظريهپرداز بزرگى هم بود پس از استعفا در باره علت آن گفت: / من در مقام دولتمرد در استخدام مردم بودم. حالا آزاد شدهام و مىتوانم آزادانهتر فكر كنم.
نام و مقامِ رستم در عين آزادگىاش، در استخدامِ ايران و ايرانيان است. سهراب و تهمينه به قلمرو آزادِ خود تعلق دارند. تمامى كنشهاى سهراب حتى خونريزى خشك و تر سوزش به بازى بىهدف و كودكانهاى مىماند. از همين رو مىبينيم كه در كشاكشِ نبرد به نخجير مى رود يا از سرِ صرافت طبعىِ كودكانه، پيشنهادِ بزم و آشتى مىدهد و رستم هم در جوابش مىگويد كه من بچه نيستم. منطقِ تهمينه منطقِ قدرتمندِ عشق و مادرى است؛ عشقِ به رستم و مادرى نسبت به سهراب. از همين رو، خبرِ مرگ سهراب كه به او مىرسد: از بنِ جگر جيغ مىكشد. او مادر-ميهن را نمادينه مى كند. نبرد رستم وسهراب كشمكش نابهنجار پدر-ميهن و مادر-ميهن است. كشمكشى كه در روان هر فرد و قومى گريز ناپذير است و كاميابى آن در گرو همسازىاى است كه آزادى را قربانى نكند. تهمينه مى گويد:
بپرورده بودم تنت را به ناز
به بر بر به روز و شبان دراز
وى يك سالى با متعلقات سهراب سر مىكند و سپس مىميرد. اين احساسِ تعلقِ مادرى كه بن تعلق به ميهن است مرز و مليت نمىشناسد. ايران، ايرانى، آيين ايرانشهرى به تعلق به پدر-ميهن بر مى گردند و همواره پس از تعلق به مادر ميهن مى آيند و آزاد زادگى مادرى را به چالش مى طلبند. اين نه بدان معناست كه فردوسى حتما چنين تزى را پيشفرض گرفته است. اين تفسيرى است از افق امروز كه به باور من هيچ ناهمسازى با جانمايۀ رستم و سهراب ندارد. در هر حال در شاهنامه، ميهن و ايران، اصلِ مقدم است.
هجير شخصيت ديگر، نگهبان اسير شدۀ دژ، جانش گرو مى گذارد تا جان ايران زمين زنده بماند. گژدهم، كاووس را از رخدادى واقعى خبر مىدهد و از واقعيتِ رخداد، تا كاووس همسازِ با آن چاره انديشد. بارمان و هومان، تورانى هستند و مى بايست از افراسياب فرمان ببرند، هرچند فرمان، دسيسهاى رذيلانه است.
با اين همه، همۀ اين اشخاص بى آنكه خود بدانند، بازيچۀ نيرويي فراترند كه همه كتمانها، تصادفها، نام پوشىها، آزها، نيازها، دوروييها، و رذالتها را به سوى هدفى از پيش تعيين شده و محتوم پيش مى برند كه تقديرِ تراژيك مى نامندش. سهمِ خرد و آزادىِ آدمى در برابر آن، ناچيز مىنمايد، اما فردوسى گويي باور دارد كه اين خرد و آزادى مى تواند بر فريبِ زمانه غالب آيد:
كرا در جهان هست هوش و خرد
كجا او فريب زمانه خورد
تنها مرگ است كه چون تند بادى جوانه و درخت را هر دو به دست فنا مى سپرد. آيا مرگ جوانهها دادگرانه است؟ فردوسى خود نيز بر ماجرا اشك مى ريزد.
اگر مرگ داد است بيداد چيست
ز داد اين همه بانك و فرياد چيست
از اين راز جان تو آگاه نيست
بدين پرده اندر تو را راه نيست
رستم در زابلستان سه روز خود را به دست بزم و بادهگسارى مى سپرد. از همان زمان، انديشۀ مرگ در غمشادى رستم رخنه كرده بود. اكنون با تابوتِ سهراب به بزمگاهِ پيشين برمىگردد. ميخ تابوت را كه مىكنند و تنِ سهراب نمايان مىگردد، گويي دود از چرخ بلند مى شود:
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتى كه از چرخ بر خاست دود
دود در اينجا پرسشنمادى است همچون دودِ آهِ خلق در برابر آنچه به چشمِ آدمى دردناك و ظالمانه مى نمايد.
اى چرخ فلك خرابى از كينه توست
بيدادگرى شيوه ديرينه توست
اى خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتى كه در سينه توست
با درود به استاد گرامی جناب کورس
و با درود به کلیه دوستداران “شاهنامه”
همانگونه که دوستان گرامی مشاهده نمودند، جناب کورس گرامی در چندین پستِ پی در پی، به شرحِ داستان “رستم و سهراب” پرداخته و آنرا به پایان بردند.
این ناچیز نیز برای بهره گیری مناسبِ دوستان از این داستانِ تراژیک، این چند پست را با اندکی ویرایش و بصورت یکجا تقدیم دوستان می نمایم.
بدیهی است که این امر حاصل نمی شود مگر با عنایت ویژۀ استاد بزرگوار و آزاده خواهمان (جناب نوری زاد عزیز) که اگر نبود آزاداندیشی و همتِ بلندِ ایشان که همزمان با آنهمه درگیری با ظالمان و عملۀ جاهلِ آنها، به مدیریت این اندیشکدۀ ارزشمند مشغول میباشند؛ قطعاً چنین توفیقی برای ما فراهم نمی گردید.
با ادب و احترام، حامی
********************
داستان رستم و سهراب
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
شاكله كلى داستان رستم و سهراب اين است كه يك رويداد ظاهراً تصادفى – به خواب رفتن رستم و ربايشِ رخش به دستِ چند تورانى – زنجيرهاى از پيامدهايي را به دنبال دارد كه به كشتهشدنِ سهراب به دستِ پدرش، رستم مىانجامد. تصادف چيزى است كه در موردش بتوان گفت: اين مى توانست رخ ندهد يا طور ديگرى رخ دهد. اما شايد تنها از ديدِ محدودِ ماست كه چنين است. حتى در عصر خود ما آنچه بشر شناخته است، نسبتش با ناشناختهها يك گام از هزاران گام است.
به رغم اين آغازگاه ظاهراً تصادفى، حلقههاى بعدى گويي به عمد، چنان در مجموعه جاى گرفتهاند كه هر چيزى كه سبب شود تا پسر و پدر يكدگر را بشناسند، از زنجيرۀ حوادث حذف شود. خودِ راوى نيز پرسشگرانه به ماجرا مىنگرد. به ويژه آنكه رستم، اين مجموعه كمالاتِ جسمى و روحى ايرانى، چنين مىنمايد كه نابخردانه خودفريبى مىكند. اما رستم چگونه مى تواند به چشمِ فردوسى چنان خطايي مرتكب شود كه دل نازك را به خشم آرد؟
يكى داستان است پر آب چشم
دل نازك از رستم آيد به خشم
اين چه حالت شگفتى است كه بر رستم مى رود؟ آخر چرا رستم از معرفى خود به سهراب سرباز مى زند؟ سهراب چرا مهر رستم بر بازويش را رو نمىكند تا پدر او را باز شناسد؟ مگر نه اين است كه او به آهنگِ ديدارِ پدر، به ايران لشكر كشيده است و حتى گاه گمان مى برد كه هماوردِ بىمانندش همان رستم است؟
من ايدون گمانم كه تو رستمى
گر از تخمه نامور نيرمى
مگر نه اينكه وقتى هجير و هومان در معرفىِ گو پيلتن لاپوشانى و رهزنى مىكنند، سهراب به گفتۀ آنها با ترديد مى نگرد؟
نشان هاى مادر بيابم همى
بدان نيز لختى بتابم همى
گمانى برم من كه او رستم است
كه چون او به گيتى نبرده كم است
نبايد كه من با پدر جنگجوى
شوم خيره روى اندر آرم به روى
خودِ حماسهسرا نيز مانده است كه چه بگويد؛
جهانا شگفتى ز كردار توست
هم از تو شكسته، هم از تو درست
از اين دو يكى را نجنبيد مهر
خرد دور بد، مهر ننمود چهر
همى بچه را بازداند ستور
چه ماهى به دريا، چه در دشت گور
نداند همى مردم از رنج و آز
يكى دشمنى را ز فرزند باز
انگار فردوسى خود نيز تمامى اين ماجرا را يك پرسشنماد بزرگ مىيابد. شگفتى از كار جهان و فريبِ زمانه و تقدير است كه معلوم نيست چرا گه مىشكند و گه درست مىكند. وى مىگويد: چرا خرد از اين دو دور شد؟ چرا در روانِ يكى از اين دو مهر به جنبش اندر نيامد؟ آخر اسب و ماهى و گور نيز فرزندِ خود را باز مىشناسد. آيا به راستى سهراب از سر مهر، پيش از كشتى، رستم را به مهر و آشتى فرانخواند؟ آيا رستم در غايت شگفتى، براى جاسوسى با جامۀ تورانى به دژ مى رود؟ رستم كى از اين كارها كرده است؟ آيا نه به شوق ديدارِ سهراب با جامۀ مبدل به دژ مىرود؟ فردوسي در همان آغاز، پايان را سربسته اعلام مىكند و
اگر مرگ داد است بيداد چيست
ز مرگ اين همه بانك و فرياد چيست
از اين راز جان تو آگاه نيست
وزين پرده اندر تو را راه نيست
همه تا در آز رفته فراز
به كس بر نشد اين در راز باز
رنج و آز، دانش را كور مىكند؛ هم به معناى دانستن و هم به معناى شناختن. بى اختيار سخن مزدك به ياد مى آيد:
بپيچيند از راستى پنج چيز
كه دانا بر اين پنج نفزود نيز
كجا رشك و كين است و خشم و نياز
به پنجم كه گردد بر او چيره آز
اگر چنين است پس تقدير چيست؟ بايد به خودِ متن گوش بسپريم. اما مسئله اين است كه آنچه ماجراهاى اين داستان را پيش مى برد، تقديرى رازآميز است. تقديرى كه از همان آغاز، همچون جادوگران مكبث يا هاتف دلفى در اوديپوس شهريار، پايانِ تلخ ماجرا را اعلام مىكنند.
آيا اين تقدير باورى، آفتِ آزادى نيست؟ در تراژدى به هيچ وجه. چرا كه قهرمانِ تراژدى با تمامى سهم آزادىاش، به پيكار تقدير مىرود. آيا رستم در ماجراى رستم و سهراب، چنين پيكارى مىكند؟ بايد ببينيم.
مطلبی از جناب بی کنش (خلاصه شده):
کورس عزیز
مىخواهم از جنابعالى درخواست كنم كه در ادامه مطلب مختصر و بسيار زيباي خود در باب رستم و سهراب، شرح تفصيلى آنرا نيز براى استفاده دوستان علاقمند كه در اين سايت نيز پر تعداد مىباشند، به رشته تحرير در آوريد…
یكى از موضوعاتى كه هر بار خواندن اين داستان مرا به تامل و تفكرى چندين ساعته مشغول كرده، به صحنهاى مربوط مى شود كه سهراب نشانِ سرداران ايران را از هجير مىپرسد. در اين صحنه، زمانيكه سهراب در حال نگريستن به پدر خود است، فردوسى مى فرمايد:
نشان داده بود از پدر، مادرش
همى ديد و ديده نبد باورش
همى نام جست از زبان هجير
مگر كان سخنها شود دلپذير
فردوسى طى همين دو بيت، در اوج زيبايى و اعجاز، ريشه و علت اساسى يكى از معضلات اساسى جامعه و شايد راه درمان آن را بيان مى كند؛
سهراب نشانههاى پدر را كه مادرش به او داده، تماماً به چشم مىبيند ولى آنچه را مىبيند، باور نمىكند و منتظر است تا از زبانِ هجير، همان را كه با چشم مىبيند، بشنود تا دلش آنرا پذيرا گردد.
آنچه را که سهراب با چشم مىبيند و نمىپذيرد؛ اگر از دهان هجير-كه دشمن اوست– بشنود مىپذيرد!!! يعنى همان گرفتارى تاريخىِ ما كه گاه به چشم خود اعتماد نمى كنيم ولى به دهان (گفته) دشمن خود، اعتماد مىكنيم. در اينجا نيز سهراب آنچه را از نشانههاى پدر، مادرش به او گفته و با چشم مىبيند، نمى پذيرد و در همين حال كه به چشم خود و آنچه مىبيند اعتماد نمىكند، به دهان دشمن خود اعتماد مىكند.
ما نيز در موضوعاتِ اساسىِ تاريخى همواره آن را از دهان دشمنان خود پذيرفتهايم كه با چشمانِ خود خلاف آنرا ديدهايم و در همان حاليكه به چشم خود اعتماد نداشتهايم، به دهانِ دشمنانِ خود اعتماد كردهايم.
سخن به درازا كشيد، سربلند و پايدار باشيد.
كورس
ريشه ها ١٤٩(ادامه)
سرزمين مادرى – پدرى
فرض كنيد اصلا روانكاوى جديد و يافتههايي كه عقده اوديپ يا پدركشى، كهن الگو، انيما و انيموس، نام پدر و مانند اينها ناميده شدهاند؛ اصلا وجود نداشتند. در اين صورت اسطورههاى باستانى نيز مشكل مى توانستند با ذهنيت مدرن، پيوندى برقرار كنند و تنها به موضوع تتبعات نسخه شناسان و عتيقههاى موزهاى تقليل مى يافتند. البته روانكاوى مثالى است براى همه ابزار علمى مدرن كه راههاى تازهاى براى نقد و تحليل آثار گذشته بدست دادهاند.
اگر نخستين پيشگامان رنسانس(نوزايي) در فلورانس قرون ١٤و ١٥ آهنگ جستجوى ريشههاى آزادى خود در هنر و ادبيات يونان و روم باستان نمىكردند، دويست سال بعد نوزايي علمى و صنعتى نيز رخ نمى داد. پيشگامان نوزايي آن قدر كودك نبودند كه يادآورى نقادانه آثار فرهنگ گذشته را لازمه پيله شكافى انسان قرون وسطايي و گذار وى به جهان مدرن آينده ندانند. انسان فردا شايد خود را از تمامى گذشته، آزاد تصور كند و بر هر آنچه به گذشته زندگينامهاى تاريخىاش تعلق دارد، ناسزا و لعنت بارد، اما گيرم كه فرد بتواند چنين كند، اما هيچ دگرگونى فرهنگى و اجتماعى راستين و مؤثرى بدون روى آورى به گذشته و فهم آنچه ريشههاى ديرينه مصايب كنونى است، رخ نمى دهد. شوربختانه در چهارصد سال اخير، ذهن ايرانى در تفكر جدى تنبل شده است. پيشگامان رنسانس دريافتند كه هزارسال جهل و خفقان و ترس و ركود فكرى قرون وسطايي جز خون و مصيبت و جنگهاى ابلهانه، حاصلى به بار نياورده بود. دردمندان ميهن دريافتند كه زمانى در روم و يونان باستان با همۀ مشقاتِ خاصش، انديشه و روانِ انسانها آن قدر آزاد بوده تا بتواند آثارى بزرگى در ادبيات و هنر خلق كند. اين به مفهوم بازگشت به عهد بوق نبود و نبوده است. چنانكه اكنون در هزاره سوم نيز متفكرانى كه خودشان ژرفتر و عالمانهتر از ما، برخى از آسيبهاى جهان مدرن را نقد مىكنند، مقصودشان بازگشت به قرون وسطى نيست. وجدانهاى شريف به راههايي براى آينده بهتر مى انديشند؛ در همه جاى جهان.
بارى، اگر پشگامان رنسانس، گرد و خاك تراژدى فراموش شدۀ اوديپ را نمى زدودند، يافتۀ فرويد نيز انسانِ مدرن را متوجه حقايقِ فرازمانىِ نهفته در اين تراژدى باستانى نمىكرد. آيا سوفوكل خود متوجه آن حقيقتى كه چگونگى نزاع فرزندان و پدران را در تاريخِ غرب فرانموده بود، شده بود؟ آرى اما نه آن چنان كه ريشههاى نهان آن را در روانِ انسان يابد. هاتف معبد دلفى پيش پيش به اوديپ مىگويد كه تو پدر خود را خواهى كشت و با مادر خود ازدواج خواهى كرد. اوديپ از اين پس مى كوشد تا از سرنوشت خود بگريزد. اما سرانجام ناخواسته تقدير بر او نازل مىشود. سوفوكل رازى را كه از گشودنش عاجز است، تقدير مى نامد.
فردوسى اما در سده دهم ميلادى و چهارم هجرى، قرنها پيش از رنسانس، ايرانيان را به انديشيدن در نامههاى باستان فرامى خواند. او نيز كهن الگوى ايرانى نزاع فرزندان و پدران را در شاهكارى تراژيك و بس شگفت و دردانگيز بيان مىكند. او نيز چون سوفوكل به بازى بخت و قضاء و فريب زمانه اشاره مىكند.
اين روح سترگ و آزاده در برابر آنچه ناشناختنى است، شگفتى خود را پنهان نمى دارد. يك ناشناختنى بزرگ، يزدانِ جهان آفرينى است كه در برابر او فردوسى بسنده به يك كلام مىكند: به هستىاش بايد كه خستو شوى. همين و بس. يزدانِ رستم، خدايي است كه به هيچ شريعت يا دين يا معبدى تعلق ندارد. در هرجايي مىتوان او را نيايش كرد. و از او نيرو طلبيد. جز اين، آنچه اهميت دارد، خويشكارى گيتيانۀ اخلاقى و نگه داشتِ ميهن از دستِ اهريمنان است. تميز راههاى اين خويشكارى با خردِ انسانى است. كتابِ مقدسى در كار نيست.
ناشناختنى ديگر، همانى است كه تقدير ناميده مىشود. در برابر تقدير ناشناختنى يا راز، فردوسى گرچه گاه شكوه مى كند، اما در كل خاموشى را به پرگويي ترجيح مى دهد. گويي نيك مىداند كه ناشناختنى، همواره ميدانى بوده براى جولانِ شيادان، توهم پراكنان، عوامفريبان، زورمندانى كه از ترس و جهل و خرافه تغذيه مىكنند، اشرار ستيزه جويي كه از نفرت و ويرانگرى كسب هويت مى كنند، آزمندانى كه جز سود خود نمى جويند، و شايد هم قديسان.
در داستان رستم و سهراب نيز حكيم توس، ما را با رازى مواجه مىكند كه خود، آن را به فريبِ زمانه و نزولِ مرگ و كار بودنى تعبير مىكند. قهرمانان اين داستان، در سطح آگاهانه بازيچههاى تقديرى ازپيش محتوم مىنمايند. مضمونِ اصلى؛ چگونگى در آويزىِ آنها با تقدير و احساس مبهمى است كه در اين باره دارند.
كورس
دوناتلو (Donatello) مجسمه حبقوق يا حزقيال نبى را چنان بد قواره تراشيد كه اين اثر به مجسمه پيغمبر كله كدويي شهرت يافت، فردوسى به شيوه خودش با قرار دادن قهرمانان گزيده اش در بازى تقدير در داستان رستم و سهراب براى نخستين بار رستم را چون انسانى ندانمكار تصوير مى كند. اما آيا معناى اين اثر در همين قشر متوقف مى شود؟
كورس
دوستان ارجمند، اين جمله بخشى از دنباله كامنت بالا بود كه در آن هسته هاى تراژيك تراژدى اوديپ را با رستم و سهراب مقايسه كرده بودم؛ اما متأسفانه به علت كپى پيست اشتباهى، تنها همين يك جمله ظاهر شده و مابقى پاك شده است. چكيده مطلب اين است كه:
رستم و سهراب يك تراژدى تمام و كمال و بسيار مستثنا در تاريخ ادبيات ماست. مستثنا از آن رو كه همه عناصر تراژدى يونانى را، گويي از تئاتر وارد حماسه كردهاست. عناصرى چون درآويزىِ قهرمان با تقدير، از طريقِ گريز يا رويارويي. ناتوانىِ پهلوانان خردمند و بزرگ در برابر قضاء و ندانمكارىهاى بىپيشينه آنها در عين قدرت و بخردانگىشان؛ در سناريوى از پيش رقم خورده. و سرانجام پيروزى زمان بر انسان. همۀ اين عناصر، هم در رستم و سهراب و هم در اوديپ هست. دو شاهد از فردوسى:
قضا چون ز گردون فروهشت پر
همه عاقلان كور گردند و كر
يا پهلوانان كیخسرو در آستانه حركت به سوى آوردگاه مى گويند:
ز مادر همه مرگ را زاده ايم
همه بنده ايم ار چه آزاده ايم
بنده چه؟ بنده زمان، مرگ و همه آنچه سهم آزادى ما با آن در مى آويزد و غالبا همچون اوديپوس سرانجام مغلوبش مىشود. در ادامه آمده بود كه اين ديدن انسان همچون انسان با همه تواناييها و ناتواناييهايش پيشگامان رنسانس را برانگيخت تا به جاى آثار خشك و پر تكلف متكلمان مسيحى، به هنر و ادبيات انسانىتر روم و يونان باستان روى آورند. نقاشان و پيكر تراشان كوشيدند چهره و پيكره قديسان و حتى عيسى مسيح را در قالب انسانى داراى گوشت و پوست و مقدرات زمينى نشان دهند. در همين جا مثال مجسمه دوناتلو آوردهام.
نكته ديگر چكيدهاى از داستان اوديپ و هولناك بودن دو گناه پدر كشى و زنا با محارم بود كه برخلاف زبانزد رايج، نه همچون فضيلت يك فرهنگ بل چون دو گناه مطرح مى شود كه فرويد ريشه آن را در مرحلهاى از رشد روانى كودك مى داند كه با حضور پدر همچون رباينده مادر آغاز مىشود و اگر به درستى از سرگذرانده نشود، عقده اوديپ وخيم مىشود. از نظر فروید، اين مكانيسمهاى رشدِ روانىِ هر انسانى است؛ خواه شرقى و خواه غربى. فرويد كه كمتر با بيماران شرقى سر و كار داشته است، عقدۀ پدركشى در شرق را در آثارى چون عهد عتيق بررسى كرده است. از جمله در كتاب موسى و يكتا پرستى.
با اين فرض كه خواننده، تراژدى اوديپ را خوانده يا مىتواند چكيدهاش را از اينترنت در آورد؛ به بيانِ تأملات شخصىِ خود، بسنده مىكنم.
پاسخِ معماى ابوالهول، انسان است. اينكه اوديپ به معما پاسخ مىدهد از هوش و خردِ بى همتاى او خبر مىدهد. اما همين آدم، مرتكب نابخردىهاى شگفتانگيزى چون كشتنِ پدرش مىشود، بى آنكه فكر كند، اين پيرمرد شايد همان پدرم باشد. در پايان است كه تازه دستگيرمان مىشود كه هم پاسخِ بخردانه به معماى ابوالهول و هم ندانمكارىهاى نابخردانۀ اوديپ، همه، به تعبيرِ هگل مكرِ عقل و به تعبيرِ فردوسى فريبِ زمانه بوده يا كار بودنى بوده است. باز نكتهاى ديگر: پاسخِ معماى ابوالهول تنها انسان نيست بل بيشتر بندگىِ انسان در زمان است؛ بندگى به معناى در بند بودن. چرا؟ چون انسان است که در طفوليت، چهار پا راه مىرود و بزرگتر كه شد دو پا و پير كه شد با عصا يا سه پا راه مىرود. بله، رستم آزاده و خردمند است و سهراب نيز بى تميز نيست، اما حماسهسراى توس در رستم و سهراب، آنها را در برابرِ زمان و مرگ، قرار مىدهد و اين سببسازِ ندانمكارى هردو است. به طورى که دستِ كم در مورد رستمِ آزموده و سالخورده، خواننده ممكن است بپرسد: آيا اين همان رستمِ هميشگى است؟ و راوى خود بگويد:
يكى داستانى است پر آب چشم
دل نازك از رستم آيد به خشم
كورس
ريشه ها ١٤٩(ادامه)
رستم و سهراب يك تراژدى بى همتا
نوشتنِ سوگنامهاى كه همه عناصر تراژيك را با سامانى سخته و پخته در خود گرد آورده باشد، آن هم در سده دهم ميلادى، در فرهنگى تا مغزِ استخوان دينى و بدون هيچ پيشينهاى از تئاتر سالنى و هنرهاى تجسمى؛ به غايت شگفتانگيز و باور نكردنى است. مگر اينكه ثابت شود كه در روزگار ساسانيان و پيش از آن، پس از ورود اسكندر به ايران و تشكيل سلسله سلوكيان، آثارى چون بوطيقاى ارسطو نيز به ايران وارد شده و پرداخت سوگنامۀ پرمايه و غنىِ رستم و سهراب، مديونِ آشناييِ فردوسى با حماسه و تراژدىِ يونان است. توجيه ديگرِ اين شگفتى در يك واژه چكيده مىشود: نبوغ.
اى بسا شكوفههاى نبوغى كه در استبداد خداشاهى ايران، نشكفته پرپر شدهاند. ليك درخت تناورِ فردوسى، بىپشتوانۀ هرگونه زورى، جاودانه گشته است و تنها رستم و سهراب براى اين جاودانگى، بسنده است. مرگِ جوان، آن هم به دستِ پدر، آيا دادگرانه است؟ افزونبر عناصر تراژيكِ ديگرى كه در قسمت پيش برشمرديم، فردوسى، پرسش در بابِ دادگرىِ تقدير را نيز پيش مىكشد. اين همان مبحثى است كه از سده هفده ميلادى در فلسفه و الهيات غرب با عنوان تيوديسه (theodicy) بنيان نهاده مى شود. فردوسى در اين باره از تقديرِ روزگار، شكوه مىكند و نه از يزدان.
يكى جز به نيكى زمين نسپرد
همى از نژندى فرو پژمرد
يكى بد كند نيك پيش آيدش
زمين بنده و بخت خويش آيدش
از رستم چگونه ممكن است ندانمكارىهايي سر بزند كه خودِ فردوسى را نيز شگفت زده كند. رستم برترين آفريدۀ شاهنامه است. وى صرفاً زورِ مادى نيست. او روحى بلند و دلى دريايي و همتى سترگ و هوشى تيز، دارد. جوانمرد و بردبار و از خود گذشته و مدام، دلنگرانِ ايران و ايراني است. وى انسانِ آرمانىِ تودههاى ايرانى است. گويي گودرز و پيرانِ خردمند، گيوِ پهلوان و نگه دارندۀ آيين، بهرامِ ميهندوست و دلير، بيژنِ بى هراس و پيشتاز، سياوشِ پيمان نگهدار و پر آزرم؛ همه، در رستم، يك تن شدهاند. رستم در شاهنامه كم مىگويد و بيش عمل مىكند. اعمالش تنها به پشتوانۀ زور نيست بل خرد و هوش نيز پشتوانه آنهاست. كيخسرو او را خردمندِ خاموش مىنامد:
به گيتى خردمند و خامش تويي
كه پروردگار سياوش تويي
اكنون، بهتر است داستان را گام به گام پى گيريم تا ببينيم خطوط سياه و فضاى سفيدِ ميان خطوط، خود چه مى گويند.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
روزى رستم غمين مى شود و ساز نخجير گاه مى كند:
غمى بد دلش ساز نخجير كرد
كمر بست و تركش پر از تير كرد
اين آغازگاه غمنامه رستم و سهراب است. رستم اين نگهدارندۀ سرزمين پدرى، اين پشتوانه آبادى و ايمنى ايران، اين آزادهاى كه “زمين بنده و رخش گاهِ اوست”، اين نگهدارِ رسم و آيين و راه، اين پيلتنى كه هماره بيش از قيل و قال عمل كرده و با هر عملش ايرانشهر را از شرى رهانيده است؛ اينك غمين گشته است. براى هر بشرى پيش مىآيد كه گاه افسرده شود. غم، هرگز هيچ روانِ بشرى را براى هميشه ترك نكرده است. غم نيز همچون شادى، همزاد آدمى است. مىآيد و هنگامِ رفتن همين طور كه دور مىشود، مىگويد دوباره برمى گردم. فردوسى، هيچ توضيحى نمىدهد كه جهان پهلوان از چه، غمى گشته دلش. حماسهسرا ما را با اين پرسش تنها مى گذارد. پاسخهاى ما از گمانه فراتر نمى رود. رستم، آزاده زيستن در زابلستان را از تنگناى كاخ كاووس سزاوارتر ديده است. سقف بلندِ كاخ به چشم وى بسى كوتاه است. او از آن پهلوانانى نيست كه همواره در دربار، پيرامونِ شاه چرخ و واچرخ خورند و دماسنجِ روح خود را با دماسنج مزاجِ شاه همساز كنند، با اين همه، همواره فرمان شاهان را براى دفعِ دشمنانِ ميهن، پذيره گشته است. او همانى است كه دمِ مردن به قاتلش مى گويد: ز كار تو ويران شد آباد بوم.
غم چنين مردى كه آبادى و شادى ايران به وجود او بسته است، نه غمى است كه بتوان بى اعتنا از كنارش گذشت؛ گرچه پهلوان خود پس از خوردنِ گور بريانى كه شكار كرده است، غمِ خود را به خوابى عميق مى سپرد در زير آسمان بيكران. مى توان به گمانه گفت او از بدسگالى روزگار كيكاوس غمين است. اما راست آن است كه متنِ تراژدى از غمى همين طورى سخن مىگويد. غمى كه برخى از انديشمدان آن را ملالت ناميدهاند و متعلق آن را هيچ موجودى نمىدانند، مگر گونهاى حالِ پنهان در ژرفاى روان كه خبر از مرگ و نيستى و زمانى مىدهد كه هيچ انسانى را ياراى گريز از آنها نيست. اين گمانه با فضاى سوگنامه ناهمساز نيست. رستمها نيز مىميرند و آنچه مىماند، همه چيزهايي است كه زاييدهاند و پس از مرگ، پسِ پشت مىنهند. فردوسى خود نيز عجيب اشتياقى دارد كه پيش از به انجام رساندنِ شاهنامه، تنش چون تن هر جانور مردهاى، خوراك خاك نگردد:
همى خواهم از دادگر يك خداى
كه چندان بمانم به گيتى به جاى
كه اين نامه شهرياران پيش
بپيوندم از خوب گفتار خويش
از آن پس تن جانور خاك راست
سخن گوى جان معدن پاك راست
رستم به خوابى چون خواب مرگ فرو رفته است و رخش در مرغزار رها گشته. سواران تورانى پس از تلفاتى رخش را به بند مى كشند. رستم بيدار نمى شود. مگر پس از ربوده شدنِ رخش. رخش به كردار شير ژيان با سواران تورانى رزميده است. دو تن را با لگد كشته است و يكى را با دندان. حتما شيهه نيز كشيده است. اما رستم تنها پس از پايان اين تكاپوى جنگى بيدار مى شود. خوابيدنِ رستم چنين گزارش مى شود:
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
اين فارغبالى در منطقهاى مرزى رخ مىدهد. رخشى كه رستم چون فرزندى دوستش مى داشته، به دام سواران تورانى مى افتد. برآسودن از روزگار در قلمرو مرزى به دمى نمىپايد. رستم آزاده را هشدار مى دهد كه سهم آزادى آدمى در جهانى آكنده از تهديد شر، در برابر مرگ محتوم، و تصادف هايي كه آزادى را تهديد و مشوش مى كنند؛ مرد سرزمين پدرى را از برآسودن باز مى دارند. رد پاى رخش همچون رد پاى تقدير، رستم را به سمنگان مى رساند. شاه سمنگان به رستمِ پياده و بى رخش، خوشامد مىگويد. چه رمزى در خوشامدِ دشمن نهفته است؟ زمان پاسخش را خواهد داد. زمان اكنون نهانى زهرخند مى زند. در علم بديع اعلام تمامى مضمون اثر در آغاز را براعت استهلال گويند. اگر خواب رستم را به خوابِ مرگ، مانند مىكنيم؛ اگر به خوشامدگويي شاهِ سمنگان به چشمِ حيرت مى نگريم؛ اگر ربودنِ رخش را چون هشدارِ زمان به ربودنِ چيزى عزيز از رستم تعبير مىكنيم؛ سبب آن است كه پيش از اين صحنه عملى بى سخن، راوى از مضمونِ روايتش پيشايش خبر داده است:
كنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنيدستى اين هم شنو
يكى داستان است پر آب چشم
دل نازك از رستم آيد به خشم
اگر مرگ داد است بيداد چيست
ز مرگ اين همه بانك و فرياد يست
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
شاه سمنگان چنان به پيدا شدنِ رخش يقين دارد، كه خواننده حق دارد به وعدۀ او كژ گمان گردد. چرا رستم خودش در پى يافتن رخش نمى رود؟ چرا وعدۀ شاه سمنگان را باور مىكند و انديشه (دلنگرانى) از سرش مى پرد؟ مى توان پاسخ داد كه:
پى رخش رستم نگردد نهان
چنان باره نامور در جهان
بجوييم رخشت بياريم زود
ايا پر هنر مرد كار آزمود
به فرمانِ شاه سمنگان خواليگران خوان مى آرايند و خنياگران فضا را از نغمۀ رود و سازِ شادى آكنده مىكنند و گلرخان پيالههاى باده دست به دست مىكنند. چه شده است مگر؟ آنكه با جهانِ شاهنامه آشناست، با چنين مجالس بزمى نيز بيگانه نيست. پهلوان در كنارِ رزم، بايد آدابِ بزم هم بياموزد. راه و آيينى كه رستم نگهدارِ آن است، راه و آيينِ ايرانشهرى است. در اين راه و آيين، رزم و بزم و جشن و يسن همراه با داد و دهش و نيكويي و دليرى و بردبارى و مهرآزمايي و شادى و بخشندگى و خرد و انديشه پويههاى مجموعهاى كلىاند، همراه با آدابى كه اين مجموعه را بسامان مىكند. رستم نماد نگه دارندۀ اين مجموعه است. اين مجموعه، روحِ ميهن به مفهومِ سرزمينِ پدرى است.
خواهم گفت كه در اين داستان پر آب چشم، چگونه رستم در برابر سهراب، همچون نگه دارندۀ اين آيينِ ايرانشهرى ظاهر مىشود. اما اكنون بسنده مىكنم به بزمى كه از آن، بزمهاى ديگرى زاييده مى شود كه برخلاف بزمهاى ديگرِ شاهنامه، گويي مرغواى بدخبرى در آنها پرسه مى زند.
بزمِ شاه سمنگان يا ميهمانىِ دشمن، بزمِ رستم و گيو در راه سفر به پايتخت، بزمِ كاووس پس از آشتى با رستم، بزمِ سهراب در دژ سپيد. همۀ اين بزمها يك ناخالصى و نقطۀ تيره در خود نهان دارند. همۀ اين بزمها كمابيش نابجا مى نمايند. هيچ يك از اين بزمها، بزمى را جبران نمىكنند كه مى توانست با آشتىِ پدر و فرزند رخ دهد، اما رخ نداد. و اين هستۀ مركزىِ تراژدىِ است كه حكيم توس را به پرسش از دادگرانه بودنِ فاجعه برمى انگيزد و آه از نهادِ هنرمندش برمى آورد.
كنايه را كنار بگذارم. كمابيش همزمان با فردوسى، در حكمتِ مشاء نيز شر در جهان، عدالتِ الهى را مسئلهساز مىكند. ابن سينا، معتزله و اشاعره با خونسردى و منطقِ خشك مى كوشند تعارضِ شر و عدالتِ الهى را رفع كنند. اما فردوسى كه زبانش هنرمندانه و انديشهاش زنده و انسانى و برخاسته از متنِ حادثات -و نه صرفاً در برهانهاى ذهنى-است، آه از نهادش بر مى آيد كه چرا:
يكى جز به نيكى زمين نسپرد
همى از نژندى فرو پژمرد
يكى بد كند نيك پيش آيدش
زمين بنده و بخت خويش آيدش
مجلسِ بزم شاهِ سمنگان زايندۀ چيزى است كه مىتواند زندگى رستم را پس از مرگش ادامه دهد. رستم گويي از آغاز از چيزى مبهم، غمگين است كه همچون ويروسى در خردِ قهرمانان داستان وارد مىشود و گفتارها و كردارها را نابجا مىكند. اما فقط گويي، بايد ببينيم كه آيا به راستى چنين است.
نيمه شب تهمينه به كامى به بالين رستم مى رود.
تو را ام كنون گر بخواهى مرا
نبيند جز اين مرغ و ماهى مرا
يكى آنكه بر تو چنين گشته ام
خرد را ز بهر هوا شسته ام
و ديگر كه از تو مرا كردگار
نشاند يكى پورم اندر كنار
مگر چون تو باشد به مردى و زور
سپهرش دهد بهره كيوان و هور
تراژدى كه مضمونش ناگزيرىِ تقدير است، فرمش نيز بايد از آغاز همچون جادوگران مكبث، يا پيشگوييِ هاتف معبد دلفى در اوديپ شهريار، يا پيشگوييِ جاماسب به اسفنديار؛ پايان را از آغاز اعلام كند. چرا راه دور رويم: فيلم مسافران بهرام بيضايي نمونهاى برجسته از براعت استهلال است. زنى از آغاز مى گويد: ما همه مى ميريم (نقل به مضمون). مقصودِ زن مردنِ همه در سفرِ پيش روست. اما آن هم كه نباشد، باز هم ما همه مىميريم؛ من، شما، همه. زايش و زندگىِ شايسته در گرو چگونگى رويارويي ما با اين تقديرِ ناگزيرِ گريز ناپذير است.
بارى، تازه دستگيرمان مىشود كه بزمِ شاه سمنگان يك قطعه نابجا در پازل داستان نيست. رستمِ پير وارد توران شده است تا رستمىِ جوان از توران صادر كند. اين را تهمينه مىگويد: مگر چون تو باشد به مردى و زور. اينجا نيز مىتوانيم رستم را نكوهش كنيم. او آيا به اين نمىانديشد كه يك رستمِ تورانى، با توجه به پيرى خودش، فردا ايرانيان را در جوى خون دفع مىكند. توجه بفرماييد. سهراب بعداً پس از قتل ژنده رزم، همين مضمون را ساز مى كند، و من دارم متن را با متن تحليل مى كنم.
بزمِ شاه سمنگان نيز تصوير پردازىِ هنرمندانهاى است كه آبستنِ آيندهاى مبهم است. رستم با تهمينه عشقورزى مىكند و آن بزم و اين عشقورزى، مى تواند پيام ديگرى نيز داشته باشد. آرزويي كه نطفهاش در زهدانِ مادر-ميهن، در زهدانِ تهمينه، بسته مىشود. آرزوى آشتىِ توران و ايران، آرزوى آشتى سرزمينِ پدرى و مادرى، آرزوى رفعِ تعارضِ مادر-ميهن و پدر-ميهن. اين نيز آرمانى است كه بعدتر سهراب بيانش مىكند. حكيم توس همه چيز را بجا چيده است. بزرگى هنر فردوسى هنوز ناشناخته مانده است.
كورس
ريشه ها ١٤٩ (دنباله)
٤٩- نشان يادگارى
پيشتر خوانديم كه تهمينه افزون بر دلباختگى، دليل ديگرى كه براى آمدن به بالين رستم مى آورد، آرزوى داشتنِ پسرى است كه در مردى و زور چون رستم باشد. اين پرسش پيش مى آيد كه تهمينه جنسيتِ فرزندِ آينده را از كجا مىداند؟ او خود مى گويد: خرد را ز بهر هوا هشتهام. پس تهمينه، اين دخترى كه رستم ز هر دانشى نزد او بهره مى بيند و پيش از اين شبِ رؤيايي، به پرده برون كس نديده ورا، -يا در اصل مرا-؛ اين دخترى كه از خردمندى روان و پاكىِ بدن، تو گفتى كه بهره ندارد زخاك؛ اين دخترى كه فردوسى در وصفِ زيبايياش دادِ سخن مىدهد؛ آرى چنين دخترى عاشق شده است. فرزانگى عشق جز آرزو و كام او نمى بيند و او پسرى مى خواهد كه چون هر پسرى دورانِ جوانىِ پدر را بازتاباند. عشقِ تهمينه او را همپيوندِ رستمى مىكند كه تنها يك شب با اوست و سپس بايد به آهنگِ خويشكارى ديگرى، با تهمينه وداع گويد. نگهداشتِ پدر-ميهن و آبادى و ايمنى آن در برابر دشمنانى كه ساعتى برآسودن از روزگار، به آنان مجال مىدهد تا اسبش را بدزدند. رستم چگونه مى تواند در سرزمين دشمن در كنار تهمينه تا آخر عمر به خوشى و خرمى زندگى كند، وقتى كه نبودش در جايگاه مقدرش همچند است با ويرانى آباد بوم ايران. در اين شاهكار تراژيك، فردوسى بافتِ داستان را چنان سرشته است كه كمابيش هيچ مقصرى در آن ديده نمىشود، به شرطى كه منطقِ كارِ هركس را از دريچۀ ديد خودِ آن كس بنگريم؛ حتى خوددارى كاووس در رساندنِ نوشدارو به رستم از ديدِ كاووس دلايل قانع كنندهاى دارد.
همين اسارت در ديدگاهِ شخصى است كه هوش و خرد را از آدمى مى ربايد و او را به فريبِ زمانه دچار مىكند. اگر از تمامى اين داستان تنها آن ابياتى را جدا كنيم كه گويندۀ آنها خودِ راوى -فردوسى- است، بى گمان درخواهيم يافت كه رويكردِ فردوسى به تقدير، از رويكردِ بزرگترين حماسهسرايان و تراژدى نويسانِ يونانى، خردمندانهتر است. از آن رو كه فردوسى، دست كم در اين سوگنامه، كنشهاى ندانمكارانۀ انسانى را، تنها به گردنِ تقديرى يكسويه نمى اندازد. تنها تقديرى كه گريز ناپذير است، مرگ به طور كلى است. واپسين سخنِ راوى كه از جايگاهى بر فرازِ دريچههاى تنگِ ديدهاى شخصى به ماجرا مى نگرد، اين است:
جهان را بسى هست از انسان به ياد
بسى داغ بر جان هر كس نهاد
كرا در جهان هست هوش و خرد
كجا او فريبِ زمانه خرد
معلوممان مى شود كه هوش و خرد چيزى است كه ديدگاهِ محدودِ انسان را گسترش مى بخشد تا كه سرانجام، ديدگاهِ شخص، همساز با ديدگاهِ زمانه مى شود. به بيانى استعارى، انسان از ديدِ خدا به رويدادها مى نگرد. چون نيك بنگريم، رستم به اين ماجرا كشيده مىشود. رفتن در مسيرِ رد پاى رخش، از نگرِ نمادين، رفتن در راهى است كه رونده مقصدِ آن را نمى داند؛ راهى كه خود برنگزيده است؛ عشق را نمادينه مىكند. تهمينهاى كه مىداند پسر مى زايد، عاشقى است كه نيروى عشقِ خرد سوزش رستم را به سمنگان مىكشاند. عشقِ تهمينه بس بزرگ و شكوهمند است. اين عشق، مرز و دشمنى و آيين را در آتشِ زبانهكشِ خويش مى سوزاند و پدر-ميهن را در برابرِ مادر-ميهن به زانو در مى آورد. به هر سان كه از ديدگاه تنگِ قراردادها، تهمينه را نكوهش كنند؛ انكار نتوانند كرد كه رستم در جهانِ تهمينه؛ تنها مرد، نخستين مرد و واپسين مرد است. تهمينه در آن دم كه با شمعى خوش بو خرامان به بالين رستم مى آيد، سراپا كام است و آرزو و دريچه ديدى كه همه جهان را رستم مى بيند و نيز رستمِ نوشكفتهاى كه از زهدانش خواهد روييد. تهمينه را هيچ انتخابى جز رستم نيست.
پاسدارانِ پير آيين، چه بسا اين دختر را به تازيانۀ نكوهش بندند كه چرا به راحتى و رايگان، خود را تسليم رستم كردهاست، اما آنان بعيد است بگويند كه: آرى، اين دخترى كه پيشتر هرگز كسى او را برونِ پرده نديده است، اكنون نيز تنها يك چيز مى تواند او را به تسليم كردنِ خود، انگيخته باشد: عشق. عشق يعنى همۀ جلوۀ جهان را در يك ديگرى ديدن.
گفت ليلى را خليفه كين تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوى
از دگر خوبان تو افزون نيستى
گفت خامش،چون تو مجنون نيستى
اين پند مولوى از زبان ليلي است به لعنت كنندگان عشق كه نمى توانند خود را به جاى عاشق بگذارند و جهان را از دريچه چشم مجنون ببينند.
عشق رستم در قياس با عشق تهمينه دست دوم است، همچون سرزمين پدرى در قياس با سرزمين مادرى. رستم بايد ميان ماندن و رفتن انتخاب كند. عشقش در حد بىگزينگى نيست. پدر-ميهن يا تهمينه؟ رستم كسى نيست كه پدر-ميهن را بايستهتر از رحل اقامت افكندن در توران نداند، اما يادگار خودش را در توران مى گذارد، نه تنها فرزند آيندهاش را بل مهره روى بازويش را. رستم پيش از ترك تهمينه، مهره پر آوازهاش را به تهمينه مىدهد تا فرزندشان اگر دختر بود مهر به گيسويش بندند و اگر پسر بود به بازويش. رستم به زابلستان برمى گردد و تهمينه پسرى مى زايد كه ورا نام سهراب كرد. سهر و سخر و سرخ، همگناند و سهراب يعنى شاداب و تازه.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
تا رستم به زابلستان برسد، ما نيز حاشيه اى برويم.
نبرد پدر و پسر در ادبيات جهان
در كهنترين سروده پهلوانى ژرمنى، پدر و پسرى به نام هاى هيله براند (Hildebrand) و هادوبراند (Hadubrand) كه از هم دور بوده و بر هم ناشناخته بودهاند، در گير نبردى سخت مىشوند. هنگام نبرد، پدر پسر را مى شناسد و دست از نبرد مىكشد ليك پسر او را فريبكار مىنامد و به ديگر سخن، پسر به پدر مى رساند كه كه تو دارى بر ترسويي خود سرپوش مى نهى. بعداً خواهيم ديد كه يك نيروى نهانى رستم را در شركت در نبردِ سهراب پس مى كشد يا به قولى خود بزرگ يا شايد همان ناخودآگاهى جمعى پاى رستم را از رفتن به پايتخت سست مى كند و چون كاووس او را به باد افره اين ديركرد سزاوارِ دار مى خواند، رستم خشمگنانه سر رخش را به سوى زابلستان كج مى كند و تنها با ميانجيگرى و پايمردى گودرز و پهلوانان ديگر است كه بازمى گردد. اما در حقيقت، چيزى كه رستم را برمىگرداند، اين سخن گودرز است كه اى پيلتن سرفراز پا پس كشى تو اين چو را در دهان ها مى اندازد كه رستم از آن جوانِ ترك ترسيد. اين كمابيش همان انگيزه هيلده براند در ادامۀ نبرد و كشتنِ پسر است.
ز گفتار چون سرد گشت انجمن
چنين گفت گودرز با پيلتن
كه شاه دليران گردن كشان
به ديگر سخن ها برند اين گمان
كز آن ترك ترسنده شد سرفراز
همين گويد اين گونه هر كس به راز
در افسانهاى ايرلندى كوچولين(Cuchulain)و كونلاى (Conlai)، پدر پس از همخوابگى با آيفه (Aife)خواهر ملكه لتا(Letha)، انگشترى به آيفه مىدهد تا به هنگام برومند شدنِ فرزند، او را انگشتر بدست به نزدیك پدر بفرستد. حين سفر، پدر و پسر چند بار درگيرِ نبرد با هم مى شوند و در واپسين نبرد، پدر وقتى پسر را مى شناسد كه پسر در حالِ جان دادن در آغوشِ اوست. اين هم نسخه سلتى رستم و سهراب.
در افسانه روسى ايليا، ايليا كه برخى ورا رستم روسى خواندهاند، سه روز با پهلوان جوانِ ناشناختهاى نبرد مىكند و وقتى آهنگِ كشتن او را دارد از روى صليبى در مىيابد كه هماوردش، سوكول نيك پسرِ خودش است. زمينۀ نبرد در اينجا، بىهيچ ترديدى فضاى مسيحيتِ اورتودوكسِ روسى است. پسر نخست برمى گردد و مادرش را به گناهِ زنا مىكشد و سپس آهنگِ كشتن پدر مىكند، اما به دستِ پدر كشته مىشود.
سخن به دراز نمى كشانم و در عوض خواننده علاقمند را به كتابى از پروفسور آنتونى پاتر ارجاع مى دهم كه به فارسى نيز برگردانده شده است:
Sohrab and Rostam,The Epictheme of Combat between father and son
در اين كتاب كه جستجوى آن در اينترنت به آسانى مقدور است، نويسنده موارد زيادى از داستانهاى تقابلِ پدر و پسر را نقل كرده و سپس كوشيده است، با مقايسه اين داستانها، فرضيههايي را در ريشهيابى پدركشى و پسركشى طرح كند. برخى، اين همانندىها را با تئورى اقتباس توضيح مى دهند: مثلا مىگويند مايۀ اصلى و اوليۀ داستان سكايي بوده و بعدها سكاها با پراكنده شدن در جهان اين ماجرا را هم در جهان پراكندهاند و حين اين پراكنش دگرگونىهايي در نامها و ماجرا پديد آمده است. نكتهاى كه در اين نظريه مغفول مىماند، اين است كه اساساً افسانهها تا بر وفق خواستى تودهاى نبوده باشند، پذيرفته و ماندگار نمى شوند؛ از جمله غالباً هرگاه پدر يك پهلوان ملى يا به اصطلاح مطرح شده در اين سلسله نوشتهها، غالباً هرگاه پدر نماينده پدر-ميهن است؛ در هيچ شرايطى مردم دوست ندارند، پهلوانشان شكست بخورد. اما بر كشته شدن فرزند نيز ندبه مىكنند، و در اين ندبه به زبان حال مىگويند: اى كاش ميان مادر-ميهن و پدر-ميهن آشتى برقرار مىشد،اما مى دانند كه اين آشتى به معناى يگانه شدن با دشمن است.
نظريه ديگر اين است اين افسانهها مسئلهاى جهانى و انسانى را مثلاً در باره عقده اوديپ، يا ازدواج برون پيوندى يا تربيت بى پدرانه و مادر سالارانه يا نبرد با من فرافكنده شده در فرامن (كمپيل) يا كشمكش نسل نو و كهنه بازگو مىكنند. پيشتر اشاره شد كه برخلاف تصور رايج، روح غربى با پدركشى و روح شرقى با فرزندكشى همساز است، شخص فرويد ميل پدركشى را جهانى مى دانست و اين را در ميل قوم بنى اسراييل در موسى و يكتاپرستى شرح كرده است. در روايات بالا نيز مى بينيم كه روايتهاى ايرلندى و ژرمنى نيز كه هردو غربى هستند، منجر به پسركشى مىشوند و نه پدركشى. برعكس در شاهنامه كه شرقى به حسابش مى آورند رابطه ضحاك و مرداس، حاكى از پدركشى است نه پسركشى. پروفسور پاتر هم كه بحق با اشتياق و زحمت بسيار و بيشتر با هزينه شخصى و كمك مشروط دانشگاه هاروارد، يكى از جامع ترين تحقيقات در اين موضوع را فراهم آورده است، به نتيجه قطعى نرسيده است اما به هر حال در بيشتر -و نه همه- اين افسانهها همانندىهايي چون بیرون دينى بودنِ همخوابگى، تركِزن توسط پدر، تربيت مادرسالارانه پسر در فقدان پدر، تصويرسازى پدر در ذهنِ پسر، كوشش پسر براى همانندسازى خود با پدرِ آرمانى، نام پوشانى و نقش مهر و نشان پدر بر پسر و غيره؛ مشترك است.
اما نام نظريه فرويد چون برگرفته از تراژدى اوديپ است و در دهههاى ميانى سده بيستم جنبش هايي عليه پدرسالارى رخ مى دهد و قهرمان مگس ها -نمايشنامهاى از سارتر -و بسيارى از آثار ادبى ديگر پدركشى را با تابو شكنى و آزادى پيوند مى زنند، اين تصور نيز دامن مى گستراند كه اوديپ، گويي روحى مدرن داشته است و حال آنكه در خود تراژدى سوفوكل پس از ازدواج اوديپ با مادر، بر سر شهر تب طاعون و بلا نازل مى شود و مقامات مذهبى علت را در قتل پادشاه پيشين -يا همان پدر اوديپ- اعلام مى كنند و راه نجات شهر را يافتنِ قاتل و به كيفر رساندن او مى دانند و چون همه چيز فاش مى شود، ملكه يا مادر، خودكشى مى كند و اوديپ با سنجاقهاى مادر خود را كور و سپس تبعيد مىكند. اقدام ايثارگرانه اوديپ براى نجات پدر-ميهن است.
همان سان كه پاتر تصريح كرده است، سهراب و رستم جامعترين حكايت نبردِ پدر و پسر است. وى از همين رو عنوانِ كتابش را سهراب و رستم نهاده است. اما بايد اضافه كرد كه فردوسى در مقام يك راوى، متعلق به سده چهارم هجرى، خود نيز با نگاهى خردمندانه كوشيده است داستان را تفسير كند. اين تفسير را صرفاً نبايد در چند بيتى جست كه سخن خود راوى را بازگو مىكنند بل فردوسى با پرداختى متفكرانه و هنرمندانه، معنا را نيز بيان كرده است. اكنون با تمركز بر متن شاهنامه، به گفتار خود ادامه مىدهم.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
٤٩- تأملات در داستان رستم و سهراب
رستم بسوى ايران حركت مىكند؛
بيامد سوى شهر ايران چو باد
وزين داستان كرد بسيار ياد
وزانجا سوى زابلستان كشيد
كسى را نگفت آنچه ديد و شنيد
سهراب (خندان و شاداب) چنان پيش هنگام، باليد و قد كشيد و زورمند و رزمآور و دلاور گشت كه در ده سالگى، هيچ كس را ياراى نبرد با او نبود. متن نشان مىدهد كه تا اين زمان، جز تهمينه هيچكس نمىداند كه كيست پدرِ اين رستمِ تورانى. نامِ اين دلاور، حكايت از كودكسانىِ او دارد. سهراب به زبانِ كوچه، همان ترگل ورگل است كه بيشتر در باره كودكان مى گويند، ليك اكنون، سهراب در ده سالگى، شيرمردى شده يكتا و شكستناپذير. او با تعلقِ به مادر، بزرگ شده است. موطنِ او فضاى اين تعلق است و تا پايان نيز مى بينيم كه اين پهلوانِ پسر، جنگ و بزم و شكار را در هم مى آميزد و در افقِ آرزوهايش، مرزِ توران و فرمانبرى با افراسياب، جلوهاى ندارد. درست برخلافِ رستم كه سخت پايبندِ نگهداشتِ آباد بومِ پدرى است و همواره نزديكِ زال زيسته است و آنجا كه پاى ايران در ميان است، حتى به فرمانِ شاهِ ناشايستى چون كاووس نيز، آرى مىگويد. سهراب يك روز در پيشگاهِ مادر-ميهن خود، گستاخى مىكند؛ چرا بايد نامِ پدر را از او نهان كنند؟ تهمينه پاسخ مى دهد:
تو پورِ گوِ پيلتن رستمى
ز دستان سامى و از نيرمى
و سپس، نامه و جواهراتى را كه رستم، هنگامِ زاده شدنِ سهراب فرستاده است به سهراب نشان مىدهد. تهمينه اما دو خواهش دارد و هردو برمى گردند به نامپوشىها و پنهانكارىهايي كه از اين پس، نقشى برجسته در پيشبردِ رويدادهاى داستان دارند. يك: افراسياب نبايد بداند كه رستم پدرِ توست؛ چه ممكن است به كينۀ دشمن تو را تباه كند. دو: رستم نبايد بداند كه تو چنين سرفراز شدهاى؛ ورنه تو را به پيشِ خود مى خواند و دلِ مادر از دوريت، ريش مىگردد
چو داند بخواند تو را نزدِ خويش
دل مادرت گردد از درد ريش
براى مادر در اينجا، نه توران مهم است و نه ايران، نه افراسياب مهم است و نه كيكاوس. اين سهراب است كه اكنون موطنِ مادر است. اما سهراب، گرچه هرگز نسبت مهراگين با خودِ پدر را نيازموده است، با تصويرِ خيالىِ پدر نسبتى داشته است. وى دليلى براى پنهان كردنِ نامِ پدر نمى يابد. او قصد مىكند كه به ايران تازد، كاووس را براندازد و رستم را كه هرگز به تخت وقعى ننهاده است، بر اريكۀ شاهى نشاند و سپس به توران برگردد و پس از سرنگون كردنِ افراسياب، خود، تكيه بر اريكۀ شاهى زند.
چو رستم پدر باشد و من پسر
نبايد به گيتى كسى تاجور
اين بلند پروازىِ كودكانه را فردوسى بس بجا و استادانه، نقاشى كرده است. سهراب البته لشكرى فراهم مى آورد، اما اين لشكر تناسبى با آرمانش ندارد. افراسياب كه دورادور، اين خيره سرى را مى پايد، دست به كارِ دسيسه مى شود. سپاهى عظيم، همراه با هديههاى گران بها، به يارى سهراب مى فرستد؛ به سركردگىِ دو سردار به نامهاى هومان و بارمان. مأموريت اصلىِ سرداران اين است كه نگذارند، پدر و پسر يكدگر را بشناسند؛ به اين اميد كه سهراب، رستم را بكشد. همين جا از زبانِ زمانهاى كه گفتيم با چشمِ خدا بر فراز ديدگاههاى تنگِ شخصى به ماجرا مى نگرد؛ مىتوان گفت كه رستم در دو صورت نقشۀ افراسياب را نقش بر آب مى تواند كرد: يكى كشتنِ سهراب و ديگر، آشتى با پسر. در صورتِ دوم، میتوان پرسيد كه: خب،بعد؟ آيا همه چيز به دلخواهِ سهراب واقعيت پيدا مىكند؟ آيا سرزمينِ پدرىِ ايران ايمن مى ماند؟ اين انديشهها مىتواند از ذهنِ رستم گذشته باشد و حتى با وقوف از هويتِ سهراب ترجيح داده باشد كه سهراب را به چشمِ دشمن بنگرد. البته فردوسى اين گمانهها را به ما سپرده است.
كورس
ريشه ها ١٤٩(دنباله)
شاهنامه از معانى حكمتآميز پربار است، اما آن را تنها از اين ديدگاه نگريستن، جفايي است بر درخششهاى روايي و تكنيكىِ خيرهكننده و شگفتانگيزِ آن. نه فقط بهرهگيرىِ فردوسى از انواعِ آرايههاى ادبى، بل هنرِ داستان پردازى وى، با توجه به پايبندى وى به تعدادِ هجاهاى مثنوى بحر متقارب يا به بيانى سادهتر، با توجه به تنگناى قافيهاى كه نه در نثر لازم است و نه حتى در شعر سپيد؛ وى را در مقامى بر فرازِ سرِ تولستوى و هومر مى نشاند. تا آنجا كه به احساسِ جوانىِ من مربوط مىشود، به ياد دارم كه رمانهايي چون جنگ و صلحِ تولستوى يا تام جونزِ هنرى فيلدينگ يا ديگر آثارِ بزرگِ ادبياتِ جهان؛ اين قدرت را داشتند كه مرا از جهنمى كه در آن بودم، بكنند و يك چند، به شهرى ديگر واردم كنند كه در كنارِ آدمهايي ديگر، زندگى كنم.
شاهنامه نيز بسته به اينكه چگونه خوانده شود، اين نيروى افسونى را دارد يا شايد من چون آدمى قديمى هستم، چنين احساسى دارم. به هر حال، تا دير زمانى براى ايرانيان به ويژه در مناطق كردستان و لرستان، هنرِ فردوسى قادر بوده است، مردم را در برابرِ نقالها و شاهنامهخوانها مسحور كند. چگونه؟ من چه مى دانم. هنرمندانِ بزرگ، مبدعانِ تكنيك بودهاند نه مقلدانِ تكنيك. اما هر قدر نيز من و شما تكنيك بدانيم، دميدنِ گيرايي و افسون در كارِ هنرى، نيازمندِ چيز ديگرى است؛ شايد نبوغ، شايد درد و اشتياق برجوشنده از بُنِ جان، شايد قدرتِ خيالپردازى. اين به هر حال، چيزیست كه به آسانى فراچنگ آمدنى نيست.
گو اينكه من هم شتاب دارم كه “ريشهها” را در قلمروهاى ديگرِ فرهنگى بيرون بكشم؛ در پيشگاهِ دوستان متأسفم و در برابرِ فردوسى پوزشخواه، كه نمى توانم تمامىِ ابياتِ نبردِ دژ سفيد را به ويژه بخشِ نبردِ سهراب و گردآفريد را بازنويسم. يكى از فنون داستانپردازى، تمهيداتِ پيش از ماجراست. نمونه مى خواهيد؛ تمهيداتِ نبردِ روسيه با ارتش ناپلئون، در جنگ و صلحِ تولستوى.
تمهيداتى كه فردوسى پيش از حركتِ سپاهِ سهراب مىچيند، به برتر
با سپاسى دگر بار از حامى عزيز و نوريزاده آزاده و با درود به همه كاربران اين سايت شريف اعم از مخالفان و موافقان بازخوانى شاهنامه
پوزشخواهانه چند خطا را كه شخصا مسؤول إنها هستم اصلاح مى كنم
١-تو دانى كه نگريزم از كارزار
وليكن سبك داردم شهريار
٢-آنكه به سهراب مى گويد رستم در زابلستان در باغ مشغول بزم است هومان است نه هجير
٣-كرا در جهان هست هوش و خرد
كجا او فريب زمانه خورد
٤-نسبت مهراكين درست است نه مهراگين .مهراكين اصظلاحى در روانكاوى فرويد است گوياى نسبت پسر به پدر كه هم مهرآميز است و هم كينه آلود
در پايان دلتنگى خود را از غيبت برخى دوستان از جمله مانى ،مصلح ،عبدالله ،اعلام مى كنم .بى كنش عزيز :به سبب غيبت شما در دو سه پست گذشته دلنگرانم .اميدوارم شاد و تندرست باشيد
با درود بر استاد گرانقدر جناب کورس عزیز
ضمن سپاس از توجه تان، اطمینان دارم که دستِ کم، خطای مربوط به “مهراکین” که “مهراگین” نوشته شده است؛ از سوی این ناچیز است که بدینوسیله از جناب عالی و تمامی دوستان، پوزش می طلبم.
با ادب و احترام. حامی
كورس عزيز
با سلام و عرض ادب
من همچون گذشته به تلمذ و كسب معرفت از دانش شما مشغولم.
سربلند ، پاينده و پرتوان باشيد.
با سلام آقاي نوريزاد حتما شنيديد كه سگ زرد برادر شغاله اين سه نفر رو ول كن بابا خدا مي دونه كه اگه فردا خامنه اي سلطنتش رو در خطر ببينه همين موسوي رو مي آره يه نمايش در ست مي كنه يه پستي بهش ميدن اون هم سخنراني مي كنه ميگه گذشته ها گذشته خلاصه براي بقا دوباره يه شيره سر ملت مي مالند نمونه عيني مطلب همين هاشمي رفسنجاني تا قبل از اينكه تو تلويزيون متهم به جاسوسي ودزدي نشده بود همه چي خوب بود بعدش يهو شد طرفدار آسيب ديدگان ! الان هم كه رفقاش دوباره سر قدرت برگشتند آسيب ديدگان فراموش شدند .
كمال افتخار اين كه تو مي گويي شايد از ما و مخصوصا شما به عمل أيد و لي از موسوي هرگز، به ظلمي كه به اينها روا مي شود توجه كن نه به اما و اگرها
با درود به کمال افتخار، باور نداری غولی که خود اینها ساخته اند از سایهٔ خود هم میترسد و به سازندگانش هم هیچ رحم و شفقتی ندارد اگر وی را کرنش و بندگی نکنند؟ و این سازندگان که گویا دیگر نمیخواهند وی را بندگی کنند، هر کدام به نوعی گلوی آنها در دست این غول یا دیو گرفتار نیامده است؟ و حمله به کسانی که امکان دفاعی از خود ندارند، آنهم در شرایطی که نیاز مبرم به انسجام و یک پارچگی در برابر دیو از در و دیوار میبارد، چه دستاوردی دارد که دردی را دوا کند؟
ارشام عزيز با سلام قسمت اول سخن شما را مي پذيرم اما من اتفاقا از گسست پيوند مردم در بزنگاه سرنوشت مي ترسم كه با علم كردن موسوي وامثالش مثل خاتمي وهاشمي به مردم بگويند كه مگر اين را نمي خواستيد اين هم محبوب شما به خانه هايتان برگرديد اما اينكه اينكه اينها مظلوم وبي دفاعند فقط يك نكته مي گويم بعد از سال 61 كه آقايان هوس زيارت قدس از طريق كربلا را داشتند همين موسوي نخست وزير بود ويك كلمه نگفت كه 250هزار جوان را به كام مرگ نفرستيد چرا چون بر مسند قدرت بود بابا ما همه اينها را آزموده ايم .
کمال افتخار گرامی،با درود مجدد و احترام به شما و دیدگاه شما، نظر شخصی بنده این است که اگر الان روی کسی متمرکز شویم که کشوری و ملتی را به آتش کشیده و همچنان کبریت به دست زوزه میکشد، همدلیهای بیشتری را که نیاز مبرم ماست،موجب شده ایم. این دیو مست تر و دیوانه تر از آن است که حتی رحمی به عاقبت خود کند.مگر پیدا میشود کسی در یک صنفی که از او پست تر و رذل تر نباشد و این دیو وی را زیر چتر خود نیاورده باشد؟
درود بر انسان شجاع و آزاده جناب نوری زاد عزیز
جداً که چه به حق نوشته اید که این محلِ سفارت قدیم، اکنون “لانۀ جاسوسی” است.
می گویند خداوند در سوره حجرات فرموده است که “تجسس نکنید”! و حال آنکه زندگی اینان بدون جاسوسی در ریز و درشتِ زندگی مردم، سپری نمی شود.
آنهایی که نه جرات دارند و نه توان آنرا دارند که از توطئه و دسیسه های بیگانگان سر درآورند؛ آنهایی که اصولاً منافعِ ملی را نمی فهمند؛ آنهایی که تمامیِ سرمایه های کشور را به باد داده اند؛ راهی ندارند الا اینکه سر در مسائل داخلیِ مردمان خویش کنند و بدنبال نقاط ضعفی بگردند تا بتوانند با بهره گیری از آنها به حکومتِ ننگین خود ادامه دهند.
آنقدر به دین خویش پایبند هستند که “جاسوسی” امر مقدسی قلمداد گردیده و هر کدام از این جماعت، برای آن دیگری “دستگاه شنود” می گذارد.
اطلاعات برای سپاه و بسیج. سپاه و بسیج برای اطلاعاتی ها و دولتی ها و مجلسیان. بیتِ مکرم برای سپاه و اطلاعاتی ها. و بخشی از بیتِ مکرم برای بخش دیگری از بیت.
و احتمالاً همه این شنودها برای بهره برداری شایسته، تحویلِ سفارت چین و روسیه داده می شود!
آیا دین منفعتی در بر دارد ؟ (2)
***********************
درقسمت اول این نوشته ، گفته شد که دین روشی است برای زندگی و تبیین باید ها و نباید های آن . توضیح می دهم که ، در آن نوشته و نوشته ی حاضر ، همان طور که یکی از دوستان بیان نموده بود ، منظور من بیشتر “اسلام” است . به دلایل متعدد . یکی این که من خود مسلمانم و بنابراین یقینن اسلام را بهتر از سایر ادیان یافته ام و بنابراین از آن منظر نگاه خواهم کرد . دیگر این که اطلاع من از اسلام در مقایسه با سایر ادیان بیشتر است . امید که در نوشته ی حاضر بتوانم در صورت لزوم روشن بگویم که منظورم دین در حالت کلی مورد بحث است و یا حالت خاص آن یعنی اسلام .
نوشته ی اول با واکنش های متفاوتی از سوی بررسی کنندگان مواجه شد . برخی آن را با وجود این که با من هم نظر نیستند ، به عقاید خوشان نزدیک دانستند . حتی کسانی گفتند که من با این دینی که دارم گویا سکولارم . برخی نیز گفتند که اگر چنین باشد آن ها هم مسلمانند . من البته این ها را به فال نیک می گیرم .
برخی نیز نوشتند ، آن چه من گفته ام ، نظر عقلاست . و این که هر عاقلی این ها را می گوید . اما متاسفانه بلافاصله و بدون هیچ دلیلی نوشتند که : بنابراین این ها ربطی به دین ندارد . من اگر فرصتی باشد ، در آینده در این خصوص صحبت خواهم کرد . خلاصه این که اگر علمی بررسی کنیم نباید بین تعالیم انبیا و یافته های علمی تناقضی وجود داشته باشد .
برخی نیز با عصبانیت ، نوشته ی مرا که هیچ خشونتی در آن نبود ، برنتافتند و چونان گذشته شروع کردند به چهره در هم کشیدن و اهانت کردن و پرخاش نمودن . من به این ها می گویم اگر خشونت بد است ، برای اهل نوشتن ، بسیار بدتر است . اگر ما حرف یکدیگر را تحمل نکنیم و با خشونت با هم برخورد کنیم ، پس چه انتظاری است از آن اسلحه به دستی که کارش با خشونت ، عجین است . من بنا ندارم با این نوع از نظر دهندگان مقابله به مثل کنم . یا تحمل می کنم و جواب نمی دهم . یا سر فرصت و با آرامش پاسخ خواهم داد . در هر حال تلاش می کنم که رفتار این ها مرا عصبانی نکند . و به واکنش احساسی واندارد .
اما ادامه ی بحث را در این قسمت پی می گیریم :
من باوری دارم که آن را با شما در میان خواهم نهاد . در آن بنگرید و مرا از درستی یا نادرستی آن آگاه کنید . چه باوری ؟ من فکر می کنم که انسان که به دنیا می آید یک وجود جسمانی صرف نیست . نمی دانم که مجازم که این مثال را بیاورم یا خیر ؟ یا اصلن این تمثیل گویا خواهد بود ؟ من می گویم فی المثل وجود انسان در بدو خلقت ( یا تولد ) مثل رایانه ای نیست که حافظه ی آن به کلی خالی از اطلاعات باشد . بلکه برعکس مانند رایانه ای است که نرم افزارهایی بر روی آن نصب شده است . این نرم افزارها سرشت و طینت ما را می سازند و موجب می شوند که ما تمایلاتی داشته باشیم و بی میلی هایی . چیزهایی مثل غریزه . مثل عشق به خوبی ها و تنفر از بدی ها . دوست داشتن جنس مقابل و تمایل به معاشرت با او .
این ها مربوط به دیروز و امروز هم نیست . قدمت آن ها به اندازه ی تاریخ زندگی انسان است . بیایید فعلن به استثنا ها نگاه نکنیم . و این که تعاریف خوب و بد و زشت و زیبا ممکن است از نظر زمانی و مکانی متفاوت باشد . ولی در حال به باور من این “نرم افزار”ها در نهاد انسان هست . و انسان با این هاست که انسان می شود .
یکی از این تمایلات که در سرشت آدمیان وجود دارد ، تمایل به پرستش است . پرستش موجود برتر . بلکه برترین موجود . این در نوع بشر وجود داشته ودارد . از قدیم الایام تاکنون . حافظ می گوید :
همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست —— همه جا خانه ی عشق است چه مسجد چه کنشت
و باز می فرماید :
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست —– هرجا که هست پرتو روی حبیب هست
انسان به هر سو که رو می کرده این “نادیده ” ی خود را دیده است . و با چشم دل در او نگریسته و او را به جان طلبیده :
به دریا بنگرم دریا ته بینم —– به صحرا بنگرم صحرا ته بینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت ——- نشان از قامت زیبا ته بینم
برای انسان های والایی که “چشم دل” گشوده اند ، در همه جا و همه کس و همه چیز آثار اورا و جمالش را و لطفش را و مهرش را و عشقش را دیده اند . آن گاه با مهربانی و خواهش از ما نیز خواسته اند که :
چشم دل باز کن که جان بینی —— آن چه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری ——- همه آفاق گلستان بینی
تا به آن جا که خروش بر می آورند که :
یار بی پرده از در و دیوار —– در تجلی است یا اولی الباب.
انسان در ساحت هستی ، بنابر سرشت خود به “چیزی” باور داشته ودارد که گرچه با چشم سر نمی بیندش ولی با همه ی وجود ، وجودش را و حضورش را حس می کند و به آن باور دارد . ودر همه جا و همه حال اورا می طلبد .
با این حال و با اسف باید گفت که انسان ، در شناخت و درک آن “چیز” و ره یافت به آستانش همواره راه درست نپیموده . بنا به جهل خود ، گاه عناصری از طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان را به جای آن “چیز” ، خدای خود به شمار آورده و پرستیده و یا عناصری از قهر طبیعت را مانند رعد و برق و … در نظر آورده و از آن ها در جهت دفع “شر”شان استمداده طلبیده . نادان تر ها حتی به دست خود اجسامی از سنگ و چوب و حتی دانه های خرما برساخته و آن ها را بت نامیده و در آستانشان خشوع کرده اند و ار آن ها حاجت طلبیده اند . این مرتبه ی پرستش (برغم کسانی که بت پرستی را بریکتا پرستی ترجیح می دهند) ، دون پایه ترین مرتبه ی پرستش تواند بود . این انسان های سرگشته نتوانسته اند به آن نیاز ناشی از سرشت خود به درستی پاسخ دهند .
با این حال ، این وجود “نادیده” آن قدر حضورش و وجودش آشکار است که بسیاری از کسان که از دین به طور کلی بیزاری می جویند ، به آن باور دارند . گرچه اکراه دارند که به آن نام خدا اطلاق کنند . عیبی ندارد . بگذار آنان ، آن “چیز” را “هستی هوشمند” بنامند . یا مثل کسانی دیگر به او “شعور کل” اطلاق کنند . اما به هر حال می گویند که به آن باور دارند .
به باور من ، نیاز به پرستش و اعتقاد به آن “چیز” در سرشت انسان هست . به مثابه بخشی از “نرم افزار”ی که “سرشت” انسان را می سازد و به او “انسانیت” می بخشد .
سرانجام آن وجود لطیف ازلی ، از سر لطف پیامبرانش را فرستاد . که چه کنند ؟ تا به انسان های سرگشته ای که مطابق فطرت خود به دنبال گم گشته ی خود بودند و براساس جهل خود به بیراهه می رفتند بگوید که این ها نپرستید . وچه بپرستند ؟ خدای یگانه را . پیامبران به انسان ها گفتند اگر چنین کنید از گمراهی می رهید و رستگار می شوید .
پیامبران ، دانشمند به معنی رسمی آن نبودند . هنرمند هم نبودند (به همان معنی ) شعبده باز هم نبودند . انسان هایی بودند کاملن معمولی . و درستکار . و امین . و راستگو . و مهربان . وشجاع. و توانمند . در متن جامعه . در متن زندگی مردم . و در کنار آن ها . و هم راه آن ها در جاده ی زندگی .
چه ساده اندیشند آن ها که می گویند پیامبر اسلام (ص) کتاب و مقاله ی علمی ننوشته ، پس پیامبر نیست و چه می دانم ؟ پس طالب و دوستدار علم نیست . چون دانشگاهی تأسیس نکرده ، پس ادعای او که گفته از گهواره تا گور دانش بجوی ، دروغ است .
کار پیامبران این نیست که فی المثل بیایند به مردم فیزیک درس بدهند تا آن ها مثلن تئوری نسبیت را بفهمند . آیا اگر چنین کنند به این معنی است که آن ها واقعن فرستاده ی خدا هستند ؟ پس کار آن ها چیست ؟ می گویم : هدایت . هدایت مردم به راه راست . آن گاه خود مردم دروازه های علم را خواهند گشود . پیامبران آمدند تا انسان سرگشته را “در ریل” قرار دهند . سپس آن ها خود خواهند رفت و به منزل مقصود خواهند رسید .
شما اطمینان داشته باشید که اگر پیامبر اسلام مدرسه ای می ساخت و” علم ” آموزش می داد ، آن گاه همین دسته این داستان را برمی آوردند که ایشان نه از جانب خدا بلکه از سوی خود و با اتکا به اندک دانشی که داشته به دنبال مردم فریبی و کسب منفعت برای خود بوده است . چه ساده اندیشانه است که انتظار داشته باشیم که پیامبر، کتاب علمی تألیف کند و یا دانشگاهی بسازد و در آن تدریس کند . و اگر چنین نکرد با کمال بی ملاحظگی بگوییم او هرگز دوستدار علم نبوده است . و این که کفته باشید ” دانش را حتی درچین بجویید” و این که گفته باشد “زگهواره تا گور دانش بجوی” ، دروغ محض است .
پیامبران بر مبنای نیاز بشر و لطف آن “وجود” مهربان ، نازل شدند . تا چه کنند ؟ هدایت بشر . تا به او بگویند که راه از چاه چیست ؟ تا به او حکمت بیاموزند و از ناپاکی ها ، پاکیزه اش گردانند . و چنین کردند .
و پیامبر بزرگوار اسلام (ص) به عنوان آخرین نفر از این سلسله ی شکوهمند ، بر مردم زمان خودش و زمان های بعدی نازل شد ، تا کلیات این درس هدایت را مطرح و کار را به اتمام رساند . او چراغی را برافروخت که برای همیشه روشنی بخش راه پرفراز و نشیب زندگی بشر خواهد بود . هر چند که همواره کسانی با این چراغ هدایت در ستیز باشند . به قول حافظ که :
در این چمن گل بی خار کس نچید آری —— چراغ مصطفوی با شرار بولهبیست.
بیاییم متمرکز شویم به سوال آن ها که می گویند ، نتیجه ی این پیامبری چه شد . آیا اسلامی که پیامبر به مردم عرضه کرد برای آن ها منفعتی داشته است ؟ و این البته موضوع بحث ما نیز هست ؟
اولن صراحتن می گویم و از این گفته به جد دفاع می کنم که تمامی آن چه بدخواهان به پیامبر وتاریخ اسلام نسبت می دهند ، وبرخی از روی احساسات ناسیونالیستی و برخی از روی حقد و کینه به آن دامن می زنند ، جز دروغ هایی شرم آور نیست . تاریخ زندگی پیامبر اسلام ( ص ) و دعوت او و تلاشش برای هدایت مردم و گسترش اسلام ، پاک و پاکیزه است . و مشحون از مهربانی و اخلاق . و به دور از خشونت . و من خاضعانه و عاشقانه خطاب به استانش می گویم :
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است —– فدای قد تو هر سرو بن که بر لب جوست .
بگذریم .
الآن می گویم آن چه مثلن در مورد کتاب سوزی و از بین بردن دانشگاه ها و نظایر آن گفته شده دروغ های بزرگی هستند که هیچ کس حتی یک دلیل متقن برای آن ندارد . تأکید می کنم حتی یک دلیل مستند و قابل اتکا و استناد . آن هایی که در اظهار نظر به قسمت اول این نوشته ، این گونه اظهارات خالی از حقیقتی را بیان کرده اند ، اگر راست می گویند دلایل خود را ارائه کنند . می گویم دلایل . واقعن دلیل بیاورید . دوباره نگوید که حسن به گرمابه رفت و حسین به گلستان ، پس تقی راننده ی می نی بوس است . من همه ی آنانی را که ادعا می کنند مسلمانان صدر اسلام در حمله به ایران ، دانشگاه “ها” را ویران کرده اند و کتابخانه ها را سوزانده اند ، در همین جا دعوت می کنم که اگر بر این باور خود محققن پایدارند ، دلایلشان را بگویند . ما منتظریم .
اما پیامبر اسلام( ص ) چه کرد ؟ او در مدت کوتاهی که زمان آن از آغاز دعوت تا پایان آن حداکثر 23 سال طول کشید ، مردم شبه جزیره ی عربستان را که در نادانی و جهالت و خونریزی و سفاکی ، بی بدیل بودند ، از منجلاب بدر آورد . آن ها را باهم برادر ، مهربان و متحد نمود . و بنیان یک تمدن بزرگ جهانی را پی ریزی نمود ، که آثار آن را هنوز به چشم می بینیم .
سرزمینی که حتی ایرانیان حاضر نبودند آن را از فرط بی ارزشی به سرزمین خود ضمیمه کنند ، به واسطه ی تعالیم پیامبر چنان نیرومند شد که نه تنها کل شبه جزیره را متحد نمود ، بلکه به پادشاه ایران و نیز روم پیام داد که به او بگروند . و بزودی گروه گروه ، شهر به شهر و روستا به روستا ، آن را پذیرفتند .این تعالیم اسلام بود که روح تشنه ی مردم را سیراب می کرد و ان ها را شیفته ی خود می ساخت . آن چه اسلام را تا عمق جان مردم کشورهای مسلمان توسعه داد ، تعالیم و فرهنگ برتری بود که از سوی مسلمانان ارائه می شد . و این اسلام آوردن نه به زور اسلحه ، بلکه پذیرش از روی ایمان و اعتقاد و در طول چند قرن بوده است .
آن ها که بنا به احساسات میهنی خود گمان می کنند که فرهنگ ایرانی مقارن ظهور اسلام ، مترقی تر از تعالیم اسلام بوده ، سخت در اشتباهند . علی رغم این ادعای میهن دوستانه ، اما باید اذعان نمود که این ادعا ها مبنای درستی ندارد . تشتت فکری در گستره ی ایران پهناور آن روز . جاهلانه بودن تعالیم موبدان زرتشتی ، دست اندازی آنان در قدرت و سهیم بودن آن ها در خونریزی های دربار ساسانیان ، ظهور ادیان جدید ، گسترش مذهب بودایی از غرب و شمال غربی به داخل ، توسعه ی آیین مسیحیت در داخل های مرزهای کشور ، ان چنان وضع آشفته ای را ایجاد نموده بود که نیاز به یک “رنسانس” بزرگ ، کاملن مشهود بود .
هم چنین با عرض پوزش از این که احساسات میهن دوستانه ی برخی از دوستان را جریحه دار می کنم ، ناگزیرم بگویم که ، ادعای وجود دانشگاه ها و مراکز علمی متعدد در کشور، و نیز انبوهی از کتب دانشگاهی ( که گویا در حمله ی مسلمانان سوخته اند ) ، ادعایی دروغ بیش نیست . علم در کشور بسیار محدود و در اختیار برخی موبدان و حداکثر در محدوده ی تعالیم مذهبی بوده است . وجود علم در سطح جامعه و مردم عادی هرگز وجود نداشته است . وجود دانشگاه جندی شاپور نیز ( اگر بتوان به آن نام دانشگاه اطلاق نمود ) ، تحت تأثیر فرهنگی رومیان مسیحی و عمدتن مربوط به موضوعات پزشکی بوده است .
با این حال با پذیرش اسلام در ایران تمدن جدیدی شکل گرفت که آثار آن در توسعه ی علمی کشور ، به تدریج آشکار گردید . فرهنگ اسلامی که در کشورهای اسلامی شکل گرفت و توسعه یافت ، آن طور که ناسیونالیست ها تبلیغ می کنند ، “عربی” نیست . اسلامی است . تمدنی است که تمام کشورهای اسلامی از جمله ایران ، در شکل گرفتن و شکوفایی آن سهیم بوده اند .
اسلام جان تازه ای در کشورهای اسلامی و از جمله ایران دمید . آن ها را از تشتت فرهنگی و فکری نجات داد و به آن ها هویت نوینی بخشید . در سایه ی این هویت جدید ، فرهنگ اسلامی و تمدن درخشان آن بوجود آمد . دانشمندان بزرگ ایرانی که به اسم اسلام نوشتند و به یادگار گذاشتند ، خود را مدیون این فرهنگ می دانند و البته افتخار آن هستند . خدمات متقابل کشورهای اسلامی ( و از جمله ایران) و اسلام به یکدیگر ، موجد پیدایی ، شکوفایی و رشد تمدن اسلامی در این کشورها گردید . اکنون آثار این تمدن در معماری ، شعر ، ادبیات ، هنر ، صنعت و… و بالاخره زندگی مردم این کشورها مشهود است . به رغم کینه و حقد معاندان و نا آگاهی نا آگاهان ، شکوه این تمدن برآمده از تعالیم اسلامی ، قابل آنکار نیست .
با پوزش از طولانی شدن مطلب ، ادامه ی بحث را در نوشته های بعدی پی خواهیم گرفت .
ارادتمند
سید ابوالفضل
با درود به جناب سیدابوالفضل گرامی
دوست گرامی
در بخش پیشین این نوشته، مطالبی را در مورد “دین” و “رفتارهای نیکوی دینی”، نوشتید.
بنده و بسیاری از دوستان، گفتیم که این “دین” و “دستورات و رفتارهای پسندیده” ، بسیار زیبا و دوست داشتنی هستند، امّا، امّا، این دین “دینِ اسلام” نیست. این دستورات و رفتارها از دینِ اسلام و قران، استخراج نشده است. در قران و آموزه های دین اسلام، فراوان نمونه وجود دارد که بر خلافِ این دستوراتِ نیکو، می باشد. (من به چند نمونۀ آن اشاره کردم و نوشتم که اگر لازم دارید، متن آیات مربوطه و ترجمۀ آنها را برایتان بنویسم)
گفتیم که شما دارید دینی نو ارائه می دهید. شما دارید “آئینِ پاکدینی” ارائه می فرمایید. شما نمی توانید نامِ اینها را “اسلام” بگذارید.(البته همان اسلامی که در قران و احادیث معرفی شده است)
حال شما دوست عزیز، بدون ارائۀ هیچگونه پاسخی به این حقیقت؛ به ادامۀ یکجانبه همان ادعاها پرداخته اید و بدونِ دلیل و برهان، به ادعاهای جدیدی دست یازیدید.
راستی یک پرسش، دوست عزیز،
اگر اسلام که به تعبیر شما توانست در مدت بسیار کوتاه آنهمه تحول را در مردم و فرهنگِ ایران ایجاد کند؛ چرا نتوانست کمی از این فرهنگِ غنی و رشدِ فرهنگی و علمی را در خودِ سرزمینِ عربستان که زادگاه آن بود؛ بوجود آورد؟
چرا در مقابلِ آنهمه ایرانیِ دانشمند، نمی توانید از یک دانشمندِ شبه جزیره نام ببرید؟
چرا نویسندگانِ تاریخِ همین مردم و همین اسلام، مورخین و نویسندگان ایرانی هستند؟
آیا این نشان نمی دهد که کدام ملت “فرهنگِ غنی” را در اختیار داشت و چه قومی دارای “فرهنگِ ضعیف و علیل” بود؟
واقعاً می توانید ادعا کنید که “آن فرهنگ” توانست به ایران “هویتِ جدیدی” ببخشد؟
در مورد این حرفهای جدید که اشاره به “فطرت” و وجودِ “نرم افزار” خداپرستی و همچنین بحث “پیامبران”، در فرصت دیگر صحبت خواهم نمود. لکن امیدوارم که همانطور که قبلاً عرض کردم، جنابعالی در موردِ انطباقِ آن باورها و دستوراتِ پاکدینی، با دینِ اسلام شواهدی را ارائه فرمایید تا واقعا ما نیز از خاستگاهِ دین و آئین شما سر در آورده و بتوانیم به منابع دینی تان مراجعه نماییم و به نقد احتمالی آن بپردازیم.
درود بر حامی عزیز
برتراند راسل می گوید “ایرانیان مردمی بسیار متفکر و متدین بودند و دین اسلام را به چیزی بسیار جالبتر و فلسفی تر از آنچه محمد و پیروانش عرضه می کردند، تبدیل کردند”
سیر تطور ادیان چیز تازه ای نیست، جالب است که بطور مثال یهوه خدای یهود، در ابتدا یک خدای قومی و قبیله ای در کنار سایر خدایان بوده ولی به مرور زمان به خدای واحد تبدیل می شود. ضمنا مسیح نیز یک روحانی یهودی بوده است که در ابتدا تنها اصلاحاتی را مد نظر داشته است ولی آیین او به تدریج به دینی نو با احکام و دستورات نو بدل می شود که دشمن شماره یک یهود نیز می شود.
“مشکل دنیا این است که احمقها کاملا به خود یقین دارند در حالی که دانایان سرشار از شک و تردیدند” “راسل”
به قول حضرت حافظ
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه؛ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
جناب بردیای گرامی
ما ایرانیان خود بهتر از جناب برتراند راسل ،سابقه و لاحقه ایران و اسلام را می شناسیم،ضمنا جنابعالی اخلاق را هم چاشنی تبلیغات سکولاریستی خویش قرار دهید ،و برای احمق خواندن متدینان تمسک به الفاظ عبارات آقای راسل نکنید،زیرا اگر یقین صفت مقدوحی است ،جزم اندیشی و یقین دیگران نیز احمقانه است ،و سخن جناب راسل سخنی عام است ،و اگر یقین وصف مقدوحی نیست ،پس احمق خواندن صاحبان یقین ،خود رویکردی احمقانه است.
با احترام
مرتضی جان
من نمی فهمم چرا شما سریع به خود می گیری؟ من کجا گفتم متدینین احمقند رفیق؟ شک داری به خودت انگار!
گیر میدیااا آقا مرتضااا!
جناب آقای حامی
با سلام
باید عرض کنم شگرد کار شما بغیر از جمع آوری و یکجا آوری نوشته های دیگران ،و غیر از حمایت های حامیانه ،کلی گوئی تبلیغاتی و ارائه لیست های کلی است،شما لطف کنید بجای تبلیغات کلی ،و ردیف کردن لیست ،موارد لیست ،را جدا جدا ،مطرح کرده و در مورد انها توضیح ارائه کنید ،و بگویید اشکال و ایراد شما در هر مورد ،به چیست؟
توجه کنید که در هر کامنت “یک موضوع را با توضیحات و وجه اشکال” ذکر کنید .
من پاسخ گوی مطالب شما خواهم بود.
موفق باشید
درود بر دوست “طعنه زن” جناب مرتضی
بسیار خوب دوست عزیز، “من هر آنچه گویی هستم؛ آیا تو هر آنچه نمایی، هستی؟؟”
اما در مورد اینکه بجای تبلیغات بهتر است موارد را جدا جدا مطرح نمایم؛ خدمت شما عرض می نمایم که بنده در پست “راست بگوییم اگرچه به زیان ما تمام شود”، در پاسخ به نوشتۀ جناب ابوالفضل، مطالبی را نوشتم و در آنجا بیش از 10 مورد را به صورت جدا جدا طرح کردم و ایرادات نوشته ایشان را بیان داشته و سوالاتی را طرح نموده بودم.
از قضا شما هم آن نوشته را مشاهده فرمودید و تنها به جواب بسنده کردید که :
«ـ جناب حامی
با سلام
نکاتی را که بعنوان ایراد به اسلام ذکر کرده اید ،همه قابل پاسخند ،برخی از آنها ناشی از تلقی نادرست شماست ،و برخی امور قابل توضیحند ،که من اینها را یادداشت کرده ام و بتدریج پاسخ آنها را ارسال خواهم کرد. »»
و جالب اینجاست که شما به جای پاسخگویی به آن نوشته (که دقیقاً در راستای همین نوشته اخیر است)، در این کامنت جدیدتان؛ به تاسی از خدای دینتان(که با پروردگار عالم، یزدان، بسیار متفاوت است)، اینجانب را به صفات و القابِ فراوان متصف فرمودید.
البته یزدان را باید سپاس گفت که بخاطر افکار عمومی دوستان این سایت هم که شده، شما کاملاً برابر با روشِ خدای دینتان عمل نکردید و انواع “دشنام و ناسزاها” را نصیبم نفرموده اید.
برادر عزیز بهتر نیست این بحثهای ادبیتان را حضورا” و در یک جایی مطرح فرمایید که مناسب این بحثها باشد . دیگر خسته شدیم از اینهمه بحث که بین دو سه نفر جریان دارد و کل سایت را مصادره کرده است .
دوست و برادر گرامی سید ابوالفضل عزیز
سلام بر شما
بسهم خود از نوشته زیبا ،جامع ،و محققانه شما تشکر می کنم ،و برای شما در تمام آنات زندگی، آرزوی تعالی و ترقی و قرب الهی دارم ،نوشته شما حکایت زیبائی است از اینکه “خورشید دین هرگز غروب نمی کند” ،هرچند کوشش دوستان نادان ،و دشمنان بی انصاف ،متمرکز بر نفی و تغریب آن باشد.
همچنین در این مجال از دوست نادیده و فاضل ارجمند آقا مصلح گرامی ،یاد می کنم که مدتی است ،غائبند ،گمان من این بود که ایشان به جهت تبلیغ سنتی ماه مبارک رمضان ،غائب بوده اند ،بدینوسیله به این دوست گرامی سلام عرض می کنم ،و می گویم :شوقا الی لقائک و حضورک.
با احترام
ملتمس دعا
«ما اینجا کلی کیف قاپ و سارق و چاقو کش و آدم معتاد و مواد فروش و مشکل دار داریم. بویژه به همان محدوده ی سفارت اشاره کرد که چهار اطرافش را چهار پایگاه بسیجی و نظامی محاصره کرده است. جالب است که این سرگرد پنج واژه را برای آدم های نا آرام بکار می بست: گروه های فشار، تند روها، نا متعادل ها، بی تعریف ها، بی ادب ها.»
سلام بر شما. راستی این همه آدم با این صفات شایسته در منطقه طالقانی چه می کنند؟ طالقانی یک منطقه تجاری، اداری و شاید هم کمی فرهنگی ست در مرکز شهر تهران. تا به حال فکر می کردیم چنین آدم هایی محدود به مناطقی چون دروازه غار و شوش و مولوی … هستند. این همه بودجه نهادهای اسلامی برای فرهنگ سازی کجا رفته پس؟ آیا این نهادها نباید بیلان کاری از دستاوردهایشان به جایی ارائه کنند؟