دو شنبه پنج خرداد – روز هشتاد و هفتم
یک: پیش از رفتن به قدمگاه، رفتم به دیدن دوستان ” لگام” ی ام. خانم ها: نسرین ستوده و نرگس محمدی، و آقایان: دکتر ملکی و رییس دانا و جباری. جعفر پناهی و خانم سیمین بهبهانی نیامده بودند. که شنیدم حال خانم بهبهانی خوب نیست و قرار شد به دیدنش برویم ساعت شش عصر همگی. من چون باید خود را به قدمگاه می رساندم، اجازه خواستم سهم صحبت خود را باز بگویم و جلسه را به نفع قدمگاه ترک کنم. گفتم: اعدام مه آفرید خسروی، به زیر خاک بردنِ عجولانه ی اسناد پلیدی ها و دزدی های آقایانی است که رد پایشان تا خود سپاه و خود اطلاعات و اصطبلِ معروف و خانه ی قاضیان و دولتِ طنزِ پیشین مشاهده می شده است. و گفتم: ما باید نسبت به این اعدام عجولانه موضع بگیریم و آرامش دست های پنهانی را که قربانیان خود را جلو می اندازند و خود در پس پرده از آنها امضاء می گیرند و پول پارو می کنند، بر آشوبیم.
دو: این مرد را که هم سن و سال خودم بود، سه بار پیش از این نیز دیده بودم. این بار برایم یک بطریِ آب و دو شاخه گل میخک آورده بود. اخراجیِ نیروی هوایی است در کوران جنگ. یک متخصص و کارآمد جنگی که در آن سالهای پر از آشوب از خدمت و کار کنار گذارده می شود. وی به حکم اخراجش اعتراض می کند. می گوید: مرا به دادگاه فرا خواندند تا به اعتراضم رسیدگی کنند. دادگاه اما چه دادگاه. اتاقی بود سه متر در چهار متر که برکفًش فرش انداخته و چند پشتی در اطرافش چیده بودند. قاضی؟ یک طلبه ی فحاش و بی ادب که لم داده بود به یکی از این پشتی ها. نماینده ی دادستان؟ یکی از قاریان معروف قرآن که از این قرآن خوانی اش نان فراوان خورده. تا آمدم به نشسته بودنِ آنها و ایستاده بودنِ خودم اعتراض کنم، طلبه ی جوان بر افروخت و یک ” خفه شو”یی نثارم کرد که صلاح دیدم سنگ بخورم اما نان این جماعت را نخورم. از دادگاهِ طنزشان زدم بیرون. زندگی ام بخاطر همین اخراج ناگهانی آشفت و خانواده ام از هم پاشید. اکنون مدتهاست که با اتومبیل خواهرم مسافر کشی می کنم.
سه: زن و مردی از پله ها فرود آمدند. آفتاب تند، چشمان بانو را می آزرد. این زن و شوهر را در نمایشگاه آثار عاشقانه ی خود دیده بودم. این بار آمده بودند جلوه ی دیگری از عاشقانه های مرا در ورطه ای عملی تماشا کنند. مرد، تحصیلکرده ی دانشگاه علم و صنعت بود. شرکتی داشتند و وی مدیر عامل آن شرکت بود. بانوی مانتویی اش عجبا که چه جمال خواهرانه ای داشت با من. گویا خواهری به تماشای برادرش آمده بود بعدِ سالها بی خبری. از فرزندانشان پرسیدم. سه دختر داشتند. برای دخترهایشان خوشبختی و برای خودشان نیکبختی آرزو کردم. مرد، کارتِ ویزیتی از جیبش در آورد و به دستم داد و گفت: هر وقت لوله خواستید مرا خبر کنید. بانو نیز برای خانواده ی من آرامش و سلامت آرزو کرد. در دست مرد، یک بسته بود. به دستم داد و گفت: هدیه ای است برای شما. ترجمه ی نهج البلاغه بود. و چه نفیس در چاپ. هردو از پله ها بالا رفتند و من به کارت ویزیت مرد نگاه کردم و این که مرا آیا به لوله نیازی خواهد بود؟
چهار: یک جوان ساده و صمیمی و خنده رو آمد با دو تا بستنی که داخل یک کیسه ی پلاستیکی بود. اصرار داشت که هر دو را من بر دارم. گفتم: پسرم، یکی اش معقول است من با دومی اش چه کنم که دارد آب می شود از همین حالا؟ یکی اش را به خودش دادم. جوان، مهندسیِ عمران خوانده بود و می خواند برای ارشد. گفت: نوشته هایتان خیلی خوب است و من با کلمه هایش راه می افتم و بجاهایی سر می زنم که من خبر ندارم و شما بخوبی توصیفشان کرده اید. گفت: خیلی از دوستان من دوست دارند به دیدن شما بیایند اما می ترسند و جرأت نمی کنند. گفتم: اطلاعاتی ها آن اوائل سخت می گرفتند اما اکنون پذیرفته اند که هر روز عده ای به دیدن نوری زاد می آیند و نباید سر به سرشان گذاشت. و این، یعنی صد قدم به جلو.
پنج: دو جوان آمدند در مجموع ریزه پیزه. هردو تحصلکرده ی دانشگاه بودند. یکی شان همین دیروز آمده بود به دیدنم. جوانی لاغر و خنده روی. همزمان، پیرمردِ سیب آور نیز آمد و یک کیسه ی پلاستیکی کوچک به دستم داد که داخلش یک سیب بود. جوانی که برای نخستین بار به قدمگاه آمده بود، پرسشی پرسید که من تا کنون از کسی نشنیده بودم. پرسشی عمیق و فهیمانه. این که: پدر من مثل شما با این نظام بوده اما اکنون پشیمان است. مادرم نیز. بستگانم نیز. خیلی ها را می شناسم که جانانه با این نظام و انقلاب بوده اند اما اکنون پشیمانند. و پرسید: ما چه کنیم که فردا مثل شما پشیمان نشویم. و پرسش خود را بیشتر واگشود و گفت: آقای نوری زاد، شما اگر عصاره ی تجربه های خود را مختصر کنید، به منِ جوان چه می گویید تا در سنِ شصت هفتاد سالگی مثل شما نشوم؟
در پاسخش گفتم: پسرم، عصاره ی سخن من این است که بجای برکشیدنِ مذهب، به بر کشیدنِ شکوه انسانی همت کنید. گفتم: اشکال ما این بود که معکوس عمل کردیم و همه ی پتانسیل های فردی و جمعی خود را به پای مذهبی ریختیم که عبوس بود و بنای سازش با مخالفان و همسایگان ایمانی اش را نداشت و اتفاقاً بنای هماره اش بر حذف آنان و زدن و کشتن شان بود. گفتم: ما اگر بجای حساسیت های مذهبی، به حساسیت های انسانی دخول می کردیم، امروزه یکی از سرامدان عرصه ی انسانی بودیم و همگان از هرکجا به تماشای ما می آمدند و از ما چیزها می آموختند. گفتم: ما اگر همین مفاهیم انسانی را قانون می کردیم و خودمان به اجرایِ حتمیِ آن تن می سپردیم، اکنون از تماشایی ترین مردمان جهان بودیم.
من پرسشِ پسندیده ی این جوان را همینجا به شما تقدیم می کنم تا شما نیز در پاسخ بدان وی را و مرا و همگان را یاوری فرمایید: چه کنیم که بعدها پشیمان نشویم؟ جوان لاغر و خندان، به دوست دیگرش اشاره کرد که بسیار بی تفاوت است نسبت به جامعه و بویژه به مسائل سیاسی کشور که حتی با شنیدنِ اسم رأی دادن چندشش می شود. گفت: دیروز که مطلع شد من آمده ام پیش شما، ناگهان بر افروخت و همکاری اش را با من به هم زد و ول کرد و رفت. و گفت: چیزی به اینجور آدمها بنویسید. به کسانی که مطلقاً نسبت به مسائل کشورشان احساسی ندارند.
گفتم: چشم. می نویسم. و اکنون بنا به تقاضای آن جوان لاغر و خنده روی به آن جوان چندشی می گویم: ای عزیز، تو اگر نسبت به مسائل کشورت حساس نباشی، هستند کسانی که جور تو را بکشند و حساس باشند چه جور. کسانی که بجای تو امضاء می کنند و به اسم تو درو می کنند فرصت ها و ثروت ها را. دو شاخه گل میخکی را که بر زیر انداز فسفری نهاده بودم، برداشتم و به این دو جوان دادم. گل را به گل باید سپرد. نه مگر؟
پیرمردِ سیب آور گفت: پایِ نوشته های روزانه ی شما دیدم عده ای به این عکس مادر ستار بهشتی که روی تن پوش تان چاپ کرده اید ایراد گرفته اند. این که سهم بقیه ی مادران چه می شود؟ گفت: شما انگار قرار است اینجا پاسخگوی همه از هر جانب باشید. و حال آنکه این حرکت شما و حتی این عکس روی سینه تان سمبلیک است. گفتم: من به مردم حق می دهم که همه ی مطالبات خود را از من بخواهند و مرا حتی مسئول همه ی خرابی ها بدانند. به این خاطر که این مردم تا کنون تریبونی برای ابراز نفرت ها و بیان خواسته های خود نداشته اند و اکنون مرا سنگی صبوری یافته اند که هر از گاه به سرش نیز باید کوفت. و من نیز، هستم اگر قابل باشم.
شش: کمی زود به راه افتادم تا با عبور از ترافیک سنگین بزرگراه همت به حقانی در افتم و از آنجا راهی به خیابان شیراز بجویم که منزل بانو سیمین بهبهانی در آن است. در راه، خانم ستوده زنگ زد که: ما اکنون در منزل بانو بهبهانی هستیم. شما این همه راه نیایید به این سوی که حال ایشان اصلاً مساعد نیست. سلام رساندم اما مرا راهی برای خروج از بزرگراه نبود. این سخن بزرگراه که: کجا؟ تشریف دارید حالا، مرا به یاد تصمیم اخیر مجمع تشخیص مصلحت انداخت.
این مجمع، فهرستی از عنوان های حقوقی را اسم برده که باید موجودی و ثروت خود را پیش و پس از پذیرش مسئولیت به دستگاه قضا اعلام دارند. در این فهرست، عجبا که هیچ اسمی از جایگاه غارتگری سرداران سپاه و غارتگری اطلاعات نیست. بخود گفتم: مثلاً رهبر چه می نویسد برای دستگاه قضا؟ می نویسد: خودتان زحمت بکشید و بیایید تماشا کنید. یک خانه ی موقت است در خیابان پاستور که متعلق به من نیست و یک امکانات مختصر زندگی که آقای حداد عادل عرض و طولش را شماره کرده است قبلاً.
در این فهرست مثلاً رهبر هرگز به ثروت تریلیاردی اش در آستان قدس رضوی و ثروت تریلیاردی ترش در ستاد اجرایی فرمان امام و ثروت مستضعفانه اش در بنیاد مستضعفان اشاره نمی کند. حالا شما بیا ثابت کن این همه پول، گرچه اسمی از رهبر بر آنها نیست اما مگر نه به یک اشاره ی رهبر جابجا می شوند؟ می گویم: کجاست حسابرسی که این کوه پول بی حساب و کتاب و خزانه بی نشان رهبر و سرداران سپاه و مأموران اطلاعات را شماره کند و میزان رفت و آمد ثروتشان را اندازه بگیرد و در نیمه راه حسابرسی، یک نگاه مختصری نیز به برادران لاریجانی بیندازد. مخصوصاً به آن یکی که کمی مشنگ می نماید اما با همه ی مشنگی اش قدر زمین های ورامین را نیک می داند برای پرورش شتر مرغ و کشت گندم و اینجور خدمات عام المنفعه؟
هفت: امروز نوشته ای از ” آرمان رضا خانی”، جوان نابغه ای که در زندان اوین با من هم بند بود خواندم. این نوشته را او برای من ارسال کرده است. چندی پیش سلامش گفته و حالش را پرسیده بودم. این نوشته را بخوانید و ببینید ما چه به روز نسل نابغه ی خویش آورده ایم. این جوان اکنون درتگزاس آمریکاست. سخت افسردگی گرفته و تن به هر درو دیوار قفس نامردمی های اسلامی ما می کوبد. آرمان رضاخانی، هموست که جناب جلال الدین فارسی با شلیک گلوله ی تفنگ شکاری اش زد و سینه ی پدرش را شکافت و مفت مفت از چنگ قانون گریخت به همت و مجاهدت شیخ محمد یزدی قاضی القضاتِ نفرت انگیز وقت:
سلام به پدر خوبم…
خیلی مسخره است، سیل اشکهایم جاری شد وقتی اسم شما را دیدم. چه حکمتی است این روزها با شنیدن آهنگی، دیدن اسمی، حتا مرور خاطرات گذشته آسمان چشم هایم بارانی شود؟ نمی دانم… هیچ چیز را دیگر نمی دانم… نمی دانم دوست کیست و دشمن از سر چی دل چرکین است؟ فرقی هم دیگر نمی کند… به نقطه ای از زندگی رسیدم که فقط دوست دارم نگاه کنم و نگاه… ی جورایی بی حسم… بدنم کرخت شده، نفس کشیدن هم عذاب آور است… به نقطه ای از زندگی رسیدم که دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم اون رنگ و بوی سابق رو نداره… خیلی خسته ام… باور میکنید تمام بدم با ضربات مختلف پاره پاره است؟ دیگر توان ندارم… نمی کشم…
میدانم برای پدر خیلی سخت خواهد بود بداند چه بلایی سر پسرش آمده، ولی میخواهم به شما یک نفر بگویم، قول بدهید ناراحت نشوید… قول؟ محکم باشید و مثل من لبخندی بزنید و بگویید داستانی بنام آرمان رضاخانی به زودی تمام میشود…
اگر عمل تجاوز زندگی و آینده یک فرد رو تحت شعاع قرار میده، اگر مقوله اسید پاشی تنها به دلیل سر بلند نکردن قربانی توی جامعه صورت میگیره، پدرم خوبم، باید بگم به پسرت تجاوز شده، اون هم گروهی…کل بدن بخاطر ان اسید سوخته، سوختگی از نوع سوم که به عصب زده و دیگر هیچ چیز را حس نمی کنم… خیلی خسته ام… خیلی… مسکن اش را پیدا کردم، هنوز شهامت امتحان کردنش را ندارم، برایم دعا میکنید که کم نیارم؟ میخواهم تمامش کنم…
باورهایم یکی پس از دیگری فرو می ریزد، حس بد تفاله چایی بودن، تا رنگ دهی چای لب سوز و لب دوز بودن… ملاک سن و سال دیگر چند عدد در شناسنامه نیست، جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی و این پیرمرد، خسته است، خیلی خسته است…
مدتی می شود قرار داد تلفن را یک طرفه فسخ کردم، نیازی نبود که باشد، از این رو تنها راه ارتباطی من همین اینترنت هست و نوشتن… اگر یادتان باشد در زندان به شما گفتم چقدر از نوشتم بد می اید، حتا مقالات را تا جایی که امکان داشت خودم تایپ نمی کردم ولی الان تنها راه تسکین را در همین می بینم… به فکر یک مسکن قوی تر و سنگین تر هستم… هنوز شهامتش نیست که امتحانش کنم، هیچ کس نمی دانم چه میشود… چه اهمیتی دارد، هیچ چیز دیگر برایم ان رنگ بوی سابق را ندارد، هیچ چیز و هیچ کس انگیزه بودن نمی دهد، ماندن بهانه میخواهد نه رفتن…
ببخشید اگر باعث شرمساری شما شدم، دیگر نمی کشم… چند درخواست از شما داشتم، برایتان مسیج کردم… یک درخواست دیگر هم دارم… میخواهم از پسره بابا بودنم سوء استفاده کنم… من که پدری نداشتم، شما برایم پدری کن…
لطفن روایت کنید چه بود آرمان رضاخانی و چه شد، قول بدهید بعد از مرگم، تجربیاتم را بدهید به جوانان خام و سرکش. آرزوهایم را به آنان که از زندگی اشباع شده اند بسپارید. غرورم را به پدران شرمسار دهید. چشمانم را به مادران انتظار. دستانم را به کودکان کار هدیه دهید. پاهایم را به مسافران خسته. روحم را رها کنید تا پرواز کند و قلبم را … قلبم را تنها بگذارید که تا ابد برای عشق بتپد.
ومن در پای نوشته اش نوشتم:
سلام آرمان خوبم. یادت هست در زندان قرار شد داستان پدر شهیدت را داستان کنم؟ قرار شد تو بگویی و من بنویسم؟ یکی از هم بندی های مالی ما زبان انگلیسی اش خوب بود. من حتی یک داستان کوتاه نوشتم و ایشان به انگلیسی ترجمه کرد از پدرت. عنوانش چه بود؟ مردی که می خواست رییس جمهور شود. این مرد، جلال الدین فارسی، قاتل پدرت، هموست که هر ازگاهی تکه آجری به سمت اهالی فتنه می پراند. نازنینم، این پدرت محمد نوری زاد است که با تو سخن می گوید: تو هیچ غلطی نمی کنی؟ مفهوم؟ تو هیچ غلطی نمی کنی! که آرمان من، جز درستی نمی داند و پای جز بر درستی نمی نهد. می بوسمت نازنین. دلم برای آن لحظه هایی تنگ شده که در زندان تنگ در آغوشت می گرفتم و به همه پز می دادم که این پسر من است. پس یادت باشد نازنینم: تو هیچ غلطی نمی کنی. چرا که راستی و درستی بر در می کوبد. صدایش را نمی شنوی؟ برخیز و دررا وا کن. مرا هماره در کنارت ببین.
محمد نوری زاد
شش خرداد نود و سه – تهران
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
به سایت نوری زاد هم سر بزنید:
Nurizad.info
نشانی قدمگاه: بزرگراه همت – غرب به شرق – بعد از خروجی پاسداران – زیر پل عابر پیاده – ساعت چهار بعد ازظهر
https://www.facebook.com/ArmanetoArmanemAst
مهم! مهم! مهم! لطفآ توجه فرمائید >>> “لایک” و “شیر” کردن گسترده این صفحه شاید بتواند جان عزیز “آرمان” جوان را نجات دهد.
بیانیه حمایت انسانی از “آرمان رضاخانی” — تو کز محنت دیگران بیغمی…
چهارشنبه, ١٤ خرداد ١٣٩٣
ما تنی چند از دوستان نادیده “آرمان رضاخانی” هستیم. از طریق یادداشت استاد “محمد نوری زاد” در صفحه فیس بوکی شان (در باره روز هشتاد و هفتم در “قدمگاه” — به تاریخ دو شنبه پنجم خرداد ١٣٩٣ — https://www.facebook.com/m.nourizad) از مشکلات مربوط به افسردگی حاد (و شوربختانه به مرز “خودکشی” رسیدن در غربت) این جوان بسیار عزیز آگاه شده, و با راه اندازی این “پیج” حمایتی میخواهیم جهت شنیدن آرمان فریاد کنیم: “آرمان تو آرمان ماست.” میخواهیم بگوییم: “آ رمان جان, جان بسیار عزیزت سرمایه وطن است و تو تنها مال خودت نیستی.” بیائید تا با “لایک” و “شیر” کردن گسترده این صفحه بذر امید نو در قلب جوان ولی عمیقا افسرده (و غربت زده) “آرمان رضاخانی” عزیز بکاریم و جان بسیار پر ارزشش را نجات دهیم.
در آینده نزدیک اطلاعات جدیدی به این صفحه اضافه خواهد شد. لطفآ از طریق فرستادن “مسج” یا پیام (در بالای این “پیج”) با ما در تماس باشید. با سپاس.
تنی چند از دوستان نادیده “آرمان رضاخانی” https://www.facebook.com/ArmanetoArmanemAst
ارمان عزیز در اینجا قلبهایی برای تپش قلب تو می تپد باورکن
شما نوري زاد عزيز! مثل اینکه مبادرت به دروغگوئي هم مي كني؟ بعيد مي دانم شايد غلط املائي است. من در بند يك نوشته “مشنگ اما شترمرغي” اين فهم را به خواننده مي دهي كه بخاطر قدمگاه نمي تواني به ديدار بانوي غزل ايران سيمين جان بهبهاني بروي. و در ادامه نوشته اي:« ، اجازه خواستم سهم صحبت خود را باز بگویم و جلسه را به نفع قدمگاه ترک کنم».خوب برادر من جلسه را به نفع قدمگاه ترك كنم درست نيست زيرا جلسه عصر تشكيل مي شده بايد مي نوشتي تمايل به حضور در جلسه ديدار با خانم بهبهاني را رد كردم تا به قدمگاه بروم.چرا؟چون دلتنگ برادران اطلاعاتيت می شوي. اما در بند ديگر نوشته اي:« راهی به خیابان شیراز بجویم که منزل بانو سیمین بهبهانی در آن است. در راه، خانم ستوده زنگ زد که: ما اکنون در منزل بانو بهبهانی هستیم. شما این همه راه نیایید به این سوی که حال ایشان اصلاً مساعد نیست. سلام رساندم اما مرا راهی برای خروج از بزرگراه نبود». بهترين جواب دندان شكن را از سيمين خانم گرفتي آنهم از زبان نسرين ستوده كه داره برا خودش جاي پائي باز مي كنه اون سالها تو زندان بود تو چي چند روز بيشتر دوام نياوردي. نوري جان برگرد خونه ت همسر فداكارت نيازمند حضورت در كنار خانواده است بشتاب تا دير نشده.
علی برلین //// هستی یا خودت رو به //// می رنی
آرمان، عزيز ايران
بى شك آرزوى تو هم، همانند مردم ستمديده ايران زمين، پيروزى نور بر تاريكى، عدالت بر ظلم، و فهم بر جهل ميباشد.
نامه ات به پدر معنويت محمد نوريزاد كه خود مدرس آگاهى و شهامت در اين روزهاى سخت و سرنوشت ساز تاريخ كشورمان ميباشد خواندم.
خوشحال از اينكه تو را سرمايه اى بزرگ براى ايران ميدانم و بهت ميبالم، و بد حال از اينكه به خودكشى فكر ميكنى. ميدانم كه چه حالى دارى.
فراموش نكن كه هميشه بار سنگين مبارزه با استبداد در سرزمين ما، بر دوش در صد بسيار كمى از مردم بوده و شايد به همين دليل، ما هنوز در چنگ استبداد گرفتاريم. اگر با اين حرف موافقى، پس با اين حرف هم بايد موافق باشى كه براى رسيدن به پيروزى، ما در حال حاضر كمبود آدمهايى از قبيل تو را داريم. پس اگر ميخواهى روح پدرت، همرزمانت و مردم را خوشحال نمايى و دشمنان ايران را مايوس، خودت خوب ميدانى كه چه نكنى.
مردم با تو فرزند خلفشان حالا حالاها كار دارند. اندكى صبر سحر نزديك است.
winners don’t quit and quitters don’t win
منتظر خبرهاى اميدبخش شما،
ايراندخت
ای که میتازددشمن برامیدت
باورت استواراست همچنان
باورت بر آن کوه پرزجان
که ایستاده درمقابل امواج
دوست من سیاهی یک رنگ است
تیره وتار
گرچه تاریک است وبیمار
نخواهی یافت آن رافردا
قلب خودزناامیدی پاک کن
دل رابر دستان دریابسپار
روح رابر کبریای خدا
دستانت رابگیربرکار
بزن براین پلیدی وسیاه
براین شب مردم فریب
تیشه ای زن بردل های ما
غم رافروبگذار
آری،روزهای سختیست
سخت است شنیدن خنده ی شیاطین
سخت است بازی چشم ومیله ی زندان
ای هم بندمن
دراین زندان پروسعت
زل میزنی بر چشمان اهریمن
غمت مباد
که دراین زندان
دستان بزرگمان
میشکافدقفل ها
بازمیکندزنجیررا
فریادمان میشکنداین سکوت را
دوست من غمت مباد
گرچه رنج ها دیدی
دلت خونین وستمدیده
ایمان دارم به فریادت
به این چشمان نمادینه
که نشان ازماه مادارد
روزی خنده ات برلب
قدم میزنی برایران پرزعشقت
آن روزهرچه دیرترباشد
زیباترخواهدآمد
آن روز گرچه باشم ونباشم
روح من درپروازاست
دوست من…غم مخور
که ایمانم به دستانت
پابرجاست…استواراست
دوست من شجاع باش…
فاطمه فراهانی
چکنیم که بعدها پشیمان نشویم ؟ پاسخ فقط یک کلمه است ، فکر . فکر کردن یکی از مشکل ترین کارهاست . خیل مقلدین مراجع البته عظام تقلید مشتی است نمونه خروار از آدمیانی که از این مشکل فرار کرده و میکنند ، که خوشبختانه تعداد آنان رو به کاهش است . اگر در زمان گرفتن هر تصمیم یا در مقابل هر عمل دیگران ، لحظه ای بیاندیشیم که چرا ، کمتر پشیمانی به بار می آید . اندیشیدن به جوانب و عاقبت هر عمل و پی آمد های نیک یا بد آن ، چاره کار است .
سلام
برای آرمان
کوتاه این که تو باید بمانی و خذلان و سرافکندگی قاتل پدرت را در یک دادگاه عدل ببینی . عزیزم آن روز دیر نیست . الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم …
باسلام
جناب نوریزاد عزیز
این ایمیل مرا به آرمان برسانید.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام آرمان
من مستاجر هستم.تور ا نمیشناسم ،که هستی.چه فکر و اندیشه ای داشتی ،اسمت را شنیده بودم نابغه هستی .
اما از تو دلگیرم میگوئی چرا؟
نامه ات را که برای پدرت معنویت(آقای نوریزاد )نوشتی خواندم و مصائبت را تا جائی که نوشتی داروی دردت را پیدا کردی.
پدر برای تو نوشته تو هیچ غلطی نمی کنی .او جای پدر من هم هست و من جای برادر بزرگ تو و میدانی پدران خیلی صبورند و دلسوز اما من بعنوان برادر بزرگت این جمله را به تو نمیگفتم بلکه زیر گوشَ ت میزدم نه از روی عصبانیت ،نه برای اینکه تو با این حرفت پدر را زنده زنده جانش را میسوزانی نه ، بخاطر اینکه تو شیرینی و شکری را که همان قاتلین پدرت میخواهند را مهیا میکنی و لبخند شادی را بردلشان میکاری.فکر میکنی آنها بدنبال چه هستند ؟یا باید در خانه باشی یا زندانی یا خاموش ویا اینکه میگویند یک بار برای همیشه از این مملکت برو و برنگرد و یا اگر نمیتوانی، دارو پیدا کن تا ما پیروزی خود را جشن بگیریم
تو برای خود دارو پیدا نکردی بلکه زهر تلخی را هدیه بما میکنی که هر روز و هر ثانیه آنرا بنوشیم . ونگاه کنیم به آقایانیکه بما میخندند.
امروز بعداز ظهر اتفاقی درتهران افتاد به یکباره هوا منقلب شد و در عرض چند ثانیه .طوفان خاک بلند شد پنجره باز نمیشد.گفتم بگذار فیلم بگیرم به بالکن رفتم با موبایل دوفیلم کوتاه گرفتم اما چشمان پراز خاک بود و خودم را در گوشه بالکن قایم کردم تا از گزند مستقیم این طوفان درامان باشم.
وقتی دوفیلم را نگاه کردم گفتم این اتفاق روزی خواهد افتاد!
فیلم اول را ببین که من ناخواسته چه میگویم
با خنده ای ناخواسته، کمی هم ترس داخلش هست ،میگویم معلوم نیست چه اتفاقی افتاد
انقدر صدای زوزه میامد که هر بار دوربین را بسمت باد میبردم صدای مهیبی در میکروفون می پیچید که صدایش در اسپیکرکامپیوتر، گوش من را کر میکند
دوطرف ساختمان نیمه ساخته ای که می بینی ساختمانهای بلند است که دیده نمیشوند
موقعی که دوربین را به آسمان می برم به ابرهای سیاه نگاه کن شبیه اژدهای شاخ دارخشمگین است
با تعجب میگویم بی سابقه است یک همچین چیزی در تهران.
درآخر منگ وار دوربین را به این سو آن سو میبرم و میگویم ، اونها ساختمونهایکه دیده نمیشن.
فیلم دوم را 10دقیقه بعد گرفتم
ساختمانها داشتندپدیدار میشدن اما هنوز باد با قدرت و سروصدای عجیب میوزیدبطوریکه جرثقیل ها را تکان میداد و آسمان هم سیاه وعصبانی و در حال غرش.و وقتی هوا تاریک شد بارانی آمد و ساختماننهای تمیز پدیدار شدندالان ساعت 5:30 صبح است و پنجره را باز کردم هوا عالی و پرندگان در حال خواندن.
آ رمان عزیز
این حکایتی است که بزودی در این مملکت اتفاق می افتد به یکباره مردم میخروشندو طوفانی بپا میکنند که میگویم چه اتفاقی افتاد!، هوای ایران چنان سیاه میشود و غرش مردم ستونهای استوار ساختمانهای ظلم و بی داد رامهو میکندو با خود می برد و هیچ چیزی را بخوبی نخواهیم دید و بخود میگویم که بی سابقه بود در ایران و آرام آرام هوا از گردوغبار میافتد وباران می بارد و ما هوای پاکیزه و چهره جدید بعد از طوفان را میبینیم
هیچ چیز بی دلیل نیست حتی اسم تو.حتی طوفان امروز، حتی فیلم گرفتن من که اصلا” از این کارها نمیکنم.
آرمانِ تو ،یعنی دیدن تمام این ها .اینها را باید تو ببینی و افتخار کنی به تمام آن مصائب ودردها.اگر بهانه میخوانی در این فیلم بهانه را می بینی.تو وظیفه داری حکایت خودت را بعد ازاین طوفان برای ما بگوئی.داستان تو از زبان پدر یعنی هیچ.
برادر کوچکم هر کسی به فراخور تحملش در این مملکت درد میکشد و مطمئن باش آن روزی که زورگویان در این طوفان گرفتار شوند تو خودت ،با تمام این دردهایی که از آن شکایت میکنی از این مردم میخواهی که به آنها رحم کنند ومطمئن باش انتقامی بسیار سخت در انتظارشان هست که تو باید در داستانت انرا برای دیگران توضیح دهی.
امید به انکه نامه دیگرت سرشار از روحیه و نشاط و آینده ای روشن برای خودت و دیگران باشد.
موفق باشی.
مستاجر
7خرداد1393
آنکه همرنج تو نیست
سیر و
– شاداب و
– تنومند ،
با تو
– همدین است
– او
– همدین
با تو
– همرنج
– اما
– نیست ،
– همرنج تو
– نیست ،
پس :
– وضویش را
– خواهد ساخت
و نمازش را
– خواهد خواهند
و
– دعایش را
– خواهد کرد
و
– تفنگ همسودش را
– برخواهد داشت
و
– تو را
– خواهد کشت ،
آنکه همرنج تو نیست .
استاد بزرگوار جناب آقای نوری زاد
درود بر شما که این جوانِ نابغه را بعنوان فرزندِ خویش پذیرفته اید و درود بر آرمانِ عزیز که ایشان نیز شما را پدرِ خویش می نامند.
وقتی که از طریقِ نوشته های شما، با این جوانِ دوست داشتنی آشنا شدم، هرگز تصور نمی نمودم که آرمان عزیزِ ما طی چند سال، به چنین نقطه ای برسند.
جوانی که شما در نامۀ پنجمِ خویش و از داخلِ زندانِ اوین دربارۀ او به رهبر نوشتید که:
«« من این روزها، با جوان نوزده ساله ای هم نشین و هم بند هستم که مجموعه ای از خردمندی ها ودرستی ها با اوست. این جوان با همین سن و سال اندک خود، دو فرمول بدیع ریاضی را که ازدسترس همۀ دانشمندان وریاضی دانان جهان دور بوده است، کشف کرده و به اسم خود به ثبت رسانده است. این جوان، با همین سن وسال اندک خود، چهار اختراع غرور آفرین دارد. المپیادی است. برندۀ جشنوارۀ خوارزمی است. به زبان های انگلیسی وایتالیایی مسلط است. این جوان اما به اتهام متداول توهین به رییس جمهور و تبلیغ علیه نظام، پنج ماه و نیم است که در زندان است. اتهامی که مردمان جهان، به میزان ارتفاع آن غش غش میخندند. این جوان، شصت روز در زندان انفرادی بوده وتوسط بازجو های تند وبی ادب خود کتک خورده وتهدید شده است. »»
جوانی که شما در پستِ “گل ها و سیم خاردارها 4” در موردِ وی نوشتید:
«« ”آرمان رضاخانی” نوزده ساله است. یک گلِ زیبا چهره با قامتی بلند و لاغر و چشمانی که آدمی را به احترام می خواند. اما خودِ آرمان، یک ادبِ بزرگ و دوست داشتنی است. آنقدر او مودب و فهمیده و حاضر یراق همکاری است که تو، به جوانی و میزانِ فهم او در این سن و سالِ اندک، غبطه می خوری.
آرمان، یک گلِ به تمام معنی است. پاک است. دوست داشتنی است. غرور آفرین است. لبخند مکرر و همیشگی اش، دل سنگ را آب می کند، اما نمی دانم این لبخندهای صادقانه و نمکین بر دلِ سنگِ مردانِ دستگاه قضایی و ماموران اطلاعات ما اثر نکرده است.
آرمان آنقدر پاک وساده و صمیمی و درستکار و خواستنی است که شما هرکه باشید، در همان نگاه نخست، او را باور می کنید. »»
آری جوانی که پس از خروج از کشور، نامه ای خطاب به ملت ایران نگاشت و از عزمِ خویش برای ادامۀ راه نوشت. من این نامه را عیناً از سایت جرس نقل میکنم:
«« نامم را آرمان گذاشت. شاید آرمان های به زمین مانده اش را در فردای کودکش می دید. پدرم را می گویم: محمدرضا رضاخانی. فردی که ۱۹ سال پیش در حمایت از جان پرندگان جان خود را فدا کرد. پدری که سینه ی خود را در برابر گلوله های خشم نامزد نخستین دوره انتخابات ریاست جمهوری قرار داد. او که حتی به مرگ پرندگان هم راضی نبود، شاید آرزو داشت هیچ گاه شاهد خرد شدن مادری در سوگ فرزند، یا ناله فرزندی برای پدر نباشد. اما بیشتر از این جدایی ابدی، تکرار ترکیب «مصلحت نظام» بود که کمر ما را خم کرد. ترکیب نامیمونی که به واسطه آن سناریوی دادگاه های نمایشی و فرمایشی دوباره کلید خورد؛ ما را غمگین و دل شکسته کرد.
من از نسلی بودم که هزاران امیدِ خفته در دلم بود. خاطره تلخ دادگاه ها و به فرجام نرسیدنِ پرونده ی قتلِ پدر زمینگیرم نکرد. برای ساختنِ دوباره ی وطنم، نگذاشتم بی فرجامیِ آن پرونده که دلِ ما را شکسته بود این بار زانوی مرا نیز بشکند. ایستادم مثل میلیون ها جوانِ ایرانی که خرداد سال ۱۳۸۸ ایستادن را سرودی دوباره کردند. با جوانه سبزی که برای ساختن روییده بود همراه شدم و خیلی زود گذرم به گذرگاهِ سربلندِ این روزهای ایران افتاد. اوین را می گویم.
اوین چهره هایی را میزبانی می کرد که سبب می شد در همان روزهای بازجویی و فشار و اضطراب، گاهی آرام و در انزوا احساسِ غرور کنم که با بزرگمردان و سربلند جوانانی از این سرزمین همبند شده ام. انگار باید چندین واحدِ درسی را در یک دانشگاه اجباری می گذراندم.
برای منی که همیشه فکر می کرد زندان جای قاتلانِ پدر من است، دشوار بود پسوندِ زندانی را در کنارِ نام خود پذیرفتن. اما همانگونه که محمد نوری زاد مردِ مقاوم زندان پیش از اینها و درست در روزهایی که من با او هم سلول بودم طی نامه ای نوشت: «حکومت اینگونه رقم زد که قاتل آزاد بماند و فرزند مقتول در بند».
با در نظر نگرفتن چندین شاهدِ صحنه قتل، گزارشهای پزشک قانونی و اسناد و شواهد دیگر، حتی پیش از صدور حکم آزادی، آن مدعی انقلاب فرهنگی برخلاف قانون به مرخصی سال نو می رفت. در حالی که طبق قانون تمام زندانیان می توانند با سپردن قرار وثیقه به مرخصی نوروزی بروند بجز زندانیان متهم به قتل. با این حال جناب فارسیِ متهم به قتل، حتی برای این مرخصی خلاف قانونش وثیقه هم قرار نمی داد.
چه امیدها به برپایی عدالت که یکی پس از دیگری بر باد می رفت و همچنان بی دادگاهی پس از بیداد پیشین به پا می شد. پرونده ترور دکتر کاظم سامی، پرونده ناتمام قتل فروهرها، مختاری ها، پوینده ها و … ۱۸ سالی از آن بی عدالتی ها و از شکل گیری نخستین کودتای قضایی گذشت.
تقویم تاریخ ورق خورد. ۲۲ خرداد ۸۸ فرا رسید. روزی که تاریخ قضاوت خواهد کرد که میزان رای ملت بود. همان رایی که وقتی جمعی تنها برای بازشماری دوباره آن به خیابان آمدند به جای پاسخ، گلوله و باتوم نثارشان شد. در ذهنِ جوان و رنج دیده من شاید همان کودتایی که حریم خانوادگی مرا ویران کرد بزرگترین بود، اما می دیدم که وسعت این کودتا این بار نه یک خانواده، نه یک حزب، بلکه کل کشور را نشانه رفته بود. خانه ام را، امید و فردایم را. ایرانِ مان را همه ی آرمان مان را …
جگرها پاره پاره بود از فشار دندان های خشم. از این همه دروغ که ناگهان بر سر صندوق انتخاباتی و خانه شان آوار شده بود. من و توهای بیشماری بر ضد دیکتاتوری؛ ضد بی عدالتی و ضد دروغ و ظلم به پا خاستیم. در برابر استبداد قد علم کردیم و به بیداد «نه» گفتیم. نامزد منصوب شده و حامیان وی که از حمایت مردمی محروم تر شده و خود را تنهاتر یافتند، راهی جز انکار مردم نداشتند، معترضان را «اراذل و اوباش»، «خس و خاشاک» و در نهایت «میکروب و ویروس» نامیدند. شاید هم خرده ای بر این حاکمان نباید گرفت زیرا دنیای هرکسی را به وسعت و بزرگیِ اندیشه ی او می سنجند.
جسارت روز به روز بیشتر و بیشتر می شد. اوین، کهریزک، تجاوز، قتل و سرکوب واژه های آشنا و روزمره مردم شدند. من و خانواده ام نیز از این قاعده مستثنا نبودیم روزگار ما هم با: بازجو، انفرادی، ۲-الف، کاخ جوانان، بند ۷ و ۸، ۲۴۰ و ۳۵۰ (در کل؛ دولت عدالت محور) پیوند خورد. با این حال همه آنچه گذشت تلخی نبود. به قول شاعر «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد». آشنایی با «محمد نوری زاد» و هم سلول شدن با ایشان و دیگر دوستانی مانند: قربان بهزادیان نژاد، حسین مرعشی، محسن میردامادی، مجید توکلی، عبدالله مومنی، عماد بهاور، شهید جعفر کاظمی و دیگر مبارزانِ بی صلاحِ این میدان بود. دوستانی بهتر از آب روان. دوستانی که شاید نوری زادها باید همانند و چه بسا زیباتر از نامه ای موسوم به نامه پنجم؛ برایشان بنگارد.
سال هاست در نظام جمهوری که اسلام اختراعی آقایان آن را یدک می کشد، دانستن جرم است و مجرم محکوم به ندانستن. این محرومیت برای من سنگین و دردناک است چون باور دارم آگاهی کارآمدترین سلاح در مبارزه با استبداد است. من برای کسب این آگاهی راهی جز خروج از کشور پیش پای خود ندیدم. رفتنی که نه من نخستینِ آن هستم و نه شاید آخرین. رفتنی که شاید به طول انجامد، اما امیدوارم دستاوردش چراغ کوچکی باشد برای ریشه کنی تاریکی استبداد. همه می دانیم که استبداد در حال فروپاشی است و من نیز که اکنون از زندان بزرگی به اسم جمهوری اسلامی خارج شدم گواهی می دهم: «اندکی صبر سحر نزدیک است».
در پایان تنها پیام آقایان کروبی و موسوی را بازگو می کنم که اولی در پیام نوروزی و دیگری در یکی از بیانات خود قاتل پدر را خطاب قرار دادند و آیه مبارکه ۳۲ سوره شریفه مائده یادآور شدند:
من قتل نفسا بغیر نفس اوفساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعا
هر کس نفسی را بی آنکه فسادی در زمین کند به قتل رساند مثل آن باشد که همه مردم را کشته باشد.(ترجمه آفای جلال الدین فارسی)
ساحل افتاده گفت:
گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد
آه که من کیستم؟
موج ز خود رفته ای،
تیز خرامید و گفت:
هستم اگر می روم
گر نروم نیستم.
و در آخر نمی نویسم خدانگهدار؛ چون تا امید هست می نویسم به امید دیدار و به امید آزادی ایران.
آرمان رضاخانی»»
براستی این سفاکان چه به روز این جوان رعنا آورده اند که علیرغم داشتنِ این دیدِ ژرف و اینهمه امیدواری به آینده؛ این چنین دچارِ یاس و افسردگی گردیده و چارۀ کار را در نابودیِ خویش می پندارد؟؟
جناب نوری زاد عزیز
نمی دانم که آیا تحکم شما به ایشان و گفتن اینکه: “تو هیچ غلطی نمی کنی” ، چه میزان در وی تاثیر دارد؟ آیا ایشان این سخنِ پدرِ معنوی خویش را پذیرا می گردند یا نه؟ ولیکن به نظر بنده، اجرایِ مواردِ زیر می تواند به مقدارِ زیادی در تغییرِ نگرشِ ایشان و بازیابیِ روحی وی، موثر باشد:
– شما با برقراری ارتباط نزدیکتر با وی و خارج نمودنِ ایشان از انزوایِ درونی، بخشی از خواسته های او را عملی نمایید. یعنی آن “تجربیاتی” را که ایشان دوست دارند تا “به جوانان خام و سرکش” بدهند؛ آن “آرزوهایی” را که در سر داشته اند؛ و آن چیزهایی را که “غرور” ایشان را می ساخته اند؛ را مشخص فرمایید و آنها را با دیگران در میان گذارید تا نیازی نباشد که اجرای این خواسته ها با نابودیِ ایشان پیوند بخورد.
– به ایشان بفهمانید که “آزادی و رهاییِ روح” و “پروازِ آن” و همچنین “تپیدنِ قلب” برای “عشق”، در گروِ زنده بودن و حیات داشتن است. نه در عدم و نابودی!
– از ایشان بخواهید تا با توان فنی ای که در زمینۀ آی.تی و طراحیِ سایت و بطور کلی نرم افزارِ کامپیوتر دارند، بطور موثر به کمک شما بیایند تا ضمن تقویتِ دوستی و محبت در نزدِ طرفین، مشکلاتِ موجود در سایت شما نیز رفع گردد.
دوستدار شما و آرمان عزیز، حامی.
استاد بزرگوار جناب آقای نوری زاد
درود بر شما که این جوانِ نابغه را بعنوان فرزندِ خویش پذیرفته اید و درود بر آرمانِ عزیز که ایشان نیز شما را پدرِ خویش می نامند.
وقتی که از طریقِ نوشته های شما، با این جوانِ دوست داشتنی آشنا شدم، هرگز تصور نمی نمودم که آرمان عزیزِ ما طی چند سال، به چنین نقطه ای برسند.
جوانی که شما در نامۀ پنجمِ خویش و از داخلِ زندانِ اوین دربارۀ او به رهبر نوشتید که:
«« من این روزها، با جوان نوزده ساله ای هم نشین و هم بند هستم که مجموعه ای از خردمندی ها ودرستی ها با اوست. این جوان با همین سن و سال اندک خود، دو فرمول بدیع ریاضی را که ازدسترس همۀ دانشمندان وریاضی دانان جهان دور بوده است، کشف کرده و به اسم خود به ثبت رسانده است. این جوان، با همین سن وسال اندک خود، چهار اختراع غرور آفرین دارد. المپیادی است. برندۀ جشنوارۀ خوارزمی است. به زبان های انگلیسی وایتالیایی مسلط است. این جوان اما به اتهام متداول توهین به رییس جمهور و تبلیغ علیه نظام، پنج ماه و نیم است که در زندان است. اتهامی که مردمان جهان، به میزان ارتفاع آن غش غش میخندند. این جوان، شصت روز در زندان انفرادی بوده وتوسط بازجو های تند وبی ادب خود کتک خورده وتهدید شده است. »»
جوانی که شما در پستِ “گل ها و سیم خاردارها 4” در موردِ وی نوشتید:
«« ”آرمان رضاخانی” نوزده ساله است. یک گلِ زیبا چهره با قامتی بلند و لاغر و چشمانی که آدمی را به احترام می خواند. اما خودِ آرمان، یک ادبِ بزرگ و دوست داشتنی است. آنقدر او مودب و فهمیده و حاضر یراق همکاری است که تو، به جوانی و میزانِ فهم او در این سن و سالِ اندک، غبطه می خوری.
آرمان، یک گلِ به تمام معنی است. پاک است. دوست داشتنی است. غرور آفرین است. لبخند مکرر و همیشگی اش، دل سنگ را آب می کند،
جناب آرمان رضا خانی با نگاشتن این متن به آقای محمد نوریزاد میل خویش به زندگی و آنهم بهترین شکل زندگی را بیان میکند
ناملایمات فراوان روزگار خسته اش کرده, کسی که لایق بهترین ها است
شرایط این جوان باید درک شده و به یاری اش شتافت . نمیدانم چه مدتی است که در امریکا ساکن شده و در چه شرایطی از نظر زندگی قرار داشته و به همراه کسی از اقوام یا دوستی بوده یا نه, ولی چیزی که روشن است زندگی در کشورهای صنعتی و به ویژه در ابتدا سخت است. ایشان نباید اراجیف یاوه گویان اندکی که حتا سایت آقای نوریزاد را هم به وجود ناشریف خود آلودند را جدی بگیرد.
به اطرافت نگاه کن پسر, بسیار زیبایی خواهی دید, به این ایمان دارم, ما هم مانند تو از وطن دوریم ولی بد یا خوب با آن زندگی میکنیم, امیدوارم سالم و زنده باشی و به زودی بشنویم که دانشجوی هاروارد یا ام ای تی شدی در رشته ریاضی
بجنگ , خسته نشو, با اردنگی بزن در گوش اهریمن پلید
زنده باشی و سرفراز
محمد از ان طرف دریاها
I would like to say to Arman that it is not you tobe shamed and stressed but those who commit this crime. I would like to see day that people like you to be honored for your bravery and be respected fully by people. Dear Arman you are our heo and champion in our fight for freedom and please don’t let these idioted to use these unhuman act to silence and scare our heros. I love you and would like to do what ever I could to show my dearest repect you and people like yo.
غربت و هجر انسان ها را غالبا دچار احساس دورى و دور افتادگى مى كند و سپس تلاش هايي براى غلبه بر اين احساس و اگر شده نابود كردن آن از هر راه ممكنى ؛از راه غرقه شدن در كار و تحصيل و تحقيق ، از راه تلاش براى إدغام خود در جامه جديد ، از راه ازدواج و تشكيل خانواده دو رگه ،از راه خود ويرانگرى در مدهوشى .
اين احساس دورى وقتى جان فشار تر مى شود كه اولا تعلق خاطر شما به زادگاهش شديد تر باشد و ثانيا ناخواسته مجبور شده باشى به جايي تبعيد شوى كه جامعه آنجا را برتر و پيشرفته تر از جامعه خودت ببينى يا طور ديگرى بگويم :فاصله اى كاذب يا واقعى با مردم آنجا احساس كنى و در نتيجه واقعا يا مجازا امكان دوستى و مؤانست ميان خود و آنها دشوار يأبى . انگليسى ها در سده هاى آغازين عصر مدرن در جريان استعمار به دلخواه به دور ترين سرزمين هاى ناشناخته سفر مى كردند اما اولا خود را برتر از بوميان جاوه و هند و ديگر سرزمين هاى شرقى مى دانستند و با خود به آنجا ها قدرت حمل مى كردند و ثانيا اين احساس كه از موطن خود گسسته اند نداشتند .احساس تبعيد شدگى در هر نوع دورى اى پديد نمى آيد .اين احساس در دورى زور آور شده و برگشت ناپذير پديد مى آيد ؛دورى از همزبان هايي كه بتوانى در لحظات بحران روحى با آنها صميمانه درد دل كنى و شادى ها و غم ها و رنج هاى درونت را به كسانى باز گو كنى كه به علت همريشگى به ويژ در زبان إحساست را درك مى كنند . مى گويند انسان تنها به زبان مادرى مى تواند از ته دل بگريد يا بخندد .خمينى در يكى از سخنرانى هايش مىگويد:/ميگن مغزها فرار مى كنند .به درك كه فرار مى كنند /وى سپس خطاب به حضارى كه جان نثارى خود را اعلام مى كنند مى افزايد :/شما هم اگر خواستيد فرار كنيد ./ اكنون روحانى مى گويد :آغوش وطن براى ايرانيان خارج از كشور باز است اما او حرفى بى تضمين مى زند . سرنوشت دردناك ميليون ها ايرانى غربت زده تا كنون براى حاكمان ما هيچ اهميتى نداشته است .جنايت فقط سر بريدن نيست .نوريزاد عزيز از كسانى نوشته اى كه /مطلقا نسبت به مسائل كشورشان احساسى ندارند / استاد عزيزم ؛اين گونه احساس ها نه ابدى هستند و نه ذاتى . من بچه دهه هاى ٤٠ و ٥٠ هستم . دوران خشم فروخفته اى كه در و هرچه كه نبود اميد به چرخش اوضاع بود .انقلاب شد و در پى آن كميته ها بر بسيارى از جاهلانى كه هيچ نقشى هم در انقلاب نداشتند آغوش گشودند ورشد كردند و پروار شدند و به زودى خشونت حزب فقط حزب الله با كارد موكت برى و چماق در همين خيابان هاى تهران عليه معترضان آتش و خون بپا كردند . خشونت خشونت زاييد .ستيزه ستيزه آفريد . دولت ملى گراى موقت كله پا شد .مابقى اش را خودت بهتر مى دانى كه امير انتظام در مقام شاهد با تو همسخن است .آنچه بعد از ١٨ تير و خرداد ٨٨ رخ داد براى ما تازگى نداشت .اما راه پيمايي شگفت انگيز ،متمدنانه و پر هيبت سكوت امرى تازه بود . يك حركت مدنى مردمى و غير حكومتى خيابان أفسر ده را با نمايش قدرت فضاى عمومى به پرواز در آورد .ديكتاتورى چهره پنهان خود را به عيان ترين شكل ممكن پيش چشم مردم ايران و جهان نهاد .بسيارى از همين جوانان و مردمى كه اكنون ظاهرا مطلقا بن مسائل كشورشان هيچ حساسيتى ندارند به مدت چند ماه سراپا حساسيت بودند و واكنش هاى خطير و شجاعانه .سياست و فضاى عمومى چنان پويا شد كه از آثار آن به ويژه در فضاى مجازى همه وقوف داريم .حكومتى كه خود را به مقدسات ًوصل كرده است به هر آنچه نامقدس است ،از شكنجه و تجاوز گرفته تا دروغ و انگ و پرونده سازى هاى رذيلانه دست زد تا اين نشاط سياسى را خاموش و وجدان ملى را در بند كند تا دزدان و أرامل با رجزهاى انقلابى و دستخوش هاى حقير انه امثال همان كميته چى ها جذب كند و بر جهل جولان دهد و ثروت ملى را به جيب مافياى پول پرست و دروغ پرداز حاكم سرازير كند .پرسش آن است كه چرا إن جنبش خاموش شد ؟پيش از ٨٨ هم اعتياد بود ،افسردگى بود ،قاچاق بود ،فحشا بود ،اختلاس بود ،سانسور و توقيف و فيلترينگ و گزينش عقيدتى و خودى و ناخودى بود اما از قول خودم نمى گويم از قول دوستى فرضى مى گويم كه در بحق كه جنبش گفت :/ اگر اين جنبش خاموش شود بايد در انتظار يك اپيدمى ويرانگر از اعتياد و افسردگى و بى انگيزگى باشيم .اكنون به اين دوست جوان و غربت زده كه مشتى نمونه خروار است چه بگوييم :
فرزندم با چشم اشكبار مى گويم : به دست خودت اندوهت را ابدى مكن .نگو چنين هستم بگو چنين بايد بشوم و مى توانم در اين راه گامى بردارم هر چند ناچيز بنمايد اما كارهاى بزرگ نتيجه مشاركت همين گام هاى ناچيزند و اصلا بنا نيست ثمره آن را حتما تا خود زنده ايم شاهد باشيم .فرزندم آقاى نوريزاد خيلى ساده تر و بهتر از من با تو سخن گفته است .تو زنده اى .نشان به اين نشان دست و پايت حركت كرده تا هم با نوريزاد و هم با دوستان اين سايت به زبان مادرى نزديگ شوى .نه اينجا و نه آنجا ما در جهان كاملا انسانى و مطلوبى زندگى نمى كنيم .ما لحظه اى از ابديتيم .تو دارى پيوندت را از اين أبديت مى گسلى .در ما عنصرى جاودانه مى جوشد .نديده اى كه حتى مؤمنان كه آن دنيا را سراى جاودانه مىدانند پيوسته براى هم آرزو ى عمر دراز در همين دنيا مى كنند ؟تو نمى خواهى بميرى و به هر طريق بايد هستى و زندگى و تقدير را از رو ببرى حتى اگر شكست بخورى .دوستان هر يك به سهم خود با تو سخن گفتند .در تأييد آقاى ساسانم كه از سر همدردى انسانى اميد بخشى با تو سخن گفته از من پيرمرد بشنو :طعم گيلاس خاص خودت را بچش نه از آن رو كه اين كارى بيهوده نيست بلكه براى از رو بردن بيهودگى . حتى اگر تمامى جهان را ظلمتى ظلام فراگيرد سوسوى نورى ناچيز براى اميد وارى كافى است .ما محكوم به اميديم
آقای نوریزاد خواسته اید که پاسخی برای آن جوان پرسشگر داده باشیم . سئوال ؟ ؟ چه کنیم که بعدها پشیمان نشویم ؟ جواب خیلی سخت است ولی راحترین کار برای اینکه پشیمان نشویم آن است که پدر دوستم که قاضی دادگستری بود و طی 30 سال خدمت و تجربه ای که از ” قاتلان ” و ” دزدان ” و ” سیاست بازان ” و ” قاچاقچیان ” و هرزه گان ” و . . . بدست آورده بود ، از پسرش ( دوستم ) خواسته بود : با کسی دوست نشو -در هیچ تیم فوتبالی شرکت نکن – در هیچ گروه و هیئت عزا داری و دسته و جریان و حزب و گردهم آیی و جلسه و باند و … وارد نشو ، حتی عضو ” شرکت تعاونی مصرف ” اداره محل کار . گفته بود : فرزندم شغل من ، تجربه ای در من ایجاد کرده که هر که در وادی های نامبرده ، داخل شود اگر بخواهد عاقل و سالم بماند ، نشدنی و بعد ” پشیمان ” است .
سلام
من میخوام برم دیدار آقای نوریزاد در قدم گاه و به جای کارت شناسایی هم پرینت این خبر رو میبرم. اگر برادران ازم کارت خواستند اینو میدم بخونن .
پیشنهاد میکنم دوستان هم بد نیست این پرینت همراهشان باشد.
علوی: وزارت اطلاعات یقه مردم را نمیگیرد
http://fararu.com/fa/news/191999/%D8%B9%D9%84%D9%88%DB%8C-%D9%88%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D8%A7%D8%B7%D9%84%D8%A7%D8%B9%D8%A7%D8%AA-%DB%8C%D9%82%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1%D8%AF
Dear Arman, my dear son Never Never Quit. I had a very painful life, full of torture, and other awful things but I always tried to keep hope alive in my heart. My dearest son I learned that bad people and dangerous minds always enjoyed for hurting me , but I also learned to be like stone although my heart is a shiny river. I learned that they tortured me enough and there is no need this torture continue by myself by remembering them. I looked at the blue sky and promise my god, nature, sun and moon to keep going no matter what happened for me in past. I said to myself that the most important thing is now. yes now I am alive I should keep my head up and proud of myself I did not do anything bad to others, they did bad to me so they should be ashamed and I am sure that they are full of sadness and torment. I said to myself I should keep my head up because I do not want to please my enemy. Dear Arman life is going to show you its beautiful face soon. You are young and brilliant. Keep going and fight against bitterness as you fight against your enemy by growth. Right now go out and look at the blue sky and promise to yourself that you are not going to allow any thing defeat you not any more Make yourself a mountain that a river passes through it and washes the darkness and all we have got is Arman a brilliant man (Salam Aghaye Nourizad aziz lotfan (paighame mara be arman beresanid. mamnoon.
هموطن محترم جواب سوال را خودت به زیبایی و با کلام ساده داده اید.
آقای نوریزاد خواسته اید که پاسخی برای آن جوان پرسشگر داده باشیم . سئوال ؟ ؟ چه کنیم که بعدها پشیمان نشویم ؟ جواب خیلی سخت است ولی راحترین کار برای اینکه پشیمان نشویم آن است که پدر دوستم که قاضی دادگستری بود و طی 30 سال خدمت و تجربه ای که از ” قاتلان ” و ” دزدان ” و ” سیاست بازان ” و ” قاچاقچیان ” و هرزه گان ” و . . . بدست آورده بود ، از پسرش ( دوستم ) خواسته بود : با کسی دوست نشو -در هیچ تیم فوتبالی شرکت نکن – در هیچ گروه و هیئت عزا داری و دسته و جریان و حزب و گردهم آیی و جلسه و باند و … وارد نشو ، حتی عضو ” شرکت تعاونی مصرف ” اداره محل کار . گفته بود : فرزندم شغل من ، تجربه ای در من ایجاد کرده که هر که در وادی های نامبرده ، داخل شود اگر بخواهد عاقل و سالم بماند ، نشدنی است و بعد ” پشیمان ” است .
ارمان گرامی من 82سال دارم از روزی که به یاد میاورم روزگار سختی داشته وهنوز هم دارم متاسفانه به دلایلی نمیتوانم انچه موجب برهم خوردن روزگمرم شده بنویسم اما با تمام ناملایمات وزندگی بقول معروف سگی وا نمیدهم چون وادادگی از ضعیفیست خواهش دارم استقامت پیش بگیر
آرمان عزیز پدری چون نوری زاد با این سن و سال یک تنه جور یک ملت را بر دوش می کشد اگه تو حرفش را گوش نکنی حکومت گوش کند؟!!
راز اعدام عجولانه مه آفرید خسروی را باید در محتوای نامهای یافت که برای “////” فرستاد. مه آفرید نسخه بروز شده “فاضل خداداد” بود و ترجیح داده بود که علیرغم توصیه رهبر قضیه را “کش” بدهد و ظاهرا محتوای نامه را میتوان بسادگی چنین تعبیر کرد: “چون پرده برافتد نه تو معنی و نه من”
داستان اخراجی های نیروی هوایی از کجا شروع شد؟بعد از داستان نوژه/پایگاه شاهرخی سابق نیروی هوایی,,/در نماز جمعه اقای هاشمی جمله ای بدین مضمون وچه مذموم؛؛؛فرمودند:پرسنل نیروی هوایی شیشه خورده دارند؛از خورده اش بگذریم ببینیم با شیشه تولیدی اقایان روحانی چه بر روز صغیر و کبیر از زن و مرد امده است.شنبه صبح رفتیم اداره؛؛دم درب نیروی هوایی کارتمان را گرفتند و 27000 اخراجی از فقط پرسنل هوایی؛شایعه بود که اقایان فرمان داده بودند که شاه کثیری از پرسنل را فرستاد خارجه و چه مغزهایی؛؛اینها برای شاه تره خرد نکردند؛از کجا که نان ما را اجر نکنند؛؛البته بماند که چرا و چگونه و با برنامه ریزی؟؟؟چه بلایی که سر خلبانان و سایرین در اوردند.بنده هم دادگاهی شدم فقط یک نکته بگویم از مدعیات دادگاه؟16 مورد برایم بافتند و تاختند که اگر بنویسم بلاهت ان استفراغی است که اقای جعفری نامی که ملا بود و اخوند بر من فروتاخت.ان قاری قران جناب ///// بودند و خود همافر بودند و دوره در امریکا؟؟؟ و چه نوازشی دیدند از نون بری بچه های هوایی؛؛و چه خون هایی ریختند با تلاوت قران و…داستان کارگر و میوه فروش و دروازه دولت و روی جلد فردوسی؟که:دو تا لیمو دارم میخری؟؟؟و عکس علیا مخدره ای مینی ژوپ پوش؛که اگر جایی بود و نفسی شاید خاطرات ان روزها و 19 بهمن؛؛؛عاقل و اشاره ای؛؛
کتاب راه دشوار آزادی ، اتوبیو گرافی خواندنی و بی نظیر نلسون ماندلا ترجمه و نشر روزنامه اطلاعات را حتما بخوانید .
وقتی موج جوانان خشم گین از سرکوب های آپارتاید بعد از بیش از یک دهه زندانی بودن ماندلا به زندان روین ایلند سرازیر می شوند
در برابر این مرد آزدی خواه صف می کشند که تو ترسیده ای و چرا تحمل زندان کرده ای و بیا مثل ما بزن به سیم آخر !؟
ماندلا می گوید : بعد از عمری متهم بودن به تندروی و ستیزه جویی ،حالا متهم شدن به میانه روی و سازشکاری دیگر چیز جدیدی بود ….
اتهام زدن به نوری زاد عزیز هم منتظره است و هم در ایران زیاد دیده می شود . مردم اصولا عادت ندارند هر موضوعی را از پنجره منطق همان مو ضوع
بررسی و تحلیل کنند . همه خاینند و همه دزدند و همه یا سیاه یا سفیدند و اگر نماز بخوانی پس حتما جیره خور نظامی و یا اگر نماز نخوانی حتما بی پدر و مادری و لاابالی هستی روش معمول ما مردم در تحلیل دیگران است . ما اصولا هرکه پول دار باشد را دزد و هر که تمیز بپوشد را سوسول می دانیم . هر که مثل ما هردمبیل رانندگی نکند و به مردم احترام بگذارد را خارجکی و هرکه عطر زده و کروات زده باشد را جاسوس می دانیم . اصولا این تفکر ارتودکس و یک جانبه به منطق جغرافیای ما نیز بر می گردد . ایران بیش از 200 سال با روسیه جنگید و بعد از خسارت های فراوان و تجزیه خاکمان ،دست آخر دولت قاجار شد دست نشانده همان روس های دشمن !؟ وبعد هم که پهلوی اول خودش یک قزاق بود و آموزش دیده روسها توسط متفقین کله شد وایران و پسرش به نفع غربی ها مصادره شد باز هم این نیروهای چپ بودند که میو ه انقلاب ایران در سال 57 را چیدند . چگونه ؟ اینگونه که ایران افتاد به دامن شرق و شد دشمن جلودار غرب !؟!؟ ما اصولا نمی توانیم از منطق دیگری غیر از بزن و بکش و تندروی به موضوع نگاه کنیم . اصولا روش بازرگان را نمی پسندیم و سازشکاری می دانیم و داس و چکش بیشتر بکارمان می اید ؟!؟ برای همین است که امیر انتظام را نمی شناسیم و لی همه گوش بزنگ خبر مرگ نوری زاد هستیم . ما ملتی بیش از حد قصی القلب هستیم و راحت بازی می خوریم . حالا بنشینید و روز خبر بد را منتظر باشید .
آرمان آسمانی ام
خواندن نوشته جگرشکاف و دلدوزت خنده صبح گاهی را ربود. نازنین عزیز ندبده ی در دیده من نیز چون تو در کنج گوشه ای تنگ از این گیتی فراخ بی فراغت نشسته ام تنهای درمانده. دوستی چندی پیش دو کتاب به من هدیه داد خواندن شان شور زندگی را در من افزون کرده گویی از نو زاده میشوی. اگر بی رغبت نبودی به نشانی ام چبزکی بده تا چبزها بستانی.
آرمان رصاخانی دوستت دارم و دوستت داریم
مانی
سلام آقای نوریزاد
در جواب آن دو جوان که فرمودید ” به جای برکشیدنِ مذهب، به بر کشیدنِ شکوه انسانی همت کنید” باید عرض کنم که مطلب را نباید قاطی کنیم. از نظر من معنی کلامی مذهب یعنی ” راهِ رفتن” و در حقیقت خدا هم یک راه برای زندگی برای بنی بشرِ دارای اختیار پیشنهاد می کند که از طریق پیامبران برگزیده دست نخورده ی آن به انسانها عرضه می گردد و بشر مختار است که آن را برگزیند یا رد کند …. همانگونه که گفت “لا اکراه فی الدین…” یعنی دین زورکی نیست. از نظر من شکوهِ انسانی که فرمودید همان هدف اصلی پیامبر اسلام از بعثت خود است که فرمود ” انی بعثت لاتممّ مکارم الاخلاق”… که در حقیقت مکارم اخلاق همانا شکوه و زیبائیهای اخلاقی انسان است که پیامبر میخواهد آنها را تکمیل کند … کما اینکه در طول زندگی اش نیز بدان پایبند بود.
اما همین پیامبر در زندگی پر برکت خویش یک نکته ی زیبای دیگر نیز میگوید که بایستی آن را آویزه ی گوش قرار داد و آن این است که ” بعد از من پیامبری نخواهد بود اما هریک از شما دارای یک پیامبر درونی می باشید که همانا عقل است” ….
هر کس عقل را تعطیل کند همینی میشود که الآن ما بدان دچاریم … یکی مثل این جوان که نگران آن است که مبادا در پیری پشیمان نشود و دیگری مثل شما که در پیری متوجه شده اید که تمامی پتانسیلهای زندگی خود را در راه خدایگان روی زمین (نه مذهب) صرف نموده اید… !!!
شریعتی می گفت: بگوئید نبین تا چشمم را کور کنم… بگوئید نشنو تا گوشم را کر کنم… بگوئید نگو تا زبانم را ببرم … اما نگوئید نفهم چون نمی توانم جلوی آن را بگیرم. این همان است که جدیداً آقای نقویان بدان رسیده که میگوید: کر میشم کور میشم اما خر نمیشم …!!! وقتی عقل تعطیل شد مشکل فهم به وجود میاد.
وقتی نفهمیدی یه مشکل کوچولو مثل اختلاس 3 هزار میلیاردی برات بوجود میارن … و وقتی باز هم نفهمیدی میگن کش ندید … و بعد هم باز نفهمیدید صورت مسئله رو پاک میکنند و حاج آقا مه آفرید (ره) رو سرشو میکنند زیر آب… :O)
– به عنوان کسی که مدت زیادی زندانی کشیده یک توصیه برای آقای آرمان رضاخانی دارم و اون اینکه برای رهایی از این وضعیت سعی کن عشق بورزی …
یعنی هرچیزی رو دست آویز قرار بده از انسان گرفته تا حیوان … به او عشق بورز … اگر معنی عشق ورزیدن رو هم نمی دونی بدان که همانا در خدمت دیگران بودن است … به هرکس که رسیدی از انسان تا حیوان …به او خدمت کن …
يكي از نشونه هاى عقل اينه كه خدا واسطه و يا رسول نداره و مستقيما با خدا ميشه ارتباط برقرار كرد
من خواندن مطالب نوری زاد رو دوست دارم، بیشتر به خاطر این که به حدی بزرگ نمایی و غلو می کنه و به زیمن و زمان فحش میده که آدم با خودش میگه یک روده راست تو شکم این مرد نیست.
همه طالقانی های 30 سال پیش می دونند که رضا خانی بر اثر تیری که موقع شکار پرنده ها از تفنگ شکاری جلال الدین فارسی به زمین خورد و بعد کمونه کرده و به او اصابت کرد از دنیا رفت. تو پرونده رضاخانی همه چیز بود غیر از تیر اندازی مستقیم فارسی به او. بعد هم از خانواده اش رضایت گرفتند و یک نفر هم که رضایت بده برای حکم دیه کافیه و اونها هم دیه را گرفتند و نوش جان کردند.
و اما حکایت این روزهای نوری زاد به قدری خنده دار شده که آدم نمی دونه وسط خنده گریه کنه یا وسط گریه بزنه به قهقهه!
اجازه بدید یک خاطره براتون بگم. هلموت کهل صدر اعظم اسبق آلمان که آلمانی ها میگن بعد از بیسمارک معمار دوم آلمان نوینه و دو آلمان رو دوباره متحد کرد، وقتی از حزب شرودر شکست خورد در انتخابات مجلس شرکت کرد و نماینده مجلس آلمان شد. بعد اسنادی دراومد که کهل در دوران صدراعظمی متهم به جرایمی شد. دادستان کل آلمان ماه ها با پرونده او بازی کرد و روزنامه ها و افکار عمومی دائما می پرسیدند پس کی کهل رو دستگیر می کنند؟! حتی خود کهل یک روز توی مجلس آلمان از جا بلند شد و فریاد زد: آقای دادستان چرا اذیت می کنی؟ چرا من رو دستگیر نمی کنی؟ چرا داری من رو زجر کش می کنی؟
تجربه گسترده و عمیق برادران اطلاعاتی راه های جدیدی پیش پای اونها باز کرده. ببینید الان چه زمانی هست که دارم عاقبت نوری زاد رو براتون میگم و با اتفاقات آینده مقایسه کنید. برادران اطلاعات مایلند نوری زاد آن قدر به این کارهای مسخره اش ادامه بده تا تمام مخالفین و موافقین و حکومت و ضد حکومت با هم متفق القول بشوند که پس کی این بابا رو می گیرند؟ بعد هم نمی گیرندش تا مضحکه بشه و سر بزنگاه یکهویی بمیره و باز هم همه متفق القول بگویند از دستش راحت شدیم عجب آدم نفهمی بود!!
بابا اینجا ایران برادرانی است که سیا و موساد رو به مذلت نشاندند، اونوقت انتظار دارید با این جور کارهای جوک مانند نوری زاد چیزی عاید مخالفین بشه؟!! جل الخالق ار این همه نادانی و کودنی!!
با سلام
بچه طالقان
الحق که بچگی از وجودت فوران میکند بابا کارشناس بابا اطلاعاتی برهم زننده موساد و سیا و ام ای سیکس واقعا ایول داری تو از کدوم قبیله ای . فقط وقتی از همکاران اطلاعاتیت تعریف میکنی یادت بیاد که دست پروده سیا وموساد بودن ونمک خوردن و نمکدان شکنی !!!سنت رسول الله نبود
شايد و صد البته شايد حرفهايت را در باره ان ماجراي تير از تفنك در رفته قبول مي كردم تا داستان سراييت به المان و هلموت كهل رسيد. مرد حسابي بلا نسبت فكر كردي مرم مثل خودت كودن هستند. اصلا اينجا با حرفهاي نوري زاد كاري نداريم، فشنك تفنك شكاري خصوصا براي برندكان يا فشنكي است كه با ٥٠ يا ٦٠ ساجمه ريز بر شده با نوع ديكرش كه با١٢ يا ١٤ يرجمه هاي درشتتر بر شده. و تنها كلوله اي كه كمانه نمي كند همين كلوله هاي ساجمه اي هستند، اين إز دروغ اولت، اين داستان هلموت كهل را اكر برادراني كه موساد و سيا به خاك زلت نشانده اند برايت تعريف كرده اند كه نادان تر تو هستند. دوستان تا به حال در ألمان اتفاق نيفتاده كه صدر اعظمي بعد إز دوران خدمتش بيايد نماينده مجلس بشود، اون شخص بازركان بود نه هلموت كهل بعد هم اين داستان توي مجلس لمان داد زده دادستان بيا منو بكير، مرد حسابي خجالت بكش إز رو برو تو و انكسي كه تو را درس داده، اينجا هر كس دزدي كند يا خلاف كند اول كه رسانه أزاد و مطبوعات حالش را جا مي اورند و بعد قانون، إز زماني كه اينجا هستم شاهدم كه جند وزير و وكيل و اين اخريش رييس جمهور به خاطر اشتباه ها ناجيز مجبور به استعفا شده اند
ظرف دو سال گذشته دو اتفاق در بلاد به ظاهر “کفر” آلمان و انگلیس، قدرت، استقلال، و نفوذ ناپذیری دستگاه قضایی این دو کشور را به نمایش گذاشت و آنها را در مقابل افکار عمومی جهان سربلند کرد.
یکی وادار شدن رئیس جمهور آلمان به کناره گیری از قدرت به دلیل استفاده از یک وام کم بهره 500 هزاریورویی بود. دیگری رأیی که طی آن، دستگاه قضایی انگلیس حکم دولت این کشور را در مسدود کردن دارایی های بانک ملت جمهوری اسلامی نقض و اعلام کرد مستندات دولت انگلیس برای اثبات اینکه این بانک ایرانی در فعالیت های هسته ای نقش داشته کافی نیست. در هر دو مورد هم مسئولان این دو کشور اروپایی اعلام کردند که نمایش استقلال دستگاه قضائی شان ارزشمند تر از هزینه هایی است که آن احکام ممکن است در بر داشته باشد.
اینکه برخی دوست دارند این کشورها در ذلت و فساد قضایی و اقتصادی و اخلاقی غرقه باشند، بحث دیگریست. آن کشورهای سکولار با قوانین محکم قضایی اجرای بدون تعارف و ملاحظه آنها امنیت و آرامش روانی برای مردمانشان فراهم می آورند، درحالیکه برخی در سرزمین بلازده ما ایران، از جمله برنامه وزین 20:30 ، برای برجسته کردن مشکلات آنها دست و پا می زنند ویقه می درانند.
نوريزاد را از خودت قياس گرفته اى و آلمان را از ايران.اى دروغ پرداز ناپاك :
كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه باشد در نوشتن شير شير
ملت ايران با وجود شما دزدان فساد پراكن نياز به دشمنى موساد و سيا ندارد .
سلام محمدآقا
خسته نباشید و خدا قوت
این خسته نباشید و خدا قوت مرا نه از نوع تکراری که از سر ارادت تمام و درک ارزش کارتان، پذیرا باشید.
و اما آرمان عزیزم آرمان خوب آرمان فهیم آرمان ستمدیده آرمان خسته ؛
امیدوار باش .همه ی نفرت و کدورتت رو بر سر ما خالی کن اما احساس تنهایی نکن احساس پوچی نکن . بزار با هم باشیم و روزهای خوب رو ببینیم
احتمالا هم سنیم . من 28 سالمه و این حرفارو ازم قبول کن. خواهش میکنم
در طول هفته 5-6 روز باید بخوانم و بشنوم که چرا نوری زاد را نمی کشند.فراموش کنید این سخن اهریمنی را.حالا اگر نوری زاد کشته شد خیالتان راحت میشود؟ کسی که چندین هزار نفر را حول عشق و دوستی و درستی گرد هم آورده و رهبر نیست و از رهبری و رهبر بودن بیزار است.
این هفت پیدا مولانا شرح حال محمد نوریزاد هست:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیال و شککی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
درودي ديكر بر همه شما ( إز اقاي نوريزاد و همكاران سايتش تا كاربران و هموطنان عزيز ) مي خواستم جند سطري بنويسم اما خواندن نامه اين جوان ( أرمان ) دل و دماغ را كه سوزاند هيج خاكسترش را هم به دوردستي إز جهان هستي برد. اقاي نوريزاد و دوستان كاربر همه قصد همدلي داريد اما تا غربت نكشي ان هم به اين وضعي كه او و من و ميليونها مثل من و او مي كشيم سنكيني كلامش را حس نمي كني ( بياييد كرد هم اييم اي سوته دلان …. كه حال سوته دل دل سوته داند ) هر كلمه إز نوشته أش تنها درد دل و روان او نيست بلكه سركذشت تلخ مردميست كه عمرشان فقط شاهد و نظاره كر بودند، نظاره كر سوختن فرصتها، سوختن ارزشها، سوختن ارزوها
بعضی می پرسند چرا نوری زاد را نمیکشند. شاید انها رگ غیرتشان جنبیده باشد. شاید چیزی را اموخته باشند . شاید از خارجی ها خجالت میکشند. شاید وزیر امور خارجه انها گفته است تا من مذاکره می کنم شما این کار را نکنید. شاید چیزی بنام عاطفه باشد. شاید هنوز انسان بطور کامل نمرده باشد. شاید انها نتوانند حقوق ما را بطور کامل بگیرند.
قرن هاست شهراذ هزار پادشاه شده ایم. باید هرشب قصه ای بگوییم تا کشته نشویم. به هراس افتاده ایم که چرا شهرازدی قصه نمیگوید.
اما نوریزاد خود من است. خود ماست. ترس او ریخته است. او سخن حافظ را می گوید و فاش میگوید.سخنانی را میگوید که در طی قرن ها گفته نشده است.
اما پادشاه را خود ساخته ایم. پادشاه در درون خود ما میزید. تا ما را خوار کند. عمد ا خود را ذلیل میکنیم تا رعیت هر پادشاه گردیم. میترسیم که ذلالت ما از ما بگیرند. انسانی کوچک ذلیل حقیر همیشه در امان است. خود را خوار میکند امان نامه می طلبد. یبیگار
انها میتوانند ما را به بیگاری بگیرند وپسیزی از پول نفتمان بدهند. مثل عروسک خیمه شب ما راا به حرکت در بیاورند اما نمیتوانند روح ما را تسخیر کنند.ر وسپیان هم میدانند . انها میگویند شما می توانید تن ما راب دست اورید اما روح ما را هرگز.
آرمان رضاخانی وقتی اون دنیا گفتند بیا این مخ ریاضی و حضور در امریکا با کشته شدن پدر و کمی بیماری افسردگی میخواستی انتخاب نکنی
ببینم این که طرف ریاضی میفهمه ناشی از ساختار مغزه و ارثیه این که تازه شما باید شاکی باشید چرا مغز من هم توان درک ریاضی نداره نه این که برای طرف کف بزنید
خدا یا تقدیر کلاه گذاشته سرتون بعد حالیتون هم نیست
عجب خرهایی هستید شما
اما سرنوشت تو نوریزاد
شاید بهترین سرنوشت تو، پرداختن به ریشه مشکلات بشریت است، دین و خدا
چیزی که بهش رسیدی ولی جرات گفتنش را نداری و مشغول اسباب بازیهای دین یعنی جکومت و اطلاعات شدی
شاید طراح سرنوشتت اگر چیزی حالیش بود پناهندگی میگرفتی تا هم اقامت داشته باشی هم حقوق زندگی که زندگی بدون پول نمیشود!
و بعد برای دل خودت و نه رضای مردم نظراتی را که رسیدی یعنی اسیر بودن مردم در دین، خدا، و تقدس کاذب خانواده و پدر و مادر و اخوند و امام و خدا را میشکافتی و گرنه فکر میکنی این نظام هم عوض شود ایا خمیره اکثریت مردم عوض شده است و میشود؟
ملتی که هنوز در بند /// , //// است ملتی عقب مانده است چه دموکراسی چه بی دموکراسی
درود بر شما
آهنگ تلخ زندگی
باورم بر این است که آن جوان با سوال زیرکانه خود هوشمند تر از آن است که لنگ پاسخ باشد او به خوبی پاسخ را میداند و سازش را میزند ! ساز چی ؟ ساز زندگی
اما در مورد نوشته جناب آرمان
به شخصه درمانده تر از آنم که نظری بدهم ساز خودم به نوعی شکسته است اما میرزاده عشقی میگه :
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود ………. من که خود راضی به این خلفت نبودم زور بود
یعنی اینکه اصل زندگی هم خودش زوره ! حالا یک عده حاکم زورگو هم به ما زور میگویند چه جور !
به هر حال برای مردن هیچ وقت دیر نیست ساز زندگی را باید زد هر چند با آهنگی تلخ ! شجاعت در این است .
آقای نوریزاد،
بازی جهان پیچیده تر از اینهاست حال که دوست داری مطلع بشی باید بگویم که بی تردید یا جهان تصادفی است یا سرنوشت تقدیر خورده است چه قاتل چه مقتول
قطعا تقدیر رقم خورده که در فلان ثانیه و فلان ساعت ندا در انجا باشد، قاتل که سراغ ندا نرفته ندا به قتلگاه امده بود، ممکن بود ندا نمی امد یکی دیگر می امد، باید ندا در ان لحظه کشته میشد و همزمان فیلمبرداری میشد ندا زیبا هم بود، فرض کن من سیاه زشت کشته میشدم به تخم جهان هم نبود
بنابراین ندا اقاسلطان باید در فلان زمان بمیرد مردن او هم ناچار به قاتل نیاز دارد بنابراین برای قاتل او هم تقدیر رقم خورده که فلان جا ندا را بکشد
دنیا مانند فیلمی است که سناریواش نوشته شده ولی بازیگران باید فراموش کنند که این سناریو را انتخاب کرده یا انتخاب داده شده اند چون در صورت اگاهی دچار تنشهای روحی میشوند هر چند که باز باید این نقش را ایفا کنند
شما هم ان دنیا انتخاب کردی بیایی اینجا مثلا مبارزه کنی به خیال خودت و فلانی هم انتخاب داده شد بیاید قاتل و اطلاعاتی شود،
به نظرت یعنی این دنیا اینقدر بی حساب کتاب است که شما خوابیدی صبح امام دستور بدهد هزاران نفر را بکشید و طرف کشته شود؟ خوب مگر مرگ و زندگی دست بشر است یا خدا؟
البته تقدیر شما هم معلوم است و شما چه بخواهی نخواهی نقشت را بازی میکنی
مثلا همین موضوع جدید همین پدر و دختری که داشتند راه می رفتند در پیاده رو تبریز بلوک سیمانی جلوی مغازه افتاد روشون پدره زخمی شد دختره مرد
اینجا که این دو نفر اختیاری نداشتند اینجا شهرداری مقصر است بلوک را شل گذاشته؟ باد مقصر است تند وزیده؟ اینها را اگر بررسی کنید یعنی ذهنتان در کودکی است ولی اگر عمقی بررسی کنید می بینید از همین حادثه یا جهان تصادفی تخماتیک است یا تقدیر رقم خورده
و مهمترین نکته برای این که بدانید ذهن شما در حالت بچه در تفسیر وقایع دنیاست
این موضوع است که از قدیم گفته اند امام حسین در کربلا شهید میشود، یعنی این واقع قرار است در دنیا اتفاق بیفتد لازمه این اتفاق وجود یک قاتل است که کار نداریم کی است یعنی در دنیا باید یک قتل انجام شود و نیاز به قاتل دارد یعنی قاتل لازم است در دنیا و چه بخواهیم نخواهیم همیشه قتل و قاتل در دنیا وجود خواهد داشت و بالاخره به هر دلیل یک نفر باید نقش ان قاتل را ایفا کند
بنابراین اگر کسی مرا بکشد تقدیر بوده من مقتول و او قاتل شود
ولی این دنیا چنان هنرمندانه طراحی شده که هیچوقت موضوعی که من میگویم جهانی نمیشود و این دنیا و بازیش ادامه دارد
توصیه میکنم کتابهای سفر روح و سرنوشت روح را برای پیشدرک موضوع من که البته معتقدم باز هم دنیای ارواح یک بازی است و خود ارواح نمیدانند باز سناریو بازی میکنند را بخوانی و بخوانید
بازی جهان ادامه دارد زمان و مکان و فاعل مرگ همه ما مشخص است
برای ان پسری که افسرده است افسردگی تو با توجه به این که برگرفته از عوامل دنیوی است درمان دارد اگر در تقدیرت رقم خورده باشد خودت به نوعی حرکن میکنی که سمتش بروی اگر تقدیرت خودکشی باشد چه بخواهی نخواهی خودکشی میکنی
به هر حال فکر نکنید دارید مبارزه میکنید و کار بزرگی میکنید لازمه مبارزه بودن طرف مبارزه است یعنی باید یک اطلاعاتی بد باشد تا تو مبارزه کنی اگر نباشد که به پوچی میرسی و لاغیر
شاید میپرسید که چرا غرب فلان است، تمام ابنا بشر و کشورهای جهان مسیری را طی میکنند مسیری که الان ایران طی میکند غرب چند صد سال پیش طی کرده ولی ایا غرب به سعادت کامل رسیده خیر ان جا هم افسردگی هست ادم شاد هست مثل ایران ولی مسائل انها با مسائل ایران فرق دارد
یعنی دنیا محل وقوع خیر و شر است حالا برای هر کسی نقشی است
شما نوریزاد شما هم تقدیرت باشد توسط اطلاعاتی کشته شوی کشته میشوی نباشد هر چه در تقدیرت است رقم میخورد
مگر میشود سرنوشت کشور بسته به تلاش تو یا میرحسین است؟ یعنی فردا اگر تو یا میرحسین تصمیم بگیرد دیگر بیخیال شود سرنوشت ملت قطعا عوض میشود اگر تصمیم بگیرند مبارزه کنند فلان سرنوشت میشود یعنی کسی که در خانه اش نشسته باید سرنوشتش وابسته به مبارزه میرحسین باشد؟ جوک نیست؟
آقای مهدی موعود
با انتخاب این اسم کم کم دوستان و همفکرانت را از عاقبت بخیری هم نا امید میکنی. پیشنهاد میکنم هر چه زودتربه یک روانشناس مراجعه کنید .
تا ادمهای مثل شما بی تفاوت توی این مملکت داریم وضع همین هست که میبینی آقای احمد
آقای مهدی موعود باسالم یا شبها در خوردن زیاده روی میکنی یا اینکه کتابهای رومان زیاد مطا لعه می کنید
یعنی هیچکدومتون نفهمیدید من چی گفتم
حق دارید من احمق را بگو که دلم برای شما احمقها میسوخت
شما همه تان احمق هستید وقتی مردید می فهمید من چه گفتم
اما باشد در سطح درکتان و علاقتان که مادون مطلب قبلی من است بگویم که ایران برای گذر از این مرحله به مبارزه با اخوند و دموکراسی نیاز ندارد.
سه چیز در ایران باید از بین برود تا از حیوانیات در بیاید
1-قدرت پدر
2- مهر مادر
3- پرده دختر
حتی اگر رژیم آخوندی هم رفت یادتان باشد تا این سه تا را رد نکنید شرط لازم برای دموکراسی در ایران رخ نداده است و باز دیکتاتوری جایی بر می اورد
این سهم مفهوم کلی و نهادینه است به ظاهر این سه عیارت نگاه نکنید ضمن ظاهرشان مفهومی نهادینه دارد که خلاصه اشاره میکنم
قدرت پدر همین است که پدر چون نان میدهد و شما را درست کرده بدون این که شما بخواهید شما را مجبور به رعایت قوانینش میکند این به رئیس، آخوند، رییس جمهور و ارباب و شاه و رهبر بو خدا سط می اید و شما استثمار میشوید
مهر مادر یعنی اینکه مادر به دلیل این که شما را دنیا اورده بدون این که شما از او خواسته باشید و مهر به شما داده و شیر در ادامه شما را با توجه به عواطف استثمار میکند یعنی عاطفه و مهر ایرانیهاست که شما را اسیر و در اجرای حق و صلاح می شکند
پرده دختر در نماد مادین یعنی شما از بردگی جنسی و غیرت ناموسی رها میشویید یعنی کاذبترین مقدسات و ارزشها را پاره میکنید و دور میریزید زنها ازاد میشوند و زن که ازاد شود جامعه شروع به حرکت میکند
اما این دست شما نیست باید دید تقدیر چگونه و کی میخواهد این موضوع را در ایران پیاده کند
موفق باشید من وظیفه ام را برای ایران و ایرانی انجام دادم و راحت شدم و دیگر لحظه ای به ایران فکر نمیکنم
Im not Iranian Im just speaking their //////language
اینجا هم مطلبی نمیزنم مطالب من را پخش و نشر کنید هم این مطلب هم قبلی
باز هم میگویم فکر کنید آیا به سراغ ندا رفتند کشتند یا ندا خود به هر دلیل با اختیار و پای خود در محل و زمانی قرار گرفت که باید کشته میشد و مشابه کثیرا
البته جایی که هم ساغ قربانی میروند هم تقدیر است
مومنین مگر میشود کودکی کشته شود یا کسی و بدون رضایت و موافقت خدا (تقدیر) باشد اینها رقم خورده است تصادفی نیست یعنی این 7000 نفر کشته شدند خدای شما نگاه میکرد خیر این توافق بین امام و مجاهدین و مارکسیستها و خدا در ان دنیا بود که این دنیا پیاده و اجرایی شد
آرمان گلم ،عزیز دلبند بمان و با ماندنت به پستیها نشان بده که پاکی قویترست . از همه سختیها و رذالتها آب نشو آبدیده شو مثل فولاد . اگر کسی باید ازشرم خودرا سر بنسیت کند این تونیستی .هستی؟ نه نیستی .آرمان ما با این قلم فاخر و زبان شیوا چه بهتر از این که بنویسد . بنویس
جناب آرمان
انسان برای زنده بودن انگیزه می خواهد
بگذار یکی از اسرار خود را با تو در میان گذارم: من اگر همین امروز یک جزیره اختصاصی در اقیانوس آرام به علاوه کشتی اختصاصی با خدمه و هواپیمای اختصاصی و خدمه و …. نداشته باشم زندگی برایم ارزشی ندارد.
کمی گزاف گویی است. اینطور نیست؟
پس چه کنم؟
چگونه زندگی کنم بدون دست یافتن به آمال و آرزوهایم؟
فرزند همسر دوستان آشنایان همه و همه انگیزه هایی انتزایی هستند. فرزند می رود همسر امکان دارد فوت کند دوستان و آشنایان نیز که بیشتر اوقات سر در گرفتاری های خود دارند.
پس باز هم که من می مانم و تنهایی …..
آرمان عزیز ما انسان ها اگر چه موجودی اجتماعی هستیم لیکن در عمق که بنگریم تنهاییم. تنها به دنیا می آییم تنها از دنیا می رویم و هر چه می کنیم گردن خودمان است.
خواستم به تو بگویم که این فقط تو نیستی که تنهایی همه ما تنها هستیم پس انگیزه ما برای زندگی چیست؟
طعم گیلاس!
ببخشید شوخی نمی کنم موضوع به همین سادگی است!
برای برخی طعم گیلاس در یک مشت گیلاس تر و تازه و شسته و خوردنی است. برای برخی کمک به همنوع. برای برخی مبارزه برای آزادی و برخی غوطه ور شدن در اسرار گیتی. انتها ندارد این طعم گیلاس. انتخاب با تو است. آری اصل ماجرا در همین انتخاب است. ما می توانیم انتخاب کنیم بین خوبی ها. انسان عاقل بدی را انتخاب نمی کند. هر کس انتخاب خوبی کند به طور حتم مستقیم یا غیر مستقیم به خود و جامعه انسانی خدمت کرده است. اگر چه تنها با خوردن مشتی گیلاس باشد که خوردن گیلاس به معنی چرخاندن چرخ اقتصاد است و کار آفرینی برای کشاورزانی که دست اندر کار تولید آن هستند.
من در باره بسیاری از نوابغ خوانده ام که به ناگاه شهرت و ثروت را رها کرده اند و به جارو کشی روی آورده اند. نه از روی تزکیه نفس و این حرف ها بلکه برای آن که به آرامشی دست یابند. سندرم برن آوت را که می شناسی به فارسی می شود فرسودگی شغلی. خیلی ها در دنیای صنعتی دچار این وضع می شوند و شغل و دارایی خود را از دست می دهند لیکن با روی آوردن به مشاغل ساده و ابتدایی زندگی را از نو می آغازند. مهم این است که برای دیگران زندگی نکنی برای خودت زندگی کنی و برایت مهم نباشد دیگران در باره ات چه قضاوتی می کنند.
زندگی زیباست
این را هرگز فراموش نکن
می دانی این جمله را که گفت؟ شیلر نویسنده آلمانی زبان!
او برای حیثیت خود ناچار به duell شد بر سر عشق زنی
شیلر تیر انداز ماهری نبود ولی رقیبش تیر اندازی ماهر. به طور حتم در این ماجرا بازنده بود. می توانست بگریزد لیکن حیثیتش لکه دار می شد. به راه افتاد به سمت وعده گاه. در میانه راه لحظه ای به خود آمد و این جمله را گفت و از رفتن صرفنظر کرد و “حیثیت لکه دار شده” را به جان خرید ولی زندگی را بر همه چیز ترجیح داد.
برای ما بنویس از حال و هوایت برای ما بیشتر بنویس نوشته های تو ما را با درون خودمان بیشتر آشنا می کند.
—————–
سلام ساسان گرامی
این نوشته ی شما هم برای آرمان و هم برای من بسیار شورانگیز است. من در این کهنسالی وقتی از این نوشته اینچنین گرما بگیرم وای به آرمان عزیز که در مجاورت این گرما که جوانی باشد زیست می کند. سپاس از غیرت مندی شما
سپاس
سلام
جناب نوریزاد اگر ممنکن هست ماجرای آرمان رضا خانی برایمان بگویید،شاید کمی غیرتمان بجوش اید هرچند من هم مدتی است دیگر حس ندارم
شاید این ماجراها بتواند شوکی برای بی حسی من و ما باشد…
—————–
سلام امید گرامی
آرمان رضا خانی وقتی شیرخواره بود، جناب جلال الدین فارسی با شلیک گلوله ی تفنگ شکاری اش زد و سینه ی پدرش را شکافت و به یمن مجاهدت آخوند نفرت انگیزی به اسم شیخ محمد یزدی از قصاص رهید و یک سکه نیز بابت دیه نپرداخت. من با آرمان در زندان اوین هم بند بودم در یک اتاق
بااحترام
.
نوری زاد عزیز
یک اینکه سپاسگزاریم از جنابعالی که فریاد همه مظلومان این سرزمینی
دو اینکه احساس شرم داریم از اینکه به قول خودت تنهایت گذاشته ایم ولیکن برادر ترس جان است و احتیاج به نان
سه اینکه از خواندن نامه آرمان عزیز دلم سوخت و به یاد نمونه هایی مانند آرمان افتادم که ناخواسته و در کمال نارضایتی ناچار به ترک میهنشان شده اند و از این رهگذر چه بلاها که بر سرشان نیامده، خداوند نبخشد آنان را که موجب این گسیختگی در بنیان و کانون گرم خانواده ها شدند و خود خانه ظلم و فسادشان را برافراشتند.
خداوند به عزت و محبوبیت شما بیافزاید.
لعنت خدا و رسولانش بر باعث و باني همه اين ناكاميها و بد بختيهاو در بدريها و كوچهاي اجباري باد. گاهي مي گويم أيا واقعا خدايى هست؟ اينهمه جنايت و دزدي و بي ناموسي و قتل و غارت بنام دين انجام مي دهند ولي روز به روز سر زنده تر و جوان تر ميشوند و عمر نوح پيدا مي كنند. اين رهبر معظم يك كار خوب در تمام ٢٦ سال خود بيني و خود راي و قساوت و كينه جويي ( مثل كينه اي كه از موسوي داشت بدليل حمايت خميني )انجام داد كه كنترل جمعيت بود كه همين يك كار خوب را هم خراب كرد. اگر فقط يك روز ، بله فقط يك روز همه بپا خيزيم اين جنايتكاران تاريخ را مي توانيم با رهبرانشان يعني شمر و يزيد و معاويه پيوند دهيم. به اميد إون روز.
حیف تو آرمان جان، که لیاقت زندگی کردن داری اما عرصه ی زمین را برایت تنگ کرده اند، و حیف زمینی که انگار طبق قانونی نانوشته قرار است فرومایگان و تاجران دین در آن عمر دراز یابند. همانها که وطن ما را مزرعه شخصی خود پنداشته اند. ای کاش نظام دنیا قانونی هم برای بلعیده شدن این آدمها توسط زمین داشت.
باب چرند نگید این خوب بره اول یقه باباش را بگیره که چرا درستش کرده مگر باباش نمیدونسته ایران اینه و هر احتمالی توش هست حتی ایران هم نبود امریکا بود همیشه احتمال بدترین وقایع در دنیا هست از جمله افسردگی چقدر عقب مانده اید شما
یعنی هر کس باباش را کشتند افسردگی میگیره؟ جوک نگو قضیه فراتر از اینهاست
اون هم بدونه مشکل از خودشه افسردگی گرفته افسردگی تزریقی نیست که رژیم طرف را افسرده کرده باشه خیلیها هم باباشون کشته شد خودشون تجاوز افسرده نشدند
افسردگی بیماریه و ناشی از تقدیر است که از طریق ژنتیک و ذات روحی فرد تبلور می یابد از طریق شرایط محیطی
دوست عزیز تجاور در طول تاریخ بشر بوده و خواهد بود این گناه تو نیست هرگز هرگز .این متجاوز است که همواره روسیاه تاریخ خواهد ماند شجاع باش و رو سفید هستی دوست بزرگوارم ………از. پیر مرد 77 ساله