یک: دیروز ساعت ده صبح از تهران راه افتادم و ساعت چهار عصر رسیدم اصفهان. مستقیم رفتم میدان نقش جهان و برای مدتی خود را سپردم به جمال مبارکش و به اکسیژنی که در آن حوالی پراکنده بود. من بودم و نقش جهان و بازار های دیدنی چهار اطرافش. راستش را بخواهید یکهو احساس کردم اگر چه در تهرانم اما نقش جهان بدنم کم شده و باید یک فکری برای این کمبود عاطفی و روحی بکنم. در آنجا که قدم می زدم به یاد ایرانیانی افتادم که دلشان لک زده برای تماشای نقطه به نقطه ی کشورشان اما بنا به دلایلی که هیچ ارزش گفتن ندارند، مجبورند رنج دوری از وطن را بر خود هموار کنند. ای بگویم چه بشوند این جماعت اشقیا که چه کرده اند با مردم این سرزمین.
دو: ساعت دو بامداد بود که به تهران باز آمدم. همان شبانه شنیدم استاد هادی مرزبان یک عمل جراحی دشواری را پشت سر گذارده. رفتم به دیدنش در بیمارستان آتیه. از این که سلامت بود و حس و حالش بجا، خدای را سپاس گفتم. جناب هادی مرزبان، با سابقه ی درخشان هنری اش در دو دهه ی اخیر تاریخ تئاتر کشورمان، سنگ بنایی است که به هنر نمایش در این سرزمین اقتدار و ماندگاری بخشوده است.
محمد نوری زاد
دهم تیرماه نود و سه – تهران
|
سلام و آرزوی قبولی طاعات.
به این ماه عزیز، مبارک و شورانگیز شما را قسم میدهم که سوال حقیر را جواب دهید:
آیا شما با انتقادات بی پرده و تندوتیز خود از طرفی، و رهابودن و مسافرت های آزادانه از طرفی دیگر سوپاپ اطمینانی برای نظام نشده اید؟ مردم پیش خود مقایسه میکنند که چگونه است مهدی خزعلی را به خاک و خون کشیده اند ولی با شما کاری ندارند؛ حال آنکه شما روزی یک افشاگری و حقگویی و دادخواهی و نامه نگاری به ارباب قدرت میکنید ولی مهدی خزعلی ماهی یک افشاگری؟ بیشتر افراد با خود می اندیشند که حضور نوری زاد به عنوان منتقد سرسخت رهبری در همه صحنه ها و آزادی او در ارتباطات جمعی و شخصی سندی بر وجود آزادی در کشور است!؟ آیا شما ناخاسته به نفع حکومت قدم برنمی دارید؟ (لطفا به پرسشهای صادقانه من، در اسرع وقت، پاسخهای صریح و صاف دلانه دهید و برای عموم کاربران منتشر فرمایید. )
———————–
سلام عباس گرامی
باور کن که من خود نیز در این معما مانده ام. هرچه هست، فرصتی پدید آمده و من از این فرصت نهایت استفاده را می برم. شما نیز به درستی سخن یک معترض و منتقد نگاه بکنید. هرکجا نادرستی بود پته اش را روی آب بریزید.
سپاس
خدا شما رو حفظ کنه
سلام – آقای نوری زاد آیا به قسمت جنوب میدان نقش جهان و بازدید از مسجد امام مشرف شدید ؟ حکومت اسلامی شیعی کشور ما پس از انقلاب سال 1357 ، قسمتی از ساختمان مسجد امام را بدلیل اینکه در قسمتی از بدنه بنای آن اسامی ” خلفای راشدین ” نقش بسته ، به ” غل و زنجیر ” کشیده و دیدن این قسمت بنا را که اثر تاریخی دوران صفویه می باشد ، از کلیه ایرانیان و سایر جهانگردان محروم نموده اند .
خوشم میاد دکتر عزیز شما مثل اهالی اصفهان که متاسفانه خودشون اسم اماکن تاریخیشون رو میدان … می نامند نیستید و اسم نقش جهان رو گفتید حداقل من وقتی به شیراز رفته بودم دیدم مردم شیراز اصلا مثل اصفهانی ها نیستند و به شدت اسامی گذشته رو بر اماکن معروف شهر حفظ کردند مگر معدودی
با سلام
جناب نوری زاد عزیز با همه ارادتی که به جنابعالی دارم اما از یک نقطه نظر بر شما نقدی وارد می کنم .اینکه لبه تیز نقد شما دائما بر حکومت است و کوچکترین نقدی بر مردم و جامعه نمی کنید و اما نقد بر جکومت همانقدر واجب است که نقد بر جامعه لازم است .البته این نقد بر جامعه بهمنزله خلاف آب شنا کردن نیست اما بهرحال این سایت شما مکانی است از تجمع افرادی نخبه و مدعی آگاهی اما بدین معنی نیست که این مدعیان آگاهی جو زده و مرعوب پارادایم خاص فکری نشده باشند برای من بسیار مهم است که مرعوب این پارادایم فکری مخاطبینتان نشوید و بصورت عیر مستقیم تحت تاثیر این پارادایم فکری و ذائقه گروه مخاطبین خود که به نحوی در جایگاه اپوزیسیون جکومت قرار میگیرند نشوید.شجاعت و آزادگی شما ستودنی است اما آزادگی لزوما درافتادن با جکومت و برافتادن در آغوش ملت نیست میتوان بر جکومت تاخت و جامعه را نیز گداخت
آقای نوری زاد عزیز
همانند دیگر چیزهایی که از شما آموخته ایم، یاد گرفتیم که مانند بسیاری، مرده پرست نباشیم و زندگان را دریابیم.
سپاس ای معلم خوب و مهربان
با سلام به پدرم نوری زاد
پدر اگر در جریان مشکل من و زهرای دیگر این سایت هستید خواهش میکنم توضیحی بدید تا این دوستمون بیش از این ما رو با الفاظش ننواخته اند .
موضوع اصلی دیده شدن کامنت من و زهرای دیگر است در حالیکه هنوز در حال بررسی بوده است.
به امید آرامش.
—————
سلام زهرای خوبم. نگران نباش و به دل مگیر. ما اسم های مشابه زیاد داریم اما هر کدام را می شود از قد و بالای سخن گفتن و نوشتن و رفتارشان شناسایی کرد. تو ، نازنین، خودت باش. اسمت را بگذار: زهرای شماره ی یک. خوب است؟
سپاس
با سلام به پدرم نوری زاد
البته که خوب است . بیایید فراموش کنیم این سخنان گزنده را و به قول نادر ابراهیمیِ بزرگ صاحبان این سخنان را به خدا و طبیعت واگذاریمشان.
دیشب در حالی که غم گنانه تفالی به دفتر شعر هوشنگ ابتهاج زدم این شعر حالی خوش را به من هدیه کرد من نیز بی دریغ آن را به پدرم و همه ی رهگذران هدیه میکنم :
بگذار تا از این شبِ دشوار بگذریم
آنگه چه مژده ها که به بام سحر بریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون میخوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو آیینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
در اوج آرزو به هوای تو میپریم
پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید بهای دٌر
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم
ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
خورشید را به قله ی زرفام میبریم .
در یک چنین دورانی بزرگ مردی در ایران خطاب به تمام انسانها گفت:
ای اهل عالم سراپرده یگانگی بلند شد به چشم بیگانگان یکدیگر را نبینید همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار.
رگ جهان در دست پزشک دانا است . درد را میداند و به دانایی درمان میکند . هر روزی را رازی است و هر سر را آوازی
درد امروز را درمانی و فردا را درمانی دیگر امروز را نگران باشید و از امروز سخن رانید دیده میشود گیتی را دردهای بیکران فرا گرفته و او را بر بستر ناکامی انداخته.
دین و مذهب از برای حفظ و اتحاد و اتفاق و محبت و الفت عالم است او را سبب و علت نفاق و اختلاف و ضغیغه و بغضا منمایید . ای دوست: در روضه قلب جز گل عشق مکار و از ذیل بلبل حب و شوق دست مدار . مصاحبت ابرار را غنیمت دان و از مرافقت اشرار دست و دل هر دو بردار.
جه خوش گفته حافظ شیرازی:
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید////که از انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش//// زده ام فالی و فریاد رسی می آید
سلام،
خوش بحالتان هر وفت اراده کنید می توانید سفر کنید. سفر خوش!
جناب نوری زاد
سپاس که یادی از غربت نشینان کردید. متاسفانه این سیل فرار از کشور همچنان ادامه دارد. به تازگی با دوستی که از ایران آمده بود ملاقات کردم. چنان داستانهای مخوفی از فساد و جنایت تعریف می کرد که مو را به تن آدم سیخ می کرد. ظاهرا پلیس و نیروی انتظامی هم که به جای برخورد با جانیان و مفسدان مشغول ساپرت بانوان و برخورد با شادی جوانان است. واقعا در این نیروی انتظامی را باید گل گرفت با این بلاهتهایشان. جالب است که بسیاری از مذهبیهون هم به تازگی به مهاجرت علاقه مند شده اند. ظاهرا حکومت دینی حتی عرصه را بر دینداران هم تنگ کرده است.
نوری زاد عزیز چندی پیش دلم بدجوری گرفت و بغض گلویم را فشرد می دانی چرا؟
با توجه به شرایط و اوضاع و اختلاف هایی که حکومت بین مردم انداخته است ( از طبقه بندی مردم از پایین شهر و بالای شهر از کرد و لر و بلوچ و ترکمن و شیعی و سنی و عرب و بختیاری ..خودی و غیر خودی و شمالی و جنوبی و غرب و شرق) متاسفانه فکر می کنم ایران عزیزمان با کوچکترین تلنگری چند تیکه خواهد شد. به خدا می ترسم می ترسم ایران عزیزمان چیزی ازش نماند . عراق را ببینیم سنی های عراق بس که در حق شان ظلم و ستم شد به راحتی با داعش همکاری کردند. کردستان عراق را ببینیم چه راحت آماده جدا شدن از عراق است . همه این بی عدالتی ها در ایران ما نیز به وضوح دیده می شود و متاسفانه برخی منتظر فرصت.اصلا نمی گویم حق برخی از استان ها جدایی و مستقل شدن است اما محکم می گویم که حقشان عدالت است بی کم و کاست. استان های دورتر از مرکز 35 سال در حق شان ظلم و ستم شده مگر چقدر می خواهند عمر کنند که این همه بی عدالتی را تحمل کنند و اصلا چرا ما که در تهران و مشهد و ا صفهان و تبریز و … زندگی می کنیم چشم بر این همه بی عدالتی که بر هم میهنانمان می شود می بندیم ؟ چرا باید هموطنانمان بی عدالتی را تحمل کنند و ما سکوت ؟ آیا سکوت مردم به معنی سهیم بودن مردم با حاکمان ظالم نیست؟ نوری زاد عزیز خود نیز شاهد بوده ای که از نفت و گاز برای استان های نفت خیز جز بوی تند آن چیزی نصیبشان نشده است مگر ایرانی نیستند؟ درست که حکومت ناجوانمردانه آنها را فراموش کرده است ولی چرا ما مردم به فکر هم میهنانمان نیستیم؟ طوفان های گرد و غباری که به تازه گی در مرکز و تهران اومد برای استان های جنوب و شرق ما همیشگی است اما دریغ از کوچکترین راهکار موثر حکومت.! ایران با مردمش ایران است بیاییم کاری کنیم هر چند که 35 سال سکوت کردیم .بدهیم؟نوری زاد عزیز آیا می توانی به من محکم بگویی که ایران همواره ایران خواهد ماند از شمال تا جنوب از غرب تا شرق؟ چه باید کنیم؟
یاران عزیز سلام برشما.
یا من نتوانسته ام منظور شما را بفهمم و یا شما سخن را چنان شفاف و آشکار نفرموده اید که عوامانه باشد و قابل فهم برای چون منی.
اجازه می خواهم با زبان ساده خود پاسخ شما را بدهم .امیدوارم توان انتقال آنچه در ذهن دارم را داشته باشم.
دوست عزیز و یاران گرامی .این که فرموده اید: « یعنی چه که دین راه بسازد ؟ این کارها را انسان ها و جوامع می کنند.»
این سخن برای من قابل فهم نبود. مگر نه این که دین سبب می شود تا شعور افراد بالا یا پایین برود؟ فلسفه وجود دین چیست؟ مدعیان دین براین باورند و این باور را به مردم القاء کرده و می کنند که ، دین سبب پیشرفت و ترقی و تعالی فرد می شود. مگر جز این است؟
رشد و ترقی چیست ؟ اگر بی توجه به زندگی این جهانی بودن و گفتن این که تو درآینده ای نامعلوم به بهشت خواهی رفت و شرایط آن چنانی خواهی یافت ، ترقی است سخنی است ؛ و اگر این که تو ، هم دراین دنیا به سبب اعتقادات دینی ، فردی خوشبخت خواهی شد ، و هم درآن دنیا ، سخنی دیگر است.
اگر فرض را برخوشبختی دو جهان ، به مدعای ادیان بگذاریم ، مگر خوشبختی جز زندگی آرام ، امکانات خوب ، فرهنگ قوی ، صلح و امنیت ، و آرامش و آسایش است ؟
اگرانسانِ دین دار به ادعای دینمداران ، انسانی فرهیخته باشد ، و دین سبب دانایی و شادکامی اوشود ، بی تردید راه می سازد و بیمارستان و مدرسه و دانشگاه بوجود می آورد. یعنی ، دین سبب می شود تا او بفهمد که باید راه ساخت و بیمارستان وچه و چه .
دین مانند فکر است . فکر که بیمارستان نمی سازد. متفکراست که بیمارستان ساز می شود. بله دین نباید بیمارستان بسازد. اما دیندار چه ؟ این جا این پرسش از تاریخ پیش می آید که دینداران چه ساختند؟
کو نشانه هایش؟
به شرط این که ادغام فرهنگی اعراب با ایرانی ومصری و سوریانی و رومی را که سبب ایجاد محیط علمی بعداز سال های بسیار شد به حساب دین اسلام نگذاریم ، و مدعی نشویم که فرهنگ اسلامی بود که این ها را در سده های بعدی ساخت ، و به شرط این که مبنا را براین بگذاریم که اسلام اگر سازنده ی این تشکیلات سود رسان بود در شبه جزیره عربستان می ساخت ، نه این که جای همه چیز در عربستان بود الی مدرسه و بیمارستان ؛ با این شروط ، خواهیم دید که دین به معنای اسلامی آن فاقد توان برای ساخت وساز است اما ، تا بخواهید قدرت تخریب دارد.
چرا ؟
به تاریخ اسلام نگاه کنید وجنگ های شخص پیامبر و خلفا را درنظر بگیرید. اگر یک دهم جنگ ها و خرابی هایی که این ها کردند توانستید سازندگی ببینید من سخن به یاوه گفته ام.
خواهش می کنم به این موضوع توجه فرمایید که سخن من در زمان پیامبر اسلام وخلفای چهارگانه ایست که تمام مسلمین ، آن را صدر اسلام ، و اوج درستی و اخلاص ِ دین می دانند ، نه زمان های بعدی که بسیاری از مسلمین از زمامدارانش به اسم غاصب و ظالم و غیره یاد می کنند.
به عنوان مثال ، همه ی شیعیان از خلفای عباسی به بدی یاد می کنند و هارون و مامون و امثالهم را لعن و نفرین می نمایند اما همین ها ، کارهایی که آن ها ، در گسترش دانش و ترقی جامعه کرده اند را افتخارات اسلام می خوانند.
شگفتا ، که از یک سو مامون را امیرالکافرین می گویند و به خاطر این که قدرت را به امام آن ها نسپرده ، لعن و طعن اش می کنند و او را پست و ملعون می خوانند و از سوی دیگر عملکرد او را به حساب اسلام واریز می کنند.
این که فرموده اید : « از دو توصیفی که کردید کدامش مفهوم دین واقعی است و به تعالیم و افکار شارع آن نزدیکتر؟…»
به عرض می رسانم : سوال دوتا شد .یکم : کدامش مفهوم دین واقعی است ؟
از نگاه نگارنده ، آن چه سبب می شود تا من ، چشم و گوش بسته ، سخن یک فرد یا یک گروه را نشنوم ، و با تحقیق و تفحص به دنبال حقایق تاریخی و اجتماعی و روانی و جغرافیایی و غیره بروم ، و به جای شنیدن سخن یک فرد یا یک گروه ، سخن همه را بشنوم ، و بد و خوب را با هم ببینیم ، و سپس با استفاده از وجدان آگاه یا دئنا ، بهترین را برگزینم ، دین واقعی است.
اما پاسخ این پرسش را که کدام توصیف به تعالیم و افکار شارع آن نزدیکتر است را با گفتن یک مثال به خودتان وا می گذارم . شما می دانید که پس از سوره « الفاتحه» ، اولین سوره قرآن « البقره » است . درآغاز، این کتاب ، از متقیان و شرایط متقی شدن سخن می گوید :
« الم». این کلمه را شما فهمیدید؟
چه گفت ؟
الف ، لام ، میم.
شما که امی و نادان و عوام نیستید چه از این سخن فهمیدید که من ِ امی ِ عوام ِ نادان بفهمم؟
اگر من ، با این سواد کمم و با این که با کامپیوتر و اینترنت و چه و چه آشنایم و در هزار سوم زندگی می کنم چیزی نمی فهمم چه توقعی از عرب هزار و چهارسد سال پیش است که بفهمد؟
من که در دنیای فضا و هواپیما و ماشین هستم نمی فهمم ، او که جز باشتر و گاو و گوسفند و دربیابان های خشک بی آب و علف زندگی نکرده است می فهمد؟
اگر کس و کسانی به خواهند به توجیح برخیزند خواهم گفت: من نیز می توانم برای یک حرفِ آ هزار صفحه بنویسم و هزار تفسیر بیاورم. این کتاب به ادعای خودش مبین ، روشن ، و قابل فهم است ، و برای عموم نوشته شده است نه برای مفسرینی که یک حرف را به هزار نوع تفسیرمی کنند و خیال می کنند با زیاده گویی خیلی عالم اند. اگر زیاده گویی نشانه علم باشد من از همه عالم ترم.
آیه بعد. « این کتاب بدون شک راهنمای متقیان است ». چه عالی . چه خوب. چه بهتراز این.
حال می شود با راهنمایی این کتاب به سمت تقوا و پرهیزگاری رفت و انسانی شد که دیوژن و مولوی درآرزویش بوده اند« … از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست». خیلی خوب .حالا باید چه کرد تا متقی شد ؟
« الذین یومنون بالغیب و یقیمون الصلوة و مما رزقناهم ینفقون – آن ها کسانی هستند که به جهان غیب ایمان آورند و نماز به پای دارند و از هرچه روزی آن ها کرده ایم به مستحقان انفاق کنند» .
« می کوش به هر ورق که خوانی / تا معنی آن تمام دانی » . اگر یک جمله بخوانیم و در آن تامل و اندیشه کنیم بهتراز هزار کتابی است که بخوانیم و هیچ ندانیم.
الذین یومنون بالغیب.
کسانی که به جهان غیب ایمان می آورند.
این است نخستین شرط برای متقیان و معتقدان؟ ایمان به چیزی که نمی دانیم چیست؟
غیب چیست ؟ آیا هرچه دیده نشد غیب است ؟ هوا دیده نمی شود اما هوا غیب نیست. صدا را نمی بینیم ، اما صدا غیب نیست.
شاید بعضی بگویند غیب هم ریشه غایب و غایب یعنی چیزی که این جا نیست و آنجا هست و از این دست توجیحات . اما منظور از این غیب حسن و حسین و هوا و صدا نیست که به چشم نمی آیند . منظور چیزی است که برما پوشیده است و فهمش دشوار. یا بهتر بگویم احساس های ما آن را درک نمی کنند.
آیا چیزی که با احساس قابل درک نباشد علمی است؟ آیا فرضیه ای که قابل اثبات نباشد علمی است ؟ آیا اگر نتوانیم چیزی را با احساس و ادراک بفهمیم و به آن ایمان بیاوریم کاری درست کرده ایم ؟
به یاد داشته باشیم که در دوران جاهلیت و آنگاه که این آیات خوانده شدند اعراب بادیه نشین و حتی شهرنشین ، نه از علم کلام آگاه بودند و نه با فسلفه آشنا تا کسانی باشند مثل بعض دوستان برایشان اثبات کنند که این غیب یعنی ادراک و آن یعنی مدرک و آن یعنی درک و آن یعنی درکه و نتیجه اوین درکه وجود دارد ، پس غیب یعنی واقعیت و نمونه ی آن ، همین اوین و درکه ی خودمان.
نتیجه : اگر خود شما حاصل اسلام را تماشا کنید و در تک تک آیات تامل بفرمایید، خواهید دید « کدام مفهوم به تعالیم و افکار شارع آن نزدیکتر؟…»
امیدوارم این بار سوال شما را فهمیده و پاسخ آن را داده باشم.
دل و جان تان روشن و پایدار.
با احترام.
دانشجو
به کورس خوب ِ پُرکار با نوشته های پُربار، درود می فرستم.
نخست سپاسگزارم از لطف شما و مفتخرم که نوشته های این ناچیز را می خوانید.
و بعد
« ای که دستت می رسد کاری بکن / پیش از این کز تو نیاید هیچ کار»
شما می دانید و من نیز ، که از یک سو ، نوشته هایتان بس قوی تر و غنی تر از کارهای من است و ازدیگر سو، هرگلی رنگی دارد و بویی.
به سهم خود بسیار خوشحال خواهم شد اگر در باره بزرگ مرد دانش ، زکریای رازی ، دانسته هایتان را بنویسید تا این ناچیز براندک اطلاعاتم بیفزایم.
و دیگر، این که به سهم خود سپاس بسیار خواهم گفت اگر آن سند کتبی مهم ، از زندگی عربِ پیش از اسلام ، و اسنادی چون آن ، دراین جا گذاشته شود تا من و چون منی از تاریکی های تاریخی بیرون آییم و آفتاب حقیقت و واقعیات دل و جانمان را روشن کند. افسوس که سواد و دانش لازم را ندارم وگرنه همین امروز ، در پی دستور شما ، به دنبال آن ها می رفتم و به نمایش شان می گذاشتم.
همان گونه که فرمودید مدتی است نوشته های عبدالهی عزیز را نمی بینیم و این باعث تاسف است ؛ چون ، حضور تک تک عزیزان ِ دین دار ، بی دین ، ضد دین ، موافقین شرایط موجود ، مخالفین آن ، مشتاقان ِ پرداختن به سیاست ، مخالفان این کار ، و بیان اطلاعاتشان ، اگر نه امروز ، در فردا این سایت را اندیشکده و کتابخانه ای خواهد کرد که بهترین ها را درآن می توان یافت ؛ وچنین چیز، و چنین چیزهایی ، ازنظر این ناچیز، برای این مرز و بوم بس واجب و بسیار ارزشمنداست.
چشم به راه نوشتن شما در باره زکریای رازی و ترجمه ی سند ذکر شده هستم و از همه ی عزیزانی که می توانند با بازکردن دریچه ای نو به جهان کهنه ام ، ذهن مرا روشن و هوشم را تیز کنند درخواست یاری دارم.
با احترام.
دانشجو
دانشجوى عزيز :ذيل پاسخ به آقاى حامد پيامى براى شما مى نوشتم كه پيام رسانى قطع شد .فكر كنم دستم روى تكمه ارسال رفت .
دوست ارجمندم هم به علت كمبود امكان پيام رسانى و هم ناتوانى و ناشيگرى خود من متآسفانه اجازه نمى دهد كه سند مورد اشاره را در اينجا بگذارم ،اما خوشبختانه به فارسى ترجمه شده همراه با متن عربى با نشانى زير :
معلقات سبع ،ترجمه عبدالحميد آيتى ،انتشارات سروش ،تهران ،١٣٩٠
كتاب ديگرى هم از ابو منذر هشام بن محمد كلبى متوفى به سال ٢٠٤ هجرى ترجمه جلالى نايينى است كه من در زمان شاه دوازده تومان خريدم .اين كتاب چنانكه از نامش پيداست در باره بت ها و سلسله مراتب آنها و شيوه زندگى بت پرستانه است كه در سده دوم نوشته شده .حتما دوستان روحانى ما آقايان مرتضى و عبدالله در مورد اسناد مكتوب راجع به زندگى عرب پيش از بعثت اطلاعات بيش ترى دارند اما اين آثار نوشتارى در عصر ما بخشى از منابع اند .اسلام شناسان غربى از جمله پرفسور فولكر پوپ از طريق حفريات باستان شناسى و كشف سكه ها و سنگ نبشته ها به منابع غير نوشتارى دست يافته اند .ضمن درود بر دوست دورادور آقاى مانى از آلمان حتما شما هم مى دانيد كه ايشان دارند تكه تكه مطالب كتاب پوپ را در همين سايت شريف عرضه مى كنند .شايد در فرصتى ديگر من دريافت هاى خود را از معلقات بيان كنم .به هر حال اين قصايد بازتابى از روحيه اين قوم صحرا نشين اند و قصيده زهير بن ابى سلمى در ستايش صلح است و همان طور كه شما هم به فراست دريافته ايد ذهن جمعى اين قوم از يك آزادگى بدوى نشان دارد .در باره رازى هم به وقتش چشم .تنها همين را عرض كنم كه بجز ابوريحان ديگر معاريف از جمله غزالى ،ابن سينا ،موسى ابن ميمون ،هر به سهم خود سنگواژه هايي به سوى اين دگرانديش پرتاب كرده اند .ابن سينا نه فقط او را در فلسفه ناشايست مى خواند بلكه در پزشكى هم جالينوس عرب را مططيب يا طبيب نما مى خواند ؛ به سياق روشنفكر نما و دانشجونما در زبان حسين شريعتمدارى .معلوم است كه رازى را طرد و تكفير كرده اند .الگوهاى هميشگى طرد و تكفير در ميان است كه با انگ زنى هم همراه مى شوند .آقاى دانشجو ؛آنچه مهم است حق و بطلان فلسفه رازى نيست .مسئله آن است كه همدستى فرهنگ جماعت و قدرت حكومت در فرهنگ دينى انديشه هاى مخالف را -حالا چه درست چه نادرست -سركوب كرده است
پايدار و استوار باشيد
بخش پنجم (علل پیدایش دین 1)
شک نیست که هرمعلولی علتی دارد و دین و مذهب نیز از این قائده مستثنا نیستند.
در باره ی علتِ ایجاد و گسترش دین T عقاید متفاوتند وهرکس سخنی دارد و تفسیری و تاویلی می کند، ولی درکـُل ، اگر نه همه ، دستکم بیشتر مومنین ( سخن از پیروانِ دینِ دئنایی نیست) براین باورند که دین ریشه در فطرت نوع بشر دارد و از همان روزی که خدا آدم را ازگل آفریده و روحش را دراو دمید، کشش دینی درانسان بوجود آمد.
تایید و رَد این نظر در گرو تعریف فطرت است و اگر قرار باشد به مباحث ، با دیدی علمی نگاه کنیم تعریف فطرت چیزی نیست که از عهده ی موافق یا مخالفین دین برآید. کسانی شایسته تعریف این واژه هستد که از علم روانشناسی ، ژنتیک ، جامعه شناسی و پزشکی آگاه باشند و دراین علوم به اندازه کافی مطالعه و پژوهش کرده باشند. پس ازاین که وجود فطرت به آن معنایی که متداول است ثابت شد ، می توان به رَد یا تایید سخن معتقدان ِ ادیان سامی در باره ی آغاز ِ و علل پیدایش دین گفت و گو کرد.
البته این سخن بدین معنا نیست که هیچکس حق اظهار نظر دراین باره را ندارد بلکه منظوراین است که با استناد به علوم یاد شده بهتر است نخست فطرت ازنظر علمای متخصص تعریف گردد و سپس درباره بود و نبودش به بحث پرداخته شود.
اگراز عقاید پیروان ِ برخی ادیان رسمی، به ویژه ادیان سامی که می گویند علت پیدایش دین فطری است بگذریم ، علل پیدایش دین را گروه های مختلف به اشکال گوناگون بیان کرده اند که برای جلوگیری از خستگی و ملال، به بعضی از آن ها اشاراتی کوتاه می شود.
« ویل دورانت» فلسفه دانی است که تاریخ نگار شده است. او درباره علل پیدایش دین نوشته است:«… اگر دين را به معني « پرستش نيروهاي برتر از طبيعت » تعريف كنيم، از همان ابتداي بحث بايد اين نكته را در نظر بگيريم كه بعضي از ملت هاي اوليه، ظاهراً، هيچگونه ديني نداشتهاند. بعضي از كوتولههاي افريقايي (پيگمهها) هيچ نوع عبادت و شعاير ديني ندارند و، در نزد آنان اثري از توتم و بت ها و خدايان ديده نميشود، مُردگان خود را بدون هيچ تشريفات به خاك ميسپارند و هرگز به فكر آن ها نميافتند؛ اگر به گفتههاي سياحان گوش بدهيم – كه البته خالي از مبالغه هم نيست – اين طوايف، در ميان خود، حتي خرافاتي هم ندارند. كوتولههاي كامرون فقط به خدايان شر عقيده دارند و هرگز در صدد آن نيستند كه با اجراي اعمالي اين خدايان را راضي نگاه دارند، چه به نظر آنان اين كارها در جلب رضايت خدايان هيچ تأثيري ندارد.
قبيله وداه، در جزيره سيلان، به خدايان و جاودانگي روح عقيده دارند، ولي براي اين خدايان نه عبادتي انجام ميدهند و نه قربانيي ميكنند؛ هنگامي كه از آنان درباره خدا سؤال شود، با حيرتي، نظير آن كه به يك فيلسوف عصر جديد دست ميدهد، ميگويند: «آيا بر تخته سنگي است، يا بر تپهاي از تپههاي موريانه، يا روي درختي؟ من كه هرگز او را نديدهام!»
هندی شمردگان امریکای شمالی تصور خدایی را دارند ، ولی به پرستش او نمی پردازند و ، همچون اپیکور، خدا را دورتر از آن می دانند که به کار انسان کاری داشته باشد.
يك هندي شمرده از قبيله آبيپون كلمهاي گفته كه ممكن است باعث شگفتي فيلسوفي شود؛ وي گفته است كه: « پدران و نياكان ما، كه هميشه ميخواستند بدانند كه دشت و صحرا آب و علف كافي براي حيواناتشان دارد يا نه، عادت كردهاند كه، جز به سطح زمين، به جاي ديگر كاري نداشته باشند. آنان هرگز به اين انديشه نيفتادهاند كه در آسمانها چه ميگذرد و آفريننده و فرمانرواي ستارگان كيست.»
هر وقت از يك اسكيمو سؤال شده است كه زمين و آسمان را كه آفريده است، وي جواب داده كه: «من در اين باب اطلاعي ندارم.»
كسي از يكي از افراد قبيله زولو پرسيد كه: «تو پيوسته ميبيني كه آفتاب طلوع و غروب ميكند و درخت ميرويد، آيا ميداني اين كارها را چه كسي انجام ميدهد؟» و او در جواب گفت كه: «هرگز! ما اين چيزها را ميبينيم ولي نميدانيم از كجا آمده است؛ به نظر ميرسد كه آنها از پيش خود درست شده باشد.»
دورانت در باره ي منشاء و علت پيدايش دين نوشته : « همانگونه كه لوكرتيوس، حكيم رومي، گفته، ترس نخستين مادر خدايان است؛ و از ميان اقسام ترس، خوف از مرگ مقام مهمتري دارد. حيات انسان اوليه در ميان هزاران مخاطره قرار داشته و خيلي كم اتفاق ميافتاده است كه كسي با مرگ طبيعي بميرد؛ پيش از آنكه پيري برسد، بيشتر مردم، در نتيجه حملههاي متجاوزانه ديگران يا بيماري هاي مهلك از دنيا ميرفتهاند. به همين جهت بود كه انسان اوليه نميتوانست باور كند كه مرگ يك حادثه و نمود طبيعي است، و به همين دليل، هميشه براي آن علتي فوق طبيعي تصور ميكرد…
ترس از مرگ، و احساس شگفتي از حوادثي كه بر حسب تصادف ايجاد ميشود، يا انسان نميتواند علت آنها را درك كند، و اميدواري به كمك خدايان و شكرگزاري در مقابل خوشبختيهايي كه براي انسان حاصل ميشده، همه، عواملي بوده است كه اعتقادات ديني را سبب شده است. آنچه بيشتر مايه تعجب انسان ميشد و در نظر وي اسرارآميز جلوه ميكرد، مسائل مربوط به جنس و خواب ديدن و تأثير موجودات سماوي بر روي زمين و انسان بوده است. انسان اوليه از اين كه، در خواب، اشباحي به نظرش ميرسيد، مخصوصاً وقتي اشباح كساني كه به يقين ميدانسته مرده و از دنيا رفتهاند در خواب بر او تجلي ميكردند، سخت در انديشه و شگفتي فرو ميرفت و دچار ترس و وحشت ميشد. او مردگان خود را با دست خود در خاك ميگذاشت تا از بازگشت آنان در امان بماند، و مخصوصاً همراه مرده غذا و احتياجات ديگر وي را داخل گور ميكرد كه نيازي به بازگشت نداشته باشد و زندگان از شر او در امان بمانند؛ گاهي وارث مرده ، خانهاي را كه مرگ به آن رو كرده بود براي مرده ميگذاشت و از آنجا نقل مكان ميكرد؛ در بعضي از جاها، انسان اوليه در ديوار خانه سوراخي ميكرد و مرده را از آنجا بيرون ميبرد و سه دور با سرعت دور خانه ميگرداند و از آنجا دور ميكرد و به خاك ميسپرد، به اين اميد كه روح راه بازگشت به خانه را گم كند و ديگر هرگز نتواند به آنجا سر بزند.»
این گونه سخن گفتن در باره منشاء و دلایل پیدایش دین منحصر به ویل دورانت نیست . هلباخ نیز که حدود دویست سال پیش از او می زیست نیز در کتاب نظم طبیعت گفته است:« … اگر به آغاز تاريخ بشر بنگريم خواهيم ديد كه ترس وناداني خدايان را ساخت ، خيالپردازي واحساسات وفريب ، آن هارا آراست و به شكل هاي گوناگون در آورد. ناتواني ، آن ها را مي پرستد ، زودباوري آنها را نگه مي دارد ، آداب ورسوم آنها رامحترم مي شمارد ، وخودكامگي براي سود خويش از آن ها پشتيباني مي كند تامردم را نابينا كرده ، به خدمت خود بگيرد …»
به عقیده برخی از تاریخ نگارانی که در باره دین نوشته اند علت بوجود آمدن دین ، نخست دیدن عظمتی بوده که از قدرت بیننده خارج ، و فهم او از درک آن عظمت عاجز بوده است ؛ مثل رود و دریا و آتشفشان و زلزله و امثالهم. انسان اولیه نمی توانسته بفهمد این همه آب که در رودخانه ها برهم انباشته است از کجا می آید و این آتشی که از دل کوه بیرون می زند در کجا بوده و چگونه فوران می کند یا این دریای بی نهایتی که می بیند پایانش کجاست و آب هایش از کجا آمده است.
دومین علت پیدایش دین ترسی بوده که از آن پدیده در دل بیننده بوجود می آمد. چه آنچه قابل دیدن و شنیدن بود و چه چیزهایی که اگر چه می دید اما وجود نداشتند. مثل دیدن مردگان در خواب و رویا و غیره.
این دیدن ها و شنیدن ها بشر آغازین را می ترساند و او را وامی داشت تا به کسی که نمی دانست درکجاست ، کرنش و ستایش کند که شاید از گزند آن موجود نامریی که کوه ها را به آتش می کشد و رودها را به طغیان وا می دارد و مردگان را زنده می کند و به خواب او می آورد ، درامان بماند.
با احترام.
دانشجو
انجه امروز زير نام مسيحيت در ايران درك مي شود همان مسيحيت شرق است كه ريشه در مكتب ( انتاكيه ) در سوريه دارد و در سده هفتم ميلادي به مسيحيت نستوري شهرت يافت، اين جريان إز كهن ترين گروه هاي مسيحي است كه در قلمرو ساساني تثبيت شده بود. البته مسيحيت نستوري بعد إز روند دگرديسي مسيحيت شرق به اسلام و كشتار بازماندگان اين جريان ديني به ويژه در سده هاي ١٦ و ١٩ ميلادي، امروز احتمالا ٨٠ تا ١٠٠ هزار مسيحي نستوري در جهان زندگي مي كنند. گفتيم كه مسيحيت إز زمان اشكانيان به ايران امد، ولي تا قبل اينكه دين رسمي امپراطوري روم شود در ايران تثبيت شده بود. كشمكشهاي سخت بين كليساهاي يوناني و رومي در سده دوم ميلادي پيرامون مسيح شناسي باعث جدايي اين دو جريان اصلي شد و هر كدام إلاهيات خود را سامان داد و براي دين گستري راهي سرزمينهاي ديگر شدند، اما اين نكته هم تذكر داده مي شود، كه مسيحيان هميشه به دلخواه خود وارد قلمرو ايران نشدند. برخي إز أنان بر اثر إزار و اذيت روميها به شرق امدند ولي بخش بزرگي إز انها إز طريق كوچهاي اجباري إز منطقه شام شام به ميان رودان و خوزستان و خراسان بزرگ أنتقال داده شدند. به ويژه شاهپور اول { ٢٣٠ تا ٢٧٠ ميلادي } و شاهپور دوم در اين كوچ هاي اجباري به سبك پادشاهان اشور و بابل راه إفراط پيمودند. شاهپور اول در جنگ سوم خود با روم توانست شهر انتاكيه را أشغال كند و طبق گزارش خود شاه در كتيبه أش، تقريبا تمام شهر را إز سكنه خالي و به خوزستان كوچاند. او در خوزستان شهر ديگري سأخت به نام ( وه اندر شاهپوهر ) يعني ( انتاكيه بهتر شاهپور ) اين شهر بعدها ( گندي شاهپور ) يا ( جندي شاهپور ) نام گرفت و اكثر سكنه ان مسيحي بودند. روي هم رفته مسيحيت شرق چهار مركز بزرگ در قلمرو ايران داشت؛ نصيبين، ادسا ( رها كه امروز به ان اورفه مي گويند ) تيسفون و گندي شاهپور كه هم مركز كلامي و هم علمي بود. و اما شاهپور دوم ( ٣٠٩ تا ٣٧٩ ب م ) كه به ذوالاكتاف شهرت دارد، تمام عمرش شاه بود او وقتي كه در شكم مادرش بود تاجگذاريش كردند، يعني تاج را بر شكم مادر أبستن نهادند، او رسمن ٧٠ سال شاه بود و در اين دوره باز هم مسيحيان سرياني زيادي به قلمرو ايران كوچانده شدند، اين دوره يكي إز پر دردترين دوره ها براي مسيحيان ايران بود. سدها سند در باره أحوال شهداي نصراني در همين دوره به زبان سرياني و يوناني نوشته شد. علت اين كوچ هاي اجباري و اذيت و إزار مسيحيان توسط شاهپور دوم رسمي شدن دين مسيحيت در امپراطوري روم بود، و شاهپور دوم مسيحيان را به عنوان ستون پنجم روم مي انگاشت.
طرز تهيه سريالهاي تلويزيوني ماه رمضان
مواد لازم
1. روحانی یک عدد
2. پیرزن سال خورده یک عدد ترجیحا ثریا قاسمی
3. ترک زبان یک عدد نمک سریال
4. دختر جوان و زیبا دو عدد
5. پسر جوان و جذاب یک عدد
6. زن زیبا و معصوم یک عدد ترجیحا مریم کاویانی
7. مرد میانسال دو عدد ترجیحا امین تارخ
8 – بهشت زهرا يک بار
9 – امام زاده نا مشخص يک بار
10 – مسجد بي نام و نشان يک بار
11 – جوانان ريشو با نامهاي ائمه و بسيار قابل اعتماد چند نفر
12 – جوانان پولدار غير قابل اعتماد با نامهای اصيل ايراني چند نفر
13 – تعدادي پليس ، معتاد ، اهالي و کسبه محل به مقدار لزوم
طرز تهیه:
ا
ابتدا همه را جز آقای روحانی در یک قابلمه ریخته و سپس خوب بهم می زنیم تا به اندازه کافی بهم بخورند و بهم بریزند. سپس آقای روحانی را بعنوان مشکل گشا وارد می کنیم. بعد از نیمساعت قهرمان داستان را به مسجد و امامزاده ميفرستيم تا حدود 100 ليتر آب غوره فرد اعلا توليد کند. سرانجام در قابلمه را بر می داریم و جلوی 70 میلیون می گذاریم.
کتاب سوزی در ایران ومصر
********************
پیش از این و نیز جدیدن آقای “دانشجو” ، داعیه ی کتاب سوزی در ایران و سایر کشورها را توسط مسلمانان صدر اسلام مطرح کرده اند . به عنوان مثال ایشان در ذیل پست “از رهبری تا خلیفگی” نوشته اند :
” اسلام ، جز تخریب دانشگاه های ملل مغلوب و نابود کردن کتابخانه ها و آثار فرهنگی آنان کاری نکرده است.”
این ادعاها که مکررا از جانب ایشان و برخی دیگر مطرح می شود تمامن بدون ذکر حتی یک دلیل متقن و یا ارائه ی مستندات تاریخی است و براساس نقل قول هایی مشکوک و فاقد وجاهت علمی بنا شده است . صرف نظر از جناب ایشان که من این مورد را نیز ناشی از چیرگی “دگماتیسم عام” بر اندیشه اشان می دانم ، سایرینی که چنین ادعاهایی را مطرح کرده اند ، در بهترین حالت اگر مغرض نبوده باشند (که قطعن برخی از آن ها بوده اند ) حتمن از سر نا آگاهی چنین ادعاهایی را طرح نموده اند .
در ادامه متن زیر را از کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام استاد مطهری ، تقدیم می نمایم . این متن حدود چهل پنجاه سال پیش نوشته شده و مسلمن اگر استادبه زندگی خود ادامه می دادند ، در زمان حاضر این متن می توانست بسیار غنی تر باشد . درضمن از جناب دانشجو می خواهم که اگر برای رخداد مجعول کتابسوزی و یا سوزندان دانشگاه ها و مراکز علمی در ایران و یا هر جای دیگری دلیلی علمی ، و مستند دارند ارائه فرمایند . والا صرف ادعا ، حتی اگر توسط ایشان مطرح شده باشد مقبول نخواهد بود. آن چه ارائه می شود کپی از متن اصلی است و به همین علت دچار مشکلات ویرایشی خواهد بود . از این حیث و نیز به دلیل طولانی بودن مطلب ، اعتذارم را بپذیرید .اینک متن مورد نظر :
کتاب سوزی در ایران ومصر
از جمله مسائلی كه لازم است در روابط اسلام و ايران مطرح شود مسئله كتابسوزی در ايران وسيله مسلمين فاتح ايران است . در حدود نيم قرن است كه بطور جدی روی اين مسئله تبليغ می شود تا آنجا كه آنچنان مسلم فرض مي شود كه در كتب دبستانی و دبيرستانی و دانشگاهی و بالاخره در كتب درسی كه جز مسائل قطعی در آنها نبايد مطرح گردد و از وارد كردن مسائل مشكوك در اذهان ساده دانش آموزان و دانشجويان بايد خودداری شود ، نيز مرتب از آن ياد مي شود . اگر اين حادثه ، واقعيت تاريخی داشته باشد و مسلمين كتابخانه يا كتابخانه های ايران يا مصر را به آتش كشيده باشند جای اين هست كه گفته شود اسلام ماهيتی ويرانگر داشته نه سازنده ، حداقل بايد گفته شود كه اسلام هر چند سازنده تمدن و فرهنگی بوده است اما ويرانگر تمدنها و فرهنگ هايی هم بوده است . پس در برابر خدماتی كه به ايران كرده زيان هائی هم وارد كرده است و اگر از نظری ” موهبت ” بوده از نظر ديگر ” فاجعه ” بوده است .
در اطراف اين مسئله كه واقعا در ايران كتابخانه ها بوده و تاسيسات علمی از قبيل دبستان و دبيرستان و دانشگاه وجود داشته و همه بدست مسلمانان فاتح به باد رفته است ، آن اندازه گفته و نوشته اند كه برای برخی از افراد ايرانی كه خود اجتهادی در اين باب ندارند كم كم به صورت يك اصل مسلم در آمده است
چند سال پيش يك شماره از مجله ” تندرست ” كه صرفا يك مجله پزشكی است به دستم رسيد .
در آنجا خلاصه سخنرانی يكی از پزشكان بنام ايران در يكی از دانشگاههای غرب درج شده بود . در آن سخنرانی ، پس از آن كه به مضمون اشعار معروف سعدی ” بنی آدم اعضای يك پيكرند ” اشاره كرده و اظهار داشته بود كه برای اولين مرتبه اين شاعر ايرانی انديشه جامعه ملل را پرورانده است به سخنان خود اينچنين ادامه داده بود : ” يونان قديم مهد تمدن بوده است ، فلاسفه و دانشمندان بزرگ مانند سقراط . . . داشته ولی آنچه بتوان به دانشگاه امروز تشبيه كرد در واقع همان است كه خسرو پادشاه ساسانی تاسيس كرد . و در شوش پايتخت ايران آنروز دارالعلم بزرگی به نام ” گندی شاپور ” . . . اين دانشگاه سالها دوام داشت تا اينكه در زمان حمله اعراب به ايران مانند ساير مؤسسات ما از ميان رفت . و با آن كه دين مقدس اسلام صراحتا تاكيد كرده است كه علم را ، حتی اگر در چين باشد ، بايد بدست آورد ، فاتحين عرب بر خلاف دستور صريح پيامبر اسلام حتی كتابخانه ملی ايران را آتش زدند و تمام تاسيسات علمی ما را بر باد دادند و از آن تاريخ تا مدت دو قرن ايران تحت نفوذ اعراب باقی ماند ” ( 1 )
از اين نمونه و از اين دست كه بدون ذكر هيچگونه سند و مدركی مطالبی اينچنين گفته و نوشته مي شود فراوان است .
پاورقی : ( 1 ) مجله تندرست ، سال 24 شماره . 2
ما پيش از آنكه به تحقيق تاريخی درباره اين مطلب بپردازيم و سخن افرادی را كه به اصطلاح يك سلسله ادله نيز رديف كرده اند نقد علمی نمائيم ، در پاسخ اين پزشك محترم كه چنين قاطعانه در يك مجمع پزشكی جهانی كه علی القاعده اطلاعات تاريخی آنها هم از ايشان بيشتر نبوده ، اظهار داشته است عرض مي كنيم : اولا بعد از دوره يونان و قبل از تاسيس دانشگاه جندی شاپور در ايران ، دانشگاه عظيم اسكندريه بوده كه با دانشگاه جندی شاپور طرف قياس نبوده است مسلمين كه از قرن دوم هجری و بلكه اندكی هم در قرن اول هجری به نقل علوم خارجی به زبان عربی پرداختند به مقياس زيادی از آثار اسكندرانی استفاده كردند ، تفصيل آنرا از كتب مربوط مي توان به دست آورد
ثانيا دانشگاه جندی شاپور كه بيشتر يك مركز پزشكی بوده كوچكترين آسيبی از ناحيه اعراب فاتح نديد و به حيات خود تا قرن سوم و چهارم هجری ادامه داد ، پس از آنكه حوزه عظيم بغداد تاسيس شد دانشگاه جندی شاپور تحت الشعاع واقع گشت و تدريجا از بين رفت ، خلفای عباسی پيش از آنكه بغداد دارالعلم بشود ، از وجود منجمين و پزشكان همين جندی شاپور در دربار خود استفاده مي كردند ، ابن ماسويه ها و بختيشوع ها در قرن دوم و سوم هجری فارغ التحصيل همين دانشگاه بودند . پس ادعای اينكه دانشگاه جندی شاپور بدست اعراب فاتح از ميان رفت از كمال بی اطلاعی است
ثالثا دانشگاه جندی شاپور را علمای مسيحی كه از لحاظ مذهب و نژاد به حوزه روم ( انطاكيه ) وابستگی داشتند اداره ميكردند ، روح اين دانشگاه مسيحی رومی بود نه زردشتی ايرانی ، البته اين دانشگاه از نظر جغرافيايی و از نظر سياسی و مدنی جزء ايران و وابسته به ايران بود ولی روحی كه اين دانشگاه را به وجود آورده بود روح ديگری بود كه از وابستگی اولياء اين دانشگاه به حوزه های غير زردشتی و خارج از ايران سرچشمه می گرفت ، همچنان كه برخی مراكز علمی ديگر در ماوراء النهر بوده كه تحت تاثير و نفوذ بودائيان ايجاد شده بود . البته روح ملت ايران يك روح علمی بوده است . ولی رژيم موبدی حاكم بر ايران در دوره ساسانی ، رژيمی ضد علمی بوده و تا هر جا كه اين روح حاكم بوده مانع رشد علوم بوده است . به همين دليل در جنوب غربی و شمال شرقی ايران كه از نفوذ روح مذهبی موبدی به دور بوده ، مدرسه و انواع علوم وجود داشته است و در ساير جاها كه اين روح حاكم بوده درخت علم رشدی نداشته است
در ميان نويسندگان كتب ادبی و تاريخی و جغرافيائی درسی برای دبيرستانها كه غالبا بخشنامه وار مطالب بالا را تكرار می كنند مرحوم دكتر رضا زاده شفق كه هم مردی عالم بود و هم از انصاف بدور نبود تا حدی رعايت انصاف كرده است .
مشاراليه در تاريخ ادبيات سال چهارم ادبی در اين زمينه چنين مینويسد : ” در دوره ساسانی آثار دينی و ادبی و علمی و تاريخی از تاليفات و ترجمه بسيار بوده ، نيز از اخباری كه راجع به شعرا و آواز خوانهای درباری به ما رسيده است استنباط مي شود كه كلام منظوم ( شعر ) وجود داشته است
با وجود اين از فحوای تاريخ مي توان فهميد كه آثار ادبی در ادوار قديم دامنه بسيار وسيع نداشته بلكه تا حدی مخصوص درباريان و روحانيان بوده است ، و چون در اواخر دوره ساسانی اخلاق و زندگانی اين دو طبقه يعنی درباريان و روحانيان با وفور فتنه و فساد دربار و ظهور مذاهب گوناگون در دين فاسد شده بود ، لهذا مي توان گفت اوضاع ادبی ايران نيز در هنگام ظهور اسلام درخشان نبوده و بواسطه فساد اين دو طبقه ، ادبيات نيز رو به سوی انحطاط مي رفته است ”
رابعا اين پزشك محترم كه مانند عدهای ديگر طوطی وار ميگويند ” فاتحين عرب كتابخانه ملی ما را آتش زدند و تمام تاسيسات علمی ما را بر باد دادند ” بهتر بود تعيين مي فرمودند كه آن كتابخانه ملی در كجا بوده ؟ در همدان بوده ؟ در اصفهان بوده ؟ در شيراز بوده ؟ در آذربايجان بوده ؟ در نيشابور بوده ؟ در تيسفون بوده در آسمان بوده ؟ در زير زمين بوده ؟ در كجا بوده است ؟ چگونه است كه ايشان و كسانی ديگر مانند ايشان كه اين جمله ها را تكرار ميفرمايند از كتابخانه ای ملی كه به آتش كشيده شد اطلاع دارند اما از محل آن اطلاع ندارند.
نه تنها در هيچ مدركی چنين مطلبی ذكر نشده و با وجود اين كه جزئيات حوادث فتوحات اسلامی در ايران و روم ضبط شده نامی از كتابخانه ای در ايران اعم از اين كه به آتش كشيده شده باشد و يا به آتش كشيده نشده باشد در هيچ مدركی تاريخی وجود ندارد ، بلكه مدارك خلاف آنرا ثابت می كند ، مدارك مي گويند كه در حوزه زردشتی علاقه ای به علم و كتابت نبوده است .
جاحظ ، هر چند عرب است ، ولی تعصب عربی ندارد به دليل اينكه عليه عرب زياد نوشته است و ما عن قريب از او نقل خواهيم كرد وی در كتاب المحاسن و الاضداد ( 1 ) میگويد : ” ايرانيان علاقه زيادی به نوشتن كتاب نداشتند ، بيشتر به ساختمان علاقمند بودند ” در كتاب ” تمدن ايرانی به قلم جمعی از خاورشناسان ( 1 ) تصريح مي كند به عدم رواج نوشتن در مذهب زردشت در عهد ساسانی
محققان اتفاق نظر دارند حتی تكثير نسخ اوستا ممنوع و محدود بود . ظاهرا وقتی اسكندر به ايران حمله كرد از اوستا دو نسخه بيشتر وجود نداشته است كه يكی در استخر بوده و وسيله اسكندر سوزانيده شده است
نظر به اينكه درس و مدرسه و سواد و معلومات در آيين موبدی منحصر به درباريان و روحانيان بود و ساير طبقات و اصناف ممنوع بودند ، طبعا علم و كتاب رشد نمی كرد ، زيرا معمولا دانشمندان از طبقات محروم برمي خيزند نه از طبقات مرفه . موزه گرزاده ها و كوزه گرزاده ها هستند كه بوعلی و ابوريحان و فارابی و محمد بن زكريای رازی ميشوند نه اعيان زادگان و اشراف زادگان .
پاورقی : ( 1 ) صفحه . 4 ( 2 ) صفحه . 187
و به علاوه همان طور كه مرحوم دكتر شفق ياد آور شده است اين دو طبقه هم در عهد ساسانی هر يك به گونه ای فاسد شده بودند و از طبقه فاسد انتظار آثار علمی و فرهنگی نمی رود
بدون شك در ايران ساسانی آثار علمی و ادبی كما بيش بوده است ، بسياری از آنها در دوره اسلامی به عربی ترجمه شد و باقی ماند ، و بدون شك بسياری از آن آثار علمی و ادبی از بين رفته است ولی نه بعلت كتابسوزی يا حادثه ای از اين قبيل بلكه به اين علت طبيعی و عادی كه هرگاه تحولی در فكر و انديشه مردم پديد آيد و فرهنگی به فرهنگ ديگر هجوم آورد و افكار و اذهان را متوجه خود سازد ، به نحو افراط و زيانبار فرهنگ كهن مورد بی مهری و بی توجهی واقع مي گردد و آثار علمی و ادبی متعلق به آن فرهنگ در اثر بی توجهی و بی علاقگی مردم تدريجا از بين میرود
نمونه اين را امروز در هجوم فرهنگ غربی به فرهنگ اسلامی می بينيم
فرهنگ غربی در ميان مردم ايران ” مد ” شده و فرهنگ اسلامی از ” مد ” افتاده است ، و به همين دليل در حفظ و نگهداری آنها اهتمام نميشود نسخه های با ارزشی در علوم طبيعی ، رياضی ، ادبی ، فلسفی ، دينی در كتابخانه های خصوصی تا چند سال پيش موجود بوده و اكنون معلوم نيست چه شده و كجا است ؟ قاعدتا در دكان بقالی مورد استفاده قرار گرفته و يا به تاراج باد سپرده شده است . مطابق نقل استاد جلال الدين همائی نسخه های نفيسی از كتب خطی كه مرحوم مجلسی به حكم امكاناتی كه در زمان خود داشت از اطراف و اكناف جهان اسلامی در كتابخانه شخصی خود گرد آورده بود در چند سال پيش با ترازو و كش و من به مردم فروخته شد . علی القاعده هنگام فتح ايران كتابهائی كه بعضی از آنها نفيس بوده در كتابخانه های خصوصی افراد وجود داشته است و شايد تا دو سه قرن بعد از فتح ايران هم نگهداری مي شده است ، ولی بعد از فتح ايران و اسلام ايرانيان و رواج خط عربی و فراموش شدن خط پهلوی كه آن كتابها به آن خط بوده است ، آن كتابها برای اكثريت قريب به اتفاق مردم بلااستفاده بوده و تدريجا از بين رفته است
اما اينكه كتابخانه يا كتابخانه هائی بوده و تاسيسات علمی وجود داشته است و اعراب فاتح هنگام فتح ايران آنها را به عمد از بين برده باشند افسانه ای بيش نيست
ابراهيم پور داود ، كه درجه حسن نيتش روشن است و به قول مرحوم قزوينی با عرب و هر چه از ناحيه عرب است ” دشمن ” است ، دست و پا كرده از گوشه و كنار تاريخ قرائنی بيابد و آن قرائن را كه حتی نام قرينه نميتوان روی آنها گذاشت ( احيانا با تحريف در نقل ) به عنوان ” دليل ” بر كتابسوزی اعراب فاتح در ايران و بر باد دادن تاسيسات علمی به كار ببرد . بعد از او و تحت تاثير او افرادی كه لااقل از بعضی از آنها انتظار نميرود كه تحت تاثير اين موهوم قرار گيرند از او پيروی كرده اند
مرحوم دكتر معين از آن جمله است ( 1 ) مرحوم دكتر معين در كتاب مزديسنا و ادب فارسی آنجا كه نتايج حمله عرب به ايران را ذكر ميكند متعرض اين مطلب شده و بيشتر آنچه آورده از پورداود است . آنچه به عنوان دليل ذكر كرده عبارت است از : 1 – سرجان ملكم انگليسی در تاريخش اين قضيه را ذكر كرده است
2 – در جاهليت عرب ، مقارن ظهور اسلام مردم بيسواد و امی بودند ، مطابق نقل واقدی در مكه مقارن بعثت حضرت رسول فقط 17 تن از قريش با سواد بودند ، آخرين شاعر بدوی عرب ” ذوالرمه ” باسواد بودن خود را پنهان ميكرد و ميگفت قدرت نوشتن در ميان ما بی ادبی شمرده ميشود ( 2 )
3 – جاحظ در كتاب البيان و التبيين نقل كرده كه روزی يكی از امراء قبيله قريش كودكی را ديد كه به مطالعه كتاب سيبويه مشغول است ، فرياد برآورد كه ” شرم بر تو باد ، اين شغل آموزگاران و گدايان است ” در آن روزگار آموزگاری يعنی تعليم اطفال در ميان عرب بسيار خوار بود زيرا حقوق آنان شصت درهم بيش نبود ، و اين مزد در نظر ايشان ناچيز بود ( 3 )
پاورقی : ( 1 ) مرحوم دكتر معين هنگامی كه كتاب خدمات متقابل تاليف ميشد ( 1349 ) به حال سكته و در قيد حيات بود و اكنون كه اين فصل يعنی فصل كتابسوزی الحاق میشود ( 1357 ) 7 سال است كه در گذشته است . غفرالله له
4 – ابن خلدون در فصل ” العلوم العقليه و اصنافها ” ( از مقدمه تاريخش ) گويد : وقتی كشور ايران فتح شد كتب بسياری در آن سرزمين به دست تازيان افتاد ، سعد بن ابی وقاص به عمر بن الخطاب در خصوص آن كتب نامه نوشت و در ترجمه كردن آنها برای مسلمانان رخصت خواست ، عمر بدو نوشت كه آن كتابها را در آب افكند چه اگر آنچه در آنها است راهنمائی است خدا ما را به رهنماتر از آن هدايت كرده است ، و اگر گمراهی است خدا ما را از شر آن محفوظ داشته . بنابراين آن كتابها را در آب يا در آتش افكندند . و علوم ايرانيان كه در آن كتب مدون بود از ميان رفت و به دست ما نرسيد ( 1 ) ابوالفرج بن العبری در مختصر الدول و عبداللطيف بغدادی در كتاب الافاده و الاعتبار و قفطی در تاريخ الحكماء در شرح حال يحيی نحوی و حاج خليفه در كشف الظنون و دكتر صفا در تاريخ علوم عقلی از سوختن كتب اسكندريه توسط عرب سخن رانده اند ” يعنی اگر ثابت شود كه اعراب فاتح كتابخانه اسكندريه را سوخته اند ، قرينه است كه در هر جا كتابخانه ای میيافته اند ميسوخته اند . پس بعيد نيست در ايران هم چنين كاری كرده باشند ) ولی شبلی نعمان در رسالهای به عنوان ” كتابخانه اسكندريه ” ترجمه فخر داعی ، و همچنين آقای ( مجتبی ) مينوی در مجله سخن 74 صفحه 584 اين قول را ( كتابسوزی اسكندريه را ) رد كرده اند
5 – ابوريحان بيرونی در ” الاثار الباقيه ” درباره خوارزم مینويسد كه : ” چون قتيبه بن مسلم دوباره خوارزم را پس از مرتد شدن اهالی فتح كرد ، اسكجموك را برايشان والی گردانيد .
پاورقی : ( 1 ) نقل از پور داود ريشتهاج 2 صفحه . 20
و قتيبه هر كس كه خط خوارزمی میدانست و از اخبار و اوضاع ايشان آگاه بود و از علوم ايشان مطلع ، به كلی فانی و معدوم الاثر كرد و ايشان را در اقطار ارض متفرق ساخت و لذا اخبار و اوضاع ايشان به درجه ای مخفی و مستور مانده است كه به هيچ وجه وسيله ای برای شناختن حقايق امور در آن كشور بعد از ظهور اسلام در دست نيست ” ( 1 ) ايضا ابوريحان در همان كتاب نويسد : ” و چون قتيبه بن مسلم نويسندگان ايشان ( خوارزميان ) را هلاك كرد و هربدان ايشانرا بكشت و كتب و نوشته های آنانرا بسوخت ، اهل خوارزم امی ماندند و در اموری كه محتاج اليه ايشان بود فقط به محفوظات خود اتكا كردند ، و چون مدت متمادی گرديد و روزگار دراز بر ايشان بگذشت امور جزئی مورد اختلاف را فراموش كردند و فقط مطالب كلی مورد اتفاق در حافظه آنان باقيماند ( 2 )
6 – داستان كتابسوزی عبدالله بن طاهر كه دولتشاه سمرقندی در تذكره الشعرا آورده است
اينها مجموع به اصطلاح دلائلی است كه مرحوم دكتر معين بر كتابسوزی در ايران اقامه كرده است ، در ميان اين ادله تنها دليل چهارم كه از زبان ابن خلدون نقل شده به علاوه با داستان كتابسوزی اسكندريه كه ابن العبری و بغدادی و قفطی آنرا نقل كرده اند و با آنچه حاجی خليفه در كشف الظنون آورده مورد تاييد قرار گرفته است قابل بررسی است
دليل هفتمی هم هست كه مرحوم دكتر معين متعرض آن نشده ولی جرجی زيدان و بعضی نويسندگان ايرانی فراوان آنرا ياد آوری ميكنند و دليل بر ضديت عرب با كتاب و كتابت و علم گرفته ميشود .
پاورقی : ( 1 ) نقل از پور داود دريشتهاج 2 صفحه 21 – 23 عبارت از محمد قزوينی است
( 2 ) نقل از الاثار الباقيه ، چاپ ليدن صفحه . 30
و آن اينكه خليفه دوم به شدت جلو كتابت و تاليف كتاب را گرفته و با طرح شعار ” حسبنا كتاب الله ” ( ما را قرآن بس 13 هجری ميزيسته و ناچار گفته هايش درباره حادثه ای كه در حدود سيزده قرن با او فاصله تاريخی دارد بايد به يك سند تاريخی مستند باشد و نيست ، به علاوه او آنچنان تعصب ضد اسلامی خود را آشكار ساخته است كه كوچكترين اعتباری به گفتهاش باقی نمیماند
او مدعی است كه پيروان پيامبر عربی شهرهای ايران را با خاك يكسان كردند ( دروغی كه در قوطی هيچ عطاری پيدا نمیشود ) عجب است كه مرحوم دكتر معين گفتار سراسر نامربوط سرجان ملكم را بعنوان يك دليل ذكر مينمايد
اما مسئله ” اميت ” و بيسوادی عرب جاهلی ، مطلبی است كه خود قرآن هم آنرا تائيد كرده است ، ولی اين چه دليلی است ؟ ! آيا اينكه عرب جاهلی بيسواد بوده دليل است كه عرب اسلامی كتابها را سوزانيده است ؟ به علاوه در فاصله دوره جاهلی و دوره فتوحات اسلامی كه ربع قرن تقريبا طول كشيد يك نهضت قلم وسيله شخص پيغمبر اكرم در مدينه بوجود آمد كه حيرت آور است
اين عرب جاهلی به دينی رو آورد كه پيامبر آن دين ” فديه ” برخی اسيران را كه خواندن و نوشتن ميدانستند ” تعليم ” اطفال مسلمين قرار داد .
317
پيامبر آن دين برخی اصحاب خود را به تعليم زبانهای غير عربی از قبيل سريانی و عبری و فارسی تشويق كرد خود ، گروهی در حدود بيست نفر ” دبير ” داشت و هر يك يا چند نفر را مسؤول دفتر و كاری قرار داد ( 1 ) اين عرب جاهلی به دينی رو آورد كه كتاب آسمانيش به قلم و نوشتن سوگند ياد كرده است ( 2 ) و وحی آسمانيش با ” قرائت ” و ” تعليم ” آغاز گشته است ( 3 ) آيا روش پيغمبر و تجليل قرآن از خواندن و نوشتن و دانستن در عرب جاهلی كه مجذوب قرآن و پيغمبر بود تاثيری در ايجاد حس خوش بينی نسبت به كتاب و كتابت و علم و فرهنگ نداشته است ؟ ! اما داستان تحقير قريش و ساير عربان آموزگاری و معلمی را ميگويند : قريش و عرب تعليم اطفال را خوار ميشمردند و كار معلمی را پست ميشمردند بلكه اساسا سواد داشتن را ننگ ميدانستند
اولا در خود آن بيان تصريح شده كه كار معلمی به علت كمی در آمد خوار شمرده شده است ، يعنی همان چيزی كه امروز در ايران خودمان شاهد آن هستيم . آموزگاران و دبيران و روحانيان جزء طبقات كم درآمد جامعه اند و احيانا بعضی افراد به همين جهت تغيير شغل و مسؤليت ميدهند
اگر يك آموزگار يا دبير يا روحانی جوان به خواستگاری دختری برود و آن دختر ، خواستگاری هم از كسبه ، و يا طبقه مقاطعه كار و بساز و بفروش ، هر چند بيسواد ، داشته باشد خانواده دختر ترجيح ميدهند كه دختر خود را به آن كاسب يا مقاطعه كار بدهند تا آن آموزگار يا دبير يا روحانی .
پاورقی : ( 1 ) رجوع به رساله ” پيامبر امی ” نوشته مرتضی مطهری
( 2 ) ن و القلم و ما يسطرون »( سوره قلم )
( 3 ) اقرا باسم ربك الذی خلق 0 خلق الانسان من علق 0 اقرا و ربك الاكرم 0 الذی علم بالقلم 0 علم الانسان ما لم يعلم » ( سوره علق )
318
چرا ؟ آيا به علت اينكه علم و معنويت را خوار ميشمرند ؟ البته نه . ربطی به تحقير علم ندارد ، دختر بچنين طبقه ای دادن قدری فداكاری ميخواهد و همه آماده اين فداكاری نيستند
عجبا ، ميگويند به دليل اينكه فردی از قريش كتابخوانی كودكی را تحقير كرده پس عرب مطلقا دشمن علم و كتابت بوده ، پس به هر جا پايش رسيده كتابها را آتش زده است اين درست مثل اينست كه بگويند به دليل اينكه عبيد زاكانی اديب و شاعر ايرانی گفته است :
ای خواجه مكن تا بتوانی طلب علم
كاندر طلب را تب يك روزه بمانی
رو مسخرگی پيشه كن و مطربی آموز
تا داد خود از مهتر و كهتر بستانی
پس مردم ايران عموما دشمن علم و مخالف سواد آموزی هستند و هر جا كتاب و كتابخانه بدستشان بيفتد آتش ميزنند ، و بر عكس طرفدار مطربی و مسخرگی ميباشند يا بگويند بدليل اينكه ابوحيان توحيدی در اثر فقر و تنگدستی تمام كتابهای خود را سوزانيد ، پس مردم كشورش دشمن علم و سوادند
اما آنچه ابوريحان درباره خوارزم نقل كرده است ، هر چند مستند به سندی نيست و ابوريحان مدرك نشان نداده است ، ولی نظر به اينكه ابوريحان مردی است كه علاوه بر ساير فضايل ، محقق در تاريخ است و به گزاف سخن نمیگويد و فاصله زمانی زيادی ندارد . زيرا او در نيمه دوم قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم ميزيسته است و خوارزم در زمان وليد بن عبدالملك در حدود سال 93 فتح شده است و به علاوه خود اهل خوارزم بوده است بعيد نيست كه درست باشد
اما آنچه ابوريحان نقل كرده .
319
اولا مربوط به خوارزم و زبان خوارزمی است ، نه به كتب ايرانی كه زبان پهلوی يا اوستائی بوده است
و ثانيا خود ابوريحان در مقدمه كتاب ” صيدله ” يا ” صيدنه ” كه هنوز چاپ نشده درباره زبانها و استعداد آنها برای بيان مفاهيم علمی بحث ميكند و زبان عربی را بر فارسی و خوارزمی ترجيح ميدهد ، و مخصوصا درباره زبان خوارزمی ميگويد : اين زبان به هيچوجه قادر برای بيان مفاهيم علمی نيست ، اگر انسان بخواهد مطلبی علمی با اين زبان بيان كند ، مثل اينست كه شتری بر ناودان آشكار شود ( 1 )
بنابراين اگر واقعا يك سلسله كتب علمی قابل توجه به زبان خوارزمی وجود داشت ، امكان نداشت كه ابوريحان تا اين اندازه اين زبان را غير وافی معرفی كند . كتابهائی كه ابوريحان اشاره كرده يكعده كتب تاريخی بود و بس . رفتار قتيبه بن مسلم با مردم خوارزم كه در دوره وليد بن عبدالملك صورت گرفته نه در دوره خلفای راشدين ، اگر داستان اصل داشته باشد و خالی از مبالغه باشد ( 2 ) رفتاری ضد انسانی و ضد اسلامی بوده و با رفتار ساير فاتحان اسلامی كه ايران و روم را فتح كردند و غالبا صحابه رسول خدا و تحت تاثير تعليمات آن حضرت بودند تباين دارد عليهذا كار او را كه در بدترين دوره های خلافت اسلامی ( دوره امويان ) صورت گرفته نميتوان مقياس رفتار مسلمين در صدر اسلام كه ايران را فتح كردند قرار داد
به هر حال آنجا كه احتمال ميرود كه در ايران تاسيسات علمی و كتابخانه وجود داشته است ، تيسفون يا همدان ، يا نهاوند ، يا اصفهان ، يا استخر ، يا ری ، يا نيشابور ، يا آذربايجان است ، نه خوارزم .
پاورقی : ( 1 ) رجوع به كتاب ” بررسيهائی درباره ابوريحان بيرونی ” نشريه دانشكده الهيات و معارف اسلامی ، مقاله آقای مجتبی مينوی
( 2 ) آقای دكتر زرين كوب در ” كارنامه اسلام ” ( 36 ) اصل قصه را مشكوك دانستهاند
320
زبانی كه احتمال ميرود به آنزبان كتابهائی علمی وجود داشته زبان پهلوی است نه زبان خوارزمی ، در دوره اسلام كتابهای ايرانی كه به عربی ترجمه شد از قبيل كليله و دمنه وسيله ابن مقفع و قسمتی از منطق ارسطو وسيله او يا پسرش از زبان پهلوی بوده نه زبان خوارزمی يا زبان محلی ديگر
كريستن سن مينويسد : ” عبدالملك بن مروان دستور داد كتابی از پهلوی به عربی ترجمه كردند ” ( 1 )
اينكه با حمله يك يورشگر ، آثار علمی زبانی بكلی از ميان برود و مردم يكسره به حالت ” اميت ” و بيسوادی و بی خبری از تاريخ گذشته شان بر آيند ويژه زبانهای محدود محلی است ، بديهی است كه هرگز يك زبان محدود محلی نميتواند به صورت يك زبان علمی در آيد و كتابخانه ای حاوی انواع كتب پزشكی ، رياضی ، طبيعی ، نجومی ، ادبی ، مذهبی با آن زبان تشكيل شود
اگر زبانی به آن حد از وسعت برسد كه بتواند كتابخانه از انواع علوم تشكيل دهد ، با يك يورش مردمش يكباره تبديل به مردمی امی نميگردند
حمله ای از حمله مغول وحشتناكتر نبوده است ، قتل عام به معنی حقيقی در حمله مغول رخ نمود ، كتابها و كتابخانه ها طعمه آتش گرديد ، ولی هرگز اين حمله وحشتناك نتوانست آثار علمی به زبان عربی و فارسی را به كلی از ميان ببرد و رابطه نسل بعد از مغول را با فرهنگ قبل از مغول قطع نمايد زيرا آثار علمی به زبان عربی و حتی به زبان فارسی گسترده تر از اين بود كه با چندين قتل عام مغول از بين برود پس معلوم است كه آنچه در خوارزم از ميان رفته جز يك سلسله آثار ادبی و مذهبی زردشتی كه از محتوای اين نوع كتب مذهبی آگاهی داريم نبوده است ، و ابوريحان هم بيش از اين نگفته است . دقت در سخن ابوريحان ميرساند كه نظرش به كتب تاريخی و مذهبی است
اما داستان كتابسوزی عبدالله بن طاهر .
پاورقی : ( 1 ) ايران در زمان ساسانيان صفحه . 86
321
اين داستان شنيدنی است و عجيب است كه مرحوم دكتر معين اين داستان را بعنوان دليل يا قرينه ای بر كتابسوزی ايران وسيله اعراب فاتح ايران آورده است عبدالله پسر طاهر ذواليمينين سردار معروف ايرانی زمان مامون است كه فرماندهی لشكر خراسان را در جنگ ميان امين و مامون پسران هارون الرشيد به حمايت مامون بر عهده داشت و بر علی بن عيسی كه عرب بود و فرماندهی سپاه عرب را به حمايت از امين داشت پيروز شد و بغداد را فتح كرد و امين را كشت و ملك هارونی را برای مامون مسلم كرد
خود طاهر ، شخصا ضد عرب بود ، به علان شعوبی كه در بيت الحكمه هارون كار ميكرد و كتابی در ” مثالب عرب ” يعنی در ذكر زشتيها و عيبهای عرب نوشت ، سی هزار دينار يا سی هزار درهم جايزه داد ( 1 ) پسرش عبدالله كه كتابسوزی مستند به او است ، سر سلسله طاهريان است ، يعنی برای اولين بار وسيله او خراسان اعلام استقلال كرد و يك دولت مستقل ايرانی تشكيل گرديد
عبدالله مانند پدرش طبعا روحيه ضد عرب داشت ، در عين حال شگفتی تاريخ و شگفتی اسلام را ببينيد . همين عبدالله ايرانی ضد عرب كه از نظر قوت و قدرت به حدی رسيده كه در مقابل خليفه بغداد اعلام استقلال ميكند ، كتابهای ايرانی قبل از اسلام را ، به عنوان اينكه با وجود قرآن ، همه اينها بيهوده است ميسوزاند
” روزی شخصی به دربار عبدالله بن طاهر در نيشابور آمد و كتابی فارسی از عهد كهن تقديم داشت . چون پرسيدند چه كتابی است ؟ پاسخ داد داستان وامق و عذرا است و آن قصه شيرين را حكماء به رشته تحرير آورده و به انوشيروان اهداء نموده اند . امير گفت ما قرآن میخوانيم و نيازی به اين كتب نداريم . كلام خدا و احاديث ما را كفايت میكند به علاوه اين كتاب را مجوسان تاليف كرده اند و در نظر ما مطرود و مردود است . سپس فرمود تا كتاب را به آب انداختند و دستور داد هر جا در قلمرو او كتابی به زبان فارسی به خامه مجوس كشف شود نابود گردد ” ( 2 )
پاورقی : ( 1 ) احمد امين ، ضحی الاسلام ، جلد اول صفحه . 64 ( 2 ) تاريخ ادبيات مستر براون جلد اول ، ترجمه علی پاشا صالح ، صفحه 510 نقل از دولتشاه سمرقندی
322
چرا چنين كرد ؟ من نمیدانم ، به احتمال فراوان عكس العمل نفرتی است كه ايرانيان از مجوس داشتند . به هر حال اين كار را عبدالله بن طاهر ايرانی كرد نه عرب . آيا ميتوان كار عبدالله را به حساب همه ايرانيان گذاشت كه اساسا چنين تفكری داشتند كه هر كتابی غير از قرآن به دستشان میافتاد ميسوختند ؟ باز هم نه
كار عبدالله كار ناپسندی بوده است ، اما دليل مدعای ما است كه گفتيم هرگاه فرهنگی مورد هجوم فرهنگ ديگر قرار ميگيرد ، پيروان و علاقه مندان به فرهنگ جديد به نحو افراط و زيانباری آثار فرهنگ كهن را مورد بی اعتنائی قرار ميدهند ايرانيان كه از فرهنگ جديد اسلامی سخت به وجد آمده بودند علاقه ای نسبت به فرهنگ كهن نشان ندادند بلكه در فراموشانيدن آن عمد به كار بردند
از ايرانيان رفتارهائی نظير رفتار عبدالله بن طاهر كه در عين تنفر از تعصب عربی كه ميخواهد خود را بعنوان يك نژاد و يك خون بر مردم تحميل كند ، نسبت به اسلام تعصب ورزيده اند و اين تعصب را عليه آثار مجوسيت به كار برده اند فراوان ديده ميشود
و اگر مقصود از استدلال به كتابسوزی عبدالله بن طاهر اينست كه چنين كارهائی در جهان سابقه دارد ، احتياجی به چنين استدلالی نيست . جهان شاهد كتابسوزيها بوده و هست . در عصر ما احمد كسروی جشن كتابسوزان داشت
مسيحيان در فاجعه اندلس و قتل عام مسلمانان هشتاد هزار كتاب را به آتش كشيدند ( 2 )
پاورقی : ( 1 ) تاريخ اندلس تاليف مرحوم دكتر محمد ابراهيم آيتی و تاريخ تمدن اسلام جرجی زيدان ترجمه فارسی جلد 3 صفحه . 65
323
جرجی زيدان مسيحی اعتراف دارد كه صليبيان مسيحی در حمله به شام و فلسطين سه ميليون كتاب را آتش زدند ( 1 ) تركان در مصر كتابسوزی كردند ( 2 ) سلطان محمود غزنوی در ری كتابسوزی كرد ( 3 ) مغول كتابخانه مرو را آتش زدند ( 4 ) زردشتيان در دوره ساسانی كتابهای مزدكيه را آتش زدند ( 5 ) اسكندر كتب ايرانی را آتش زد ( 6 ) روم آثار ارشميدس رياضيدان معروف را طعمه آتش ساخت ( 7 ) بعدا درباره آتش سوزی كتابخانه اسكندريه وسيله مسيحيان بحث خواهيم كرد . جرج سارتون در تاريخ علم ميگويد : پروتا گوراس سوفسطائی يونانی در يكی از كتابهای خود درباره حق و حقيقت بحث كرد و گفت : و اما خدايان نمی توانم بگويم هستند و نمیتوانم بگويم نيستند . بسيار چيزها است كه ما را از فهم اين مطلب مانع ميشود . اولين آنها تاريكی خود موضوع است ، و ديگر اينكه عمر آدمی كوتاه است ” ( 8 )
سارتون ميگويد : ” همين مطلب باعث شد كه كتابهای او را در سال چهار صد و يازده پيش از ميلاد در وسط ميدان شهر سوزاندند و اين نخستين نمونه ثبت شده كتابسوزی در تاريخ است ” ( 9 )
پاورقی : ( 1 ) تاريخ تمدن اسلامج 3 صفحه . 65 ( 2 ) تاريخ تمدن ويل دورانت جلد 11 صفحه . 224 ( 3 ) جرجی زيدان ، تاريخ تمدن اسلام جلد 3 صفحه . 66 ( 4 ) ويل دورانت تاريخ تمدن جلد 11 صفحه . 315 ( 5 ) كريستن سن ، ايران در زمان ساسانيان ، صفحه 385 ايضا تمدن ايرانی بقلم جمعی از خاورشناسان
( 6 ) الفهرست ابن النديم ، چاپ قاهره صفحه . 351 ( 7 ) الفهرست صفحه . 386 ( 8 – 9 ) تاريخ علم ، ترجمه احمد آرام صفحه . 271
324
و اما داستان ممنوع بودن تاليف و تصنيف در جهان اسلام كه در آغاز وسيله خليفه دوم اعلام شد و تا صد سال ادامه يافت . اين داستان نيز شنيدنی است . هر چند ما در بخش سوم اين كتاب كه به بيان خدمات ايرانيان به اسلام ميپردازيم در بخش خدمات فرهنگی تحت عنوان ” تدوين و تاليف از كی شروع شد ؟ ” درباره اين مطلب توضيح خواهيم داد
ولی ناچاريم در اينجا اشاره كنيم كه آنچه به خليفه دوم منسوب است ، مربوط است به كتابت احاديث نبوی
از صدر اسلام ميان عمر و بعضی صحابه ديگر از يك طرف ، و علی عليه السلام و بعضی صحابه ديگر از طرف ديگر در تدوين و كتابت احاديث نبوی اختلاف نظر وجود داشت
گروه اول كه عمر در راس آنها بود استماع و ضبط و نقل احاديث را بلا مانع ميدانستند ، اما كتابت و تدوين آنها را مكروه میشمردند به عذر اينكه با قرآن مشتبه نشود و يا اهتمام به حديث جای اهتمام به قرآن را نگيرد ولی گروه دوم كه علی عليه السلام در راس آنها بود از آغاز به كتابت و تدوين احاديث نبوی تشويق و ترغيب كردند
عامه به پيروی از خليفه دوم تا يك قرن به تدوين حديث نپرداخت ، اما پس از يك قرن ، عامه نيز از نظر علی عليه السلام پيروی كرد و نظر عمر منسوخ گشت . و به همين جهت شيعه يك قرن پيش از عامه موفق به جمع و تدوين حديث شد
پس مطلب اين نيست كه تصنيف و تاليف در ميان عرب مطلقا و درباره هر موضوع ممنوع بوده است ، و مردمی كه به خودشان اجازه تاليف و تصنيف نمیدادند به طريق اولی تاليفات و تصنيفات ديگران را معدوم ميكرده اند
اين ممنوعيت يا مكروهيت اولا مربوط به احاديث نبوی بوده نه چيز ديگر ثانيا در ميان عامه بوده و شيعه هرگز چنين روشی درباره حديث نداشته است.
325
و به هر حال ربطی به مسئله مخالفت با كتاب و نوشته ندارد
جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسلام و دكتر ذبيح الله صفا در تاريخ علوم عقلی در اسلام ، سخنی در اين زمينه دارند كه دريغ است نقل و نقد نشود ، دكتر صفا مینويسد : ” اعتقاد عرب ، مانند اعتقاد همه مسلمانان آن بود كه ” ان الاسلام يهدم ما قبله ” ( اسلام ما قبل خود را منهدم ميسازد ) و به همين سبب در اذهان مسلمين چنين رسوخ كرده بود كه جز به قرآن به چيزی نظر نكنند زيرا قرآن ناسخ همه كتب و اسلام ناسخ همه اديان است ، پيشوايان شرع مبين هم مطالعه هر كتابی و حتی هر كتاب دينی را غير از قرآن ممنوع داشته بودند
گويند روزی پيغمبر صلی الله عليه و آله و سلم در دست عمر ورقه ای از تورات مشاهده كرد و چنان غضبناك شد كه آثار غضب بر چهره او آشكار گرديد ، و آنگاه گفت : « الم آتكم بها بيضاء نقيه و الله لو كان موسی حيا ما وسعه الا اتباعی » ( آيا شريعتی درخشان و پاكيزه برای شما نياوردم ؟ به خدا سوگند اگر موسی خود زنده ميبود راهی جز پيروی از من نداشت )
و نيز به همين سبب بود كه پيغمبر فرمود : ” « لا تصدقوا اهل الكتاب و لا تكذبوهم و قولوا آمنا بالذی انزل علينا و انزل اليكم و الهنا و الهكم واحد » ”
( اهل كتابرا در آنچه به نام دين ميگويند نه تصديق كنيد و نه تكذيب ، بگوئيد به آنچه بر ما فرود آمده و آنچه به سوی شما آمده ( نه آنچه از پيش خود ساخته ايد ) ايمان داريم معبود ما و شما يكی است )
326
از جمله احاديث معروف در اين عهد بود كه « كتاب الله فيه خبر ما قبلكم و نبا ما بعدكم و حكم ما بينكم » ( در كتاب خدا حكايت گذشتگان پيش و پيشگوئی آينده شما و قانون حاكم ميان شما هست ) نطق قرآن كريم به اين حقيقت كه « لا رطب و لا يابس الا فی كتاب مبين »( تر و يا خشكی نيست مگر آنكه در كتابی روشن وجود دارد ) طبعا مايه تحكيم چنين عقيدتی میشد و نتيجه اين اعتقاد اكتفاء بقرآن و احاديث و انصراف از همه كتب و آثار بود . . ” ( 1 )
من حقيقتا از اين مردان فاضل در شگفتم . آيا اينان نميدانند كه جمله « الاسلام يهدم ما قبله » ناظر به اين بوده و هست كه با آمدن اسلام تمام قوانين و رسوم و عادات گذشته ملغی است ؟ همه مسلمانان از صدر اسلام تاكنون از اين جمله ها جز اين نفهميده اند اين جمله اعلام بی اعتبار بودن مراسم دينی جاهليت ، اعم از جاهليت شرك يا جاهليت اهل كتاب است و ربطی به غير مراسم و سنن مذهبی ندارد
همچنانكه مفهوم جمله ” « الاسلام يجب ما قبله » ” اينست كه اسلام روی گذشته را ميپوشاند و عطف به ماسبق نمیكند ، مثلا جنايتی كه اگر در اسلام واقع شود ، قصاص يا ديه خاص دارد ، اگر قبل از اسلام شخصی و در زمان شرك او صورت گرفته باشد و او بعد مسلمان شده باشد اسلام عطف به ما سبق نميكند . همه مسلمانان از اين جمله ها اين معانی را فهميده و میفهمند ، اينها كجا و معانی من در آوردی اين نويسندگان كجا ؟ ! همچنانكه حديث عمر به روشنی فرياد ميكند كه رسول خدا فرموده است با آمدن قرآن و شريعت ختميه ، تورات و شريعت موسی منسوخ است ، پس پيغمبر مطالعه هر كتاب حتی كتب دينی را منع نفرمود ، مطالعه خصوص كتابهای آسمانی منسوخ گذشته را منع كرد ، آن حضرت برای اينكه مسلمانان شرايع منسوخ گذشتگان را با شريعت اسلام نياميزند آنها را از مطالعه تورات منع فرمود . اينكه پيغمبر فرمود آنچه از اهل كتاب ميشنويد نه تصديق كنيد و نه تكذيب نيز ناظر به قصص . دينی و احيانا احكام دينی است .
پاورقی : ( 1 ) دكتر ذبيح الله صفا ، تاريخ علوم عقلی در اسلام ، صفحه 32 تقريبا همين بيان در جلد سوم تاريخ تمدن اسلام تاليف جرجی زيدان ترجمه فارسی صفحه 54 و 55 آمده است
327
حضرت با اين جمله ها به آنها فهمانيد كه در دست اهل كتاب راست و دروغ به هم آميخته است ، چون شما اهل تشخيص نيستيد ، نه تصديق كنيد ، مباد كه دروغی را تصديق كرده باشيد و نه تكذيب كنيد مباد كه راستی را تكذيب كرده باشيد ، كما اينكه جمله : ” در قرآن ، حكايت گذشتگان ، پيشگوئی آينده ، قانون حاكم ميان شما است ” كه در نهج البلاغه نيز آمده است ناظر به حكايات دينی ، آينده اخروی و قوانين مذهبی است و مقصود اينست با آمدن قرآن شما به كتاب آسمانی ديگری نياز نداريد
از همه مضحكتر تمسك به آيه « و لا رطب و لا يابس الا فی كتاب مبين است كه تا آنجا كه من اطلاع دارم يك نفر از مفسرين هم اين آيه را مربوط به قرآن ندانسته است . همه آنرا به لوح محفوظ تفسير كردهاند
تصور مسلمين از اين آيه و از آن احاديث هرگز آنچيزی نبوده كه اين آقايان فرض كرده و نتيجه گرفتهاند كه اين آيه و آن احاديث زمينه فكری به مسلمين ميداده كه غير قرآن هر كتابی را در هر فنی و هر علمی از بين ببرند
اكنون نوبت آن است كه به نقد دليل چهارم مرحوم دكتر معين بپردازيم
ايشان به شكلی نقل كردند كه گوئی ابن خلدون قاطعانه درباره كتابسوزی ايران نظر داده است و گوئی در نقل ابوالفرج ابن العبری و عبداللطيف بغدادی و قفطی و حاجی خليفه هم هيچگونه خللی نيست ، در صورتی كه ايشان قطعا ميدانستهاند كه محققين اروپا اخيرا بی پايگی و بی اساسی كتابسوزی اسكندريه را وسيله مسلمين به وضوح به اثبات رسانيده اند ولی ايشان تنها به نقل انكار شبلی نعمان و مينوی قناعت كرده و رد شدهاند . بدون اينكه به دليلهای قاطع آنها توجه كنند
اكنون ما به طور خلاصه نظريات محققين را درباره كتابسوزی اسكندريه به اضافه نكاتی كه به نظر خود ما رسيده نقل میكنيم ، سپس به نقد آنچه به ابن خلدون و حاجی خليفه درباره كتابسوزی ايران نسبت داده شده ميپردازيم
328
غالبا مدعيان كتابسوزی در ايران به كتابسوزی اسكندريه استناد ميكنند
بديهی است كه اگر بيسوادی عرب جاهلی ، تحقير آموزگاری وسيله فردی از قريش ، كتابسوزی عبدالله بن طاهر ايرانی ، كتابسوزی قتيبه بن مسلم در خوارزم صد سال بعد از فتوحات اوليه اسلامی ، دليل كتابخانه سوزی اعراب فاتح ايران باشد ، كتاب سوزی اسكندريه وسيله شخصيت عاقل و باهوشی نظير عمر و بن العاص كه طبق نقل از محضر فيلسوف آنروز اسكندريه بهره ميبرده و با او معاشرت داشته ، آنهم به فرمان مستقيم خليفه از مركز مدينه ، نه پيش خود ، آنچنانكه قتيبه بن مسلم در خوارزم كرد ، به طريق اولی دليل كتابخانه سوزی در ايران بايد شمرده شود . لهذا هميشه از طرف اينگروه كتابسوزی اسكندريه با آب و تاب فراوان نقل ميشود
مقدمتا بايد بگوئيم كه تاريخ اسلام و فتوحات اسلامی چه به طور عموم ، و چه بطور خصوص ( يعنی فتوحات يك منطقه خاص ) از اواخر قرن دوم تدوين شده و آن كتب در اختيار ما است ، راجع به فتح اسكندريه بالاخص علاوه بر مورخين اسلامی ، چند نفر مسيحی نيز فتح اين شهر را به دست اعراب با تفصيل فراوان نقل كردهاند . در هيچيك از كتب اسلامی يا مسيحی يا يهودی و غير اينها كه قبل از جنگهای صليبی تاليف شده نامی از كتابسوزی اسكندريه يا ايران در ميان نيست . تنها در اواخر قرن ششم هجری و اوايل قرن هفتم است كه برای اولين بار عبداللطيف بغدادی كه مردی مسيحی است در كتابی بنام ” الافاده و الاعتبار فی الامور المشاهده و الحوادث المعاينه بارض مصر ” كه موضوع آن امور و حوادثی است كه شخصا مشاهده كرده است و در حقيقت سفرنامه است آنجا كه عمودی را به نام ” عمود السوادی ” در محل سابق كتابخانه اسكندريه توصيف میكرده گفته است : ” و گفته ميشود كه اين عمود يكی از عمودهايی است كه بر روی آنها رواقی استوار بوده و ارسطو در اين رواق تدريس ميكرده و دارالعلم بوده و در اينجا كتابخانه ای بوده كه عمرو عاص به اشاره خليفه آنرا سوخته است ” . عبداللطيف بيش از اين نمیخواسته بگويد كه در افواه مردم ( و لابد مسيحيان هم كيش او ) چنين شايعه ای بر سر زبانها است بدون آنكه بخواهد آنرا تاييد كند ، زيرا سخن خود را با ” و يذكر ” ( چنين گفته ميشود ، چنين بر سر زبانها است ) آغاز كرده است .
329
همه ميدانيم كه در نقل روايت تاريخی يا حديثی ، ناقل اگر سندی داشته باشد مطلب را با ذكر سند نقل ميكند ، آنچنانكه طبری از مورخين و همچنين غالب محدثين انجام ميدهند . بهترين نوع نقل همين نوع است ، خواننده را امكان میدهد كه در صحت و سقم نقل تحقيق كند و اگر سند را صحيح يافت بپذيرد . و اگر ناقل بدون ذكر سند و ماخذ نقل كند ، دوگونه است : گاهی به صورت ارسال مسلم نقل ميكند مثلا ميگويد در فلان سال فلان حادثه واقع شد ، و گاه میگويد : گفته ميشود ، يا گفته شده است ، يا چنين ميگويند كه در فلان سال فلان حادثه واقع شد . اگر به صورت اول بيان شود نشانه اينست كه خود گوينده به آنچه نقل كرده اعتماد دارد ولی البته ديگران به اينگونه نقلها كه مدرك و ماخذ و سند نقل نشده اعتماد نميكنند ، علمای حديث چنين احاديثی را معتبر نمیشمارند ، محققين اروپائی نيز به نقلهای تاريخی بدون مدرك و ماخذ اعتنائی نمیكنند و آنرا غير معتبر میشمارند . حداكثر اينست كه ميگويند فلانشخص چنين نقلی در كتاب خود كرده اما ماخذ و مدرك نشان نداده ، يعنی اعتبار تاريخی ندارد
اما اگر به صورت دوم بيان شود كه خود ناقل به صورت ” گويند ” يا ” چنين ميگويند ” يا ” گفته شده است ” و امثال اينها ( به اصطلاح با صيغه فعل مجهول ) بيان شود نشان اينست كه حتی خود گوينده نيز اعتباری برای اين نقل قائل نيست . عدهای معتقدند كه كلمه ” قيل ” ( گفته شده است ) در نقلها تنها نشانه عدم اعتماد ناقل نيست ، اشاره به بی اعتباری آن نيز است
عبداللطيف اين داستان را به صورت سوم نقل كرده كه لااقل نشانه آن است خود او به آن اعتماد نداشته است .
330
به علاوه بعيد است كه عبداللطيف اين قدر بی اطلاع بوده كه نمیدانسته است ارسطو پايش به مصر و اسكندريه نرسيده تا چه رسد كه در آن رواق تدريس كرده باشد بلكه اساسا اسكندريه بعد از ارسطو تاسيس شده ، زيرا اسكندريه بعد از حمله اسكندر به مصر تاسيس شد
طرح اين شهر در زمان اسكندر ريخته شد و شايد هم در زمان او آغاز به ساختمان شد و تدريجا به صورت شهر در آمد . ارسطو معاصر اسكندر است
پس خواه عبداللطيف شخصا به اين نقل اعتماد داشته و خواه نداشته است اين نقل ضعف مضمونی دارد يعنی مشتمل بر مطلبی است كه از نظر تاريخی قطعا دروغ است و آن تدريس ارسطو در رواق است . اگر يك نقل و يك روايت مشتمل بر چند مطلب باشد كه برخی از آنها قطعا دروغ باشد نشانه اينست كه باقی هم از همين قبيل است ، سوخته شدن كتابخانه اسكندريه وسيله مسلمين از نظر اعتبار نظير تدريس ارسطو در آن محل است
پس نقل عبداللطيف هم ضعف سند دارد ، زيرا فاقد سند و مدرك است ، و هم ضعف مضمونی دارد زيرا مشتمل بر يك دروغ واضح است ، و هم ضعف بيانی دارد ، زيرا به گونهای بيان شده كه نشان ميدهد خود او هم به آن اعتماد ندارد
علاوه بر همه اينها ، اگر عبداللطيف در عصر فتح اسكندريه میزيست ، ( قرن اول هجری ) و يا لااقل در عصر مورخينی میزيست كه فتوحات اسلامی از جمله فتح اسكندريه را بطريق روايت از ديگران در كتب خود گرد آورده اند ( قرن دوم تا چهارم هجری ) اين احتمال میرفت كه اتفاقا عبداللطيف با افرادی برخورده كه بی واسطه يا مع الواسطه شاهد جريان بودهاند و برای عبداللطيف نقل كردهاند ، و ديگران به چنين افرادی برنخورده اند ولی عبداللطيف كتاب خود را در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم تاليف كرده است ( 1 ) يعنی با حادثه فتح اسكندريه كه در
با عرض ادب و ارادت به جناب نوری زاد گرامی
و با درود به تمامی انسان های آزاده و دوستداران “شاهنامه”
این ناچیز در اجرای خواسته جناب بی کنش گرامی، بخشهایی از نوشتار استاد گرانقدر جناب کورس، را که در ارتباط با شاهنامه بوده است، با کمی ویرایش، تقدیم دوستان حاضر در این اندیشکده می نمایم. از این استاد گرامی درخواست مینمایم که با نگاهی اجمالی بر این نوشتار، چنانچه خطایی را مشاهده نمودند به این ناچیز گوشزد نمایند. سپاس.
همانگونه که مطالب این استاد گرانقدر را دنبال نموده اید، ایشان در چندین پست، در مورد “به آسمان پیوستن کیخسرو” مطالبی را نوشتند که آخرین قسمتِ آن در ذیلِ عنوان (ريشه ها ٩٩) بود. لکن ایشان در پست بعدی و در قسمتِ (ريشه ها 100) ، نوشتند که:
در ديالوگ شگفتانگيز شاه و شبان(افراسياب و كيخسرو)، فردوسى، نه فقط حكمت كردآرى خود بل همچنين طرحوارهاى از سيماىِ قديسگونۀ كيخسرو را عرضه مىكند. نكاتى را در تكميل آن بحث اضافه مىكنم.
از آن پس، این بزرگوار دنبالۀ موضوع را با عنوان “تأملات در ماجراى كيخسرو” یا “افزودهاى به شرح داستان كيخسرو” پی گرفتند که تا هم اینک به 31 مورد از این “تأملات” اشاره کرده اند.
من در اینجا متنِ نسبتاً ویرایش شدۀ مورد 13 تا 15 را بصورت یکجا درج مینمایم:
كورس
افزودهاى به شرح داستان كيخسرو
١٣- نخست بايد بى دقتى خود را در مورد شرح چگونگى مرگ فرود اصلاح كنم. فرود پس از آنكه خود را در برابر سپاه عظيم توس تنها مىبيند، سواره به سوى دژ مىتازد. رهام و بيژن كه سر راه او كمين كردهاند، از پيش و پس با گرز و تيغ بر سر و دست فرود ضرباتى كارى مى زنند. فرود با تن زخمى و يكدستى به سوى دژ مى تازد. دمِ درِ دژ بيژن به او مى رسد، اما فرود اسب بيژن را مى زند و خود وارد دژ مى شود و بيژن بيدرنگ با در بسته دژ مواجه مى شود. اطرافيان، فرود را بر تخت عاج مى خوابانند، اما فرود پس از اداى چند کلام، جان مى دهد. واپسين كلامش آن است كه قاتلِ من بيژن است. اما فردوسى با اين بيان زمخت ختم مقال نمى كند. فرود مى گويد: كسى كه جان پاك مرا از من سلب كرده و در عنفوان جوانى زمان (اجل) من شده، بيژن است:
كه برنده پاك جان من اوست
به روز جوانى زمان من اوست
اين گاه است كه جريره مادر فرود، گنج هاى دژ را به آتش مىكشد و سپس شكمِ خود را مى درد و رخ به رخ فرزندش، فرود، پسر سياوش و برادر كيخسرو، جان مى دهد. اين اصلاحيه را وامدار تذكر آقاى بى كنش ارجمند هستم
اما نكتهاى ديگر نيز بر وجدانم سنگينى مىكند و آن چكيدۀ شتابزدهاى است كه عرضه كردم و حقّ يكى از درخشانترين داستانهاى تراژيك شاهنامه را ضايع كردم. اما چه كنم كه مجال تنگ است و امكانات پيام رسانى اندك و مختل.
بيژن و چهار پهلوان ديگر كه در پايانِ داستانِ كيخسرو در برف مدفون مىشوند، همدستان و همداستان در اين فاجعۀ دردناك و ناجوانمردانهاند. فردوسى از آغازِ داستان نسبت به پايانِ جانگدازِ داستان پيش آگهى مى دهد:
جهانجوى چون شد سرافراز و گرد
سپه را به دشمن نبايد سپرد
سرشك اندر آرد به مژگان زرشك
سرشكى كه درمان نداند پزشك
فردوسى، پس از مرگ فرودِ شير دل نيز بار دیگر از بازى چرخ شكوه میكند:
به بازيگرى ماند اين چرخ مست
كه بازى بر آيد به هفتاد دست
زمانى به باد و زمانى به ميغ
زمانى به خنجر زمانى به تيغ
اين واژه ميغ (ابر) در ذهن چشمك مىزند، چرا كه يادآور ابر تيرهاى است كه با زايشِ برف سنگين، همين بيژن و آن ديگران را، دفن مىكند.
در اين تراژدىِ پرمايه، معانىِ نهفته بسيار است. بهرام كه هم از آغاز به پاس عهد مودت و دوستى قديم با سياوش، همۀ تلاش خود را براى پيشگيرى از اين نبرد عبث و بدفرجام به كار بسته است، بار دیگر پس از خودكشىِ جانگدازِ مادر، دگر بار از چرخ و سپهر شكوه مى كند. اين چرخ و سپهر، در بدى دستى دراز دارد اما بيدادگرى با مهر، پاسخ نمى گيرد.
به بد بس درازست دست سپهر
به بيدادگر بر نگردد به مهر
دستكم براى من مبهم است كه سپهر پاسخِ بيدادگر را مىدهد يا يزدان يا بى خردىِ خود بيدادگر؟ حماسه، تئاتر نيست و مىدانيم كه ارسطو تراژدى را در مورد نمايشنامه به كار بردهاست. اما اين خود بحثى جدا مىطلبد كه چرا از ادبيات كلاسيك ما، رمان و تئاتر بيرون نيامده است.
در هر حال، داستان فرود، تئاترى است ساخته شده از كلمات كه ويژگىهاى تراژدى دارد. قهرمان تراژدى، محتشم و بزرگزادهاى است كه با همتِ خود كارى بزرگ مىكند اما تقدير او را از پای در مىآورد. اما اين تقدير در يك واقعيت انسانى مجسم مى شود: يك نقطه ضعف (hamartia) در خود قهرمان كه قهرمان از آن خبر ندارد يا پس از فاجعه متوجه آن مى شود. فردوسى خود موضوع داستان را بدخويي مى خواند. اما بدخويي ضعف دشمنان فرود است. ضعف فرود چه بوده است؟ فرود به جاى پيروى از خرد پاكِ خودش، به مشورتِ تخوارۀ بدمنش گوش كرده است. ضعف كيخسرو، اما اعتماد به پيماندارى توس است كه از آغاز با پادشاهى او مخالف بوده است.
در داستان فرود، ايرانيان به سببِ نژادشان خردمند و نيك نمى شوند. اساسا نژاد در نظرِ راوىِ شاهنامه همواره به هنر و فضيلت بر مىگردد. اگر نژاد جنبه بيولوژيكى داشت، سياوش و فرود و كيخسرو كه پاكترين چهرههاى شاهنامهاند، بايد بدنژاد باشند چون خون تورانى در رگ دارند. رستم، پهلوان ملى و مردمى بايد بدنژاد ترين باشد. پيران و فرنگيس و جريره بايد آدم هاى بدى باشند، چون نژاد تورانى دارند و حال آنكه، برعكس است.
كورس
در داستان، فرودِ ايرانى، كارى انيرانى مى كند. اين مرز جغرافيايي يا جنم بيولوژيكى نيست كه خير را از شر جدا مىكند. در داستان فرود، كارى كه ايرانيان با پسر سياوش مىكنند، از ريختنِ خونِ سياوش به دستِ گرو تورانى، بيدادگرانهتر است. بهرام كه نقشش در داستان فرود عجيب شباهتى به نقش هوراشيو در هملت دارد، در پايان فاجعه، نگران بر پشتۀ كشتهها و دژ سوخته، چنين گويد:
به ايرانيان گفت كين از پدر
بسى خوارتر مرد و هم زارتر
كشنده سياوحش چاكر نبود
به بالينش بركشته مادر نبود
به گردش همه كاخ افروخته
همه خان و مان كنده و سوخته
ز رهام و از بيژن تيز مغز
نيايد به گيتى يكى كار نغز
آرى، از اين دو ايرانى كار نغز برنمىآيد، پس چگونه است كه هنر زان ايرانيان است و بس؟ اين تعارض، تنها با نظر به مؤلفههاى پايهاى حكمت فردوسى، حل میشود و پايهاىترين ركن اين حكمت، اخلاق است. آرى، اخلاق. فردوسى يك حماسه سراست و چنين نيست كه داستانهاى او ابتدا به ساكن خلق شده باشند. مثلا حتما كيخسرو در متون يا ادبيات شفاهى مردم خراسان، مدلى داشتهاست. بنا به ترتيب تاريخى، سه هزارۀ تقريبى از پيشداديان تا كيخسرو، پيش از ظهور زرتشت است. اما خود فردوسى پس از زرتشت مى زيسته و به احتمال قوى از روايت زرتشتى خبر داشته است. بنا به اين روايت، كيخسرو از بيمرگان مقدسى است كه در آخر زمان، در كنار منجى (سوشيانس) مبارزه مى كند. اما در شاهنامه همه شاخ و برگهاى زرتشتى حذف شده است.
كيخسرو دور از هر چشمى به سادگى ناپديد مىشود و هيچ كس هم نمىماند تا چون يوحنا و مرقس و لوقا و متى، ديدههاى خود را براى ديگران حكايت كند. فردوسى ممكن است شخصا به چنين چيزى باورمند بوده يا نبوده باشد، اما در هر دو صورت، در مقامِ ناقلِ حماسهها و اساطير ايرانى، بايد چنين چيزى را نقل مىكرده است. آنچه مسلم است، وى، اين ماجرا را بيرون از جهان زندگى و سياست دفن كرده است. مسلمات ديگر، خستو (معترف) شدن، به هستىِ ايزد و محدوديتِ انديشه و خرد در شناختِ هر امرِ متافيزيكى است. اما شاهنامه سراسر نبرد خير و شر است. داستان فرود تنها يك مورد از مواردى است كه نشان مى دهد، مرز خير و شر نه مطلق است و نه وابسته نژاد و جغرافيا.
ما در دنيايي زندگى مى كنيم كه سياست جهانى شونده آن، قدرت را بر اخلاق غالب كرده است. منافع و پول بر خرد و حقيقت غالب گشته است. اين جهان اگر اخلاقى بود حتى يك روز هم مردمانش تحمل وجود زرادخانههاى هستهاى را نمى كردند. تحمل وجود شكنجه، سركوب آزادى، و غارت منابع طبيعى و ذخاير زير زمينى و جنگهاى فرقهاى نمى كردند. حتى در جوامع دموكراتيك كه در داخل مرزها پايبندى به قانون مانع از شرِ دولتمردان در داخل مىشود، شر را به بيرون صادر مىكنند. واى به آن حكومتى كه هم در داخل و هم به خارج، شر صادر كند.
اخلاق در شاهنامه تخته بند خرد است. همين پردههايي كه آقاى نوريزاد به شيوايي بر شمردهاند كى ممكن بود رخ بدهند اگر به جاى تعصب تفكر داشتيم و تشويش اكونوميك در حد ممكن به مدد داد گسترى كاهش يافته بود؟ كدام خردى به ما مى گويد فرقه و اعتقادت را به زبان گلوله و قمه و بمب و ترور بيان كن؟ از هر طرف كه رويم اخلاقى شدنِ سياست، تنها آرمانى مى تواند باشد كه سكونت گاه مشترك انسان ها را از بيداد و دروغ و تباهى و فساد و تجاوز انسان به حقوق انسان رهايي بخشد. به اين معنا فردوسى و حتى حافظ تنها شاعرانِ گذشته نيستند. آنها به آينده تعلق دارند
مباش در پى آزار و هرچه خواهى كن
كه در طريقت ما غير از اين گناهى نيست
كورس
افزودهاى به شرح داستان كيخسرو
١٤- شگفتىهاى ماوراءالطبيعى كه از غروب سياوش تا طلوع كيخسرو و سپس ناپديد شدن او از گيتى، در روايت فردوسى روايت مىشوند، نه چندان با كرامات عارفان مسلمان همسازند و نه چندان با روايات يشتها و اوستايي. كه گويي در آنها رستم محو مى شود تا لهراسب و گشتاسب و پسينيان آنان، ميخِ دستگاهِ خدا- شاهى را در امواج خون آزادگان بر خاك ايران زمين كوبند.
اين نه بدان معناست كه شاهان و شهزادگانى چون فريدون و جمشيد و ايرج و سياوش و كيخسرو، بى دين بوده باشند يا فردوسى هيچ هالۀ قدسىاى فراگردِ ايشان نتنيده باشد. فراموش نبايد كرد كه فردوسى كه روحِ شاهنامه را تا آيندههاى دور، در روح ايرانى فرو مىنشاند، خود، در اوجِ غلبۀ فرهنگِدينى مىزيسته است. اما قداستى كه در خرد و اخلاق اجتماعى و هنر (يا در اصل هونره يا مردانگى نيكو) و ستردنِ شر و ستم و بيداد از زمين و عشق به روشنى بخشيدن به زندگى مردم و بهبود كار جهان و در يك كلام، در خويشكارى اينجهانى فعليت مىيابد، كجا، و عرفانى كه كوششى فردى براى گسستن از همۀ پيوندهاى اينجهانى و حتى ترك دنيا و عقبا به رجاى فنا در عشق الهى است، كجا؟
ناگفته نماند كه عرفان در روزگار فردوسى هنوز به يك مكتب نظرى و سيستم گونه با طرح عريض و طويلى از يك نظام كيهانشناختى و هستىشناختى از نوع فصوصالحكم ابن عربى در نيامده بود. عرفان بيشتر متكى به عمل و گفتار عارفانى بود كه در رساله قشيريه و كشفالمحجوب هجويرى و از اينها مهمتر در تذكرةالاولياى عطار به ما منتقل شده است. آثارى چون اوصافالاشراف خواجهنصير و شرح ابنسينا اواخر اشارات ناظر به يك مكتب همچون وحدت وجود نيستند، بلکه يا از مراتب سلوك سخن مى گويند يا از كيفیت تجربه عرفانى. تحقيقات دكتر جهانگيرى و زندهياد شرفالدين و ژوكوفسكى روسى و ديگر پژوهشگران ايرانى و خارجى در اين مورد مى توانند به علاقمندان كمك كنند. جهانگيرى، عرفان پيش از ابن عربى را وحدت شهودى مىنامد نه وحدت وجودى. گرچه حلاج و ابوسعيد و بايزيد، نشانههايي از وحدت وجود را به اجمال از خود بروز دادهاند.
با اجازه شما تفصيل بيشتر اين مطلب را به قسمت هاى بعد موكول مى كنم و در اينجا به اشارهاى كلى به تذكرةالاولياى عطار بسنده مى كنم:
اين كتاب يادنامه يا اياتكارى است از گفتهها و اعمال و كراماتِ عارفانِ اوليه تا اوائل سدۀ چهارم. در اين كتاب؛ اشياء پرواز مىكنند، كاروان از ديد رهزنان ناپديد میشود، شير درنده براى اويس قرنى نقشِ الاغ باربر ايفا میكند، ديوارهاىزندان غيب میشوند، دجله درياى خون میگردد، مسافتها و زمانهاى دور به آنى حاضر میشوند، ماهىهاى دريا با تكههاى زر بر لب به عرشه كشتي نزديك میشوند، از خاكِ كشتزار مرواريد و زر و سيم بيرون مىآيد، گورها بهسخن در مىآيند، فرشتگان بهزمين مىآيند و عارفان بر قاب قوسين رقص و پايكوبى میكنند، عارفان بارها از لقاء و ديدار خدا سخن مىگويند، دزدِ عيارى چون فضيل عياض به چنان مردِ خدايي دگرگون میشود كه خاك را به آنى زر میكند و آهوان و ذرات هوا با او سخن مىگويند، شاهزادهاى چون ادهم همچون بودا شكوهِ تاج و كاخ را به اهل دنيا وا مىگذارد و در گمنامى و بىچيزى مطلق به جستجوى خدا و به سفرهاى مشقت بار میرود و در راه سرها بريده میبيند بىجرم و بىجنايت، در يخبندان پوستينِ گرمى بخشِ خضرِ مباركپى گرمىاش مىبخشد و در شدّتِ گرسنگى از درِ غيب به او قوت و غذا میرسد، تشويش اويكونوميا و نيازهاى جسمى و دنيوى به نيروىِ واردههاى غيبى محو مىگردد و توكل همۀ بيمها و نيازها را منتفى میكند، خواب با چشمانِ عارفانى وداع میكند و براى عارفانی ديگر رسانه ديدار خدا و رسول و فرشتگان میگردد، اقتصاد نيز آسمانى میگردد، مردگان از گورها بيرون مىآيند، خواست و خواهش محو مىشود، و به گاهِ تنگدستى ريگهاى ساحل همه زر مىگردند و از آسمان من و سلوى میبارد.
همۀ اينها را من از تذكرةالاوليا در آوردهام. مىتوان به طور مشخص به ذكر برخى از اين عرفان نيز اشاره كرد. ابراهيم ادهم كه گاه از گرسنگى گل و ريگ مىخورد و گاه دلو در چاه آب مىافكند و به جاى آب زر و سيم و مرواريد بيرون مىآورد، چنين مى گويد: / وقتى زاهدى متوكل ديدم. گفتم: تو از كجايي و از كجا مىخورى؟ گفت: اين علم به نزديك من نيست. از روزى دهنده بايد پرسيد. مرا با اين فضولى چه كار؟ / …../ نقل است كه پرسيدند: مرد چون گرسنه شود و چيزى ندارد چه كند؟ گفت: صبر؛ يك روز و دو روز و سه روز. و گفت: ده روز صبر كند و بميرد. ديت او بر كشنده است /
اين ادهم وقتى در مسجد، پس از اداى نماز، ناى برخاستن ندارد، مردم با تحقير و ناسزا او را بر زمين مىكشند و وى هر بار كه سرش زخمى بر مىدارد، از خوارى لذت مىبرد. او را به سبب ظاهر ژوليده و موهاى بلندش همه جا مسخره مىكنند و حتى به گرمابه راهش نمىدهند و هر كس مىرسد، يك پس گردنى به او مىزند يا حتى بر او بول مى كنند و او مى گويد: / و من خود را به مراد يافتمى و به آن خوارى نفس خود شاد شدمى /
من غرضم ارزشگذارى نيست تا به اينجا. اين را قياس مى كنم با قداست شهرياران و پهلوانان شاهنامه كه دقيقا برخلاف اين خود خوار گردانى و تك روى و از خلق بريدگىِ شاهزاده اى چون ابراهيم ادهم، بر عزت و مردم دارى و سرافرازى به آبادانى كار گيتى و زندگى آزاد و سربلندانه برمى گردد. ابراهيم ادهم كوه را حركت مىدهد. اما از آن رو كه عالمِ فانى و باقى را طلاق داده است، چون رهگذرى بيگانه، از وى راه آبادى را مى پرسد، اشاره به گورستان مىكند.
افزون بر اين، شگفتىهاى شاهنامه در داستان كيخسرو، از نوع كرامات ياد شده نيستند. هالۀ مقدس آنها، به نمادهاى اساطيرى مانندهتر است تا كرامتهاى محير العقولى كه عارفى غرقه در عشق محبوب الهى، نمايش مى دهد.
با اين مقدمه اكنون شگفتىهاى ماجراى كيخسرو را مرور مىكنيم.
بى كنش
5:14 ب.ظ / ژوئن 21, 2014
سلام كورس گرامى
من ذيل يكى از قسمتهاى قبل ريشه ها، كامنتى گذاشتم كه ظاهرا به علت مصادف شدن زمان درج آن با ايجاد اشكال در سايت، منتشر نگرديده، لذا مجدد به عرض مى رسانم؛
1-در جنگ كلات يا همان داستان فرود، گستهم حاضر است و نقشى كه وى در اين داستان ايفا مى كند در حدى است كه وقتى با كشته شدن اسب گيو و بازگشتن او، بيژن براشفته مى گردد، براى رفتن به بالاى كوه، سراغ گستهم رفته و از وى درخواست اسبى مى كند كه خرامد به افراز خوش، گستهم نيز براى ممانعت از رفتن بيژن، بهانهجويى كرده ومى گويد كه او دو يا سه اسب بيشتر ندارد كه خود نيز بدانها محتاج است، ولى وقتى مىبيند بيژن قصد دارد بدون اسب به سراغ فرود برود، اسبى از اسبان خود را در اختيار وى قرار مىدهد، البته بعدا در جنگى كه منجر به فرار فريبرز از برابر پيران مىگردد، بيژن با سوار كردن گستهم بر اسب خود اين عمل وى را جبران مىكند و جالب است در حاليكه بين گستهم و گيو عداوتى شديد موجود است، بين بيژن (فرزند گيو ) و گستهم دوستى عميقى جريان دارد، بگونهاى كه بارها جان يكديگر را از مرگ نجات مى دهند.
2-در خصوص حضور يا عدم حضور گستهم در سفر اخرت كيخسرو نيز، ظاهراً اين اختلاف از تفاوت نسخ حاصل مىشود، در چاپ مسكو آمده؛
نگشتند زو باز چون طوس و گيو
دگر بيژن و چون فريبرز نيو
در حاليكه بيت استنادى شما چنين است؛
نگشتند زو باز چون طوس و گيو
فريبرز و بيژن و گستهم نيو
البته تعيین اصالت هر يك از دو بيت فوق، كار مصححين و شاهنامه شناسان مى باشد و نه من، ليكن به نظر مى رسد در مصرع استنادى شما براى رعايت وزن، ناچاريم حرف “و” مابين “بيژن” و “گستهم” را به شكل معمول آن يعنى با فتحه تلفظ كنيم حال اينكه اساساً هيچگاه در شعر “و” با فتحه و به شكل متداول در نثر، بكار نمى رود و شاهنامه نيز از اين قاعده مستثنى نيست لذا قطعاً حرف “و” به شكلى كه در مصرع ياد شده آمده اشتباه است. بنابراين مصرع ياد شده بايد به شكلى ديگرى باشد كه در اين شكل ديگر، ممكن است مانند اكنون، نام گستهم نيز باشد و يا نباشد ولى چون شكل مذكور اكنون موجود نيست لذا اولويت در اينگونه موارد با شكلى است كه قواعد در آن رعايت شده باشد.
3-همچنين اگر اين برداشت من از سخنان شما درست باشد كه؛ فردوسى با آوردن داستان در برف ماندن و مردن “مهان” همراه كيخسرو، خواسته زمينه را با خروج نمايندگان آزادگى و مزاحمان استبداد، براى حاكميت گشتاسب و استبداد دينى وى، مهيا كند، آنگاه اين سوال پيش مى آيد كه در اينصورت چرا رستم كه در جاى جاى شاهنامه، آزادى را نمايندگى مى كند و نقشى به مراتب گستردهتر از اين سه يا چهار نفرى كه در زير برف ناپديد مىشوند، دارا مىباشد، همچان در صحنه باقى مى ماند؟ و آيا به نظر شما اين بدان جهت نيست كه فردوسى مى خواسته اين فرصت را به رستم بدهد تا بتواند آخرين نقش نمادين خود، يعنى تقابل دين با آزادى را نيز به انجام رساند؟ با تشكرى بى پايان از شما.
بى كنش
5:44 ب.ظ / ژوئن 21, 2014
همچنين لازم به توضيح است كه در چاپ مسكو فردوسى از هشت نفر، به عنوان همراهان كيخسرو در سفر اخرت وى، نام مى برد؛
برفتند با او ز ايران سران
بزرگان بيدار و كند آوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گيو
دگر بيژن نيو و گستهم و گيو
بهفتم فريبرز كاوس بود
بهشتم كجا نامور طوس بود
وليكن سپس آنجا كه كيخسرو سفارش به بازگشتن آنها مىكند، چنين آمده كه سه نفر آنها (رستم، دستان، گودرز) بر مىگردند
سه گرد گرانمايه و سر فراز
شنيدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پير
جهانجوى و بيننده و ياد گير
بنابر اين، با وصف مذكور، پنج نفر آنها- كه الزاما گستهم نيز بايد يكى از آنها باشد-، سخن كيخسرو را نپذيرفته و باز نمى گردند و همچنان وى را همراهى مى كنند، اما اين در حاليست كه در نسخه مذكور و در ادامه، فقط اسم چهار تن از اين پنج نفر آنها آمده؛
نگشتند زو باز چون طوس و گيو
همان بيژن و هم فريبرز نيو
بنابر اين مسلما با توجه به دقت فردوسى، حتماً بايد بيتى كه مشتمل بر نام گستهم نيز باشد، در اين قسمت وجود داشته باشد كه در نسخه مسكو، خبرى از آن نيست، ولى بيت مورد استناد جنابعالى نيز -به دليلى كه ذكر شد (استعمال حرف و به نحو موصوف)- نميتواند بيت مورد نظر و يا حداقل شكل صحيح آن باشد.
البته من به لحاظ اينكه در مسافرت هستم به جز نسخه مسكو كه در گوشى دارم، امكان دسترسى به نسخ ديگر را جهت مقايسه ندارم. ولى اگر اشتباه نكنم، در نسخهاى كه جنابعالى مورد استفاده قرار دادهايد، بيت ديگرى افزون بر ابيات چاپ مسكو در اين باب، آورده شده، كه در آن نيز -كه در مقام توضيح وضعيت “مهان” همراه كيخسرو پس از ناپديد شدن او، مى باشد-، به نام گستهم، در ميان مهانى كه از همراهى كيخسرو باز نگشتهاند، اشاره نشده است؛
ببودند بيچاره گردان نيو
چو طوس و چو بيژن فريبرز و گيو
يكايك به برف اندرون ماندند…
كورس
4:34 ب.ظ / ژوئن 21, 2014
ريشه ها ١١٥ ( قسمت ١١٤ ذيل پست قبلى )
افزوده اى بر داستان كيخسرو
١٥- به دنبال تأملاتى كه در قسمت قبلى نگاشته آمد، بايسته است اضافه كنم كه يك وجه مشترك كلى ميان حكمت كيخسروى و عرفان اوليه وجود دارد كه شايد سبب گشته كه روح ايرانى و وجدان ملى ما آميزهاى از حماسه و عرفان را در خود نگه دارد و چون ميراث ناخودآگاه جمعى و تاريخى، نسل اندر نسل منتقل شود تا برسد به روزگارى كه ايرانيان خود را ناگزير به مواجهه با تحولات مدرن مى بينند و در اين مواجهه، پيشگامِ كشورهاى ديگر آسيا گردند و براى مثال در عصر مشروطيت كار به نزاع سه جريان مشروعه خواه و مشروطه خواه و باورمندان به پيروىِ بى كم و كاست از فرهنگ و تمدن غرب، كشيده شود و در دهه هاى پيش از انقلاب نيز ادامه يابد و سرانجام غرب ستيزى و بازگشت به خويش و حتى دفاع از تعبد شرقى در برابر تعقل غربى، لگام انقلاب ٥٧ را كه جوهره و غايت آن ضد استبداد بود به دست گيرد و از آن پس در سركوبهاى خونين و خشونتبار حذف از پى حذف به راه افتد و سرانجام كار ما به سلطه دستگاه قدرتى كشيده شود كه به اقتضاى حفظ خود، آميزهاى از مشروعه خواهىِ شيخ فضل اللهى و تكنيك مدرن مهار گردد و معنويت و اخلاق آن به شعار و هوار موكول شود و واقعيت آن به فرو غلتيدن در مناسبات كثيف قدرت در جهانى كه در آن، همزمان فرهنگ دموكراتيك در جبهه هاى مردمى و سرمايهدارى و دستاندازى به منابع ثروت در جبهههاى حكومتى با نيرويي برگشتناپذير جهانى مىشود و براى پيشبرد اهداف خود، پايبندى به هر نوع اخلاق انسانى را به هوا شوت مى كند و از راهاندازى يكى از خطرناكترين پديدههاى همه اعصار يعنى جنگهاى ابلهانه فرقهاى نيز ابايي ندارد.
اين وجه مشترك جنگ است. اما عارف با درون مى جنگد و پهلوان با برون. اين البته اصل كلى و غالب است ورنه اين دو جنگ اكبر و اصغر هرگز خالص و بى آميختگى نمى شوند. جنگ در گذشته و حتى كمابيش امروزه بيشتر كار مردان بوده است. در شاهنامه زنِ جنگنده و در تذكرةالاوليا زنِ عارف نيز داريم. از قضا ذكر رابعه عدويه در تذكرةالاوليا يكى از زيباترين بخشهاى اين كتاب است و همچنان است زنِ جنگنده در شاهنامه. حكايتِ همين نادر زنان در فرهنگِ مرد سالارِ قرون وسطى بسنده است تا دلالت مردانگى صرفا منحصر به مردان نگردد. خدايان آيين ايرانى پيش از زرتشت بيشتر زنانهاند؛ بارورى، زايش،آب و آبادانى و مهر و آشتى كه غايت تاريخ اساطيرىاند زنانه اند، اما در دوران آميختگى خير و شر، جنگ با شر جادو و تاريكى اهريمنى مفهوم مردانگى را غالب مىكند. اكنون همين مفهوم را محمل قياس مى گيريم.
ابراهيم ادهم به روايت عطار مىگويد :/ مردانگى در خاكدان سگان خسبيدن است. اما در شاهنامه مردانگى به كلىترين صورت آن در هنر (هونره يا مردانگى نيكو) تعريف مى گردد. هنر در اينجا همان فضيلتهاى منشى و گفتارى و كردارى از جمله خردمندى، نيكخواهى، پاك دامنى و خويشتندارى و داد و مهر و آبادسازى و نكويي و جنگ براى گسترش آنها در همين جهان است. شهرى كه در توران به سياوش سپرده مى شود بنا به توصيف شاهنامه بهشتى در زمين است. اين شهر الگويي براى كيخسرو مى گردد تا ايران را همسان آن كند. اين تفاوت عظيم ميان مردانى كه دلنگران زمين و زندگى و انسانها هستند با مردانى كه رستگارى انفرادى را در طلاق دادن جهان فانى و باقى در راه وصل محبوب و دوست الهى در پيش مى گيرند، به مفهوم مردانگى و جنگ نيز دو دلالت متفاوت مى بخشد كه هر يك را نخست بايد در از نگاهى در حد امكان بيطرفانه در كليت تأليفى متن بازجست نه در گزينش و چينش يكى دو بيت يا جمله و سپس در افكندن آنها در افق مدرن و خوشايندى ها و ناخوشايندى هاى آن. از همين رو اجازه دهيد اين عبارت خسبيدن در خاكدان سگان با توجه به زمينه عرفانى آن بيشتر باز كنيم تا حق مطلب را در حد وسع خود ادا كنيم.
ادامه دارد.
حامی گرامی
از شما به جهت تقبل زحمت این کار بسیار ارزنده و ارزشمند صمیمانه سپاسگذاری می کنم. همواره پاینده و سربلند باشید.
با سپاس بسيار از حامد عزيز و شريف :مرا مديون و شرمنده كرديد .براى نخستين بار نوشته ناقابل خود را يكسره و بدون برخورد با اشكالات تايپى خواندم .من اين نوشته ها را مرعلق به خود نمى دانم .مهم تر از نام عاريتى كورس پيامى است و صدايي از پيام ها و صداهاى بسيار كه در اين بخش از فضاى عمومى پاكوب نقد ها مى شود و شايد در پيشبرد تلاش هاى فكرى گذشته و حال به قدر نيم گامى اداى سهم كند .از همين رو اعلام مى كنم كه شما اگر خود مايل و راغب بوديد مختاريد كه كل نوشته ها را هم ويرايش و به هر صورت كه خود صلاح مى دانيد عرضه كنيد .البته چنين كارى در مورد نوشته هاى آقاى دانشجو و بى كنش و ديگر دوستان سزاوار تر است .شما به راستى چه شخص امين و شريفى هستيد كه ويرايش را به اشكالات فرمال منحصر كرده ايد ،اما مختاريد كه اگر از نظر محتوايي و املايي نيز به اشتباهات مسلم برخورديد آنها را اصلاح كنيد .عجالتا كمبود و نارسايي امكانات پيام رسانى و همچنين ناشيگرى و ناتوانى خود من اجازه نمى دهد كه بيشتر و بهتر مطلب بفرستم .در هر حال دست شما درد نكند .اين يارى بلا عوض شما نشان از بزرگى روح و دلبستگى درونى شما به انديشه ورزى جدى نسبت به سرنوشت هموطنان و انسانيت كنونى دارد .اما چه كنم كه من مرض اصلاحيه نويسى دارم .دو جا را اصلاح مى كنم كه اشكال از خود من بوده ،اما خوشبختانه اين اشكالات حتى اگر اصلاح نشوند كم ترين خدشه اى به جانمايه و اصل مطلب وارد نمى كنند
١- ماهى هاى دريا با تكه هايي زر ……بهتر است بشود ……..ماهى هاى دجله با سوزن هاى زر
توضيح : من اين رئاليسم جادويي مانند را از روى حافظه نوشتم .حالا كه شما آن را دست بالا گرفتيد بهتر ديدم آنها را با متن تذكرة الاوليا مطابقت دهم .اين ماجراى ماهى ها در تذكره ابراهيم ادهم آمده از اين قرار است كه ابراهيم لب دجله جامه ژنده خود را بخيه مى زد و سوزنش در دجله افتاد .ناگهان هزار ماهى لب ساحل آمدند و هريك با سوزن زرينى در دهان .ابراهيم گفت :سوزن خودم مى خواهم . يك بچه ماهى سوزن او را برآورد
٢- برخى از اين عرفان …………..بهتر است بشود ……………..برخى از اين عارفان
در همين جا با اجازه پيامى هم به دانشجو گرامى دارم :
جناب دانشجو :معلقات سبع يا سبعه به فارسى هم ترجمه شد .با ترجمه عبدالحميد آيتى .( سروش ،تهران ،١٣٩٠) من به شما غبطه مى خورم و در عين حال شما را ستايش
پوزش از اشتباه گرفتن حامد به جاى حامى .
سلام دوستان گرامی
دقایقی پیش عیادت تلفنی کوتاهی با استاد مرزبان داشتم .حال ایشان بهتر و خطر رفع شده بود .استاد مرزبان فردا از بیمارستان مرخص خواهند شد.چنانچه علاقه مند هستید که تلفنی از ایشان حالی بپرسید با شماره تلفن 82723545 کد تهران(021) میتوانید تماس بگیرید.
ما در محله خود دیشب در مورد رفتن به بهشت جلسه ای داشتیم با حال. با توجه به تمام اخبار و قرائن بیانبه نهائی ما این است:
“کسانی که می خواهند مردم را بدون موافقت خودشان به بهشت ببرند، در راه بهشت آنها را “آزار و اذبت” می کنند. لطفا با هرکسی راه نیفتید برید بهشت.آدم با غزیبه ها جائی نمیره”!
اقای نوری زاد تا وقت هست از اقای خزعلی که اعتصاب غذا کرده امار کسانی که می خواهند اعدام شوند را بپرسید شاید بتوانید جان کسی را نجات دهید . چون قوه قضاییه مصداق ( ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش )
بنابراین ما مردمان باید خودمان برای مشکلات خودمان پیش گام باشیم وحکومتیان را به حال خودشان واگذاریم تا به درک اسفل خویش برسند . کار خوب را باید از خوبان روز گار خواست بادستان خونین دست به هر چه زنند نجس والوده می شود اول باید پاک بود تا بعد کار شما هم سالم باشد . ان شا الله
آقای مهدی خزعلی شما بیش از دیگران به زندگی موقتی همه انسانها پی بردید و تصمیم به پایان زندگی خویش برای واقعیتهای بسی تلخ در پیرامون دگر انسانهای ستم کشیده این دوران آگاه هستید. به اعتصاب خود ادامه دهید چون توان و دلاوری و جانبازی مسالمت ٱمیز و ترک این دنیا شایسته بزرگانی همچون شماست. هر چند مخالف هر مرگ زودرسی هستم اما راه شما را شرافتمندانه مینامم. خدا حافظ و سلام ابدی به نام و روح پاک شما
سلام ! نوریزاد عزیز شما با این همه مشکل درست کردن واسه نظام ! وضعت بهتر از ماست !!!! خوشبحالت اونقدر پول داری که هروز میری مسافرت !!!!!!!!!! من عاشق مسافرت کردن هستم اما اینقدر چاله تو زندگیم دارم که ………!
500 میلیون دلار کمک
غیر مستقیم امریکا به داعش
ریانوستی – ترجمه رضا نافعی
داعش تاسیس خلافت اسلامی را در سوریه و عراق اعلام کرد. آیا عراق تبدیل به سوریه دوم خواهد شد؟
این که شهر استراتژیک «بان» نیز به تسخیرداعش در آمد فراخوانی است برای روسیه و آمریکا که به تلاش های تازه برای استقرار صلح در سوریه روی آورند .
وزارت خارجه روسیه از همکاران خود در جامعه جهانی دعوت کرد رویدادهای سوریه و عراق را بگونه ای عینی ارزیابی کنند و گامی برندارند که سبب گسترش خطر ترور در خاور نزدیک گردد.
روز یکشنبه گروه افراطی داعش که بخش بزرگی از شمال و شرق سوریه و نیز شمال و غرب عراق را تحت تسلط خود در آورده است تاسیس خلافت اسلامی را اعلام کرد.
پرزیدنت اوباما روز پنجشنبه از کنگره آمریکا تقاضای 500 میلیون دلار اعتبار برای تجهیز و آموزش جناح نظامی اپوزیسیون در سوریه کرد. این بودجه بخشی از بودجه کلی برای عملیات نظامی آمریکا در جهان است که مجموعا به 65،8 میلیارد دلار بالغ می گردد.
در بیانیه وزارت خارجه روسیه که روز دوشنبه منتشر گردید تصریح شده است که :
» با توجه به اوضاع واقعا موجود، اگر این مبلغ هنگفت در اختیار قرار گیرد، در عمل صرف تثبیت خلافتی خواهد شد که داعش اعلام کرده است. ما از همکاران خود در جامعه جهانی دعوت می کنیم تا وضعیت خطرناک در سوریه و عراق را بادقت و بگونه ای عینی ارزیابی کنند و از به کار بردن استاندارد دوگانه پرهیز کنند و گامی برندارند که نه تنها مانع گسترش عملیات تروریستی و افراطی در منطقه پرآشوب خاورنزدیک نگردد، بلکه برعکس موجب گسترش آن شود.»
جناب نافعی گرامی، شما که در زمرهٔ معدود مطلب نوسیان فوق فعال سایت حزب توده هستید و اسرار زیادی از جنایات استالین و جانشینانش در ایران دارید، به ویژه این پوتین مافیایی، جا دارد دین خود را نسبت به ایران و ایرانیان ادعا کنید و از غارتها و جنایات بی حد و حصر روسیه از استالین تا پوتین در ایران پردهها بردارید. گوش ما ملت از امپریالیسم گفتنهایی که معنایی جز پریدن در اردوگاه گماشتگی روسها نداشته و ندارد ( توده) پر است و این روزنامهٔ ریانوستی گرفتار در چنگال مافیایی پوتین هم آنی نیست که جرات و توان و انگیزهٔ بیان حتی گوشهای از واقعیت کاخ کرملین را داشته باشد، چه برسد به چند خیابان آن طرفتر. تازه به گمانم جز این روزنامه احتمالا روزنامههای دیگری نیز در دنیا هستند که مطلب مینویسند، مگر اینکه برخیها مادام العمر قرار داد دارند که مطالب این روزنامه روسی را تبلیغ و ترویج کنند و نه هیچ حقیقتی را.
دو شهروند از دو کشور خیالی، یکی به نام «Green Land» و دیگری به نام «Waste Land»، که هر دو در یک قاره واقع شده اند، در سالن ترانزیت یک فرودگاه به طور اتفاقی ملاقات می کنند و از احوال سرزمین یکدیگر می پرسند.
شهروند Green Land به دیگری می گوید که کشورش در دنیا در فهرست بازترین اقتصادها با کم ترین درجه از فساد اقتصادی بوده و سومین تولید ناخالص دنیا را از آن خود کرده بدون آنکه دارای معادن و منابع زیرزمینی غنی باشد. او گفت که گرچه در سرزمیش، مسلمانان جمعیت اکثریت نیستند، قوانین کشورش به آنان اجازه می دهد تا برخی قوانین اسلام را در مورد خود پیاده کنند. او گفت که کشورش با 180 کشور دنیا روابط دیپلماتیک دارد و در بیشتر شاخص های توسعه، جزو 10 کشور نخست دنیاست، با رشد اقتصادی 6 درصدی و تورم متوسط یک درصدی. او گفت که کشورش کودکان کار ندارد، پایین ترین رتبه های اعتیاد در جهان را داراست، سالانه بین 11 تا 15 میلیون توریست از کشورش دیدن می کنند، و خطوط هوایی کشورش، جزو 5 ایرلاین برتر دنیاست . گفت که دانشگاه ملی کشورش جزو 100 تای برتر دنیاست و با جذب هزاران دانشجوی خارجی هر ساله، می کوشد به یکی از قطبهای علمی تبدیل شود. او گفت که درامد سرانه کشورش حدود 55 هزار دلار است و نرخ بیکاری در سرزمینش کمتر از دو درصد. او گفت که پاسپورتش به او اجازه می دهد تا به 167 کشور دنیا بدون ویزا سفر کند، و اینکه از لحاظ شادی، کشورش جزو 30 کشور نخست است.
وقتی نوبت به شهروند Waste Land رسید، سرش را به زیر انداخت و گفت که کشورش جزو صاحبان غنی ترین منابع زیرزمینیست و به لحاظ وسعت، تنها پایتخت سرزمینش با کل مساحت Green Land برابری می کند. اما نرخ بیکاری جوانان کشورش بالای 20 درصد، نرخ تورمش حدود 30 درصد، و نرخ رشد اقتصادی اش منفی و درامد سرانه مردمش 4700 دلار است. برای تامین غذای مردم، کشورش نیاز به واردات سنگین گندم و جو و برنج دارد، مردمش می توانند تنها به 14 کشور دنیا بدون ویزا سفر کنند و رتبه مردمش به لحاظ شادی، 115 است. به لحاظ فساد اقتصادی، رتبه کشورش جزو بدترین هاست چون همیشه بنا بر این بوده که اختلاس ها «کش» پیدا نکنند. حدود دو میلیون کودک کار و یک و نیم میلیون معتاد در کشورش شناسایی شده. شهروند Waste Land بدون اینکه به دوستش نگاه کند، گفت که یک شهروند معترض در کشورش، برای هفتمین بار در پنج سال دستگیر شده و ده روز است که در اعتصاب غذای خشک به سر می برد، کفت که کاندیداهای معترض انتخابات دوره قبل، 1200 روز است که در حصر مورد «ملاطفت» قرار می گیرند، گفت که دختر جوان دانشجوی معترضی بیش از 1000 روز است که در حبس است و همین مقدار از دوران حبسش هم باقی مانده، گفت که ساپورت پوشیدن و رقصیدن در کشورش جرم است اما کسی را می شناسد که جنایت کرده و آزاد آزاد است. گفت که…
شهروند Waste Land سرش را بالا گرفت تا به دوستش نگاه کند، اما دید که او رفته اما یادداشتی به جای گذاشته: «دوست من، از شنیدن رنجی که تو و مردم کشورت می برید شدیدا متاسفم، اما فراموش نکن که تک تک شما می توانید برای ایجاد تغییر و اصلاح امور کشورتان قدم های کوچکی بردارید. شاعری پارسی قرن ها پیش گفته بود که تو پای در راه نِه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید رفت. من رفتم تا از پروازم جا نمانم، موفق باشی.»
من رفتم تا از پروازم جا نمانم…
–
ما را خوش امد
ريشه ها ١٣١( دنباله كامنت پيش)اگر بنا بود انسان ها به اين دليل كه عاقبت زندگى مرگ و سنگ لحد است ،از آغاز زندگى مرده وار زندگى كنند و كار دنيا را به اهل دنيا واسپرند ،هرگز انگيزه اى براى اين همه پيشرفت در علم و هنر و تكنولوژى و معمارى پديد نمى آمد .هرگز انسان ها دست به اجراى پروژه هايي نمى زدند كه سالها بعد از مرگشان نتيجه دهد .چرا راه دور برويم .هرگز يكى چون فردو سى بيش از سي سال از بهترين ايام عمرش را وقف نوشتن حماسه اى نمى كرد كه به قول خودش تا جاودان خوانده شود .نه چنان است كه هركس اثرى جاودانه آفريده است مؤمن به اجر اخروى بوده باشد .عقل مى گويد زندگى محكوم به مرگ است اما روان نيرومند همواره مرگ و مرگ انديشى را دفع مى كند .تنها در حالت ضعف و نوميدى و خوارى و روج است كه انسان با گذرانى بودن زندگى خود را تسلى مى دهد يا چون ايرج و سياوش طلب مرگ مى كند .حتى مؤمنانى كه جهان ديگر را هزار بار بهتر از دنيا و لهو و لعب آن مى دانند براى يكدگر طلب عمر دراز مى كنند .روانكاوان بزرگ در روان آدمى دو غريزه يافته اند به نام هاى غريزه زندگى ( اروس) و غريزه مرگ ( تاناتوس) .در روان سالم تر و نيرومند تر همواره اروس تاناتوس را پس مى زند .اروس مايل به زيستن و عشق و ساختن و تلاش براى جاودان ساختن خود از طريق شركت در سلسله رفتگان و نا آمدگان و كليتى است كه شامل مشاركت ذهن ها و عقل ها و كارهاى همه انسان ها مى شود .تاناتوس مايل به قطع تعلق و انزوا و گسستن فرد از آن همايش جاودانه تبادل افقى و عمودى انديشه هاست .اين غريزه هم عشق هاى افلاطونى و خود فدا كردن در يك ديگرى بزرگ را برمى انگيزد و هم خودكشى و دگر كشى و آزار و ويرانگرى را .غريزه تاناتوس در سن فرانسيس چون عشق عارفانه به تمامى موجودات و ايثار در راه آنها ظاهر مى شود و در پيروان بلافصلش به صورت شكنجه گرى در دستگاه تفتيش افكار .گاهى نيز غلبه بيمار گونه تاناتوس موجب دو گانگى شخصيت مى شود .چنين بيمارى در يك موضع از رقت قلب براى محبوبش زار زار مى گريد و در موضعى ديگر دژخيمى سفاك مى شود .كسى كه در جهان بهشت آسا و بى هراس كيخسروى زتدگى و خوارى و آز و تشويش اكونوميك و محروميت از نياز هاى اساسى ندارد و خود را در تنگناى سركوب و زور و ستم احساس نمى كند ،فكر مرگ و دنيا گريزى را پس مى زند .از نظر روانكاوى عرفان و درويشى چيزى جز صورت پالايش يافته و به اصطلاح تصعيد شده غريزه مرگ نيست .از شكوه هاى ايرج و سياوش چنين برمى آيد كه غريزه تاناتوس در آنها غالب است .اما چنين چيز ى در جهان كيخسرو زمينه بروز ندارد .واكنش پهلوانان و مو بدان به نحو گويايي نشان مى دهد كه آنها بالكل با رفتارهاى عرفانى مرگ خواهانه بيگانه اند و آيين آنها همچون آيين مهر همه سر تقديس آب و إبادانى و داد و دهش و نيكى در همين گيتى است و كاركرد خدايشان نيز يسن و جشن و نيايش و سپاس براى بهگشت حال گيتى دارد و اصولش همان اصول اخلاقى است .
اما كيخسرو كه زنده و شادمانه ترك جهان مى كند از قضا از افزونى نيروى زياد است كه بنا به تجربه مى داند كه با دادگرى سرانجام نخواهد ساخت و خرد را به پاى قدرت ذبح خواهد كرد .در اين باره بيش تر خواهم گفت زيرا اگر اين دريافت درست بشد ،فردوسى به كشف بزرگى در شناخت سرشت روانى انسان دست يافته است
جناب کورس کیست یک دفعه از کجا ÷یدایش شد. می تواند دکتر شریعتی ایرانی باشد. و با قلم جذاب خود تاثیر گذار باشدو تا بحال چنین پدیده ای نداشته ایم. کتاب او کجاست.
گرچه من تلاش کردم که از گفتن این مطلب صرفنظر کنم ولی نشد؛
دوست خوب من، ایا فکر نمی کنید مقایسه جناب کورس با شریعتی ممکن است توهینی باشد به کورس گرامی؟!
بی کنش گرامی، به گمانم وقتی جناب حسن میگوید شریعتی “ایرانی” به اندازه کافی گفته باشد، به ویژه وقتی که مشتاق خواندن کتابی از کورس هم هست، یعنی از پدیدهای بنام کورس استقبال میکند و خوشحال است، ارادتمند شما،
كيخسرو ديدن دگرباره خود را براى مهان همراه خود ، ميسر نمى داند جز به “خواب” ، از طرفى نيز انچه مرگ مهان در زير برف را رقم مى زند ، “خواب” انهاست كه به جاى عمل به اندرز كيخسرو در برگشتن سريع ، تصميم مى گيرند شبى ديگر را نيز در ان مكان سحر انگيز به اسايش و “خواب” بسر ارند ، همانگونه كه شما اشاره كرديد ، باز مى بينيم در “خواب” است كه سروش بر كيخسرو فرود مى ايد و پذيرفتنش از سوى داور پاك را به او مژده مى دهد ، باز عقب تر مى رويم و مى بينيم كه رازهاى وجود كيخسرو و اگاهى از اينكه تنها ورود او به ايران ، خشكسالى و مصائب ايرانيان را پايان خواهد بخشيد و همچنين اينكه ماموريت اوردن كيخسرو به ايران ، تنها به دست گيو ، سر انجام مى يابد، تماما در “خواب” بر گودرز گشوده مى شود ، باز كمى عقبت تر مى بينيم كه اگاهى پيران از تولد كيخسرو نيز ، به واسطه “خواب”ى است كه پيران مى بيند.
حتى اگر ناگزيرى سياوش از امدن به توران و ازدواجش با فرنگيس كه حاصل ان تولد كيخسرو مى باشد را ريشه يابى كنيم ، به اشتى افراسياب با سياوش برخواهيم خورد ، يعنى همان اشتى كه افراسياب به جهت ديدن “خواب”ى وحشتناك ، تن بدان مى دهد.
كورس گرامى ، اما اين موضوع “خواب” كه در هر بار سعادتى براى كيخسرو در بر دارد ، براى پدرش ان مصيبت عظيم را به دنبال دارد و اگر همين تاثير موضوع “خواب” را در سرنوشت رستم نيز بررسى كنيم ، خواهيم ديد كه هر بار رستم به “خواب” مى رود ، “خواب”ش وى وا به ورطه مصيبتى هولناك در مى اندازد؛ يكبار تراژدى رستم و سهراب ، پيدايش خود را از “خواب” رستم در شكارگاه ، مايه مى گيرد و بارى ديگر “خواب” رستم او را اسير دست ديو سياه مى كند و به دريا انداخته مى شود تا خور نهنگان شود و بالاخره “خواب” او در مسير هفت خوان نيز ، ان مشكلات و بلايا را در سرنوشت او به جريان مى اندازد.
اكنون سوال اين است كه ايا اين تفاوتى كه در اثرات و نتايج “خواب كيخسرو” با “خواب پدرش يا رستم” نهفته است ، ايا مورد نظر و توجه فردوسى بوده يا خير؟ و اگر پاسخ مثبت است به نظر شما اين تفاوت گوياى چيست ؟ يا به ديگر كلام ، ايا فردوسى پيامى در اين موضوع نهفته دارد؟
همچنين چون از سرنوشت اين كامنت ديگر را نيز نميدانم ، مجددارسال مى كنم
جناب كورس
به منظور يافتن پاسخ سوال جنابعالى مبنى بر اينكه فردوسى با استعمال عبارت “مرد بيدين” در اشاره به مزدك ، از ميان سه بار مثبت ، منفى و خنثى كه مى توان بر عبارت ياد شده حمل كرد ، كدام را طلب مى كرده ، ابيات قبل و بعد بيت مورد نظر را مطالعه مى كردم كه به اين دو بيت برخوردم كه به جهت ارتباط ان با موضوع بحث شما در خصوص نگاه كيخسرو به مرگ ، شايد مورد استفاده قرار گيرد؛
به هشتاد شد ساليان قباد
نبد روز پيرى هم از مرگ شاد
به گيتى در از مرگ خشنود كيست
كه فرجام كارش نداند كه چيست
(در نسخ ديگر مصرع اخر به اين شكل نيز امده؛ كه فرجام كارش كه داند كه چيست)
اما در خصوص اصل سوال ، واقعيت انست كه من هنوز به نتيجه اى قطعى نرسيده ام ، ليكن به نظر مى رسد واژه “دين” در عبارت مرد بيدين كه ناظر به مزدك است ، اينجا در معناى مطلق دين ، بكار نرفته و مراد از دين در اين بيت ، دين زرتشتى مى باشد زيرا فردوسى چند بيت قبل از ان ، در خصوص سپردن مزدك و پيروانش توسط قباد به كسرى ، چنين مى گويد:
بكسرى سپردش همانگاه شاه
ابا هر كه او داشت ان دين و راه
بنابر اين در نگاه فردوسى مزدك بى دين نيست بلكه دين خود را دارد و بر همين اساس در بيت مورد نظر ، “دين” اشاره به دين زرتشتى دارد كه شايد از ديد شاه و موبدان نوعى بى دينى نيز محسوب مى شده چون پيرو هر دينى معمولا دين خود را دين حقيقى و اصلى مى داند و ساير اديان را جعلى و منحرف ، محسوب مى كند . -(در نگاه پيروان يك دين ، پيروان اديان ديگر به نوعى بى دين هستند زيرا دين واقعى همانست كه انها دارند)-بنابر اين به نظر مى رسد استفاده از عبارت بى دين ، روايت خنثى داستان است ، بى انكه بار مثبت يا منفى ان ، موضوع نظر فردوسى باشد ، چرا كه در نگاه شاه و موبدان مزدك بى دين بوده و نه در نگاه فردوسى . (در نگاه فردوسى مزدك مطابق بيت فوق الذكر ، ديندار بوده است)
به هر روى نميدانم كه ايا با اين نوشته كه در طى سفر و در حركت تنظيم شده ، توانسته ام مطلبى را برسانم يا خير ؟
بى كنش عزيز
كامنت دوم شما را قبلا خواندم اما پاسخى به آن نداشتم جز اينكه بگويم دارم فكر مى كنم و البته اظهار سپاسى كه در دل نسبت به هميارى شما دارم .آخرين كامنت من در پست بعدى نتيجه اين تأملات است .
خواب در شاهنامه غالبا پيش آگهى است .شايد بيش تر افراد خواب هاى پيش آگهانه را در زندگى تجربه كرده باشند . اين پيش آگهى گاه مروا و گاه مرغواست ؛گاه هشدارى است بازدارنده كه لايه بيدار و آگاه روان يا به تعبيرى روز جهان به سبب پايبند ى به چازچوب هاى برنامه ريزى هاى آينده نگرانه و غفلت از احتمالاتى كه براى تحكيم چارچوب خواسته يا نا خواسته از چارچوب به بيرون طرد شده اند ، نگرانى آنها را واپس رانده است .اين نظريه اى است كه هسته هاى اوليه آن در تفسير رؤياى فرويد آمده اما يونگ سويسى با آزمون پنج شش هزار تعبير رؤيا -عدد تقريبى اش را مى گويم -هم در مورد افراد عادى و هم در مورد بيماران روانى آن را بسط داده و در كتاب انسان و سمبل هايش و در سمينار هاى منعدد از آن دفاع كرده است .اين نيروى روانى در درون ناخودآگاهى فردى و جمعى خود انسان هاست .در گذشته از جمله در زمان فردوسى رؤياهاى آشفته و ظاهرا بى معنى را اصغاث احلام و رؤياهاى پيش آگهانه را رؤياى صادقه مى ناميدند .برجسته ترين مثال رؤياى صادقه خواب هاى نقل شده در سوره يوسف و اصل عبرى آن بود . اين رؤياها را وارده غيبى يا پيام هاتف يا سروش عالم غيب مى دانستند .اين سروش در شاهنامه هم نقش ايفا مى كند از جمله همان طور كه خود فرموديد در ارائه رفع مشكل خشك سالى چند ساله پس از مرگ سياوش .افراسياب نماد كفر يا نابينايي و مستورى نسبت به آخرت نيست و كيخسرو نيز نماد گسترش ايمان به آخرت از طريق جنگ به شيوه سعد وقاص نيست .افراسياب نماد خشكسالى گيتى و شر اينجهانى است و كيخسرو نماد آب و آبادانى و خير اينجهانى .سروش ها هم همچون ايزدان و ايزد بانو هاى ميترايي در خدمت گيتى اند .جانمايه پيام فردوسى همين روى آورى به دنيايي است كه سياوش و ايرج -و دومى دقيقا با گفتار عارفان دنيا گريز – آن را وامى گذارند .چرا سروش به رستم اخبار بد مى هد ؟پرسشى است تأمل انگيز و نشان از غور شما در شاهنامه دارد .من اگر به رسم معمول به جاى نمى دانم خود را ملزم كنم كه پاسخى هر چند براى خالى نبودن عريضه يا از بيم مخاطبى كه نمى دانم را حمل بر بى سوادى مى كند به شما بدهم به پرسش شما خيانت كرده ام .اينجا بحث سواد و فضل و معلومات نيست بسى مايه شادمانى است كه دوران افسون بحر العلوم ها سپرى شده و هركس مى تواند با فشار چند تكمه بر روى يك آي پد جيبى در باره هر چيزى كسب اطلاع كند .پرسش شما به تفكر برمى گردد هرچند تفكر و تآمل يا به قول شما برداشت شخصى مى تواند از دستاوردهاى نسخه شناسان و منبع شناسان و اهل فضل بهره ببرد .من اين را از سر دوستى يا ستايش ناموجه و رياكارانه نمى گويم .دليل دارم و اولين دليل من اين است كه تا جايي كه من مى دانم تا كنون هيچ كس اين پرسش را مطرح نكرده است .به شاهرخ مسكوب به رغم اختلاف نظر احترام مى گذارم چون در كارش مايه هايي از تفكر است .سروش هم خبر بد را پيش آگهى مى كند و هم خبر خوب ،حالا چه منشأآن را ناخودآگاه بدانيم و چه پيام يزدان .اكنون از ديد خود پرسش را باز مى كنم .شما در جايي فرموديد كه پس از مرگ اسفنديار خانواده رستم -اين جان آزاد و پوياى شاهنامه – رو به زوال مى روند .مضمونا عرض مى كنم .من در جايي با اشاره به فيلم پرندگان هيچكاك از يك شگرد روايت سينمايي و ادبى سخن گفتم كه هنرمند به رمز و كنايه از آينده اى خبر مى دهد كه مخاطب آن را فقط بعدا مى فهمد .كيخسرو گيتى را ترك مى كند و آن را به تاريخى مى سپارد كه ديگر آزادگان در آن سرنوشت خوبى ندارند .تاريخ تراژيك مى شود و از مرگ رستم دستان تا نبرد رستم فرخ زاد به سوى روزخوارى ما -كه ما را چنين خوار بگذاشتند -گام به گام نزديك تر مى شود تا به آنجا كه رستم فرخ زاد در نامه به سعد وقاص عمدتا به شكوه زور و زر شاهى -يعنى به قدرت محض – فخر مى فروشد .و پاسخ سعد هم اين است كه همه اين ها به يك تار موى حورى بهشتى نمى ارزد .آيا ممكن نيست إن خواب هاى بد پيش آگهى رمزى از اين عاقبت باشد ؟اگر اين است ،پس چه كسى براى ديدن اين خواب ها مناسب تر از جان آزاده ايران ،رستم ؟كمك كنيد .با سپاسى از بن جان
افسوس كه در اين مجال تنگ براى آنكه به مطلب اصلى و مقصد جسته شده يا نقد فرهنگ برگردم به نظامى گنجوى جفا كرده ام .دو منظومه خسرو و شيرين و ليلى و مجنون هر دو مضمونى عاشقانه دارند اما اولى در فضاى ايرانى و دومى در فضاى عربى .در اين هردوزهمچون بسيارى از منظومه هاى عاشقانه بزرگ شرقى وغربى عاشقان به سبب موانع طبقاتى و عشيره اى و ظلمات رسوم به وصال نمى رسند .عشق ها نيز چنان پاك اند كه گويي با وصلت و تماس جسمانى إلوده و متلاشى مى شوند .در غياب معشوق عاشق او را چنان در خوبى به كمال مى بيند كه به قول سعدى و مولوى تنها يك راه براى درك واقعيت اين خوبى -خوبى هم به معناى نيكى و هم به معناى زيبايي -مى ماند :ليلى را از دريچه چشم مجنون بايد ديد
گفت ليلى را خليفه كين تويي
كز تو مجنون شد پريشان و غوى
از دگر خوبان تو افزون نيستى
گفت :خامش چون تو مجنون نيستى
پيداست كه وقتى معشوق تنها در چشم عاشق چنين مرجع افسون كننده و خيالبافته اى مى گردد وصلت با مرگ عاشقان واقعيت پيدا مى كند .ليلى مى ميرد و مجنون بر گور او آن قدر زارى مى كند تا تاينكه او نيز مى ميرد و چندى بر اين بر مى آيد كه زيد در خواب ليلى و مجنون را در بهشت مى بيند . نظامى در شرح احساسات مجنون و فرهاد غوغا كرده است .در يك كلام دل سنگ را كباب مى كند .فكر مى كنم اشك انگيز ترين متن عاشقانه براى ايرانيان همين ليلى و مجنون و خسرو و شيرين باشند . چنين عشق پر شور و غوغايي گويي براى مرثيه دورى و جدايى ارزشى بيش از وصل قائل است .چرا كه پس از وصل ديگر حرفى براى گفتن نمى ماند مگر نزول واقعيت و فروپاشى كوه خيال و سرنوشت ما مادام بوارى و اناكارنينا .؛يك خودكشى فجيع توسط قهرمان زن كه در داستان هاى عاشقانه شرقى ناديده گرفته مى شوند .اما همه اين داستان ها به ناكامى ختم نشده اند .عاشقان به وصل رسيده هم داريم اما عشقى كه تازه پس از وصل بايد فعليت يابد با يك جمله سر و ته اش به سر آمده :تا إخر عمر به خوشى و خرمى با هم زندگى كردند .قصه ما به سر رسيد .
پس نظامى به غير از بيان ادبى شاهكار و بى همتايش چه پيامى به فرهنگ ايرانى داده است .دريافت من اين است .نظامى به زبان حال خودش مى گويد غريزه تاناتوس در عشق راستين محو مى گردد .مجنون چون عاشق مى شود نسبت به سنگ و چوب و آهوى زخمى و شير و ببر و پلنگ سرشار از احساس شفقت و محبت مى شود .او هنگامى كه سر به بيابان مى زند شيرها و مارها رام محبت خود مى كند .همچون اويس قرنى .جايي كه عشق رهنماى آدمى است انسان ممكن نيست آدم بكشد و هيچ موجود زنده اى را آزار و شكنجه كند .اميدوارم كه اندكى از دين خود به نظامى را ادا كرده باشم
nightmare
آقاى مرتضى: “آنچه که بیان شد این بود که هر علمی اصطلاحات و غایات خاص بخود را دارد ،و اگر عارفی بدید عرفانی خود تعابیری می کند ،نمی توان او را ماخوذ به اصطلاحات و غایات علم دیگر کرد ،چنانکه مثلا “می” یا “شراب”در فضای اصطلاحات عرفانی مفهوم و معنایی دارد که بیگانه با مفهوم شرعی آن است ،حال اگر عارفی یا شاعر عارفی این اصطلاح را استعمال کرد ،اما در عین حال همین واژه را در فقه و شریعت استعمال کرد و احکامی بر آن بار کرد ،نمی شود با خلط مبحث این استعمال دوم و ترتیب آثار مخصوص به آن را مناقض با کاربرد عرفانی این اصطلاح دانست.”
آقاى مرتضى آنقدر ملتفت هستيم كه وقتى مى گويند “من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم” منظور آن خال سياهى نيست كه به دليل تجمع رنگدانه ملانين در پوست ايجاد گشته و كنار لب مهرويان مانند دانه فلفل جانسوز است، بلكه كنايه از جذبه عشق حق است. پس شما هم تجاهل العارفين نكنيد چون به خوبى مى دانيد منظور ” دانشجو” هم همان مفاهيم اشعارعرفانى در فضاى اصطلاحات عرفانى بود نه معناى لغوى ظاهرى آن.
-“من نمی دانم اگر شریعتی از سوی شارع و خدای متعال عرضه شد ،و بر حسب رویکرد اختیاری مردم به آن ،مردم تقسیم به مومن و کافر و منافق و این تعبیران درون دینی شدند ،این چه دخلی به ناسازگاری با دستاوردهای علوم و تکنولوژی ها یا صنایع دارد؟”
آقاى مرتضى در زمانى كه علما ساده زيست بودند، و لذت رفاه را نچشيده بودند و بعضاً با دوختن گيوه توسط همسرانشان و فروش آن نان بخور و نميرى در مى آوردند ( مصاحبه تلويزيونى آيت الله صانعى در اوائل انقلاب)، تمام دستاورد هاى علوم و تكنولوژى با مقاومت شديد آنان و با زجركش كردن مؤمنين به سختى و كندى پذيرفته مى شد. از دوش حمام گرفته (علما غسل را تنها بصورت ارتماسى و در خزينه صحيح مى دانستند)، تا ماشين لباسشويى و اينكه آيا شستن لباس با ماشين، مصداق آب كُر است و لباسها را طاهر مى كند يا خير. نهايتاً هم گمان مى كنم، حاج خانم هاى اندرونى علما بودند كه براى خلاصى از رخت چنگ زدن، بانى خير شدند و صرفنظر از اينكه آبى كه در ماشين لباسشويى مى چرخد معادل چند و جب در چند وجب است، زحمت محاسبه را از روى دوش علما برداشتند و قال قضيه كنده شد.
و امّا، و امّا از زمانى كه علما، به يمن در دست گرفتى عوايد فروش نفت و چنگ انداختن بر بيت المال و بالا نشين شدن و رانت به ثروت بى حساب و كتاب رسيدند، وضعيت به كلى تغيير كرد. تجمل ممدوح و حتى به ماننور تجمل توصيه شد، تمام مظاهر تكنولوژى با طيب خاطر پذيرفته شدند و به عبارت ديگر گوشت در دسترس گربه قرار گرفت و پيف پيف كردن تمام شد. به جز آن مظاهرى كه بالا نشينى و بريز و بپاش هاى آنان را در مخاطره قرار دهد. مانند گردش اطلاعات و اينترنت آزاد و پر سرعت، بقيه اش مقبول و در خدمت علماست.
(البته علوم انسانى به دلائلى كه مى دانيم دچار كينه و غضب شديد علما هستند كه در جاى خود مى توان و بايد به آن پرداخت.)
-” همینطور تعبد به مفاهیم درون دینی و ترتب احکام و آثار خاصه چه دخلی با تصلب دارد؟”
آقاى مرتضى اين يك نمونه. خود حديث مفصل بخوانيد از اين مجمل:
اگر در زمانى، زن، سرپرست خانوار نبوده و نفقه خور مرد بوده و فقدان او نيز از نظر اقتصادى كمرنگ بوده است و براى همين ارث و ديه او نصف مرد بوده، اكنون كه زنان بسيارى سرپرست خانوارند، اگر به دليل تعبد به “ما انزل الله”، قانونى كه شآن نزول آن تغيير يافته يا منتفى شده است را تغيير ندهيداين يك مصداق تعبد است و دخل آن با تصلب.
-“این مثل این است که شما اگر در هر ایسم یا ایدئولوژی یا فنی به جزمیتی در مفاد گزاره ای دست یافتید ،دیگران شما را به تصلب متهم کنند،مثلا اگر شما روی تحلیلهای حقوقی اجتماعی و غیرو جزم پیدا کردید به اینکه “زن و مرد باید حقوق یکسان داشته باشند”” ،بالاخره شما بمفاد این گزاره جزم دارید یا ندارید؟ اگر جزم دارید پس شما هم متصلبید! آیا چنین فضا سازیهای مغلوط و مغالطه آمیزی در بحث ها رواست؟”
آقاى مرتضى گزاره هاى اخلاقى، نظير عدالت ، آزادى، راستگويى، وفاى به پيمان، امانت دارى و …. فرا دينى و مورد قبول و احترام خرد جمعى بشر چه دين باور و چه دين ناباور هستند و اعتقاد راسخ به اين گزاره ها مصداق تصلب نيست بلكه مصداق انسانيت است. اين گزاره ها آنچنان محبوب بشرند كه حتى اديان نيز براى مقبوليت، حتى الامكان، خود را به آنان سنجاق مى كنند.
هر يك از ارزش هاى اخلاقى انسانى و فرا دينى فوق، مصداقهايى دارند. مثالى كه شما زديد يعنى تساوى حقوق زن و مرد، مصداقى از عدالتخواهى است كه توسط خرد جمعى و آنهم به نوبه خود (همانگونه كه خود گفتيد) توسط تحليلهاى حقوقى اجتماعى و نيز تجارب دراز مدت بشرى تعيين گرديده است و نه به دليل “ما انزل الله” بودن يا نبودن آن. پس هر گاه تحليلهاى حقوقى اجتماعى به اين نتيجه رسيد كه براى برقرارى عدالت لازم است به زنان حقوق بيشترى داده شود، “زن و مرد باید حقوق یکسان داشته باشند” تغيير مى كند و در زمينه خاصى حتى به زن حقوق بيشترى هم ممكنست داده شود.براى نمونه، چون سياست و بازار كار به طور سنتى عمدتاً در دست مردان بوده است، در برخى از كشور هاى اروپايى سعى مى شود حتماً نيمى از وزيران و مديران بلند مرتبه زن باشند پس شرايط را براى اين امر، به نفع زنان تسهيل مى كنند و نيز براى آغاز يك فعاليت تجارى، اگر متقاضى وام زن باشد مبلغ وام بيشتر و شرايط بسيار سهل تر خواهد بود،
پس مقايسه اينگونه گزاره هاى اخلاقى كه مصاديق آن با خرد جمعى بشر تعيين مى شود و اين مصاديق بر حسب شرايط قابل تغييرند، با جزميت هاى شريعت كه ناشى از “ما انزل الله” بودن ، و به همين دليل، حتى در صورت منتفى شدن شأن نزول، متصلب و بلا تغييرند، عين مغالطه است.
براى حسن ختام:
در سالى كه اردوگاه شرق فروپاشيده بود، مجله تايم يك مسابقه گذاشته بود براى بهترين و كوتاهترين جمله اى كه حس اين اتفاق را بيان كند. اين جمله برنده شد:
“What a waste for those who lived through marxism nightmar”
“چه هدر رفت عمر آنهايى كه در كابوس ماركسيسم زندگى كردند.”
فكر كنيد روزى اين مسابقه پس از آزادى ملت ما برگزار شود.
در آن روز جمله من اين خواهد بود:
“چه هدر رفت ميهنى آباد و نسلهايش در يك فاجعه. فاجعه اى كه آنان كه نفهميدند آغاز كردند و آنان كه به نفعشان نبود بفهمند ادامه دادند” .
آن روز نمى آيد؟ شتر در خواب بيند پنبه دانه؟
خوب تا زمانى كه مجلس براى خواب ديدن هم مجازات حبس تعيين نكرده، بگذاريد من هم با خواب پنبه دانه اى ام خوش باشم.
با سلام به پدرم نوری زاد
به دوست آگاه و خوش قلم آنیتای عزیز
مطلبتان در جواب به آقای مرتضی بسیار جامع و قابل قبول بود . مانند بسیاری از مطالبتان در این سایت .
من به شدت با شما هم آوایم که ” یه روز خوب میاد….”
“Have a good dream”
درود بر آنیتای گرامی، کم هم حرف حساب نمیزنی ها. برای مطالبی که مینویسی زحمت میکشی. بنده حظّ میکنم و یاد میگیرم.
بنام خدا
با تشکر از توجه شما
مطالب گوناگونی را عطف به گفتگوی پیشین مطرح کردید ،با اینکه دیگر بنای گفتگوی تفصیلی با شما نداشتم (بدلایلی که می دانید) ، اما بجهت اهمیت برخی از مطالب دیگری که طرح کردید مثل مساله ارث و برخی نکات دیگر استثنائا مطالب شما را پی می گیرم:
1-از التفاتی که به مساله تفاوت اصطلاحات در علوم و فنون مختلف نمودید متشکرم ، همانطور که قبلا گفتم بحث ما با آن دوست این بود که گزاره”اسلام و شریعت با علوم و فنون جدید مخالف است” گزاره ای کاذب است ،و اقتضای بحث در صدق یا کذب این گزاره این است که به بحثها و فاکت های عقلانی تمسک شود و نه بحثها و متمسکات شعری ،من در آن بحث توضیح دادم که تمسک به شعر برای اثبات این افتراء بزرگ به دینی که بخش بزرگی از مطالب محتوایی قرآن آن و روایات معتبر نبوی و روایات اهلبیت آن به تمجید و تشویق و تحریض به عقلانیت و علم و تفکر اختصاص دارد سخنی ناگوار و ناجوانمردانه است ،من آن شواهد شعری و تمثیلات را مورد مناقشه قرار دادم ،و توضیح دادم که موضوعات و اصطلاحات بکار رفته در آن شواهد متفاوت است ،و اصلا فرض را این می گیریم که قائلان آن اشعار اعم از جامی و شیخ بهائی و امام خمینی چنین اراده کرده اند که با علوم و فنون جدید ابراز مخالفت کنند (اگرچه روشن شد که شواهد داخلی و خارجی بر خلاف آن است) ،اما فرض کنید مخالفت چند عالم دینی آنهم در فضاهای شعری و تنازعات بین علم رسمی و عرفان و حدیث “عقل و عشق” چه دخلی به اصل رویکرد متون دینی در این باب دارد؟ شما یکبار قرآن را به این دید مطالعه بفرمایید و همینطور روایات مختلف بخش “علم” و “عقل و جهل” کتاب اصول کافی زا بررسی کنید ببینید گفتار و سیره اولیاء دین در این باب چیست.
البته اصل این بحث احتمالا ادامه خواهد داشت ،فعلا مطالبی از سوی ایشان و شما و بنده ابراز شده است ،که قابل بررسی و قضاوت از سوی ناظران در عرصه عمومی است،اجازه بدهید دامنه این بحث را به اجواء احساسی و مجادلات کلامی و اصطلاحات خال و ابرو و زلف یار و امثال اینها که بحثهای دامنه داری است نرسانیم.
2- در فراز دوم نقدتان اینطور مرقوم فرمودید :
“”آقاى مرتضى در زمانى كه علما ساده زيست بودند، و لذت رفاه را نچشيده بودند و بعضاً با دوختن گيوه توسط همسرانشان و فروش آن نان بخور و نميرى در مى آوردند ( مصاحبه تلويزيونى آيت الله صانعى در اوائل انقلاب)، تمام دستاورد هاى علوم و تكنولوژى با مقاومت شديد آنان و با زجركش كردن مؤمنين به سختى و كندى پذيرفته مى شد. از دوش حمام گرفته (علما غسل را تنها بصورت ارتماسى و در خزينه صحيح مى دانستند)، تا ماشين لباسشويى و اينكه آيا شستن لباس با ماشين، مصداق آب كُر است و لباسها را طاهر مى كند يا خير. نهايتاً هم گمان مى كنم، حاج خانم هاى اندرونى علما بودند كه براى خلاصى از رخت چنگ زدن، بانى خير شدند و صرفنظر از اينكه آبى كه در ماشين لباسشويى مى چرخد معادل چند و جب در چند وجب است، زحمت محاسبه را از روى دوش علما برداشتند و قال قضيه كنده شد.
و امّا، و امّا از زمانى كه علما، به يمن در دست گرفتى عوايد فروش نفت و چنگ انداختن بر بيت المال و بالا نشين شدن و رانت به ثروت بى حساب و كتاب رسيدند، وضعيت به كلى تغيير كرد. تجمل ممدوح و حتى به ماننور تجمل توصيه شد، تمام مظاهر تكنولوژى با طيب خاطر پذيرفته شدند و به عبارت ديگر گوشت در دسترس گربه قرار گرفت و پيف پيف كردن تمام شد. به جز آن مظاهرى كه بالا نشينى و بريز و بپاش هاى آنان را در مخاطره قرار دهد. مانند گردش اطلاعات و اينترنت آزاد و پر سرعت، بقيه اش مقبول و در خدمت علماست.
(البته علوم انسانى به دلائلى كه مى دانيم دچار كينه و غضب شديد علما هستند كه در جاى خود مى توان و بايد به آن پرداخت.)””.
متاسفانه همه این تعمیم و توسعه های گفتاری و تمسک به کردار یا گفتار برخی از متدینان که از ویژگیهای ادبیات گفتاری شماست ،را در پاسخ این مطلب من نگاشتید که گفته بودم :
“”-”من نمی دانم اگر شریعتی از سوی شارع و خدای متعال عرضه شد ،و بر حسب رویکرد اختیاری مردم به آن ،مردم تقسیم به مومن و کافر و منافق و این تعبیران درون دینی شدند ،این چه دخلی به ناسازگاری با دستاوردهای علوم و تکنولوژی ها یا صنایع دارد؟”
انصافا بازنگری کنید چنین نقض های گفتاری یا رفتاری که از برخی متدینان ذکر کردید تقابل مفهومی با گفتار کوتاه من داشت؟
من در عباراتم گفتم اصطلاح کافر و مومن و منافق اصطلاحاتی درون دینی و از واژه های قرآنی و روایی است ،و این دیدگاه شرعی چه تساوق و تلازمی با نگاه دین (ونه نگاه متدینان) به علوم و فنون مدرن دارد؟ شما آمدید،بحث را به فضای سیاست و انقلاب و قبل و بعد انقلاب از حیث رفتارهای شخصی برخی افراد کشاندید و :
الف-از گیوه دوختن همسر مرحومه آیت الله صانعی سخن گفتید!
ب- و از اینکه “”تمام دستاورد هاى علوم و تكنولوژى با مقاومت شديد آنان و با زجركش كردن مؤمنين به سختى و كندى پذيرفته مى شد””.
اولا این نمونه از گرایشات که مطرح می کنید گرایشات عام همه متدینان و عالمان نبوده است ،فرض کنید فلان عالم منجمدی چنین رویکردی داشته است که با تکنولوژی های روز مخالفت کرده است ،این چه ارتباطی به دیدگاه دین به علم دارد؟!
ج- نوشنید :”” از دوش حمام گرفته (علما غسل را تنها بصورت ارتماسى و در خزينه صحيح مى دانستند)””.
خانم آنیتا! خواهر گرامی! آیا واقعا این مطالب را از روی توجه و اعتقاد می نویسید یا می خواهید فقط در جدال کلامی کم نیاورده و پیروز شوید؟
اولا چنانکه گفتم اینگونه گرایشات گرایشات برخی متدینان است و نه گرایش دین
ثانیا این گرایش عمومیت و شمولش در چه حد بوده؟ آیا اگر گروهی از متدینان چنین کردند این حجت بر اصل دین و متن دین است؟!
ثالثا چرا مطالب ناصحیح را به مجموعه علماء نسبت می دهید؟ شما اگر از قدیمیترین منابع فقهی مثل کتاب” مقنعه” شیخ مفید و “الهدایه” شیخ صدوق و “المبسوط” و کتب دیگر قدماء از فقهاء بررسی کنید همه یک کلمه گفته اند که غسل علی قسمین :ارتماسی ،ترتیبی،کدام عالم گفته است که فقط غسل ارتماسی صحیح است؟ چرا مطالبی بی اساس را به مجموعه علماء یا شریعت نسبت می دهید،بنابر این غسل در فقه اسلام اعم از شیعه و سنی به این دو نحو است و اینکه در خزینه باشد یا رودخانه یا دریا یا استخر یا زیر آبشار یا دوش و غیر اینها موضوعیتی در اصل حکم ندارد ،فرض کنید چند متئین خشک مغز هم با دوش در ابتدا مخالفت کرده باشند این چه کار دارد به اصل فقه و اصل دین؟
د- فرمودید “”تا ماشين لباسشويى و اينكه آيا شستن لباس با ماشين، مصداق آب كُر است و لباسها را طاهر مى كند يا خير. نهايتاً هم گمان مى كنم، حاج خانم هاى اندرونى علما بودند كه براى خلاصى از رخت چنگ زدن، بانى خير شدند و صرفنظر از اينكه آبى كه در ماشين لباسشويى مى چرخد معادل چند و جب در چند وجب است، زحمت محاسبه را از روى دوش علما برداشتند و قال قضيه كنده شد””!.
من اول که این مطلب را خواندم حقیقت اش کلی خنده ام گرفت و خیال کردم بقیاس نوشته های طنز گونه تان خواسته اید طنز بگویید و ادخال سروری در مخاطبان کنید! اما دیدم صدر و ذیل این نوشته طنز نیست .
خوب خواهر من شما که نوعا صحبت از عقلانیت مدرن و انصاف و نقد مشفقانه و امثال این مقولات می کنید ،چرا چنین چیزهای ضعیف و بی اساسی را به فقهاء نسبت می دهید؟
بحث از آن مساله طهارت یا نجاست آب موجود در ماشین لباس شوئی تابع این بحث است که اتصال به کر وجود دارد یا انفعال آب قلیل از نجاست حادث شده است ،اساس این است ،و شما متاسفانه مساله فتوا دادن یک مجتهد را که حسب روایات قرین بهشت و جهنمی شدن اوست ،مساله ای مبتذل و مرتبط با هوی و هوس حاج خانم کرده اید!واقعا من متاسف شدم از این نگاه شما به مسائل ،خوب من بارها گفته ام اگر شما بیرونی نگاه می کنید و مجموعه شریعت را قبول ندارید چرا خودتان و مرا بزحمت ورود به این جزئیات می کنید؟
حال که به اینجا رسید بگذارید به نکته ای تاریخی در میزان احتیاط و رعایت آن در مقام فتوا از سوی یکی از بزرگان فقه شیعه یعنی مرحوم علامه حلی اشاره کنم ،نوشته اند که تا زمان مرحوم علامه حلی فتوای مشهور فقهاء مستقر بود بر نجاست آب قلیل در چاه و عدم طهارت آن در فرض کشیدن مقادیری از آب برای حصول طهارت ،ایشان بر اساس برداشتهای دیگری از روایات به این نتیجه رسیده بود که آب چاه در فرضهای پاک میشود ،اما چون خود چاهی در منزل داشت ،و روی محاسبات نفسانی و تقوایی ،پیش از اصدار فتوا گفت آن چاه را پر و مسدود کنند ،پس از آن فتوا به طهارت آب چاه داد،با اینکه مقام علمی و طهارت روحی آن بزرگوار معلوم است اما در عین حال در مقام فتوا چنین احتیاطی کرد ،و شما خواهر محترم این مطالب را در اینجا می نویسید ،این انصاف است که بی اساس گرایش حاج خانم یا امور سیاسی را دخیل در فتوا دادن که امری است بس خطیر بدانید؟
در فراز سوم کامنتتان در واکنش به این عبارت من که “”-” همینطور تعبد به مفاهیم درون دینی و ترتب احکام و آثار خاصه چه دخلی با تصلب دارد؟”.
اینطور نگاشتید:
“”آقاى مرتضى اين يك نمونه. خود حديث مفصل بخوانيد از اين مجمل:
اگر در زمانى، زن، سرپرست خانوار نبوده و نفقه خور مرد بوده و فقدان او نيز از نظر اقتصادى كمرنگ بوده است و براى همين ارث و ديه او نصف مرد بوده، اكنون كه زنان بسيارى سرپرست خانوارند، اگر به دليل تعبد به “ما انزل الله”، قانونى كه شآن نزول آن تغيير يافته يا منتفى شده است را تغيير ندهيداين يك مصداق تعبد است و دخل آن با تصلب””.
(پایان نقل قول)
که در این مطلب ضمن اشاره به نصف بودن ارث زنان از نظر اسلام ،خواسته اید اشاره به تصلب در این مورد کنید،البته بگذریم از اینکه مطلب طرح شده خروج از محل بحث بود ،شما حکم اسلامی دو برابر بودن ارث مردان در برابر زنان را بچالش کشیدید ،در حالیکه بحث ما سازگاری یا ناسازگاری دین با علوم بود ،و اقتضای چنین بحثی این است که طرف مقابل (یعنی شما) علمی بودن لزوم تساوی ارث بین مرد و زن را تحلیل کنید،اما چون این مساله مهم را طرح کردید و میدانم اهل مطالعه و دقت هستید کلیاتی در این مساله را تقدیم می کنم و برخی عبارات برخی از بزرگان علماء مثل مرحوم علامه طباطبائی در تفسیر و مرحوم مطهری در کتاب نظام حقوق زن در اسلام را نقل می کنم و در عین حال برای تحقیق و تنقیب بحث به برخی ریفرنسها اشاره می کنم.
ببینید مساله در علت نصف بودن ارث زنان به تعلیلی که شما اشاره کردید ختم نمی شود ،در اینجا من لازم می بینم عین عبارت مرحوم استاد آیت الله منتظری را برای شما نقل کنم،ایشان در جایی نوشته اند :
“” دلیل حکم مزبور آیه شریفه (فللذکر مثل حظ الانثیین.النساء/11 و 176) است که می فرماید سهم مرد دو برابر زن می باشد ،البته این حکم هم با عدل الهی
منافات ندارد ،زیرا عدالت بر حسب مفهوم تساوی و مساوات دو چیز نیست ،بلکه معنای آن قرار دادن هر چیزی در جایی است که لیاقت آن را دارد و حق آن می باشد، و در حقیقت عدالت دادن هر حقی به ذی حق است.
از نظر مصادیق، یعنی این که جای هر چیزی و حق آن کجا و چگونه است،باید گفت عقل بشر به تصدیق خودش توان درک همه چیز و همه مصالح امور را ندارد، و چه بسا نتواند تمام مصادیق عدالت و حق را درک کند و به هدایت شارع که به تمام حقایق و مصالح عالم است نیاز داشته باشد.پس بعد از اینکه عقل ، دینی را دین حق دانست و آن را قبول کرد و احکام آن را روی گزاف ندانست،بلکه از روی مصالح و مفاسد واقعی دانست که در متعلقات آنها وجود دارد،قهرا هر آنچه چنین دینی حکم کند عقل نیز همان را حکم می کند ،هرچند به نحو اجمال باشد، و چنین حکمی عادلانه خواهد بود.
از طرف دیگر باید گفت در بسیاری از امور اگر عقل در آنچه شرع گفته استدقت کند و تمام جوانب را درست بررسی کند ، چه بسا به حقیقت مطلب برسد و عادلانه بودن حکم شرع را متوجه می شود، و مورد سوال از همین قبیل است ، زیرا دو برابر بودن سهم فرد در ارث شاید به این جهات باشد:
اولا: نفقه و اداره زندگی و تامین معاش زن بر عهده مرد است ،پس قهرا از نظر مصرف ،نصف سهم مرد وارد ملک زن می شود،در حالیکه سهم زن ملک طلق زن است و ازومی ندارد در جایی مصرف شود.
ثانیا:نفقه اولاد -با این که محصول زن و مردند-با مرد است.
ثالثا:مهریه نیز بر عهده مرد می باشد.
رابعا :در قتل خطایی اگر به بینه ثابت شود که دیه بر عاقله است ،زن جزو عاقله قاتل شمرده نمی شود و از پرداخت دیه معاف می باشد.
علاوه بر این ،باید توجه نمود که محیطی که اسلام در آن نازل شد یک محیط و جو کاملا جاهلی بود که اصولا زن ارزشی نداشت و در ارث سهیم نبود ، و شعار آن محیط چنین بود که پسران ما فقط پسران پسران ما هستند(نه پسران دختران ما) و همچنین زن میت همچون اموال او به ارث برده می شد.در چنین جوی ،اسلام زن را همچون مرد ،دارای حق مالکیت و جزو وارثین میت قرار داد ، منتهای امر به خاطر جهاتی که اشاره شد سهم او را نصف مرد قرار داد””.
(پایان نقل کلام مرحوم استاد:پاسخ به پرسشهای دینی ،ص 463/سوال 340).
بنابر این همانطور که در کلام استاد ره مشاهده کردید ،مناط حکم ارث زن و باصطلاح فلسفه اجتماعی آن اختصاص به آنچه که ذکر کردید ندارد ،بگذریم از اینکه همین مناطی که شما به آن اشاره کردید نیز معیار غالبی و طبیعی حکم است ،یعنی غالب بر حسب افراد نیز این است که سرپرستی خانوار بعهده مرد خانواده است ،بنابر این حکم شرعی تعلق به طبیعت وضع موجود گرفته است.
البته دامنه مباحث علمی در باب ارث طولانی است و در این بحث باید به تاریخچه مساله ارث و نکات دیگری که مرحوم استاد به آن اشاره کردند ،مثل مساله تعریف عدالت و تمایز آن از مساوات،و مثل وجود مصالح و مفاسد نفس الامری در ملاکات احکام که بقاعده ملازمه مورد تصدیق عقل است نیز توجه کرد.
من برای تتمیم و تکمیل بحث بخشی از عبارت مرحوم استاد مطهری و گزیده ای از عبارات مرحوم علامه طباطبائی را برای جنابعالی نقل می کنم تا در این مساله تامل بیشتری داشته باشید.
ایشان در کتاب نطام حقوق زن در اسلام ، در فرازی اینگونه نگاشته اند :
“”بخش نهم: مسأله ارث
* اسلام ناهمواريهاى ارث زن را اصلاح كرد.
* وضع ارثى زن معلول مهر و نفقه است نه علت آن.
* اگر تنها جنبه اقتصادى مطرح بود، اسلام تفاوتى ميان ارث زن و مرد قائل نمىشد.
* دو برابر شدن ارث مرد به خاطر تحميلى است كه از جهات ديگر بر بودجه مرد وارد شده است.
مسأله ارث
دنياى قديم يا به زن اصلًا ارث نمى داد و يا ارث مى داد اما با او مانند صغير رفتار مى كرد يعنى به او استقلال و شخصيت حقوقى نمى داد. احياناً در بعضى از قوانين قديم جهان اگر به دختر ارث مى دادند به فرزندان او ارث نمى دادند، بر خلاف پسر كه هم خودش مى توانست ارث ببرد و هم فرزندان او مى توانستند وارث مال پدربزرگ بشوند. و در بعضى از قوانين ديگر جهان كه به زن مانند مرد ارث مى دادند، نه به صورت سهم قطعى و به تعبير قرآن «نصيباً مفروضاً» بود بلكه به اين صورت بود كه به مورث حق مى دادند كه در باره دختر خود نيز اگر بخواهد وصيت كند.
تاريخچه ارث زن طولانى است. محققين و مطلعين، بحثهاى فراوانى كرده و نوشتههاى زيادى در اختيار گذاشتهاند. لزومى نمىبينم به نقل گفتهها و نوشتههاى آنها بپردازم. خلاصه اش همين بود كه ذكر شد””.
(نظام حقوق زن در اسلام ،مجموعه آثار شهید مطهری ج 19 ص 231)
و در فرازی دیگر :
“””در قوانين اسلام هيچ يك از ناهمواريهاى گذشته در مورد ارث وجود ندارد. چيزى كه در قوانين اسلامى مورد اعتراض مدعيان تساوى حقوق است اين است كه سهم الارث زن در اسلام معادل نصف سهم الارث مرد است. از نظر اسلام پسر دو برابر دختر و برادر دو برابر خواهر و شوهر دو برابر زن ارث مىبرد. تنها در مورد پدر و مادر است كه اگر ميت فرزندانى داشته باشد و پدر و مادرش نيز زنده باشد، هريك از پدر و مادر يك ششم از مال ميت را به ارث مىبرند.
علت اينكه اسلام سهم الارث زن را نصف سهم الارث مرد قرار داد وضع خاصى است كه زن از لحاظ مهر و نفقه و سربازى و برخى قوانين جزايى دارد؛ يعنى وضع خاص ارثى زن معلول وضع خاصى است كه زن از لحاظ مهر و نفقه و غيره دارد.
اسلام به موجب دلايلى كه در مقالات پيش گفتيم مهر و نفقه را امورى لازم و مؤثر در استحكام زناشويى و تأمين آسايش خانوادگى و ايجاد وحدت ميان زن و شوهر
مى شناسد. از نظر اسلام الغاء مهر و نفقه و خصوصاً نفقه موجب تزلزل اساس خانوادگى و كشيده شدن زن به سوى فحشاء است. و چون مهر و نفقه را لازم مىداند و به اين سبب قهراً از بودجه زندگى زن كاسته شده است و تحميلى از اين نظر بر مرد شده است، اسلام مىخواهد اين تحميل از طريق ارث جبران بشود. لهذا براى مرد دو برابر زن سهم الارث قرار داده است. پس مهر و نفقه است كه سهم الارث زن را تنزل داده است.
ايراد غرب پرستان
برخى از غرب پرستان وقتى كه در اين مسأله داد سخن مىدهند و نقص سهم الارث زن را يك وسيله تبليغ و هياهو عليه اسلام قرار مىدهند، موضوع مهر و نفقه را پيش مىكشند. مىگويند چه لزومى دارد كه ما سهم زن را در ارث از سهم مرد كمتر قرار دهيم و آنگاه اين كمبود را به وسيله مهر و نفقه جبران كنيم؟ چرا چپ اندرقيچى كار كنيم و لقمه را از پشت گردن به دهان ببريم؟ از اول سهم الارث زن را معادل سهم الارث مرد قرار مىدهيم تا مجبور نشويم با مهر و نفقه آن را جبران كنيم.
اولًا اين دايگان مهربانتر از مادر، علت را به جاى معلول و معلول را به جاى علت گرفتهاند. اينها خيال كردهاند مهر و نفقه معلول وضع خاص ارثى زن است، غافل از اينكه وضع خاص ارثى زن معلول مهر و نفقه است. ثانياً گمان كردهاند آنچه در اينجا وجود دارد صرفاً جنبه مالى و اقتصادى است. بديهى است اگر تنها جنبه مالى و اقتصادى مطرح بود دليلى نداشت كه مهر و نفقهاى در كار باشد و يا سهم الارث زن و مرد تفاوت داشته باشد. چنانكه در مقاله پيش گفتيم اسلام جهات زيادى را كه بعضى طبيعى و بعضى روانى است در نظر گرفته است. از يك طرف احتياجات و گرفتاريهاى زياد زن از لحاظ توليد نسل در صورتى كه مرد طبعاً از همه آنها آزاد است، از طرف ديگر قدرت كمتر او از مرد در توليد و تحصيل ثروت، و از جانب سوم استهلاك ثروت بيشتر او از مرد، بعلاوه ملاحظات روانى و روحى خاص زن و مرد و به عبارت ديگر روانشناسى زن و مرد و اينكه مرد همواره بايد به صورت خرج كننده براى زن باشد و بالأخره ملاحظات دقيق روانى و اجتماعى كه سبب استحكام علقه خانوادگى مىشود، اسلام همه اينها را در نظر گرفته و مهر و نفقه را از اين جهات لازم دانسته است. اين امور ضرورى و لازم بهطور غيرمستقيم سبب شده كه بر بودجه مرد تحميل وارد شود. از اين رو اسلام دستور داده كه به خاطر جبران تحميلى كه بر مرد شده است، مرد دو برابر زن سهم الارث ببرد. پس تنها جنبه مالى و اقتصادى در ميان نيست كه گفته شود چه لزومى دارد در يك جا سهم زن كسر شود و در جاى ديگر جبران گردد””.
(نظام حقوق زن در اسلام ،مجموعه آثار استاد مطهری ج 19 ص 237-239)
همچنین مرحوم علامه طباطبائی در فرازی از تفسیر آیات 11 ببعد سوره نساء که در باره مباحث تفصیلی ارث است اینطور نوشته اند :
“”5- زنان و ايتام قبل از اسلام چه حالى داشتند و در اسلام چه وضعى پيدا كردند؟
اما يتيمان در اسلام ارث مىبرند همانطور كه مردان قوى به ارث مىرسند، و نه تنها صاحب ارث شدند بلكه مالى كه به ايشان منتقل مىشد در تحت ولايت اوليا يعنى پدر و جد و يا عموم مؤمنين و يا حكومت اسلام ترقى مىكرد، و نامبردگان تا زمانى كه كه ايتام بحد رشد برسند اموال آنان را به جريان مىاندازند تا بيشتر شود، بعد از آنكه به حد رشد رسيدند، اموالشان را بدست خودشان مىسپارند، تا چون ساير افراد بشر و مانند اقويا بطور استقلال روى پاى خود بايستند و اين عادلانهترين روشى است كه مىتوان در مورد ايتام تصور كرد.
و اما زنان گو اينكه بر حسب يك نظريه عمومى مالك ثلث ثروت دنيايند، ولى بر حسب آنچه در خارج واقع مى شود در دو ثلث اموال دنيا تصرف مى كنند، (براى اينكه يك ثلث آن ملك خود آنان است، و يك ثلث ديگر هم نيمى از دو ثلث مردان است، كه به مصرف ايشان مىرسد، چون گفتيم مخارج زنان به عهده مردان است) و زنان در يك ثلث سهم خود مستقل در تصرفند و تحت قيمومت دائمى يا موقت مردان نيستند مردان هم مسئول تصرفات آنان نيستند، البته اين تا زمانى است كه آنان آنچه در باره خود مىكنند بطور پسنديده باشد.
پس زن در اسلام داراى شخصيتى است مساوى با شخصيت مرد، و مانند او در اراده و خواستهاش، و عملش از هر جهت آزاد است و وضع او هيچ تفاوتى با مرد ندارد، مگر در آنچه كه مربوط به وضع خلقتى او است، و روحيه خاص به خود او، آن را اقتضا مىكند كه در اينگونه امور البته وضعش با وضع مرد مختلف است، زندگى زن زندگى احساسى و از مرد زندگى تعقلى است، و به همين جهت اسلام از ثروت روى زمين دو ثلث را در اختيار مرد قرار داد، تا در دنيا، تدبير تعقل ما فوق تدبير احساس و عاطفه قرار گيرد، و نواقصى كه در كار زن و تدبير احساسيش رخ مىدهد،- چون مداخلات زن در مرحله تصرف بيش از مرد است- بوسيله نيروى تعقل مرد جبران گردد.
و نيز اگر اطاعت از شوهر را در امر همخوابگى بر زن واجب كرده، اين معنا را با صداق- مهريه- جبران و تلاقى كرد.
و اگر قضا و حكومت و رزمندگى در جنگها را بر زنان تحريم كرد (كه اساس اينگونه امور بر نيروى تعقل است نه احساس) اين معنا را با يك تكليف ديگر كه بر مردان كرد جبران نمود، و آن اين است كه بر مردان واجب كرد از زنان حمايت و از حريم آنان دفاع كنند، و نيز بار سنگين كسب و كار و طلب رزق و پرداخت هزينه زندگى خود و فرزندان و پدر و مادر را از دوش آنان بينداخت، و علاوه بر اين پرداخت حق حضانت را- البته در صورتى كه زن داوطلب آن باشد به گردن مرد افكند، علاوه بر اين تمامى اين احكام را با دستوراتى ديگر كه به زنان داده تعديل كرد، از قبيل اينكه زنان خود را به غير محارم نشان ندهند و حتى الامكان با مردان مخالطت نكنند، و به تدبير امور منزل و تربيت اولاد بپردازند.
و اگر كسى بخواهد روشنتر ارزش اين احكام را بدست آورد، و روشنتر بفهمد كه چرا اسلام زنان را از مداخله در امور اجتماعى از قبيل دفاع و قضا و حكومت منع كرد، بايد نتائج تلخ و ناگوارى را كه ساير مجتمعات بشرى از مداخلات بیجای زنان مى چشند در نظر بگيرد.
در اسلام زمام عاطفه و احساس بدست زن- و زمام تعقل و تفكر بدست مرد سپرده شده، و در جوامع بشرى عصر حاضر در اثر غلبه احساس بر تعقل كار را وارونه كردند.
و اگر خواننده محترم در باره جنگهاى بين المللى كه از رهآوردهاى تمدن امروز است و نيز در اوضاع عمومى كه فعلا بر دنيا حكومت مىكند مطالعه كند، و همه اين حوادث را بر دو نيروى تعقل و احساس عاطفى عرضه بدارد آن وقت مىفهمد كه نقطه شروع انحراف و خطا كجا و سر منشا درستىها كجا است (و اللَّه الهادى).
از اين هم كه بگذريم، ملتهاى به اصطلاح متمدن غربى با كوشش و حرصى ناگفتنى از صدها سال پيش به اين سو در صدد بر آمدند دختران و پسران را در يك صفت تربيت كنند، و در تربيت آنان فرقى بين پسر و دختر نگذارند، تا استعدادهاى نهفته در هر دو طايفه را از قوه به فعل در آورند، مع ذلك وقتى از نوابغ سياست و مغزهاى متفكر در امر حقوق و قضا، و قهرمانان جنگها و فرماندهان لايقى كه در اين سالهاى متمادى طلوع كردهاند آمار بگيريم يعنى نوابغى كه در فن تخصصى سلطنت و دفاع و قضا كه اسلام زنان را از آنها منع كرده را برشماريم خواهيم ديد كه در اين سه فن نابغهاى از طايفه زنان برنخاسته مگر بسيار اندك كه قابل قياس با صدها و هزاران نوابغ از جنس مردان نيستند، و اين خود بهترين و صادقترين شاهد است بر اينكه طبيعت زنان قابل رشد و ترقى در اين فنون (كه حاكم در آنها تنها نيروى تعقل است) نيست، و اين فنون هر چه بيشتر دستخوش دخالت عواطف گردد زيان و خسران آن از سودش بيشتر مىشود.
اين محاسبه و امثال آن قاطعترين پاسخ، و رد است بر نظريهاى كه مىگويد: يگانه عامل عقبماندگى زنان در جامعه ضعف تربيت صحيح است، كه زنان از قديمترين دورانهاى تاريخ بشرى گرفتار آن بودهاند، و اگر بطور پىگير تحت تربيت صالحه و خوب در آيند، با احساسات و عواطف رقيقهاى كه در آنها است اى بسا در جهت كمال از مردان هم جلو بزنند، و يا حد اقل به حد مردان برسند.
و اين استدلال نظير استدلالهايى است كه نقيض مطلوب را نتيجه مىدهد، براى اينكه اختصاص زنان به داشتن عواطف رقيقه، و يا زيادتر بودن آن در زنان باعث تاخرشان در امورى است كه محتاج به نيروى تعقل است، نه تقدم آنان، و بر عكس باعث تقدم طايفهاى است كه چنين نيستند، يعنى مردان كه از جهت عواطف روحى و رقيق عقبتر از زنان، و از حيث نيروى تعقل قوىتر از ايشانند، چون تجربه نشان داده كه هر كس در صفتى از صفات روحى قوىتر از ديگران است، تربيتش در كار مناسب با آن صفت نتيجهبخشتر خواهد بود، و لازمه اين تجربه اين است كه تربيت كردن مردان براى مشاغلى امثال حكومت و قضا و رزمندگى نتيجهبخشتر باشد از اينكه زنان را براى اين مشاغل تربيت كنيم، و نيز تربيت كردن زنان براى مشاغلى مناسب با عواطف رقيقه از قبيل بعضى از شعب علم طب، و يا عكسبردارى يا موسيقى، و يا طباخى و يا تربيت كودكان و پرستارى بيماران و شعبى از آرايشگرى و امثال آن نتيجهبخشتر است از اينكه مردان را براى اين مشاغل تربيت كنيم، بله در غير اين دو صنف شغل معين، مشاغلى كه نه نيروى تعقل بيشتر مىخواهد و نه عواطف رقيقتر، تفاوتى بين مردان و زنان نيست.
بعضى از مخالفين ما در اين مساله گفتهاند: عقبماندگى زنان در مساله حكومت و قضا و دفاع مستند به اتفاق و تصادف است.
ما در جواب آنان مىگوئيم اگر چنين بود بايد حد اقل در بعضى از اين قرنهاى طولانى كه مجتمع بشرى پشت سر گذاشته و آن را به ميليونها سال تخمين زدهاند خلاف اين تصادفات مشاهده شده باشد، يعنى در حد اقل يك قرن زنان در امور تعقلى برابر مردان و يا جلوتر از آنان باشند، و مردان در مسائل عاطفى جلوتر از زنان و يا حد اقل برابر آنان باشند.
و اگر جايز باشد ما و همه انسانها مانند شما مسائل روحى و غريزى را اتفاقى و تصادفى بدانيم، و كارهايى كه به خاطر بنيههاى مختلف روحى بشر دستهبندى شده مستند به تصادف بدانيم ديگر نمىتوانيم به هيچ صفت طبيعى و خصلت فطرى دست يابيم، و ديگر نمىتوانيم بگوئيم مثلا: ميل بشر به زندگى اجتماعى و يا بگو به تمدن و حضارت، فطرى است، و يا ميل و علاقه بشر به علم و كنكاشش از اسرار حوادث، ميلى فطرى است، چون يك شنوندهاى مانند شما بر مىگردد و به ما مىگويد: خير، همه اين ميلها تصادفى است، هم چنان كه شما گفتيد تقدم زنان در كمالات ذوقى و مستظرف، و تاخرشان در امور تعقلى و امور هول انگيز و دشوار چون جنگ و امثال آن تصادفى است، و تقدم مردان در اين مسائل و تاخرشان در آن امور نيز تصادفى است. نتيجه اين قضاوت شما چه مىشود؟ نتيجهاش اين مىشود كه وقتى به زنان بگويى شما در كارهاى ظريف و عاطفى استعداد پيشرفت داريد و مردان در كارهاى تعقلى و سنگين ناراحت مىشوند، و مىگويند شما بجنس زنان توهين مىكنيد، اما اگر نظريه اسلام را به زن تفهيم كنيم چنين چيزى پيش نمىآيد براى اينكه اسلام اين تفاوت را نشانه كمال مرد و نقص زن نمىداند، و تنها كرامت و حرمت را ناشى از تقوا مىداند، اگر طبقه مردان در زندگى و كارهاى روزمره خود كه به منظور به فعليت رساندن استعدادهاى خاص به خودش انجام مىدهد رعايت تقوا را بكند محترم است و اگر نكند نيست هر چند كه در مسائل قضا بزرگترين حقوقدان، و در مساله دفاع رستم دستان، و در مساله حكومت سر آمد دوران باشد و همچنين طبقه زنان در زندگى روزمره خود كه به منظور بفعليت رساندن استعدادهاى خاص بخود- كه همان صفات روحى ناشى از عواطف است- رعايت تقوا را بكند محترم است، هر چه بيشتر، بيشتر و گرنه احترامى ندارد.
6- قوانين ارث عصر جديد…..”””.
(ترجمه تفسیر المیزان ،ج 4 ص 362-365).
من برای پرهیز از اطاله بحث از نقل عبارات مفصل مرحوم علامه طباطبائی در تفسیر المیزان منصرف شدم ،و برای تحقیق و پژوهش بیشتر شما را به آدرس های مطلب که ذیل آیات 11 ببعد سوره نساء است ریفرنس می دهم.
مراجعه کنید به:
ترجمه تفسیر المیزان ج 4 ص 353-368 (بحث علمی در باب ارث از نظر اسلام در هشت فصل)
برای تدوین این نوشته و ریفرنسها و تایپ آن زحمت زیادی کشیدم ،بخلاف همیشه بجهت خستگی موفق به بازنگری ویرایش نشدم ،امیدوارم خوانندگان مشکلات ویرایشی آنرا غمض عین کنند،و امیدوارم به دیده تامل در آن بنگرید.
با پوزش از تطویل
موفق باشید
مرتضی
ريشه ها ١٣١( سمت ١٣.ذيل پست قبلى )
٣١- مرگ انديشى كيخسرو
فردوسى ماجراى ناپديد شدن كيخسرو را بى آب و تاب و بدون رنگ و لعاب در يك إن آغاز و تمام مى كند .
چو از كوه خورشيد سر بر كشيد
ز چشم مهان شاه شد ناپديد
فردوسى كه در گزارش رويداد هاى شگفت انگيز توصيف هايي دراز و گيرا دارد ،در گزارش اين شگفت ترين رخداد شاهنامه به همين يك بيت بسنده مى كند هنگام ناپديد شدنش مهان در خوابند و هنگامى كه سروش راه رسيدن به آرزويش را به او نشان مى دهد خودش در خواب است .هيچ يك از مهان نيز بيدار نمى ماند تا تا با بازگشت به جهان زندگان با افسانه بافى هاى خود از كيخسرو قديس يا پيغمبرى بسازد و دين (راه) زندگى تاكنونى مردم را زير و رو كند دزيرا مهان نيز به خواب رفته اند ؛آن هم خواب ابدى .گويي همه اين ماجرا در خواب مى گذرد .
يكايك به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجاى چون ماندند
زمانى تپيدند در زير برف
يكى چاه شد كنده هر جاى ژرف
نماند ايچ كس را از ايشان توان
برآمد به فرجام از ايشان روان
واژه چاه چشمك مى زند .نكند اين يك پيش آگهى باشد از چاهى ديگر كه چندى بعد سر همه پهلوانان رستم دستان را به كام مرگ خواهد كشيد .و شايد هم اين دريافت چيزى جز مته به خشخاش نهادن نباشد .از اين كه بگذريم همه جا نمادهاى محو شدن و دفن شدن و خواب مى بينيم .انگار فردوسى در اينجا تنها مى خواهد سخن گفته شده را بگويد و بگذرد .روان پهلوانان بدن هاى آنها را ترك مى گويد و چندى بعد هر بدنى را در دخمه اى مى گذارند .بدن كيخسرو كجا رفته ؟بدنى كه از گوهران مادى است چگونه به مينوى ناديدنى پيوسته است ؟ راوى نمى داند كه بدن مهان چگونه در برف مانده است تا چه رسد به آگاهى از سرنوشت بدن كيخسرو . آن قدر هست كه كيخسرو از يزدان خواسته تا او را در همان راه و دينى كه هست نگه دارد و روانش را به جلى نيكان برد
نگه دار بر من همين راه و سان
روانم بدان جاى نيكان رسان
بدن كيخسرو بارها نورانى و چون خورشيد تابان وصف شده است .ناپديدى او همزمان است با سر بر كشيدن خورشيد از كوه . بايد افزود كه راوى لازم نيست حتما به إنچه روايت مى كند باور داشته باشد .راوى مى تواند براى بيان نظر مثبت و منفى خود دخالت كند و فردوسى نيز در موارد بسيارى چنين كرده است ،اما عجيب است كه در باره اين ماجراى شگفت هم رستم خاموش مى ماند و هم فردوسى .مى توان گفت كه آنچه فردوسى يكتا پرست در آغاز كتابش در باره ناديدنى بودن خدا مى گويد باور خود اوست ،اما كيخسرو بنا به اصل روايت باورى ديگر داشته باشد .باورى كه به حسب آن بدن كيخسرو مى تواند به نور مزدا دگر گون شده باشد .فردوسى همه هنر خود را به كار گرفته است تا بدون در پيچيدن ماجرا در اخبارى از ماورا كار ماوراء را به ماوراء يسپرد و نرم و خاموش براى لحظه اى ما را به جايي كه بيرون از جهان پرشور و غوغاى زندگى است ببرد .مرگ يا ناپديدى با بدن يا بى بدن يك معنا بيش ندارد :ديگر در گيتى نبودن مگر در خواب .
كنون چون بر آرد سنان آفتاب
نبينيد از اين پس مرا جز به خواب
ديگر در گيتى نبودن با اختيار خويش كه به گونه اى نمادين در زنده به مينو رفتن نمادينه شده است ،براى مردى چون كيخسرو تنها وقتى آرزو مى شود كه به سبب اتمام خويشكارى خود در زدودن گيتى از شر ديگر كارى برايش نمانده باشد جز زيستن در اوج قدرت و در نتيجه قرارگرفتن در آستانه تباهى و نابخردى و فسادى كه سرنوشت محتوم دوام چنين قدرتى است .اين به كلى فرق مى كند از دنيا گريزى و مرگ خواهى ايرج و سياوش كه از فرط نوميدى و ناتوانى است و در مورد ايرج از فرط قطع پيوند با تاريخ قبل و بعد از خود .كيخسرو انگار با با پالودن جهان از زشتى و بدانديشى و بيم تاريخ را چون مطلق هگلى به پايان رسانده است
به هر جاى ويرانى آباد كرد
دل غمگنان از غم آزاد كرد
زمين چون بهشتى شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
مى ماند اين پرسش كه در چنين وضعيت مطلوبى كيخسرو چرا به مرگ از اين گيتى بهشت آسا مى انديشد .
درود به آقای محمد(کاوه)نوری زاد
وهمکاران صدیق وپشتکارتان
بعضی مواقع سعی می کنید چهره واقعی اسلام را رنگ آمیزی کنید و آنچه از نظر منیت و الطاف انسانی خودتان است به ماهیت آن پیوند بزنید. ولیکن وقایع تاریخی وعلل آن را جعل نمی توان کرد و اسناد بقدر کافی موجود است و بقول معروف شفاف و از آب هم روشن تر است.
شمشیر کشی و قتل و غارت همنوعان بعنوان کفار تحت اینکه دستور الهی وآسمانی ست غیر قابل قبول است واز مغز یک بیمار گونه تراوش می کند. ببخشید ، بطورساده : داستان فدرت ، شکم و زیر شکم است.
در هرحال خسته نباشید وچه قدم های والای انسانی در این روزگار وانفسا برمی دارید :عیادت بیماران مبارز ، بوسیدن
پای یک فرزند کوچک بهائی، ملاقات با درویشان ستمدیده، تسلی و ملا قات با مادر رنجدیده ستار بهشتی ، دفاع از زندانیان بی کناه سیاسی ، نمایش وتشویق هنر ، راه پیمائی وقدم زدن اعتراضی در مقابل کاخ جباران ووو..وبویژه روحیه جرأت وشکستن ترس را در بسیاری احیاء نمودید که در خیابان جهت چند کلمه گفتگو بدیدارشما می آیند و یا حداقل برایتان بوق می زنند.
ودر انتها وب سایتی را در اینترنت فراهم آوردید که بدون رمز و آدرس وعضویت ومشکلات دیگر ، در دلی با شما و هموطنان بکنیم و با دیدگاه های آنها آشنا بشویم البته اهریمنان هم اطلاعات جمع آوری می کنند ولیکن ما دیگر با اینهمه بی عدالتی و بی سوادی و ظلم و ستم آخوند ها جانمان به لب رسیده و شما گوشه ای از این طلسم ترس را شکستید.
با آرزوی تندرستی وموفقیت
وتشکر برای امکان و درج نظر دیگری در وب سایتتان
با درودي ديگر بر مبارزان استبداد ستيز و اقاي نوريزاد و همكاران و كاربران سايتشان و هموطنان گرامي! كتاب اقاي Volker Popp در مورد اغاز اسلام در چند بخش كه به وضعيت ايران در زمان ساساني و مذاهب موجود و تشريح اسمها و تاثير همسايگي با روم شرقي و توضيحاتي در باره سكه ها و سنگ نبشته هاي إسلامي ووو تشكيل شده كه سعي مي كنم هربار قسمتي إز ان را به نگارش دراورم، در اين قسمت به رواج مسيحيت در ايران عهد ساساني اشاره مي كنم، خيلي إز إيرانيان كه خود هم يكي إز أنان هستم فكر مي كردم كه قريب به اتفاق إيرانيان زرتشتي بودند و با حمله إعراب و شكست در قادسيه و جلولا و نهاوند إيرانيان به ضرب شمشير إعراب بدوي مسلمان شدند، در اواخر سلسله ساساني مسيحيت به طور كامل جا پاي خود را در بين مردم ايران باز كرده بود به طوري كه اگر مسيحيان زيادتر إز زرتشتيان نبودند كمتر هم نبودند، و نظر بسياري إز پژوهشكران اين نكته را تاييد مي كند و اقاي دكتر زرين كوب در كتابشان قيد مي كنند كه اگر اسلام به ايران نيامده بود چليپا بر اتشگاه غلبه مي كرد، و اما اين مسيحيان إز كجا امده بودند و چند گروه بودند؟ بر اثر اذيت و إزار روميها مهاجرت تعدادي إز مسيحيان به قلمرو ايران اشكاني شروع مي شود كه در أوائل سلسله ساساني اين موج مهاجرت شدت بيشتري به خود مي گيرد