سر تیتر خبرها

ما کدامیم ؟ یک جامعه مبتدی دینی یا ؟

من می دانستم که بعد از نگارش نامه به رهبر ، هم دوستان دیرین خود را از دست خواهم داد ، و هم بدست خود ، مخاطرات فراوانی را برای خود و اهل خود سامان خواهم داد . که متاسفانه این هردو رخ داد . دوستانی که باهم نان و نمک  خورده   بودیم  ،  بناگاه و درعرض یک ساعت  ابروها  درهم کشیدند و سخن از تخمه نفاقی  راندند که از گذشته های دور  در خمیره اجداد ما  کارگذاشته شده بود .

همین دوستان ، باز سخن از هدر رفتن عمر و فرزندان و نسل های نیامده ما گفتند . اصلا نه انگار نگارش یک نامه ، می تواند  ، و باید ، از مختصات یک جامعه مبتدی دینی باشد . که یک جامعه رشد یافته دینی ، بدلیل این که با کسی تعارف ندارد ،  به جانبداری از حق مردم ، به بزرگ و کوچک بودن کسی نگاه نمی کند . اگر که خطایی صورت گرفته باشد . و اگر این خطا ، به وادی ظلم و حق مردم  قدم گذارده باشد .

و من  ، درهمه این احوال ، به  حال جامعه  و نظام و انقلاب خودمان   تاسف می خوردم که در سی سالگی بلوغش ،  تاب تحمل یک نامه مشفقانه را نیز ندارد .  چه برسد به این که شما بعنوان یک مسلمان پیرو علی ،  بخواهی بعنوان یک شهروند ،  عبور بیت المال بی زبان را در ناکجای زندگی خطاکاران و روبندگان بیت المال  واخواهی کنی و بپرسی  : ای همه شما  که بر سرکارید ، در این سی سال انقلاب ، با اموال و  دارایی های  انسانی  کشور من چه کرده اید ؟!

در مطلب تازه ای که برای شما خواهم نوشت به فرایندی اشاره خواهم کرد که ما را برسر تاسف های بزرگتری می نشاند . و حال آنکه جامعه ما بیش از تاسف و غصه و تلخکامی ، به رشد ، به همدلی ، به فرهیختگی ، به راستی و درستی ، به فهم ، و به مردمی غیور  و مومن و آزاده و وطن دوست بیش از مردم بی تفاوت و بریده از خیر و شر کشورشان نیاز مند است . البته برای آنان که از آزادگی بهره ای نصیبشان نشده ، گاه ، بریدگی مردم ، که کاری به کارشان نداشته باشند ، خواستنی تر از هوشمندی آنان است .

Share This Post

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

69 queries in 0949 seconds.