چهارشنبه دهم اردیبهشت –
یک: امروز لباس تازه ای به تن کردم. با تصویری از مادر ستار بهشتی که عکسی از ستار را در دست دارد. زیر این عکس، با خط زیبای نستعلیق نوشته شده: به کدامین گناه کشته شد؟ و زیر این جمله ی پرسشی، جمله ی دیگری نوشته شده: اموال مرا پس بدهید! این لباس، هم از جلو و هم از پشت سر دیدنی است. و البته خواندنی! می گویم: بنا به یک سنت مدنیِ برخاسته از یک حادثه ی تلخ، روزجهانی کارگر را همین روزها برگذار می کنند. در کشور ما تا دلتان بخواهد شعار بخورد کارگران داده اند در این سی و پنج سال. جوری که این شعارها نه بکارِ کارگر آمده و نه او را برای کار آزمودگی و تولید و خوب کارکردن ترغیب و تربیت کرده است.
در این سی و پنج سال ما یک نمونه راهپیمایی معترضانه ی کارگری سراغ نداریم تا دلمان خوش باشد به این که این مملکت اسلامی یک زمانی قرار بوده برای فرو دستان جامعه گریبان چاک زند و سفره ها پهن کند از جانبداری. می گویم: همین حاکمیتِ کارنابلدِ عربده کش، زد و در روز روشن یک کارگر بی نوا را کشت و خونش را انکار کرد و خم به ابرو نیاورد. روز کارگر در ایران، چرا نباید روز شهادتِ ستار بهشتی باشد؟
دو: جوانی چهارشانه و قد بلند و روشن چهره، آمد و دست داد و طلبکارانه اما دوستانه پرسید: پس چرا به سئوال های ما جواب ندادید؟ کدام سئوال ها؟ اوه بله، او را پیشتر دیده بودم. همینجا در قدمگاه. آمده بود برای آزمونِ شهامتِ خودش. تکه کاغذی را کف دست من نشاند و در یک جمله خواسته اش را گفت و رفت. این که: من و دوستانم چند تا سئوال برایمان پیش آمده خواستیم شما جوابش را بدهید. این را گفت و بی معطلی رفت. برگه را گشودم. چهار سئوالش راجع به اصل انقلاب و آسیب دیدگانِ از انقلاب و هزینه هایی که برای این نظام صرف شد تا این که ما به چه برسیم و داستان هسته ای و رهبری و راه برون رفت از وضعیتِ درهم پیچِ فعلی بود.
من همه ی آن چهار پرسش را در یک پاسخ کوتاه جمع می کنم و می گویم: عزیزانم، کلاه گشادی سرما گذارده اند و این کلاهِ بزک شده با خون شهدا را تا زانوهای ما پایین کشانده اند تا هم دهانمان را بسته باشند و هم بچاپندمان. می گویم: آخوند های حاکم بر ما ” فکر” می کنند که رشته های امور در دست آنهاست. و: سرداران سیری ناپذیرِ ما “خیال” می کنند که سامانِ اوضاعِ کلیِ کشور به اراده ی آنان بند است. می گویم: هم آخوندهای حاکم و هم سرداران سیری ناپذیر، بلند گوها و گماردگانِ باغبانِ زیرکی هستند که این باغبان گرچه رخ پنهان نموده اما همه ی حاجت هایش را از حنجره ی آخوندهای حاکم بر می کشد و همه خواسته هایش را از قَدَر قدرتیِ میان تهیِ سرداران.
می گویم: این باغبانِ زیرکِ پسِ پرده، نحوه ی خام کردنِ مردم را نیز به شگردِ تاریخی آخوندهای آنچنانی سپرده است. کدام شگرد؟ رواجِ خرافه، و فرو نشدن به ذات زیبای انسانیتی که پیامبران بنا بر تجلی اش داشتند. و یعنی: رواج بی خردی. پس بقول بعضی ها: پاشنه ی آشیل آخوندهای حکومتیِ ما – که چارچوب برقراری شان به خرافه و جهل بند است – رواج خردمندی و آگاهیِ منجر به خردمندی است. با این حساب، می شود فهمید که همه ی الم شنگه های فقهی و مذهبی و ولاییِ اختراع شده در این سی و پنج سال، درست درمسیر خام و خر کردن مردمی بوده است که بی خبر از همه جا، رشته های امور را به ” سربازانِ پرچم لباسِ اسلام” سپردند و خود به تماشا نشستند. این جوان، یک بطریِ آب و یک شکلات برای من آورده بود.
سه: دو مرد آمدند. با هم. یکی جوان بود و دیگری برگذرِ پیری. آن که جوان بود، لاغر و آفتاب خورده و زجر کشیده بود. انگار که یک روزِ خوش از سفره ی کائنات و هستی بر نداشته بود. و آن که پیر بود، درهم فشرده تر و آفتاب سوخته تر. تمثیلی از یک کشاورز سنتیِ مشقت کشیده ی تهی دست. این پیر، یک کلمه سخن نگفت. ایستاد تا جوان بجولان درآید و خودی بنمایاند. جوان، دستفروش بود. کجا؟ عراق! مگر می شود؟ چرا که نه. گفت: در عراق دستفروشی می کنم. اینجوری راحت ترم. از هیاهوی بی سرو ته داخل ایران فرار کردم رفتم عراق. در عراق، هزار جور در تنگنایم اما راحتم. عجبا که همه ی نوشته های مرا خوانده بود. گفت: به عشق شما آمده ام اینجا. گفت: نمایشگاه هم می آیم روز جمعه. جوان فهیمی بود. خوب از پس ارزیابیِ قضایای داخل و خارج بر می آمد. جایتان خالی، من، سوختگیِ چند نسلِ نفله شده را در جمال زلال و دردمند اما مبارکِ وی تماشا کردم. بطری آب را به جوان دستفروش دادم و شکلات را به پیرِ بی سخن.
چهار: یکی از هم بندی هایم آمد. جوانی بلند قامت و ورزیده. ما باهم یک چند ساعتی در بازداشت نیروی انتظامی هم بند بودیم. چه روزی؟ روزی که رفتیم جلوی سفارت پاکستان و خواستیم حضورمان را برای رهاییِ سربازانی به رخ بکشیم که اسیر جیش العدل بودند. می گویم: این جیش العدل با این کاری که کرد و با بهره ای که از بی خردی مسئولانِ ما بالا کشید، به چه شهرتِ فراگیری دست یافت. در کل دنیا شاید هزار نفر اسم جیش العدل بگوششان نخورده بود. اکنون اما مثل یک سازمان رهایی بخش برای خود ادعاها دارد و برای سرداران و حاکمانِ برما خط و نشان ها می کشد چه جور. این جوان هم بند، معمار بود. با کاری که کساد بود و خرجی که در نمی آمد. با دوستانش دفتر کاری دست و پا کرده بودند بی آنکه کاری در کارباشد. می گفت: کلافه شده ایم از این وضعیتِ بخور نمیر. پرسشِ او نیز چه باید کرد بود. به او جز صبوری چه هدیه ای داشتم بدهم؟
پنج: هوا کمی داغ بود اما وزش بادی ملایم قابل تحملش کرده بود. من باید خودم را با تن پوش تازه تطبیق می دادم. بانویی چادری دست پسرک پنج ساله اش را گرفته بود و قدم به قدم او را به سمت پل عابر پیش می برد. پسرک نمی دانم چرا پای بر نمی داشت. در ابتدای پل ایستادند. بانو، به تن پوش من نگاه کرد و سلام مرا پاسخ گفت و گفت: موفق باشید آقای نوری زاد. ده دقیقه ی بعد، پسرک از پله ها به زیر آمد به تنهایی. در دستش کیسه ای پلاستیکی بود. با آب و یک قوطی آب پرتقال و یک جعبه آب نبات. اینها را از مغازه ای در آنسوی بزرگراه خریده بودند. احتمالاً مادر همانجا ایستاده بود و پسرک را بدینسوی گسیل فرموده بود برای این کار. من چه می توانستم گفت؟ به پسرک گفتم: از مادر تشکر کن. دوست قدیمی ام آمد به رسم هر روز. به نکته ای اشاره کرد از روزهای پایانی حضورِ شاه در ایران. که قدم می زده و دست بر پشت دست می کوفته و می گفته: من برای مردمی که عکس امامشان را در ماه می بینند چکار می توانم بکنم؟
شش: مرد، هم سنّ خودم بود. در علم و صنعت درس خوانده بود. سد می ساختند بر یکی از رودخانه های الیگودرز. این همه راه آمده بود تا بگوید: فلانی، من همان اول فهمیدم که اینها چه ذات ناجوری دارند شما چطور متوجه نشدی؟ و شروع کرد به شمارشِ یک به یکِ ماجراها و فاجعه های پس از انقلاب و ترسیمِ هوشمندی و فهم خودش و این که اینها نه کم بوده اند برای دیده شدن و فهمیدن. گفتم: شما وقتی پرده هایی از جهالت و ترس و طمعِ حقوق ماهیانه بر فکر و ذهن و جسمت افتاده باشد، از کنار فاجعه رد می شوی بی آنکه آن را ببینی.
و گفتم: مثل چند میلیونی که همین اکنون در اطراف این نظام و رهبر چرخ می خورند و خود را فداییِ نظام و رهبری می دانند. اینها نقش رهبر را در فاجعه ی بزرگی مثل دخالت ایران در کشتار مردمان سوریه و افتضاح هسته ای می بینند اما دم بر نمی آورند تا مبادا غباری بر عبای کبریایی ایشان بنشیند از پریشانی. گفتم: همین اکنون شما یک نگاهی بیندازید به مجلس شورای اسلامی با سیصد نماینده که انگار نیستند در این دنیا. و گفتم: سپاس که این همه راه آمده اید تا همین پرسش را مطرح کنید اما ایکاش همزمان به سراغ صاحب نامانی می رفتید که از همان سالها که من بر خروشیده ام آنان سکوت اختیار کرده اند و از آنان می پرسیدید شما چرا ساکت اید؟ عجبا که این سکوت اختیارکردگان همچنان مقبول شمایند و بخاطر همین سکوتشان از پرسش های اینچنینیِ شما برکنار.
هفت: با عبور از راه بندان آشوبنده ی همت، رفتم به سمت روستا و زادگاهم. پدر و مادر را زیارت کردم و دیرهنگام شب باز آمدم. چشم به راه شمایم در نمایشگاه. به صفحه من در فیسبوک هم سر بزنید:
https://www.facebook.com/m.nourizad
ایمیل؟
mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
یازدهم اردیبهشت نود و سه – تهران
بنام خدا و با سلام
از آنجا که بحث تاریخی مهم ما با دوستم آقا رضا بدرازا کشید و در اثر طول زمان دچار پراکندگی و جابجایی شد و ترتیب پاسخها بهم ریخت من مجموعه پاسخ های خویش را که حاوی اسناد تاریخی مهمی است یکجا در این کامنت جمع می کنم برای سهولت مطالعه خوانندگان محترم ،در این کامنت ترتیب زمانی کامنت ها مراعات شده است:
بابک خرمدین.مازیار قارن .یعقوب لیث صفار
2:18 ق.ظ / می 2, 2014
آقایان عزیز مرتضی ومصلح وعبدالله و…. سلام بر شما
در کامنتی که ذیلا کپی آن را مجددا به حضور منورتان می رسانم جهت آرامش افکار من وامثال من ازآقای نوریزاد عزیز خواهان توضیحاتی شده بودم .اما بعدا به این نتیجه رسیدم که اگر شما قبول زحمت فرموده وتوجیهات خود را برای تنویر افکار به آشوب کشیده شده مردم بیان فرمایید شایسته تر می باشد بسیار منت پذیر ارائه توضیحات (توجیهات )شما می باشم چون احتمالا این گونه مسایل برای خود جناب نوریزاد هم حل نشده وغیر قابل توجیه باقی مانده اند.
1- امروز در خبرها خواندم که شورشیان سوریه در یک تراژدی جدید در شهر حمص با حمله به خانه یک خانواده مسیحی پس از کشتن مردان خانواده دختر پانزده ساله خانواده به نام مریم رابه عنوان نام آشنای کنیزی (در ادبیات عرب) به غنیمت (همچون یک شیء) گرفته وبه نوبت طی پانزده روز با رعایت سلسله مراتب به این انسان مظلوم (پس از قتل عام خانواده اش در مقابل دیدگان ) تجاوز نموده وسپس او را کشته اند و سخنگوی این گروه در پاسخ به پرسش از عملشان دفاع کرده و آن را دقیقا بر اساس فتوی صادره از مراجع ومنطبق با اصول اسلامی در ارتباط با زنان به کنیزی گرفته شده دانسته اند.
2-در تاریخ می خوانیم در جریان قتل عام گروهی از قوم یهود وپس از سر بریدن حدود هفتصد نفر از مردان قبیله هنگامی که دختر رییس قبیله را به کنیزی به خیمه فرمانده جهت انجام عمل تصاحب می برند آن دختر به حالت بهت وشوک شدید وارد خیمه شده وسرتا پایش می لرزیده که این موضوع پرسش فرمانده فاتح را از چرایی لرزیدن دختر سبب می شود و در جواب می گویند که این دختر را هنگامی که به خدمت شما می آوردیم از کنار گودال اجساد پدر وبرادرو همسر وسایر اقوام عبور داده ایم …….که البته شما در جریان کامل این واقعه می باشید.
مرتضي
2:28 ب.ظ / می 3, 2014
دوست محترم بابك خرمدين….
سلام و تشكر از توجه شما به مسائل
دو سوال مطرح كرديد يكي در باره مسائل روز در وقايع كشور سوريه و ديگري مربوط به يك مساله معروف تاريخي در صدر اسلام كه شايد همين مساله تاريخي خاستگاه سوال شما بوده است ،بجهت كمي فرصتي كه اكنون در محيط كاري دارم فعلا بخش اول سوال شما را مختصرا پاسخ ميدهم و بخش دوم را كه كمي مفصلتر است به كامنت بعد واگذار ميكنم.
در مورد مسائل سوريه نظر شخصي بنده اين است كه حكومت بشار اسد هم از حيث روي كار آمدنش كه چيزي شبيه حكومتهاي موروثي سلطنتي بوده است و در حقيقت اگر انتخاباتي صوري هم در كار بوده است انتخابات هايي بوده است متكي بر سرنيزه و تقلب و زور نظير انتخابات هاي صد در صدي غير قابل باور در حكومت صدام حسين ،و هم از حيث ادامه زور گويي و كشتار و غارت ملت مظلوم سوريه و بر نتافتن حقوق حقه آنان ،يك حكومت نامشروع است ،كه حتي اگر حدوثا هم مشروع بوده (كه اينچنين نبوده) در تداوم آن حكومتي كه به تصريح نهاد هاي بين المللي به كشتار بيش از صد هزار نفر از مردم خود دست ميزند و حتي با كمال بيشرمي با هواپيما به بمباران شهرها و مردم خود مبادرت ميكند يك حكومت نامشروع است.اين يكطرف ماجراست.
طرف ديگر ماجرا هم گروههايي هستند كه بنام ملت سوريه دست به جنايت ها و كشتارهاي خلاف قوانين بين المللي و خلاف قوانين اسلام ميزنند،البته بنظرم در آن ابتدا كه بهار عربي (و نه بيداري اسلامي ) براه افتاد ،بشار قاتل با غرور اظهار كرد كه اين چيزها مربوط به كشور ما سوريه نخواهد بود!و همين اشتباه يا هراس بزرگ او بود ،اما وقتي مردم سوريه با دست خالي به خيابانها آمدند،وخواستار آزادي و رهايي از قيود استبدادي شدند،و در اين مسير خواستار تحول و اصلاحات و انتخابات آزاد شدند ،متاسفانه بشار مرتكب بزرگترين اشتباهي كه نوع ديكتاتور ها ميكنند شد ،يعني توپ و تانك و سلاحهاي سنگين را به خيابانها آورد و شروع به كشتار مردم بيدفاع كرد ،طبعا بعد از مدتي خونريزي مردم مظلوم هم روي به سلاح و مقابله با حكومت آوردند ،و درگيري تشديد شد .
البته ميدانيد كه بافت تركيبي جمعيت سوريه بافت پيچيده ايست ،اقليتي علوي كه نسبتي هم با شيعه اماميه ندارند و بشار هم از آنان است حكومت را بدست دارند در حاليكه اقليت هاي مسيحي و كمتر يهودي، و يك اكثريت بزرگ سني آنهم با گرايش هاي مختلف مذهبي و فقهي هم وجود دارند كه خود را محق حكومت كردن ميدانند ،ملاحظه كنيد با اين بافت تركيبي جمعيتي و زورگويي ها و جنايت هاي بشار قاتل ، دخالت هاي گروههاي تندروي مختلف از عراق و عربستان و قطر و لبنان چه وضعيت خطرناكي در آنجا بوجود آورده است!
بنظرم اگر بشار قاتل يك فرد عاقل و ميهن وملت دوستي بود از ابتدا نبايد به سركوب مردم دست خالي در خيابانها مي پرداخت ،بايد از همان ابتدا لزوم يك انتخابات آزاد با نظارت سازمان ملل را مي پذيرفت و با فرهيختگي كنار ميرفت و اينهمه خسارت جاني و مالي به مردم خود تحميل نمي كرد .
در هر حال متاسفانه دخالت هاي كشورهاي حامي دو طرف جنگ در آنجا را مبدل به يك جنگ نيابتي كرده كه تاكنون ادامه دارد ،من قبلا هم گفته ام من بشار اسد را يك ديكتاتور خونريز و خودخواه و جنايتكار ميدانم و بدين لحاظ سياست حمايت از او را از سوي جمهوري اسلامي سياستي نادرست ميدانم ،ايكاش ما از ابتدا بجاي حمايت هاي مادي و معنوي از اين جاني قاتل ،با اتخاذ يك موضع بيطرفي در حمايت از مردم سوريه از ابتدا نقش ميانجيگري بيطرف و عادل را ايفاء مي كرديم ،تا در ادامه وقتي صحبت از گفتگو و حل مساله پيش ميايد ما را ايزوله نكنند ،بنظرم حمايت از بشار به بهانه خط مقدم مقاومت بودن او حمايتي نادرست بود كه ما را در منطقه منزوي كرد و روابط ديرين مان با اعراب ديگر خصوصا عربستان را به محاق برد.
در هر حال با توجه به پرداختن به اين ريشه ها خواستم در پاسخ به شما عرض كنم كه اولا اينطور جنايت ها كه شما يكي از آنها را شنيده و نقل كرديد و فراوان هم هست،جنايت هايي هستند كه از نظر حكم عقل و از ديدگاه شرعي محكوم و حرام هستند،البته اين جنايتها از يكطرف هم نبوده هردو طرف ماجرا مرتكب چنين كشتارها و تجاوزات و غارتها شده و ميشوند،اينكه يك خانواده مسيحي كه شايد اصلا در امر جنگ دو طرف هم دخالت نداشته اند مورد قتل و تجاوز قرار گيرند جنايتي است بس عظيم كه عقلا و شرعا محكوم است و هيچ ربط و نسبتي هم با ديانت اسلام چه شيعه و چه سني ندارد.
البته آنجا كه شيعه اماميه و فقه شيعي حكومت و تسلطي ندارد ،ليكن از نظر مذاهب فقهي چهار گانه اهل سنت نيز هيچ توجيهي ندارد كه اقليت مسيحي و ذمي ساكن آن سرزمين قرباني درگيريهاي مابين دو يا چند طائفه كه خود را مسلمان ميدانند شود،اساسا شما ميدانيد كه حتي بين گروههايي كه درابتدا با بشار مواجه بودند اختلاف و درگيري هست تا چه رسد به مواجهه اين گروهها با نيروهاي جنايتكار بشار كه آنها نيز جنايت هاي زشت و بيشرمانه اي مرتكب شده اند.
در هر حال خواستم عرض كنم اينكه گروهي تندروي جاني جنايت هاي خود را رنگ و لعاب ديني بدهند امري طبيعي معهود است ،و اما اينكه سخنگويي مدعي تطابق اين جنايات بر فتاواي صادره از علما شده باشد يا اين كارها را منطبق بر اصول اسلامي بداند ادعاي گزاف و دروغي واضح است ،او از كدام اصول اسلامي سخن گفته است و اساسا مذهب اين جنايتكاران چيست ،و به فتواي كدام عالم استناد ميكنند؟اينها بايد معلوم باشد.
بهر حال بنظرم اينها گروههاي تندرو قشري و بي منطقي هستند كه عمل آنان حتي بر مذاهب معروف چهارگانه اهل سنت يعني شافعي و حنبلي و مالكي و حنفي هم منطبق نيست ،تا چه رسد به به تطابق با فقه شيعه ،بنظرم اين تندرويها ناشي از جهالت و برداشت هاي ناصحيح از متون ديني است ،و نه يك اجتهاد روشمند خردمندانه.البته در ارزيابي اينگونه رخدادهاي شوم نبايد عجولانه وبدون تحقيق قضاوت كرد يا مفاهيمي را بهم ربط داد.
بررسي سوال دوم شما را به كامنت ديگري واگذار ميكنم.
سپاس از توجه شما
رضا
9:17 ق.ظ / می 4, 2014
آقا مرتضی
دوتا سوال ایشون راجع به یه موضوع بود.ایشون میگه تو سوریه ریختن داخل یه خونه مسیحی و دخترشونو گرفتن و براساس موازین و اصول اسلامی-اونو غنیمت جنگی حساب کردن و بعداز کلی سواستفاده از اون دختر اونو کشتن. آیا این درسته و نظرشما چیه؟
اما اخوی-شما رفتی راجع به سوریه و انقلابش و بشارقاتل و ازاین حرفا صحبت میکنی؟ خودتو زدی به کوچه علی چپ و فک میکنی دیگرون حالیشون نیست.
داداش-سوال اینه:
این مسلمونای مبارز حق دارن بعد از حمله به خونه یک خانواده مسیحی-مردان اون خانواده رو بکشن و بعدش دختر پانزده ساله خانواده رو به عنوان کنیز (در ادبیات عرب) به غنیمت (همچون یک شیء) بگیرن وبه نوبت طی پانزده روز با رعایت سلسله مراتب به این انسان مظلوم (پس از قتل عام خانواده اش در مقابل دیدگان) تجاوز کنن وسپس اونو بکشن و دست آخرسخنگوی این گروه از عملشون دفاع بکنه و اونو دقیقا بر اساس فتوی صادره از مراجع ومنطبق با اصول اسلامی در ارتباط با زنان به کنیزی گرفته شده- بدونه؟ یا نه؟
چرا طفره میری؟ این سوال دقیقا تو راستای همون سوال دومه. ایشون میگه تو تاریخ می خونیم که در جریان قتل عام گروهی از قوم یهود تو صدر اسلام- اتفاقاتی تو همین مایه رخ داده و کار اینا هم شبیه کار همون آدماست و خیلی هم تفاوت نمیکنه.
نظر تو چیه؟ این کار درسته؟ این کار مث همون کار صدر اسلام هستش یا نه؟
خواهشن مث آخوندا رفتار نکن و راست وحسینی حرف بزن.
مرتضی
11:38 ب.ظ / می 4, 2014
آقا رضا
1-شما اولا در عرصه مسائل علمی آداب سخن گفتن را رعایت کن و از داش مشدی سخن گفتن اجتناب کن،تعبیراتی مثل خودتو به کوچه علی چپ زدی ،و فک (فکر)میکنی دیگرون حالیشون نیست، و طفره میری و امثال اینها ،تعبیرات سرکوچه ای است ،در حالیکه در مسائل اینچنینی فقط باید استدلال کرد.
2- اما ظاهرا مطالب مرا بدقت مطالعه نکردی ،زیرا من سعی کردم بطور ریشه ای مسائل موجود در سوریه را واکاوی کرده و بگویم ،در آنجا گروههایی مدعی اسلام هستند لیکن عمل آنان منطبق بر احکام اسلام نیست ،و توضیح دادم که نه بر اساس فقه اهل سنت اعم از شافعی و مالکی و حنبلی و حنفی ،و نه بر اساس فقه شیعه جنگجویان مجاز نیستند مرتکب چنین جنایاتی شوند،اینها در عبارات من بصراحت بود ،شما ظاهرا گمان میکنی برای محکوم کردن اسلام کافی است به عمل جاهلانه یک مسلمان تمسک کنیم ،در حالیکه اینطور نیست دوست من ،اگر مثلا در اسلام تجاوز به ناموس دیگران یا هر فعل دیگری حرام شد،اگر فرضا شمای مسلمان روی جهالت یا هوی و هوس چنین عملی مرتکب شدی ما باید بگوییم این عمل اسلامی بوده؟ خوب متوجه شدی؟
3-اما اینکه پرسیدی آیا این درسته و نظر شما چیه ،چنانکه گفتم ظاهرا مطلب مرا خوب نخواندی و باصطلاح خودت زدی به جاده خاکی و به دیگران میگویی به کوچه علی چپ زده اند .
در هر حال من نظرم را گفتم که این عمل از نظر فقه شیعه و فقه اهل سنت حرام و ممنوع است ،و کشتن و تجاوز به اقلیت هایی (اعم از یهودی یا نصرانی یا غیرو) که بسا اصلا در جنگ هم دخالتی نداشته اند از نظر حکم اسلام حرام است ،اینکه گروهی ابله نادان چنین عملی را مرتکب شوند و آنرا به اسلام مستند کنند حاکی از جهالت و بیسوادی آنان است.
4- اینکه گفتی آیا حق دارند چنین کنند ،پاسخ این است که نخیر چنین حقی ندارند ،اگر شکی داشتی بگو تا از منابع فقهی و روایی برایت شاهد بیاورم که در اسلام جنگ نیز آدابی دارد ،و جنگجویان مجاز به ارتکاب هر عملی نیستند، اینهم که پرسیدی سخنگو گفته این اعمال مطابق فتاوای علماست یا منطبق بر اصول اسلامی است ،من در همان کامنت اول هم که شما دقت در آن نکردی گفتم که آن سخنگو یا هرکسی که سخن او را حجت میداند ،بطور مستند روشن کند که این اعمال مستند به فتواهای کدام فقیه است ؟آیا در فقه شیعه چنین گفته اند؟یا علماء معتبر کدامیک از مذاهب اربعه اهل سنت فتوا به چنین جنایاتی داده اند؟ نیر آن اصول اسلامی مورد ادعا چیست؟
الان به آن سخنگو کاری نداریم ،شما بجای آن سخنگو مستند بگو ببینم که این اعمال با فتواهای کدام عالم شیعی یا سنی ،و با کدامیک از اصول اسلامی که بقلم آوردی منطبق است؟امیدوارم بقول خودت به جاده خاکی نزنی،و سوال رو پاسخ بدی ببینم غیر از گرد و خاک کردن چی تو چنته داری.
5-در مورد بخش دوم سوال نیز ،اکنون که من این جوابیه را برایت می نویسم ،مطالبی نوشته ام که هنوز توسط آقای نوریزاد درج نشده است ،امیدوارم این قسمت را دیگر بدقت قبل نخوانی ،و لحن کلامت را هم از حالت طلبکارانه به حالت پرسشگر جویای حقیقت اصلاح کنی تا مرا وادار نکنی به ادبیات خودت جوابتو بدم.
6-در پایان گفتی “خواهشن مث آخوندا رفتار نکن و راست وحسینی حرف بزن”.
ظاهرا جدیدا توی این سایت وارد شدی و می نویسی ،ولی اینرا بدان که من اولا آخوند هستم و ثانیا مدتهاست اینجا مینویسم و قدیمی ترها مرا خوب میشناسند،و راست و حسینی هم حرف میزنم ،تا شنونده کی باشه و میزان انصاف رو تا چه حد رعایت کنه.
یا علی
رضا
1:28 ب.ظ / می 6, 2014
حاج مرتضی
الان هردوتا نوشته ت اینجا هست.بزار اول جواب حرف اولت رو بدم بعدش میرم سر جواب دومت.
حاجی جان. من محاوره ای یا بنا بقول تو داش مشتی مینویسم.عیبش چیه؟ توکه میگی آخوندی-و اینجا لفظ قلم حرف میزنی و مینویسی-بالا منبر هم همیجور حرف میزنی؟ یا اونجا هم مث خیلی از این حاج آقاها- محاوره ای و خودمونی حرف میزنی تا سر ملت رو شیره بمالی؟
حاجی- من به احترامت یه بار دیگه نوشته ت رو خوندم. شما توی این نوشته درمورد جریانات و ریشه های مسایل سوریه سعی کردی همه جانبه نیگاه کنی و به اصطلاح واکاوی کنی و نظرت رو بگی(البته من به راست و دروغ بودن تحلیلت کار ندارم). اما اخوی- در مورد موضوعِ سوالِ آقابابک-هیچ استدلالی نکردی و فقط ادعا کردی – آره فقط ادعا کردی که:
+ گروههايي هستند كه بنام ملت سوريه دست به جنايت ها و كشتارهاي خلاف قوانين بين المللي و خلاف قوانين اسلام ميزنند.
+ جنايت هايي هستند كه از نظر حكم عقل و از ديدگاه شرعي محكوم و حرام هستند.
+ در هر حال خواستم عرض كنم اينكه گروهي تندروي جاني جنايت هاي خود را رنگ و لعاب ديني بدهند امري طبيعي معهود است ،و اما اينكه سخنگويي مدعي تطابق اين جنايات بر فتاواي صادره از علما شده باشد يا اين كارها را منطبق بر اصول اسلامي بداند ادعاي گزاف و دروغي واضح است…
+ بهر حال بنظرم اينها گروههاي تندرو قشري و بي منطقي هستند كه عمل آنان حتي بر مذاهب معروف چهارگانه اهل سنت يعني شافعي و حنبلي و مالكي و حنفي هم منطبق نيست ،تا چه رسد به به تطابق با فقه شيعه…
حاجی-واقعا توی این چندتا بند هیچ استدلالی کردی؟؟ تو فقط مدعی هستی- یعنی فقط ادعا داری که این کارا از دید شرع محکومه وحرامه و خلاف قوانین اسلامه.
تو حتی به (اون همه فتواهایی که این جنگجوها از آخونداشون گرفتن) هم توجه نمیکنی. ضمن اینکه حاجی جان- سوال کننده(آقابابک) نوشته بود که این جنگجویان براساس درسی که از صدر اسلام گرفتن دارن اینکارا رو میکنن. و این همون چیزیه که شما توی این نوشته ت هیچی درموردش نگفتی و راحت از کنارش رد شدی که منم گفتم تو خودتو به کوچه علی چپ میزنی. مث این موضوع که تو درموردش هیچی ننوشتی: (به کنیزی و غنیمتِ جنگی گرفتنِ زنان و دخترانِ مسیحی و انجام هر عمل روی اونا و بعدش ….)!!!
شما نوشتی:
+ توضیح دادم که نه بر اساس فقه اهل سنت اعم از شافعی و مالکی و حنبلی و حنفی ،و نه بر اساس فقه شیعه جنگجویان مجاز نیستند مرتکب چنین جنایاتی شوند …
+ اینکه گفتی آیا حق دارند چنین کنند ،پاسخ این است که نخیر چنین حقی ندارند
همونطور که گفتم حاجی جون- شما چه توضیحی دادی؟ شما فقط ادعا کردی. اتفاقا ادعای سوال کننده هم همین بود که ظاهرا با استناد به صدر اسلام “جنگجویان” حق دارن که این کارا رو بکنن و اسم اینکارا هم از نظر اونا (جنایت) نیست!!
ازم پرسیدی: مستند بگو ببینم که این اعمال با فتواهای کدام عالم شیعی یا سنی ،و با کدامیک از اصول اسلامی که بقلم آوردی منطبق است؟
واقعن که! حالا من باید جواب بدم؟ باشه.
تموم این گروه ها (مث عاملین قتلهای زنجیره ای خودمون) با فتوایِ آخوندایِ خودشون میجنگن و میکشن!! اصلن این احتیاج به کنکاش نداره!! اخوی. عالم شیعی فتوای قتل کسروی رو نداد؟ تو پاکستان-تو افغانستان-تو مصر- توی تموم کشورای اسلامی- اونهمه فتوا رو نمی بینی و از من سوال میکنی؟ خوبه بابا.
نوشتی: اگر شکی داشتی بگو تا از منابع فقهی و روایی برایت شاهد بیاورم …
آره حاجی جان- حسابی شک دارم و برا همینه که این حرفا پیش اومده.!! شوما هم لطف کن و شواهدت رو بیار.
با اجازت تو نوشته بعدیم در مورد این نوشته دومت کاملتر حرف میزنم.
رضا
4:02 ب.ظ / می 6, 2014
آقا مرتضی
در مورد جواب دومت و ماجرای بنی قریظه و قوم یهود که در جواب آقابابک نوشتی ولی به منم گفتی که اونو خوب بخونم- باید بگم:
1. نوشتی: + … از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد. +
حاجی جون- چه جوری از پاسخ سوال اول (معلوم شد)؟؟ اصلن هم (معلوم) نشد.! همونطور که توی جواب قبلی گفتم- شما فقط (ادعا) کردی که این کارا هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام نداره!
شواهدی که من آوردم- نشون میداد که این گروه ها با فتوای آخونداشون اینکارر رو میکنن. تموم این گروه ها چه توی پاکستان- چه توی افغانستان- چه توی مصر- چه توی تموم کشورای اسلامی- دقیقن مث قتلهای زنجیره ای خودمون یا قتل کسروی توسط فداییان اسلام- با فتوایِ آخوندایِ دینی شون انجام گرفته!!
2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!
3. بعد از این مقدمه ساده در مورد مدینه و اقوام اونجا- نوشتی: + …ملاحظه میکنید که براساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند….+
حاجی جون- این نتیجه رو از کجای حرف قبلیت گرفتی که میگی:(ملاحظه ای میکنید که…). کجا ملاحظه میکنیم که؟ کجا همۀ نقلهای تاریخی-حرف شما رو تایید میکنن؟؟
4. بند 7 متن پیمانی که نوشتی- خیلی جالبه!
دراین بند- طرفای مقابل که اقوام یهود هم جزو اونا هستن- هم تایید میکنن که محمد (رسول خدا) هست و هم تایید میکنن که ایشون فصل الخطاب باشه!! و در دعواها هرچی حکم کرد- همه قبول کنن.!! خیلی جالبه!! ظاهرن اینا از تموم مهاجرین وانصار- مسلمون تر بودن! نه؟ اینطور نیست؟
5. حاجی جون- مقدمه دومت و نتیجه ای که ازش میگیری- دیگه خیلی محشره!!. نوشتی:
+ مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز…
عزیزدل برادر- فعلن کاری بکار بنی قریظه ندارم. اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟
باباجان- هرکس همین الان توی اینترنت سرچ کنه و به منابع مسلمونا و شیعه ها نیگاه کنه- میبینه که این دوتا قوم هیچ نقض پیمانی انجام ندادن.
مثلن – در مورد قوم بنی نضیر داستان اینه که: پیامبر با چن نفر میره پیش قوم بنی نضیرو میگه آقایون به ما کمک کنین یا به ما قرض بدین تا پول دیۀ یه مسلمون رو که زده و دو نفردیگه رو کشته- پرداخت کنیم. اونا هم از پیامبر استقبال میکنن و میگن: باشه. بعد از چن لحظه میبینن که پیامبر از اونجا رفته-بدون اینکه به اون قوم یا حتی به یاران خودش چیزی بگه. بعدش یاران ایشون هم راه میافتن و میرن پیش پیامبر و میپرسن: چی شد؟ پیامبر بدون اشاره به هیچ آیۀ جدیدی- میگه که اونا یعنی قوم بنی نضیر قصد داشتن که منو بکشنن. حالا شما برین و به اون قوم بگین که دیگه حق ندارن توی مدینه بمونن.
و بهمین سادگی دستور اخراجشون از مدینه صادر میشه و بهشون گفته میشه که هرکس حق داره به اندازه یه شتر با خودش بار برداره و جونش رو نجات بده. و اون بدبختا هم که چن روز مقاومت میکنن که نرن- دست آخر قبول میکنن که بنا به همون پیشنهاد عمل کنن و جونشون رو نجات بدن!! اما اینبار پیامبر میگه که: نه شما حق بردن هیچی رو ندارین و فقط میتونین جونتون رو بگیرین و فرار کنین. و سر آخر اونا هم همین کار رو میکنن.
حاجی جون- اینا حرفای من درآوردی نیست. اینا توی منابع خود مسلموناست. همه اینا رو میشه در تفسیر سوره (حشر) که دقیقن در مورد همین قومه و معنی کلمه (حشر) هم یعنی: پراکنده کردن یا بیرون کردن دستجمعی!! تو خودت بهتر میدونی که تموم این غنائم به پیامبر رسید و به مسلمونا گفته شد که شما برای این پیروزی کار خاصی نکردین. نه شتری روندین. نه شمشیری زدین. و… پس توقعی هم نداشته باشین.
و باز چیزی نمیگم از آتش زدن درختان خرمای(نخل ها) این قوم که بعدش آیه اومد هرکاری کردن دستور خدا بوده.
6. حاجی جون- تو با گفتن این جمله: +… پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند…+
میخوای چی رو تایید کنی؟ میخوای بگی اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟ حق اونا مرگ بوده ولی بهشون لطف شده؟ انصاف هم خوب چیزیه!
فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!
7. در ادامه نوشتی: +…البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند. +
آره حاجی جون- اینو راست میگی. بعد از حشر و اخراج اونا از مدینه- رئیس رونده شدۀ قبیله بنی نضیر با مکیان همدست شد و سعی در تلافی داشت.
خوب. مث اینکه مطلب یه کم طولانی شد. بزار بقیه اش رو که درمورد بنی قریظه هست جداگانه بگم.
رضا
10:42 ق.ظ / می 7, 2014
آقا مرتضی
در ادامه جواب دومت و ماجرای قوم بنی قریظه باید بگم:
1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن!!
2. نوشتی:
+ … پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد ،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه …+
آره آقا مرتضی- منم مث تو ناراحتم. اینا چقد آدمای بدی بودن! بجای اینکه در جواب پیغامهای پیامبر- بیان و مثِ بچۀ آدم تسلیمِ بدونِ قید و شرط بشن- رفتن توی قلعه هاشون و شروع کردن به دفاع!
آی آدمای زبون نفهم- تقصیر خودتونه. اگه حرف حسابو گوش میکردین و تسلیمِ کامل میشدین- همه چی حل بود!! درست مث اون قبیله های دیگه!!
3. ای نشانۀ خدا(راستی آیت اله هستی؟)- چیزی توی این مایه نوشتی:
+… بعد از تسلیم شدن این قبیله- برخی از قبیلۀ اوس وساطت کردن که مث اون دوتا قوم دیگۀ یهود – به این قبیله هم اجازه داده بشه که جونشون رو بردارن و از مدینه خارج بشن.
… اما از اونجایی که پیامبر سابقۀ عهد شکنی این سه قوم رو دیده بود و (جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت). بعدش جمعی پیشنهاد حکمیت کردن که پیامبر با این کار موافقت کرد و اینجوری شد که بنی قریظه خودشون (سعدبن معاذ) رو برای حکمیت تعیین کردن و… +
من از شما سوال میکنم. راست وحسینی جواب بده.
پیامبری که بخاطر امنیتِ جامعۀ مسلمین- با اخراج و بیرون کردنِ این قوم مخالف بود و فک میکرد که (حشر= پراکنده کردن=اخراج کردن=فراری دادن) این قبیله درست نیست و برای جامعۀ مسلمین مشکل ایجاد میکنه- چه جور شد که با (حکمیت) موافقت کرد؟؟
میدونی که. نتیجۀ (حکمیت) میتونست هر چیزی باشه! مثلن اینکه: اینا گناهی نکردن و باید همونجا بمونن. و یا اینکه: اصلن مسلمونا باید به اونا خسارت بدن. و یا هر (حکم) دیگه.
شوما بفرما- چطور شد که پیامبر (اون پیشنهاد) رو قبول نکرد ولی (این پیشنهادِ ریسک دار) رو قبول کرد؟؟
غیر از اینه که نتیجۀ (حکمیت) از قبل مشخص بوده؟ و معلوم بوده که قراره چه حکمی صادر بشه؟
4. اخوی جان- من اینجا رو دیگه کپ کردم. نفهمیدم که چی شد؟
شوما نوشتی که (سعدبن معاذ) بعد از انتخاب شدن برای (حکمیت)- از دو طرف نزاع پیمان گرفت و …
+… از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند. +
((این جمله عینن نوشتۀ خودته. من عینِ جمله ت رو نوشتم تا لطف کنی در موردش توضیح بدی!))
میتونی توضیح بدی که منظورت چیه از اینکه نوشتی: چون سعد با غدر و پیمان شکنی و… بنی قریظه (کاملن آشنا بود)- حکم کرد که …. !!
واقعن که خیلی جالبه!. کاملن پیداست که داور چقدر بیطرفه! چه داوری ای کرده و چه حکم جالبی داده!! همۀ مردان رو (نه فقط جنگجویان) غیر از پیرها رو (بکشین)! زنان و کودکان و … (اسیر) مسلمونا بشن.!! (حکمیت) یعنی همین!
5. ای نشانۀ خدا
راستش این سوال ذهنم رو درگیر کرده! و اونم اینه که: توی این ماجرا و حکمیت- (خداوند) آفرینندۀ بشر کجا بود؟؟ این خداوند کجا بود که بیاد و با نزول یه وحی- دستوری صادر کنه و مسئله ای به این مهمی رو بعهدۀ یه آدم ساده لوح بنام (سعدبن معاذ) نزاره؟؟
داش مرتضی- واقعن فک میکنی چون اون بابا رو برای حکمیت انتخاب کرده بودن- حالا هر حکمی که ایشون صادر کنه- اون حُکم درسته؟ اون حُکم منطقیه؟ اون حُکم قابلِ قبول بشریته؟ اون حُکم منطبق با خواستِ خداست؟
نه عزیزِ دلِ برادر. حُکمِ غلط غلطه. چه بوسیلۀ یه حَکَم صادر شده باشه چه بوسیله هر کی دیگه صادر بشه!! کشتنِ همۀ مردانِ اسیرشده- آره مردانِ اسیرشده – غلطه!! اسیر و بنده کردنِ زنان و کودکان- غلطه!! بقول بابا و ننه مون- به پیر به پیغمبر- غغغلللطططه.
6. حاج مرتضی- نوشتی:
+ … پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد …+
ببخشید!. شرمنده ام! (کدوم بند) از پیمانی که خودت نوشتی- گفته که هرکی نقضِ عهد کرد- دیگری حقّ کشتنش رو داره؟؟
من که چنین بندی نمی بینم!! عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!
7. در مورد (تشکیک) برخی از مورخین معاصر مث مرحوم سید جعفر شهیدی که اشاره به زیاد دانستنِ تعدادِ مقتولین و بزرگ جلوه دادنِ اون- دارن بهتره که هیچی نگم.
چون همۀ (این تشکیک ها) در نقل این داستان- فقط شاملِ حالِ (تعدادِ افرادِ کشته شده) هستش. نه در مورد نقل های دیگه ای که شما گفتی! یعنی در مورد (نقضِ عهد یا عدمِ نقضِ عهد) هیچ تشکیکی وجود نداره و تشکیک فقط رویِ آمارِ کشته شدگانه تا مبادا آبروی مسلمونا بره!!
8. امّا و امّا ای نشانۀ خدا
شوما همۀ اینا رو گفتی. اما دستِ آخر نگفتی که: آیا کارای این جنگجویانِ مسلمونِ توی سوریه و پاکستان و افغانستان و… با رفتارِ صدر اسلام هماهنگه یا نه؟ آیا ادعای آقابابک که میگفت این جنگجوها از صدر اسلام الگو میگیرن- درسته یا نه؟؟
مرتضی
11:12 ب.ظ / می 8, 2014
دوست من آقا رضا
سلام
از زحمتی که کشیدی و نقدی که کردی ممنونم ،هروقت پاسخ هایت تمام شد اعلام کن تا من هم برخی ابهامات و سوالاتی که داشتی را توضیح دهم.
دوست من فقط توضیحی در مورد مساله لحن گفتار دهم،مقصود من این بود که ما یک ادبیات مکتوب داریم و یک ادبیات سخن گفتن ،آنکه میگویند فلانی لفظ قلم صحبت میکنه مربوط به گفتار و نوع سخن گفتن است ،و اما در ادبیات مکتوب نوع لحنی که شما (بتعبیر خودت شوما) بکار میگیری خیلی تناسبی با اینطور گفتارهای علمی و تاریخی ندارد ،غرضم جسارت به ساحت ات نیست ولی معمولا اینگونه نوشتن سبک طنزنویسی و ادبیات طنز است،طنزهای طنز نویس متبحر و خوشمزه ابراهیم نبوی را دیده ای ،اینگونه نوشتن آنطور نوشته ها را تداعی میکند که خیلی تناسبی با این بحثهای دوستانه ندارد ،و خدای ناکرده ما در اینجا قصد مسخره یا تحقیر کردن یکدیگر را که نداریم ،ما میخواهیم تبادل اطلاعات کنیم برای فهم بیشتر ،در عین حال شما آزاد و راحت باش هرطور دوست داری حرف بزن ،تذکر من فقط یک تذکر دوستانه بود و من سعی میکنم به مقصودت توجه کنم.
در مورد منبر ،من قبلا گفته ام من پژوهشگر هستم ،نه منبری ،اگرچه برای اهل منبر مخلص که تبلیغ صحیح دین می کنند احترام قائلم ،اما اینطور نیست که متعصبانه از همه منبریها یا نوع ادبیات و گفتار آنها دفاع کنم.
دوست من ولی اینرا بدان که منبر رفتن برای توده مردم باصطلاح اهل منطق از نوع خطابه است ،و نه قیاس برهانی ،بنابر این تصادفا آنجا نباید قلمبه سلمبه سخن گفت ،در واقع منبر خطابیات و وعظ و تکیه بر مشهورات اخلاقی است ،البته این مطالب را از منبرها و گفتارهای سیاسی تفکیک کن ،من تبلیغ اصل دین ،یعنی بیان اصول عقاید و اخلاق و احکام را میگویم ،و از عربده کشی های سیاسی سخن نمی گویم.
بهر حال خواستم بگویم در منبر نیز نمیشود داش مشدی و لمپن بود ،همانطور که قلمبه سلمبه هم نباید سخن گفت ،بلکه باید با لحن مودبانه و در سطح توده مخاطب سخن گفت.
اما در اینجا نه من روی منبرم نه شما روی منبری ،ما در فضای مجازی اینترنت با هم مرتبطیم ،از طریق نوشتار و نوشتن ،و چنانکه عرض کردم ادبیات مکتوب و نوشتار سبک خاص خود را دارد ،نه باید لفظ قلم و قلمبه نوشت و نه باید لمپن و داش مشدی ،از باب مثال میگویم شما اگر دوستی در منطقه دیگری داشته باشی و بخواهی نامه ای برای او بنویسی ،طبعا ادبیات نوشتن ات با آنچه که در حضور آن دوست با او سخن میگوئی فرق میکند ،این یک عرف است نه اینکه من میگویم ،مثلا در نامه به دوست ات ممکن است تو بگوئی ولی نمی نویسی شوما،می نویسی شما یا تو.
منظور من از آن مقدمه اول این بود ،و من غرض خاصی نداشتم ،امیدوارم بخودت نگرفته باشی.
ضمنا در وسط کلامت چند بار پرسیدی آیت خدا یا نشانه خدا هستی ،دوست من آری من آیت و نشانه خدا هستم ،و نه فقط من آیت الله هستم بلکه شما و همه موجودات زنده و غیر زنده همه آیات و نشانه های خداهستیم ،این بحثهای حاشیه ای را رها کن ،اینها به جوهره گفتگوهای علمی ارتباطی ندارد.
در هرحال من منتظر ختم کلامت هستم ،هروقت مطالبت تمام شد ،بفرما تا من پاسخ دهم.
متشکرم
موفق باشی
رتبه دهی (3 رای)
پاسخ دادن
رضا
9:43 ق.ظ / می 10, 2014
سلام آقامرتضی
همونطور که میبینی،حرفام در مورد این موضوعِ آقابابک،بصورت خیلی جمع و جور،تموم شد.
شوما بفرما.
مرتضی
5:02 ب.ظ / می 4, 2014
جناب بابک خرمدین…
با سلام
اکنون می پردازم به پرسش دوم شما که بنظر میرسد حاکی از نوعی مشابه سازی ماجرای یهود بنی قریظه با ماجرای واقع شده در کشور مغشوش سوریه بود،از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد.
اما در مورد واقعه اعدام مردان قبیله یهود بنی قریظه ،باید عرض کنم آری اجمالا چنین واقعه ای در سال پنجم هجرت پیامبر از مکه به مدینه و بدنبال وقوع جنگ خندق ،در مدینه اتفاق افتاده است ،لیکن این واقعه تاریخی را همانند وقایع دیگر باید با توجه به همه مقدمات و ظرف و ظروف ماجرا مورد بررسی قرار داد ،البته متاسفانه مسبوق به سابقه است که پیش از پیدایش اینترنت در کتابها و نوشته های منتقدین به اسلام ،و پس از پیدایش فضای مجازی و اینترنت در سایت ها و وبلاگهای زیادی این ماجرا مستمسک منتقدین قرار گرفته است برای تهاجم به پیامبر یا نسبت دادن خشونت و کشتار به دین اسلام،اما نکته ای که هست این است که غالبا منتقدین به این قضیه به همه نکات و قرائن و همه منابع تاریخی این واقعه و زمینه های پیدایش آن توجه نمی کنند ،البته برای کسانیکه از ابتدا نیت دشمنی و کینه ورزی نسبت به اسلام و تاریخ آن دارند طبیعی است که بی تامل و بصرف مراجعه به یک یا دو منبع و بنحو سطحی و با تکیه بر یکی دو فاکت شروع به تهاجم و هوچیگری علیه اسلام و پیامبر کنند ،لیکن اشخاصی که جوینده گوهر حقیقت اند طبعا باید به همه منابع و همه قرائن و همه ظرف و ظروف این ماجرا توجه کنند.
من برای روشن شدن ابعاد این قضیه اشاره به دو مقدمه گذرا به تاریخ قبل از این واقعه میکنم آنگاه برخی نکات کلیدی این ماجرا که معمولا مورد غفلت ایراد کنندگان واقع میشود را فهرست وار ذکر خواهم کرد.
1-ببینید،در آن سالی که پیامبر اسلام در اثر فشارهای مشرکین در مکه که قصد نابودی ایشان و اصحاب معدود ایشان در مکه را داشتند،به هدایت وحی و بواسطه مشورتها، و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،تصمیم به خروج مخفیانه از مکه به مدینه گرفتند ،مدینه در آن زمان متشکل بود از دو قبیله عمده اوس و خزرج و برخی قبایل یهودی مثل بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه،البته نوعا مابین قبیله اوس و خزرج رقابت و تشاجر و نزاع وجود داشت،که گاهی به صلح منجر میشد و زمانی دوباره بنزاع می پرداختند ،البته برخی از آن قبایل یهودی هم با هریک از این دو قبیله هم پیمان بودند ،مثلا قبیله اوس که سعد بن معاذ هم از آنان بود با قبیله یهود بنو قریظه هم پیمان بودند،و قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع با قبیله خزرج هم پیمان بودند.
پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید ،بدرخواست خود آن قبایل قراردادهای صلح و سازش بین آنان منعقد کردند ،و اینکه قبایل اوس و خزرج از کشمکش اجتناب کنند ،و قبایل یهودی نیز با آزادی تمام به زندگی خود ادامه دهند ،البته نوشته اند که یهودیان به کشاورزی می پرداختند و در بین آنان افراد با سواد هم بودند که به فرزندان قبایل دیگر خواندن و نوشتن می آموختند.
ملاحظه میکنید که بر اساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند و با آنان در کمال صلح و سازش به اخلاق حسنه رفتار میکردند،یعنی پیامبر هیچ برخوردی با یهود بخاطر یهود بودنشان نکرد بلکه با آنان قرارداد صلح و سازش منعقد کرد،من در اینجا مضمون این قرار داد را بصورت ترجمه ذکر میکنم،مفاد قرارداد این بود که :
1 . مسلمانان و يهوديان مانند يك ملت در مدينه زندگي خواهند كرد.
2 . مسلمانان و يهوديان در انجام مراسم ديني خود آزاد خواهند بود.
3 . در هنگام پيشامد جنگ از اين دو، ديگري را در صورتي كه متجاوز نباشد عليه دشمن كمك خواهد كرد.
4 . هر گاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد هر دو با هم در دفاع از آن شريك مساعي خواهند كرد.
5 . قرارداد صلح با دشمن با مشورت هر دو به انجام خواهد رسيد.
6 . چون مدينه شهر مقدس است از هر دو ناحيه مورد احترام و هر نوع خونريزي در آن حرام خواهد بود.
7 . در موقع بروز اختلاف و نزاع، آخرين داور براي رفع اختلاف، شخص رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ خواهد بود.
8 . امضاء كننده گان اين پيمان با همديگر به خيرخواهي و نيكوكاري رفتار خواهند كرد.
(سیره ابن اسحاق ج 2 ص 119-123،تاریخ سیاسی اسلام،حسن ابراهیم حسن،ج1 ص 100.).
این اجمالا ماجرای برخورد اسلام و پیامبر با قبایل یهود و متحدان آنها در بدو ورود به مدینه و پیش از وقوع جنگهای بدر و احد و خندق است که در همه منابع و سیر تاریخی آمده است و قابل مراجعه است.بنابر این برخورد ابتدائی اسلام و پیامبر با اهل کتاب و یهودیان مدینه و قلعه های بیرون از مدینه چنین بوده است.
2-مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز و همراهی و همکاری نظامی و اقتصادی جنگ بدر و پس از آن جنگ احد را بوجود آوردند،اگرچه در جنگ بدر هم خساراتی جانی و مالی به مسلمانان وارد شد ولی در نهایت پیروزی با مسلمین بود ،اما در جنگ احد بسبب کوتاهی برخی از مسلمین خسارات فراوانی به مسلمانان وارد شد و هفتاد نفر از یاران پیامبر بشهادت رسیدند و چیزی نمانده بود که خود پیامبر نیز بشهادت برسد،و بالاخره در این جنگ پیروزی با مشرکان بود و مسلمانان ضربه سختی متحمل شدند.
در ایندو واقعه (بدر و احد) پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند بدون اینکه یکنفر را هم مجازات کرده باشند،البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند.
و اما در ماجرای جنگ خندق که باز با توطئه یهود و تشویق آنان صورت گرفت مساله بسیار مهمتر از جنگهای محدود بدر و احد بود،در این جنگ که بجنگ احزاب نیز معروف است (به این لحاظ که تمام احزاب و گروههای مشرکین از سرتاسر به جزیره عربستان دست به دست هم داده بودند که ریشه اسلام و مسلمانان و پیامبر را کلا قطع کنند)تمام احزاب مشرکین مدینه را بمحاصره نظامی و اقتصادی در آوردند،و اگر نبود نصرت خدای متعال و پایداری یاران پیامبر و تدبیر سلمان فارسی که طرح حفر خندقی بزرگ گرداگرد مدینه را ریخت،بطور طبیعی می باید مشرکان ریشه اسلام را می خشکاندند،اکنون تصور کنید که در چنین شرائطی ،یهود بنو قریظه پیمان خود را با پیامبر نقض کردند،و بنابر گزارشهای تاریخی آن پیمان را پاره کردند،و بخیال خود گمان میکردند که کلک مسلمین کنده است ،حتی نوشته اند که نقشه ابتدایی آنان در جهت همکاری با مهاجمان به مدینه این بود که هنگام محاصره مدینه،بنو قریظه هم از درون شهر به غارت مدینه بپردازند و با ایجاد وحشت و رعب در داخل بنیه مسلمانان را تضعیف کنند،در این مسیر بنوقریظه از قبیله قریش و غطفان تقاضای دو هزار سرباز کرده بودند!،البته پیامبر متوجه شد و پانصد نفر از مسلمانان را مامور خنثی کردن نقشه آنان کرد.
(سیره الحلبی ج 2 ص 315).
همینطور نوشته اند که بنی قریظه 20 بار شتر خرما برای کسانی که مدینه را محاصره کردندفرستادند!
(سیره حلبی ج 2 ص 323).
ملاحظه فرمایید که این عملکرد یهود بنو قریظه در ماجرای جنگ خطرناک خندق بوده است.
البته بالاخره با نصرت الهی و پایداری مسلمانان و تدبیر حفر خندق از سوی سلمان محمدی ایرانی ،پیروزی نهایی با اسلام بود و مشرکان بهزیمت رفتند.
پس از جنگ پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث عهد گرفت و قلعه های مستحکم آنان مورد محاصره قرار گرفت ،پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه از بالای قلاع مستحکم خود شروع به ناسزاگویی به پیامبر و اسلام نمودند،و این محاصره مطابق گزارشات تاریخی 25 روز بدرازا انجامید،و بالاخره یهود بنی قریظه که تاب ادامه مقاومت نداشتند تسلیم شدند.
اکنون به نکات دیگر این ماجرا بنگریم:
الف-بعد از تسلیم شدن یهود بنو قریظه برخی از قبیله اوس که از متحدان قبیله بنوقریظه بودند به پیامبر پیشنهاد کردند که با آنان نیز همانند رفتاری که با بنی النضیر و بنی قینقاع کرده بودند کند،یعنی فقط آنها را از مدینه اخراج کند،پیامبر که سابقه عهد شکنی بنی النضیر و بنی قینقاع را ملاحظه کرده بود و اینکه مساله بنی قریظه و عناد و عهد شکنی آنان را دیده بود ،جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت،جمعی پیشنهاد کردند که حکمیت کنند(البته مساله حکمیت و جایگاه آن در بین اعراب و ساکنان شبه جزیره عربستان امری ریشه دار و مورد قبول همه بود) ،و پیامبر خود بنوقریظه را مخیر کرد که هرکس را خواستند به حکمیت برگزینند،و بنوقریظه خودشان سعدبن معاذ را که یکی از اوسیان بود و متحد با آنان بود را به حکمیت تعیین کردند،و پیامبر هم پذیرفت،سعد ابتدا یک پیمان از دو طرف نزاع گرفت که به هرچه او حکم میکند ملتزم باشند،و از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند.
(رجوع شود به السیره النبویه،ابن هشام ج 3 ص 720-721،الکامل فی التاریخ،ابن الاثیر ج 2 185-186)
ب-چنانکه اشاره شد عدم موافقت پیامبر با اخراج آنان ناشی از عملکرد رفتاری دو قبیله دیگر (بنی قینقاع و بنی النضیر) و خود بنوقریظه بود که پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد،بنابر این بنوقریظه با نقض عهد خودشان در این جهت پیشقدم شدند،و بدی سابقه آنان و دیگران مجال رافت را از بین برده بود،مضافا اینکه پیشنهاد حکمیت از سوی خود آنها بود و تعیین سعد بن معاذ نیز به اختیار خود آنان صورت گرفت و نه به انتخاب پیامبر یا مسلمانان.
ج-در مورد تعداد کشته شدگان این حکمیت اختلاف نقل های زیادی در تاریخ دیده میشود،برخی چهارصد و پنجاه نفر را ذکر کرده اند،و برخی بیشتر از آن.
د-برخی از مورخین معاصر (مثل مرحوم سید جعفر شهیدی)با استناد به شواهد و قرائنی زیاد دانستن تعداد مقتولین و بزرگ جلوه دادن آن را مورد تشکیک قرار داده و آنرا مبالغه آمیز دانسته اند(تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان،سید جعفر شهیدی ص 93-96).
این مورخ معتقد است که ماجرای یهود بنی قریظه باید در متن تاریخی و چهارچوب زمانی خودش نگریسته شود،و بدون آشنائی با تغییراتی که پیامبر و آیین جدیدش در روابط و مناسبات اعراب قبیله نشینپدید آورد،و بدون اشراف به خلق و خوی اعراب و بدون گفتمان غالب عصر جاهلی و بی اعتنا به عهد و پیمان هایی که مرسوم آن روزگار بوده، و بدون آگاهی از روال داستان سرائی اعراب که سعی میشده شنونده را مرعوب کند ، و بدون اطلاع از ویژگیهای دو قبیله اوس و خزرج و رقابت های آنها ، و بسیاری از مسائل دیگر ،نمی توان بطور حتم در مورد ماجرای یهود بنو قریظه تنها بر گزارش چند تاریخ نویس که آنرا بثبت رسانده اند تکیه نمود،زیرا فاصله تاریخی بین راویان و این واقعه در ارزیابی دقیق « اهمیت بسزائی دارد،بدین لحاظ که قدیمی ترین سندی که به حادثه بنوقریظه اشاره کرده است سیره ابن اسحاق است (محمدبن اسحاق بن یسار نویسنده این سیره 145 سال پس از این واقعه از دنیا رفته است،یعنی لا اقل60 سال با تاریخ این واقعه فاصله داشته است)،و محمدبن جریر طبری هم که روایت ابن اسحاق را بی کم و کاست نقل کرده حدود 150 سال پس از ابن اسحاق می زیسته است .
و مساله تاریخ سازی و مظلوم نمائی قوم یهود از مسلمات تاریخی سابقه آنان است.
بنابر این در این رابطه باید در تمامی ابعاد به مساله نگریست تا بتوان به درکی معقول و منطبق با واقع از آن رسید.
(ت
دنباله:
ر_برخی گفته اند احتمالا انگیزه سعدبن معاذ از این نحوه حکمیت که مورد قبول بنی قریظه هم واقع شده بود ،آگاهی سعد از چنین حکمی در چنین شرائطی در تورات موجود در دست یهودیان بوده است ،که مفاد آن در چنین شرائط نقض عهد چنین بوده است،اینرا باصطلاح حقوقی از آن تعبیر به قاعده الزام میکنند ،یعنی ملزم کردن طائفه ای به حکمی که مورد قبول خود آنان است .و غبارتی در این زمینه از تورات نقل کرده اند.
(تورات-سفر تثنیه-فصل بیستم).
ز_در این زمینه میتوانید به منابع زیر مراجعه نمائید:
1-الطبقات،ابن سعد ج 2 ص 67 ط بیروت
2-السیره الحلبیه ج 2 ص 315
3-المغازی،واقدی ج 2 ص 455-456
4-السیره النبویه ابن هشام ج 3 ص 720-721
5-الکامل فی التاریخ ج 2 ص 185-186
6-مجمع البیان فی تفسیر القرآن ج 8 ص 185-186
مرتضی
6:02 ب.ظ / می 13, 2014
دوست عزیز آقا رضا
با سلام و اهداء احترام بترتیب به ابهامها و ایرادات شما در این کامنت پاسخ میدهم
البته در مورد لحن گفتار و ادبیات مکتوب به توافق رسیدیم فقط پیش از شروع بحث اشاره ای به یک نکته در روش بحثهای شما کنم و آن این است که ما در این بحث بدنبال بررسی اسناد یک رویداد تاریخی که در صدر اسلام اتفاق افتاده است هستیم که اجمالا در آیه 27 سوره احزاب به آن اشاره شده است ،اما در تفاصیل این ماجرا و ریشه های وقوع آن در انعکاسات تاریخی اختلاف نظر وجود دارد ،بنابر این بحثها و بررسی های ما باید متکی به فاکت های مستند تاریخی باشد ،این اقتضای این سنخ بحث های درون دینی است ،می خواهم بگویم اگر شما نگاهی برون دینی به این وقایع داشته باشید و بر اساس ادله و شواهدی دیدگاهتان این باشد که وحی خرافه است و پیامبر واقعا پیامبر نبوده ،برای شما سودی ندارد که با تکیه بر شواهد نقلی درون دینی و تاریخی بدنبال اثبات آن نگاه برون دینی باشید،بلکه بحثها روی آن دیدگاه باید متمرکز بر مبانی دیگری مثل اینکه وحی چیست؟ و اینکه وحی ممکن است؟ و اینکه پیامبر اسلام واقعا پیامبر بود یا خیر و شواهد آن چیست باشد، عنایت کردید؟ اما اگر بهر حال بدنبال بررسی موضوعات این چنینی هستید و طبعا میخواهید بر اساس اسناد تاریخی و محتواهای درون دینی مثل متن قرآن و متن روایات به بررسی چنین موضوعاتی بپردازید قهرا باید زحمت بکشید که بحثها مستند و متکی بر ریفرنسهای دقیق باشد،نه آنکه فقط به مناقشه در الفاظ طرف مقابل بپردازید و چیزهایی را ادعا کنید بی آنکه ارجاعی داشته باشید.
ببین دوست من آقا رضا! من در آن مطلب اولی شمه ای از تاریخ مدینه و ورود پیامبر به مدینه، و اسلام اهل مدینه، و معاهده مسلمانان با یهود ساکن در آنجا را بطور مستند بیان کردم و ریفرنس های آنرا هم ذکر کردم ،دوباره به ذیل آن کامنت و اثناء آن توجه کن همه مستند به کتب تاریخی با ذکر جلد و صفحه بود ،البته یادداشتهای من بیش از اینها بود لیکن من نمونه ای از آن کتب را ریفرنس کردم ،حالا به سبک کار خودت توجه کن ،ما شروع کردی به قطعه قطعه کردن گفتار های من و مناقشات و مجادلات لفظی ذیل آنها (که البته به یک یک آنها میرسیم) بی آنکه یک مورد استناد تاریخی ذکر کنی ،توجه کن که تحلیل تاریخ مطلبی است و ذکر تاریخ و مستندات آن چیزی است ،مثلا من گفته بودم پیامبر با آنکه در مکه تحت فشار مشرکان بود ولی همزمان نمایندگانی را به مناطق مختلف شبه جزیره عربستان می فرستاد و مردم را دعوت به دیانت اسلام میکرد ،یا در ایام حج که از مناطق مختلف به مکه می آمدند با قبایل و گروههای مختلف ارتباط برقرار میکرد ،از جمله گروههای زیادی از اوس و خزرج ساکن در مدینه که به مکه می آمدند با نمایندگان آنها سخن میگفت و خیلی از آنها در همانجا با مشاهده صدق گفتار پیامبر و توجه به آیات قرآن اسلام می آوردند،بنابر این نزدیکی های هجرت پیامبر به مدینه تقریبا اکثریت اهالی مدینه باستثناء یهود اسلام آورده بودند و استقبال بزرگی از ورود پیامبر شد،اینها همه در قدیمیترین تکست های تاریخی هست ،و من ارجاع هم دادم ،اما دیدم شما براحتی این مطالب را انکار کردی بدون اینکه هیچگونه ارجاعی یا ریفرنسی ارائه کنی. ملاحظه کن آقا رضا این عبارت شماست در واکنش به این مطلب:
(“” 2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””).
عنایت کردی؟شما بدون هیچ استنادی بلکه فقط روی این قرینه که تعداد یاران ایشان در مکه تحت فشار تعداد کمی بوده نتیجه گرفته بودی که پس تعداد مدنی ها هم کم بوده! و تازه مرا هم به جعل متهم کردی ،من در ادامه البته برخی عبارات تاریخی را هم میاورم تا ببینی جدال من جدال لفظی نیست،بگذریم از اینکه عدد یاران پیامبر در مکه آنقدرها هم کم نبود که کسی روی این حساب باز کند و در مورد وضعیت هر مدینه اظهار نظر کند ،که حالا خود این بحث هم باید جداگانه مستند شود.
رضا جان! غرضم این است که بحث و ادعا باید مستند باشد و این کافی نیست که سخنان طرف مقابل را تقطیع کنیم و به جدال لفظی غیر مستند بپردازیم ،حتی بنظرم کافی نیست که به سرچ های گوگلی و دانش نامه ویکی پدیا دلخوش کند ،برای اینکه آنجاها هم (اعم از سایت ها و وبلاگها و کتبی که گوگل به آنها لینک میدهد باید مراجعه به اصل منابع ریفرنس شده آن سایت ها و وبلاگها نمود تا به واقع رسید ،و دائره المعارف ویکی پدیا را هم میدانی که انبار ضبط و ویرایش مطالب از سوی اشخاص است ،و هرکس میتواند دعاوی و ریفرنسهایی در آنجا داشته باشد که هریک باید جداگانه بررسی شود).
دوستانه بگویم من در یک شمای کلی به مطالبت فقط مجادلاتی لفظی را دیدم نسبت به عبارات مثله شده خودم ،بی آنکه هیچ ارجاع یا ریفرنسی در بحثهایت مشاهده شود ،میخواهم بگویم اگر کسی از قبل و به نگاه برون دینی بهر علت وحی و نبوت را خرافه دیده و در صدد محکومیت از پیش ساخته اوست ،بحث با او بی فائده است و باید به مبانی بحثهای اصولی و جهان بینی در باب توحید و نبوت پرداخت.
اما اگر کسی مشتاق فهم حقیقت باشد و نگاه درون دینی متکی بر متن اساسی اسلام یعنی قرآن و روایات و اسناد تاریخی دارد ،می بایستی پاشنه گیوه را بالا بکشد و با مطالعه و جمع آوری مطالب و اسناد تاریخی و ریفرنسهای دقیق به بحث و کنکاش بپردازد.
این یک مقدمه در باب روش شناسی اینطور ابحاث بود که کمی طولانی شد که من از این باب پوزش می طلبم.
یک خواهش هم دارم و آن اینکه همانطور که من صبر کردم فرمایشاتت تمام شود بعد اقدام به پاسخگوئی کردم شما هم صبور باش مجموعه عرایض من تمام شود آنگاه اگر مطلبی و ان قلتی داشتی مطرح کن.
متشکرم.
اما از فقره آخر (هشتم) کلامت شروع میکنم که در واقع هدف و خاستگاه این بحثها بود ،نوشته بودی :
“”8. امّا و امّا ای نشانۀ خدا
شوما همۀ اینا رو گفتی. اما دستِ آخر نگفتی که: آیا کارای این جنگجویانِ مسلمونِ توی سوریه و پاکستان و افغانستان و… با رفتارِ صدر اسلام هماهنگه یا نه؟ آیا ادعای آقابابک که میگفت این جنگجوها از صدر اسلام الگو میگیرن- درسته یا نه؟؟
پاسخ این است که واقعه صدر اسلام را اکنون داریم بررسی میکنیم ،اما من دست اول و دست آخر گفتم و میگویم که اینگونه اعمال جاهلانه که در سوریه واقع شده یا میشود ربطی به متن اسلام ندارد ،در آنجا یک فضای جنگ و انتقام و کشت و کشتار است که به ریشه های آنهم اشاره کرده بودم ،من دست بالا میگیرم فرض میکنم بفرمایش شما چند آخوند روی استنادات شخصی و با انگیزه های قبیله ای و طائفه ای عده ای جاهل را به خون و خونریزی و تجاوز و غارت بی حساب واداشته باشند ،این چه ارتباطی با اصل اسلام دارد ،اگر استناد به ماجرای بنی قریظه باشد (البته آنها چنین استنادی ندارند) که داریم آنرا بررسی میکنیم ،و اگر استناد دیگری دارند که باید معلوم باشد ،ولی من از شما سوال میکنم که استناد شما چیست که میگویید آنها به اسلام عمل می کنند؟ البته من یک محقق معتقد به تشیع هستم ،اما شما بگو که استناد آنها به فتوای کدامیک از مذاهب مالکی و حنبلی و شافعی و حنفی یا زیدی است ،و در کجای فقه این مذاهب مجوز این هست که میشود اقلیت مسیحی ساکن در آنجا را که دخالتی در جنگ ندارند اسیر کرد و به نوامیس آنها تجاوز کرد،و اساسا مستند شما که میگوئی آخوندهای آنجا گفته اند چنین کاری کنند چیست و کجاست؟
برای تقریب به ذهن هم میگویم ،اگر در ماجرای کوزوو و سرایوو ،صرب ها بر اساس توهمات جاهلانه و هوی و هوس و منافع خویش به نسل کشی ساکنان مسلمان و غیر مسلمان آنجا پرداختند، ما باید بگوییم این بفتوای مسیحیت و علمای مسیحی بوده است و ،مسیحیان بما اینکه مسیحی هستند چنان جنایتی را مرتکب شدند؟! یا میگوییم صربها (بهر علتی) چنین جنایاتی کردند؟
بنظرم این یک معادله ساده است و اگر از ابتداء به سخن من توجه میکردی این مطالب مطرح نمی شد.
در فقره اول مطالبی نزدیک به مطلبی که بیان شد نوشته بودی :
“”1. نوشتی: + … از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد. +
حاجی جون- چه جوری از پاسخ سوال اول (معلوم شد)؟؟ اصلن هم (معلوم) نشد.! همونطور که توی جواب قبلی گفتم- شما فقط (ادعا) کردی که این کارا هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام نداره!
شواهدی که من آوردم- نشون میداد که این گروه ها با فتوای آخونداشون اینکارر رو میکنن. تموم این گروه ها چه توی پاکستان- چه توی افغانستان- چه توی مصر- چه توی تموم کشورای اسلامی- دقیقن مث قتلهای زنجیره ای خودمون یا قتل کسروی توسط فداییان اسلام- با فتوایِ آخوندایِ دینی شون انجام گرفته!!.””(پایان نقل قول).
آری من گفتم این رفتار جاهلانه است و نسبتی با اسلام اعم از مذاهب اهل سنت و مذهب شیعه ندارد حتی اگر از برخی آخوندهای بیسواد یا کم سواد آنها صادر شده باشد ،اینها توجیهات درون گروهی است ،من گفتم اینها ربطی به فقه اسلام ندارد ،شما که گفتی شواهدی وجود دارد ،بفرما بگو آن شواهد که این اعمال خلاف مربوط به فقه مذاهب اربعه یا شیعه است چیست؟ شواهد این نیست که اخبار خبرگزاری ها را ذکر کنیم ،شواهد بر اینکه آخوندی گفته باشد باستناد فلان آیه یا باستناد فلان روایت یا باستناد فلان فاکت در فلان مذهب فقهی چیست؟ اینرا ذکر کنید وگرنه چنان که عرض شد این مثل آن است که صربها جنایت کنند کسی بگوید مسیحیت و مسیحیان جنایت کردند.تامل کنید.
در فقره 2 با نقل عبارت بنده در مورد چگونگی وضعیت شهر مدینه از لحاظ جمعیتی اکثر بودن بافت جمعیتی مسلمانان را مورد تشکیک و استبعاد قرار دادی و اینطور فرمودی :
“”2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””.
(پایان نقل قول).
پاسخ این است که آری من چنین گفتم و قبلا هم به این فقره ات اشاره کردم و حالا سند تاریخی مطلب را میاورم ،اما سند شما چه بود؟سند شما این بود که پس از سیزده سال زندگی سخت پیامبر و نو مسلمانان تعداد آنها کم بود ،چطور در ابتدای ورود به مدینه اکثریت رسیدند!
باید گفت عجب برهانی اقامه کردی!خوب دوست من اولا تعداد مسلمانان در مکه آنقدرها که خیال می کنی کم نبود،حال فرض میکنیم ده بیست نفر بودند ،ولی فکر می کنی در این مدت پیامبر فقط نشسته بود در مکه نماز میخواند ،یا خیر چنانکه عرض شد ایشان نمایندگان زیادی را به نواحی مختلف عربستان می فرستاد و بسیاری از قبایل اطراف در همان مناطق دور و نزدیکی که بودند اسلام آوردند،و علاوه بر این گروههایی از مدینه و غیر مدینه که ایام حج به مکه می آمدند ،پیامبر با آنها و روسای آنها در تماس بود و تبلیغ می کرد ،شما کلمه “وفد” یا” وفود” را اگر در حوزه های جستجوهای تاریخی نرم افزاری یا کتابها سرچ میکنی این مطلب را می یابی که آن گروههای که بنمایندگی از گروهها یا قبایل به مکه می آمدند را به .”وفود” تعبیر می کردند ،این ها از واضحات تاریخ است و جوری نیست که به میل من و شما فاکت های تاریخی کم و زیاد شوند.
یکی از قدیمیترین و بهترین سند های تاریخی زندگی پیامبر اسلام کتاب سیره ابن هشام است که در بیشتر موارد مستند است به قدیمی ترین سیره تاریخ پیامبر یعنی سیره ابن اسحاق (محمدبن اسحاق بن یسار) ،اگر تسلطی بزبان عربی نداری مراجعه کن به ترجمه ای که از سیره ابن هشام شده است تحت عنوان “زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام
به این عبارات سیره ابن هشام عنایت کن :
“”اسلام انصار مدينه
چندى بر اين منوال گذشت، و پيامبر بزرگوار اسلام در موسم حج و ساير اجتماعات مكه قبائل عرب را بدين اسلام دعوت ميفرمود، تا اينكه خداى تعالى اراده فرمود دين حق را آشكار سازد و پيامبر بزرگوار خود را عزت بخشد و او را طبق وعده كه فرموده بود بر دشمنان پيروز گرداند.
در يكى از اين اجتماعات كه قبائل بمكه آمدند گروهى از مردم مدينه از قبيله خزرج نيز مانند ساير قبائل بدان شهر آمده بودند و اينان رويهمرفته شش نفر بودند بدين ترتيب: از بنى النجار … اسعد بن زرارة، و عوف بن حارث …
كه نام مادرش عفراء دختر عبيد … است.
و از بنى زريق … رافع بن مالك …
و از بنى سلمة …. قطبة بن عامر …
و از بنى حرام بن كعب …: عقبة بن عامر …
و از بنى عبيد …: جابر بن عبد الله … [1].
اين شش نفر همگى از قبيله خزرج و از تيرههاى مختلفى بودند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را در «منى» در نزديكى «جمره عقبه» ديدار كرده بدانها فرمود:
شما از كدام قبيله هستيد؟
__________________________________________________
[1] ابن هشام در اينجا نسب اين شش نفر را تا پنج الى شش واسطه نقل كرده كه هر كه خواهد بصفحات 429- 430- ج 1 سيرة مراجعه كند.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج1،ص:279
گفتند: از قبيله خزرج.
فرمود: از دوستان يهود؟
گفتند: آرى.
رسول خدا صلى الله عليه و آله بدانها فرمود: ممكن است قدرى در اينجا بنشينيد تا گفتگوئى با شما بكنم؟ گفتند: آرى، و بدنبال اين سخن همگى روى زمين نشستند.
رسول گرامى اسلام آنان را بخداى عز وجل دعوت كرده اسلام را بر ايشان عرضه داشت و چند آيه از قرآن نيز براى آنها تلاوت فرمود.
از آنجايى كه خداى تعالى توفيق پيروى از حق و پذيرفتن دين اسلام را بديشان عنايت فرموده بود مانند ساير قبائل پاسخ ردّ برسول خدا صلى الله عليه و آله نداده در فكر فرو رفتند.
و از جمله چيزهائى كه بگرويدن آنان بدين اسلام كمك كرد اين بود كه اينان مردمانى بتپرست بودند و يهوديانى كه در شهر ايشان (مدينه) سكونت داشتند پيرو كتاب و آئين آسمانى بودند، و از روى كتابهاى خويش از ظهور پيغمبر اسلام آگاهى يافته بودند، از اين رو هر گاه كه ميان ايشان و مردم مدينه نزاعى رخ ميداد بدانها ميگفتند: در اين زمان پيغمبرى از عرب ظهور خواهد كرد و ما از او پيروى خواهيم كرد، و بوسيله او شما را نابود ميكنيم! اين سخنانى كه از يهود شنيده بودند موجب شد كه بهمديگر نگاه كنند و برخى از آنها رو برفقاى خود كرده گفت: بخدا اين همان پيغمبرى است كه يهود از آمدنش خبر داده و به پيروى از او ما را تهديد ميكردند، بيائيد تا ما در ايمان باو بر يهود سبقت جوئيم و نگذاريم آنان در اين سعادت بر ما پيشى بگيرند.
اين سخن بدنبال آن حقيقتى كه در سيماى درخشان و سخنان دلپذير و محكم پيغمبر اسلام بر ايشان مشكوف شده بود، آنان را مجذوب ساخت و در همان مجلس دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پذيرفته باو ايمان آوردند، آنگاه چنين عرضه داشتند:
ما در وضعى در ميان قوم خود گرفتار شدهايم كه عداوت و دشمنى بكلى شالوده
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج1،ص:280
زندگى ما را بهم ريخته و صفا و صميميت يكسره از ميان ما رخت بر بسته است و شايد اين جريان يعنى ايمان ما بدين اسلام وسيله باشد كه خداى تعالى بدان وسيله اختلافات ما را بر طرف سازد، ما هم اكنون بنزد قوم و قبيله خود ميرويم و آنان را بپيروى از شما دعوت ميكنيم و بدين اسلام ميخوانيم و چنانچه آنان بپذيرند و متابعت از شما بنمايند بطور مسلم آن زمان هيچ مردى محترمتر و نيرومندتر از شما در ميان ما نخواهد بود.
اينان بوطن خود- شهر مدينه- بازگشتند، و براى قوم و قبيله خود جريان ملاقات با رسول خدا صلى الله عليه و آله و ايمان خود را بازگو كرده و آنان را بدين اسلام دعوت كردند، اين خبر در شهر مدينه منتشر شد و بصورت خبر مهم روز در تمام خانهها پيچيد…….””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 278-304)
من بخشی از عبارت ابتدائی ابن هشام را آوردم و برای اجتناب از تطویل ادامه موارد ذکر شده ملاقات گروهها (وفود) با پیامبر را دیگر ذکر نکردم ،مراجعه کنید در آنجا مفصل این مطالب هست تا برسد به داستان هجرت پیامبر و پیوستن سابر مسلمانان از مکه و طائف و مناطق دیگر به مدینه و پیامبر .
دوست من اینها اسناد تاریخی است که در دهها کتاب ثبت و ضبط است ،تاریخ و فاکت های آن اینطور نیست که با میل من و تو و مناقشات لفظی در عبارات کم و زیاد شود ،اینها را (اگر بحث درون دینی متکی به اسناد است ) باید مراجعه و وارسی کرد و بدون زحمت مراجعه و مطالعه و با گفتن این طور عبارات که :
“” چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””.
نمیشود حقایق را انکار کرد،شما الان در عرصه عمومی داری مطلب می نویسی ،اگر شما هم مراجعه نکنی دیگرانی هستند که منابع را می بینند و تحت تاثیر این استبعاد های بی دلیل واقع نمی شوند،اینجور بحث کردن های لفظی مربوط به اجتماعات محدود دو سه نفری و تاثیر گذاری های محدود است ،نه حالا که هزاران کتاب و رساله بصورت نرم افزاری یا در فضای نت در اختیار همه است.بگذریم.
در فقره سوم فرمایشاتت اینطور فرمودی که :
“”3. بعد از این مقدمه ساده در مورد مدینه و اقوام اونجا- نوشتی: + …ملاحظه میکنید که براساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند….+
حاجی جون- این نتیجه رو از کجای حرف قبلیت گرفتی که میگی:(ملاحظه ای میکنید که…). کجا ملاحظه میکنیم که؟ کجا همۀ نقلهای تاریخی-حرف شما رو تایید میکنن؟؟””.
(پایان نقل قول)
عزیز من آقا رضا ،اینکه گفتم فقط به تقطیع و مناقشه لفظی عبارات من پرداختی ،یک دلیل قرص اش همین است ،معلوم است که نه خودت مراجعه مستقل به تاریخ اسلام می کنی و نه لا اقل به ریفرنسهای من مراجعه می کنی ،آن مطالبی که من از تصویر مدینه مقارن با ورود پیامبر و هجرت او به آن شهر نمودم مستند به همان منابعی است که در لابلای بحثها ذکر کردم و در پایان بحث بصورت چکی همه را آوردم ،الان هم اگر به ذیل آن کامنت ملاحظه فرمایی می بینی آدرس کتابها و جلد و صفحات آن دقیق ذکر شده است.من آن مطالب را در خواب ندیده بودم که آنها را در این عرصه عمومی نقل کنم ،همه آنها مستند در همان ریفرنسها هست که پیامبر در ابتدای ورود به قبایل یهودی بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه با اخلاق حسنه رفتار کرد و با آنان پیمان صلح و ادامه زندگی مسالمت آمیز در کنار مسلمانان امضاء کرد ،که جزئیات اینها را در ادامه پاسخ به ابهامهایت خواهم آورد.در عین حال برای اینکه زیاد دچار مشقت مطالعه نشوی پیشنهاد میکنم به همان آدرس پیش گفته سیره ابن هشام(زندگانی محمد ج 1 ص 278) تحت عنوان اسلام اهل مدینه و عنوان هجرت پیامبر به مدینه مراجعه کنی که مفصل آن مطالب مقدمه را که زیر سوال بردی آورده است.
در فقره 4 نوشتی :
“”4. بند 7 متن پیمانی که نوشتی- خیلی جالبه!
دراین بند- طرفای مقابل که اقوام یهود هم جزو اونا هستن- هم تایید میکنن که محمد (رسول خدا) هست و هم تایید میکنن که ایشون فصل الخطاب باشه!! و در دعواها هرچی حکم کرد- همه قبول کنن.!! خیلی جالبه!! ظاهرن اینا از تموم مهاجرین وانصار- مسلمون تر بودن! نه؟ اینطور نیست؟
مکرر گفتم که روش شما فقط مناقشه و مجادله لفظی است!شما توجه نمی کنی که این یک گزارش از محتوای یک معاهده است ،بله ممکن است مضمون معاهده که بعنوان گزارش در کتاب یک تاریخ نویس اسلامی نوشته میشود مثلا به لفظ محمد که میرسد از باب احترام تعبیر به رسول الله شود ،این که مساله مهمی نیست ،اتفاقا نظیر آن در معاهده ای که بعدها بین پیامبر و کفار مکه نوشته شد و کاتب آن علی علیه السلام بود هم پیش آمد،گفتند بنویس و علی نوشت بنام خدا ،گفتند ما خدای ترا قبول نداریم!پیامبر به علی گفت باشد اینرا پاک کن! علی اظهار ادب کرد و گفت من پاک نمیکنم خودتان پاک کنید ،بعد پیامبر خود آنرا پاک کرد ،و در ادامه هم نوشت رسول خدا ،باز گفتند اگر قبول داشتیم تو رسول خدایی که با تو نمی جنگیدیم! که باز پیامبر آن کلمه را پاک کرد ،این ماجرا در قضیه صلح حدیبیه پیش آمد که میتوانی مراجعه کنی.
در هر حال غرضم این است که اینها حواشی این ماجراهاست ،شما و ما باید در بحث توجه به متن آن معاهده کنیم نه این حواشی ،فرض کن که در آنجا نوشتند محمد ،لکن مثلا ابن یعقوب یا ابن خلدون مورخ که خواسته در کتاب آنرا ثبت کند تادبا و از باب احترام رسول الله تعبیر کرده باشد. در مورد فقرات دیگر نیز که خوب بله این مفاد توافقنامه بوده است و برای آنها که اقلیت ساکن در آن شهر بودند منافع و مزایای اقتصادی و غیرو داشته است ،من نمی فهمم این تعجبهای شما برای چیست؟آیا میخواهی اصل تاریخ و استنادهای تاریخی را بکلی منکر شوی؟ اگر چنین باشد که خوب باید اصل بحث در این موارد را تعطیل کرد ،من به حدس و گمانم چیزی بگویم و شما هم به حدس گمانت چیزی بگویی و کلا مستندات تاریخی را دور بریزیم،یا اصلا اظهار نظری نکنیم.خوب این یک طرف بحث است ،اگر هم میخواهیم به فاکت های تاریخی استناد کنیم که خوب باید مستند مطالب را نقل کنیم ،من بخشی از آن معاهده را که آنجا آدرس هم دادم و بصورت خلاصه بود آوردم و ریفرنس کردم ،در ادامه بحث هم تمام مفاد این معاهده را ذکر خواهم کرد تا برخی ابهامهای دیگرت رفع شود ،اما شما دوست من موضعت چیست؟ بالاخره این نقل و استنادها را قبول داری یا خیر؟من دست شما را نبسته ام ،شما از هرکجا خواستی متن این معاهده را نقل کن ،فقط مستند باشد ،آنگاه به تحلیل مفاد آن می پردازیم.
اگر هم بنابر نفی و انکار داری و عرض کردم به روش بحث های برون دینی انتخابت را کرده ای ،پس ادامه بحث ما و اینکه من سند بیاورم و شما فقط مناقشه لفظی کنی چه نتیجه ای خواهد داشت.در هر حال اجمالا میدانی که معاهدات امضائی بر اساس منافع طرفین معاهده است ،گاهی یکطرف موضع قدرت دارد ،و طرف دیگر مصالح دیگری را در نظر می گیرد ،مثل همان معاهده حدیبیه که کفار قریش موضع دست بالا داشتند ،و پیامبر کمی کوتاه آمده بود ،آن معاهده صلح ده ساله حتی مورد اعتراض برخی از اصحاب قرار گرفته بود ،و گاهی عکس است ،بهرحال شما باید مسائل تاریخی آنروزها را در بسترهای تاریخی و سنن رایج در آن ظرف و ظروف بررسی کنید.مثل شرائط فعلی معاهده ژنو که می بینید و واضح است که بهرحال تحت شرائطی ما داریم در مواردی کوتاه می آییم ،هرچند آنرا نرمش قهرمانانه بخوانند،حال اگر این توافقنامه امضاء شد صد سال بعد آقا رضای دیگری اگر پیدا شد باید مفاد این توافقنامه را در ظرف و ظروف خودش مطالعه کند ،نه آنکه در فضای ذهنی حاکم بر زمان خودش چیزهایی را انکار کند ،یا تعبیراتی را ریشخند کند.
دوست من آقا رضا باور کن تا الان که بعد از ظهر است تایپ کردم و نوشتم ،کمی خسته شدم ،هم برای رفع خستگی و هم بقول آقا کورس برای اینکه غفلتا با فشردن یک تکمه مطالب نوشته شده نپرد ،تا این قسمت را ارسال می کنم ،برای درج ،از آقای نوریزاد هم تشکر میکنم برای تحمل زحمت خواندن مطالب طولانی ما و درج آن.
امیدوارم شکیبا باشی تا من همه مطالب را درج کنم ،من همه امروزم را صرف این کار کردم ،امیدوارم تا آخر شب بتوانم مابقی را تایپ کنم.
با احترام
—————————–
سلام مرتضای خوب و گرامی
بر خود لازم می دانم از شما بخاطر پشتکارتان در پاسخگویی به پرسش ها و ابهام ها تشکر کنم.
با احترام
مرتضی
11:43 ب.ظ / می 13, 2014
با سلام مجدد خدمت آقا رضا و خوانندگان
و با پوزش از وقفه ای که بسبب خستگی و آمدن میهمان پیش آمد می پردازم به ادامه بحث با آقا رضا
در فقره 5 گفتارت اینطور نوشتی:
“”حاجی جون- مقدمه دومت و نتیجه ای که ازش میگیری- دیگه خیلی محشره!!. نوشتی:
+ مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز…
عزیزدل برادر- فعلن کاری بکار بنی قریظه ندارم. اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟
باباجان- هرکس همین الان توی اینترنت سرچ کنه و به منابع مسلمونا و شیعه ها نیگاه کنه- میبینه که این دوتا قوم هیچ نقض پیمانی انجام ندادن.
مثلن – در مورد قوم بنی نضیر داستان اینه که: پیامبر با چن نفر میره پیش قوم بنی نضیرو میگه آقایون به ما کمک کنین یا به ما قرض بدین تا پول دیۀ یه مسلمون رو که زده و دو نفردیگه رو کشته- پرداخت کنیم. اونا هم از پیامبر استقبال میکنن و میگن: باشه. بعد از چن لحظه میبینن که پیامبر از اونجا رفته-بدون اینکه به اون قوم یا حتی به یاران خودش چیزی بگه. بعدش یاران ایشون هم راه میافتن و میرن پیش پیامبر و میپرسن: چی شد؟ پیامبر بدون اشاره به هیچ آیۀ جدیدی- میگه که اونا یعنی قوم بنی نضیر قصد داشتن که منو بکشنن. حالا شما برین و به اون قوم بگین که دیگه حق ندارن توی مدینه بمونن.
و بهمین سادگی دستور اخراجشون از مدینه صادر میشه و بهشون گفته میشه که هرکس حق داره به اندازه یه شتر با خودش بار برداره و جونش رو نجات بده. و اون بدبختا هم که چن روز مقاومت میکنن که نرن- دست آخر قبول میکنن که بنا به همون پیشنهاد عمل کنن و جونشون رو نجات بدن!! اما اینبار پیامبر میگه که: نه شما حق بردن هیچی رو ندارین و فقط میتونین جونتون رو بگیرین و فرار کنین. و سر آخر اونا هم همین کار رو میکنن.
حاجی جون- اینا حرفای من درآوردی نیست. اینا توی منابع خود مسلموناست. همه اینا رو میشه در تفسیر سوره (حشر) که دقیقن در مورد همین قومه و معنی کلمه (حشر) هم یعنی: پراکنده کردن یا بیرون کردن دستجمعی!! تو خودت بهتر میدونی که تموم این غنائم به پیامبر رسید و به مسلمونا گفته شد که شما برای این پیروزی کار خاصی نکردین. نه شتری روندین. نه شمشیری زدین. و… پس توقعی هم نداشته باشین.
و باز چیزی نمیگم از آتش زدن درختان خرمای(نخل ها) این قوم که بعدش آیه اومد هرکاری کردن دستور خدا بوده””.
(پایان نقل قول)
پاسخ این است که در این مورد حق با شما بود و من با تکیه به ذهنیتی که از مساله یهود بنی قریظه داشتم ماجرای آن دو طائفه (بنی قینقاع و بنی النضیر) برایم با ماجرای بنی قریظه خلط شده بود ،با پوزش اکنون ماجرای نقض عهد بنی النضیر و بنی قینقاع را با بررسی جدیدی که در کتب تاریخی کردم بیان می کنم تا روشن شود که هم در مورد بنی النضیر وحی نازل شد و هم در مورد خیانت بنی قینقاع و هم روشن شود که ماجرای غزوه بنی النضیر و هم ماجرای غزوه بنی قینقاع چه بود.
همانطور که شما هم با اتکاء به سرچ گوگلی اشاره کردی ماجرای بنی النضیر اجمالا این بود که یکی از مسلمانان در جایی دو نفر از قبیله ای که بتازگی در امان پیامبر قرار گرفته بودند را غفلتا کشت زیرا از تامین پیامبر نسبت به آنها بی خبر بود ،و وقتی ماجرا را به پیامبر عرضه کرد ،پیامبر فرمود کار بدی انجام دادی و ما باید خونبهای ایندو نفر را به قبیله اش بدهیم ،بر این اساس پیامبر برای کمک گرفتن از بنی النضیر که هم عهد و هم پیمان او بودند سراغ آنان رفت زیرا مطابق متن معاهده که در ادامه بحث آنرا نقل خواهم کرد ،طرفین تعهد کرده بودند که چنین هزینه های قهری را باتفاق تحمل کنند ،پیامبر به قلاع بنی النضیر رفت و آنان نیز گفتند یا ابا القاسم اینجا باش تا ما مشاوره کنیم ،پیامبر که با ده نفر از یاران خود به آنجا رفته بود به دیوار قلعه تکیه داد و منتظر شد ،گروهی از بنی نضیر در داخل توطئه قتل پیامبر را کردند ،به این شکل که گفتند تعداد همراهان پیامبر هم کم هستند ما سنگ بزرگ آسیاب را از بالا برسر محمد می افکنیم ،و همراهان او را نیز کشته و از شر آنها خلاص میشویم!
در این وقت وحی به پیامبر نازل شد و جبرئیل او را از این توطئه آگاه کرد و پیامبر بسرعت از آنجا دور شد و بمدینه رفت طوری که همراهان هم غافلگیر شدند و بعد که غیبت پیامبر بدرازا کشید به مدینه رفتند و از ماجرای توطئه و نقض عهد بنی النضیر آگاه شدند ،و پیامبر مطابق متن عهدنامه که اگر آنان تعرض به جان مسلمین کردند خونشان هدر است فرمان حمله و محاصره بنی النضیر را صادر کرد ،تا آخر ماجرا که نقل خواهد شد ،و در تواریخ گفته اند که آیه 11 سوره مائده نازل شد(يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ المائده/11).
این اجمال توطئه و نقض عهد بنی النضیر برای قتل پیامبر بود ،چیزی که شما تعبیر کردی :
“”اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟!””.
برخی از منابع تاریخی این ماجرا عبارتند از:
امتاع الاسماع ج 1 ص 188 ببعد
البدایه و النهایه (ابن کثیر) ج 4 ص 75 ببعد
تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 439
تاریخ طبری ج 2 ص 550
الطبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 44
این منابع همه بزبان عربی هستند ، من از باب اینکه رجوع به ماخذ برای خواننده فارسی زبان غیر مسلط بزبان عربی ممکن باشد به ترجمه برخی از این منابع ارجاع داده و عبارتهای فارسی منابع در زمینه ماجرای بنی النضیر را بعینه نقل می کنم تا چگونگی نقض عهد آنان روشن شود و اینکه پیامبر با آنان چه کرد:
در تاریخ ابن خلدون چنین آمده است :
“”غزوه بنى النضير
رسول خدا (ص) به سوى بنى النضير عزيمت نمود تا در اداى ديه آن دو مقتول از آنان يارى جويد. بنى النضير اجابت كردند. پيامبر با ابو بكر و عمر و على و چند تن از اصحاب، پاى يكى از ديوارهايشان نشستند. بنى النضير خواستار مردى شدند كه بر بام خانه فرا رود و سنگى
بر سر او اندازد. از آن ميان عمرو بن جحاش بن كعب، داوطلب شد. خداوند بر پيامبرش حادثه را وحى كرد و او برخاست و هيچ يك از اصحابش را آگاه نساخت و از آنجا برفت. چون درنگش به درازا كشيد اصحاب از پى او به مدينه آمدند. پيامبر (ص) آنان را از وحى و از كيد يهود آگاه ساخت و فرمان داد تا آماده نبرد با يهود شوند. ابن ام مكتوم را در مدينه نهاد و در ماه ربيع الاول سال چهارم هجرى، آهنگ آن ديار كرد. يهود به دژها پناه بردند. مسلمانان شش روز آنان را در محاصره افكندند. پيامبر (ص) فرمود: تا نخلهايشان را بركندند و در آنها آتش زدند. عبد الله بن ابى و منافقان به يهود پيام دادند كه ما با شما هستيم تا پاى مرگ بجنگيد و ديار خود را رها نكنيد. اما نتوانست به يهود يارى رساند و بىآنكه خود خواسته باشد آنان را واگذاشت ولى از پيامبر درخواست كرد كه از ريختن خونشان درگذرد و اجازه دهد كه از آنجا بروند به شرطى كه سلاح با خود نداشته باشند و بيش از يك شتر از اموال خود برندارند. برخى از بزرگان قوم چون حيى بن اخطب و ابن ابى الحقيق به خيبر رفتند و برخى به شام رخت بستند. رسول خدا (ص)، اموالشان را ميان مهاجران تقسيم كرد و به ابو دجانه و سهل بن حنيف كه فقير بودند، نيز چيزى بداد. از بنى النضير، يامين بن عمير بن جحاش و ابو سعد بن وهب [1] اسلام آوردند و بدين سبب اموال خود را حفظ كردند. سوره الحشر درباره اين غزوه نازل شده است.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 422-423).
و در کتاب زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام چنین آمده است :
“”سرنوشت يهود بنى النضير
چنانچه گفتيم رسول خدا صلى الله عليه و آله بعهده گرفت كه ديه آن دو مرد را كه از بنى عامر بدست عمرو بن امية كشته شده بود بپردازد از اين رو در صدد تهيه پول خونبها برآمد، و بهمين منظور با جمعى از اصحاب خود كه على عليه السلام و ابو بكر و عمر نيز با آنها بودند بنزد يهود بنى النضير (كه در حوالى مدينه سكونت داشتند) آمد و از آنها براى پرداخت آن خونبها كمك خواست، زيرا يهوديان بنى النضير هم با رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمان دوستى داشتند و هم با بنى عامر، آنان برسول خدا صلى الله عليه و آله قول همه گونه كمك و مساعدتى دادند ولى در همانموقع كه آن حضرت صلى الله عليه و آله در محله آنها پشت ديوار يكى از خانههاى ايشان بانتظار كمك آنها نشسته بود با هم
__________________________________________________
[1] براى اطلاع از متن اشعار مزبور بصفحه 187 جلد دوم سيرة مراجعه شود.
[2] ج 2: 188- 189.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:143
خلوت كرده گفتند:
شما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مثل امروز پيدا نخواهيد كرد، هم اكنون مردى بالاى بام اين خانه برود و سنگى از بالا بر سر او بيندازد و كارش را تمام كند، شخصى از آن ميان بنام عمرو بن جحاش انجام اين كار را بعهده گرفت و بلا درنگ خود را بالاى بام رساند تا توطئه يهود را اجرا كند.
ولى قبل از آنكه او كار خود را بكند خداى تعالى بوسيله وحى رسول خود را از توطئه ايشان آگاه كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فورا از پشت آن ديوار حركت كرد و مانند كسى كه بدنبال كارى ميرود بدون آنكه حتى اصحاب خود را با خبر كند بطرف مدينه براه افتاد.
اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در بيرون قلعه منتظر آمدن آن حضرت بودند چون ديدند بازگشت او بطول انجاميد نگران شده بجستجوى او پرداختند و از مردى كه از طرف مدينه ميآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او بدانها گفت: كه من رسول خدا صلى الله عليه و آله را در مدينه ديدم.
اصحاب بسوى مدينه شتافتند و چون خدمت آن حضرت شرفياب شدند رسول خدا توطئه بنى النضير را باطلاع آنها رساند و دستور داد تا آماده جنگ با آنها شوند.
سپس ابن ام مكتوم را در مدينه بجاى خود نهاد و در ماه ربيع الاول بقصد جنگ با ايشان حركت كرد، و با همراهان خود قلعههاى ايشان را محاصره كرد، شش روز آنها در محاصره بودند، و در اين مدت عبد الله بن أبى رئيس منافقين مدينه براى ايشان پيغام داد كه مبادا از جاى خود كوچ كنيد، در قلعههاى خود بمانيد و از آنها دفاع كنيد كه ما شما را تسليم محمّد نخواهيم كرد، اگر تصميم بجنگ داريد ما هم با شما هستيم و اگر خواستند شما را بيرون كنند ما هم بهمراه شما خواهيم بود، ولى چون شب ششم شد و از كمك عبد الله بن أبى خبرى نرسيد بستوه آمدند و از طرفى خداوند رعب و ترسى در دلشان انداخت كه ديگر نتوانستند مقاومت كنند و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيغام دادند كه ما حاضريم از اين سرزمين برويم مشروط
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:144
بر اينكه آن حضرت اجازه دهد جز اسلحه هر چه اثاث دارند و شترانشان قدرت حمل آنرا دارند با خود بار كرده ببرند، رسول خدا صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را پذيرفت و آنها هر چه ميتوانستند بر شتران خود بار كرده از قلعهها بيرون آمدند، حتى برخى از آنها درهاى اطاق را با چهار چوب آن كنده و روى شترها بار كردند.
هنگامى كه خواستند از ميان خانههاى خود بيرون بيايند زنها را وادار كردند تا دف بزنند و آواز بخوانند و نوازندگان را مأمور كردند تابانى و مزمار نوازندگى كنند و خلاصه چنان وانمود كنند كه زبون و تو سرى خورده نيستند، و بدين ترتيب با تبختر و تكبر عجيبى كه تا آن روز مانندش ديده نشده بود از وسط شهر مدينه عبور كردند و دسته از آنها مانند: سلام بن ابى الحقيق و كنانة بن ربيع و حيى بن اخطب به خيبر رفتند و ما بقى بشام رهسپار شدند.
فقط دو نفر از ايشان بنامهاى يامين بن عمرو، و ابو سعد بن وهب بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و مسلمان شدند و بدين وسيله جان و مال خود را حفظ كرده و در مدينه ماندند.
و بعضى گفتهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به يامين كه مسلمان شده بود فرمود:
ديدى اين پسر عموى تو (عمرو بن جحاش) چه تصميمى درباره من گرفته بود و چگونه براى كشتن من توطئه كرده بود؟
يامين بعهده گرفت تا او را بخاطر اين جنايت نابود كند و بدنبال همين تعهد مردى را وادار كرد و پولى باو داد تا عمرو بن جحاش را بقتل رسانيد.
ابن اسحاق در پايان داستان اخراج بنى النضير گويد: و درباره بنى النضير تمامى سوره حشر برسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد، آنگاه تفسيرى براى آيات اين سوره ذكر ميكند و سپس اشعارى نيز كه درباره بنى النضير گفته شده نقل ميكند””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 371).
نیز در کتاب المغازی واقدی چنین آمده است :
“”جنگ بنى نضير
اين واقعه در ماه ربيع الاول، كه سى و ششمين ماه هجرت رسول خداست، اتفاق افتاده است.
محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، محمد بن صالح، محمد بن يحيى بن سهل، ابن ابى حبيبه، معمر بن راشد و گروهى ديگر هر يك بخشى از اين روايت را برايم گفتهاند. بعضى از ايشان مطالب خود را از ديگرى شنيده است و من مجموع آنچه را كه آنها گفتهاند، مىنويسم. گويند: چون عمرو بن اميه از بئر معونه برگشت و به محل قنات رسيد، به دو نفر از بنى عامر برخورد و از نسب آن دو سؤال كرد، آنها نسب خود را گفتند، او منتظر ماند و همينكه آن دو خوابيدند، هر دو را كشت و پس از اندك زمانى، كه بيش از چند دقيقه طول نكشيد، به حضور پيامبر (ص) رسيد و اين خبر را داد.
پيامبر (ص) فرمود: كار بدى كردى، آنها از من امان داشتند! گفت: من اطلاعى نداشتم و مىپنداشتم كه هنوز مشرك و كافرند، وانگهى، قوم ايشان آن خيانت را نسبت به ما
__________________________________________________
[1] به ديوان حسان، چاپ بيروت، ص 217 و به سيره ابن هشام، ج 3، ص 188، كه اختلافات مختصرى با متن دارد، مراجعه كنيد.- م.
[2] در ديوان حسان، ص 35 و در سيره ابن هشام، ج 3، ص 187، فقط چهار بيت آمده است.- م.
المغازى/ترجمه،متن،ص:269
روا داشته بودند. عمرو بن اميه لباسها و وسايل جنگى آن دو را هم با خود آورده بود، پيامبر (ص) دستور داد به آنها دست نزنند تا همراه خون بهايشان، براى بستگان آنها بفرستند. عامر بن طفيل هم كسى را به سراغ پيامبر (ص) فرستاد و پيام داد: مردى از ياران تو، دو نفر از افراد مرا كشته است در صورتى كه هر دو نفر از تو امان داشتهاند، پس، خون بهاى هر دو را براى ما بفرست. پيامبر (ص) براى مذاكره درباره پرداخت خون بهاى آن دو به قبيله بنى نضير رفتند، زيرا، بنى نضير همپيمان بنى عامر بودند، پيامبر (ص) يك روز شنبه بدين منظور از مدينه بيرون آمدند، گروهى از مهاجران و انصار هم همراه آن حضرت بودند. آنها در مسجد قبا نماز گزاردند، سپس، پيش بنى نضير، كه در مجمع خود بودند، آمدند. پيامبر (ص) و يارانش نشستند و رسول خدا در مورد كمك بنى نضير براى پرداخت خون بهاى دو نفرى كه عمرو بن اميه آنها را كشته بود، صحبت فرمود. بنى نضير گفتند: اى ابو القاسم، هر چه دوست داشته باشى انجام مىدهيم، چطور شده است كه لطف كرده و به ديدار ما آمدهاى، بنشين تا غذا بياوريم! پيامبر (ص) نشسته و به ديوار خانهاى تكيه داده بود. در اين هنگام، گروهى از آنها با يك ديگر خلوت كرده و درگوشى صحبت كردند. حيىّ بن اخطب گفت: اى گروه يهود، محمد همراه عده كمى از ياران خود كه به ده نفر نمىرسند اينجا آمده است- در آن روز ابو بكر و عمر و على (ع) و زبير و طلحه و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير و سعد بن عباده همراه پيامبر (ص) بودند- پس بايد از بالاى پشت بام اين خانه سنگى بر سر او افكند و او را كشت، چون هيچ وقت او را تنهاتر از اين ساعت نمىيابيد! اگر او كشته شود، ياران او پراكنده خواهند شد، قريش به مكه برخواهند گشت و فقط افراد قبيلههاى اوس و خزرج، كه همپيمانان شمايند، اينجا باقى مىمانند. بنابر اين كارى را كه بالاخره يك روزى بايد انجام دهيد، الآن تمامش كنيد! پس، عمرو بن جحاش گفت: من هم اكنون بالاى پشت بام مىروم و سنگ را بر او مىافكنم. سلّام بن مشكم گفت: اى قوم فقط اين دفعه حرف مرا گوش كنيد و پس از آن، در موارد ديگر با من مخالفت كنيد! و به خدا، اگر اين كار را بكنيد، معروف خواهد شد كه ما نسبت به محمد غدر و مكر كردهايم و اين نقض عهد و پيمانى است كه ميان ما و او بسته شده است، اين كار را نكنيد! و به خدا سوگند، اگر اين كار را بكنيد، هر كس كه تا روز قيامت سرپرستى اسلام را به عهده بگيرد، دشمنى خود را با يهود آشكار خواهد ساخت! در اين موقع كه سنگ را آماده كرده بودند، كه بر سر پيامبر (ص) بيفكنند و او را بكشند، جبرئيل آن حضرت را از قصد ايشان آگاه ساخت و رسول خدا بسرعت برخاست و چنين وانمود فرمود كه براى انجام كارى مىرود و آهنگ مدينه فرمود. ياران پيامبر
المغازى/ترجمه،متن،ص:270
(ص) نشسته بودند و صحبت مىكردند و تصور مىكردند كه رسول خدا براى انجام كارى رفته است و باز مىگردد، ولى چون از مراجعت آن حضرت مأيوس شدند، ابو بكر گفت: نشستن ما در اينجا فايدهاى ندارد، معلوم است پيامبر (ص) دنبال كارى رفته است و بر نمىگردد. پس، برخاستند، حيى بن اخطب گفت: ابو القاسم عجله كرد! حال آنكه ما قصد داشتيم خواسته او را برآوريم و در حضورش غذا بخوريم. يهود از كردار خود سخت پشيمان شدند. پس، كنانة بن صويراء به آنها گفت: آيا فهميديد كه چرا محمد برخاست و رفت؟ گفتند: به خدا، نه. گفت: محمد از مكر و قصد شما آگاه شد. پس، نسبت به خود خدعه و مكر مكنيد، به خدا سوگند، او پيامبر خداست و برنخاست مگر اينكه آگاه شد و به هر حال او خاتم انبياست، البته شما طمع داشتيد كه پيامبر خاتم از فرزندان هارون باشد، ولى بايد بدانيد كه خداوند هر كس را بخواهد به آن منصب برمىگزيند. كتابهاى ما و آنچه كه در تورات آموخته و خواندهايم، كه تغيير- ناپذير است، حاكى از اين است كه زادگاه آن پيامبر مكه و محل هجرت او مدينه است و صفات محمد همچنان است كه هيچ اختلافى با آنچه كه در كتابهاى ما بيان شده است ندارد و يقين داشته باشيد آنچه كه او براى شما آورده است بهتر از جنگ كردن با اوست و اطاعت هر فرمانى هم كه در اين مورد صادر كند، آسانتر و بهتر از اين است كه با او بجنگيد. و گويى من مىبينم كه شما، در حالى كه كودكانتان گريه مىكنند، بايد از اين سرزمين بكوچيد، خانههاى خود را ترك كنيد و اموال خود را رها سازيد و حال آنكه اموال و ثروت شما مايه شرف شماست. اكنون هم دو پيشنهادى را كه دارم بشنويد و اطاعت كنيد، چون در راه سوم خيرى نخواهد بود! گفتند: دو پيشنهاد تو چيست؟
گفت: نخست اينكه اسلام آوريد و به آيين محمد در آييد تا اموال و اولادتان در امان باشد، بعلاوه، از گزيدگان اصحاب او خواهيد شد، از سرزمين خود بيرون نمىرويد و اموالتان هم در دست خودتان باقى مىماند. گفتند: ما از تورات و عهد موسى بيرون نمىرويم و آن را رها نمىكنيم! گفت: پس در اين صورت، يقين بدانيد كه محمد براى شما پيام مىفرستد كه: از سرزمين من بيرون برويد. پيشنهاد دوم من اين است كه:
بپذيريد و بيرون برويد، چون در غير اين صورت، خون و مال شما هدر خواهد شد و حال آنكه اگر بپذيريد اموالتان براى خودتان باقى خواهد بود، اگر خواستيد مىفروشيد يا با خود مىبريد. گفتند: اين پيشنهاد را مىپذيريم. گفت: براى من هم همين پيشنهاد دومى بهتر است، هر چند اگر شما آبروى مرا نمىبرديد، مسلمان مىشدم، ولى به خدا، دلم نمىخواهد كه دخترم شعثاء به خاطر مسلمان شدن من مورد شماتت قرار گيرد، پس، هر چه بر سر شما بيايد بر سر من هم خواهد آمد””.
(المغازی/ترجمه ص 268).
این
دنباله:
این بود ماجرای بنی النضیر و اجلاء و اخراج آنان از مدینه توسط پیامبر به سبب نقض پیمانی که با ایشان بسته بودند.
امیدوارم آقا رضا اکنون متوجه شده باشد که “آنها چی کار کرده بودند”.
اما ماجرای نقض عهد یهود بنی قینقاع اجمالا این است که پیامبر مطابق برخی از نقلها از طریق وحی از سرکشی و اراده خیانت آنان مطلع شد،مطابق آیه (وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنينَ. الانفال/58) ماجرا این بود که پیامبر در جنگ بدر به پیروزی رسیده بود که بر اساس این آیه از نقض عهد و اراده خیانت بنی قینقاع آگاه شد ،به بازار قینقاع رفت و در آنجا ایستاد و آنان را موعظه کرده و از پیامبری خویش سخن گفت و دوباره آنان را بر اساس نشانه هایی که در کتب خود نسبت به او داشتند دعوت به اسلام کرد و نسبت به توطئه و خیانت و نقض عهد به آنها هشدار دار که اگر چنین کنید با ما مقاتله خواهم کرد ،مطابق نقلها که خواهد آمد آنان به تمسخر و ریشخند او پرداختند و گفتند تو خیال کردی اگر گروهی از مشرکین را شکست دادی ما هم مثل آنها هستیم؟! خیر ما چنینیم و چنانیم و از تو شکست نخواهیم خورد.
در این گیرو دار یکی از زرگران یهودی نسبت به یک زن مسلمان که در بازار بود اهانتی کرد که یکی از مسلمانان او را بقتل رساند ،و در مقابل چند یهودی هم آن مسلمان را بقتل رساندند و ماجرا بالا گرفت و غزوه بنی قینقاع بوجود آمد…
منابع عربی این ماجرا عبارتند از :
1-امتاع الاسماع ج 1 122 و ج 8 ص 346
2-البدایه و النهایه ابن کثیر ج 4 ص 3-4
3-تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 432
4- السیره النبویه ابن هشام ج 2 ص 47-50
5-تاریخ الطبری ج 2 ص 480
6- الطبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 21-22
اکنون برای کمک به خواننده فارسی زبان غیر مسلط بزبان عربی چند نمونه از ترجمه این منابع را بعینه نقل می کنم تا خوانندگان در آن تامل کنند:
ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد :
“”غزوه بنى قينقاع
چون رسول خدا (ص) از بدر بازگشت روزى در بازار بنى قينقاع ايستاد و آنان را موعظه كرد و آنچه را كه در باب او در كتابهايشان آمده بود، فرا يادشان آورد و آنان را بيم داد كه مباد به سرنوشت قريش دچار شوند. ولى آنان پاسخهاى ناهموار دادند و گفتند: «اگر در جنگ با مردمى كه شيوه نبرد نمىدانند، پيروز شدهاى، مغرور مشو. به خدا سوگند اگر با ما نبرد كنى ما را خواهى شناخت.» پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَ إِمَّا تَخافَنَّ من قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ 8: 58. و نيز گويند به سبب منازعه در بازارشان، مسلمانى يهوديى را كشته بود.
آنان بر مسلمانان بشوريدند و پيمان بشكستند و اين آيه نازل شد. پس رسول خدا (ص) ابو لبابه را به جاى خود در مدينه نهاد و با هفتصد مرد جنگجو كه سيصد تن آنان زره بر تن داشتند، به سوى آنان روانه شد. مساكنشان در اطراف مدينه بود. زرع و نخلى نداشتند. مردمى بازرگان بودند، از مال خود سود مىبردند. قوم عبد الله بن سلام بودند. پيامبر پانزده شب آنان را در محاصره گرفت و با هيچ يك از آنان سخن نگفت، تا به فرمان او گردن نهادند.
آنگاه همه را دست بر بست تا بكشد. عبد الله بن ابى بن سلول شفاعت كرد تا پيامبر از ريختن خونشان باز ايستاد. اما فرمان داد كه از آنجا بروند و هر چه سلاح و مال داشتند، از ايشان بستد. و عبادة بن الصامت را فرمان داد كه آنان را تا خيبر بدرقه كند. رسول خدا خمس غنايم را گرفت و اين نخستين خمسى بود كه مىگرفت. پس به مدينه بازگشت و در قربانى اضحى شركت جست و در صحرا با مردم نماز خواند و دو گوسفند به دست خود قربانى كرد و گويند كه اين نخستين قربانى او بود””.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 416)
نیز طبری در تاریخ خود آورده است :
“”جنگ بنى قينقاع
محمد بن اسحاق گويد: قصه بنى قينقاع چنان بود كه پيمبر آنها را در بازارشان فراهم آورد و گفت: «اى گروه يهود از خدا بترسيد كه شما را نيز بليهاى چون قرشيان دهد، بياييد مسلمان شويد شما مىدانيد كه من پيمبر مرسلم و اين را در كتاب خويش و پيمان خدا مىبينيد.» يهودان بنى قينقاع گفتند: «اى محمد پندارى كه ما نيز قوم تو هستيم، مغرور مشو كه با كسانى رو به رو شدى كه جنگ نمىدانستند و فرصتى به دست آوردى، به خدا اگر با ما جنگ كنى خواهى ديد كه چگونه كسانيم.» قتاده گويد: «يهودان بنى قينقاع نخستين گروه يهودان بودند كه ما بين بدر و احد پيمان شكنى كردند و با پيمبر به جنگ برخاستند.» 479) (480 زهرى گويد: «جنگ پيمبر خدا با بنى قينقاع در شوال سال دوم هجرت بود.» عروه گويد: جبريل اين آيه را براى پيمبر آورد كه «وَ إِمَّا تَخافَنَّ من قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ 8: 58 [1]» يعنى: «اگر از گروهى خيانتى بدانستى منصفانه به آنها اعلام كن.» و چون جبريل آيه را به سر برد پيمبر گفت: «من از بنى قينقاع بيمناكم» و به حكم همين آيه به جنگ ايشان رفت.
واقدى گويد: «پيمبر پانزده روز يهودان بنى قينقاع را محاصره كرد كه هيچكس از آنها به جنگ نيامد، آنگاه به حكم پيمبر خدا تسليم شدند و دستهايشان را ببستند، پيمبر مىخواست آنها را بكشد، ولى عبد الله بن ابى درباره آنها سخن
__________________________________________________
[1] انفال: 58
تاريخالطبري/ترجمه،ج3،ص:998
كرد.» ابن اسحاق گويد: وقتى يهودان به حكم پيمبر خدا تسليم شدند عبد الله بن ابى پيش وى آمد و گفت: «اى محمد با وابستگان من نيكى كن.» و اين سخن از آن جهت گفت كه يهودان بنى قينقاع هم پيمان خزرجيان بودند.
پيمبر پاسخ نداد، و باز عبد الله گفت: «اى محمد با وابستگان من نيكى كن.» و پيمبر روى از او بگردانيد.
گويد: و عبد الله دست در گريبان پيمبر كرد كه فرمود: «مرا رها كن» و خشمگين شد چنانكه چهره وى تيره شد، و بازگفت: «مرا رها كن» عبد الله گفت: «بخدا رهايت نكنم، تا با وابستگان من نيكى كنى، مىخواهى چهارصد بىزره و سيصد زره پوش را كه مرا در مقابل سياه و سرخ حفظ كردهاند در يك روز بكشى كه من از حوادث در امان نيستم و از آينده بيم دارم.» 480) (481 قتاده گويد: پيمبر فرمود: «آنها را رها كنيد كه خدا لعنتشان كند و او را نيز با آنها لعنت كند.» پس يهودان را رها كردند و بفرمود تا از ديار خويش بروند و خدا اموالشان را غنيمت مسلمانان كرد، زمين نداشتند كه كارشان زرگرى بود و پيمبر سلاح بسيار با لوازم زرگرى از آنها گرفت، و عبادة بن صامت آنها را با زن و فرزند از مدينه ببرد تا به ذباب رسانيد و مىگفت: «هر چه دورتر بهتر.» در جنگ بنى قينقاع پيغمبر ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه جانشين خويش كرده بود””.
(تاریخ طبری/ترجمه ج 3 ص 997).
همچنین ابن هشام در سیره خود اینطور می نویسد:
“”سرنوشت يهود بنى قينقاع
(يهود بنى قينقاع جماعتى بودند كه در مدينه بتجارت و كسب و زرگرى مشغول بودند و چنانچه در جلد اول گذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از ورود بمدينه پيمان عدم تعرض با آنها بسته بود) و پس از جنگ بدر رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را در بازار خودشان (كه بنام آنها) بازار بنى قينقاع (موسوم بود) جمع كرده و موعظهشان فرمود و از آن جمله فرمود:
__________________________________________________
[1] سيرة ج 2: 45.
[2] فرع نام قريهاى است در شانزده فرسنگى مدينه.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:76
«اى گروه يهود بترسيد كه همان عذابى كه خدا بر سر قريش فرود آورد بر سر شما هم نازل كند. بيائيد و مسلمان شويد زيرا شما بخوبى دانستهايد كه من پيامبر مرسل خدا هستم و اين مطلب را در كتابهاى خويش خواندهايد و خدا در اين باره از شما عهد و پيمان گرفته است!» يهوديان در پاسخ آن حضرت گفتند: اى محمّد تو خيال كردى ما هم مثل قريش هستيم؟ از اينكه با يك دسته مردمان بىخبر از فنون جنگى برخورد كردى و بر آنها پيروزى شدى مغرور مباش! و اگر بجنگ ما آمدى خواهى دانست كه ما چگونه مردمانى هستيم! و بعقيده ابن عباس آيات (12 و 13) آل عمران نيز در همين باره نازل شد.
پيمان شكنى يهود بنى قينقاع و سبب جنگ آنها با مسلمين:
يهود بنى قينقاع نخستين دستهاى بودند كه پيمان خود را با مسلمانان شكستند و سبب شدند تا مسلمانان در صدد جنگ با آنها برآيند.
جريان از اين قرار بود كه زن عربى از مسلمانان ببازار يهود بنى قينقاع آمد و جنسى را كه همراه خود براى فروش آورده بود بفروخت سپس بدر دكان زرگرى يهودى آمده و در آنجا نشست، يهوديان اصرار داشتند كه آن زن روى خود را بگشايد ولى او خوددارى كرد، زرگر يهودى كه خوددارى او را از گشودن رويش مشاهده كرد برخاست و بدون اينكه آن زن بفهمد دامن پيراهنش را از پشت سر بلند كرد و ببالاى آن گره زد، زن عرب بى خبر از همه جا همينكه از جا برخاست قسمت پائين بدنش از پشت سر يكجا نمايان شد و يهوديان بر او خنديدند.
زن كه تازه از جريان مطلع شده بود (شديدا ناراحت شد و) فرياد كشيد، يكى از مسلمانان كه شاهد اين جريان بود بآن زرگر حمله كرد و او را بكشت ساير يهوديان نيز بآن مرد مسلمان حمله كرده او را كشتند، مسلمانان كه از قصه آگاه شدند در صدد انتقام برآمدند و بدين ترتيب ميان آنها و يهود بنى قينقاع بهم خورد و سبب شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجنگ ايشان برود.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:77
در اين سفر كه پانزده روز طول كشيد رسول خدا بشير بن عبد المنذر را بجاى خويش در مدينه منصوب فرمود (يهود بنى قينقاع كه تاب جنگ را نداشتند بقلعههاى خويش پناهنده شدند) پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله اطراف خانههاى ايشان را محاصره كرد و اين محاصره پانزده روز طول كشيد، بنى قينقاع بتنگ آمده ناچار بتسليم شدند.
و چون يهوديان مزبور با قبيله خزرج همپيمان بودند از اين رو عبد الله بن أبى (كه از بزرگان خزرج و ضمنا از منافقين مدينه بود) چون ديد آنها ناچار بتسليم شدند و سرنوشت آنها بدست محمّد صلى الله عليه و آله افتاده (در صدد برآمد تا بهر وسيله شده از كشتن آنها جلوگيرى كند و) بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفت: اى محمّد درباره دوستان من بايد بنيكى رفتار كنى! رسول خدا صلى الله عليه و آله اعتنائى نكرد، مجددا تكرار كرد. اين بار نيز حضرت اعتنائى نكرد، بار سوم دست در شكاف زره يا گريبان رسول خدا صلى الله عليه و آله كرده و آنرا محكم گرفت گفت: اى محمّد درباره دوستان من بنيكى رفتار كن! حضرت خشمناك شده فرمود: رها كن، عبد الله حضرت را رها نكرد و گفت تا درباره ايشان نيكى نكنى رهايت نمىكنم، اينها هفتصد نفر مردان جنگجو و مسلحى هستند كه سيصد نفرشان زره و جوشن دارند و مرا تا كنون از دشمنان سرخ و سياه حفظ كردهاند من نمىتوانم تو را رها كنم كه بيك روز تمامى آنها را از دم تيغ بگذرانى و بكشى زيرا من از اوضاع آينده بر خويش بيمناك هستم! رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چنان ديد از كشتن آنها صرف نظر كرد (ولى چنانچه مورخين گويند دستور داد كه بايد تمامى آنها باغ و خانه و زندگى خود را ترك گويند و از مدينه خارج شوند، و اين دستور عملى شد و يهود مزبور ناچار شدند از خانه و زندگى خود دست بكشند و به «أذرعات» شام بروند، و بدين ترتيب مسلمانان گذشته از بيرون كردن دشمنانشان مالك خانه و زندگى آنها نيز شدند و غنيمت بسيارى بچنگ آوردند) در ميان مردم مدينه عبادة بن صامت نيز كه از قبيله بنى عوف بود مانند
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:78
عبد الله بن أبى با يهود مزبور همپيمان بود ولى هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجنگ آنها رفت بر عكس عبد الله بن أبى از حمايت ايشان دست كشيده بنزد آن حضرت آمده صريحا گفت: يا رسول الله من از اين دشمنان خدا و پيمانشان بيزارى مىجويم و بدين ترتيب رسما ارتباط و دوستى خود را با آنها قطع ميكنم و بنا بگفته ابن اسحاق آيات (51- 56) سوره مائده نيز درباره رفتار او و عبد الله بن أبى نازل گشت “”.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 2 ص 75- 78).
آقا رضا بنابر این فاکت های تاریخی معلوم شد :
اولا نقض عهد یهود بنی النضیر و بنی قینقاع چه بود
ثانیا هردو ماجرا متکی به وحی و نزول قرآن بود ،در ماجرای بنی قینقاع آیه 58 سوره انفال نازل شده بود که بعد نشانه های نقض عهد بنی قینقاع ظاهر شد و در ماجرای موعظه پیامبر به آنان و ماجرای آن زن و کشته شدن آن مسلمان و آن یهودی به اوج رسید و به جنگ ختم شد.
و در ماجرای بنی النضیر که قصد ترور پیامبر را کرده بودند مطابق برخی نقلها آیه 11 مائده نازل شده است یا جبرئیل او را باخبر کرده بود،و مطابق برخی نقلهای نادرتر یکی از عقلای آن یهود که از ماجرا باخبر بود آمد و به پیامبر خبر داد و پیامبر از آنجا دور شد.
و بر اساس آن معاهده ای که متن کامل آن خواهد آمد اگر یکی از طرفین نقض عهد و ثصد جان دیگری را می کرد خون او هدر بود ،بر اساس نقلهایی که ریفرنس شد پیامبر با وساطت برخی از کشتن ایندو قبیله منصرف شد و به اخراج یا اجلاء آنان از مدینه اکتفاء کرد.
مطلب طولانی شد ،ادامه بحث که اختصاص به ماجرای بنی قریظه دارد را در کامنت دیگری پی خواهم گرفت.
با سپاس
مرتضی
2:10 ب.ظ / می 16, 2014
با سلام و پوزش از تاخیری که پیش آمد بحث با آقا رضا را پی می گیرم
آقا رضا شما در فقره 6 عطف به برداشتهایی که داشتی اینطور نوشتی:
“”6. حاجی جون- تو با گفتن این جمله: +… پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند…+
میخوای چی رو تایید کنی؟ میخوای بگی اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟ حق اونا مرگ بوده ولی بهشون لطف شده؟ انصاف هم خوب چیزیه!
فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!””.
(پایان نقل قول )
پاسخ این است که آری اخوی میخواستم همین را که گفتی بگویم ،زیرا با بحث های تاریخی و ریفرنسهایی که داده شد معلوم شد که دو قبیله یهودی بنی النضیر و بنی قینقاع با عهد کنی خود میثاقی که بین آنها و پیامبر بود را نقض کردند،و مطابق قرار دادی که متن مفصل آنرا نقل خواهم کرد ،بدلیل نقض عهد خون آنها مطابق توافقی که امضاء شده بود مباح بوده است،در عین حال پیامبر اسلام بجهت وساطت های موکدی که از سوی برخی هم پیمانان آنها که مسلمان بودند یا دوست پیامبر بودند ،حاضر شد که از خون آنان بگذرد و با یکدرجه تخفیف آنها را از مدینه اخراج کند و آنان نیز بهرحال با رضایت از اینکه زنده مانده اند! آنجا را ترک کردند ،این از نظر شما اشکالش چیست؟ مساله این است که پیامبر چنانکه عرض شد در ابتدای ورود به مدینه به آنان بخوبی و با اخلاق اسلامی رفتار کرد و حتی قرار داد امضاء کرد ،این آنان بودند که نقض عهد کردند و به کیفر رسیدند ،بقیه ماجرا دیگر ابراز احساساتی است که می کنید.
اینکه در ادامه گفتی :
“”اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟””.
اولا آنجا اصالتا سرزمین یهود نبوده است ،و تاریخ حاکی است از اینکه تمرکز یهود در شامات و بیت المقدس و سوریه فعلی بوده است و اینها روی انگیزه هایی از جمله شاید منافع اقتصادی به حوالی یا داخل مدینه کوچ کرده بودند.
ثانیا من نمیگویم اخراج آنها کار ساده یا کوچکی بوده است ،این مقتضای تخلف از قرار داد بوده است،و بهتر از این بوده است که بمقتضای قرار داد بقتل برسند.مثل اینکه شما در کارخانه ای استخدام شوی و کارفرما در ضمن قرار داد با شما شرط کند و از شما امضاء بگیرد که فلان تخلف را در محیط کار انجام ندهی و اگر انجام دادی مثلا جریمه خواهی شد یا اخراج خواهی شد ،و شما بهر علتی این تخلف را انجام دهی ،در این صورت اگر کارفرما بمقتضای قرار دادی که امضاء کردی شما را اخراج کرد،عقلاء کارفرما را مذمت نمی کنند ،بلکه می گویند کارگر نباید تخلف می کرد و کارفرما مطابق قرار داد عمل کرده است.
اینکه در ادامه گفتی :
“”فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!””.
دیگر خودت میدانی حرفهایی حدسی و تخمینی و احساساتی ،یا بتعبیر دیگر قیاس مع الفارق است ،چون ثابت شد که اخراج آندو قبیله یهود “مث آب خوردن” بی دلیل نبود و اگر آنان تخلف از معاهده نمی کردند،دچار چنین عقوبتی نمی شدند.
البته مساله اشغال سرزمین فلسطین توسط رژیم اشغالگر قدس خاستگاههای دیگری داشته است و ارتباطی به فک کنم ما ندارد که آنها آمده باشند تاریخ را دیده باشند و بر اساس این وقایع تاریخی آنجا چنین کاری کرده باشند،لطفا تجاهل و خلط مبحث نکن ،البته بحث از اشغال فلسطین هم بحث جدایی است که حق این است که اعقاب یهود چند هزار سال قبل در عهد سلیمان و داود آنجا بوده اند بعد دین مسیحیت به آنجا آمده است و در نسلهای بعدی گروه زیادی از همان یهود مسیحی شدند ،بعد هم که اسلام آمد بسیاری از آنها مسلمان شدند و برخی هم جد اندر جد یهودی ماندند،پس در واقع آن نسل چند هزار سال قبل منقرض شده بودند و بافت جمعیتی ساکنان فلسطین مخلوطی از مسیحیان و مسلمانان و یهود بوده اند که یهود اصلا در اقلیت محض هم بوده اند ،بعد اینها تقریبا 60 سال قبل بر اساس انگیزه های سیاسی و نژاد پرستانه خود را وارث آن سرزمین دانستند،به این استدلال که چند هزار سال قبل اجداد ما اینجا زندگی می کرده اند،و برخی قدرت های بزرگ هم منفعت خود را در این اشغال و پراکندگی دانستند و به بهانه هولوکاست که اجمالا هم هولوکاست درست است و بحث در میزان آن کشتار وحشیانه هیتلر است ،یهودیان را از روسیه و مناطقی از اروپا به اینجا آوردند و رژیم نژاد پرست اسرائیل را تحمیل کردند.
بنظرم راه حل درست این است که همه آوارگان فلسطینی با هر ملیت و دینی به آنجا بازگردند و با یک انتخابات آزاد مسلمانان و مسیحیان و یهودیان ساکن آنجا حکومت خود را تشکیل دهند و رژیم اسرائیل منحل شود.
در واقع این سوال درستی است که اگر یهود در جنگ جهانی دوم قربانی بیرحمی نازی ها شدند چرا جورش را باید فلسطینی ها بکشند؟! خوب خود اروپایی ها و امریکا و غیرو این یهودیان آواره و بازماندگان و اعقاب آن جنایت بزرگ هیتلری را اسکان دهند.
این واقع و راه حل ماجرای فلسطین است ،و نباید مسائل تاریخی 1400 سال قبل را با وقایع امروزی اتصال نامربوط داد.
و بالاخره در فقره هفتم اینطور فرمودی که :
“”7. در ادامه نوشتی: +…البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند. +
آره حاجی جون- اینو راست میگی. بعد از حشر و اخراج اونا از مدینه- رئیس رونده شدۀ قبیله بنی نضیر با مکیان همدست شد و سعی در تلافی داشت””.
(پایان نقل قول)
بسیار خوب آنان سعی در تلافی داشتند و جنگهایی هم پیش می آمد،خوب دوست من در جنگ هم حلوا خیرات نمی کنند،شما وقتی مقابل شخصی یا گروهی می ایستی و اعلان جنگ میدهی و قصد داری دودمان آنها را بباد دهی ،طرف مقابل هم با شما می جنگد و دودمان شما را بباد می دهد،جنگ جنگ است دیگر،می خواستند مطابق معاهده رفتار کنند و سالم و سرحال زندگی کنند،وقتی به اختیار خود چنین کاری کردند و باصطلاح خربزه خوردند،باید پای لرزش هم بنشینند.
خوب دوست من آقا رضا من این بخش اول را که عبارتت تمام شد همین جا بپایان می برم،و ادامه گفتار را در کادر پاسخ ذیل بخش دومت پی می گیرم،البته بحثها کمی نامرتب و پس و پیش شد،که من قصد دارم بعد که بحث تمام شد برای سهولت بررسی شما و نیز سهولت خوانش خوانندگان همه جوابیه ام را کپی کرده و در کامنت مستقلی در همین صفحه قرار دهم ،می بینی که من دوست باوفائی هستم ،هم بفکر شما هستم و هم بفکر خوانندگان و هم بفکر نظم صفحات سایت آقای نوریزاد.
میرویم به بررسی ادامه فرمایشات ات در قسمت دوم ،ببینم میتوانم امروز جمعه آنرا بپایان برسانم یا خیر.
مرتضی
10:33 ب.ظ / می 16, 2014
بازم سلام داش رضا
در این قسمت به قسمت دوم فرمایشاتت پاسخ میدهم ،یعنی قسمت اصلی ماجرا که آن دوستمون قضایای سوریه را به آن تشبیه کرده بود و این بحثها را پیش آورده بود.
شما در این قسمت در فقره اول اینطور نوشتی :
“”آقا مرتضی
در ادامه جواب دومت و ماجرای قوم بنی قریظه باید بگم:
1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن!!””.
(پایان نقل قول)
ببین آقا رضا اینجا چند نکته هست ،یکی اینکه بنی قریظه نقض عهد کردند یا نکردند،من میگویم نقض عهد کردند ،برای اینکه یکی از مواد قراردادی که با پیامبر امضاء کرده بودند این بود که اگر دشمنی به طرفین قرار داد (مسلمانان و بنی قریظه) هجوم کرد طرفین متعهدند که متحد شده و با آن مهاجم بجنگند،و بنی قریظه به این تعهد عمل که نکردند هیچ ،بلکه بر اساس شواهد تاریخی قصد هجوم به داخل مدینه و از پشت خنجر زدن داشتند که پیامبر پانصد نفر را به مقابله آنان فرستاد و آنان را به قلعه های خود عقب راند،علاوه بر این تاریخ می گوید آنان نقش ستون پنجم و جاسوسی دشمن را بعهده داشتند و وقتی پیامبر و مسلمانان در بیرون مدینه و گرداگرد خندق بزرگی که دور مدینه کشیده بودند و تحت محاصره لشکر بزرگ ده هزار نفری احزاب و مشرکان قرار داشتند و با آنها درگیر بودند اینها در پشت جبهه و در داخل مدینه هم جوسازی و ایجاد جو رعب و نا امیدی و شکست می کردند و هم علاوه بر آن کمک های مالی و غذایی و باصطلاح امروز لوژستیک به آنها می کردند،اینها بنظر شما جرم و نقض عهد نبوده است؟ کمک که باید می کردند نکردند، این خود نقض عهد بود ،در عین حال با وسوسه یکی از روسای یهودیان بنی النضیر که بقول شما در صدد تلافی بودند به عهدنامه پشت کردند بخیال اینکه کار مسلمانان تمام است! و کارهایی را که توضیح دادم انجام دادند،این کلیت ماجرای نقض عهد بنی قریظه بوده است،بنابر روضه خوانی شما برای آنان تحت این عنوان که بابا این بیچاره ها در اردوی مقابل نبودند و با مسلمانان جنگ نکردند،روضه خوانی بی اساس است.
من در اینجا بروش بحثهای گذشته ابتدا فاکت های تاریخی مطالب ذکر شده را از منابع عربی و فارسی می آورم ،پس از آن هم متن کامل آن عهدنامه را میاورم تا ببینی که آن بخشی که من نقل کردم کلی بود و متن کامل بطور مستند چه بود،و همه روضه خوانی های شما در مورد مفاد معاهده نادرست بود و نباید برای یهود ناکث و عهد شکن روضه خواند.
1- یعقوبی در تاریخ خود اینطور نوشته است:
“”جنگ بنى قريظه [1]
سپس بدنبال خندق جنگ بنى قريظه پيش آمد و اينان طايفهاى از جذام برادران نضيرند و گفته مىشود كه يهود شدنشان در روزگار عاديا بن سموئل بود، سپس در كوهى بنام” قريظه” فرود آمدند و بان نسبت داده شدند و بقولى” قريظه” نام نياى آنها است.
ميان اينان و رسول خدا قرار صلحى بود پس آن را شكستند و با قريش پيوستند.
پس سعد بن معاذ و عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير را پيش آنها فرستاد تا پيمان را بيادشان آوردند ليكن پاسخى زشت دادند. پس چون قريش روز خندق در هم شكسته شدند، رسول خدا على را خواست و باو گفت: پرچم مهاجران را بسوى بنى قريظه پيش بر، و گفت: شما را سوگند ميدهم كه نماز عصر را جز در بنى قريظه نخوانيد، و درازگوشى از خود را سوار شد و چون نزديك آنان رسيد على بن ابى طالب او را ديدار كرد و گفت: اى رسول خدا، نزديك مرو! پس گفت گمان ميكنم اينان بد گفتهاند.
گفت: آرى اى رسول خدا، و گفته ميشود كه با اشاره دست چنين و چنان گفت، پس كوه شكافته شد تا او را ديدند و گفت: اى پرستشكنندگان طاغوت، اى روهاى ميمونها و خوكها، خدا با شما بكند و كرد. پس گفتند: اى ابو القاسم تو كه ناسزاگو نبودهاى! پس شرم كرد و به پشت بازگشت، كسى از مهاجران از رسول خدا وانماند و عموم انصار را بازگردانيد پس از بنى قريظه كشت، سپس بقلعهها پناه بردند و رسول خدا چند روزى آنان را محاصره كرد تا بداورى سعد بن معاذ انصارى تن دادند، سعد در حال بيمارى حاضر شد و باو گفتند: بگو اى ابو عمرو و نيكى كن. پس گفت: سعد را آن
هنگام رسيده است كه او را در راه خدا ملامت سرزنشكنندهاى نگيرد آيا بحكم من تن دادهايد؟ گفتند: آرى. [سپس گفت] حكم دادم كه مردان جنگى ايشان كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گردند و خواستههاشان براى مهاجران باشد نه انصار. پس رسول خدا گفت: لقد حكمت بحكم الله من فوق سبع السماوات،” راستى بحكم خدا از بالاى هفت آسمان، حكم كردى.” سپس آنان را ده ده پيش داشت و گردن زد و شمارهشان هفتصد و پنجاه نفر بود، پس رسول خدا بازگشت و از آنها شش دخترك برگزيد و بر بينوايان بنى هاشم بخش كرد و براى خويش هم يكى از آنان برگرفت كه نامش ريحانه بود. خواستههاى بنى قريظه و زنانشان بخش شد و بخش سواره و پياده اعلام گشت پس سواره دو بخش مىگرفت و پياده يك بخش و اين اول غنيمتى بود كه بخش سواره در آن اعلام شد، و اسبها سى و هشت اسب بودند””.
(تاریخ یعقوبی/ترجمه،ج 1 ص 411)
2-ابن هشام در سیره خود اینطور می نویسد:
“”عهد شكنى يهود بنى قريظة:
پيش از اين گفتيم كه دسته از يهوديان بنام بنى قريظة در مدينه سكونت داشتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از ورود بدان شهر با آنها پيمان دوستى بسته بود و نيز گفتيم كه حيى بن اخطب يكى از بزرگان يهود بنى النضير پس از اخراج آنها از مدينه بمكة رفت و قريش و ساير قبائل را بجنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله تحريك كرد.
در اين هنگام كه قريش با آن سپاه مجهز و لشگر بسيار بمدينه آمدند، حيى بن اخطب براى استمداد از يهود بنى قريظة نيز بدر خانه كعب بن اسد رئيس آنها آمد، كعب بن اسد به پشت درآمد و چون فهميد حيى بن اخطب است در را باز نكرد، حيى داد زد: در را باز كن، كعب گفت: تو مرد ميشومى هستى و براى وادار كردن ما بنقض عهد آمدهاى و من در را بروى تو باز نمىكنم، ما با محمّد پيمان دوستى داريم و در اين مدت جز محبت و وفا چيزى از او نديدهايم.
حيى گفت: واى بر تو اى كعب در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم! كعب پاسخ داد: در را باز نخواهم كرد (و از همان راهى كه آمدهاى باز گرد).
حيى گفت: بخدا باز نكردن در تنها بخاطر اين است كه ميترسى لقمه از نانت بخورم! اين حرف كعب را سر غيرت آورد و در را برويش باز كرد. و چون چشم حيى بن اخطب بكعب افتاد گفت: واى بر تو اى كعب من عزت هميشگى را براى تو آوردهام، يك دريا لشگر بياريت آوردهام! اين سپاه عظيم قريش است كه من بهمراه بزرگانشان بدينجا كشانده و در «مجتمع الاسيال» آنها را فرود آوردهام، و اينها بزرگان غطفان و همدستان و افراد بىشمارشان هستند كه من آنها را آورده تا در «ذنب نقمى» اردو زدهاند، و همه آنها با من هم عهد و هم پيمان شدهاند كه تا محمّد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند (اكنون جاى هيچگونه عذرى براى تو نمانده برخيز و با ما همراه شو).
كعب گفت: بخدا اينكه براى من آوردهاى (و بمن پيشنهاد ميكنى عزت هميشگى نيست بلكه) ذلت و خوارى ابدى است، و ابرى بىآب براى من آوردهاى كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و فقط رعد و برقى پوچ در آن است. اى حيى ما را بحال خود واگذار، زيرا ما از محمّد جز نيكى و وفا چيزى نديدهايم.
ولى حيى بن اخطب از اين سخنان مأيوس نشد و آنقدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را قانع كرد كه پيمان محمّد را بشكند و بجنگ با آن حضرت اقدام كند ولى مشروط بر اينكه حيى بن اخطب با آنها در قلعه باشد تا اگر قريش و غطفان كارى از پيش نبردند و بسوى شهر و ديار خود باز گشتند حيى بن اخطب با آنها باشد و بهر سرنوشتى كه بنى قريظه دچار شدند او نيز با آنها شريك باشد! حيى بن اخطب نيز اين شرط را پذيرفت و بدين ترتيب يهود بنى قريظة نيز پيمان خود را شكستند و آمادگى خود را براى جنگ با محمّد باطلاع قريش رساندند.
اين خبر كه برسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سعد بن معاذ رئيس اوس و سعد بن عبادة- رئيس خزرج- را بهمراهى عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير فرستاد تا صحت و سقم اين خبر را بررسى كنند، و بآنها فرمود: اگر ديديد خبر راست است هنگامى كه مراجعت كرديد با رمز و اشاره خبر را بمن بگوييد و علنى نگوئيد كه موجب پريشانى و اضطراب سايرين شود ولى اگر ديديد دروغ است و روى همان عهدى كه بسته بودند وفا دارند علنى بگوييد.
وقتى اينان بنزد بنى قريظة آمدند ديدند كار بدتر از آن است كه شنيدهاند و بمحض اينكه سخن از پيمان با رسول خدا بميان آمد زبان بدشنام گشوده و گفتند محمّد كيست؟ ما نه پيمانى با او داريم و نه عهدى، سعد بن معاذ كه مردى غيور و متعصب بود وقتى اين حرف را شنيد زبان ببدگوئى و دشنام آنها گشود، آنها نيز سعد را دشنام گفتند سعد بن عبادة كه چنان ديد رو بسعد بن معاذ كرده گفت كار از اين حرفها گذشته است آرام باش، سپس بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله باز گشته سلام كردند و بدنبال آن گفتند: «عضل و القارة» يعنى اينها نيز مانند دو قبيله عضل و قارة كه نسبت بمسلمانان در رجيع عهد شكنى كردند [1] پيمان خود را شكستهاند رسول خدا صلى الله عليه و آله (براى اينكه مسلمانان دلسرد نشوند) تكبير گفت و فرمود: اى گروه مسلمانان بشارت! در اين وقت بود كه ترس و اضطراب مسلمانان بحدّ اعلا رسيد زيرا دشمن از هر سو آنها را احاطه كرده بود بطوريكه برخى را متزلزل كرد، و نفاق قلبى دستهاى را ظاهر ساخت تا آنجا كه معتب بن قشير- يكى از منافقين- گفت: محمّد بما وعده گنجهاى كسرى و قيصر را ميدهد با اينكه ما از ترس جرئت اينكه براى قضاء حاجت بكنارى برويم نداريم! و اوس بن قيظى حفظ خانههاى خود را بهانه قرار داد و بنزد آن حضرت آمده گفت: يا رسول الله خانههاى ما چون در خارج شهر است امنيت ندارد بما اذن بده براى محافظت آنها برويم …. و امثال اينگونه كلمات كه حكايت از تزلزل و نفاق آنها ميكرد.
و هر چه زمان محاصره طولانىتر ميشد بترس و اضطراب و تزلزل مردم نيز
افزوده مىگشت تا اينكه متجاوز از بيست روز بلكه قريب به يك ماه از توقف مشركين گذشت….. ….. …
….شجاعت عجيب صفيه دختر عبد المطلب و ترس عجيب حسان بن ثابت:
رسول خدا صلى الله عليه و آله چنانچه پيش از اين گفتيم دستور داده بود زنان و كودكان را در قلعهها جا دهند، و هر دسته از آنها در يكى از قلعههاى مدينه جايگير شده بودند از آن جمله صفيه دختر عبد المطلب (عمه رسول خدا صلى الله عليه و آله) بود كه با دسته از زنها در قلعه فارع كه متعلق بحسان بن ثابت شاعر معروف بود جاى داشت.
حسان بن ثابت (با اينكه در سرودن اشعار و مذمت بزرگان قريش بىباك بود ولى) از جنگ و زد و خورد بىاندازه ترسناك بود، از اين رو (چنانچه مورخين گفتهاند رسول خدا صلى الله عليه و آله هميشه او را از جنگ معاف ميداشت، و آن روز) پيش زنان و كودكان در قلعه مانده بود.
يهود بنى قريظة پس از اينكه پيمان خود را شكستند در صدد جنگ برآمده و برخى از آنها لباس جنگ پوشيده بميان شهر آمدند و افرادى را كه سر راه خود ميديدند متعرضشان ميشدند.
صفيه گويد: يكى از يهوديان بنى قريظة بكنار قلعه كه ما در آن بوديم آمد و شروع بگردش بدور آن قلعه كرد تا بلكه راهى بداخل آن پيدا كند و كسى هم نبود كه از او دفاع كند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمين در ميدان جنگ بودند و نمىتوانستند آنجا را رها كرده براى محافظت ما بشهر بيايند، از اين رو من بحسان بن ثابت گفتم: اين يهودى مشغول گردش در اطراف قلعه است، و ممكن است جائى پيدا كند و بداخل قلعه بيايد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و ساير مسلمانان هم كه در برابر دشمن هستند و نمىتوانند بما كمكى بكنند، پس تو از جا برخيز و او را بقتل برسان حسان گفت: اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد، بخدا تو خود ميدانى كه من مرد اين كار نيستم و كشتن او از عهده من خارج است.
صفيه گويد: اين پاسخ را كه من از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم سپس عمودى [1] بدست گرفته از قلعه بزير آمدم و بدان يهودى حمله كردم و با آن عمود او را از پاى درآوردم آنگاه بقلعه باز گشتم و بحسان گفتم: من او را كشتم اكنون تو برخيز و جامه و اسلحهاش را برگير و اگر مرد نبود من خودم اين كار را مىكردم؟
حسان گفت: اى دختر عبد المطلب مرا بجامه و اسلحه او احتياجى نيست مرا بحال خود واگذار (و اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه بيرون آيد).
كمكى كه نعيم بن مسعود در آن موقع حساس بمسلمين كرد
هر روز كه بر محاصره اهل مدينه ميگذشت كار بر مسلمانان سختتر ميشد و اضطراب و وحشت بيشترى از ادامه آن وضع دچار آنان مىگشت در اين موقع حساس يك نفر شخص تازه مسلمان و با نفوذ و محترمى از لشگر دشمن سبب شد كه بفاصله كوتاهى منجر بكوچ كردن قريش گردد و جريان جنگ را بطور غير منتظره اى بنفع مسلمين پايان دهد.
آن شخص نعيم بن مسعود بود كه از رؤساى قبيله غطفان و جزء لشگر قريش بود او در آن وقتى كه كار بنهايت درجه شدت و سختى رسيده بود خود را برسول خدا صلى الله عليه و آله رسانده و عرض كرد: يا رسول الله من مسلمان شدهام ولى قوم من از اين جريان اطلاعى ندارند اكنون هر خدمتى از من ساخته باشد انجام ميدهم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: تو يك نفر بيش نيستى ولى اگر بتوانى بوسيلهاى ميان لشگر دشمن اختلاف بينداز زيرا نيرنگ در جنگها بكار رود، نعيم بن مسعود از آنجا يكسر بنزد بنى قريظه كه سابقه رفاقتى با آنها داشت بيامد و بآنها گفت:
اى بنى قريظه دوستى مرا نسبت بخود دانستهايد و از خصوصيتى كه من با شما دارم بخوبى آگاهيد؟ گفتند: آرى ما نسبت بدوستى و وفادارى تو معتقد هستيم و از هر گونه اتهامى مبرّا هستى.
نعيم گفت: (آمدهام تا بشما بگويم) كه قريش و غطفان مانند شما نيستند، زيرا اينجا شهر شما است، زن و بچه و دارائى شما همه در اين سرزمين است، و نمى- توانيد از اينجا بجاى ديگرى برويد ولى قريش و غطفان تنها براى جنگ با محمّد
باينجا آمدهاند. و دارائى و زن و بچه آنها در جاى ديگرى است، اينها اگر توانستند كه دستبردى ميزنند و غنيمتى بدست ميآورند و از فرصت بنفع خود استفاده ميكنند و اگر نتوانستند و اوضاع را تاريك ديدند بشهرها و بلاد خود مراجعت مىكنند و شما را در اين شهر در برابر اين مرد تنها ميگذارند، و آن وقت است كه شما نيروى مقاومت با او را نداريد، بنابر اين تا عدهاى از بزرگان قريش و غطفان را بعنوان گروگان نگيريد و ببودن آنها در نزد خود مطمئن نشويد اقدام بجنگ با محمّد نكنيد.
بنى قريظه گفتند: مصلحت در همين كارى است كه تو گفتى و بايد آنرا انجام داد.
از آن سو بنزد قريش آمده بابو سفيان و ساير سران آنها گفت: شما از دوستى و صميميت من نسبت بخود آگاهيد و ميدانيد كه مرا با محمّد كارى نيست، و اكنون خبرى شنيدهام كه روى دوستى با شما خود را موظف دانستم كه آنرا باطلاع شما برسانم ولى بايد پيش خودتان مكتوم بماند.
گفتند: مطمئن باش كه بكسى نخواهيم گفت.
نعيم گفت آگاه باشيد كه يهوديان از شكستن پيمان خود با محمّد پشيمان شدهاند و براى جبران اين كار نزد محمّد فرستاده و براى او پيغام دادهاند كه ما از كار خود پشيمان شدهايم آيا اگر ما نيرنگى بزنيم و گروهى از بزرگان قريش و غطفان را بعنوان گروگان بگيريم و تسليم تو كنيم تا آنها را گردن بزنى، آنگاه با تو همدست شويم تا بقيه را از بين ببريم در اين صورت از ما راضى ميشوى و عهد شكنى ما را ناديده ميگيرى؟ محمّد در پاسخشان گفته است: آرى، و اين پيشنهاد را از ايشان پذيرفته است.
و از اين رو اگر بنى قريظة كسى بنزد شما فرستادند و خواستند تا افرادى را از شما بعنوان گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را بدست آنها بسپاريد! از آنجا بنزد قبيله خود غطفان آمد و بآنها گفت: اى گروه غطفان شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد و هيچكس پيش من محبوبتر از شما نيست و گمان ندارم نسبت بمن بد گمان باشيد؟ همگى پاسخ دادند: چنين است كه ميگوئى و ما نسبت بتو هيچگونه سوء ظنى نداريم، گفت: پس بايد آنچه ميگويم پنهان داريد و جائى افشا نكنيد، گفتند: چنان كنيم اكنون بگو چه مطلبى دارى؟
نعيم آنچه را بقريش گفته بود بآنها نيز گفت و آنها را از تسليم افرادى از خود بعنوان گروگان بيهود بنى قريظة بر حذر داشت.
تفرقه در ميان دشمن:
از آنجا كه خدا ميخواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بىاندازه مؤثر واقع شد، و در شبى كه مصادف با شب شنبه بود ابو سفيان عكرمة بن ابى جهل را باتفاق چند تن از سرشناسان قريش و غطفان بنزد يهود بنى قريظة فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمىتوانيم زياد در اين شهر بمانيم، اسبان و شتران ما دارند هلاك ميشوند و بيش از اين توقف براى ما ممكن نيست، از اين رو آماده باشيد تا فردا همگى حمله را شروع كنيم و كار محمّد را يكسره كنيم.
بنى قريظه در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در چنين روزى بهيچ كارى دست نميزنيم، و از اين گذشته تا چند تن از بزرگانتان را بعنوان گروگان بما ندهيد ما اقدام بجنگ نميكنيم، زيرا ممكن است جنگ ادامه پيدا كند و كار را بر شما سخت كند و شما نتوانيد مقاومت كنيد و بشهر و ديار خود برگرديد و ما را در برابر اين مرد تنها بگذاريد، و آن وقت است كه ما نيروى جنگ با او را نداريم! فرستادگان ابو سفيان كه برگشتند و پاسخ يهود را باطلاع قريش و غطفان رساندند اينان گفتند: بخدا نعيم بن مسعود نصيحت خوبى بشما كرد و سخنش راست بود، از اين رو براى بنى قريظة پيغام فرستادند كه بخدا ما يك نفر هم گروگان بشما نميدهيم اگر خواستيد كه آماده جنگ باشيد و گر نه ما گروگان نميدهيم.
يهود كه اين سخن را شنيدند گفتند: بخدا نعيم بن مسعود نصيحت خوبى بما كرد و حقيقتى را بما گوشزد كرد، اينان ميخواهند جنگ را شروع كنند تا اگر بتوانند دستبردى بزنند و از فرصت استفاده كنند و اگر نتوانستند ما را تنها گذارده و بسوى بلاد خويش فرار كنند، از اين رو براى قريش و غطفان پيغام دادند بخدا سوگند تا افرادى را بعنوان گروگان بما ندهيد ما اقدام بجنگ نخواهيم كرد (بدنبال اين پيغامها و تفرقه و اختلافى كه ميان دشمن افتاد) خداى تعالى نيز باد را توأم با سرماى سختى بر آنها مسلط كرد (تا يكسره تصميم آنها را بكوچ كردن قطعى ساخت) باد و طوفان در آن شب غوغا كرد، ديگها را برگرداند، خيمه ها را از جا كند، (آتشى بجا نگذارد و همه را خاموش كرد، و خلاصه آنها را بستوه آورد).
مأموريت حذيفة بن يمان:
خبر اختلاف و تفرقه ميان دشمن كه باطلاع رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت حذيفة را طلبيد و او را مأمور ساخت تا چون شب شود بميان لشگر دشمن برود و از وضع و تصميم آنها رسول خدا صلى الله عليه و آله را با خبر سازد.
گويند: روزى مردى از اهل كوفه بحذيفة بن يمان گفت: راستى شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدهايد و با او مصاحبت داشتهايد؟ گفت: آرى، مرد كوفى گفت:
رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟ حذيفة گفت: تا جائى كه در وسع و طاقت ما بود فرمانبردارى داشتيم.
مرد كوفى گفت: بخدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار ميكرديم و نمىگذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد بخدا ما در جنگ خندق نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم و چون شب شد آن حضرت قدرى از شب را نماز خواند آنگاه بسوى ما متوجه شده فرمود: كيست كه برود و ببيند اينان چه ميكنند و برگردد- و از اينكه فرمود برگردد معلوم بود كه برميگردد- و هر كس كه اين كار را انجام دهد من از خداى تعالى ميخواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند! سرما و گرسنگى و ترس چنان شديد بود كه حتى يك نفر هم جواب آن حضرت را نداد، رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چنان ديد مرا صدا زد، من چارهاى نداشتم جز اينكه پاسخ او را بدهم از اين رو برخاسته بنزد آن حضرت رفتم، فرمود: اى حذيفه در ميان اينان (لشگر دشمن) برو و ببين چه ميكنند، و مبادا كارى ديگر انجام دهى تا اينكه بنزد ما مراجعت كنى! حذيفه گويد: من خود را بميان لشگر قريش رساندم ديدم باد و سرما هنگامه برپا كرده ديگى و آتشى بجاى نگذارده، خيمه و چادرى سر پا نمانده در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه بپاخاست و پيش از آنكه شروع بسخن كند گفت:
هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه نباشد.
حذيفه گويد: من (براى اينكه شناخته نشوم پيشدستى كردم و) دست مردى كه در كنارم نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى گفت: فلان
سپس گفت: اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شتری براى ما باقى نگذارد و همگى هلاك شدند، و از آن سو يهود بنى قريظه هم بمخالفت با ما برخاستند و بما خيانت كردند، باد و طوفان هم كه مىبينيد چه ميكند نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى بجاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده (بيش از اين ماندن ما در اينجا صلاح نيست و هم اكنون) بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم، اين را گفت و (از عجلهاى كه داشت) بر شتر خويش كه زانويش را هنوز باز نكرده بود سوار شد و با تازيانه بر او زد كه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جا برخاست و ابو سفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بمن نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همانساعت من بخوبى مىتوانستم ابو سفيان را با تير از پاى درآورم.
حذيفه بيش از اين تأمل نكرد و بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت، گويد:
هنگامى رسيدم كه آن حضرت كسائى را بر دوش افكنده و مشغول نماز بود، و چون مرا بديد در زير آن كساء در كنار پاى خود خوابانيد و چون سلام نماز را داد جريان را بعرض او رساندم.
طولى نكشيد كه قبيله غطفان نيز وقتى فهميدند قريش حركت كردهاند از مدينه كوچ كردند، و چون صبح شد همه آنها رفته بودند و كسى از آنها بجاى نمانده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با مسلمانان بشهر باز گشتند، و لباس جنگ را از تن بيرون كردند.
غزوه بنى قريظة (سال پنجم هجرت)
چون ظهر همانروز شد جبرئيل در حاليكه عمامه از استبرق بر سر داشت و سوار بر استرى بود كه روى زينش پارچه از ديبا افتاده بود بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفت يا رسول الله! آيا اسلحه را بر زمين گذاردى؟ فرمود: آرى، جبرئيل گفت: ولى فرشتگان هنوز اسلحه را زمين نگذاردهاند، و هم اكنون از تعقيب لشگر قريش و همدستانشان بر مىگردند، و خداى عز وجل دستور فرمايد تو نيز بسوى بنى قريظه حركت كنى، و من از جلو ميروم تا زلزله در قلاع ايشان بيندازم.
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد ندا در دادند كه: هر كس مطيع و فرمانبردار خدا و رسول است نماز عصر را در بنى قريظه بجاى آورد.
و بدنبال اين دستور ابن ام مكتوم را در مدينه منصوب فرمود و با مسلمانان بسوى قلاع بنى قريظه حركت كرد، و پرچم را بدست على بن ابى طالب داد و او را با گروهى از پيش فرستاد، على بن ابى طالب تا پاى قلعههاى بنى قريظه آمد و خشمگين از نزد آنها باز گشت زيرا سخنان زشت و ناروائى نسبت برسول خدا صلى الله عليه و آله از ايشان شنيد. و در راه برسول خدا صلى الله عليه و آله برخورده بآنحضرت عرض كرد: يا رسول الله شما باين مردم خبيث نزديك نشويد. فرمود: چرا؟ مثل اينكه سخنان زشتى از ايشان شنيدهاى؟ عرض كرد: آرى، فرمود: اگر مرا ببينند از آن سخنان خوددارى مىكنند، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك قلعههاى آنها رسيد ايشان را مخاطب ساخته فرمود: «اى برادران بوزينه (و اى بوزينه صفتان) چگونه خداوند شما را خوار كرد و عذاب خود را بر شما نازل كرد»؟
در پاسخ آن حضرت گفتند: اى ابا القاسم تو كه مرد نادانى نبودى! افراد مسلمان تا آخر شب همگى خود را از مدينه برسول خدا صلى الله عليه و آله رساندند و محاصره بنى قريظه شروع شد و بيست و پنج روز محاصره ايشان بطول انجاميد تا بالاخره بتنگ آمده ناچار بتسليم شدند.
و در آن شبى كه فرداى آن روز تسليم شدند كعب بن اسد- بزرگ آنها- يهود مزبور را جمع كرده گفت: اى گروه ي
دنباله:
اى گروه يهود مىبينيد كه ما در چه وضعى قرار گرفتهايم اكنون يكى از سه پيشنهاد مرا بپذيريد:
يا اينكه از دين او پيروى كرده و مسلمان شويد و شما هم ميدانيد كه او پيغمبر است و در كتابهاى خود هم آنرا خواندهايد، و اگر اين كار را بكنيد از اين پس در امن و آسايش زندگى خواهيد كرد و خود و اموال و زن و بچهتان نيز محفوظ خواهد ماند؟ گفتند: ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از تورات دست بردار نيستيم گفت: پس بيائيد تا اين زن و بچه را بدست خود بكشيم كه خيالمان از اسارت اينها آسوده باشد، آنگاه شمشيرهاى خود را بدست گرفته از قلعهها بيرون بريزيم و بمحمد و يارانش حمله كنيم، پس اگر هلاك شديم كه ترسى از اسارت زن و بچه نداريم، و اگر پيروز شديم كه بعد هم ممكن است زن و بچه پيدا كرد؟ گفتند:
چگونه اين بيچارگان را بكشيم! و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد؟
گفت: حال كه اين دو پيشنهاد را نپذيرفتيد پس بيائيد امشب كه شب شنبه است و خيال محمّد و يارانش از ما آسوده است بآنها شبيخون بزنيم شايد آنها را تار و مار كنيم؟ گفتند: چگونه شنبه خود را خراب كنيم و كارى كه پيشينيان ما نكردهاند ما اقدام بچنين كارى بكنيم؟
كعب كه اين سخنان را از آنها شنيد گفت:
تا بحال يك نفر شما از روى تدبير و عقل كار خود را انجام نداده است.
حكميت سعد بن معاذ درباره بنى قريظة:
هنگامى كه بنى قريظة تسليم شدند قبيله اوس بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفتند: يا رسول الله اينها در مقابل خزرج هم پيمانان ما بودهاند، و همانطور كه در باره يهود بنى قينقاع بخاطر خزرج ارفاق كردى درباره اينان نيز بخاطر ما ارفاق كن.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حاضريد يك نفر از قبيله اوس درباره ايشان حكم كند؟ گفتند: آرى، فرمود: سعد بن معاذ [1] درباره ايشان حكم كند و هر چه او حكم داد ما همانطور رفتار ميكنيم آنها پذيرفتند و بدنبال سعد كه در خيمه «رفيدة» جاى داشت رفتند.
و رفيدة نام زنى بود از قبيله اسلم كه در مسجد خيمه زده بود و خود را براى مداواى مجروحين و زخميهاى مسلمانانى كه كسى را نداشتند آماده كرده بود، هنگامى كه در جنگ خندق سعد بن معاذ تير خورد رسول خدا صلى الله عليه و آله بقبيلهاش فرمود: او را بخيمه رفيده ببريد تا بهمين نزديكيها من بعيادتش خواهم آمد، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حكميت بنى قريظة را بسعد سپرد قبيلهاش بنزد او آمده متكائى براى او تهيه كردند و بر الاغى سوارش كرده بسوى قلعههاى بنى قريظة حركتش دادند، و در راه از او ميخواستند كه درباره آنها ارفاق كند و حكم مساعدى بدهد و باو ميگفتند: رسول خدا اين كار را بتو واگذار كرده تا نسبت بآنها نيكى كنى … و امثال اين سخنان را تكرار ميكردند.
بالاخره سعد كه ديد هر كس بنحوى سفارش آنها را ميكند و تقاضائى دارد سكوت خود را شكست و گفت: براى سعد روزى فرا رسيده كه در راه خدا از كسى واهمه نكند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق منحرف نسازد.
اين سخن سعد از نيت قلبى او و تصميمى كه درباره حكم خود داشت پرده برداشت و بهمين جهت بعضى از آنهايى كه همراه سعد بودند و اين سخن را شنيدند بميان بنى عبد الاشهل آمدند و با اينكه هنوز سعد حكمى نكرده بود و بقلعههاى بنى قريظة نرسيده بود بآنها گفتند: مردان بنى قريظه كشته شدند.
هنگامى كه سعد بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد آن حضرت رو بمسلمانها كرده فرمود: برخيزيد و بنزد بزرگ خود برويد- و معلوم نشد كه مقصود آن حضرت همه حاضرين از مسلمانان بودند يا انصار تنها- بالجمله آنها بنزد سعد آمده و پيش از آنكه وارد مجلس رسول خدا صلى الله عليه و آله شود باو گفتند: اى ابا عمرو همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله تعيين سرنوشت بنى قريظة را بتو محول كرده تا تو درباره ايشان حكم كنى! سعد گفت: با خدا عهد ميكنيد كه هر چه من حكم كردم بپذيريد؟ گفتند: آرى.
آنگاه متوجه سمتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا نشسته بود شده گفت: كسانى هم كه اين طرف هستند حكم مرا قبول دارند- و اينكه آن حضرت را بالخصوص مخاطب قرار نداد روى احترامى بود كه از آن حضرت كرد-؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرى، سعد گفت: پس من حكم ميكنم كه مردانشان كشته شوند و اموالشان تقسيم شود، و زنان و كودكانشان باسارت مسلمانان درآيند! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى سعد آنچه حكم خدا در بالاى هفت آسمان بود درباره اينها بهمان حكم كردى.
ابن هشام گويد: خود يهود بنى قريظة نيز بحكميت سعد بن معاذ راضى شدند و جهتش اين بود كه در ايام محاصره روزى على بن ابى طالب در برابر سپاه مسلمين ايستاد و فرياد زد: اى سپاه ايمان (حمله افكنيد) سپس خود با زبير بن عوام پيش رفته و فرمود: بخدا يا امروز مانند حمزة شربت شهادت را مينوشم و يا وارد قلعه اينها ميشوم! يهود (كه اين تصميم را از دلاور معروف اسلام ديدند) گفتند: ما بحكم سعد بن معاذ راضى هستيم.
بالجمله رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد آنها را بمدينه بياورند و در خانه (زنى بنام كيسة) دختر حارث- كه از قبيله بنى النجار بود- زندانى كنند، سپس ببازار مدينه آمد و دستور داد در آنجا گودالهائى كندند آنگاه مردانشان را كه ششصد يا هفتصد نفر بودند- و برخى تا نهصد نفر هم گفتهاند- دسته دسته آوردند، و در كنار آن گودالها گردن زدند.
و هنگامى كه حيى بن اخطب را آوردند رو برسول خدا صلى الله عليه و آله كرده گفت بخدا سوگند هيچگاه از دشمنى با تو خود را سرزنش نكرده (و پشيمان نشدهام) ولى هر كس از يارى خدا دست برداشت بالاخره خوار ميشود، سپس رو بمردم كرده گفت: اى مردم از فرمان خدا باكى نيست اين سرنوشتى بود كه خدا بر بنى اسرائيل مقدر كرده بود [1].
بدين ترتيب مردان ايشان كشته شدند، و زنان و كودكانشان باسارت درآمدند تنها يك زن از آنها بود كه او را نيز بجرم اينكه سنگى بر سر خلاد بن سويد انداخته و او را كشته بود قصاص كرده و او را كشتند.
عايشه گويد: پيش از آنكه آن زن را بقتل برسانند در نزد من نشسته بود و با من صحبت ميكرد و با اينكه ميدانست در همانحال مردانشان دسته دسته در بازار كشته ميشوند بخنده و گفتگوى با من مشغول بود كه ناگاه او را باسم صدا زدند، او پاسخ داد: منم. از او پرسيدم: براى چه تو را ميخواهند؟ گفت: ميخواهند مرا بكشند! پرسيدم: براى چه؟ گفت: بخاطر جرمى كه كردهام، سپس او را بردند و گردنش را زدند. عايشه هر وقت اين داستان را تعريف ميكرد ميگفت: بخدا خيلى براى من شگفتآور بود و هرگز فراموش نميكنم كه آن زن با اينكه ميدانست او را ميكشند چگونه با خيالى آسوده با من گفتگو ميكرد و آنطور شادان و خندان بود.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 2 ص 158-179).
3-ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد:
“”. اما بنى قريظه در غزوه خندق با قريش همدست شدند و چون مسلمانان پيروز شدند رسول خدا (ص) بيست و پنج شب آنان را در محاصره گرفت تا به فرمان او گردن نهادند، تا آنگاه كه اوس از آنان شفاعت كرد و گفتند كه اينان را به ما ببخش چنانكه بنى قينقاع را به خزرج بخشيدى. رسول خدا (ص)، سعد بن معاذ را كه مجروح در مسجد بود حكم قرار داد.
او در جنگ خندق مجروح شده بود، سعد آمد پيامبر (ص) پرسيد درباره اينان چه حكم مىكنى؟
سعد گفت: اى رسول خدا، گردنشان را بزن و زن و فرزندشان را به اسارت ببر و پيامبر گفت، چنانكه خداوند از فراز هفت آسمان حكم كرده بود. آنگاه همه را كشتند و شمارشان ميان ششصد تا نهصد تن بود.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 341)
باز ابن خلدون مینویسد:
“” بنى قريظه با رسول خدا (ص)، پيمان داشتند. ولى حيى نزد آنان آمد و به نقض پيمان ترغيبشان كرد. آنان نيز پيمان خود شكستند و با احزاب همداستان شدند و اين خبر به پيامبر رسيد. او سعد بن معاذ و سعد بن عباده و خوات [1] بن جبير و عبد الله بن رواحه را فرستاد تا خبرى گيرند، ديدند كه غدر آشكار كردهاند. سعد بن معاذ آنان را دشنام داد- زيرا بنى قريظه حليفان او بودند- و همه بازگشتند.
پيامبر (ص) به ايشان گفته بود كه اگر به راستى پيمان شكسته بودند، خبر آن را به كنايه به او گويند، تا در ميان مردم فاش نشود. چون باز آمدند، گفتند: اى رسول خدا (ص)، عضل و قاره. و اين اشاره به غدر اين دو قبيله بود با اصحاب رجيع. پيامبر دانست كه پيمان شكستهاند.””.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 425).
4-شمس الدین ذهبی تاریخ نویس مشهور در کتاب معروف تاریخ الاسلام در مورد غزوه بنی قریظه می نویسد:
“”غزوة بني قريظة
و كانوا قد ظاهروا قريشا و أعانوهم على حرب رسول الله صلّى الله عليه و سلّم. و فيهم نزلت وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ من أَهْلِ الْكِتابِ من صَياصِيهِمْ 33: 26 [2] الآيتين.
قال هشام، عن أبيه، عن عائشة رضي الله عنها قالت: لما رجع رسول الله صلّى الله عليه و سلّم من الخندق و وضع السّلاح و اغتسل أتاه جبريل و قال: وضعت السّلاح؟ و الله ما وضعناه، اخرج إليهم. قال: فأين [3]؟ قال: هاهنا.
و أشار إلى بني قريظة. فخرج النّبيّ صلّى الله عليه و سلم””.
ترجمه: ذهبی میگوید بنی قریظه همان قوم یهودی ساکن مدینه بودند که (در ماجرای خندق) از قریش پشتیبانی کردند و به آنها در جنگ بر علیه رسول الله کمک کردند و این آیه در شان آنان نازل شد که :””وَ أَنْزَلَ الَّذينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَريقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَريقاً “”.الاحزاب/26
(تاریخ الاسلام ذهبی ج 2 ص 307).
به تعبیر” ظاهروا “و “اعانوهم” در عبارت ذهبی توجه کنید،مظاهره در لغت عرب یعنی پشت به پشت هم دادن،و اعانوهم هم بمعنی اعانه و یاری رساندن است که شامل کمک های مالی و جاسوسی و ایجاد تزلزل و غیرو میشود،مضافا اینکه بگزارش ابن هشام در پشت صحنه در مدینه اقدام نظامی کردند که موفق نشدند.
نکته دیگر تعبیر قرآن است که در آیه شریفه 26 احزاب بگزارش ذهبی ،تعبیر آیه “و انزل الذین طاهروهم” است یعنی این خدا بود که یهود(بنی قریظه) را که از مشرکان مهاجم پشتیبانی کرده بودند(ظاهروهم) از فراز قلعه های خود فرود آورد.
همین ذهبی در همان ماخذ در باره نحوه حکمیت سعد بن معاذ پس از تسلیم شدن بنی قریظه می نویسد:
“”قال موسى بن عقبة: قال رسول الله صلّى الله عليه و سلّم حين سألوه أن يحكّم فيهم رجلا: اختاروا من شئتم من أصحابي؟ فاختاروا سعد بن معاذ، فرضي بذلك رسول الله صلّى الله عليه و سلّم، فنزلوا على حكمه.””
(تاریخ الاسلام ذهبی ج 2 ص 315)
ترجمه:
موسی بن عقبه می گوید :بنی قریظه وقتی تسلیم شدند خود گفتند که پیامبر مردی را در باره آنها به حکمیت بپذیرد، پیامبر به آنها گفت هرکدام از اصحاب مرا که خواستید اختیار کنید ،و بنو قریظه هم سعدبن معاذ را انتخاب کردند(سعد از قبیله اوس بود که متحد بنی قریظه بود) و پیامبر نیز این حکمیت را پذیرفت ،پس از آن بنوقریظه تسلیم حکم سعدبن معاذ شدند.
5-بلاذری در فتوح البلدان ماجرای بنوقریظه را چنین بتصویر کشیده است:
“”اموال بنو قريظه
گويند: رسول الله (ص) شبهايى از ذو القعده و چند شب از ذو الحجه سال پنجم را به محاصره بنو قريظه پرداخت و حصار ايشان پانزده شبانه به درازا كشيد. آنان از جمله كسانى بودند كه در غزوه خندق بر ضد رسول الله (ص) اعانت كرده بودند، كه آن غزوه احزاب بود. سپس به داورى وى تن در دادند و سعد بن معاذ اوسى بر ايشان داورى كرد و حكم چنين داد كه هر كه تراش تيغ بر او جارى شده [1] كشته شود و زنان و كودكان به اسارت در آيند و اموالشان ميان مسلمانان بهر گردد. پس رسول الله (ص) آن را تنفيذ كرد و گفت همانا حكم به رأى خداوند و رسول او دادى.
عبد الواحد بن غياث از حماد بن سلمه و او از هشام بن عروه و او از پدر خويش و او از عائشه روايت كرد كه رسول الله (ص) چون از جنگ احزاب فارغ شد، به مكان شستشوى درآمد تا تن خود بشويد، پس جبرئيل نزد او آمد و گفت يا محمد سلاح جنگ باز كرديد و ما هنوز سلاح خود زمين ننهادهايم، به جنگ بنو قريظه بشتاب.
عائشه گفت اى رسول الله، من او را از خلال در بديدم و غبار بر سرش نشسته بود.
عبد الواحد بن غياث از حماد بن سلمه و او از ابو جعفر خطمى و او از عمارة بن خزيمه و او از كثير بن سائب روايت كرد كه بنو قريظه بر پيامبر (ص) عرضه شدند و هر كه از ايشان به سن احتلام رسيده يا بر عانهاش موى دميده بود، كشته شد و آن كه به احتلام نرسيده يا عانه وى نروئيده بود، رها شد.
وهب بن بقيه از يزيد بن هارون و او از هشام و او از حسن روايت كرد كه گفت حيى بن اخطب با رسول الله (ص) عهد كرد كه احدى را به ضد او يارى ندهد و خداى را بر آن كفيل گرفت. پس چون او و پسرش را روز قريظه بياوردند رسول الله (ص) گفت همانا كه كفالت به نيكى انجام گرفت، سپس بفرمود تا خود و فرزندانش را گردن زنند.
بكر بن هيثم از عبد الرزاق و او از معمر روايت كرد كه گفت از زهرى پرسيدم آيا بنو قريظه زمينى داشتند؟ گفت: قطعا، و رسول الله (ص) آن را ميان مسلمانان به سهام تقسيم كرد. حسين بن اسود مرا حكايت كرد كه يحيى بن آدم از ابو بكر بن عياش و او از كلبى و او از ابو صالح و او از ابن عباس نقل كرد كه رسول الله (ص) اموال بنو قريظه و خيبر را ميان مسلمانان قسمت كرد. ابو عبيد قاسم بن سلام از عبد الله بن صالح كاتب ليث و او از ليث بن سعد و او از عقيل و او از زهرى روايت كرد كه رسول الله (ص) بنو قريظه را در محاصره گرفت تا به حكميت سعد بن معاذ رضا دادند و او حكم به قتل مردان و بردگى زنان و كودكان و تقسيم اموالشان داد.
تعداد كشتگان بين چهار صد تا نهصد نفر روايت شده است.
(فتوح البلدان بلاذری/ترجمه ص 33).
6- و بالاخره واقدی در المغازی می نویسد:
“”ابو ايّوب بن نعمان از قول پدرش برايم نقل كرد كه گفته است: حيىّ بن اخطب ضمن راه به ابو سفيان بن حرب و قريش گفته بود: قوم من بنى قريظه همراه شما خواهند بود، و ايشان هفتصد و پنجاه جنگجويند كه اسلحه فراوانى هم دارند. چون به نزديكى مدينه رسيدند ابو سفيان به حيىّ گفت: نزد قومت برو و از ايشان بخواه تا پيمان خود را با محمد برهم بزنند.
حيىّ به راه افتاد و پيش بنى قريظه آمد. و پيامبر (ص) هنگامى كه به مدينه آمده بودند با بنى قريظه و بنى نضير و ديگر يهوديانى كه در مدينه بودند مصالحه فرموده بودند كه آنها نه عليه آن حضرت باشند و نه او را يارى دهند. و هم گفتهاند كه قرار بر اين بوده است كه اگر از يهود كسى به جنگ پيامبر بيايد، اين يهوديان پيامبر را يارى دهند. و آنها طبق همان شرايطى كه ميان
اوس و خزرج متداول بوده است، در مدينه مقيم باشند.
و هم گفتهاند كه: حيىّ از محل ذى الحليفه راه خود را برگردانده و منطقه عصبه را پيمود تا خود را به كعب بن اسد برساند. كعب كسى بود كه از طرف بنى قريظه پيمان را امضا كرده بود.
محمد بن كعب قرظى در اين مورد چنين گفته است: حيىّ بن اخطب مردى شوم بود، هم بنى نضير را به بدبختى افكند و هم قريظه را به كشتن داد، و دوست مىداشت كه بر آنها رياست و فرماندهى داشته باشد. كسى كه در قريش شبيه به او بود، ابو جهل بن هشام بود.
چون حيىّ پيش بنى قريظه آمد، ايشان او را در خانه خود نمىپذيرفتند و اين كار را خوش نداشتند. اولين نفرى كه حيىّ او را ديد غزّال بن سموئيل بود و به او گفت: خبرى برايت آوردهام كه از محمد راحت خواهى شد! اين قريش است كه به وادى عقيق فرود آمدهاند و غطفان هم به محل زغابه رسيدهاند. غزّال در پاسخ او گفت: سوگند به خدا، بدبختى روزگار را براى ما آوردهاى! حيىّ به او گفت: چنين مگو! سپس بر در خانه كعب بن اسد رفت و در زد.
كعب او را شناخت و گفت: ديدار حيىّ مرا چه سود، مردى شوم كه قوم خود را به بدبختى افكند، و اكنون هم از من مىخواهد كه پيمان شكنى كنم. گويد: حيىّ دوباره در را كوبيد. كعب گفت:
تو مرد شومى هستى! قوم خود را چنان بد بخت كردى كه همه را به هلاك افكندى، از محله ما بر گرد كه تو هلاك من و قوم مرا اراده كردهاى. حيىّ از بازگشت خوددارى كرد. كعب گفت: اى حيى، من با محمد قراردادى دارم، و پيمانى بستهام و جز راستى چيزى از او نديدهام، به خدا سوگند كه او هيچ پيمانى را رعايت كرده است. حيىّ گفت: واى بر تو! من براى تو درياى بيكران و عزت روزگار را آوردهام، قريش را همراه همه سران و بزرگان ايشان آوردهام، كنانه را در منطقه رومه فرود آوردهام، و غطفان را هم همراه همه سران و بزرگانشان آوردهام، و در زغابه به طرف نقمى [1] فرود آمدهاند. اينها اسبان زياد و شتران فراوان همراه دارند، عدد اين سپاه ده هزار، و شمار اسب ايشان هزار است، و سلاح فراوان دارند، و محمد از اين جملهها جان بدر نمىبرد. همگى آنها پيمان بستهاند كه مراجعت نكنند مگر اينكه محمد و همراهانش را درمانده سازند. كعب گفت: واى بر تو! به خدا قسم خوارى روزگار را و ابرى را كه فقط رعد و برق دارد و بارانى در آن نيست براى من آوردهاى. و حال آنكه من غرقه درياى بيكرانى هستم و نمىتوانم كه خانه خود را ويران سازم، مخصوصا كه همه مال و ثروت من هم همين جاست و زنان و كودكان خرد سالم همراه من اند، از پيش من برگرد كه مرا به آنچه آوردهاى نيازى نيست.
حيىّ گفت: واى بر تو! بگذار با تو صحبت كنم. كعب گفت: بهر حال من انجام دهنده اين كار نيستم. حيىّ گفت: مىدانم كه از ترس نان و خورشت در را نمىگشايى كه مبادا من از آن بخورم، ولى تعهد مىكنم كه دست خود را در ظرف غذاى تو وارد نكنم. كعب از اين حرف ناراحت شد و در را گشود، و حيىّ بر او وارد شد، و مرتب در باغ سبز به كعب نشان داد تا او ملايم شد و به حيىّ گفت: امروز را برگرد، تا من با سران يهود مشورت كنم. حيىّ گفت: آنها همه كارهاى پيمان را به تو واگذار كردهاند، و تو براى ايشان تصميم مىگيرى. و شروع به اصرار كرد به طورى كه او را از عقيده خود برگرداند. كعب به او گفت: من در كمال كراهت كارى را كه تو مىخواهى عهدهدار مىشوم و مىترسم كه محمد كشته نشود، و قريش به سرزمين خود برگردند، تو هم به خانه و زندگى خود بر مىگردى و من در گود باقى مىمانم و با همراهانم كشته خواهيم شد. حيىّ گفت: به توراتى كه در روز طور سينا بر موسى نازل شده است، سوگند ياد مىكنم كه اگر محمد در اين هجوم كشته نشود، و قريش و غطفان هم پيش از آنكه او را از پاى درآورند مراجعت كنند، من با تو در حصارت درآيم تا آنچه كه بر سر تو خواهد آمد بر سر من هم بيايد.
كعب پيمانى را كه ميان او و رسول خدا (ص) بود شكست و حيىّ نامهاى را كه به فرمان پيامبر (ص) نوشته بودند خواست و آنرا پاره كرد و چون آن كار را انجام داد، دانست كه كار بالا خواهد گرفت و به جنگ و خونريزى منتهى خواهد شد.
حيىّ از خانه كعب بيرون آمده و نزد مردم بنى قريظه كه گرد خانه جمع شده بودند آمد و اين خبر را به ايشان داد. زبير بن باطا گفت: اين مايه هلاك يهود است! قريش و غطفان برخواهند گشت و ما را همراه اموال و فرزندانمان در خانههايمان رها مىكنند، و هرگز نيروى ما به محمد نمىرسد. از اين پس نه يك مرد يهودى راحت خواهد خوابيد، و نه يك زن يهودى در مدينه مىتواند اقامت كند.
كعب بن اسد به دنبال پنج نفر از رؤساى يهود فرستاد كه زبير بن باطا، نبّاش بن قيس، غزّال بن سموئيل، عسقبة بن زيد و كعب بن زيد بودند. و موضوع حيىّ را با ايشان در ميان گذاشت و گفت: حيىّ گفته است كه به سوى او بر مىگردد و با او در حصار خواهد بود، تا هر چه به كعب مىرسد به او هم برسد. زبير بن باطا گفت: حالا چه احتياجى است به اينكه وقتى تو كشته مىشوى حيىّ هم با تو كشته شود؟! گويد: كعب سكوت كرد، و آنها به او گفتند: ما دوست نمىداريم كه انديشه و رأى تو را نادرست بخوانيم يا با تو مخالفت كنيم، ولى حيىّ كسى است
كه شومى او را مىدانى. و كعب بن اسد بر كارى كه كرده بود پشيمان شد. ولى چون خداوند متعال اراده هلاك ايشان را فرموده بود، آنچه مىبايست پيش آمد””.
(المغازی ،واقدی/ترجمه ص 340-343)
اینها اجمالا منابع فارسی و ترجمه های تواریخ معتبر در این قضیه بود ،البته من بهمین مقدار اکتفا کردم ،و دیگر منابع عربی اینها را ریفرنس نکردم.
و اما میرسیم به متن موافقت نامه مابین پیامبر و…..
مرتضی
1:35 ق.ظ / می 21, 2014
بنام خدا
دنباله مطلب را پی میگیرم،عبارتی که ناقص ماند و مابقی آن در اثر اختلالات اینترنتی از بین رفت این بود:
و اما میرسیم به متن موافقت نامه مابین پیامبر و قبایل ساکن در مدینه اعم از اوس و خزرج و یهودیان اعم از بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه ،ابتدا متن کامل نعهد نامه پیامبر با این گروهها را بزبان عربی از کتاب “السیره النبویه” ابن هشام آورده پس از آن ترجمه کامل آنرا از کتاب “زندگانی محمد” که ترجمه همان سیره ابن هشام است ذکر می کنم ،تا معلوم شود که پیامبر و یهود چه تعهداتی نسبت به یکدیگر را امضاء کردند و سه قبیله یهودی بر اساس نقلهایی که قبلا ریفرنس شد چه تعهداتی را نقض کردند،و مجازاتهایی که بر نقض عهد در متن قرار داد بود چه بود،تا معلوم شود که پیامبر اسلام هیچ نقض عهدی نسبت به آنان انجام نداد،و با آنان بصلح بود ،تا اینکه خود آنها نقض عهد کردند و مطابق قرار داد امضاء شده خود را بهلاکت انداختند.
متن عربی این قرارداد چنین است :
“” (كتابه صلى الله عليه و سلم بين المهاجرين و الأنصار و موادعة يهود):
قال ابن إسحاق: و كتب رسول الله صلى الله عليه و سلم كتابا بين المهاجرين و الأنصار، وادع فيه يهود و عاهدهم، و أقرّهم على دينهم و أموالهم، و شرط لهم، و اشترط عليهم:
بسم الله الرحمن الرحيم، هذا كتاب من محمد النبيّ صلى الله عليه و سلم، بين المؤمنين و المسلمين من قريش و يثرب، و من تبعهم، فلحق بهم، و جاهد معهم، إنهم أمة واحدة من دون الناس، المهاجرون من قريش على ربعتهم [2] يتعاقلون،
بينهم، و هم يفدون عانيهم [1] بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو عوف على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم [2] الأولى، كلّ طائفة تفدي عانيها [1] بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو ساعدة على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو الحارث على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو جشم على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو النجّار على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو عمرو بن عوف على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو النّبيت على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو الأوس على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و إن المؤمنين لا يتركون مفرحا [3] بينهم أن يعطوه بالمعروف في فداء أو عقل. و أن لا يحالف مؤمن مولى مؤمن دونه، و إن المؤمنين المتقين على من بغى منهم، أو ابتغى دسيعة [5] ظلم، أو إثم، أو عدوان، أو فساد بين المؤمنين، و إن أيديهم عليه جميعا، و لو كان ولد أحدهم، و لا يقتل مؤمن مؤمنا في كافر، و لا ينصر كافرا على مؤمن، و إن ذمة الله واحدة، يجير عليهم أدناهم، و إن المؤمنين بعضهم موالي بعض دون الناس، و إنه من تبعنا من يهود فان له النصر و الأسوة، غير مظلومين و لا متناصرين عليهم، و إنّ سلم المؤمنين واحدة، لا يسالم مؤمن دون مؤمن في قتال في سبيل الله، إلا على سواء و عدل بينهم، و إن كلّ غازية غزت معنا يعقب بعضها بعضا، و إن المؤمنين يبيء بعضهم على بعض بما نال دماءهم في سبيل الله، و إن المؤمنين المتقين على أحسن هدى و أقومه، و إنه لا يجير مشرك مالا لقريش و لا نفسا، و لا يحول دونه على مؤمن، و إنه من اعتبط [1] مؤمنا قتلا عن بيّنة فإنه قود به إلا أن يرضى ولىّ المقتول، و إن المؤمنين عليه كافة، و لا يحلّ لهم إلا قيام عليه، و إنه لا يحلّ لمؤمن أقرّ بما في هذه الصحيفة، و آمن باللَّه و اليوم الآخر، أن ينصر محدثا و لا يؤويه، و أنه من نصره أو آواه، فان عليه لعنة الله و غضبه يوم القيامة، و لا يؤخذ منه صرف و لا عدل، و إنكم مهما اختلفتم فيه من شيء، فان مردّه إلى الله عزّ و جلّ، و إلى محمد صلى الله عليه و سلم، و إن اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إن يهود بنى عوف أمّة مع المؤمنين، لليهود دينهم، و للمسلمين دينهم، مواليهم و أنفسهم، إلا من ظلم و أثم، فإنه لا يوتغ [2] إلا نفسه، و أهل بيته، و إن ليهود بنى النجّار مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى الحارث مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى ساعدة مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى جشم مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى الأوس مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى ثعلبة مثل ما ليهود بنى عوف، إلا من ظلم و أثم، فإنه لا يوتغ إلا نفسه و أهل بيته، و إن جفنة بطن من ثعلبة كأنفسهم، و إن لبني الشّطيبة مثل ما ليهود بنى عوف، و إن البرّ دون الإثم، و إن موالي ثعلبة كأنفسهم، و إن بطانة [3] يهود كأنفسهم، و إنه لا يخرج منهم أحد إلا بإذن محمد صلى الله عليه و سلم، و إنه لا ينحجز على ثار جرح، و إنه من فتك فبنفسه فتك، و أهل بيته، إلا من ظلم، و إن الله على أبرّ هذا [4]، و إن على اليهود نفقتهم و على المسلمين نفقتهم، و إن بينهم النصر على من حارب أهل هذه الصحيفة، و إن بينهم النصح و النصيحة، و البرّ دون الإثم، و إنه لم يأثم امرؤ بحليفه، و إن النصر للمظلوم، و إن اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إن يثرب حرام جوفها لأهل هذه الصحيفة، و إن الجار كالنفس غير مضارّ و لا آثم، و إنه لا تجار حرمة إلا باذن أهلها، و إنه ما كان بين أهل هذه الصحيفة من حدث أو اشتجار يخاف فساده، فانّ مردّه إلى الله عزّ و جلّ، و إلى محمد رسول الله صلى الله عليه و سلم، و إن الله على أتقى ما في هذه الصحيفة و أبرّه [1]، و إنه لا تجار قريش و لا من نصرها، و إن بينهم النصر على من دهم يثرب، و إذا دعوا إلى صلح يصالحونه و يلبسونه، فإنهم يصالحونه و يلبسونه، و إنهم إذا دعوا إلى مثل ذلك فإنه لهم على المؤمنين، إلا من حارب في الدين، على كلّ أناس حصّتهم من جانبهم الّذي قبلهم، و إن يهود الأوس، مواليهم و أنفسهم، على مثل ما لأهل هذه الصحيفة. مع البر المحض؟ من أهل هذه الصحيفة. قال ابن هشام: و يقال: مع البرّ المحسن من أهل هذه الصحيفة. [2] و إن الله على أصدق ما في هذه الصحيفة و أبرّه، و إنه لا يحول هذا الكتاب دون ظالم و آثم، و إنه من خرج آمن، و من قعد آمن بالمدينة، إلا من ظلم أو أثم، و إن الله جار لمن برّ و اتقى، و محمد رسول الله صلى الله عليه و سلم “”.
(السیره النبویه/لابن هشام ج 1 ص 501-504)
ترجمه فارسی متن معاهده پیامبر و مهاجرین و انصار و یهود ساکن مدینه:
“”عهد نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مهاجر و انصار و قرارداد با يهود:
(پيامبر گرامى اسلام براى اينكه جلوى خرابكارى يهود و تحريكات دشمنان اسلام را در مدينه بگيرد قراردادى تدوين كرد كه بنا بگفته مورخين محكمترين پايه پيشرفت آئين مقدس اسلام با همين قرارداد ريخته شد، و ضمنا نبوغ فكرى رهبر عاليقدر اسلام را در تشكيل امت واحد و تنظيم امور مردمى مختلف العقيدة بثبوت ميرساند).
و اين قرارداد را رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مهاجر و انصار تدوين فرمود كه در آن پيمانى هم با يهود بسته و آنها را در دين خود آزاد گذارد و اموالشان را محترم دانسته شرائطى براى آنها مقرر فرمود.
و اينك متن قرارداد:
بنام خداوند بخشاينده مهربان، اين نامهايست از محمّد پيامبر خدا ميان مؤمنان و مسلمانان قريش و يثرب و كسانيكه از آنان پيروى كرده و بآنها پيوستند و با آنان كارزار ميكنند: كه اينان همگى امت واحدى هستند، و مانند ساير مردم نيستند مهاجرين قريش بر رسوم خويش باقى بمانند و ميان خود خونبهائى كه بدانها تعلق ميگيرد بپردازند، و فديه اسيران خود را به نيكى و برابرى ميان مؤمنان تقسيم كنند، و بنى عوف نيز رسم خود را در خونبها و فديه حفظ كنند و هر طائفه فديه اسيران خود را بين مؤمنان به نيكى و برابرى تقسيم كنند، و هم چنين بنو ساعدة و بنو حارث، و بنو جشم و بنو نجار و بنو عمرو بن عوف و بنو النبيت و بنو أوس بايد رسم خود را حفظ كرده و خونبهاى خود را بپردازند و فديه اسيران خود را به نيكى و برابرى بين مؤمنان تقسيم كنند.
مؤمنان نبايد شخص عيالمند و قرضدارى را بحال خويش واگذارند و بنيكى فديه و خونبهاى او را ميان خويش بپردازند.
مؤمنان نبايد با مؤمن ديگرى كه برده است بدون اطلاع مولايش پيمانى ببندند.
مؤمنان پرهيزكار بايد بر ضد آن كس كه طغيان كند يا بر عليه ايشان دسيسه كند يا در صدد ظلم و تعدى برآيد، يا ميان مؤمنان فتنه و فسادى كند قواى خود را بطور دسته جمعى بكار برند اگر چه آن شخص از فرزندان خود ايشان باشد.
هيچ مؤمنى نبايد مؤمن ديگرى را بجاى شخص كافرى بكشد يا كافرى را بر ضد مؤمنى يارى كند.
عهد و پيمان خدا يكى است و كوچكترين فرد مسلمان ميتواند چيزى را از جانب ساير مسلمانان تعهد كند. مؤمنان همه با هم دوستند و كارى بديگران ندارند از يهود نيز هر كس پيروى ما را بكند از يارى و همراهى و برابرى ما برخوردار خواهد شد، نه بدو ظلم شود و نه مسلمانان بر ضد او كسى را يارى كنند.
صلح و سازش مؤمنان يكى است، و هيچ مؤمنى بدون موافقت مؤمن ديگرى وارد صلح نشود جز بر اساس مساوات و عدالت. و جنگجويان هر طائفهاى كه بكمك ما وارد جنگ شوند بايد تمام افراد جنگجوى آنان وارد شوند (و چنان نباشد كه جنگ را بعهده يك دسته خاصى از خود بگذارند) مؤمنان در خونى كه از ايشان در راه ميريزد ذمهدار يك ديگرند.
بهترين راه و محكمترين طريقه همان است كه مؤمنان پرهيزكار برآنند و هيچيك از مشركان حق ندارد مالى يا شخصى از قريش را در پناه خود گيرد و از تسلط مؤمنى بر آن جلوگيرى كند، هر كه مؤمنى را بىجهت بكشد و قتل بر او ثابت شود بايد كشته شود مگر آنكه اولياء مقتول (بگرفتن ديه) راضى شوند و مؤمنان همگى بر ضد او هستند، و جز قيام بر ضد او كارى برايشان روا نيست.
هر مؤمنى كه بمندرجات اين پيماننامه اقرار كرد و بخدا و روز جزا ايمان دارد نبايد شخص خلافكار و بدعتگذارى را يارى كند و يا او را پناه دهد، و چنانچه او را يارى كند و يا پناه دهد در روز قيامت مورد لعنت و غضب خدا واقع شود و توبه و فديه از او پذيرفته نخواهد شد.
و هر گاه شما در امرى اختلاف پيدا كرديد بايد بدانيد كه مرجعتان در حل آن اختلاف خدا و رسول او محمّد صلى الله عليه و آله ميباشد.
هر گاه يهود بيارى مؤمنان در جنگى داخل شدند بايد مخارج جنگ را نسبت بسهم خود بپردازند.
يهود بنى عوف با مؤمنان مانند يك ملت و امت هستند، (با اين تفاوت) كه يهود پيرو دين خود و مسلمانان هم تابع دين خود باشند، و در اين حكم تفاوتى ميان خودشان و بندگانشان نيست مگر آن كس كه ستم كند و مرتكب جرم و گناهى شود كه در اين صورت خود و خانوادهاش را بهلاكت خواهد انداخت.
يهود بنى النجار و بنى حارث و بنى ساعدة و بنى جشم و بنى اوس و بنى ثعلبة همه مانند يهود بنى عوف در حكم يك امتند مگر آن كس كه ظلم كند و يا مرتكب جرم و گناهى شود كه در اين صورت خود و خاندانش را بهلاكت انداخته.
طائفة جفنة نيز كه تيرهاى از ثعلبة هستند در حكم آنها هستند.
يهود بنى شطيبة نيز مانند يهود بنى عوفند و با آنها بنيكى رفتار شود و همانا نيكى غير از بدى است.
غلامان بنى ثعلبة نيز در حكم خود آنهايند. نزديكان و خاندان يهود نيز در حكم خود آنها هستند و هيچكس از زمره ايشان خارج نشود جز با اذن و اجازه محمّد صلى الله عليه و آله و خون كسى (بىجهت) پايمال نشود، و هر كه ديگرى را غافلگير كرده و خونش بريزد و بالش دامنگير خود و خانوادهاش خواهد شد مگر آن كس كه ستمديده باشد كه در اين صورت خدا بدان رضايت خواهد داد.
يهود و مسلمانان هر كدام در جنگ عهدهدار مخارج خود هستند، و كسانيكه بر ضد نامبردگان در اين عهد نامه بجنگ برخيزد هر يك از يهود و مسلمانان بايد ديگرى را در جنگ با آنان كمك و يارى دهند، و فيما بين آنها نصيحت و خير خواهى برقرار باشد، و بجاى بدى و گناه نيكى باشد، و هيچكس بهم سوگند خود بدى نكند و همه يار و مددكار مظلوم باشند.
يهوديان تا زمانى كه بكمك مسلمانان در جنگند مخارج جنگ را با هم بپردازند. براى پيروان اين قرارداد شهر يثرب (مدينه) منطقه امن و حرم ميباشد همسايه هر كس مانند خود اوست زيان و بدى نبايد باو برسد، و هيچكس را جز با اجازه كسانش نمىتوان پناه داد، و اگر ميان پيروان اين قرارداد مشاجره و نزاعى روى دهد كه ترس آن باشد مبادا منجر بفساد گردد مرجع حل آن خداى عز وجل و محمّد پيامبر اوست، و خدا بمندرجات اين قرارداد راضى و خوشنود است.
بقريش و يارانشان نبايد پناه داد، پيروان اين قرارداد بايد در دفع كسى كه بشهر يثرب حمله كند يار و مددكار هم باشند، اگر مؤمنين آنها را بصلح دعوت كنند و آنان بپذيرند مسلمانان نيز بر طبق آن عمل كنند، و اگر آنان مسلمانان را بصلح دعوت نمايند مؤمنين هر كدام بسهم خود آنرا بپذيرند مگر آن كس كه در باره دين جنگ كند.
يهود اوس و غلامانشان نيز از حقوق و مزاياى نامبردگان در اين قرارداد بهرهمند خواهند بود و با آنان به نيكى رفتار خواهد شد، و هر كه كارى انجام دهد نتيجهاش عايد خود او خواهد شد، و خدا بدرستترين وجهى بمندرجات اين قرار داد راضى و خوشنود است.
اين قرارداد از ستمكار و مجرم حمايت نمىكند، هر كس (از نامبردگان در اين قرارداد) كه از شهر مدينه خارج شود و يا در شهر بماند در امان است مگر ستمكار و جنايتكار، و خدا و محمّد پيامبر او پناه نيكوكاران و پرهيزكاران ميباشند””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 334-337).
مفاد این قرار داد روشن است و اینکه تعهدات یهود چه بوده است ،از جمله اینکه آنان در صورت حمله دشمنان به مدینه می بایستی به مسلمانان کمک می کردند،که نه تنها نکردند ،بلکه تعهد نامه را نقض کرده و با مشرکان همداستان شدند،و علاوه بر کمک غذائی در پشت صحنه و در داخل مدینه اقداماتی ایذائی انجام دادند و محل قلعه زنان و کودکان مدینه را بخطر انداختند که تفصیل آن از کتب معتبر تاریخی نقل شد.
با توجه به نکات فوق اکنون می پردازم به پاسخ بقیه سوالات و اشکالات آقا رضا.
در قسمت دوم از ایرادت و اشکالاتت خطاب به من اینطور نوشتی:
“”1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن””.
(پایان نقل قول).
پاسخ این مطلب دیگر الان روشن شده است و نیازمند توضیح بیشتری نیست که بنی قریظه نقض عهد کردند و با مشرکان همدست شدند،در ریفرنسهایی که داده شد معلوم شد که آنها طبق قرار داد می بایست هنگام هجوم دشمن با پیامبر همراه می شدند که این کار را نکردند ،حیی با اخطب با کعب رئیس بنی قریظه صحبت کرد و آنها را همراه کرد،و کمک های مالی و جاسوسی و حرکات پشت صحنه آنان در داخل مدینه بتفصیل ذکر شد،بنابر این همه این کارها نقض مفاد قرار داد بود ،شما نگو این بیچاره ها که شمشیر نکشیدند و توی جنگ نبودند! بله این بیچاره ها توی جبهه نیامدند یا فرصت نیافتند، ولی این بیچاره ها نقض مفاد عهد نامه کردند،که مطابق قرار داد نقض قرار داد بمعنی هدر بودن خون آنها بوده است،البته معلوم است که انسان عاقل اقدام به هلاکت خویش نمی کند ،لیکن مساله این است که اینها گول سخنان و وعده های کعب و بزرگی لشکر مشرکان را خوردند،و بخیال خویش گفتند کلک محمد کنده است و ما هم از شر او خلاص می شویم ،من توصیه می کنم دوباره ریفرنسهای مربوط به بنی قریظه خوانده شود و کارهای آنان مقایسه شود با متن قرار دادی که با پیامبر داشتند.
در فقره دوم خطاب بمن نوشتی :
“”2. نوشتی:
+ … پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد ،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه …+
آره آقا مرتضی- منم مث تو ناراحتم. اینا چقد آدمای بدی بودن! بجای اینکه در جواب پیغامهای پیامبر- بیان و مثِ بچۀ آدم تسلیمِ بدونِ قید و شرط بشن- رفتن توی قلعه هاشون و شروع کردن به دفاع!
آی آدمای زبون نفهم- تقصیر خودتونه. اگه حرف حسابو گوش میکردین و تسلیمِ کامل میشدین- همه چی حل بود!! درست مث اون قبیله های دیگه””.
(پایان فرمایشات آقا رضا)
پاسخ این است که خوب بله وقتی نقض عهد کردند،پیامبر از طرف خدا مامور به حمله به آنان شد و آنها را محاصره کرد تا مطابق قرار داد مجازاتشان کند،خوب دوست من همه این ابراز احساسات تو ناشی از این است که فرض را این گرفته ای که آنان بیگناهند،در حالیکه اینطور نبود ،و شما هنگام نوشتن این جملات احساسی متن قرار داد را نخوانده بودی ،اکنون دوباره به ریفرنسها و مفاد قرار داد توجه کن تا این احساسات بیجا را ترک کنی.
در فقره سوم باز خطاب بمن اینطور نوشتی:
“”3. ای نشانۀ خدا(راستی آیت اله هستی؟)- چیزی توی این مایه نوشتی:
+… بعد از تسلیم شدن این قبیله- برخی از قبیلۀ اوس وساطت کردن که مث اون دوتا قوم دیگۀ یهود – به این قبیله هم اجازه داده بشه که جونشون رو بردارن و از مدینه خارج بشن.
… اما از اونجایی که پیامبر سابقۀ عهد شکنی این سه قوم رو دیده بود و (جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت). بعدش جمعی پیشنهاد حکمیت کردن که پیامبر با این کار موافقت کرد و اینجوری شد که بنی قریظه خودشون (سعدبن معاذ) رو برای حکمیت تعیین کردن و… +
من از شما سوال میکنم. راست وحسینی جواب بده.
پیامبری که بخاطر امنیتِ جامعۀ مسلمین- با اخراج و بیرون کردنِ این قوم مخالف بود و فک میکرد که (حشر= پراکنده کردن=اخراج کردن=فراری دادن) این قبیله درست نیست و برای جامعۀ مسلمین مشکل ایجاد میکنه- چه جور شد که با (حکمیت) موافقت کرد؟؟
میدونی که. نتیجۀ (حکمیت) میتونست هر چیزی باشه! مثلن اینکه: اینا گناهی نکردن و باید همونجا بمونن. و یا اینکه: اصلن مسلمونا باید به اونا خسارت بدن. و یا هر (حکم) دیگه.
شوما بفرما- چطور شد که پیامبر (اون پیشنهاد) رو قبول نکرد ولی (این پیشنهادِ ریسک دار) رو قبول کرد؟؟
غیر از اینه که نتیجۀ (حکمیت) از قبل مشخص بوده؟ و معلوم بوده که قراره چه حکمی صادر بشه””.
(پایان نقل قول)
پاسخ این است که ای نشانه خدا آقا رضا!
این مطالب ناشی از عدم مطالعه و رجوع به تاریخ بوده است ،الان که منابع را برایت ذکر کردم باید فهمیده باشی که پیامبر مامور به مجازات آنها شد و آنها را محاصره کرد و بعد از پانزده روز که دیدند تاب ندارند با رفت و آمدهایی که شد قبول کردند که تسلیم حکم پیامبر شوند ،عذر می خوام آقا رضا شما کاسه داغتر از آش نشو ،چون خود بنی قریظه می دانستند که تخلف از قرار داد کرده اند ،وگرنه در قلعه های خود مخفی نمی شدند،پیامبر هم قصد مجازات آنان را داشت ،اما با اصرار بیش از حد اوسیان که متحد اینان بودند ،و به پیشنهاد اوسیان یا خود یهود(هردو مورد در تاریخ هست) سعد بن معاذ را به حکمیت پذیرفتند،حال اگر پیامبر ارفاقی کرده باشد و به احترام اوسیان اینرا پذیرفته باشد،چرا شما بعد از 1400 سال رضایت نمیدهی؟!شما که آقا رضائی!ضمنا باید توجه کنی که این طور وساطت و حمایت کردن ها جزء لاینفک جامعه آنروز عربستان بوده است ،و من و شما باید ذهن خودمان را ببریم در آن فضاهای آنروز و مسائل را حلاجی کنیم ،نه با ذهنیت های امروزی،دقت کردی؟
اینهم که گفتی نتیجه حکمیت از قبل معلوم بوده ازکجا میگویی؟ اولا پیامبرقصد قتل آنها را داشت ،اما با اصرار اوس حکمیت مطرح شد ،و در حکمیت بقول تو دو طرف نزاع ابتدا تعهد می کنند که حکم هرچه گفت بپذیرند،و یهود و پیامبر قبول کردند ،اما دوست غزیز در این ماجراها اصلا سعد حضور نداشت ،سعد در جنگ خندق جراحت شدیدی برداشته بود ،و در خانه بستری بود ،دنبال او فرستادند و چنانکه خواندیم در راه هم اوسیان بعکس تصور تو در حال دوپینگ با او بودند و توصیه می کردند که مثلا حکم قتل آنها را ندهد،وقتی سعد آمد بدون اینکه کسی به او بگوید چه حکمی کن ،بتشخیص خودش چنین حکمی کرد،پس حکم از اول معلوم نبود ،این ادعای شماست که بیدلیل هم هست.
در فقره چهارم اینطور پرسیدی که :
“”4. اخوی جان- من اینجا رو دیگه کپ کردم. نفهمیدم که چی شد؟
شوما نوشتی که (سعدبن معاذ) بعد از انتخاب شدن برای (حکمیت)- از دو طرف نزاع پیمان گرفت و …
+… از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند. +
((این جمله عینن نوشتۀ خودته. من عینِ جمله ت رو نوشتم تا لطف کنی در موردش توضیح بدی!))
میتونی توضیح بدی که منظورت چیه از اینکه نوشتی: چون سعد با غدر و پیمان شکنی و… بنی قریظه (کاملن آشنا بود)- حکم کرد که …. !!
واقعن که خیلی جالبه!. کاملن پیداست که داور چقدر بیطرفه! چه داوری ای کرده و چه حکم جالبی داده!! همۀ مردان رو (نه فقط جنگجویان) غیر از پیرها رو (بکشین)! زنان و کودکان و … (اسیر) مسلمونا بشن.!! (حکمیت) یعنی همین””.
(پایان نقل قول).
دوست من آقا رضا من که نگفتم این جملات را توی تاریخ نوشته اند ،این تحلیل من است از ذهنیت سعد ،بالاخره انسان عاقل وقتی تصمیم به قول یا فعلی می گیره ،یک سلسله مقدمات و مبادی در ذهن اش هست که کاری را می کند ،دیمی که نباید کاری کرد،من تحلیلم از ذهنیت سعد این بود و می توان گفت سعد اصلا با توجه به متن تعهد نامه که خون متخلف و ناقض عهد را هدر کرده بود این حکم را کرد،ولی در هر صورت درست که سعد صحابی پیامبر بود و مورد تایید او ،اما در عین حال یکی از بزرگان و معتمدان و ریش سفیدان قوم اوس بود که متحد یهود هم بودند،و چنانکه عرض شد سعد را بناگهان حکم کردند و با زحمت به آنجا آوردند،و او حکم کرد.
امیدوارم با این توضیحات از حالت کپ خارج شده باشی.
در فقره پنجم نوشتی:
“”5. ای نشانۀ خدا
راستش این سوال ذهنم رو درگیر کرده! و اونم اینه که: توی این ماجرا و حکمیت- (خداوند) آفرینندۀ بشر کجا بود؟؟ این خداوند کجا بود که بیاد و با نزول یه وحی- دستوری صادر کنه و مسئله ای به این مهمی رو بعهدۀ یه آدم ساده لوح بنام (سعدبن معاذ) نزاره؟؟
داش مرتضی- واقعن فک میکنی چون اون بابا رو برای حکمیت انتخاب کرده بودن- حالا هر حکمی که ایشون صادر کنه- اون حُکم درسته؟ اون حُکم منطقیه؟ اون حُکم قابلِ قبول بشریته؟ اون حُکم منطبق با خواستِ خداست؟
نه عزیزِ دلِ برادر. حُکمِ غلط غلطه. چه بوسیلۀ یه حَکَم صادر شده باشه چه بوسیله هر کی دیگه صادر بشه!! کشتنِ همۀ مردانِ اسیرشده- آره مردانِ اسیرشده – غلطه!! اسیر و بنده کردنِ زنان و کودکان- غلطه!! بقول بابا و ننه مون- به پیر به پیغمبر- غغغلللطططه””.
(پایان نقل قول)
داش رضا اولا مگر دقت نکردی که اصل محاصره بنی قریظه بدستور پیامبر بود ؟پیامبر از خندق که بازگشت مشغول شستن سر وروی خویش بود که مطابق نقل جبریل آمد و گفت سلاح زمین نگذار و به قلاع یهود حمله کن .
ثانیا این چه حرفی است که شما میزنی که نقش خدا چه بود،بابا مفاد قرار داد بود که نقض قرار داد موجب هلاکته ،پس حکم روشن بود ،در عین حال پیامبر به اصرار اوس و روی رافت حکمیت و وساطت رو پذیرفت،شما به چه دلیل سعد رو به ساده لوحی محکوم می کنی؟ ضمن اینکه در همه رفتارهای اجتماعی انسانها که روی عقل و اختیار صورت می گیره که نباید خدا دخالت کنه.
اینم که گفتی فکر می کنی هر حکمی می کرد درست بود،جواب اینه که آره درست بود،برای اینکه مطابق قرار داد نقض عهد کننده خونش هدر بود ،و اینجا احتمال حکم اخراج توسط سعد هم وجود داشت ،خود یهود هم که نقض عهد خودشونو قبول داشتند،و خودشون هم حکمیت رو قبول کردند و آنرا درست می دانستند،حالا شما بعد از 1400 سال اومدی می گی غلطه؟!آخه چرا غلطه؟ اشتباهت اینه که تو اونها رو بی گ
دنباله :
اشتباهت اینه که تو اونها رو بی گناه فرض کردی،هم نقض عهد کردن و هم توی قرار داد بود،و خودشون هم پذیرفتند،حالا اومدی به پیر و پیغمبر قسم می خوری؟خوب همون پیغمبر هم که بهش قسم خوردی بعد از حکم سعد اونو تایید کرد که!
بچه ها و پیرمردها را هم کسی نکشت ،اما سران و مردان بی شعورشون وقتی اون غلط رو می خواستند بکنند خوب باید بفکر زن و بچه می بودند،این دیگه جزء عرف آن زمان بوده و اختصاص به حجاز هم نداشته که وقتی جنگ می شد ،طرف پیروز اموال و بستگان طرف شکست خورده رو اسیر می کردند،البته اسلام بتدریج مساله برده داری و استرقاق رو از بین برد که توضیح این بحث مفصلی است.
بهر حال این شمایی که میگی غلطه ،ولی قرارداد و عرف آنروز و طرفین معاهده همه به حکمیت رضا دادند و اونو درست می دونستند ،فقط آقارضای ماست که رضا نمیده !
در فقره 6 نوشتی :
“”6. حاج مرتضی- نوشتی:
+ … پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد …+
ببخشید!. شرمنده ام! (کدوم بند) از پیمانی که خودت نوشتی- گفته که هرکی نقضِ عهد کرد- دیگری حقّ کشتنش رو داره؟؟
من که چنین بندی نمی بینم!! عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!””.
(پایان نقل قول)
انصافا در این مورد حق داشتی که کپ کنی ،چون من در بحثهای قبلی هنوز مفاد کامل توافقنامه رو نقل نکرده بودم ،بخاطر همین هم ازت خواستم اجازه بدی بحثهای من کامل بشه بعد سوال طرح کنی ،بهرحال من الان متن کامل معاهده رو به عربی و فارسی نقل کردم و فکر کنم مساله الان روشنه.
بهرحال بتو حق میدم بمن بگی : عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!
اما اگر الان متن عهد را خوب بخونی باز انکار کنی اونوقت منم حق دارم بگم ،عجب آدمی هستی تو آقا رضا! یهود نقض عهد کردند و خودشون هم معترف بودند(در گفتارهای تاریخی بین خودشان بود) و خودشون هم خودشونو برای مرگ آماده کرده بودند،و حکمیت شد و حکم هم حکم به قتل کرد ،عرف عرب هم این بود که روی معاهدات خیلی حساس بودن ،و بر خلاف حکمیت هم دیگر حرفی نمیزدند ،با همه این شرائط آقا رضائی بعد از 1400 سال پیدا بشه و احساسات بخرج بده و بگه غلطططططه!
اونوقته که باید گفت عجب آدمی هستی تو رضا جان!
در فقره 7 هم اینطور نوشتی:
“”7. در مورد (تشکیک) برخی از مورخین معاصر مث مرحوم سید جعفر شهیدی که اشاره به زیاد دانستنِ تعدادِ مقتولین و بزرگ جلوه دادنِ اون- دارن بهتره که هیچی نگم.
چون همۀ (این تشکیک ها) در نقل این داستان- فقط شاملِ حالِ (تعدادِ افرادِ کشته شده) هستش. نه در مورد نقل های دیگه ای که شما گفتی! یعنی در مورد (نقضِ عهد یا عدمِ نقضِ عهد) هیچ تشکیکی وجود نداره و تشکیک فقط رویِ آمارِ کشته شدگانه تا مبادا آبروی مسلمونا بره””.
آره آقا رضا در این مورد که نظر مرحوم شهیدی مورخ به غلو در تعداد کشته ها بوده و اونو مثل غلو در تعداد کشته شدگان هیتلری می دونه،حق با توست ،منم در این مورد چیزی نمی گم،اما در مورد نقض عهد رو باز خوب نیومدی،چون مستند برایت روشن کردم که اونا خلاف قرار داد نقض عهد کردند،توصیه میکنم باز با دقت ریفرنسها رو ببینی و متن معاهده رو هم ببینی نظرت عوض میشه.
فقره 8 رو هم که قبلا پاسخ دادم ،و در واقع اصلا سوال کننده(نمیدونم سوال کننده محترم اصلی چرا ساکته و تو بجاش این بحثها رو مطرح کردی) و تو که با او موافق بودی خواستید شبیه سازی تاریخی کنید ،یعنی روی عدم اطلاع از واقعیت مساله در ماجرای یهود بنی قریظه،خواستید اونو پیراهن عثمون کنید برای قضایای سوریه ،و من اول قضیه سوره رو توضیح دادم که کارهای جاهلانه گروهی که خودشونو مسلمون معرفی می کنند ربطی به واقعیت اسلام نداره ،مثل ماجرای بوسنی و سارایوو و صریها که نمیشه جنایات وحشیانه و انتقام گیری ها رو پای مسیحیت نوشت ،بلکه باید گفت مسیحی ها بجهالت و هوای نفس خود آن جنایات را کردند ،در سوریه هم اینطور است،و نباید سوال کننده (بابک….) و شما ماست و دروازه رو بهم ربط می دادین و باصطلاح قیاس مع الفارق می کردین.
و ماجرای یهود بنی قریظه هم که واقعیت اش روشن شد ،و درواقع دوست من آقا رضا ،شماها تحت تاثیر تبلیغات سوء دشمنان پیامبر قرار گرفتین،چون مراجعه دقیق به تاریخ اسلام ندارین،و این مسائل روشن شد که با دوتا سرچ گوگلی روشن نمیشه.
اگر کسی مسائل را در ظرف و ظروف وقوع اونها ببینه و اینکه معاهدات و حکمیت در عرف آنروزها چه نقشی داشته،و عمل یهود و موقعیت متزلزل مسلمانان (قلت آنها و کثرت دشمنان) چه بوده ،اونوقت با واقع بینی مسائل رو درک میکنه،بشرطی که مثل ارسطو دوستدار حقیقت باشه،میدانی که افلاطون استاد ارسطو بود ،و نزد او محترم بود ،ولی ارسطو وقتی برخی آراء افلاطون را نادرست می دانست ،می گفت افلاطون برای من عزیزه ولی حقیقت برای من عزیز تره.
امیدوارم در این مطالب بیندیشی،چون من برای توین اون و پرورش اون و تایپ اون زحمت زیادی کشیدم،و فقط خواستم بگم ،آقای بابک خرمدین… و آقا رضا ،اینطور نبوده که پیامبر اسلام که در خدا در قرآن او را رحمه للعالمین معرفی کرده ،و غصه ها وتاسف ها می خورد برای کفار (عزیزعلیه ما عنتم حرص علیکم بالمونین رووف رحیم) اینطور نبوده که بی جهت گروهی را که با آنها معاهده داشتند از مدینه اخراج کند یا آنها را بقتل برساند،و بالاخره از این بحثهای تاریخی مستند روشن شد که یهود بنی قریظه مقصر بودند و نقض عهد کرده بودند که مبتلا شدند به آنچه که خود در عهد نامه امضاء کرده بودندو خود کرده را تدبیر نیست.
متشکرم پوزش از خوانندگان بخاطر تطویل
با سلام
با اجازه آقاى محمد نورى زاد كلاس مجانى تعليم زبان وادبيات عرب را شروع مى كنم
دوستان عزيز
كلمه ى اعراب اسم جمع است و مفرد آن اعرابى است به معناى مردم باديه نشين كه اطراف شهر زندگى مى كنند
………………………………………………
كلمه ى (عرب) اسم جمع است و مفرد آن عربى است
اين يک مرد عرب است
هذا عربى
اين يک زن عرب است
هذه عربية
اينها عرب هستند
هؤلاء عرب
————
حال جناب مصطفى بادكوبه اى كه ادعا مى كند در حوزه ودانشگاه درس خوانده است فرق بين (اعراب) و (عرب)
را نمى داند جز ابراز تأسف براى ايشان به جهت سطح معلومات چه مى توان گفت
———————–
دوستانى كه به زبات عربى تسلط دارند به اين مطلب دقت كنند
فروق:عرب وأعراب
اذهب إلى:
فُرُوق لُغَوْيَّة
الفرق بين:
العَرَب: هم الأقوام الذين يتحدثون اللغة العَرَبِيَّة ويرجع نسب بعضهم إلى القبائل العربية المعروفة.
الأَعْرَاب: هم سكان البَادِيَة من العَرَب.
آراء المختصين
الأعراب هم سكان البادية من العرب
يقول سيبويه الأعراب بالفتح هم سكان البادية خاصة والنسبة إليه أعرابيّ تقول في الأعراب: أعرابيٌّ أنه ليس له واحد على هذا المعنى.
جناب آقای عبدالله سلام
حالا که زحمت کشیدی و کلاس مجانی زبان عربی دایر کردی لطفا معنی چند لغت که قبلا در فارسی مترادف نداشته ولی
بااستفاده از فرهنگ پر بار عربی معنی پیدا کرده برای ما دانش آموزانت بیان بفرما :
1- سنگسار
2-سر بریدن
3- دست بریدن
4- چشم در آوردن
5- کنیز
6 غلام وبرده
7- حرمسرا
8- دزدی
9-دروغ
10-ریا
11-نان به نرخ روز خوری
12- نوکریآمریکا واستعمار
13- تسلیم شدن جمعیت یک میلیاردی در مقابل سه میلیون اسرائیلی
14حیف ومیل ثروت بی حساب نفتی وعیاشی وبه هرزگی گذراندن روزگار
15…..
16…..
17…..
خسته نباشی استاد هنرمند..دمت گرم و قلمت گرم تر!
از مادر ستار گفتید و سکوت ما .هر وقت این چهره تکیده و شکسته مادر ستار را می بینم غصه ام می گیرد.چقدر شکسته شده.
راستی گفتید خون ستار انکار شده ولی ظاهرا حاکمیت قاتل ستار را محاکمه می کند. محاکمه اش را پیگیری می کنید؟ در چه مرحله ای است؟ انتشار اخبارش با شما.
سلام
حالا سید مرتضی اوینی شهید شده یا نه؟ بگوییم شهید اوینی؟
سلام مجدد بربرادر مان جناب آقای فیض گرامی
مثل اینکه از پاسخ بنده قانع نشدید ناچارم ازیک قطعه تاریخی استفاده کنم وآن اینکه :
آیا شما امیرالمومنین علی بن ابی طالب-ع- رابه شجاعت وبی باکی ازمرگ راشنیده اید وباورداریدکه فرمود:من بامرگ مانوس ترهستم ازکودک شیرخواری که به پستان مادرش مانوس است.
این آقا بعدازپیامبر-ص-حق الهی وسفارش شده پیامبر-ص-راازاوغصب کردند؛درمورددفاع ازحق الهی وقانونی خودش چنین می گویدبعدازآنکه بامهاجروانصار گفتگو کرده بود وازسوی آنها حمایت نشده بود،وباتوجه به خطبه 17که حکومت نااهلان ونالایقان را توبیخ ودشمن خدا معرفی کرده است؛
درخطبه 26دربند4{که پیشامدخودرابعداز فوت حضرت رسول اکرم بطوراجمال بیان می فرماید؛چون مخالفین خلافت راکه حق من بود غصب کردند}چنین می فرماید:{فنظرت فاذالیس لی معین الا اهل بیتی فضننت بهم عن الموت، واغضیت علی القذی، وشربت علی الشجی ،وصبرت علی اخذالکظم ، وعلی امر من طعم العلقم .
ت:پس درکارخویش اندیشه کردم دیدم درآن هنگام بغیرازاهل بیت خود “بنی هاشم” یاوری ندارم “وایشان هم نمی توانستند باآنهمه مخالفین ستیزه کنند،لذا” راضی نشدم که آنهاکشته شوند؛وچشمی که درآن خاشاک رفته بود بهم نهادم
وبااینکه استخوان گلویم راگرفته بودآشامیدم، وبرگرفتگی راه نفس”ازبسیاری غم واندوه” وبرچیزهای تلخترازطعم علقم “که گیاهی است بسیار تلخ” ،شکیبائی نمودم .{نهج ،ص 92-93فیض } .
حال جناب آقای فیض این آقا شجاعترین شخصیت بی نظیر وبی بدیل انسانهااست که با حاکمان جائر وغاصب ونالایق زمان خویش مدارا کرد وایشان امیر ومولای ما شیعیان است ؛ ساکتین زمان ما نه تنها درشجاعت وشخصیت انسانیشان به گرد
اوهم نمی رسند بلکه به گردسلمان محمدی هم نمیرسند که یاورفداکار آن آقابود ،وقبل ازاو هم بیعت نکرد، وبه گرد قنبرش هم نمی رسند تاچه رسد به اباذر ومقداد ومالک اشتر.
حال مقایسه کنید که امیر-ع- می فرماید اگر برای احقاق حق قیام می کردم خود واهل بیتم کشته می شدند وخونهایما هدر می رفت ؛الآن هم قضیه همانطور است ،ماکه نباید ازامام خویش جلوتر بیفتیم وباید روش وسنت آنان را احیا کنیم .
واین انقلاب هم به آسانی به دست ما شیعیان قرار نگرفته است تا بخاطر احساسات نوری زادی ازدست بدهیم وشعار سکولاریسم بدهیم ؛پس باید همچنانکه مولایمان صبر وتحمل کرد ما این اندوه وغم وغصه هارا تحمل کنیم تافرصتی مناسب چنانکه بزرگان ما بقول شما ساکتان، همین کاررا پیشه خودکرده اند وتلاش پیگیر هم دارند.
وچاره کارهمین فرموده خداونداست :{ان الله لایغیرمابقوم حتی یغیروا ما بانفسهم }ت:خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهدمگراینکه آن قوم خودشان خواستار تغییر به نیکی باشند. واین فرمایش حق واصل تجربه شده است وگریزی ازآن نیست ؛
پس ماباید درحدتوان خویش سعی وتلاش کنیم تااینکه این سعی وتلاش همگانی باشدآنوقت می تواندنتیجه بدهد.
والسلا علی من اتبع الهدی وعلیکم یافیض مکرم
دوستدار همه منصفان وموئدبان ناظر
مصلح
سلا م آقاعبدالله مضری مکرم
دیروز یک مقاله ای در مورد شما وجنا ب ////// نوشته بودم که نمی دانم به چه سبب این نوری زاد نواندیش آزادی خواه ازآنطرف افتاده، آنرا منتشرنکرد ومن هم کپی نکرده بودم که از نوبگذارم .
مساله این بودکه سادات حسینی وسجادی -ع-خودشان ازطرف مادر ایرانی هستند زیرا که مادرشان شهربانو ویاشهین بانو دختر یزدگرداست که اجداد همین ///// ایرانی درمقابل هجمه مسلمانان شکست خوردند وجمعی بادختران شاه
به اسارت رفت وشهربانو امام حسین -ع- را به همسری انتخاب کرد وازاین دو شاهزاده امام سجادمتولدشد وفرزندان اودردوران
ستم بنی امیه وبنی عباس به ایران وطن مادری شان پناه آوردند وشیعیان ایرانی هم باآغوش پرمهر ومحبتشان ازاین سادات
سجادی استقبال کردند وهنوزهم مهر می ورزند.وبنده هم ازسادات سجادی هستم ونیمی عرب ونیمی ایرانی ازنوادگان پیامبر اکرم وخسروپرویز شاهنشاه ایران؛ بقول فردوسی :نژاداز دوسردارد آن نیک پی///یکی ازحسین رسول ویکی خسروکی.
حال این //// دورازادب بماها می گوید باید شما به وطن پدری خود برگردید وبروید گم شوید .
اما بنده میگویم اگربنای گم شدن است شما اولی هستید،زیرا که شما نامسلمانها دهدرصد جمعیت ایران هم نیستید پس
شما اولی به گم گشتن هستید وگرنه یا موئدبانه بنویسید وبگوئید ویا سکوت اختیار کنید مثل بچه آدم موئدب.
حس نژادپرستی تان گول نکندشماها همان دهقانی بودید که درآن زمان بودیداگرملت ایران ازاسلام استقبال نمی کردند ترقی ایران بهمان اندازه افقانستان ویا پاکستان امروز بود ،پس خیلی غورنزن مثل خاله زنها ودهنت را به فحاشی آلوده نکن
نکته دیگراینکه آقا عبدالله مکرم ماازقدیم گفته اندپیش سلیطه که رسیدی سلام بده وبگذر وقرآن هم درتوصیف عبادالرحمان گفته است: واذاخاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.بندگان خدا وقتی که با نادانان روبرو می شوند می گویند سلام برشما.
شماهم عزیزمن باامثال ///// چنین رفتارکن که خدافرموده است. چنانکه ازآقاسیدمرتضی سلمه الله هم چنین خواهشی داشتم؛ مه فشاند نوروکیک عوعوکند، به این عوعو ها قلب نازنینتان را مکدر نکنید .
والسلام علیکم وعلی من اتبع الهدی
مصلح
لانه فسادی به نام ایران که قوه قضایش به کل گندیده است – محمد علی مهرآسا
…..شنیدم که یکی از دوستانم که وکیل دادگستری در ایران است، سکته کرده و توسط پزشکان نجات یافته است و طبق معمول احوالش را پرسیدم. گفت: فعلا خوبم و هنگامیکه دیدمت، داستان را برایت تعریف خواهم کرد.
به آمریکا آمد و دیدمش و تعریف کرد که یک پروند و موکل داشتم که تمام شواهد و ظواهر به نفع موکلم بود و من مطمئن بودم که در دادگاه حتما برنده خواهیم بود. اما روز محاکمه، پس از حرفهای من و سخنان طرف مقابل که اطمینان مرا به برنده شدن چند برابر کرده بود، از زیر چشم دیدم که قاضی چشمکی به طرف دعوای ما زد و سرش را پایین انداخت؛ و سرانجام او را که رشوه ای کلان داده بود، برنده اعلام کرد و من و موکل صاحب حق را محکوم کرد… من چنان ناراحت شدم که وقتی از اتاق قاضی بیرون آمدم در راهروی دادگستری روی زمین افتادم. وقتی چشم باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. پزشکان گفتند سکته خفیفی کرده اید که خوشبختانه خطرناک نیست….
http://www.payampars.net/1517-%D9%84%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%81%D8%B3%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%87-%D9%82%D9%88%D9%87-%D9%82%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D9%84-%DA%AF%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A2%D8%B3%D8%A7.html
سلام جناب نوری زاد من به این رفت و برگشت های سایت شما مشکوکم. از نظر امنیتی چک کنید برادران بر اطلاعات سایت شما سیطره نداشته باشند. ممکن است دوستانتان به دردسر بیفتند. با احترام
گیرم که چنین باشد….
این ها باید زندانی درست کنند به بزرگی ایران
و قبرستانی به وسعت فلات ایران
بسم الله
نگه داشتنِ مردم در جهل و خرافات توسط ِ ملاها در زمانِ ناصرالدین شاه
همه جا مردمِ ایران در فشارِ جهل و ظلم هستند؛ ابدا ملتفت نیستند که انسان هستند و انسان حقوقى دارد. ملاها و امراء خواستهاند اینان نادان و مرکبِ مطیع آنان باشند و انصافا هم خوب به مقصود رسیدهاند. انسان این مردم را که میبیند فکر میکند که چگونه حکماء اروپا حکم میکنند که اولادِ انسان از خرافات رها شده، همه حقیقت جو گردیده به حکمِ مساوات در تحت قانونِ صحیح مساوات زندگی خواهند کرد.
«خاطراتِ حاج سیاح، برگِ ١٧٣»
سلام آقای نوریزاد _ در زمانهای قبل با توجه به جریاناتی که در ایران اتفاق افتاده بوده ، گویا یکی ” احمد کسروی ” و بعد ها هم ” دکتر مصدق ” پی برده بودند و در سخنانشان گفته بودند که ” ملت ایران ” به روحانیت شیعه ” یک حکومت داری بدهکار ” است . الحمدلله این پیش بینی آقایان درگیر با تفکر روحانیت در سال 1357 به وقوع پیوست و مردم بدهکاری خودشان را به روحانیت تقدیم کردند . اینکه جمهوری اسلامی وعده داده شده توسط روحانیت انقلابی به مردم در سال 1357 با جمهوری اسلامی اجرایی در سال 1393 چقدر تفاوت دارد ، هر فردی درک میکند ، الا افرادی که به فرموده آیت الله منتظری که گفت : اینهایی که از آقای خامنه ای دفاع میکنند دو دسته هستند ، یکی ” منافعشان ” ایفاد میکند و دسته دیگری جاهل هستند و توان فکری ندارند . در کشور ، ولی مطلقه فقیه در کلیه امور کشور دارای اختیار مطلقه هستند ولی در ” مسئولیت ” مطلقه ” که هیچ ” مشروطه ” هم نیستند و هیچگونه خسارات دینی و دنیوی به احاد جامعه را پذیرا نیستند .
ااﻗﺎﻱ ﻧﻮﺭﻳﺰاﺩ ﻋﺰﻳﺰ ﺑﺎ ﺳﻼﻡ
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻣﺪﺗﻲ ﻧﻨﻮﺷﺘﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺑﻮﺩﻡ.ﺧﻮﺏ ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺘﻴﻢ و اﻳﻦ ﻓﻘﻄ اﻧﺴﺎﻧﻬﺎﻱ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ ﻋﺎﺩﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻲ ﮔﺬاﺭﻧﺪ ﺑﺮاﻱ ﻫﺪﻓﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ, ,اﻧﺴﺎﻧﻴﺖ و ﺷﺮﻑ,,.ﺧﻮﺏ ﻣﻦ و ﻣﺎﻫﻬﺎ ﻓﻘﻄ اﺯ ﻧﻆﺮ ﻋﺎﻃﻔﻲ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ و ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻣﻨﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻄ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﻣﺎﻳﻪ ﺑﮕﺬاﺭﻡ و ﻣﻦ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ ﺭا ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ ﻛﻪ ﺳﺎﻧﺘﻴﻤﺘﺮ ي ﺣﺮﻛﺖ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ,اﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪاﺭﻳﻢ ﺑﻪ اﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻲ ﻧﻖ ﺑﺰﻧﻴﻢ. اﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ اﺻﻼ ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ اﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﺭا ﻧﻘﺪ ﺑﻜﻨﺪ, ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻘﺪ و ﻧﻖ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ,, ن,, ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ اﺯ ﻧﻆﺮ ﻣﻌﻨﺎ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭﻟﻲ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻳﻜﻲ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ اﻳﺮاﻥ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺎﺭﺗﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﺩﻳﮕﺮ ﺟﻮﻟﻮﻱ ﻭﺯاﺭﺕ اﻃﻼﻋﺎﺕ
ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ اﮔﺮ ﻭﻟﻲ ﺑﻮﺩﻳﺪ اﺯ اﻭ ﻗﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻡ. اﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺩﻳﺪﻥ ﺷﻤﺎ و ﺑﻮﺳﻪ اﻱ ﺑﺮ ﭘﻴﺸﺎﻧﻲ ﺷﻤﺎ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ
ﺩﻭﺳﺘﺪاﺭﺗﺎﻥ ﻋﻆﻴﻢ.
جناب عبدالله ////من هیچگاه به اسمی جز مزدک دراین سایت یا حتی سایتهای دیگری چنانچه نظری داده باشم ننوشته ام. همچنانکه قبلا نوشته ام منظور من از عرب بودن شما نبود و من هیچ ضدیتی با عرب ترک فارس و یا دیگران ندارم.در نظر من همه انسانیم و هیچ کسی را بر دیگری برتری نیست و ناسیونالیسم کور همان اندازه خطرناک است که متعصبات مذهبی و یا اعتقادات به هر ایدیولوژی دیگر.ایراندوستی و علاقه به تاریخ و فرهنگ ایران و مبارزه با جهل و خرافات گروهی که تاریخ و فرهنگ ما را تحقیر میکنند حق ما ایرانیان است و این با ضدیت کور بعضی ایرانیان با تازیان که در حقیقت انعکاس حکومت جهل و جنون و جنایت پیشه ///// است فرق دارد.من همانطوریکه قبلا نوشته ام از برخورد شما و کینه ات با آنچه ایرانیست متوجه شدم که شما ایرانی نیستید و الا مردمان زحمت کش عرب در جنوب ایران که قرنها در این آب و خاک زیسته اند از نظر من همان میزان ایرانیند که من یا هر ایرانی دیگر. ولی گروهی که گویا شما هم بنظر می رسد از این گروهید چون با این حکومت یا شاید قبل از اینها به ایران آمده اید با همکاری با جنایتکاران حکومت اسلامی حتی به خود اعراب ایرانی هم ضربه زده اید. و این موضوع را جناب نوریزاد در سفرهایش به مناطق عرب نشین خوزستان بخوبی نشان داده.پس چیزی را که من نوشته ام ربطی به نژادپرستی ندارد بلکه به مزدوری و خود فروختگی //// بر میگردد! درست است که اسلام قسمتی از فرهنگ اعراب است ولی تمام مردم عرب مسلمان نیستند درست مثل ایرانیان و آیین زرتشت!ایران کشوریست با تنوع قومی و مردمی مختلف با آیینها و زبانها و رسومات گوناگون که قرنها در کنار هم زیسته اند و همین زیبایی این سرزمین است.فرهنگ مردمی ایران ورای ادیان و مذاهب و سلیقه هاست و ایرانی نمی تواند نژادپرست باشد چون فرهنگ ایران چنین دید تنگ و محدودی مثل اسلام و یا هر ایدیولوژی دیگر را بر نمی تابد.تفاوت دید من و شما و سایر اسلامیان در نوع نگاهمان به انسان و رابطه اش با هستی است.شما براحتی می توانید هر غیر مسلمانی را از تمام حقوق محروم نمایید و یا بکشید بعنوان ملحد و کافر و زندیق …ولی در دید من حقوق انسان زیربنای قانون است و هر مکتب و مسلکی که خود را ورای چنین حقوقی بداند از گردونه خارج می شود.انسان حق دارد به هر مقدسی انتقاد کند و هیچکس حق صدمه زدن به انسان را ندارد چون تنها حیات و خرد انسان و حیات بطور کلی است که مقدس است نه الله و محمد و یهوه ////
جناب مزدک عزیز
عرب را با اسلام یکی دانستن خلط مبحث بزرگی است. عرب یک نژاد است و اسلام یک تفکر و بینش. همانگونه که نمی شود مسیحیت را مثلاً انگلیسی ها و آمریکایی و… یکی دانست چرا که مسیحیت یک تفکر و بینش است و قومیتی که ممکن است برخی را به آن نسبت دهند، یک قوم و نژاد. البته شما تقریباً اشاره ای به این مساله کرده اید « درست است که اسلام قسمتی از فرهنگ اعراب است ولی تمام مردم عرب مسلمان نیستند درست مثل ایرانیان و آیین زرتشت». از این روی چرا باید حمله اعراب به ایران را حمله اسلام به ایران نامید؟ این جای تعجب دارد. در تاریخ فجایع اعراب در حمله به ایران کم نبوده است. هر چند اغراق هم بوده است و اتفاقاتی به دروغ در کتب تاریخی ثبت شده است که اگر بررسی سندی شود بطلان انها مشخص خواهد شد اما در کل همان اسناد موثق را هم کنار یکدیگر بگذارید نمی توان از ان گذشت و باید بر ان گریست. به حال مردمی که زیر یوغ اعراب دست و پا زدند. اما سوالی که باید در مورد آن تامل کرد این است که چرا به مرور مردم ایران شیعه شدند؟ آیا یکی از دلایلش مخالفت امامان شیعه با کاری که ابوبکر و عمر و عثمان و سایر خلفای اموی و عباسی در رابطه با ایران کردند نیست؟ در تاریخ هرگز پیدا نخواهد شد که علی در این جنگها شرکت کرده باشد و حتی فرزندانش. و آن ماجرای شراکت حسن و حسین دروغ است و صحت ندارد. این ماجرا در بسیاری از کتابها امده است و همگی از یک مصدر استفاده کرده اند که ان مصدر هم دارای سند مخدوش است. پس امامان شیعه هرگز شرکت نداشته اند. چرا؟ چون مخالف بودند. چون کاری که عمر انجام داد بر اساس دستور قران و محمد نبود. خلفا از روی قدرت طلبی و ثروت خواهی به همسایگان حمله بردند. اسلام واقعی را باید در رفتار محمد و اهل بیتش جست و لاغیر. عمر و اطرافیشان از سنت واقعی محمد و اهل بیت فاصله گرفتند و ان فجایع را به بار آوردند که امروزه جوانان ما بیایند و بگویند اسلام مایه بدبختی بوده است و اسلام به ایران حمله کرده است نه اعراب. ممکن است دوستان اهل سنت ناراحت شوند اما واقعیتی است انکار نا پذیر. تاریخ ایران قبل از اسلام درخشان بوده است اما تاریخ ایران پس از ورود اسلام البته پس از 200 سال که مردم کم کم با حقایق اسلام اشنا شدند و خلفا را به کنار گذاردند و اندیشه شیعه را یافتند، درخشان تر بوده است. نمی شود ابن سینا و ابوریحان و خواجه نصیر و زکریای رازی را نادیده بگریم و مدام از بدبختی ایران پس از اسلام و حمله اعراب بگوییم. ایران کم مصیبت در زمان ساسانیان نداشته است. فاصله طبقاتی و بی سوادی وجود داشته است. تاریخ را مطالعه بفرمایید تا روشن شود. ختم کلام این است ایران قبل از ورود اسلام متمدن بوده است به ویژه در دروه هخامنشیان. اما در آن دوران ها هم ظلم و جنگ طلبی بوده است. در دوره ای اعراب به نام اسلام به ایران حمله بردند و مردم را دچار مصائب کردند و قتل و غارت و… اما پس از ان مردم خود را یافتند و همینطور اسلام واقعی و رحمانی را و کم کم در دانش سرآمد روزگار حتی در جهان شدند. اما به مرور دچار شاهان شدند و کم کم پای روس و انگلیس و پرتغال و… و اخر هم آمریکا باز شد. در کنار بی کفایتی شاهان، بردند و خوردند. گروهی از مذهبیون متعصب و متحجر هم در همان سنت ها ماندند و پیشرفت دنیا را ندیدند و با تجدد مخالفت کردند و ان این هم یکی دلایل عقب ماندگی ما شد. تا رسید به رضا شاه که ایران نوین را پایه گذاری کرد. او هم اشتباهات فراوانی از نوع استبدادی اش داشت و رسید به جمهوری اسلامی که حکومت دینی تاسیس کردند و به نام دین هر چه خواستند کردند و اکنون هم می کنند. مساله ساختن ایران امروز است. تا کی باید در تاریخ حمله اعراب به ایران و قبل از ان و پس از ان غوطه ور بود؟ که چه؟ تاریخی که چندان قابل اطمینان نیست. دروغ و راست در هم امیخته است. دنیای امروز کشورهای توسعه یافته شتابان در حال پیشرفت است و ما در گیر عرب و عجم و دوران باستان و دوران پهلوی هستیم. عرب های امارات و قطر و… گوی سبقت را از ما ربودند. ما هم مسخره کنان نشسته ایم و سوسمار خوردن عده ای اندک از عربها را غوغا کرده ایم در حالیکه جامعه عرب در حال پیشرفت است چه به لحاظ صنعتی و چه به لحاظ فرهنگی. موفق باشید
آقا مجتبای گرامی
سپاس از مطلب خوب و منصفانه شما
آقای نوری زاد واقعا دست شما درد نکنه.
احساس میکنم اینجا تنها جایی هست که میشه آزادانه نظر خود را بیان کرد. اینجا جاییست که خبری از چماق و کلت نیست !
با سلام
ديشب فيلم 12 سال بردگى از شبكه نمايش پخش شد
واقعا چه ظلمى به اين بندگان خدا در آمريكا وكشورهاى غربى مى شد
مقايسه كنيد رفتار تمدن غرب با سيا هان را و رفتار حضرت محمد (ص) با بلال حبشى را در 1400 سال قبل
جناب عبد الله عزیز
از نوشته های شما چنین استنباط می کنم که مطالعه کافی در تاریخ اسلام ندارید
نه تنها مسلمانی بسیار معتقدید بلکه وابستگی قومی که در خود احساس می کنید مزید بر علت شده و چشمانتان را در برابر حقایق نابینا کرده است
دوست عزیز
ما اکنون در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم
دوران دین زدگی و قوم زدگی به سر آمده و همانطور که خود فرمودید زمان زمان هم گرایی انسان ها و حکومت انسانیت است
برخورد های تند دوستان در برابر جهالت حاکم بر ایران به نظر شما برخوردهای قومی است لیکن اگر نیک بنگرید جوهره کلام ایشان رد ادعا های حاکمان جاهل و زدودن پایه های سست بنیاد قومی و دینی آنان است
قوم عرب در کلام این حاکمان آن چنان غرور و نخوتی از خود بروز می دهد که برخی را وادار به واکنش های ساختار شکنانه می کند
این حاکمان با نفی ایران و تمدن و فرهنگ و سابقه درخشان ایران در تولید اندیشه و انسانیت تاریخ جعلی خویش را در برابر تاریخ ایرانیان قرار می دهند و به تخطیه ایران و ایرانی می پردازند
ما از دروغ های ملایان خسته ایم از تقدس گرایی های جاهلانه خسته ایم در پی عزت انسانی هستیم ایرانیان از ابتدای تاریخ چند قومی بوده اند و سنت ایرانی همواره پذیرای تمامی اقوام و اندیشه ها بوده و به آن احترام گذاشته است همان گونه که سنت عربی تا پیش از اسلام چنین بود و به عقیده من حتی پس از ظهور اسلام نیز در سنت اعراب هنوز هم شاهد مهمان دوستی و غیر نوازی اعراب هستیم
بدانید فاتحان اسلامی پیش از آن که در ایران جولان دهند خون عرب را ریختند و در این باب ما هر دو هم دردیم
این چه دینی است که کارش از ابتدا با شمشیر آغاز شد
دین باید قلب ها را تسخیر کند نه این که گردن ها را بزند
فقط یک نمونه مثال می زنم جسد یزدگرد سوم را مسیحیان از آب گرفتند و بر او گریستند و با احترام دفنش کردند آری مسیحیان بدون شمشیر در حال فتح ایران بودند پس این ادعای مسلمانان که برای دفع مزاحمت حاکمان ناچار به کشیدن شمشیر و تبلیغ دین حق شدند دروغی کثیف بیش نیست مسلمانان می توانستند همچون بوداییان و دیگر ادیان رایج در دوران ساسانی عقاید خود را صلح آمیز در ایران رواج دهند و نیازی به تباه کردن این تمدن کهن بشری نبود
مسلمین با این کار (هجمه خون بار بر ایران) نه تنها ایران را نابود کردند بلکه تمدن بشری را به عقب راندند
با سلام
پاسخ همشهرى عزيزم جناب عبدالنبى قيم به شعر خداى عرب مصطفى بادكوبه اى
مصطفي با دكوبه اي به كجا مي رود ؟
هنگامي كه براي اولين بار شنيدم شخصي شعري به نام ” خداي عرب” سروده و در اين شعر نه تنها به مردم عرب توهين كرده بلكه به مقدسات مسلمانان نيز اهانت كرده است به هيچوجه باورم نمي شد كه در قرن بيست و يكم و در شرايطي كه جهانيان به دنبال نزديكي و تقارب هستند ، كسي اين چنين كينه توزانه و بدون دليل به صدها ميليون انسان توهين كند . در باورم نمي گنجيد كسي با نفرت و حقارت از ديگران سخن گويد . چه شده است ؟ آيا شاعري عرب و يا نويسنده عربي به بادكوبه اي و يا هم وطنان با دكوبه اي توهين كرده كه او درصدد مقابله برآمده است ؟ آيا عرب، مصطفي بادكوبه اي را به نبرد يا رزم فراخوانده كه او اين چنين بي محابا درصدد
آماده سازي ميدان نبرد و رزم است ؟
شگفت زده و متحير ماندم ، قدري درنگ كردم . درنگ كردم تا به سان مصطفي باد كوبه اي اسير احساسات و عواطف نشوم . درنگ كردم تا به اصل اشعار او و سخنان او دست يابم . پس از آن كه از چند منبع موثق به شعر او دست يافتم و اشعار او را قرائت كردم . حقيقتاً افسوس
خوردم . تاسف من از اين جهت بود كه چرا يك نفر تا اين اندازه قلبي مالآمال از كينه و نفرت
دارد ؟ نفرت به همنوعان خود و نفرت به هم دينان خود . البته من فرض را بر اين گذاشته ام كه مصطفي بادكوبه اي مسلمان است . اگر بادكوبه اي مسلمان باشد، گناه و جرم او بيشتر است . اگر مسلمان نباشد ، باز كينه توزي و توهين و تحقير بر او جايز نيست .
من براي اولين بار است كه نام مصطفي بادكوبه اي را مي شنوم ، پيش از اين هيچگاه نام او را نشنيده بود. شعر او من را به ياد آن كشيش گمنام آمريكايي در يك شهر كوچك و دور افتاده انداخت كه قصد سوزاندن قرآن را داشت و از قبل اين اقدام، در همه جهان معروف شد . پيش از اين نيز بهلول به ما گفته بود براي شهره شدن دو راه وجود دارد يا يك عمل خارق العاده خوب و يا يك عمل خارق العاده بد.
در اوضاع و احوالي كه جهان روز به روز كوچك تر مي شود و انسان ها به دنبال روش هاي نزديك و تقارب بيشتر هستند بادكوبه اي با اين اهانت ها با اين اشعار به دنبال چيست ؟ و از اين
درشت گويي و تحقير و توهين در پي چيست ؟ چه چيزي مي خواهد ؟ او براي توجيه اشعار موهن خويش حتي به تحريف و جعل حقايق نيزد دست يازيده و آشكارا براي ديگران اصل و نسب تعيين مي كند . او نه تنها به صدها ميليون عرب بي احترامي كرده ، بلكه به هموطنان عرب خود نيز
بي حرمتي مي كند . و به هنگامي كه خبط خويش را ملاحظه مي كند، هموطنان عرب خود را
غير عرب و ……….. و آنهايي كه زبان عربي آموخته اند معرفي مي كند.
به راستي مصطفي بادكوبه اي نمي داند كه هموطنان عرب او، هر كدام براي خود شجره نامه اي دارند كه شجره نامه آنها به قبايل صدر اسلام مي رسد ؟ آيا او نمي داند هموطنان عرب او از
بني تميم و مذحج و بني ربيعه و بني حنظله و بني طي و بني كعب و … هستند ؟ آيا او نمي داند نزد هموطنان عرب او بزرگترين و زشت ترين دشنام اين است كه به آنها بگويند شما عرب نيستيد ؟ بعيد است مصطفي بادكوبه اي كه عنوان دكتر را يدك مي كشد ، اين حقايق را نداند . ولي اگر نمي داند باز گناه او بيشتر مي شود ، گناه او از اين نظر بيشتر است كه چرا در خصوص موضوعي كه اطلاع ندارند، اظهار نظر مي كند . آيا مصطفي بادكوبه اي به فكر وحدت ملي ما ايرانيان نيست ؟ او
نمي داند اين قبيل سخنان باعث تفرقه و جدايي است ؟ او نمي داند اين سخنان اختلافات قومي را دامن مي زد و آب به آسياب دشمن مي ريزد؟
جعل و تعريف ديگر او ، اَشد كفراً و نفاق خواندن عرب است . قدر مسلم مصطفي بادكوبه اي به عنوان كسي كه توشه اندكي از ادبيات برگرفته، فرق بين ” عرب” و ” اعراب ” را مي داند . او
مي داند كه ” اعراب” با ” عرب” خيلي تفاوت دارد . او مي داند ، منظور از ” اعراب” ، مردم باديه نشين است . با اين وجود به منظور بيان كينه و نفرت خود، به خلط اين دو واژه دست يازيده تا شنونده غافل يا شنونده كم سواد را فريب دهد.
به راستي مصطفي بادكوبه اي از خود نپرسيده است كه اگر عرب ” اشد كفراً و نفاق” بود، چگونه خداوند حضرت محمد(ص) را از ميان آنها انتخاب كرد ؟ و چگونه خداوند تبارك و تعالي افتخاري به اين بزرگي را نصيب آنها كرد كه مبلغ و پيام آور كامل ترين دين الهي باشند؟
مصطفي بادكوبه اي به شعر شاعراني چون حافظ و مولوي و خيام و سعدي استناد كرده و آنها را در تقابل با كلام عرب و شعر عرب قرار داده است . اين نيز قياس مع الفارق است . زيرا شعر شاعران مزبور هر اندازه كه دلنشين و عالي باشد ، هيچگاه به قوت و صلابت كلام قرآن
نيست . اين را آن بزرگواران نيز قبول داشته اند . قدر مسلم اگر آن بزرگواران زنده بودند، نه تنها شعر بادكوبه اي را قبول نداشتند، بلكه با ابياتي دلنشين و نغز به بادكوبه اي و امثال او مي تاختند و آن چنان بلايي بر باد كوبه اي نازل مي كردند كه تا قيام قيامت كسي جرات بيان اين قبيل لاطائلات را نداشته باشد.
مگر نه اين است كه حافظ ديوان خود را با مصرع عربي آغاز كرده ؟ و مگر نه اين است كه سعدي اشعاري به عربي دارد ؟ مگر غير از اين است كه سعدي در نظاميه بغداد درس خوانده ؟ مگر نه اين است كه سعدي به هنگام سقوط بغداد به دست هولاكوخان مغول ، گريه كرده و قصيده اي در اين باره به عربي سروده؟ مگر نه اين است كه اكثر اشعار مولوي برگرفته از قرآن است كه به قول شما ” كلام عرب” است ؟
اما آن بزرگوران واستادان سخن كه به راستي استاد سخن بودند ، به دليل آن كه استاد سخن بودند، قلبشان مالامال و آكنده از محبت و مهر بود و به ارزش هاي والاي انساني
مي نگريستند . اما آن كه توشه اي از سخن ندارد قلبش مالآمال و سرشار از كينه و نفرت است و خود مبلغ كراهت ها و منادي توهين ها مي شود.
كاش مصطفي بادكوبه اي به عوض كوبيدن برطبل كينه توزي و كينه ورزي و استعاره از نام بزرگاني چون حافظ و سعدي و مولانا و خيام ، اندكي در اشعار و انديشه هاي آنان كنكاش مي كرد و از انديشه پاك آنها بهره مي جست . كاش مصطفي بادكوبه اي به اين كلام عالمانه سعدي يعني
” بني آدم اعضاي يك پيكرند / كه در آفرينش ز يك گوهرند ” عنايت مي كرد و از آن درس مي گرفت . بيتي كه حتي كودكان آن را شنيده اند و آن را از بر مي خوانند و آن را سرلوحه كار خود قرار داده اند . كاش مصطفي بادكوبه اي به ” از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست ” مولوي توجه مي كرد و در قالب يك انسان و انديشه هاي والاي انساني حركت مي كرد .
به راستي بادكوبه اي كه مدعي شاعري است و از ” كلام پر از قهر و انحناي عرب” بيزار است و حتي حاضر است به قعر جهنم برود و صداي عرب را نشوند ، با ” بيت” ، ” مصرع ” ، ” وزن” ، “قافيه” ،” قصيده” كه همه عربي هستند چكار خواهد كرد ؟ اصلاً با كلمه ” شعر” كه يك كلمه عربي است ، چگونه كنار خواهد آمد ؟
متاسفانه كينه و نفرت آن چنان چشم و دل مصطفي بادكوبه اي را فرو بسته است كه نمي داند چه مي گويد . يك بار عرب را با ” اعراب” در هم مي آميزد تا خواننده را فريب دهد ، يك بار هموطنان عرب را غير عرب مي داند .
تعريف و تمجيد از بزرگان شعر و ادب امري پسنديده و به تعبيري امري واجب است اما تحسين و تعريف از بزرگان به قيمت توهين و اهانت و كوچك انگاري ديگران امري مذموم ونكوهيده است و خردمندان همواره از اين روش، آزرده خاطر و غمگين بوده اند . شما مي توانيد فردوسي و يا هر شاعر ديگر را به عرش برسانيد و او را در سخنوري والا بدانيد ، اما حق نداريد ديگران را تحقير كنيد و با ديده حقارت و تمسخر به ديگران بنگريد . ارزش گذاري دوباره كار فردوسي و مقايسه كار او با ديگران، بر عهده كارشناسان و صاحب نظرات بي غرض و بي مرض است ، آناني كه در اظهار نظر از كينه توزي و تعصب نژادي و ساير انواع تعصبات دور هستند . گويا مصطفي بادكوبه اي سخن ادوارد براون ايران شناسي نامي را شنيده و از اين سخن برآشفته و به عرب و كلام عرب ناسزا مي گويد . ادوارد براون به هنگامي كه شعر فردوسي را با گزيده اي از اشعار پيش از اسلام به نام ” ملعقات سبع” مقايسه مي كرد . اين دو گونه شعر را ارزش گذاري كرده و مي گويد ” حتي براي يك لحظه نمي توان شاهنامه فردوسي را با ملعقات سبع مقايسه كرد ”
مصطفي بادكوبه اي براي كوچك انگاري كلام عرب و براي بيان نفرت و كين خود از عرب به ” كلام گاندي” و ” شعر هوگو” چنگ در آويخته و آن را با شرف تر ” از ادعاي عرب” دانسته
است . اولاً معلوم نيست . منظور او از ” ادعاي عرب” ، كدام كلام است . انشاءا… كه منظور ايشان قرآن نباشد . اما جهت تنوير ذهن انسان هاي شريف و آزاده كه قلب آنها از كينه توزي مبرا است . ذكر اين نكته الزامي است كه كلام حضرت محمد(ص) نه تنها به كلام پر كين شاعران كينه توز، بلكه بر كلام گاندي و هوگو برتري دارد . دليل و گواه اين سخن آن است كه امروزه بيش از يك ميليارد نفر پيرو كلام حضرت محمد(ص) است . همان حضرت محمدي كه ميان بلال حبشي و سلمان فارسي و اشراف قريش تفاوت قائل نشد . همان حضرت محمدي كه مبلغ كلام خدا بود كه مي فرمايد :” ان اكرمكم عند اله اتقكم” (بزرگوارترين شما پرهيزگارترين شماست ) . همان انسان بزرگي كه بدون در نظر گرفتن رنگ و نژاد فرمود ” سلمان من اهل البيت ” سلمان يكي از اعضاي خاندان پيامبر است .
اما شاعر ناشي ما كه از ” گاندي” و ” هوگو” سخن مي گويد ، اي كاش به كلام اين ها اقتدا مي كرد و همين سخن آن ها را رعايت مي كرد و دل خويش را از كينه و نفرت پاك مي كرد . مگر نه اين است كه گاندي منادي آزادي و رهايي از هر نوع بندگي بود مگر نه اين است كه گاندي طرفدار عدم خشونت و عدم نفرت بود ؟ و انگهي در ادبيات عرب و در زبان عرب اگر نگويم صدها ، ولي قدر مسلم ده ها نمونه برتر و والاتر از گاندي و هوگو وجود دارد . اگر از پيامبر و ياران با وفايش بگذريم ، سخنان حكيمانه ائمه اطهار و كلام دلنشين و شيواي ادبا و شعرا و فرزانگان عرب بسيار است كه بر سخنان گاندي و هوگو” شرف” دارد . سخنان حضرت علي(ع) ، سخنان امام حسين (ع) ، اشعار المتنبي ، سخنان ابن خلدون ، انديشه هاي ابن رشد ، انديشه هاي فيلسوف بزرگ ابن العربي و دهها ، بلكه صدها فرزانه ديگر ، نمونه هاي بارز اين سخنان هستند .
بي مناسبت نيست سخن شاعر عرب در بيش از 1400 سال پيش و قبل از ظهور اسلام را براي درك و فهم كلام عرب ذكر كنيم ، تا ياران مصطفي با دكوبه اي در عصر اتم و عصر انفجار اطلاعات بدانند كداميك عقب مانده و متحجر است ، آن عرب پانزده قرن پيش يا اين باد كوبه اي قرن بيست و يكم.
لا يَحمل الحقد من تعلو به الرتب و لاينال العلي من طبعه الغضب
آن كه بلند مرتبه است كينه به دل ندارد و آن كه خشم پيشه كند نيز گرانقدر نبايد .
اما شكوه و گله من از هموطنان من اصحاب فضل و دانش است ، آنهايي كه قلبشان براي انسان و انسانيت مي تپد، آنهايي كه روح و روانشان در فكر وحدت و يكپارچگي ميهن است ، آنهايي كه انديشه شان و قلم شان در راه اعتلاي ارزش هاي والاي انساني است ، چرا اين قبيل افراد كه الحمدالله در كشور ما اندك نيستند، سخنان اهانت بار و پر كين و غرض مصطفي بادكوبه اي را پاسخ ندادند و در مقابل آن ساكت ماندند ؟ آيا سكوت به معناي رضا نيست .
وقتي مصطفي بادكوبه اي اين چنين توهين و تحقير مي كند ، آيا نبايد انتظار داشته باشيم آن طرف دعوا نيز سخناني همتراز بادكوبه اي بيان كند ؟ آيا فقط بادكوبه اي مي تواند توهين و تحقير كند ؟ قدر مسلم انسان عرب نيز مي تواند پاسخ بادكوبه اي را با همان سبك و سياق و با همان عبارات و با همان وزن بدهد . شايد بر عده اي از ان ها احساسات چيره شود و تند تر از بادكوبه اي شوند. آيا اين فضا به ضرر مسلمانان نيست ؟ گيرم كه آنها جواب دادند و بادكوبه اي نيز پاسخ تند تر داد ، سرانجام و پايان اين سخنان چيست و چه چيزي عايد ما ايرانيان مي شود.
قدر مسلم اين قبيل سخنان و اين قبيل اشعار كه توسط مصطفي بادكوبه اي وامثال او بيان مي شوند، ذره اي از ارزش دين محمد(ص) و ذره اي از ارزش هاي والاي كلام عرب كم نمي كند . اما آنچه بيش از هر چيز هويدا و آشكار مي شود سطح فكر و سطح بينش برخي افراد كينه توز است . افرادي كه در جهان معاصر و در دوره علم و تكنولوژي و در عصر عقلانيت و خردمندي ، در دوران گفتگو و نزديكي انسان ، فاقد جايگاه هستند
فرهنگ نويس و پژوهشگر/ عبدالنبی قیّم
استاد مصطفی بادکوبه ای در جواب برنامه تلوزیونی که در آن گفته میشد زبان رسمی بهشت عربی است و زبان رسمی جهنم فارسی است شعر خدای عرب را سرودند .
خواننده گرامی. شاعر این سروده هرگز با هیچگونه تبعیض نژادی در هیچ جای جهان موافق نبوده و نیست و اگر در این سروده “عرب” را مورد هجو قرار داده فقط به دلیل “عرب زدگی” رژیم واپس گرا و انحرافی حاکم بر حاکمیت فعلی ایران است. آنانکه در تلوزیونشان با کمال بیشرمی و بیسوادی می گویند “زبان اهل بهشت عربی است و خدا با آنها به عربی سخن می گوید” در حقیقت این سروده “هایی” در مقابل” هوی ” آنهاست و بس. من همه انسان ها بویژه هموطنان عزیز عرب زبان و همه ی اعرابی را که با ما به همزیستی مسالمت آمیز می اندیشند دوست دارم.من یقین دارم که در بهشت راستین هیچ زبانی از زبانهای قراردادی این جهان جاری نیست بلکه فضایی دیگر و هنگامه ای دیگر است که به عقل خام اینگونه متشرعین مزدورعرب زده نمی گنجد.وقتی مولانای بزرگ از قول خداوند در این جهان می فرماید: ما درون را بنگریم و حال را.نی برون را بنگریم و قال را.. دیگر وضع آن جهان معلوم می شود.ضمنا به نظر من عربی حتی زبان اسلام هم نیست بلکه زبان پیام آور اسلام می باشد که البته احترامش برای ما به جاست
خدای عرب
مرا به قعر جهنم ببر خدای عرب
بشرط آنکه نیاید در آن صدای عرب
مرا بهشت چه حاجت که زاده عشقم
بهشت حوری و غلمان بود سزای عرب
هزار ننگ ترا باد گر نمی فهمی
بجز کلام پر از قهر و انحنای عرب
خدای من همه عشق است بی نیاز کلام
نه آن خدا که همی سر دهد صلای عرب
خدای عشق و محبت که خانه اش دل ماست
نه مبتلای الفبا و مبتلای عرب
“اشد کفر و نفاقا”مگر نه گفته توست(1)
چه می کنند سفیهان چنین ثنای عرب؟!
قساوت عربی نیست در خور تکذ یب
مگر دروغ بود اصل کربلای عرب
شعار عفوو پیام برابری می داد
که جا گرفت به دل کیش مصطفای عرب
اگر سرود عدالت نبود و عشق خدا
نمی سرود قلم مدح مرتضای عرب
فساد موبد و ساسانیان به بادم داد
وگرنه فر اهورا کجا ولای عرب
بر آستانه زرتشت می نهم سر جان
نه آن بهشت که باشد به زیر پای عرب
بهشت من سخن پرتوان فردوسی است
که نیست در سخنش رنگ اعتنای عرب
به بوستان و گلستان بهشت جاوید است
بهشت رشد بشر نی شکم سرای عرب
بهشت من سخن حافظ خوش الحان است
کلام پخته کجا شرح قصه های عرب
سخن ز مثنوی مولوی بگو ای دوست
که شادمانه بهشتی است بی عزای عرب
بهشت نقد جهان در رباعی خیام
هزاربار به از باغ پرصفای عرب
کلام گاندی و شعر هوگو شرف دارد
بر آن سخن که برآید ز ادعای عرب
مرا به خشم مبین ای خدای کوچک خام
به جرم آنکه ندانسته ام بهای عرب
اگر که رفته بود عرب از سرای پاک”امید”
نمی سرود چنین شعر از جفای عرب
خدای من که خدای دلی به عشق قسم
که میهنم برهانی تو از بلای عرب
1= قرآن می گوید: الاعراب اشد کفرا و نفاقا و اجدر ان لایعلموا حدود ما انزل الله
سوره توبه آیه 97 یعنی عرب ها از همه مردم در کفر و نفاق بدتر و شدید ترند و حدود آنچه را که خداوند نازل کرده کمتر از همه می فهمند!!!! .. وقتی در قرآن عربی چنین دیدگاهی راجع بع اعراب(البته با مفهوم خاص قرآنی اش) باشد دیگر چه می توان گفت؟
اعراب اگرچه در اصل لغت جمع عرب بوده است ،لیکن در عرف آن زمان و در عصر نزول قرآن منصرف بوده است به عربهای بادیه نشین ،یعنی گروه خاصی از عربهای بیابان نشین که از تمدن و فرهنگ و ادب دور بوده اند مورد نظر این آیه بوده است ،و ببیان دیگر در اینجا (که عرض شد ناشی از کثرت استعمال و انصراف لغوی به طائفه خاصی از عربهای جاهلی بوده است) مطلق عرب بصورت اسم جنس یا عام استغراقی یا مجموعی مورد نظر نیست تا کسی از آن استفاده کند که مطلق نژاد عرب مورد مذمت ،و اشدیت کفر و نفاق، و جهل به حدود ما انزل الله قرار گرفته است.
فرازهایی از مقاله زنده یاد استاد منوچهر جمالی
درجـُستجوی مـزه زنـدگی
سکولاریته
یا
بازگشت هاروت وماروت
منوچهرجمالی
درفرهنگ ایران ، « کل جهان » ، یا« کل چیزها درپیوستگی باهم »، « خدا » نامیده میشد . خدا ، خالق کل جهان نبود ، بلکه کل جهان ، خدا بود . دراین تصویر، رابطه فرد با کل ، یا رابطه « جزء با کل » ، رابطه تابعیت فرد ازکل نبود .
جهان یا کل یا خدا ، روئیده و آمیخته و پیوسته با هر فردی و هرجزئی بود . جهانی ، خدائی ، کلی که فراسوی ما یا هرجزئی باشد، وجود نداشت . همه اجزاء و افراد، در آمیختگی و در رویندگی وبه هم بستگی ، خدا یا جهان یا کل بودند . خدا وانسان ، یا جهان وانسان ، یا کل وفرد ، بهم ودرهم آمیخته و روئیده و پیچیده و بافته به هم بودند. داستانی که اسدی توسی از سنگ جزعی ( پیسه یمانی = نماد چشم وخرد) میآورد که گرشاسپ درسیرو سیاحتش بدان برخورد میکند ، درست محتوای این اندیشه هست . میگوید اگر این سنگ ، شکسته و هزاران پاره نیز شود ، باز درهرپاره اش، همان ویژگی هست که درکل بوده است . همیشه اصل بینش میماند . هیچگاه درپاره و پخش وفرد فرد شدن ، اصالت را از دست نمیدهد . در جزء وفرد ، همان اصالتی هست که درکل هست . این اندیشه سپس به شکل « برابر بودن آفریننده با آفریده » عبارت بندی میشود . این همگوهری خدا با انسان درآفرینندگی واصالت ، مفهوم فرهنگ را مشخص میسازد .
رد پای این اندیشه ژرف، دربندهش باقی مانده است . دربندهش بخش نهم ، پاره 151 میآید که : « درخت بس تخمه میان دریای فراخکرت رُسته است ، و تخم همه گیاهان بدو است . باشد که اورا نیکوپزشک … که همه پزشک خوانند . در زیر تنه آن ، نه کوه آفریده شده است . آن کوه سوراخمند. نه هزارو نهصد ونو و نه بیور( 1000) جوی درآن کوه بصورت راه آبی آفریده شده است که آب ازآنجا ، بدان جوی وگذر، فراز رود به هفت کشور زمین ، که همه آب دریای هفت کشورزمین را چشمه ازآنجاست » . ….
« آب » و « رس » ، شیرابه ومان ِکل جانها
« آب » و « رس» ، اصل آمیـزش ( مهر)
آب و رس ، اصل « مزه » یا اصل آمیختن
« مزه » = آمیختن وهمآغوشـی
ازاین درخت که آب دریا را مینوشد، تا خوشه سیمرغ ( جانان) برفرازش بروید ، کاریزی ( آبراهی= قناتی= چاهی) به هرجانی و گیاهی ودرختی کشیده شده است. این شیرابه جهان جان ، همه جانها را به هم می پیوندد و میآمیزد . « آب » درفرهنگ ایران به معنای « شیرابه، یا مان ِکل هستی وجانها وگیاهها» بود .
چنانچه دربندهش( بخش نهم پاره 95 ) دیده میشود که به « رودها» و « آب چاهها» و« منی جانداران وانسان» و « اشک » و « خون جانوران ومردمان» و« روغن در جانوران وانسانها» و « آب در زهدان جانوران وانسان» و « آب زیرساقه گیاه که همان آب کاریز» باشد ، و « شیره گیاهان » و « شیرجانوران و مردمان » ، آب گفته میشود .
و« همه این آبها » ، در دوشکل جسمانی ( تنکردی ) و روحانی ( وخشائی ) از نو با رودها میآمیزند . این شیره کل جانها که « آب = آپه = آوه » نامیده میشود، تنها یک گوهر مادی نیست ، بلکه هم گوهرجسمانی وهم گوهر روحانی ( وخشائی) است . درآب یا شیرابه کل هستی ، جسمانی و روحانی باهم آمیخته و همآغوشند ( میز= آمیز= آمیغ= مـزه ) . اینست که «ابر باران دار» ، که دراصل « آب + ور= آب + بر» ، برنده آب یا حامله به آبست و درشاهنامه ، نماد سیمرغ میباشد ، درهزوارش، « میزناک » نامیده میشود( یوستی ) که به معنای « ناف یا گوهرآب » است . آب ، یا ابر، یا سیمرغ ، خدای ایران ، وارونه خدایان نوری ، اصل و گوهرآمیزش است . مهرکه از واژه « مت » برآمده ، معنای « باهم جفت» ومتصل شدن را دارد . خدائی که با گیتی ( گیاه وزمین وجانوروانسان و.. ) میآمیزد ، خدای مهرمیباشد . « مـزه » کردن هرچیزی ، به معنای « آمیختن با آن چیزاست . مزه زندگی را در آمیزش با همه چیزها درگیتی میتوان شناخت ودریافت . انسان در مزیدن مزه این زندگیست که مهرش به گیتی ومردمان و طبیعت ، شکل به خود میگیرد . مزه زندگی ، درالفت و درانس گرفتن و پیوستن وممزوج شدن وصحبت با همه طبیعت وباهمه مردمانست .به « خو » هرکسی درجهان ، دیگر است
ترا باوی ، آمیزش اندر خور است ( فردوسی )
« مزه » ، همان » آمیز، ومیز= آغوش » و میختن ومیزتن ومیژتن است . « میزد » ، بزم وجشن برای آمیزش است . درکردی به نماز« میژ » گفته میشود ، چون انسان میخواهد با خدا که بُن هستی و شیرابه همه جانها ست، بیامیزد، و به مزه زندگی برسد. خرداد وامرداد که سپس هاروت وماروت نامیده شدند، خدا، یا دواصل همزادِ « مزه » هستند ، به عبارت دیگر، خرداد وامرداد، اصل مزه درهرچیزی و اصل خوشی در زندگی درآمیزش با گیتی هستند . مزه و آمیزش ، فقط با « نقد » کاردارد .
میفکن وعده مستان به فردا توئی فردا وپس فردای مستان
یا مرادمن بده ، یا فارغم کن ازمراد
وعده فردا رهاکن ، یا چنان کن یا چنین
گرانیگاه زندگی ( جی ) ، مزیدن و رسائی و چشیدن و بسودن ، بی واسطه و مستقیم و نقد هست .
اندیشه توحید ووحدت درفرهنگ ایران ، جداناپذیر ازاندیشه « آمیختن ومزه » است . اسلام ، توحید را « یکی بودن خالقی » میداند که ازهرگونه « آمیختگی با مخلوقش» میپرهیزد و میگریزد . درفرهنگ ایران ، چنین زندگی ، بی مزه است . انسان وخدا باید همدیگر را بمزند ، وباهم بیامیزند ، تا وحدت و توحید ، معنای حقیقی خود را بدهد . درپیوستن و آمیختن خدا با همه چیزها وبا انسانها است که « یکتا جانی » شکل به خود میگیرد ، نه در خدای خالقی که ازهمان آغاز، گیتی را جدا ازگوهرخودش ، خلق میکند .
توحید خالق در قرآن ودر اسلام ، از دیدگاه فرهنگ ایران ، معنای « ثنویت » دارد . خالق ومخلوق دراسلام ، دوهستی جدا ازهمند . تاره همین رابطه ، تبدیل به « تثلیث = سه گانگی » میشود، و سه تای « الله و رسول یا واسطه و مخلوق » که ازهم بریده اند ، به وجود میآیند . درست درفرهنگ ایران ، سه تا یکتائی ، معنای « عشق و آمیزش» داشت . عشق است که عاشق ومعشوق را باهم میآمیزد وآنهارا باهم یکی میسازد . خدا، این اصل آمیزنده ، این مزه، این آب ، این شیرابه کل هستی بود .
این شیرابه و« مان » و افشره کل هستی یا آب را ، مولوی « جان » مینامد . «گی » ، درواژه « جان = گی یان » ، به معنای تالاب آب نیزهست. این شیرابه یا مزه ، ازخودش ، شیرین یا بامزه است :
جان ، آب لطیف دیده خود را درخویش ، دوچشم را گشاده
ازخودشیرین ، چنانکه شکر وزخویش به جوش، همچو باده
خلقان ، بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده
هم برلب خویش، بوسه داده کای شادی جان و « جان شاده »
هرچیز، زهمدگر بزاید ای جان ، تو زهیچکس، نزاده
جان ، ازخودش شیرین است ، ازخودی خود ، مزه دارد . خودش، اصل مزه است . خودش ، غایت زندگیست .
ازاین رو خدا ، دریائی ازشیرابه ِ مهربود که با هرانسانی درکاریزی ، بسته و آمیخته بود، و آب ( دریا ) که خدا بود، با تخم ( انسان ) که ازهمان خوشه سیمرغ ( خدا ) بود ، میپیوست، وازاین پیوستگی وآمیزش و مزیدن ومکیدن آب وتخم ، شادی وروشنی و بینش ، پیدایش می یافت . ارتا یا سیمرغ ، درسه پیکر، اصل مزه ( اصل آمیختن ومهر) میشد . درجفت خرداد ومرداد که هاروت وماروت باشند، و در رام ، که « جی = زندگی » هم نامیده میشود ، و خدای زمانست ، و اصل موسیقی و شعر ورقص وشناخت است ، که درعربی ، زُهره نامیده میشود .–
————–
خدا یا سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، شیرابه هستی ، ازخودش ، میرسد ، ازخودش ، رسیدن است . به عبارت دیگر خرداد و امرداد و رام، اصل رسیدن هستند . اصل ملاقات کردن ، یافتن ، نایل به مقصود وکام شدن ، اصل وصول به جوهرومزه چیزها شدن ، اصل رسیدن به هدف ، اصل الحاق شدن به حقیقت چیزها ، اصل وصال با گوهرچیزها هستند.
این خوشی وشادی رسیدن به گوهر یا مزه چیزها ، درآئین نوشیدن سه نوشابه آمیخته دریک جام ، و دست بدست شدن آن جام ( دوستگانی ) ، نمایان میشد . کسانی که شیرابه گیاهان وآب وشیر را ازجام مینوشیدند ، جـزو اجتماع سیمرغی درمیآمدند .
با آمدن میتراس و یهوه و الله ، رسم دیگری جانشین این شد . کسی عضو امت یا جامعه مقدس میشد که ازگوشت حیوانی که بشیوه مقدس ذبح شده باشد ، بخورد . « بریدن حیوان » که معنای کشتن حیوان را دارد ، و خوردن ازاین گوشت جان ازهم بریده ، موءمن را به امت یا جامعه مقدس میپوندد . بدینسان ، « اصل بریدن = کشتن یا ذبح» که قداست یافته بود ، جامعه مقدس یا امت مذهبی را بوجود میآورد .
این اصل بریدن ، حق مزیدن گیتی ومهرورزیدن به گیتی را نیز مخدوش میسازد .درحالیکه در نوشیدن ازجامی که شیرو شیرابه گیاه و آب، باهم آمیخته شده بود ، 1- هم اصل مهرو2- هم اصل مزیدن زندگی درگیتی ، بنیاد جامعه میشد . بدینسان خرداد و امرداد و رام ( زهره ) ، برضد ساختار این ادیان بودند و هرکدام بشیوه ای آنهارا بکنارمیزدند یا طرد و تبعید میکردند .
…………………………………..
تبدیل « اصل ازخـود رسـی »
به « اصـل هرگـز نارسـی »
تبدیل « اصل آمیزش و خوشزیستی »
به « دوزخ=زیستن درکنارخوشی ولی محروم ازآن »
مزه زنـدگی، بسـیار نـزدیکـست
ولی هرگز، به آن نمیتوان رسید
خـلق دوزخ درگـیتی
برای موءمن ساختن مردم به آخرت ( مینو)
هرچه درتاریخ ، اندیشیده وگفته و کرده شده ، درآن اندیشه و گفته و کرده ، تنها آنچه مربوط به آن زمان گذشته است ، اندیشیده و گفته و کرده نشده است ، بلکه پدیده ای نیز برای نخستین بار، امکان گفتن و اندیشیدن و پیدایش یافته است که ارزش انسانی دارد . « اصل ازخود رسی » ، که درخرداد و امرداد و زُهره ( رام ) پیکربه خود میگیرند ، همان مسئله « نقد بودن » و « سکولاریته = طبع زمانی داشتن » است که امروز، گرانیگاه خواستها و« پسند ها » و « آرزوها » شده است .
خرداد و امرداد ، آبراه اتصال دریای سمندر( خدا = شیرابه زندگی وحقیقت ) به هرانسانی ( درختی ) است . اینست که درالهیات اسلام ، هاروت و ماروت ، همیشه وارونه درچاه آویزان میشوند . رستم و رخش هم درچاه افتاده اند . پدر ضحاک نیز که وارونه پسرش ، سرچشمه شیر برای همه مردمانست ، ازاهریمن، درچاه انداخته میشود. چون چاه ، آبراه و کاریزیست که خدا را به بُن آفریننده مردم وهرچه جانداراست میرساند . ازاین رو ، ریشه درخت که به آب در زیرزمین میرسد، نماد بیمرگی یا باز زائی همیشگی است . ازجمله شگفتی هائی که گرشاسپ می بیند ( گرشاسپ نامه ، اسدی توسی ) درشهری که مانند بهارخرّمست :
میانش درختی چو سروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی
هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او ، چشم را توتیا
ازبیخ این درخت ، کیمیا میجوشید که اکسیر باشد، و یکی ازمعنای « رس یا رسا = خرداد » ، اکسیراست . ودر برگ او( امرداد)، توتیائیست که با چکاندن آن درچشمها ، بینش به خوبی وبدی پیدایش می یابد . این تصویر درخت است که سپس در داستان آدم درتورات ، تبدیل به دودرخت جدا ازهم یافت، که گوهرالهی را دربردارند و با انسان ، همسرشت وهمگوهر نیستند . یا سیامک در دخمه سیامک ( حصاری که درش را به هر تجاوزطلبی می بندد ) به گرشاسپ میگوید :
من این هردو ( خورد وپوشش ) دارم که ایزد زبخت
یکی مهربان دایه کرد ، این درخت
گه تشنگی ، بخشد ازبیخم آب به گرما کند سایه ام زآفتاب
……………..
ولی دراسلام ، الهیات اسلامی مجبور بود راه چاره ای دربرخورد با این خدایان برگزیند ، چون راه ِ « ایمان به غیب و آخرت » ، هنگامی گشوده میشد که این « اصل ازخود رسیدن = اصل نقد بودن و نقد خواستن مزه یا حقیقت و شادی زندگی درگیتی » متزلزل ومنتفی گردد . ولی الهیات اسلام دربرخورد با همین « هاروت و ماروت و زُهره » ، یک چهره ازواقعیت اسلام را برجسته وچشمگیرساخت که درقرآن به روشنی عبارت بندی نشده است . برای ایجاد رغبت به ایمان به آخرت و جنت و فردا ، باید به هرترتیبی که شده در این دنیا ، برنامه برای « خلق دوزخ » ریخت . بدون خلق مداوم دوزخ دراین دنیا ، راه برای ایمان آوردن به آخرت و مینو ، گشوده نمیشود .
برای امید آوردن به بهشت درآخرت یا درآخرزمان ، باید دنیا را مرتبا، تبدیل به دوزخ و جهنم کرد . برای این کار، باید « اصل ازخود رسی » را تبدیل به « اصل هرگزنارسی » کرد .
هاروت و ماروت و زُهره ، باید تبدیل به اصل نارسیدنی ، اصل نسیه ، اصل دوزخ ( دُژ + اخو ) گردند . اینست که داستانهای هارت وماروت و زُهره در تفاسیرقرآن، فوق العاده ماهیت اسلام وقرآن را روشن و چشمگیرمیسازند . دراین جا فقط بخشی ازاین داستان ، که عطاردرمصیبت نامه آورده ، وشامل شیوه جالب برخورد اوبا این داستان و هاروت وماروتست ، آورده میشود تا هم گوهرخاموش ولی گویای اسلام ، و هم شیوه تفکر فرهنگی ایران دربرابرآن، شناخته شود . هاروت وماروت که فرشتگان مقرب الله هستند، به دنیا میآیند و عاشق زُهره میشوند ، و دراثر لغزششان ، درچاه آبی سرنگون آویزان میشوند که زبانشان از آب ،به پهنای یک انگشت ، دوراست .
تصویر جهنم چه در ارداویرافنامه وچه درقرآن ، براساس شکنجه ها و عذابهای بدوی وخشن قراردارند . ولی دراینجا ، شکنجه و عذاب دادن ، اوج لطافت ومتلازما ، اوج قساوت را پیدا میکند . ازسوئی ، هاروت وماروت ، نیاز وجودی به آب ( شیرابه ومزه وحقیقت زندگی ) دارند ، ولی این نیاز، دراثر نزدیکی فوق العاده و دیدن آن ، افزوده وبر انگیخته میشود . ازسوی دیگر، رسیدن به این نیاز که فوق العاده نزدیکست ، دراثر وارونه آویخته شدن و دراثر سلب امکان حرکت ، غیرممکن ساخته شده است . ازسوی دیگر، هاورت وماروت که دراصل، کاریز درنهاد هرانسانی هستند ، این محرومیت از« مزه زندگی و حقیقت زندگی » را پیآیند گناه خود میدانند . به مزه زندگی و حقیقت نمیتوانند برسند، چون گناهکارند.
درست این اندیشه ایست که این ادیان درهرگونه سازمانی که بسازند، شیوه کارشان قرارمیگیرد . انسان دردنیا ، هرچند به مزه و حقیقت زندگی فوق العاده نزدیکست و دراثر این نزدیکی ، تشنگی دراو تبدیل به حریق وجودی و محرومیت و اضطراب زندگانی میگردد ، ولی باید محرومیت خود را ، نتیجه دین خود، و عمل خدای خود که پای اورا بسته و آویزان کرده ، نداند ، بلکه درست محرومیت خود را ازمزه و حقیقت زندگی ، پیآیند گناه خود بداند .
بدینسان ، همه ادیان نوری ، دست اندرکار خلق دوزخ در دنیا هستند . شیخ فرید الدین عطار درمصیبت نامه ، با آوردن یک بخش از داستان هاروت وماروت طبق تفاسیراسلامی( ازآیه 96 سوره البقره ) ، ناگهان ورق را میچرخاند ، و ناگهان هویت اصیل هاروت وماروت ، و اندیشه ای که درآن روزگاری پیکریافته بوده است ، و زرتشتیها نیزآن را پوشیده و تاریک ساخته بودند، برجسته و آشکارمیسازد . درآغاز داستان هاروت وماروت را طبق درک اسلامی آن، چنین میآورد :
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک درقعر چاه
هر دوتن را سرنگون آویختند تا درون چاه ، خون میریختند
هردو تن را تشنگی درجان فتاد زانکه آتش دردل ایشان فتاد
تشنگی، غالب چنان شد هردورا
کزغم یک آب ، جان شدهردورا
هردوتن از تشنگی میسوختند همچو آتس، تشنه ، میافروختند
بود از آب زلال آن قعر چاه تالب آن هردو، یک انگشت راه
نه لب ایشان ، برآنجا میرسید
نه زچاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته ، درتف وتاب
تشنه میمردند ، لب بر روی آب
تشنگیشان گریکی بود ازشمار دربرآن آب، میشد صدهزار
برلب آب ، آن دوتن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ، ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب، آبی چنان ، درپیش بود
این تشنگی جانسوز که اوج عذاب وشکنجه درمحرومیت از« شیرابه زندگی ومزه و حقیقت جهان » است ، درتفاسیرقرآن ، مجازات متناسب با گناهیست که این دوفرشته کرده اند . ولی عطار دریک ضربه ، چرخشی نا گهانی به موضوع میدهد، و منش اصلی داستان خرداد وامرداد را ازسرزنده میکند و میگوید :
تشنگان عالم کون وفساد
« پیش دارند » ای عجب « آب مراد »
جـمـله درآبند و، کس آگاه نیست
یا نمی بینند ، یا خود ، راه نیست
« آب چاهی که درآن هاروت وماروت سرنگون آویخته شده اند » ، « آب مراد » یا عبارت دیگر، « مزه و حقیقت است که هر انسانی، تشنه رسیدن بدان هست ومقصد وغایت زندگی اوست » .
عطار، مسئله گناه را به کنار میاندازد . انسان، نه تنها این « شیرابه معنا وحقیقت ومزه زندگی » را درپیش خود دارد ، بلکه چون ماهی دراین آب شناور هست، ولی ازآن آگاه نیست و آنرا نمی بیند » .
خوب دیده میشود که دراین آب ( شیرابه وشیره هستی ) ، مزه زندگی درگیتی ، ازحقیقت ومعنا وغایت ، جدا ساخته نمیشود که به آسمان یا فراسوی گیتی ، انتقال داده شود . این دو باهم ،یک شیرابه وشیره و مزه و معنا دارند . عطار، وارونه داستان هاروت وماروت ، که دراثرگناه ، از آب ، بریده شده اند و آب برایشان نارسیدنی شده است ، همه جانها را در آب میداند . همه در دریا هستند که خدا یا سیمرغ میباشد .
مسئله ، جدا بودن ازآب ، مسئله نا آگاهی افراد ازبودن درآب وحقیقت وخدا است ، نه مسئله گناه از خدائی که خودش این دریاست ، و اصل مزه و معنا و حقیقت است، که رسیدنی به همه جانهاست .
این چشمه را که درهرکسی هست، میتوان با کاویدن به آسانی یافت و راه آب و کاریز سیمرغ را گشود، تا باگشادن این راه آب یا کاریز، کلید گشودن همه مشکلات شد. هیچ خدائی با همه قدرتش نمیتواند انسان را ازاین چشمه گشائی درخود و مزیدن آب زندگی و چشیدن حقیقت، بنام مجازات گناه، باز دارد . آنگاه درحکایتی که بدنبال داستان هاروت وماروت میآورد ، همه همه در دریا هستند که خدا یا سیمرغ میباشد .
مسئله ، جدا بودن ازآب ، مسئله نا آگاهی افراد ازبودن درآب وحقیقت وخدا است ، نه مسئله گناه از خدائی که خودش این دریاست ، و اصل مزه و معنا و حقیقت است، که رسیدنی به همه جانهاست .
این چشمه را که درهرکسی هست، میتوان با کاویدن به آسانی یافت و راه آب و کاریز سیمرغ را گشود، تا باگشادن این راه آب یا کاریز، کلید گشودن همه مشکلات شد. هیچ خدائی با همه قدرتش نمیتواند انسان را ازاین چشمه گشائی درخود و مزیدن آب زندگی و چشیدن حقیقت، بنام مجازات گناه، باز دارد . آنگاه درحکایتی که بدنبال داستان هاروت وماروت میآورد ، همه اندیشه های اسلامی را بی سروصدا ، مانند خس وخاشاک درتموج دریا ، بکنارمیراند .
کاملی گفتست آن بیگانه را کاخرای خر، چند روبی خانه را
چند داری روی خانه پاک تو
خانه چاهی کن ، برفکن خاک تو
اینقدرمشغول زهد و طاعات یا پاک کردن ورفتن خانه ات نباش. خانه وجود تو، نیازبه چاه آبی دارد که بتوانی زنده بمانی. اینکه زبان هاروت وماروت یک انگشت با آب فاصله داشت،خرافات و ژاژگوئیست.دوگز زمین را بکن و به آب درخانه زندگی خودت میرسی
آب نزدیکست ، چندینی متاب
چون فروبردی دوگزخاک، اینت آب
کار باید کرد ، مرد کار نیست ورنه تا آب، ازتو، ره بسیارنیست
ای دریغا ، روبهی شد، شیرتو تشنه می میری و دریا زیرتو
تشنه ، از دریا جدائی میکنی برسرگنجی، گدائی می کنی
این خودت هستی که با آنکه تشنه هستی، ولی به دریا وچشمه پشت میکنی و برسرگنج نشسته ای ، ولی ازگدائی کردن ، کام میبری .
این اندیشه که جمله درآب ( درشیرابه و شیره و جوهرزندگی وحقیقت یا خدا ) هستند ، اندیشه ای جز همان دریای فراخکرت سیمرغ نیست که ازکاریزو چاه خرداد و امرداد به همه جانها میرسد، نیست . این اندیشه درآب بودن جمله جانها وانسانها ، بیان بیواسطه بودن خدا ومزه و حقیقت با هرانسانیست . این اندیشه درتصاویر گوناگون در عرفان باقی میماند . همه انسانها ، ماهیها دردریای خدا یا حقیقت یا زندگی اند.
عشق ، شاخیست زدریا که درآید در دل
جای دریا و گهر، سینه تنگی نبود
عشق ، شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی ومزه را ، صورت و رنگی نبود
کی خشک لب بمانم ، کان جو ، مراست جویان
کی غم خورد دل من ؟ وآن غمگسار با من
بیا که بحرمعلق توئی ومن ماهی
میان بحرم و این بحررا که دید میان؟
بحریست چون آب خضر، گرپرخوری نبود ضرر
گرآب دریا کم شود ، آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان، دربحر، آیان و روان
گرباد خشکی آیدت ، از بحر، سوی گنگ شو
گه برلبت لب می نهد ، گه بر کنارت می نهد
چون آن کند، رو نای شو ، چون این کند، رو چنگ شو
این جوهای آب وخمرو شیرو انگبین که درقرآن ، ازآن سخن رفته است همه درخودت روانند، وتو نیاز به بهشت نداری . تو، اصل مزه وشیرابه وجودی ، و خودت میزان ومعیارشناخت و نیک وبد هستی ، و فقط با دیده خودت، همه چیزوارزش خودت را ببین و بسنج
عاشقا دوچشم بگشا ، چهارجو، درخو ببین
جوی آب وجوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا ، که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسیمین
دیده بگشا ، زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر خواند و آن فلانت مرد دین
منوچهر جمالی jamali.info
با سلام
جناب هوخشتره -كامبيز-كمبوجيه …………………….
بر همگان ثابت شد صحبتهاى من در باره اينكه يک نفر با نامهاى مختلف مطلب مى نويسد درست بوده است
جناب هوخشتره همان مزدک است
قطعا با همين اشخاصى كه نام برديد محشور خواهيد شد
ضمنا بنده با افتخار اعلام مى كنم كه عرب هستم واهل آبادان
و نسب بنده به قبيله مضر كه نبي مكرم اسلام و اهل بيت ايشان نيز از همين قبيله هستند مى رسد
عبدالله عزیز اگر که ایرانی هستی وعرب آبادانی که برای ما هموطن بسیار عزیزی می باشی واینجانب به هرچه عرب ایرانی
می باشد سلام گفته وآنان را ایرانیان اصیل می دانم
با سلام. نميخواهم در بحث هاي شما دخالت كنم به تجربه سألها ديده ام كه مشكلي إز كسي حل نشده بلكه بار مشكلات سنكينتر هم خواهد. اما إز يك جيز متعجبم!!كه شما اينقدر إز افتخار عربيت خود صحبت مي كنيد به نياكان ما توهين مي كني و در اين نظام سر تا سر كل و بلبل راست راست راه ميروي دانشكاه به احتمال زياد رفتي و مزاياي وجود با بركت ج إسلامي نهايت استفاده را مي كني. اما ان جوانان اهوازي كه فعال يك كانون فرهنكي عربي بودند و فكر نمي كتم اينقدر كه شما و امثال شما بد و بيراه به اجداد إيرانيان مي دهيد انها داده باشند، مي بايست اعدام شوند؟
جناب عبد الله عزیز
سوالی دوستانه از حضور شما دارم
آیا خانواده و اقوام و خویشان شما عید نوروز را جشن می گیرد؟
سلام برجناب عبدالله عرب مضری اهل آبادان
حرف های جناب //// را خیلی جدی نگیرید ایشان که خیلی ادعای وطن پرستی دارد ولیکن از///// ودلیل حرف بنده نوشته های ایشانست که بیش ازنوددرصد ایرانیان مسلمان هستند درهرنوشته اش به
ایرانیان مسلمان توهین می کند واینجارا فحشکده خویش قرارداده است وچنان می سوزد که گوئی آتشکده فارس قدیم است
واین آقای نوری زادهم چنان آزادی خواه شده است که ازفرط آزادی طلبی ازآنورافتاده است وازمصادیق این آیه شریفه:{ واتبع هواه وکان امره فرطا …28/کهف} شده است.
جناب ////ازاسلام چنان سیلی خورده است که ////// وواقعیات را انکار می کندوازقضای بدروزگارعملکردناروای حاکمان مستبد هم مستمک ایشان شده است وبه آفریدگار هستی که اوراآفریده وروزی
می دهد منکر اوهم شده است ؛ واگرحرفهایش را جمع کنیم وکنار هم بگذاریم وتناقضاتش را به خودش نشان دهیم ،اگراندکی از عقل وفکر خدادادی ذره ای هم داشته باشد ،باید ازفرط خجالت آب شود وبرود زیرزمین ودیگر خودی نشان ندهد
اما چه کنیم ایشان ازاول ماخلق الله ذره ای هم نصیبش نشده است .
پس جناب عبدالله برادرمن بااین حساب حرفهای /////ایشان را ندیده بگیرید ورویش حساب نکنید چون ازروی عقل وخردنیست
//// ازاین ور وآنور حرفهایی که بمذاقش خوش می آیند پیدا می کند ودراینجا کپی می کند وچرندیاتی هم که همان
فحاشی است دراینجا ردیف می کند ودو سه نفری هم که همانند خوداوست برایش به به وچه چه می کنند بحساب شاباش
می دهندتامحفل /////شان گرم باشد؛ و بگفته خویش :خدائی را می پرستند که ازجنس خودشان است.
خوب برادرمضری من ازاینها چه توقعی دارید . لذا ازاین رو بود که بنده از آقامرتضی خواهش کردم که باایشان بجدال نپردازد هرچند جدال احسن باشد حال ازشما برادر عزیزم هم چنین خواهشی دارم ؛
اورا بحال خویش بگذارید که در ////// یارانی ندارد.
بنده ازسادات حسینی وسجادی هستم واکثر سادات ایران ازنسل امام سجاد هستند ومادر ایشان شهین بانو ویا شهربانو دختر یزدگرد پادشاه ایرانست،ودرزمان ستم بنی امیه وبنی عباس سادات ونوادگان امام سجاد-ع- به آغوش پرمهر شیعیان
ایرانیان پناه آوردند ودردامن پرمهر وطن مادری امام سجاد-ع- مسکن گزیدند وبه زندگی انسان گونه مشغول شده اند تابحال
وازتعالیم دین اسلام وباروری ایمان موئمنان هیچ دریغ نورزیده اند ،وایرانیان مسلمان هم ازمهرومحبت وایثار وفداکاری هیچ دریغ
نورزیده اند نسبت به اهل بیت پیامبراسلام-ص- واین امام زاده ها وشکوه عتبات عالیات شاهدصدق بنده است.
حال این ///// به ما می گوید بروید دروطن پدری تان گم شوید.
بنده هم درجوابش می گویم اگربنا برگم شدن باشد شما خودتان اولی هستید زیرا که دراقلیت اندک دودرصدی ازاین جمعیت هستید . اگرمیگوید نه بیشترازاین هستیم ،درهمین سایت نوری زاد که فحشکده ایشانست رفراندوم برگزار می کنیم
وهمین نظر خواهی را بنده ملاک ومعیار قرار می دهم وازهمین حالا نظر بدهند اگراکثریت باایشان شد بنده باهمه اقربایم کوچ می کنم والا ودرغیر اینصورت ایشان یاباید دم فروبندد ویاعاقلانه حرف بزنند.
والسلام علی من اتبع الهدی وعلیکم یا عبدالله
دوستدار همه منصفان وموئدبان ناظرچه بادین وچه ملحدوزندیق
مصلح
..آقای خاتمی در یکی از بزرگترین جسارت هایی که نشان دادند فرمودند در مورد واقعه بند ۳۰۵ ، قضاوتی نمیتوانم بکنم..این نهایت سکوت شکنی ایشان است…تعداد زیادی در حمایت ایده و افکار ایشان راهی زندان شدند و ایشان تنها در حد چند مصاحبه و حرف از پس دفاع برآمد…
باسلام مجدد به آقای کورس
درپائین این پست هم مقاله ای داشتید باعنوان “تفکروحقیقت جوئی” ودرآنجا خرافه ای را مطرح کرده اید باعنوان “بکوری چشم شاه عکس امام توماهه” که درموقع فرار شاه مطرح شده بود واین یک طنز بود که حاکی ازشدت علاقه ومحبت مردم
به امام خمینی -ره- نه هیچ کودکی ونه هیچ کودنی باوربه این طنز نداشت؛ ویاعلی گفتن آن آقارا هم هیچ کس باور نکرد فقط سازنده وگوینده اش مورد تمسخر همگانی قرار گرفت.
ازشما بااین فکر آزاداندیشی ات بعید است که برای تنویر افکار به این مسائل پوچ تمسک نموده باشید وحالا همه اندیشمند واهل دانش هستند وزمان خرافه بافی سپری شده است که نوری زاد هم آن را مستمسک خویش قرارداده
برای کوبیدن حکومت؛
اصل مساله استبدادحکومت است که آقای نزیه همانوقت گفت :ماازاستبداد شاهی خلاص شدیم وبه استبدادنعلین گرفتار آمدیم ،حال باید تلاش نمود ازاین استبداد خلاصی جوئیم وگرنه طرح اینگونه مسائل محتوای پیام شمارا پائین می آورد.
دیگر اینکه مردم فهیم ایران را خرافه پرست وجاهل وگنگ بحساب آوردن خیلی بی انصافی است که آقای نوری زاد وبرخی دیگر این مساله را تکرار می کنند ،مردم هم مثل بنده وشما گرفتار آمده اند وانقلابشان را یک عده قلیل متحجر مصادره کرده اند ویکه تاز میدان شده اند.
بنده به تلاش انقلابیون اصیل وبقول نوری زاد ساکتان دم فروبسته ،امیدوار هستم ،همه علما ی ربانی ازاین وضع نابهنجار رنج می برند واکثریت مردم فهیم ایران نیز ؛واین انتخاب آقای حسن روحانی گواه مصدق بنده است.
والسلام علی من اتبع الهدی
دوستدار شما وهمه منصفان وموئدبان ناظر چه بادین وچه بی دین
مصلح
بیراهه می رود
جناب مصلح هيچ وقت يادم نميرود سرغروبي را كه جمعيتي از بزرگان محله جلو مسجد جمع شده بودند و به ماه كه تازه بيرون آمده بود نگاه ميكردند. چند نفري با توصيف ميگفتند كه بله اين عكس امام است و آنجا ريشش است و آن عمامه و …
يكي از پيرمردهاي صاف و صادق محله هي ميگفت كو من نمي بينم. اينقدر به او توضيح دادند ولي آخرش باز گفت والا من كه نديدم.
اين واقعه در يكي از بزرگترين شهرهاي ايران جلو چشم خودم اتفاق افتاد سال 61.
نا آگاهي توده مردم و عيب و ايرادهاي خودمان را به جاي لاپوشاني بهتر است با جان و دل پذيرا باشيم تا بتوانيم شايد فردا روزي دنياي آگاه تري بسازيم و پلي كنيم براي زدودن جهل و خرافه.
اقای مصلح اگر شما در ان سالها بودی میدانستی که شور بختانه این یک طنز نبود وبسیاری از فرزندان به دلیل اینکه این مساله را قبول نکردند از سوی پدر و مادرشان به بی ایمانی متهم شدند
در همان پنجشنبه نحسی که اصل مترقی ولایت فقیه را در قانون اساسی تپاندند ، با اندک تاملی فهمیده میشد که کلاه را بر سرمان گذاشتند . به درک زیادی نیاز نبود که بفهمی وقتی صغیر تلقی شوی و با قیمومت روحانیون چه عاقبتی در انتظار است .
» کوثر آوینی*
«هر سال در این روزها، روزهای «سالگرد شهادت سیدمرتضی آوینی» نگاه میکنم تا ببینم کسی که میگوید «دوست»، «همکار»، «همرزم»، «همراه» و «همدل» او بوده قرار است چه بگوید و چه تصویری از او بسازد. شاید نکتهی جدیدی در حرفها و نقل خاطراتش باشد که کمک کند به وضوح بیشتر شخصیت او.
میبینم که میگوید «اختلافی میان کیهان و آقای آوینی وجود نداشت و تنها یک مقاله در کیهان چاپ شد که آن هم دربارهی مجلهی سوره بود» و من فکر میکنم که مگر ممکن است یادش رفته باشد موضعگیری تند کیهان در زمان چاپ کتاب «هیچکاک همیشه استاد» را و مگر خبر ندارد که مهدی نصیری به همه گفته بود که دیگر با سوره و مواضع سردبیرش همراهی نخواهد کرد.
میگوید «باقی مقالات در روزنامهی جمهوری اسلامی چاپ شده بود که خط و ربطش معلوم است» و من فکر میکنم مگر ممکن است نداند که در آن سالها روزنامهی جمهوری اسلامی خط و ربط جداگانهای نداشت و نشریاتی از قبیل کیهان و رسالت و جمهوری اسلامی موضعگیری فرهنگی واحدی داشتند و همهشان قرار بود سوره را «بزنند».
میگوید «چطور ممکن است آقای آوینی به سینمای اسلامی اعتقاد نداشته باشد وقتی نوشته است: حقیقت سینما امری معنوی و الهی است. تفکر وحیانی اسلام امکان ظهور و بروز در سینما دارد، مشکل است اما ممکن است» و من فکر میکنم یعنی ممکن است جملهی ابتدایی این پاراگراف را ندیده باشد که در آن بهصراحت آمده «من این تعبیر سینمای اسلامی را نمیپسندم».
میگوید «شهید آوینی حتما باید مورد استفادهی سیاسی قرار بگیرد» و من فکر میکنم او که مدام از «آوینی» نقل قول میکند، مگر ممکن است مقالهی جمهوریت یا اسلامیت را نخوانده باشد که در آن بهصراحت نوشته شده«…ما اجازه ندادهایم که هیچ ضرورت سیاسی، هرچند بهحق، بر کارمان سایه بیندازد. نه از آن لحاظ که سیاست را منتزع از هنر و فرهنگ بدانیم، بل از آن جهت که شأنیت هنر و فرهنگ چنین اقتضا دارد… هنر و فرهنگ را همچون ابزاری برای کار سیاسی نگریستن بیرودربایستی سیاستزدگی است و از سر جهل نسبت به حقیقت هنر و فرهنگ برمیخیزد»؛ و باز فکر میکنم که اگر هم ندیده باشد، مگر ممکن است نداند که سیدمرتضی آوینی، با مدرک فوقلیسانس و سابقهای که در دوران جنگ از خود بر جای گذاشت، پس از پایان جنگ بهراحتی میتوانست به یکی از مدیران سیاسی کشور تبدیل شود، اما نخواست و نپذیرفت و فکرکردن و نوشتن در عرصهی فرهنگ (و نه سیاست) را انتخاب کرد.
میگوید «آن اواخر اختلاف کوچکی بین کیهان و سوره در نحوهی پرداخت پیش آمد اما نه در محتوا» و من فکر میکنم مگر امکان دارد نداند که سیدمرتضی آوینی باز در همین مقالهی جمهوریت یا اسلامیت بهطور علنی نوشته است که طریق مجلهی سوره از روزنامهی کیهان مستقل و متفاوت است و آنجا که روزنامهی کیهان رویکرد سیاسی دارد، مجلهی سوره رویکرد فرهنگی را پیشه کرده است؛ و یا مگر ممکن است رفیق آوینی بوده و در سوره رفتوآمد داشته باشد و خبر نداشته باشد که روزنامهی کیهان در سال ۱۳۷۱ در ماجرای «خنجر و شقایق» از چاپ جوابیهی دومی که آوینی نوشت سر باز زد.
میگوید «جنبهی عملی کار آوینی بهشدت از جنبهی نظری او مهمتر بوده» و من فکر میکنم که مگر امکان دارد نداند که ویژگی تمایزبخش نحوهی فیلمسازی سیدمرتضی آوینی در پی نوعنگاه او به عالم (بهطور عام) و به فیلمسازی (بهطور خاص) بهوجود آمد و از همین رو مقالاتی که در سه سال آخر حیاتش نوشت ثمرهی سالها تفکرش بود و اهمیت آن، اگر نگوییم بیشتر از کار عملیاش، حداقل بههمان اندازه بوده است.
میگوید «آوینی هیچگاه تغییر و تحول به معنای بازگشت یا تغییر مسیری جدی در این دوره چند سال آخر حیات نداشت» و من فکر میکنم یعنی ممکن است او تفاوت میان تحول و تغییر را فراموش کرده و یادش رفته باشد که اتفاقا اصل نزاع همین بود که خیلیها، تغییر برخی اعتقادات و رویکردهای او را به پای تحولش میگذاشتند و اتفاقا سیدمرتضی آوینی در دو سال آخر حیاتش، تغییر کرده بود؛ او در همهی مقاطع زندگیاش (از دوران جوانی و قبل از انقلاب گرفته تا زمان جنگ و پس از آن) مشغول تفکر بود و با شهامتی کمنظیر، راه را بر مسیر فکری خود بازگذاشت و هرگز از این نهراسید که نتیجهی تفکراتش، نقضکنندهی دریافتهای قبلیاش شود. او هرگاه به این نتیجه رسید که تصورات قبلیاش اشتباه بوده، به صراحت به بیان دریافتهای جدید و متفاوت خودش پرداخت و این را میتوان با مقایسهی مقالاتی که در سالهای مختلف دربارهی سینما نوشته، فهمید.
میگوید «آوینی تاوان حرکتهای همکارانش را میداد چراکه به نیروهایش میدان میداد و پشت سر آنها میایستاد» و من فکر میکنم مگر ممکن است نداند که سیدمرتضی آوینی نزدیکی فکری زیادی با همکارانش در مجلهی سوره (ازجمله مسعود فراستی) داشت و اگرچه هرگز سعی نکرد اعتقادات شخصی خودش را بهعنوان معیار چاپ مطلب در مجله درنظر بگیرد، اما هیچگاه دست به انتشار نوشتهای (یا طرح گرافیکی) نزد که بهکلی با مبانی اعتقادی خودش در تضاد باشد و همین بود دلیل آنکه پشت همکارانش در مجلهی سوره میایستاد. و فکر میکنم مگر ممکن است خبر نداشته باشد که بسیاری از منتقدانش در یکی دو سال آخر، نسبت به همکارانی که در مجله امکان کار به آنها داده بود اعتراض داشتند و آثار آنها را پیشاپیش و فارغ از اینکه چه نوشته یا طراحی کرده بودند، مردود میدانستند.
میگوید «کیهان در انتقاد خود آوینی را لیبرال ننامیده بود بلکه گفته بود در این شرایط که حوزه هنری کلی کتاب چاپنشده دارد شما چرا این کتاب را به مسائل دیگر اختصاص دادید» و من فکر میکنم که چطور حواسش نیست «هیچکاک؛ همیشه استاد»از ابتدا کتابی نبوده که قرار باشد جای کتابهای چاپنشدهی حوزه را بگیرد بلکه ویژهنامهی «سینمایی» مجله سوره بوده و نمیتوانسته به «مسائل دیگر» اختصاص پیدا کند؛ و مگر نخوانده و ندیده که از نظر سیدمرتضی آوینی، سینما و هیچکاک جایگاه والایی داشتند.
میگوید که «بستگان شهید آوینی برای دارودستهسازی از اسم آوینی استفاده میکنند و مثلا در انتخابات برای رأیآوردن استفادهی ابزاری از نام شخصیتهایی همچون آوینی میکنند» و من فکر میکنم یعنی ممکن است ندیده باشد سایتها و روزنامههایی را که در ده، دوازده سال اخیر، در آستانهی هر انتخابات، از نامهای که سیدمرتضی آوینی خطاب به سیدمحمد خاتمی، وزیر فرهنگ و ارشاد نوشته، چه سوءاستفادهای میکنند و سعی میکنند این را جا بیاندازند که «شهید آوینی» با شخص آقای خاتمی رئیسجمهور و هر کس به ایشان منتسب است و همهی اصلاحطلبها بهطور کلی، مشکل دارد. پس چرا آن موقع اعتراض نکرده بود و نگفته بود از اسم آوینی استفادهی انتخاباتی نکنند؟
میگوید «عدهای قبل از شهادت ایشان فهمیدند اشتباه کردهاند و بقیه هم بعد از شهادت فهمیدند و متنبه شدند» و من فکر میکنم چطور ممکن است یادش رفته باشد پیش از شهادت که هیچ، پس از شهادت هم تا سه روز و تا بعد از برگزاری مراسم بهخاکسپاری، سعی کردند خبر درگذشت او را (شهادت که جای خود دارد) منتشر نکنند. و بعد از آن هم تا به امروز آگاهانه تلاش کردهاند نوشتهها و گفتههای قدیمیترش را مطرح کنند و در محافل خودشان میگویند در اواخر زندگیاش منحرف شده بود و خدا دوستش داشت که عاقبت بهخیرش کرد.
و پی در پی میگویند «سید مرتضی اگر الان بود»، «مرتضی اگر الان بود»، «آوینی اگر الان بود» و من فکر میکنم یعنی نمیدانند مهمترین خصیصهی او (که در این دوران میان مردمان نایاب است) این بود که مصلحتاندیش نبود، عافیتطلب نبود؛ که اگر بود، الان در میان ما بود و دیگر دلیلی نداشت فکرمان را به این مشغول کنیم که «او اگر الان بود، مشغول چه کاری بود». سیدمرتضی آوینی در تاریخ بیستم فروردین سال ۱۳۷۲ زندگی را به دیگران واگذار کرد و حیاتی دیگر آغاز کرد؛ ماههای آخر حال خوشی نداشت و همین به تاریخ شهادتش معنا میبخشد. دلیل بیحوصلگی و دلخوری ماههای آخر را با برگزاری میزگرد و جلسه و همایش، نمیتوان کتمان کرد و پوشیده نگه داشت.»
ـ ـ
*دختر شهید مرتضی آوینی
برگرفته از ایسنا
سئوال ما از چنابان رهبر فرزانه و آیت الله آملی لاریجانی و آیات کوچک و بزرگ این است که آیا بخشش این مادر باعث جیات چدیدی برای چامعه بلازده ما شد یا آن اعدامهای شما با آن تفسیر انحرافی شما از دین؟ ار بی دینی خود باید شرم کنید..قصاصی که باعث جیات است این است که بر مبنای بخشش است نه آنکه نزد تحفه هائی چون شما و پور محمدی است. ..ما از این دین شما بیزاریم
جناب آقای عبدالله (عراقی )بنده یک سئوال از شما که خیلی مدعی علم وادب هستی وازآقای بزرگواری مانند آقا مرتضی در کمال ادب در ارتباط با زنان بی نوایی که به کنیزی گرفته می شوند ونحوه رفتار باآنان پس از اینکه تمام کس وکار آنانرا کشته اند ودر همان شب کشتار مورد تجاوز قرار می گیرند (در حالی که دهانشان پر از خون است )پرسیده ام که متاسفانه میبینم این مسئله مهم انسانی را با لودگی وشارلاتانی خاص خودت جواب داده ایی البته انتظاری به جز این از تو عرب عراقی دشمن ایران نداشتم فقط می خواستم ماهیت پلید خودت را نشان دهی که خوب نشان دادی
———————
سلام دوست من
کاش از عبدالله گله می کردید و هرگز با الفاظ نازیبا ایشان را نمی نواختید. من، آن شأن ایبانه و فرزانه گونگی شما را بیشتر دوست می دارم. و اطمینان دارم همگان نیز.
سپاس
درود بر شما
دوست من شما انتظار چه پاسخی را داری ؟
مطلب شما بر گرفته از تاریخ طبری است که معتبرترین و نزدیکترین تاریخ به آن روزگاران است و گوشه ای از جنایتی را زیر سوال می برد که راه هیچ گونه ماله کشی ندارد و اگر کسی با بینش دینی و البته منطقی بخواهد جوابی در خور بدهد که بعید میدانم دو حالت دارد یا با بی انصافی تاریخ طبری را رد میکند یا هر پاسخ نزدیک به منطق را معادل تف سربالا میداند !
جناب آقای مشیری عزیز بادرود بر شما من فقط می خواهم بدانم در مقابل این حد از ظلم به انسانیت جواب بعضیها چه می تواند باشدواقعا که ظلم به اینگونه زنها خون را در رگ انسانهای آزاد اندیش با هر مکتب ومرام به جوش می آورد تصور کنید زنی را که تمامی مردان خانواده اش را کشته اند وشب باید با همان قاتلین همبستر شود وشهوت سیری ناپذیر آنان را ارضا نماید.
همیشه به این فکر می کنم که ما وقتی کسی را به هر دلیل اعدام می کنیم همان روز که یک متهم را به جزایش می رسانیم همان روز یک قاتل دیگر می سازیم و ان کسی است که صندلی را از زیر پای او می کشد یا به سمتش تیر شکلیک می کند همان روز که برای رسیدن به اطلاعات اجازه شکنجه می دهیم همان روز یک جانی و یک شکنجهگر می سازیم که هر ان ممکن است تغییر جهت داده به سمت خود ما حمله ور شود سالها گذشته اما این مردم هنوز گول این اخوندها را می خورند و ریششان.اقای نوریزاد به نظر شما سرداران سپاه و سران حکومت جاسوس و جیره خار روسیه نیستند به وضوح مشخص است ایران با تمام خیانت پیشگی اشکار این کشور هر روز ذلیل اینها بیشتر می شود و هر گاه حرکتی به سمت ایجاد رابطه معقول با آمریکا می رود سریع این زودجوشهای خودجوش به صحنه گسیل می شوند نمونه اش تخریب مزار پروفسور آمریکایی که به بهانه اوردن پروفسور دیگر انجام شد نمونه اش نفروختن گاز و رابطه خراب با غرب که محتاج گاز ماست نمونه اش فروختن دریای خزر نمونه اش اموزش روسیه به اطلاعات ایران و کمکش در سکوب 88 نمونه اش نیروگاه هسته ای که یک بی ابرویی جهانیست و ما باز پول می دهیم و خواهان ساخت نیروگاهای بیشتر دیگری به دست روسیه هستیم نمونه اش طرفداری صدا سیما در خبر ها از اشغال اوکران توسط روسیه و محکوم کردن غرب در دفاع از دولت اوکراین نمونه اش و واظح و جدیدترینش سخن اقای روحانی در بهبود رابطه با روسیه وقرارداد ملیار دلاری با این کشور خائن از کذشته تا به امروز به جهان و ایران باز هم هست خود بهتر می دانید چه زیبا بود مرگ بر روسیه و چین و باید هند هم افزوده می شد در ان نماز جمعه ولی دیگر نباید مرگ مرگ کرد بس است دیگر حق گرفتنی است.وقتی فکرش را می کنم با انکه امریکا هم پاک نیست اما خیلی خدا را شکر میکنم که هست و یک ابرقدرت بر پایه علم فهم و حداقل تا حدودی مدافع حقوق بشر انسانیت حقوق زن مطبوعات و… است اگر نبود این چین و روسیه بی دین خدانشناس هیچ انسانیتی سرشان نمی شود هرجا کشوری دچار مشکل می شود از امریکا کمک می خواهد درست است مفتی نیست اما باز خوب است یاد هست قزافی مردم را سرکوب می کرد صدا سیما دروغ. می گفت چراغ سبز امریکا به قذافی برای سرکوب بعد هم که وارد شد و مردم را پیروز کرد ایران می گفت حمله امریکا برای گرفتن نفت لیبی.امریکا اینترنت جی پی اس انواع اختراعات و … را به رایگان به جهان داده اما روسیه اگر هم داشته باشد به کسی چیزی نمی دهد فقط مثل کنه خون قربانی خود را می خورد تا خوشک شود اما امریکا چاقش می کند بعد از خونش می خورد هم او راضیست هم خودش نمی گذارد قربانیش بمیرد بلکه حفظش می کند تا همیشه بدوشدش در کل اینها که جاسوس اسرایل هستند حتما حتما جیره بگیر روس هم هستند ان خدا نشناسانی که اگه فرصت پیدا کنند امام رضا را به توپ می بنددند اما امریکا کجا چنین کاری می کند
ريشه ها٥٣( قسمت ٥٢ ذيل پست افتتاحيه نمايشگاه)
فرهنگ
نسبت بت پرستانه
انسان هاى نادرى با كوششى عظيم و طاقت فرسا آهنگ آن كرده اند كه كاملا آزادانه به انديشه ناب دست يابند .انديشه اى كه بيرون از هرگونه وضعيتى باشد كه پيشاپيش انديشه را به جهتى سوق مى دهد كه انديشمند خود بر آن واقف نيست ، انديشه اى كه شرايط اضطرارى از جمله نياز ناگزير به سرپناه و ايمنى از خطر هاى فيزيكى و در يك كلام آنچه به اكونوميا برمى گردد در آن نقشى نداشته باشد ، انديشه اى كه واكنش به كنش و وضعيات خاصى نباشد ،انديشه اى كه هيچ ميلى از أميال شخصى از جمله كينه ،ستيزه ، تعصب مالكانه ،غيرت هاى خودپرستانه ، طلب ستايش ديگران ، برانگيختن خشم و كين و مهر ، خود اثباتى ، تسلي خاطر ،،دفاع از فرهنگ و دين موروثى ،خوشايندى قدرت يا مردم ، جلب اعتبار و احترام خلائق ، و خلاصه هيچ ،هيچ جز ميل آزادى براى آزادانه و بي پيشفرض انديشيدن انگيزه اى نداشته باشد . فيلسوفان يونان باستان جز سوفسطائيان داعيه دار چنين انديشه اى بودند . فيلسوفان روشنگرى در عصر مدرن بر آن بودند كه در آدمى علاوه بر احساسات ،انفعالات ،و خواهش هاى خود كامانه روانى چيزى هست به نام عقل يا خرد كه اگر انديشه تنها بر آن متكى گردد مى تواند به حكم هاى قطعى و كلى و جهانشمول برسد .عارفان در قديم در برابر متشرعان و متعصبان قشرى حركتى به راه مى اندازند بر اين اساس كه عارف براى معرفت حقيقت بايد وجود خود را با همه عناصر نفسانى و عقلانى اش نفى كند تا حق خود پرده از چهره براندازد . همه اين جريان هاى مطلق انديش از انتقادات اساسى بى نصيب نمانده اند . اما اين تلاش ها در هر حال گوياى حقيقتى هستند .: انديشيدن انسان از آغاز در دايره قدرت هايي رخ داده است كه بر آن تآثير نهاده اند ، اما از آن طرف انسان هاى نادرى نيز براى آزاد ساختن انديشه از اين قدرت ها دست و پا زده اند و صرف نظر از درستى و نادرستى نتايجى كه گرفته اند اجازه نداده اند كه قدرت يكسويه فرهنگ را فراچنگ گيرد . با اين همه انسان ها از آغاز هرگز در شرايط آزاد فكر نكرده اند .اگر دين را به مفهوم عام كه أنيمسم ، توتم پرستى و بت پرستى را نيز دربر مى گيرد در نظر گيريم نخستين فراورده روح و فرهنگ بشرى نسبتى بت پرستانه با جهان بوده است .اين نسبت سراپا خرافى محصول انديشيدن در شرايط ترس و اضطرار در برابر زور سهمناك طبيعت كور و گنگ و تهديد كننده اى بوده است كه انسان مضطر براى مذاكره با آن ابتدا به آن جان و قداست بخشيده تا سپس با ادعيه و نذر و قربانى و لرزه هاى بدنى به او باج بدهد و در ازاى پرستش از او بخواهد كه خشم نگيرد و اكونوميا يا اداره خانه و سرپناه او را تهديد نكند . انديشه و رفتار فرهنگى همگانى از آغاز از نوعى نسبت بوده است نه انديشه و رفتار ناب و نام قيد به شرايط زندگى او . اين نسبت به هيچ وجه معقول نبوده است چرا كه ترس و ناتوانى آن را به وجود آورده است .بعد ها فيلسوفان و پيامبران هر يك به شيوه خود بت هاى فرهنگى را مى شكنند و جانمند بودن آنها را به سخره مى گيرند . فيلسوفان با انديشه خردورزانه از طبيعت راز زدايي مى كنند .و پيامبران تمامى راز هايي را كه انسان بدوى به سنگ و چوب و درخت و حيوان مقدس بخشيده از اين ها مى گيرند و همه را يكجا به مرجعيت قدرتى واحد و ناديدنى و متعال و همه جا بين و همه چيز دان و متعالى منتقل مى كنند ت و در حقيقت وحدت مى بخشند به آنچه انسان ناتوان بايد پرستش كند و از آن بترسد و به او نذر و قربانى دهد تا اكونوميا و سرپناه و نان روزانه اش را از خطر ايمن دارد . توجه بفرماييد كه اين يك توصيف است از مشاهدات بسيار در فرهنگ عامه و ربطى به اثبات يا انكار خداوند ندارد . توصيف ،تحليل ،و ريشه يأبى چكيده روشى است كه در اين نوشته ها مد نظر است .اثبات يا انكار خدا به همان تلاش سترگ و دشوارى تعلق دارد كه تفكر نابش ناميديم .يك خداباور راستين و صادق به باور من در زمانه ما بيش و پيش از مقابله با آتئيست ها مى كوشد تا پرده از چهره ديندارى ظاهر فريب و ايدئولوژيك و ماهيتا بت پرستانه قدرت طلبان بردارد چنانكه در قرون وسطى در اين راه برخى از عارفان جان باختند .خليفه عباسى كه چيزى جز قدرت پرستى خونريز نبود خود را متشبه به خدا مى كرد و داعيه امارت مؤمنان داشت .حلاج يك لاقبا و بى پشتوانه اما شير دلانه در برابر كأخ او خروش برداشت كه خدا اينجا در وجود من يك لاقباست نه در كأخ عشرت و شهوت و زرنگار تو . سهروردى در پيام كلمة التصوف گفت :/قرآن چنان بخواند كه گويي تنها بر تو نازل شده است / در فرهنگ دينى نسبت با هر امر مقدس و نامقدسى مى تواند بت پرستانه باشد . هنوز دخيل بستن به درخت آرزو در روستاهاًى ما مرسوم است . اين خرافه از بقاى نسبت انسان بدوى با طبيعت نيست ؟ افسوس كه مجال تنگ است ورنه مى توان نشانه هاى بسيار زيادى از رفتار هاى عامه بر شمرد كه حاكمان ما آن ها را ترويج مى كنند اما اين رفتار ها چيزى جز نسبت بت پرستانه و خرافاتى نيستند .چند سال پيش روزنامه ها بى سرو صدا از كنار خبرى هولناك عبور كردند: پدر و دخترى نيمه شبى با هم چاى مى خورند و سپس با هم تصميم مى گيرند براى رهايي دختر از شماتت مردمى كه فرزندش را حرام زاده مى خوانند به بيابان بروند و پدر دختر را زنده بگو ر كند و چنين مى كنند . بايستن است كه فارغ از اعتقاد شخصى خود رفتار هاى دينى مردم و حاكمان را توصيف و. سپس تحليل كنيم تا دريابيم كه چگونه ماهيت اين رفتار ها چيزى جز خرافه بت پرستى نيست .اين ربطى به بود يا نبود خدا ندارد .مثالى مى زنم گرچه تكرارى است : به مناسبتى مراسمى گرفته اند .آنجا مشايي دارد به رابطه جن و پول فكر مىكند .اينجا رحيمى به راه هاى سرپوش اختلاس مى انديشد ،آن سو تر مرتضوى و رادان در گوش هم مى گويند :/ از اين جريان لعنتى كهريزك خوب قسر در رفتيما / جاى ديگر احمدى دارد در ذهنش براى يكى پرونده مى سازد .قرائت كلام الله شروع مراسم را اعلام مى كند .مىگويند :كلام الله .يعنى اين كلماتى كه قارى خوش صدا مى خواند اصلا كلام بشرى نيست ،بلكه صدايي است از همان مرجع متعال و همه چيز دان و مهيمن كه همه جا محضر حضور اوست .انسانى كه ذره اى شرم دارد در محضر يك بچه نمى تواند دروغ و كلك هايش را بيان كند .اما حضرات كه قرآن را به سرود شاهنشاهى تبديل كرده اند در محضر خداشان و در برابر صوت كلام الله شان دارند به اكونومياى نجومى خود -و نه ملت – فكر مى كنند .آيا نسبت اينان با خدا و قرآنشان نسبت بت پرستانه نيست ؟ سرفراز باشيد .ادامه دارد
سلام ودرود برآقای کورس
این رفتار ها که برشمردید وتحلیل عارفانه ازعارفان حقیقتجو برشته تحریر آوردید دقیقا صحیح است ولی کو حلاج ویاشیخ شهید سهروردی دراین زمانه؛ البته راههای رسیدن به حقیقت توحید ویکتاپرستی وبملکوت عالم رسیدن بعدد انفاس خلائق است درست است که صراط مسقیم یکی بیش نیست اما سبل السلام که منتهی به صراط مستقیم است فراوانست.
واما عزیز من همه ماها درگیر بابت نفس هستیم هروقت این نفس بقول مولانا اژدرهاست ونمرده است اگربرآن غالب آمدیم به حقیقت رسیدن آسانست .
تذکر این نکته هم خالی ازفائده نیست وآن اینکه کسانی که دراین وادی هستند که حقیقت را بیابند وفقط اوراپرستش کنند وچهره ووجه اوشوند اصلا اهل سیاست نیستند وبقول سعدی گرچهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست.
آنان فقط رضای اورا می جویند وبس وپرده ها را یکی پس ازدیگری کنار زده اند وتماشاگرند وافراد نادری مثل حلاج شطحیات گفته اند لیس فی جبتی الا هو که بایستی رازداری کنند نه پرده دری.
خیلی ازاین افراد عارف بحق درعین گمنامی آمده اند ورفته اند وکتوم بوده اند وافشای اسرار نکرده اند ، ولذا حق جل وعلا فرموده است : اولیائی تحت غبابی لایعرفهم غیری ؛
اینگونه نوشته هایتان مارا بوجد آورد سطوری رقم زدیم ،بله عزیز من وقلیل من عبادی الشکور ،فرموده است حق وبقیه بت پرست هستند وبت نفس بدترین بتهااست توجیهگر ،افرایت من اتخذ الهه هواه ،ودرظاهر ممکن است متدین ناب جلوه کند اما ازکوزه همان تراودکه دراوست.
موئید باشید
مصلح
سلام جنا ب کورس
مقالی درتایید فرمایشاتتان نوشته بودم که یک دفعه پرید
موفق باشید
مصلح
داستان بهرام و تازيانه
فردوسى در شاهنامه در ضمن شرح يكى از جنگها ، داستان كوتاهى را نيز به نظم كشيده كه معروف گرديده به “داستان بهرام و تازيانه”.
صاحبنظران زيادى معتقدند اين داستان كوتاه از محتواى شگرف و عظيمى بهره مى برد و براى بيان وسعت مفاهيمى كه در اين داستان نهفته مى باشد گفته اند : ارزش اين داستان و ميزان حكمت مستتر در ان به گونه ايست كه اگر فردوسى از كل شاهنامه ، تنها همين بخش را سروده بود ، باز هم از ارزش كار وى به هيچ وجه كاسته نمى گرديد.
با توجه به اهميت فوق العاده اين داستان در اين بخش سعى مى گردد بدون هرگونه شرح و تفسيرى ، صرفا به روايت اين داستان بسنده شود و برداشت از ان را ، به عهده خوانندگان بسپاريم:
حوادث اين داستان مربوط به اولين جنگى است كه بعد از به پادشاهى رسيدن كيخسرو ، بين سپاه ايران و توران ، در مرز توران در مى گيرد.
در اين جنگ كه برترى با سپاه توران است بسيارى از شاهزادگان ايران نيز كشته ميشوند كه از جمله اين كشتگان يكى از فرزندان كيكاوس به نام “ريونيز” مى باشد .
زمانى كه ريونيز در ميدان جنگ مورد اصابت قرار مى گيرد و از اسب به زمين مى غلطد ، از انجا كه افتادن تاج شاهزاده اى در جنگ به دست سپاهيان مقابل ، ننگ بزرگى را بر دامان ان سپاه مى نشانده ، لذا گودرز (يكى از سركردگان سپاه ايران)با فرياد بلند از سپاهيان ايران مى خواهد كه اجازه ندهند تاج ان شاهزاده جوان ، به چنگ تورانيان بيفتد.
نبرد سختى بين طرفين براى برداشتن تاج ريونيز درمى گيرد ، بهرام (يكى از فرزندان گودرز) با رشادتى كه از خود به خرج مى دهد موفق مى شود با نوك نيزه تاج را از زمين برگيرد.
ايرانيان كه در اين جنگ شكست سختى را متحمل گرديده اند و بسيارى از انها كشته و مجروح در ميدان جنگ رها شده اند ، با فرا رسيدن شب ، دست از نبرد كشيده و به موضع خود برمى گردند.
بهرام و تازيانه:
شب هنگام كه سپاه مغلوب ايران ، سرگرم مداواى ان دسته مجروحين مى باشند ، كه توانسته اند از ميدان جنگ بگريزند ، بهرام دوان دوان به پيش پدر امده و به او ميگويد : در ان لحظه كه من قصد داشتم تاج ريونيز را بردارم ، تازيانه من ، از دستم افتاده و گم شده:
دوان رفت بهرام پيش پدر
كه اى پهلوان يلان سربسر
بدانگه كه ان تاج برداشتم
به نيزه ز ابر اندر افراشتم
يكى تازيانه ز من گم شدست
چو گيرند بى مايه تركان به دست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پيش چشمم شود ابنوس
گم شدن تازيانه اين نگرانى را در بهرام ايجاد كرده كه ممكن است تازيانه به دست سپاهيان دشمن بيفتد و در اينصورت اگر انها تازيانه را در دست خود گيرند ، ننگى است بزرگ براى او ، زيرا؛
نبشته بر ان چرم نام منست
سپهدار پيران بگيرد به دست
(پيران نام سپهسالار تورانيان است در اين جنگ)
سپس بهرام به پدر مى گويد ؛ اگر چه ممكن است رنج و خطر زيادى براى من در پى داشته باشد وليكن من بايد به سرعت بروم و تازيانه را يافته و انرا بياورم؛
شوم تيز و تازانه باز اورم
اگر چند رنج دراز اورم
(تازانه = مخفف تازيانه)
زيرا؛ بسيار براى من بدشگون خواهد بود كه نامم به خاك بيفتد؛
مرا اين ز اختر بد ايد همى
كه نامم به خاك اندر ايد همى
(كه نامم به خاك اندر افتد بسى)
بدو گفت گودرز پير اى پسر
همى بخت خويش اندر ارى به سر
و ادامه مى دهد ؛ براى يك چوب كه تكه چرمى بدان بسته شده (تازيانه) خودت را به كشتن خواهى داد؛
ز بهر يكى چوب بسته دوال
شوى در دم اختر شوم فال
چنين گفت بهرام جنگى كه من
نيم بهتر از دوده و انجمن
(جان من با ارزش تر از جان ساير افراد فاميل و ساير افراد سپاه -كه كشته شده اند-نيست)
با اصرار بهرام بر رفتن به ميدان جنگ – كه در منطقه ديد و تيررس سپاه توران قرار داشته – برادرش به نام “گيو” نيز به منظور ممانعت از رفتن وى ، لب به سخن مى گشايد:
بدو گفت گيو اى برادر مشو
فراوان مرا تازيانه ست نو
گيو از بهرام ميخواهد كه از رفتن صرفنظر نمايد زيرا او ، تعداد زيادى تازيانه نو و گرانبها دارد و حاضر است همه انها را به بهرام ببخشد و سپس به وصف تازيانه هائى كه دارد ، مى پردازد:
يكى شوسه زر بسيم اندرست
دو شيبش ز خوشاب وز گوهرست…..
يكى نيز بخشيد كاووس شاه
ز زر و ز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زر نگار
برو بافته گوهر شاهوار
و به بهرام ميگويد اگر نروى ، هر هفت تازيانه خود را به تو مى بخشم :
ترا بخشم اين هفت ، ز ايدر مرو
يكى جنگ خيره مياراى نو
(خيره = بيهوده)
وليكن؛
چنين گفت با گيو بهرام گرد
كه اين ننگ را خرد نتوان شمرد
*****شما را ز رنگ و نگارست گفت
*****مرا انكه شد نام با ننگ جفت
(در حاليكه سخن من اين است كه نامم با ننگ جفت مى شود
شما از زيبائى و رنگ و نگار ، گفت و سخن به ميان مى اوريد)
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا انكه شد نام با ننگ جفت
وسپس مى گويد كه او دو امكان بيشتر ندارد؛
يا بايد تازيانه را باز اورم و يا اينكه در تلاش براى باز اوردن ان ، جانم را از دست بدهم :
گر ايدونكه تازانه باز اورم
وگر سر ز كوشش به گاز اورم
(گر = يا)
و با گفتن اين سخن به راه مى افتد:
بزد اسپ و امد بر ان رزمگاه
درخشان شده روى گيتى زماه
پس از امدن به محل درگيرى، بهرام با ديدن اجساد كشتگان ايران در زير نور ماه ، به گريه مى افتد و همانگونه كه در حال شيون است برسر يك به يك اجساد مى گذرد ، در همين حين يكى از زخميان سپاه ايران كه براى در امان ماندن ، خود را به مردن زده ، بهرام را ديده و او را مى شناسد:
بر ان كشتگان بر يكايك بگشت
كه بودند افكنده بر پهن دشت
از ان نامداران يكى خسته بود
بشمشير از ايشان به جان رسته بود
(خسته = زخمى)
سرباز مجروح با شناختن بهرام ؛
بدو گفت كاى شير من زنده ام
بر كشتگان خوار افكنده ام
سه روز است تا نان و اب ارزوست
مرا بر يكى جامه خواب ارزوست
بهرام سريعاً خود را به سرباز زخمى مى رساند؛
بشد تيز بهرام تا پيش اوى
بدل مهربان و بتن خويش اوى
برو گشت گريان و رخ را بخست
بدريد پيراهن او را ببست
پس از اينكه بهرام با پاره كردن لباس خود زخمهاى وى را مى بندد به او مى گويد كه نگران نباشد زيرا زخمهايش قابل درمان است و نيز به سرباز زخمى مى گويد كه تازيانه اى از وى گم شده و با يافتن تازيانه برخواهد گشت و او را به پيش سپاه خواهد برد… ادامه دارد.
با سلام
مطالب نوشته شده تكرارى به نظر مى رسد
يک نفر با نامهاى مختلف مطالب تكرارى و در سطحى بسيار نازل و خسته كننده منتشر مى كند وجناب نورى زاد اين مطالب را منعكس مى نمايد
با اين سطح تفكر وانديشه اميدى به تغيير اوضاع جامعه وجود ندارد
جناب نورى زاد
قبل ا ز انتشار مطالب انسان نماهاى ملحد و بى ادب كمى تأمل كنيد
با سلام
در پی درخواست مجدد دولت تدبیر و امید برای انصراف از یارانه ثبت نام شدگان ما 75 میلیون ایرانی با غیرت و عاشق ولایت آمادگی خود را برای انصراف از یارانه اعلام می داریم و از نظام مقدس عاجزانه درخواست میکنیم که این مبالغ انصرافی را جهت کمک به دولت مردمی بشار اسد قاتل هزینه کند تا سنگر مبارزه با استکبار جهانی و اسراییل جنایتکار همچنان با پول ما و رهنمودهای مقام معظم رهبری تداوم یابد . جنگ جنگ تا پیروزی
درود بر مقام معظم رهبری و سردار بزرگ اسلام بشار اسد قاتل
سه شنبه، 2 اردیبهشت ماه 1393 = 22-04 2014
موافقت خامنه ای با فروش جزایر سه گانه؟
به گزارش جام نیوز، پایگاه مصری “شعب مصر” امروز به نقل از منابع رسانه ای در ایران مدعی شد که محمد جواد ظریف وزیر خارجه، تمایل دولت امارات متحده عربی برای پایان دادن و حل و فصل اختلاف بر سر موضوع جزایر سه گانه ایرانی که اماراتی ها هر از گاهی ادعای مالکیت بر آن ها را تکرار می کنند را به رهبران جمهوری اسلامی در قم و تهران رسانده است.
بر اساس گفته این منابع، دولت امارات در دیدار اخیر که در ابوظبی بین ظریف وزیر خارجه جمهوری اسلامی و همتای اماراتی وی برگزار شده، پیشنهاد خرید جزایر سه گانه در معامله ای میلیاردی را مطرح کرده است.
این منابع همچنین مدعی شدند که تهران با پیشنهاد امارات که به موجب آن دو جزیره کوچک تر یعنی تنب بزرگ و کوچک به امارات فروخته و ابوموسی را تحت حاکمیت خود نگاه می دارد، موافقت کرده و آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب نیز از این پیشنهاد امارات آگاه و موافقت اولیه خود را با آن اعلام کرده اند.
*******************************************************
جزییات بیشتری در باره فروش دو جزیره تنب کوچک و بزرگ برای دو سال نفت و گاز مجانی به ایران داده میشود
ضمنا من یک ایده اورژانسی دارم که می خواهم در سازمان ملل بعنوان یک طرح پژوهشی و نه چیزی بیش از آن رویش کار شود. اما خودم نه دیپلم دارم، نه رمقی دارم برای حرکتهای اضافه بر برنامه و نه حسن شهرت و نه حوصله و ایثارگری هایی خاص و نه …. . من فقط دوست دارم در استانداردهای امور روابط بین الملل، ارتقاء مورد نظرم را شاهد باشم. محمد نوری زاد و یا محمد خاتمی شخصیتهای مناسبی برای پیگیری این موضوع هستند. بنیاد باران هم می تواند در مدون ساختن ایده و ارایه آن به سازمان ملل فعال شود و کاری بکند هر چند که نتیجه ای در کوتاه مدت برای آن مد نظر نباشد.
نتایج فاجعه بار فرمان ملوکانه افزایش جمعیت
زهرا رحیمی مدیرعامل جمعیت امام علی در همایش طرح “مادرانه” رسما اعلام کرد: محدودیت در دسترسی به روشهای پیشگیری از بارداری سبب فرزند آوری زیاد میان زنان کارتن خواب و معتاد میشود و در نتیجه میزان کودکان بهزیستی و فروخته شده به باندهای خلاف کار نیز افزایش مییابد.
عوامل موثر در افزایش ازدواج دختران در سنین پایین و بارداریهای زود هنگام در مناطق حاشیهای مشکلات اقتصادی است. بسیاری از زنان کارتن خواب محصول همین نوع ازدواجها هستند که از خانه فرار کردهاند و چون آگاهی از وضعیت جامعه ندارند، 4 ساعت پس از فرار اسیر باندهای فساد می شوند. زنان باردار کارتن خواب و زنان مناطق محروم اغلب فرزندان معلول به دنیا میآورند.
محدودیتهای ایجاد شده برای جلو گیری از بارداری موجب افزایش تعداد نوزادانی شده که به بهزیستی داده میشوند و یا در اختیار باندهای خلاف کار قرار می گیرند .زنان معتاد به شیشه، برای تامین هزینه اعتیاد خود تمایل زیادی به فرزند آوری دارند و اغلب هر سال یک بچه بدنیا می آورند.یک عضو دیگر جمعیت امام علی بنام طراوت مظفریان نیز در همین جلسه گفت:در روستاهای سه منطقه شهرری، ورامین و اسلامشهر ۵۶ درصد زنان زیر ۱۸سال ازدواج کردهاند و باردار شدهاند و بیشتر آنها درسنین ۲۴، ۲۵ سالگی پنج یا شش فرزند دارند.۶۱ درصد این مادران بیسوادند. طبق آماری که در اختیار داریم، اکثر آنها به روشها جلوگیری از بارداری دسترسی ندارند و راه حل پیش روی آنها، فروختن یا اجاره دادن بچههایشان است.
(آنچه را خواندید، تنها بخشی از نتایج اجرای فرمان ملوکانه رهبر برای افزایش جمعیت ایران تا 200 میلیون است.)
درود بر شما
بیداری اسلامی در نجیریه
مبارزان انقلابی و اسلامگرای نجیریه که پیش تر 200 دختر دانش آموز را از دبستانی ربوده بودند اعلام کردند که طبق موازین شرع آنها را در ازای پرداخت 12 دلار به عقد جنگجویان مسلمان در میاورند !
خواستم بگم رهبر مسلمین جهان چرا ساکته ! دیدم مورد مشابه اش را در کرج داشتیم که به کشورهای عربی هم صادر می کردند !
با سلام خدمت آقای نوریزاد کبیر
اگر منظور شما از ساکتین همان اصلاح طلبان و شخص آقای خاتمیست باید به عرض شما برسانم که آنها برای بازگشت به قدرت نه فقط رفتار این نظام را محکوم نمیکنند بلکه در مواقعی آن را تایید و به مصلحت نظام میدانند .مورد آخر را میتوان سوال از آقای خاتمی دانست دربارهٔ ضرب و شتم بند ۳۵۰ که جواب دادند در این مورد نظری ندارم.اگر امید شما به آقای خاتمی و افراد ایشان باشد باید عرض کنم که آنها دموکراسی را در این میدانند که در و دسته خود را در قدرت ببینند و بس.اگر قرار باشد که دموکراسی به وسیلهٔ خاتمی و همراهان ایشان به کشور بیاید من به عنوان یک ایرانی ترجیح میدهم که قدرت در اختیار جناح راست باشد که تا هر چه زودتر از دستشان خلاص شویم.
جناب نوری زاد به نکته ای در این نوشته اشاره کرده ایداز قول محمد رضا پهلوی در روزهای پایانی عمر حکومتش که دستروی دت می کشیده و می گفته من چه کاری می توانم انجام بدهم برای مردمی که عکس امامشان را در ماه می بینند.و به نوعی عامل این مشکلات را در جهل مردم وصف و تعریف نموده ای یا بعبارتی برخوردای جمهوری اسلامی از پشتیبانی مردمی که عکس امامشان را در ماه می بینند و غرق در خرافات و تخیلات هستندیکی از عوامل پایداری ان تشخیص داده ای.وبعنوان فردی که سابق همگام مردمی بوده ای که عکس امام خود را در ماه می دیدی امروز به نتیجه رسیده ای که چشمه امید در وجود شاه می جوشیده که به اشتباه همگام با مردمی شده بودی که ان چشمه امید را خشکانده اند و با این اعترافات و انتخاب این مسیر قصد جبران ما فات را داری.درست است؟هیچ عاقلی توصیه نمی کند قبل از ان که انسان سرپناهی برای خود تدارک ببیندسرپناهی را که در ان مستقر است ویران کنددرست است؟معتقدم به شخص رهبری جفا می کنید.و تشیع علوی را ناخواسته بی مقدار و عاجز از اداره امور عمومی در اذهان گروهی القا می کنی.من سهمی در حکومت ندارم و نه تنها برای خود کیسه ندوخته ام که از نگاه شما متهم شوم بلکه دست و ذهنم هم هیچگاه استعداد دوخت و دوز نداشته و از این جهت سخت کودن بوده و هستم.ولی خوب بیندیش و این جمله مولای متقیان را که در پاسخ اذیت و کارشکنی اطرافیانش فرمود. غدا ترون ایامی و یکشف لکم عن سرایری و تعرفوننی بعد خلو مکانی و قیام غیری مقامی. از نظر بگذران و روی ان تامل و تدبر کن.شاید راه چاره مناسب تری برای کمک در جهت اصلاح نابسامانی ها در کشور بیابی .حیف است انگیزه . انرزی و ذهن پویای شما در مسیری بکار بسته شود که همانطور که عنوان نمودم ناخواسته به دسته تبری تبدیل شوی که بن اندیشه علوی در ذهن جمعی از همنوعان را نشانه و هدف قرار دهد.
شاه بهتر بود بگوید خودم کردم که …..
عصر روشنگری در اروپا ریشه اش باز می گردد به جنگ های صلیبی. هزار سال پیش را می گویم
نه این که فکر کنید اروپایی ها از مسلمانان چیزی آموختند نه عزیز
وقتی دیدند مسلمانان وضعیت معیشتی بهتری دارند به شک افتادند
دیدند گفته های کشیشان مسیحی با واقعیات دنیا همخوانی ندارد
این همه دعا و ندبه و توسل به این قدیس و آن مقدس کار به جایی نمی برد که سهل است مسلمانان کافر وضعشان از مسیحیان مومن بهتر است
همین شک سر آغاز حرکت اروپا شد
به تاریخ نگریستند گذشته را به یاد آوردند دوران طلایی تمدن یونان و روم را تکیه گاه خود قرار دادند و با مدد از خرد و اندیشه آزاد آن گونه که ارسطو گفته بود خود را از مهلکه قرون وسطی رهانیدند
این ها چه ربطی دارد به شاه؟
آخوند ها را سر جایشان ننشاند
هر چه به او دیکته کردند گفت چشم
بزرگترین خیانت او کتاب های درسی تعلیمات دینی بود یک مشت جفنگیات و خرافات نتیجه اش شد امثال من و تو و نوری زاد
اجازه نداد افکار آزاد باشد نقد خردمندانه در جامعه جریان داشته باشد
اجازه نداد روشنگری در ایران ریشه دواند
الان هم که کار از کار گذشته و جاهلان بر سر کارند و هر روز در مغز امثال من و تو خرافات فرو می کنند
به اسم روایات و قصه های صد من یک غاز
روایاتی که صد ها سال پس از ظهور اسلام ابداع و اختراع شده و هیچ سندی تاکید می کنم هیچ سند تاریخی بر صحت آن ها وجود ندارد حال تو برو و آخرت خود را بر پایه این قصه ها بنا کن
سخت است می دانم سخت است باور این که از مجلسی گرفته تا بروجردی و خمینی و مابقی آیات عظام همگی در جهل مرکب مردند و جماعتی را با خود به قعر جهالت کشاندند
تا همین اواخر پیش از آن که ایرانیان با مدرنیته آشنا شوند همین آیات عظام برای دل درد من و تو نسخه دعا می پیچیدند
آخوند خراسانی تا حدودی متوجه ماجرا شد و اذعان کرد به ناتوانی فقه در اداره کشور
منتظری نفر بعدی بود
تا زمانی که خرد و اندیشه آزاد را انکار کنیم و به موهومات بچسبیم فرقی نمی کند خامنه ای باشد یا خاتمی یا حتی نوریزاد وضع همین خواهد بود و سرمان را کلاه خواهند گذاشت و بر ما خواهند خندید
ٌثروتمند ترین کشور دنیا هستیم آخوند ها ما را به گدایی کشانده اند
غیرت هم خوب چیزی است تحمل این همه تحقیر تا کی؟
اين مردم دست پخت. پنجاه ساله پهلوى هايي بودند كه دقيقا مثل جمهورى اسلامى به شدت علاقه داشتند هرآنچه به ابزار مهار و كنترل مربوط است ،از جمله. رسانه ها و جنگ افزار ها و انرژى هسته اى و دستگاه هاى شنود بگيرند و براى سركوب و مغز شويي تحت اختيار و اقتدار خود قرار دهند و هر آنچه كه به قدرت فضاى عمومى مربوط است از جمله دموكراسى ،مطبوعات آزاد ، احزاب مستقل ،آزادى بيان و قلم و نهاد هاى مدنى را دفع كنند .براى جبران اين مورد دوم آن يك حزب رستاخيز را علم كرد و اين يك حزب جمهورى اسلامى را . هر دو رژيم خواهان مردمى بودند بيفكر و مقلد و خرافه پرست . شاه ادعا كرد كه هنگام افتادن از اسب دست غيبى حضرت عباس او را توى هوا گرفته است و خامنه اى از طريق نوچه اش ادعاى يا على گفتن به گاه بر نشد از شكم مادر را جعل كرد .توفيق مجله طنز زمان شاه يكبار كاريكاتورى چند تصويره كشيده بود كه از هر تاريخ قدرت ساخته اى تاريخ روح و فرهنگ عام را بهتر نشان مى داد : صفى از مردمى كه به آسمان نگاه مى كردند . رهگذر از نفر آخر مى پرسد به چه نگاه مى كنى و پاسخ مى شنود :/ به هيچى / پس چرا نگاه مى كنى ؟ديدم اون جلویی داره نگاه مىكنه گفتم لابد خبرى است / رهگذر همين طور همان سؤال را از نفر بعدى مى پرسد و همان جواب را مى شنود تا مى رسد به نفر اول صف . به چى نگاه مى كنى ؟ طرف كه با دهان باز سر به هوا كرده جواب نمى دهد .رهگذر دوباره و سه باره مى پرسد به چى نگاه مى كنى و ناگهان طرف به جاى پاسخ مى گويد :هپچى . و پس از عطسه كردن راهش را مى كشد و مى رود . اين قضيه ماه و عكس امام هم بايد از يك جايي شروع شده باشد .
اين است كه نقد فرهنگ پيشفرض همه نقد هاست . چكيده اين نقد كه به قدر سهم خود در نوشته هاى سريالى ريشه ها دارم تفصيلىش مى دهم اين است : دير زمانى است كه در فرهنگ ما همواره متافيزيك بر فيزيك. خيمه افراشته است . در ايران زمين آسمان فرهنگ گيتى و خاك فرهنگ را نيزه باران كرده است . انديشيدن بيرون از اين فضاى آكنده از وهم و خرافه و ترس ناممكن گشته است . خواه انديشيدن خداباورانه و خواه انديشه ملحدانه . دعواى ملحد و مؤمن ما هردو دينى است .در اين دعوا غيرت هست ،كينه هست ،ستيزه كودكانه هست ،تعصب مالكانه هست ، شور و جنون بت پرستانه هست ،زور گيرى از عدد و غوغاى عاميانه هست ،قمه و فحش و زنجير هست ، ……فقط يك چيز نيست : تفكر و حقيقت جويي .
——————
سلام کوروس گرامی
سپاس از نوشته ی خوبتان
به امید روزهایی که جهل را بر بچینیم و بجایش سلامت رفتاری و فکری بنشانیم. که این گرچه یک آرزوست اما در سایه ی تلاش گسترده ی فرهیختگان جامعه امری شدنی است.
سپاس
آقایان عزیز مرتضی ومصلح وعبدالله و…. سلام بر شما
در کامنتی که ذیلا کپی آن را مجددا به حضور منورتان می رسانم جهت آرامش افکار من وامثال من ازآقای نوریزاد عزیز خواهان توضیحاتی شده بودم .اما بعدا به این نتیجه رسیدم که اگر شما قبول زحمت فرموده وتوجیهات خود را برای تنویر افکار به آشوب کشیده شده مردم بیان فرمایید شایسته تر می باشد بسیار منت پذیر ارائه توضیحات (توجیهات )شما می باشم چون احتمالا این گونه مسایل برای خود جناب نوریزاد هم حل نشده وغیر قابل توجیه باقی مانده اند.
1- امروز در خبرها خواندم که شورشیان سوریه در یک تراژدی جدید در شهر حمص با حمله به خانه یک خانواده مسیحی پس از کشتن مردان خانواده دختر پانزده ساله خانواده به نام مریم رابه عنوان نام آشنای کنیزی (در ادبیات عرب) به غنیمت (همچون یک شیء) گرفته وبه نوبت طی پانزده روز با رعایت سلسله مراتب به این انسان مظلوم (پس از قتل عام خانواده اش در مقابل دیدگان ) تجاوز نموده وسپس او را کشته اند و سخنگوی این گروه در پاسخ به پرسش از عملشان دفاع کرده و آن را دقیقا بر اساس فتوی صادره از مراجع ومنطبق با اصول اسلامی در ارتباط با زنان به کنیزی گرفته شده دانسته اند.
2-در تاریخ می خوانیم در جریان قتل عام گروهی از قوم یهود وپس از سر بریدن حدود هفتصد نفر از مردان قبیله هنگامی که دختر رییس قبیله را به کنیزی به خیمه فرمانده جهت انجام عمل تصاحب می برند آن دختر به حالت بهت وشوک شدید وارد خیمه شده وسرتا پایش می لرزیده که این موضوع پرسش فرمانده فاتح را از چرایی لرزیدن دختر سبب می شود و در جواب می گویند که این دختر را هنگامی که به خدمت شما می آوردیم از کنار گودال اجساد پدر وبرادرو همسر وسایر اقوام عبور داده ایم …….که البته شما در جریان کامل این واقعه می باشید.
دوست محترم بابك خرمدين….
سلام و تشكر از توجه شما به مسائل
دو سوال مطرح كرديد يكي در باره مسائل روز در وقايع كشور سوريه و ديگري مربوط به يك مساله معروف تاريخي در صدر اسلام كه شايد همين مساله تاريخي خاستگاه سوال شما بوده است ،بجهت كمي فرصتي كه اكنون در محيط كاري دارم فعلا بخش اول سوال شما را مختصرا پاسخ ميدهم و بخش دوم را كه كمي مفصلتر است به كامنت بعد واگذار ميكنم.
در مورد مسائل سوريه نظر شخصي بنده اين است كه حكومت بشار اسد هم از حيث روي كار آمدنش كه چيزي شبيه حكومتهاي موروثي سلطنتي بوده است و در حقيقت اگر انتخاباتي صوري هم در كار بوده است انتخابات هايي بوده است متكي بر سرنيزه و تقلب و زور نظير انتخابات هاي صد در صدي غير قابل باور در حكومت صدام حسين ،و هم از حيث ادامه زور گويي و كشتار و غارت ملت مظلوم سوريه و بر نتافتن حقوق حقه آنان ،يك حكومت نامشروع است ،كه حتي اگر حدوثا هم مشروع بوده (كه اينچنين نبوده) در تداوم آن حكومتي كه به تصريح نهاد هاي بين المللي به كشتار بيش از صد هزار نفر از مردم خود دست ميزند و حتي با كمال بيشرمي با هواپيما به بمباران شهرها و مردم خود مبادرت ميكند يك حكومت نامشروع است.اين يكطرف ماجراست.
طرف ديگر ماجرا هم گروههايي هستند كه بنام ملت سوريه دست به جنايت ها و كشتارهاي خلاف قوانين بين المللي و خلاف قوانين اسلام ميزنند،البته بنظرم در آن ابتدا كه بهار عربي (و نه بيداري اسلامي ) براه افتاد ،بشار قاتل با غرور اظهار كرد كه اين چيزها مربوط به كشور ما سوريه نخواهد بود!و همين اشتباه يا هراس بزرگ او بود ،اما وقتي مردم سوريه با دست خالي به خيابانها آمدند،وخواستار آزادي و رهايي از قيود استبدادي شدند،و در اين مسير خواستار تحول و اصلاحات و انتخابات آزاد شدند ،متاسفانه بشار مرتكب بزرگترين اشتباهي كه نوع ديكتاتور ها ميكنند شد ،يعني توپ و تانك و سلاحهاي سنگين را به خيابانها آورد و شروع به كشتار مردم بيدفاع كرد ،طبعا بعد از مدتي خونريزي مردم مظلوم هم روي به سلاح و مقابله با حكومت آوردند ،و درگيري تشديد شد .
البته ميدانيد كه بافت تركيبي جمعيت سوريه بافت پيچيده ايست ،اقليتي علوي كه نسبتي هم با شيعه اماميه ندارند و بشار هم از آنان است حكومت را بدست دارند در حاليكه اقليت هاي مسيحي و كمتر يهودي، و يك اكثريت بزرگ سني آنهم با گرايش هاي مختلف مذهبي و فقهي هم وجود دارند كه خود را محق حكومت كردن ميدانند ،ملاحظه كنيد با اين بافت تركيبي جمعيتي و زورگويي ها و جنايت هاي بشار قاتل ، دخالت هاي گروههاي تندروي مختلف از عراق و عربستان و قطر و لبنان چه وضعيت خطرناكي در آنجا بوجود آورده است!
بنظرم اگر بشار قاتل يك فرد عاقل و ميهن وملت دوستي بود از ابتدا نبايد به سركوب مردم دست خالي در خيابانها مي پرداخت ،بايد از همان ابتدا لزوم يك انتخابات آزاد با نظارت سازمان ملل را مي پذيرفت و با فرهيختگي كنار ميرفت و اينهمه خسارت جاني و مالي به مردم خود تحميل نمي كرد .
در هر حال متاسفانه دخالت هاي كشورهاي حامي دو طرف جنگ در آنجا را مبدل به يك جنگ نيابتي كرده كه تاكنون ادامه دارد ،من قبلا هم گفته ام من بشار اسد را يك ديكتاتور خونريز و خودخواه و جنايتكار ميدانم و بدين لحاظ سياست حمايت از او را از سوي جمهوري اسلامي سياستي نادرست ميدانم ،ايكاش ما از ابتدا بجاي حمايت هاي مادي و معنوي از اين جاني قاتل ،با اتخاذ يك موضع بيطرفي در حمايت از مردم سوريه از ابتدا نقش ميانجيگري بيطرف و عادل را ايفاء مي كرديم ،تا در ادامه وقتي صحبت از گفتگو و حل مساله پيش ميايد ما را ايزوله نكنند ،بنظرم حمايت از بشار به بهانه خط مقدم مقاومت بودن او حمايتي نادرست بود كه ما را در منطقه منزوي كرد و روابط ديرين مان با اعراب ديگر خصوصا عربستان را به محاق برد.
در هر حال با توجه به پرداختن به اين ريشه ها خواستم در پاسخ به شما عرض كنم كه اولا اينطور جنايت ها كه شما يكي از آنها را شنيده و نقل كرديد و فراوان هم هست،جنايت هايي هستند كه از نظر حكم عقل و از ديدگاه شرعي محكوم و حرام هستند،البته اين جنايتها از يكطرف هم نبوده هردو طرف ماجرا مرتكب چنين كشتارها و تجاوزات و غارتها شده و ميشوند،اينكه يك خانواده مسيحي كه شايد اصلا در امر جنگ دو طرف هم دخالت نداشته اند مورد قتل و تجاوز قرار گيرند جنايتي است بس عظيم كه عقلا و شرعا محكوم است و هيچ ربط و نسبتي هم با ديانت اسلام چه شيعه و چه سني ندارد.
البته آنجا كه شيعه اماميه و فقه شيعي حكومت و تسلطي ندارد ،ليكن از نظر مذاهب فقهي چهار گانه اهل سنت نيز هيچ توجيهي ندارد كه اقليت مسيحي و ذمي ساكن آن سرزمين قرباني درگيريهاي مابين دو يا چند طائفه كه خود را مسلمان ميدانند شود،اساسا شما ميدانيد كه حتي بين گروههايي كه درابتدا با بشار مواجه بودند اختلاف و درگيري هست تا چه رسد به مواجهه اين گروهها با نيروهاي جنايتكار بشار كه آنها نيز جنايت هاي زشت و بيشرمانه اي مرتكب شده اند.
در هر حال خواستم عرض كنم اينكه گروهي تندروي جاني جنايت هاي خود را رنگ و لعاب ديني بدهند امري طبيعي معهود است ،و اما اينكه سخنگويي مدعي تطابق اين جنايات بر فتاواي صادره از علما شده باشد يا اين كارها را منطبق بر اصول اسلامي بداند ادعاي گزاف و دروغي واضح است ،او از كدام اصول اسلامي سخن گفته است و اساسا مذهب اين جنايتكاران چيست ،و به فتواي كدام عالم استناد ميكنند؟اينها بايد معلوم باشد.
بهر حال بنظرم اينها گروههاي تندرو قشري و بي منطقي هستند كه عمل آنان حتي بر مذاهب معروف چهارگانه اهل سنت يعني شافعي و حنبلي و مالكي و حنفي هم منطبق نيست ،تا چه رسد به به تطابق با فقه شيعه ،بنظرم اين تندرويها ناشي از جهالت و برداشت هاي ناصحيح از متون ديني است ،و نه يك اجتهاد روشمند خردمندانه.البته در ارزيابي اينگونه رخدادهاي شوم نبايد عجولانه وبدون تحقيق قضاوت كرد يا مفاهيمي را بهم ربط داد.
بررسي سوال دوم شما را به كامنت ديگري واگذار ميكنم.
سپاس از توجه شما
آقا مرتضی
دوتا سوال ایشون راجع به یه موضوع بود.ایشون میگه تو سوریه ریختن داخل یه خونه مسیحی و دخترشونو گرفتن و براساس موازین و اصول اسلامی-اونو غنیمت جنگی حساب کردن و بعداز کلی سواستفاده از اون دختر اونو کشتن. آیا این درسته و نظرشما چیه؟
اما اخوی-شما رفتی راجع به سوریه و انقلابش و بشارقاتل و ازاین حرفا صحبت میکنی؟ خودتو زدی به کوچه علی چپ و فک میکنی دیگرون حالیشون نیست.
داداش-سوال اینه:
این مسلمونای مبارز حق دارن بعد از حمله به خونه یک خانواده مسیحی-مردان اون خانواده رو بکشن و بعدش دختر پانزده ساله خانواده رو به عنوان کنیز (در ادبیات عرب) به غنیمت (همچون یک شیء) بگیرن وبه نوبت طی پانزده روز با رعایت سلسله مراتب به این انسان مظلوم (پس از قتل عام خانواده اش در مقابل دیدگان) تجاوز کنن وسپس اونو بکشن و دست آخرسخنگوی این گروه از عملشون دفاع بکنه و اونو دقیقا بر اساس فتوی صادره از مراجع ومنطبق با اصول اسلامی در ارتباط با زنان به کنیزی گرفته شده- بدونه؟ یا نه؟
چرا طفره میری؟ این سوال دقیقا تو راستای همون سوال دومه. ایشون میگه تو تاریخ می خونیم که در جریان قتل عام گروهی از قوم یهود تو صدر اسلام- اتفاقاتی تو همین مایه رخ داده و کار اینا هم شبیه کار همون آدماست و خیلی هم تفاوت نمیکنه.
نظر تو چیه؟ این کار درسته؟ این کار مث همون کار صدر اسلام هستش یا نه؟
خواهشن مث آخوندا رفتار نکن و راست وحسینی حرف بزن.
جناب بابک و…وآقارضا سلام
درضمن، سلام گرم وصمیمانه به برادرمان آقا سیدمرتضی سلمه الله من آفات الزمان .
واما جناب آقا رضا شما مگر سواد ندارید ویامطالب را نخوانده نتیجه می گیرید ؛
ایشان درمورد کشتار درسوریه راودرمورد آن دختر مسیحی فرموده اند این اعمال باهیچ فقه اسلامی منطبق نیست چه سنی وچه شیعه.
آیادرسهایتان را هم چنین خوانده اید؟؟؟
واما درمورد هفصدنفر ازیهودیان بنی قریضه درمدینه که ازپشت به مسلمانان خنجر می زدند؛ بایدعرض کنم هرچند دربعضی ازتواریخ چنین گزارشی آمده است ،اما حقیقت ندارد
عزیز من ؛
ودراین مورد جناب سید جعفرشهیدی -ره-استادمان واستاد تاریخ وصاحب کرسی دردانشگاه های ایران تحقیق عمیقی فرموده است ودروغی این گزارش غلط را برملا نموده است لطفا به آنجا مراجعه فرمائید. والسلام
مصلح
آقا رضا
1-شما اولا در عرصه مسائل علمی آداب سخن گفتن را رعایت کن و از داش مشدی سخن گفتن اجتناب کن،تعبیراتی مثل خودتو به کوچه علی چپ زدی ،و فک (فکر)میکنی دیگرون حالیشون نیست، و طفره میری و امثال اینها ،تعبیرات سرکوچه ای است ،در حالیکه در مسائل اینچنینی فقط باید استدلال کرد.
2- اما ظاهرا مطالب مرا بدقت مطالعه نکردی ،زیرا من سعی کردم بطور ریشه ای مسائل موجود در سوریه را واکاوی کرده و بگویم ،در آنجا گروههایی مدعی اسلام هستند لیکن عمل آنان منطبق بر احکام اسلام نیست ،و توضیح دادم که نه بر اساس فقه اهل سنت اعم از شافعی و مالکی و حنبلی و حنفی ،و نه بر اساس فقه شیعه جنگجویان مجاز نیستند مرتکب چنین جنایاتی شوند،اینها در عبارات من بصراحت بود ،شما ظاهرا گمان میکنی برای محکوم کردن اسلام کافی است به عمل جاهلانه یک مسلمان تمسک کنیم ،در حالیکه اینطور نیست دوست من ،اگر مثلا در اسلام تجاوز به ناموس دیگران یا هر فعل دیگری حرام شد،اگر فرضا شمای مسلمان روی جهالت یا هوی و هوس چنین عملی مرتکب شدی ما باید بگوییم این عمل اسلامی بوده؟ خوب متوجه شدی؟
3-اما اینکه پرسیدی آیا این درسته و نظر شما چیه ،چنانکه گفتم ظاهرا مطلب مرا خوب نخواندی و باصطلاح خودت زدی به جاده خاکی و به دیگران میگویی به کوچه علی چپ زده اند .
در هر حال من نظرم را گفتم که این عمل از نظر فقه شیعه و فقه اهل سنت حرام و ممنوع است ،و کشتن و تجاوز به اقلیت هایی (اعم از یهودی یا نصرانی یا غیرو) که بسا اصلا در جنگ هم دخالتی نداشته اند از نظر حکم اسلام حرام است ،اینکه گروهی ابله نادان چنین عملی را مرتکب شوند و آنرا به اسلام مستند کنند حاکی از جهالت و بیسوادی آنان است.
4- اینکه گفتی آیا حق دارند چنین کنند ،پاسخ این است که نخیر چنین حقی ندارند ،اگر شکی داشتی بگو تا از منابع فقهی و روایی برایت شاهد بیاورم که در اسلام جنگ نیز آدابی دارد ،و جنگجویان مجاز به ارتکاب هر عملی نیستند، اینهم که پرسیدی سخنگو گفته این اعمال مطابق فتاوای علماست یا منطبق بر اصول اسلامی است ،من در همان کامنت اول هم که شما دقت در آن نکردی گفتم که آن سخنگو یا هرکسی که سخن او را حجت میداند ،بطور مستند روشن کند که این اعمال مستند به فتواهای کدام فقیه است ؟آیا در فقه شیعه چنین گفته اند؟یا علماء معتبر کدامیک از مذاهب اربعه اهل سنت فتوا به چنین جنایاتی داده اند؟ نیر آن اصول اسلامی مورد ادعا چیست؟
الان به آن سخنگو کاری نداریم ،شما بجای آن سخنگو مستند بگو ببینم که این اعمال با فتواهای کدام عالم شیعی یا سنی ،و با کدامیک از اصول اسلامی که بقلم آوردی منطبق است؟امیدوارم بقول خودت به جاده خاکی نزنی،و سوال رو پاسخ بدی ببینم غیر از گرد و خاک کردن چی تو چنته داری.
5-در مورد بخش دوم سوال نیز ،اکنون که من این جوابیه را برایت می نویسم ،مطالبی نوشته ام که هنوز توسط آقای نوریزاد درج نشده است ،امیدوارم این قسمت را دیگر بدقت قبل نخوانی ،و لحن کلامت را هم از حالت طلبکارانه به حالت پرسشگر جویای حقیقت اصلاح کنی تا مرا وادار نکنی به ادبیات خودت جوابتو بدم.
6-در پایان گفتی “خواهشن مث آخوندا رفتار نکن و راست وحسینی حرف بزن”.
ظاهرا جدیدا توی این سایت وارد شدی و می نویسی ،ولی اینرا بدان که من اولا آخوند هستم و ثانیا مدتهاست اینجا مینویسم و قدیمی ترها مرا خوب میشناسند،و راست و حسینی هم حرف میزنم ،تا شنونده کی باشه و میزان انصاف رو تا چه حد رعایت کنه.
یا علی
حاج مرتضی
الان هردوتا نوشته ت اینجا هست.بزار اول جواب حرف اولت رو بدم بعدش میرم سر جواب دومت.
حاجی جان. من محاوره ای یا بنا بقول تو داش مشتی مینویسم.عیبش چیه؟ توکه میگی آخوندی-و اینجا لفظ قلم حرف میزنی و مینویسی-بالا منبر هم همیجور حرف میزنی؟ یا اونجا هم مث خیلی از این حاج آقاها- محاوره ای و خودمونی حرف میزنی تا سر ملت رو شیره بمالی؟
حاجی- من به احترامت یه بار دیگه نوشته ت رو خوندم. شما توی این نوشته درمورد جریانات و ریشه های مسایل سوریه سعی کردی همه جانبه نیگاه کنی و به اصطلاح واکاوی کنی و نظرت رو بگی(البته من به راست و دروغ بودن تحلیلت کار ندارم). اما اخوی- در مورد موضوعِ سوالِ آقابابک-هیچ استدلالی نکردی و فقط ادعا کردی – آره فقط ادعا کردی که:
+ گروههايي هستند كه بنام ملت سوريه دست به جنايت ها و كشتارهاي خلاف قوانين بين المللي و خلاف قوانين اسلام ميزنند.
+ جنايت هايي هستند كه از نظر حكم عقل و از ديدگاه شرعي محكوم و حرام هستند.
+ در هر حال خواستم عرض كنم اينكه گروهي تندروي جاني جنايت هاي خود را رنگ و لعاب ديني بدهند امري طبيعي معهود است ،و اما اينكه سخنگويي مدعي تطابق اين جنايات بر فتاواي صادره از علما شده باشد يا اين كارها را منطبق بر اصول اسلامي بداند ادعاي گزاف و دروغي واضح است…
+ بهر حال بنظرم اينها گروههاي تندرو قشري و بي منطقي هستند كه عمل آنان حتي بر مذاهب معروف چهارگانه اهل سنت يعني شافعي و حنبلي و مالكي و حنفي هم منطبق نيست ،تا چه رسد به به تطابق با فقه شيعه…
حاجی-واقعا توی این چندتا بند هیچ استدلالی کردی؟؟ تو فقط مدعی هستی- یعنی فقط ادعا داری که این کارا از دید شرع محکومه وحرامه و خلاف قوانین اسلامه.
تو حتی به (اون همه فتواهایی که این جنگجوها از آخونداشون گرفتن) هم توجه نمیکنی. ضمن اینکه حاجی جان- سوال کننده(آقابابک) نوشته بود که این جنگجویان براساس درسی که از صدر اسلام گرفتن دارن اینکارا رو میکنن. و این همون چیزیه که شما توی این نوشته ت هیچی درموردش نگفتی و راحت از کنارش رد شدی که منم گفتم تو خودتو به کوچه علی چپ میزنی. مث این موضوع که تو درموردش هیچی ننوشتی: (به کنیزی و غنیمتِ جنگی گرفتنِ زنان و دخترانِ مسیحی و انجام هر عمل روی اونا و بعدش ….)!!!
شما نوشتی:
+ توضیح دادم که نه بر اساس فقه اهل سنت اعم از شافعی و مالکی و حنبلی و حنفی ،و نه بر اساس فقه شیعه جنگجویان مجاز نیستند مرتکب چنین جنایاتی شوند …
+ اینکه گفتی آیا حق دارند چنین کنند ،پاسخ این است که نخیر چنین حقی ندارند
همونطور که گفتم حاجی جون- شما چه توضیحی دادی؟ شما فقط ادعا کردی. اتفاقا ادعای سوال کننده هم همین بود که ظاهرا با استناد به صدر اسلام “جنگجویان” حق دارن که این کارا رو بکنن و اسم اینکارا هم از نظر اونا (جنایت) نیست!!
ازم پرسیدی: مستند بگو ببینم که این اعمال با فتواهای کدام عالم شیعی یا سنی ،و با کدامیک از اصول اسلامی که بقلم آوردی منطبق است؟
واقعن که! حالا من باید جواب بدم؟ باشه.
تموم این گروه ها (مث عاملین قتلهای زنجیره ای خودمون) با فتوایِ آخوندایِ خودشون میجنگن و میکشن!! اصلن این احتیاج به کنکاش نداره!! اخوی. عالم شیعی فتوای قتل کسروی رو نداد؟ تو پاکستان-تو افغانستان-تو مصر- توی تموم کشورای اسلامی- اونهمه فتوا رو نمی بینی و از من سوال میکنی؟ خوبه بابا.
نوشتی: اگر شکی داشتی بگو تا از منابع فقهی و روایی برایت شاهد بیاورم …
آره حاجی جان- حسابی شک دارم و برا همینه که این حرفا پیش اومده.!! شوما هم لطف کن و شواهدت رو بیار.
با اجازت تو نوشته بعدیم در مورد این نوشته دومت کاملتر حرف میزنم.
جناب بابک خرمدین…
با سلام
اکنون می پردازم به پرسش دوم شما که بنظر میرسد حاکی از نوعی مشابه سازی ماجرای یهود بنی قریظه با ماجرای واقع شده در کشور مغشوش سوریه بود،از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد.
اما در مورد واقعه اعدام مردان قبیله یهود بنی قریظه ،باید عرض کنم آری اجمالا چنین واقعه ای در سال پنجم هجرت پیامبر از مکه به مدینه و بدنبال وقوع جنگ خندق ،در مدینه اتفاق افتاده است ،لیکن این واقعه تاریخی را همانند وقایع دیگر باید با توجه به همه مقدمات و ظرف و ظروف ماجرا مورد بررسی قرار داد ،البته متاسفانه مسبوق به سابقه است که پیش از پیدایش اینترنت در کتابها و نوشته های منتقدین به اسلام ،و پس از پیدایش فضای مجازی و اینترنت در سایت ها و وبلاگهای زیادی این ماجرا مستمسک منتقدین قرار گرفته است برای تهاجم به پیامبر یا نسبت دادن خشونت و کشتار به دین اسلام،اما نکته ای که هست این است که غالبا منتقدین به این قضیه به همه نکات و قرائن و همه منابع تاریخی این واقعه و زمینه های پیدایش آن توجه نمی کنند ،البته برای کسانیکه از ابتدا نیت دشمنی و کینه ورزی نسبت به اسلام و تاریخ آن دارند طبیعی است که بی تامل و بصرف مراجعه به یک یا دو منبع و بنحو سطحی و با تکیه بر یکی دو فاکت شروع به تهاجم و هوچیگری علیه اسلام و پیامبر کنند ،لیکن اشخاصی که جوینده گوهر حقیقت اند طبعا باید به همه منابع و همه قرائن و همه ظرف و ظروف این ماجرا توجه کنند.
من برای روشن شدن ابعاد این قضیه اشاره به دو مقدمه گذرا به تاریخ قبل از این واقعه میکنم آنگاه برخی نکات کلیدی این ماجرا که معمولا مورد غفلت ایراد کنندگان واقع میشود را فهرست وار ذکر خواهم کرد.
1-ببینید،در آن سالی که پیامبر اسلام در اثر فشارهای مشرکین در مکه که قصد نابودی ایشان و اصحاب معدود ایشان در مکه را داشتند،به هدایت وحی و بواسطه مشورتها، و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،تصمیم به خروج مخفیانه از مکه به مدینه گرفتند ،مدینه در آن زمان متشکل بود از دو قبیله عمده اوس و خزرج و برخی قبایل یهودی مثل بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه،البته نوعا مابین قبیله اوس و خزرج رقابت و تشاجر و نزاع وجود داشت،که گاهی به صلح منجر میشد و زمانی دوباره بنزاع می پرداختند ،البته برخی از آن قبایل یهودی هم با هریک از این دو قبیله هم پیمان بودند ،مثلا قبیله اوس که سعد بن معاذ هم از آنان بود با قبیله یهود بنو قریظه هم پیمان بودند،و قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع با قبیله خزرج هم پیمان بودند.
پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید ،بدرخواست خود آن قبایل قراردادهای صلح و سازش بین آنان منعقد کردند ،و اینکه قبایل اوس و خزرج از کشمکش اجتناب کنند ،و قبایل یهودی نیز با آزادی تمام به زندگی خود ادامه دهند ،البته نوشته اند که یهودیان به کشاورزی می پرداختند و در بین آنان افراد با سواد هم بودند که به فرزندان قبایل دیگر خواندن و نوشتن می آموختند.
ملاحظه میکنید که بر اساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند و با آنان در کمال صلح و سازش به اخلاق حسنه رفتار میکردند،یعنی پیامبر هیچ برخوردی با یهود بخاطر یهود بودنشان نکرد بلکه با آنان قرارداد صلح و سازش منعقد کرد،من در اینجا مضمون این قرار داد را بصورت ترجمه ذکر میکنم،مفاد قرارداد این بود که :
1 . مسلمانان و يهوديان مانند يك ملت در مدينه زندگي خواهند كرد.
2 . مسلمانان و يهوديان در انجام مراسم ديني خود آزاد خواهند بود.
3 . در هنگام پيشامد جنگ از اين دو، ديگري را در صورتي كه متجاوز نباشد عليه دشمن كمك خواهد كرد.
4 . هر گاه مدينه مورد حمله و تاخت و تاز دشمن قرار گيرد هر دو با هم در دفاع از آن شريك مساعي خواهند كرد.
5 . قرارداد صلح با دشمن با مشورت هر دو به انجام خواهد رسيد.
6 . چون مدينه شهر مقدس است از هر دو ناحيه مورد احترام و هر نوع خونريزي در آن حرام خواهد بود.
7 . در موقع بروز اختلاف و نزاع، آخرين داور براي رفع اختلاف، شخص رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ خواهد بود.
8 . امضاء كننده گان اين پيمان با همديگر به خيرخواهي و نيكوكاري رفتار خواهند كرد.
(سیره ابن اسحاق ج 2 ص 119-123،تاریخ سیاسی اسلام،حسن ابراهیم حسن،ج1 ص 100.).
این اجمالا ماجرای برخورد اسلام و پیامبر با قبایل یهود و متحدان آنها در بدو ورود به مدینه و پیش از وقوع جنگهای بدر و احد و خندق است که در همه منابع و سیر تاریخی آمده است و قابل مراجعه است.بنابر این برخورد ابتدائی اسلام و پیامبر با اهل کتاب و یهودیان مدینه و قلعه های بیرون از مدینه چنین بوده است.
2-مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز و همراهی و همکاری نظامی و اقتصادی جنگ بدر و پس از آن جنگ احد را بوجود آوردند،اگرچه در جنگ بدر هم خساراتی جانی و مالی به مسلمانان وارد شد ولی در نهایت پیروزی با مسلمین بود ،اما در جنگ احد بسبب کوتاهی برخی از مسلمین خسارات فراوانی به مسلمانان وارد شد و هفتاد نفر از یاران پیامبر بشهادت رسیدند و چیزی نمانده بود که خود پیامبر نیز بشهادت برسد،و بالاخره در این جنگ پیروزی با مشرکان بود و مسلمانان ضربه سختی متحمل شدند.
در ایندو واقعه (بدر و احد) پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند بدون اینکه یکنفر را هم مجازات کرده باشند،البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند.
و اما در ماجرای جنگ خندق که باز با توطئه یهود و تشویق آنان صورت گرفت مساله بسیار مهمتر از جنگهای محدود بدر و احد بود،در این جنگ که بجنگ احزاب نیز معروف است (به این لحاظ که تمام احزاب و گروههای مشرکین از سرتاسر به جزیره عربستان دست به دست هم داده بودند که ریشه اسلام و مسلمانان و پیامبر را کلا قطع کنند)تمام احزاب مشرکین مدینه را بمحاصره نظامی و اقتصادی در آوردند،و اگر نبود نصرت خدای متعال و پایداری یاران پیامبر و تدبیر سلمان فارسی که طرح حفر خندقی بزرگ گرداگرد مدینه را ریخت،بطور طبیعی می باید مشرکان ریشه اسلام را می خشکاندند،اکنون تصور کنید که در چنین شرائطی ،یهود بنو قریظه پیمان خود را با پیامبر نقض کردند،و بنابر گزارشهای تاریخی آن پیمان را پاره کردند،و بخیال خود گمان میکردند که کلک مسلمین کنده است ،حتی نوشته اند که نقشه ابتدایی آنان در جهت همکاری با مهاجمان به مدینه این بود که هنگام محاصره مدینه،بنو قریظه هم از درون شهر به غارت مدینه بپردازند و با ایجاد وحشت و رعب در داخل بنیه مسلمانان را تضعیف کنند،در این مسیر بنوقریظه از قبیله قریش و غطفان تقاضای دو هزار سرباز کرده بودند!،البته پیامبر متوجه شد و پانصد نفر از مسلمانان را مامور خنثی کردن نقشه آنان کرد.
(سیره الحلبی ج 2 ص 315).
همینطور نوشته اند که بنی قریظه 20 بار شتر خرما برای کسانی که مدینه را محاصره کردندفرستادند!
(سیره حلبی ج 2 ص 323).
ملاحظه فرمایید که این عملکرد یهود بنو قریظه در ماجرای جنگ خطرناک خندق بوده است.
البته بالاخره با نصرت الهی و پایداری مسلمانان و تدبیر حفر خندق از سوی سلمان محمدی ایرانی ،پیروزی نهایی با اسلام بود و مشرکان بهزیمت رفتند.
پس از جنگ پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث عهد گرفت و قلعه های مستحکم آنان مورد محاصره قرار گرفت ،پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه از بالای قلاع مستحکم خود شروع به ناسزاگویی به پیامبر و اسلام نمودند،و این محاصره مطابق گزارشات تاریخی 25 روز بدرازا انجامید،و بالاخره یهود بنی قریظه که تاب ادامه مقاومت نداشتند تسلیم شدند.
اکنون به نکات دیگر این ماجرا بنگریم:
الف-بعد از تسلیم شدن یهود بنو قریظه برخی از قبیله اوس که از متحدان قبیله بنوقریظه بودند به پیامبر پیشنهاد کردند که با آنان نیز همانند رفتاری که با بنی النضیر و بنی قینقاع کرده بودند کند،یعنی فقط آنها را از مدینه اخراج کند،پیامبر که سابقه عهد شکنی بنی النضیر و بنی قینقاع را ملاحظه کرده بود و اینکه مساله بنی قریظه و عناد و عهد شکنی آنان را دیده بود ،جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت،جمعی پیشنهاد کردند که حکمیت کنند(البته مساله حکمیت و جایگاه آن در بین اعراب و ساکنان شبه جزیره عربستان امری ریشه دار و مورد قبول همه بود) ،و پیامبر خود بنوقریظه را مخیر کرد که هرکس را خواستند به حکمیت برگزینند،و بنوقریظه خودشان سعدبن معاذ را که یکی از اوسیان بود و متحد با آنان بود را به حکمیت تعیین کردند،و پیامبر هم پذیرفت،سعد ابتدا یک پیمان از دو طرف نزاع گرفت که به هرچه او حکم میکند ملتزم باشند،و از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند.
(رجوع شود به السیره النبویه،ابن هشام ج 3 ص 720-721،الکامل فی التاریخ،ابن الاثیر ج 2 185-186)
ب-چنانکه اشاره شد عدم موافقت پیامبر با اخراج آنان ناشی از عملکرد رفتاری دو قبیله دیگر (بنی قینقاع و بنی النضیر) و خود بنوقریظه بود که پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد،بنابر این بنوقریظه با نقض عهد خودشان در این جهت پیشقدم شدند،و بدی سابقه آنان و دیگران مجال رافت را از بین برده بود،مضافا اینکه پیشنهاد حکمیت از سوی خود آنها بود و تعیین سعد بن معاذ نیز به اختیار خود آنان صورت گرفت و نه به انتخاب پیامبر یا مسلمانان.
ج-در مورد تعداد کشته شدگان این حکمیت اختلاف نقل های زیادی در تاریخ دیده میشود،برخی چهارصد و پنجاه نفر را ذکر کرده اند،و برخی بیشتر از آن.
د-برخی از مورخین معاصر (مثل مرحوم سید جعفر شهیدی)با استناد به شواهد و قرائنی زیاد دانستن تعداد مقتولین و بزرگ جلوه دادن آن را مورد تشکیک قرار داده و آنرا مبالغه آمیز دانسته اند(تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان،سید جعفر شهیدی ص 93-96).
این مورخ معتقد است که ماجرای یهود بنی قریظه باید در متن تاریخی و چهارچوب زمانی خودش نگریسته شود،و بدون آشنائی با تغییراتی که پیامبر و آیین جدیدش در روابط و مناسبات اعراب قبیله نشینپدید آورد،و بدون اشراف به خلق و خوی اعراب و بدون گفتمان غالب عصر جاهلی و بی اعتنا به عهد و پیمان هایی که مرسوم آن روزگار بوده، و بدون آگاهی از روال داستان سرائی اعراب که سعی میشده شنونده را مرعوب کند ، و بدون اطلاع از ویژگیهای دو قبیله اوس و خزرج و رقابت های آنها ، و بسیاری از مسائل دیگر ،نمی توان بطور حتم در مورد ماجرای یهود بنو قریظه تنها بر گزارش چند تاریخ نویس که آنرا بثبت رسانده اند تکیه نمود،زیرا فاصله تاریخی بین راویان و این واقعه در ارزیابی دقیق « اهمیت بسزائی دارد،بدین لحاظ که قدیمی ترین سندی که به حادثه بنوقریظه اشاره کرده است سیره ابن اسحاق است (محمدبن اسحاق بن یسار نویسنده این سیره 145 سال پس از این واقعه از دنیا رفته است،یعنی لا اقل60 سال با تاریخ این واقعه فاصله داشته است)،و محمدبن جریر طبری هم که روایت ابن اسحاق را بی کم و کاست نقل کرده حدود 150 سال پس از ابن اسحاق می زیسته است .
و مساله تاریخ سازی و مظلوم نمائی قوم یهود از مسلمات تاریخی سابقه آنان است.
بنابر این در این رابطه باید در تمامی ابعاد به مساله نگریست تا بتوان به درکی معقول و منطبق با واقع از آن رسید.
(تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان ،سید جعفر شهیدی ص 90).
ر_برخی گفته اند احتمالا انگیزه سعدبن معاذ از این نحوه حکمیت که مورد قبول بنی قریظه هم واقع شده بود ،آگاهی سعد از چنین حکمی در چنین شرائطی در تورات موجود در دست یهودیان بوده است ،که مفاد آن در چنین شرائط نقض عهد چنین بوده است،اینرا باصطلاح حقوقی از آن تعبیر به قاعده الزام میکنند ،یعنی ملزم کردن طائفه ای به حکمی که مورد قبول خود آنان است .و غبارتی در این زمینه از تورات نقل کرده اند.
(تورات-سفر تثنیه-فصل بیستم).
ز_در این زمینه میتوانید به منابع زیر مراجعه نمائید:
1-الطبقات،ابن سعد ج 2 ص 67 ط بیروت
2-السیره الحلبیه ج 2 ص 315
3-المغازی،واقدی ج 2 ص 455-456
4-السیره النبویه ابن هشام ج 3 ص 720-721
5-الکامل فی التاریخ ج 2 ص 185-186
6-مجمع البیان فی تفسیر القرآن ج 8 ص 185-186
آقا مرتضی
در مورد جواب دومت و ماجرای بنی قریظه و قوم یهود که در جواب آقابابک نوشتی ولی به منم گفتی که اونو خوب بخونم- باید بگم:
1. نوشتی: + … از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد. +
حاجی جون- چه جوری از پاسخ سوال اول (معلوم شد)؟؟ اصلن هم (معلوم) نشد.! همونطور که توی جواب قبلی گفتم- شما فقط (ادعا) کردی که این کارا هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام نداره!
شواهدی که من آوردم- نشون میداد که این گروه ها با فتوای آخونداشون اینکارر رو میکنن. تموم این گروه ها چه توی پاکستان- چه توی افغانستان- چه توی مصر- چه توی تموم کشورای اسلامی- دقیقن مث قتلهای زنجیره ای خودمون یا قتل کسروی توسط فداییان اسلام- با فتوایِ آخوندایِ دینی شون انجام گرفته!!
2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!
3. بعد از این مقدمه ساده در مورد مدینه و اقوام اونجا- نوشتی: + …ملاحظه میکنید که براساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند….+
حاجی جون- این نتیجه رو از کجای حرف قبلیت گرفتی که میگی:(ملاحظه ای میکنید که…). کجا ملاحظه میکنیم که؟ کجا همۀ نقلهای تاریخی-حرف شما رو تایید میکنن؟؟
4. بند 7 متن پیمانی که نوشتی- خیلی جالبه!
دراین بند- طرفای مقابل که اقوام یهود هم جزو اونا هستن- هم تایید میکنن که محمد (رسول خدا) هست و هم تایید میکنن که ایشون فصل الخطاب باشه!! و در دعواها هرچی حکم کرد- همه قبول کنن.!! خیلی جالبه!! ظاهرن اینا از تموم مهاجرین وانصار- مسلمون تر بودن! نه؟ اینطور نیست؟
5. حاجی جون- مقدمه دومت و نتیجه ای که ازش میگیری- دیگه خیلی محشره!!. نوشتی:
+ مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز…
عزیزدل برادر- فعلن کاری بکار بنی قریظه ندارم. اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟
باباجان- هرکس همین الان توی اینترنت سرچ کنه و به منابع مسلمونا و شیعه ها نیگاه کنه- میبینه که این دوتا قوم هیچ نقض پیمانی انجام ندادن.
مثلن – در مورد قوم بنی نضیر داستان اینه که: پیامبر با چن نفر میره پیش قوم بنی نضیرو میگه آقایون به ما کمک کنین یا به ما قرض بدین تا پول دیۀ یه مسلمون رو که زده و دو نفردیگه رو کشته- پرداخت کنیم. اونا هم از پیامبر استقبال میکنن و میگن: باشه. بعد از چن لحظه میبینن که پیامبر از اونجا رفته-بدون اینکه به اون قوم یا حتی به یاران خودش چیزی بگه. بعدش یاران ایشون هم راه میافتن و میرن پیش پیامبر و میپرسن: چی شد؟ پیامبر بدون اشاره به هیچ آیۀ جدیدی- میگه که اونا یعنی قوم بنی نضیر قصد داشتن که منو بکشنن. حالا شما برین و به اون قوم بگین که دیگه حق ندارن توی مدینه بمونن.
و بهمین سادگی دستور اخراجشون از مدینه صادر میشه و بهشون گفته میشه که هرکس حق داره به اندازه یه شتر با خودش بار برداره و جونش رو نجات بده. و اون بدبختا هم که چن روز مقاومت میکنن که نرن- دست آخر قبول میکنن که بنا به همون پیشنهاد عمل کنن و جونشون رو نجات بدن!! اما اینبار پیامبر میگه که: نه شما حق بردن هیچی رو ندارین و فقط میتونین جونتون رو بگیرین و فرار کنین. و سر آخر اونا هم همین کار رو میکنن.
حاجی جون- اینا حرفای من درآوردی نیست. اینا توی منابع خود مسلموناست. همه اینا رو میشه در تفسیر سوره (حشر) که دقیقن در مورد همین قومه و معنی کلمه (حشر) هم یعنی: پراکنده کردن یا بیرون کردن دستجمعی!! تو خودت بهتر میدونی که تموم این غنائم به پیامبر رسید و به مسلمونا گفته شد که شما برای این پیروزی کار خاصی نکردین. نه شتری روندین. نه شمشیری زدین. و… پس توقعی هم نداشته باشین.
و باز چیزی نمیگم از آتش زدن درختان خرمای(نخل ها) این قوم که بعدش آیه اومد هرکاری کردن دستور خدا بوده.
6. حاجی جون- تو با گفتن این جمله: +… پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند…+
میخوای چی رو تایید کنی؟ میخوای بگی اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟ حق اونا مرگ بوده ولی بهشون لطف شده؟ انصاف هم خوب چیزیه!
فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!
7. در ادامه نوشتی: +…البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند. +
آره حاجی جون- اینو راست میگی. بعد از حشر و اخراج اونا از مدینه- رئیس رونده شدۀ قبیله بنی نضیر با مکیان همدست شد و سعی در تلافی داشت.
خوب. مث اینکه مطلب یه کم طولانی شد. بزار بقیه اش رو که درمورد بنی قریظه هست جداگانه بگم.
دوست عزیز آقا رضا
با سلام و اهداء احترام بترتیب به ابهامها و ایرادات شما در این کامنت پاسخ میدهم
البته در مورد لحن گفتار و ادبیات مکتوب به توافق رسیدیم فقط پیش از شروع بحث اشاره ای به یک نکته در روش بحثهای شما کنم و آن این است که ما در این بحث بدنبال بررسی اسناد یک رویداد تاریخی که در صدر اسلام اتفاق افتاده است هستیم که اجمالا در آیه 27 سوره احزاب به آن اشاره شده است ،اما در تفاصیل این ماجرا و ریشه های وقوع آن در انعکاسات تاریخی اختلاف نظر وجود دارد ،بنابر این بحثها و بررسی های ما باید متکی به فاکت های مستند تاریخی باشد ،این اقتضای این سنخ بحث های درون دینی است ،می خواهم بگویم اگر شما نگاهی برون دینی به این وقایع داشته باشید و بر اساس ادله و شواهدی دیدگاهتان این باشد که وحی خرافه است و پیامبر واقعا پیامبر نبوده ،برای شما سودی ندارد که با تکیه بر شواهد نقلی درون دینی و تاریخی بدنبال اثبات آن نگاه برون دینی باشید،بلکه بحثها روی آن دیدگاه باید متمرکز بر مبانی دیگری مثل اینکه وحی چیست؟ و اینکه وحی ممکن است؟ و اینکه پیامبر اسلام واقعا پیامبر بود یا خیر و شواهد آن چیست باشد، عنایت کردید؟ اما اگر بهر حال بدنبال بررسی موضوعات این چنینی هستید و طبعا میخواهید بر اساس اسناد تاریخی و محتواهای درون دینی مثل متن قرآن و متن روایات به بررسی چنین موضوعاتی بپردازید قهرا باید زحمت بکشید که بحثها مستند و متکی بر ریفرنسهای دقیق باشد،نه آنکه فقط به مناقشه در الفاظ طرف مقابل بپردازید و چیزهایی را ادعا کنید بی آنکه ارجاعی داشته باشید.
ببین دوست من آقا رضا! من در آن مطلب اولی شمه ای از تاریخ مدینه و ورود پیامبر به مدینه، و اسلام اهل مدینه، و معاهده مسلمانان با یهود ساکن در آنجا را بطور مستند بیان کردم و ریفرنس های آنرا هم ذکر کردم ،دوباره به ذیل آن کامنت و اثناء آن توجه کن همه مستند به کتب تاریخی با ذکر جلد و صفحه بود ،البته یادداشتهای من بیش از اینها بود لیکن من نمونه ای از آن کتب را ریفرنس کردم ،حالا به سبک کار خودت توجه کن ،ما شروع کردی به قطعه قطعه کردن گفتار های من و مناقشات و مجادلات لفظی ذیل آنها (که البته به یک یک آنها میرسیم) بی آنکه یک مورد استناد تاریخی ذکر کنی ،توجه کن که تحلیل تاریخ مطلبی است و ذکر تاریخ و مستندات آن چیزی است ،مثلا من گفته بودم پیامبر با آنکه در مکه تحت فشار مشرکان بود ولی همزمان نمایندگانی را به مناطق مختلف شبه جزیره عربستان می فرستاد و مردم را دعوت به دیانت اسلام میکرد ،یا در ایام حج که از مناطق مختلف به مکه می آمدند با قبایل و گروههای مختلف ارتباط برقرار میکرد ،از جمله گروههای زیادی از اوس و خزرج ساکن در مدینه که به مکه می آمدند با نمایندگان آنها سخن میگفت و خیلی از آنها در همانجا با مشاهده صدق گفتار پیامبر و توجه به آیات قرآن اسلام می آوردند،بنابر این نزدیکی های هجرت پیامبر به مدینه تقریبا اکثریت اهالی مدینه باستثناء یهود اسلام آورده بودند و استقبال بزرگی از ورود پیامبر شد،اینها همه در قدیمیترین تکست های تاریخی هست ،و من ارجاع هم دادم ،اما دیدم شما براحتی این مطالب را انکار کردی بدون اینکه هیچگونه ارجاعی یا ریفرنسی ارائه کنی. ملاحظه کن آقا رضا این عبارت شماست در واکنش به این مطلب:
(“” 2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””).
عنایت کردی؟شما بدون هیچ استنادی بلکه فقط روی این قرینه که تعداد یاران ایشان در مکه تحت فشار تعداد کمی بوده نتیجه گرفته بودی که پس تعداد مدنی ها هم کم بوده! و تازه مرا هم به جعل متهم کردی ،من در ادامه البته برخی عبارات تاریخی را هم میاورم تا ببینی جدال من جدال لفظی نیست،بگذریم از اینکه عدد یاران پیامبر در مکه آنقدرها هم کم نبود که کسی روی این حساب باز کند و در مورد وضعیت هر مدینه اظهار نظر کند ،که حالا خود این بحث هم باید جداگانه مستند شود.
رضا جان! غرضم این است که بحث و ادعا باید مستند باشد و این کافی نیست که سخنان طرف مقابل را تقطیع کنیم و به جدال لفظی غیر مستند بپردازیم ،حتی بنظرم کافی نیست که به سرچ های گوگلی و دانش نامه ویکی پدیا دلخوش کند ،برای اینکه آنجاها هم (اعم از سایت ها و وبلاگها و کتبی که گوگل به آنها لینک میدهد باید مراجعه به اصل منابع ریفرنس شده آن سایت ها و وبلاگها نمود تا به واقع رسید ،و دائره المعارف ویکی پدیا را هم میدانی که انبار ضبط و ویرایش مطالب از سوی اشخاص است ،و هرکس میتواند دعاوی و ریفرنسهایی در آنجا داشته باشد که هریک باید جداگانه بررسی شود).
دوستانه بگویم من در یک شمای کلی به مطالبت فقط مجادلاتی لفظی را دیدم نسبت به عبارات مثله شده خودم ،بی آنکه هیچ ارجاع یا ریفرنسی در بحثهایت مشاهده شود ،میخواهم بگویم اگر کسی از قبل و به نگاه برون دینی بهر علت وحی و نبوت را خرافه دیده و در صدد محکومیت از پیش ساخته اوست ،بحث با او بی فائده است و باید به مبانی بحثهای اصولی و جهان بینی در باب توحید و نبوت پرداخت.
اما اگر کسی مشتاق فهم حقیقت باشد و نگاه درون دینی متکی بر متن اساسی اسلام یعنی قرآن و روایات و اسناد تاریخی دارد ،می بایستی پاشنه گیوه را بالا بکشد و با مطالعه و جمع آوری مطالب و اسناد تاریخی و ریفرنسهای دقیق به بحث و کنکاش بپردازد.
این یک مقدمه در باب روش شناسی اینطور ابحاث بود که کمی طولانی شد که من از این باب پوزش می طلبم.
یک خواهش هم دارم و آن اینکه همانطور که من صبر کردم فرمایشاتت تمام شود بعد اقدام به پاسخگوئی کردم شما هم صبور باش مجموعه عرایض من تمام شود آنگاه اگر مطلبی و ان قلتی داشتی مطرح کن.
متشکرم.
اما از فقره آخر (هشتم) کلامت شروع میکنم که در واقع هدف و خاستگاه این بحثها بود ،نوشته بودی :
“”8. امّا و امّا ای نشانۀ خدا
شوما همۀ اینا رو گفتی. اما دستِ آخر نگفتی که: آیا کارای این جنگجویانِ مسلمونِ توی سوریه و پاکستان و افغانستان و… با رفتارِ صدر اسلام هماهنگه یا نه؟ آیا ادعای آقابابک که میگفت این جنگجوها از صدر اسلام الگو میگیرن- درسته یا نه؟؟
پاسخ این است که واقعه صدر اسلام را اکنون داریم بررسی میکنیم ،اما من دست اول و دست آخر گفتم و میگویم که اینگونه اعمال جاهلانه که در سوریه واقع شده یا میشود ربطی به متن اسلام ندارد ،در آنجا یک فضای جنگ و انتقام و کشت و کشتار است که به ریشه های آنهم اشاره کرده بودم ،من دست بالا میگیرم فرض میکنم بفرمایش شما چند آخوند روی استنادات شخصی و با انگیزه های قبیله ای و طائفه ای عده ای جاهل را به خون و خونریزی و تجاوز و غارت بی حساب واداشته باشند ،این چه ارتباطی با اصل اسلام دارد ،اگر استناد به ماجرای بنی قریظه باشد (البته آنها چنین استنادی ندارند) که داریم آنرا بررسی میکنیم ،و اگر استناد دیگری دارند که باید معلوم باشد ،ولی من از شما سوال میکنم که استناد شما چیست که میگویید آنها به اسلام عمل می کنند؟ البته من یک محقق معتقد به تشیع هستم ،اما شما بگو که استناد آنها به فتوای کدامیک از مذاهب مالکی و حنبلی و شافعی و حنفی یا زیدی است ،و در کجای فقه این مذاهب مجوز این هست که میشود اقلیت مسیحی ساکن در آنجا را که دخالتی در جنگ ندارند اسیر کرد و به نوامیس آنها تجاوز کرد،و اساسا مستند شما که میگوئی آخوندهای آنجا گفته اند چنین کاری کنند چیست و کجاست؟
برای تقریب به ذهن هم میگویم ،اگر در ماجرای کوزوو و سرایوو ،صرب ها بر اساس توهمات جاهلانه و هوی و هوس و منافع خویش به نسل کشی ساکنان مسلمان و غیر مسلمان آنجا پرداختند، ما باید بگوییم این بفتوای مسیحیت و علمای مسیحی بوده است و ،مسیحیان بما اینکه مسیحی هستند چنان جنایتی را مرتکب شدند؟! یا میگوییم صربها (بهر علتی) چنین جنایاتی کردند؟
بنظرم این یک معادله ساده است و اگر از ابتداء به سخن من توجه میکردی این مطالب مطرح نمی شد.
در فقره اول مطالبی نزدیک به مطلبی که بیان شد نوشته بودی :
“”1. نوشتی: + … از پاسخ سوال اول معلوم شد که آن جنایت واقع شده در سوریه واقعه ای است ناشی از عملکرد جاهلانه و غیر مربوط به دین از سوی گروههای تندرو که بنحو متقابل نسبت به یکدیگر انجام میدهند و هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام ندارد. +
حاجی جون- چه جوری از پاسخ سوال اول (معلوم شد)؟؟ اصلن هم (معلوم) نشد.! همونطور که توی جواب قبلی گفتم- شما فقط (ادعا) کردی که این کارا هیچ نسبتی با فقه اهل سنت یا شیعه و اصول دین اسلام نداره!
شواهدی که من آوردم- نشون میداد که این گروه ها با فتوای آخونداشون اینکارر رو میکنن. تموم این گروه ها چه توی پاکستان- چه توی افغانستان- چه توی مصر- چه توی تموم کشورای اسلامی- دقیقن مث قتلهای زنجیره ای خودمون یا قتل کسروی توسط فداییان اسلام- با فتوایِ آخوندایِ دینی شون انجام گرفته!!.””(پایان نقل قول).
آری من گفتم این رفتار جاهلانه است و نسبتی با اسلام اعم از مذاهب اهل سنت و مذهب شیعه ندارد حتی اگر از برخی آخوندهای بیسواد یا کم سواد آنها صادر شده باشد ،اینها توجیهات درون گروهی است ،من گفتم اینها ربطی به فقه اسلام ندارد ،شما که گفتی شواهدی وجود دارد ،بفرما بگو آن شواهد که این اعمال خلاف مربوط به فقه مذاهب اربعه یا شیعه است چیست؟ شواهد این نیست که اخبار خبرگزاری ها را ذکر کنیم ،شواهد بر اینکه آخوندی گفته باشد باستناد فلان آیه یا باستناد فلان روایت یا باستناد فلان فاکت در فلان مذهب فقهی چیست؟ اینرا ذکر کنید وگرنه چنان که عرض شد این مثل آن است که صربها جنایت کنند کسی بگوید مسیحیت و مسیحیان جنایت کردند.تامل کنید.
در فقره 2 با نقل عبارت بنده در مورد چگونگی وضعیت شهر مدینه از لحاظ جمعیتی اکثر بودن بافت جمعیتی مسلمانان را مورد تشکیک و استبعاد قرار دادی و اینطور فرمودی :
“”2. نوشتی: +… و بواسطه اینکه گروههای قابل توجهی از قبایل مدینه اسلام آورده بودند و با ایشان بیعت کرده بودند،… + یا گفتی: + … پیامبر وقتی به مدینه آمدند و اکثریت به جمع مسلمانان رسید…+
حاجی جون- چه جوری این ادعا رو مطرح کردی که (گروههای قابل توجهی) از قبایل مدینه مسلمون شدن و بیعت کردن؟ آخه عزیز دل برادر-اسلام درطول 13 سال توی مکه- چیزی در حدود 100تا آدم جذب کرد. چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””.
(پایان نقل قول).
پاسخ این است که آری من چنین گفتم و قبلا هم به این فقره ات اشاره کردم و حالا سند تاریخی مطلب را میاورم ،اما سند شما چه بود؟سند شما این بود که پس از سیزده سال زندگی سخت پیامبر و نو مسلمانان تعداد آنها کم بود ،چطور در ابتدای ورود به مدینه اکثریت رسیدند!
باید گفت عجب برهانی اقامه کردی!خوب دوست من اولا تعداد مسلمانان در مکه آنقدرها که خیال می کنی کم نبود،حال فرض میکنیم ده بیست نفر بودند ،ولی فکر می کنی در این مدت پیامبر فقط نشسته بود در مکه نماز میخواند ،یا خیر چنانکه عرض شد ایشان نمایندگان زیادی را به نواحی مختلف عربستان می فرستاد و بسیاری از قبایل اطراف در همان مناطق دور و نزدیکی که بودند اسلام آوردند،و علاوه بر این گروههایی از مدینه و غیر مدینه که ایام حج به مکه می آمدند ،پیامبر با آنها و روسای آنها در تماس بود و تبلیغ می کرد ،شما کلمه “وفد” یا” وفود” را اگر در حوزه های جستجوهای تاریخی نرم افزاری یا کتابها سرچ میکنی این مطلب را می یابی که آن گروههای که بنمایندگی از گروهها یا قبایل به مکه می آمدند را به .”وفود” تعبیر می کردند ،این ها از واضحات تاریخ است و جوری نیست که به میل من و شما فاکت های تاریخی کم و زیاد شوند.
یکی از قدیمیترین و بهترین سند های تاریخی زندگی پیامبر اسلام کتاب سیره ابن هشام است که در بیشتر موارد مستند است به قدیمی ترین سیره تاریخ پیامبر یعنی سیره ابن اسحاق (محمدبن اسحاق بن یسار) ،اگر تسلطی بزبان عربی نداری مراجعه کن به ترجمه ای که از سیره ابن هشام شده است تحت عنوان “زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام
به این عبارات سیره ابن هشام عنایت کن :
“”اسلام انصار مدينه
چندى بر اين منوال گذشت، و پيامبر بزرگوار اسلام در موسم حج و ساير اجتماعات مكه قبائل عرب را بدين اسلام دعوت ميفرمود، تا اينكه خداى تعالى اراده فرمود دين حق را آشكار سازد و پيامبر بزرگوار خود را عزت بخشد و او را طبق وعده كه فرموده بود بر دشمنان پيروز گرداند.
در يكى از اين اجتماعات كه قبائل بمكه آمدند گروهى از مردم مدينه از قبيله خزرج نيز مانند ساير قبائل بدان شهر آمده بودند و اينان رويهمرفته شش نفر بودند بدين ترتيب: از بنى النجار … اسعد بن زرارة، و عوف بن حارث …
كه نام مادرش عفراء دختر عبيد … است.
و از بنى زريق … رافع بن مالك …
و از بنى سلمة …. قطبة بن عامر …
و از بنى حرام بن كعب …: عقبة بن عامر …
و از بنى عبيد …: جابر بن عبد الله … [1].
اين شش نفر همگى از قبيله خزرج و از تيرههاى مختلفى بودند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را در «منى» در نزديكى «جمره عقبه» ديدار كرده بدانها فرمود:
شما از كدام قبيله هستيد؟
__________________________________________________
[1] ابن هشام در اينجا نسب اين شش نفر را تا پنج الى شش واسطه نقل كرده كه هر كه خواهد بصفحات 429- 430- ج 1 سيرة مراجعه كند.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج1،ص:279
گفتند: از قبيله خزرج.
فرمود: از دوستان يهود؟
گفتند: آرى.
رسول خدا صلى الله عليه و آله بدانها فرمود: ممكن است قدرى در اينجا بنشينيد تا گفتگوئى با شما بكنم؟ گفتند: آرى، و بدنبال اين سخن همگى روى زمين نشستند.
رسول گرامى اسلام آنان را بخداى عز وجل دعوت كرده اسلام را بر ايشان عرضه داشت و چند آيه از قرآن نيز براى آنها تلاوت فرمود.
از آنجايى كه خداى تعالى توفيق پيروى از حق و پذيرفتن دين اسلام را بديشان عنايت فرموده بود مانند ساير قبائل پاسخ ردّ برسول خدا صلى الله عليه و آله نداده در فكر فرو رفتند.
و از جمله چيزهائى كه بگرويدن آنان بدين اسلام كمك كرد اين بود كه اينان مردمانى بتپرست بودند و يهوديانى كه در شهر ايشان (مدينه) سكونت داشتند پيرو كتاب و آئين آسمانى بودند، و از روى كتابهاى خويش از ظهور پيغمبر اسلام آگاهى يافته بودند، از اين رو هر گاه كه ميان ايشان و مردم مدينه نزاعى رخ ميداد بدانها ميگفتند: در اين زمان پيغمبرى از عرب ظهور خواهد كرد و ما از او پيروى خواهيم كرد، و بوسيله او شما را نابود ميكنيم! اين سخنانى كه از يهود شنيده بودند موجب شد كه بهمديگر نگاه كنند و برخى از آنها رو برفقاى خود كرده گفت: بخدا اين همان پيغمبرى است كه يهود از آمدنش خبر داده و به پيروى از او ما را تهديد ميكردند، بيائيد تا ما در ايمان باو بر يهود سبقت جوئيم و نگذاريم آنان در اين سعادت بر ما پيشى بگيرند.
اين سخن بدنبال آن حقيقتى كه در سيماى درخشان و سخنان دلپذير و محكم پيغمبر اسلام بر ايشان مشكوف شده بود، آنان را مجذوب ساخت و در همان مجلس دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله را پذيرفته باو ايمان آوردند، آنگاه چنين عرضه داشتند:
ما در وضعى در ميان قوم خود گرفتار شدهايم كه عداوت و دشمنى بكلى شالوده
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج1،ص:280
زندگى ما را بهم ريخته و صفا و صميميت يكسره از ميان ما رخت بر بسته است و شايد اين جريان يعنى ايمان ما بدين اسلام وسيله باشد كه خداى تعالى بدان وسيله اختلافات ما را بر طرف سازد، ما هم اكنون بنزد قوم و قبيله خود ميرويم و آنان را بپيروى از شما دعوت ميكنيم و بدين اسلام ميخوانيم و چنانچه آنان بپذيرند و متابعت از شما بنمايند بطور مسلم آن زمان هيچ مردى محترمتر و نيرومندتر از شما در ميان ما نخواهد بود.
اينان بوطن خود- شهر مدينه- بازگشتند، و براى قوم و قبيله خود جريان ملاقات با رسول خدا صلى الله عليه و آله و ايمان خود را بازگو كرده و آنان را بدين اسلام دعوت كردند، اين خبر در شهر مدينه منتشر شد و بصورت خبر مهم روز در تمام خانهها پيچيد…….””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 278-304)
من بخشی از عبارت ابتدائی ابن هشام را آوردم و برای اجتناب از تطویل ادامه موارد ذکر شده ملاقات گروهها (وفود) با پیامبر را دیگر ذکر نکردم ،مراجعه کنید در آنجا مفصل این مطالب هست تا برسد به داستان هجرت پیامبر و پیوستن سابر مسلمانان از مکه و طائف و مناطق دیگر به مدینه و پیامبر .
دوست من اینها اسناد تاریخی است که در دهها کتاب ثبت و ضبط است ،تاریخ و فاکت های آن اینطور نیست که با میل من و تو و مناقشات لفظی در عبارات کم و زیاد شود ،اینها را (اگر بحث درون دینی متکی به اسناد است ) باید مراجعه و وارسی کرد و بدون زحمت مراجعه و مطالعه و با گفتن این طور عبارات که :
“” چه جور ممکنه گروههای قابل توجهی توی مدینه جذب کرده باشه و آمارش تو مدینه به (اکثریت) برسه؟؟!! آخه جعل-اونم اینهمه!! واقعن که!!””.
نمیشود حقایق را انکار کرد،شما الان در عرصه عمومی داری مطلب می نویسی ،اگر شما هم مراجعه نکنی دیگرانی هستند که منابع را می بینند و تحت تاثیر این استبعاد های بی دلیل واقع نمی شوند،اینجور بحث کردن های لفظی مربوط به اجتماعات محدود دو سه نفری و تاثیر گذاری های محدود است ،نه حالا که هزاران کتاب و رساله بصورت نرم افزاری یا در فضای نت در اختیار همه است.بگذریم.
در فقره سوم فرمایشاتت اینطور فرمودی که :
“”3. بعد از این مقدمه ساده در مورد مدینه و اقوام اونجا- نوشتی: + …ملاحظه میکنید که براساس همه نقلهای تاریخی پیامبر هیچ برخورد ناپسندی نسبت به یهود و متحدانشان در مدینه انجام ندادند….+
حاجی جون- این نتیجه رو از کجای حرف قبلیت گرفتی که میگی:(ملاحظه ای میکنید که…). کجا ملاحظه میکنیم که؟ کجا همۀ نقلهای تاریخی-حرف شما رو تایید میکنن؟؟””.
(پایان نقل قول)
عزیز من آقا رضا ،اینکه گفتم فقط به تقطیع و مناقشه لفظی عبارات من پرداختی ،یک دلیل قرص اش همین است ،معلوم است که نه خودت مراجعه مستقل به تاریخ اسلام می کنی و نه لا اقل به ریفرنسهای من مراجعه می کنی ،آن مطالبی که من از تصویر مدینه مقارن با ورود پیامبر و هجرت او به آن شهر نمودم مستند به همان منابعی است که در لابلای بحثها ذکر کردم و در پایان بحث بصورت چکی همه را آوردم ،الان هم اگر به ذیل آن کامنت ملاحظه فرمایی می بینی آدرس کتابها و جلد و صفحات آن دقیق ذکر شده است.من آن مطالب را در خواب ندیده بودم که آنها را در این عرصه عمومی نقل کنم ،همه آنها مستند در همان ریفرنسها هست که پیامبر در ابتدای ورود به قبایل یهودی بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه با اخلاق حسنه رفتار کرد و با آنان پیمان صلح و ادامه زندگی مسالمت آمیز در کنار مسلمانان امضاء کرد ،که جزئیات اینها را در ادامه پاسخ به ابهامهایت خواهم آورد.در عین حال برای اینکه زیاد دچار مشقت مطالعه نشوی پیشنهاد میکنم به همان آدرس پیش گفته سیره ابن هشام(زندگانی محمد ج 1 ص 278) تحت عنوان اسلام اهل مدینه و عنوان هجرت پیامبر به مدینه مراجعه کنی که مفصل آن مطالب مقدمه را که زیر سوال بردی آورده است.
در فقره 4 نوشتی :
“”4. بند 7 متن پیمانی که نوشتی- خیلی جالبه!
دراین بند- طرفای مقابل که اقوام یهود هم جزو اونا هستن- هم تایید میکنن که محمد (رسول خدا) هست و هم تایید میکنن که ایشون فصل الخطاب باشه!! و در دعواها هرچی حکم کرد- همه قبول کنن.!! خیلی جالبه!! ظاهرن اینا از تموم مهاجرین وانصار- مسلمون تر بودن! نه؟ اینطور نیست؟
مکرر گفتم که روش شما فقط مناقشه و مجادله لفظی است!شما توجه نمی کنی که این یک گزارش از محتوای یک معاهده است ،بله ممکن است مضمون معاهده که بعنوان گزارش در کتاب یک تاریخ نویس اسلامی نوشته میشود مثلا به لفظ محمد که میرسد از باب احترام تعبیر به رسول الله شود ،این که مساله مهمی نیست ،اتفاقا نظیر آن در معاهده ای که بعدها بین پیامبر و کفار مکه نوشته شد و کاتب آن علی علیه السلام بود هم پیش آمد،گفتند بنویس و علی نوشت بنام خدا ،گفتند ما خدای ترا قبول نداریم!پیامبر به علی گفت باشد اینرا پاک کن! علی اظهار ادب کرد و گفت من پاک نمیکنم خودتان پاک کنید ،بعد پیامبر خود آنرا پاک کرد ،و در ادامه هم نوشت رسول خدا ،باز گفتند اگر قبول داشتیم تو رسول خدایی که با تو نمی جنگیدیم! که باز پیامبر آن کلمه را پاک کرد ،این ماجرا در قضیه صلح حدیبیه پیش آمد که میتوانی مراجعه کنی.
در هر حال غرضم این است که اینها حواشی این ماجراهاست ،شما و ما باید در بحث توجه به متن آن معاهده کنیم نه این حواشی ،فرض کن که در آنجا نوشتند محمد ،لکن مثلا ابن یعقوب یا ابن خلدون مورخ که خواسته در کتاب آنرا ثبت کند تادبا و از باب احترام رسول الله تعبیر کرده باشد. در مورد فقرات دیگر نیز که خوب بله این مفاد توافقنامه بوده است و برای آنها که اقلیت ساکن در آن شهر بودند منافع و مزایای اقتصادی و غیرو داشته است ،من نمی فهمم این تعجبهای شما برای چیست؟آیا میخواهی اصل تاریخ و استنادهای تاریخی را بکلی منکر شوی؟ اگر چنین باشد که خوب باید اصل بحث در این موارد را تعطیل کرد ،من به حدس و گمانم چیزی بگویم و شما هم به حدس گمانت چیزی بگویی و کلا مستندات تاریخی را دور بریزیم،یا اصلا اظهار نظری نکنیم.خوب این یک طرف بحث است ،اگر هم میخواهیم به فاکت های تاریخی استناد کنیم که خوب باید مستند مطالب را نقل کنیم ،من بخشی از آن معاهده را که آنجا آدرس هم دادم و بصورت خلاصه بود آوردم و ریفرنس کردم ،در ادامه بحث هم تمام مفاد این معاهده را ذکر خواهم کرد تا برخی ابهامهای دیگرت رفع شود ،اما شما دوست من موضعت چیست؟ بالاخره این نقل و استنادها را قبول داری یا خیر؟من دست شما را نبسته ام ،شما از هرکجا خواستی متن این معاهده را نقل کن ،فقط مستند باشد ،آنگاه به تحلیل مفاد آن می پردازیم.
اگر هم بنابر نفی و انکار داری و عرض کردم به روش بحث های برون دینی انتخابت را کرده ای ،پس ادامه بحث ما و اینکه من سند بیاورم و شما فقط مناقشه لفظی کنی چه نتیجه ای خواهد داشت.در هر حال اجمالا میدانی که معاهدات امضائی بر اساس منافع طرفین معاهده است ،گاهی یکطرف موضع قدرت دارد ،و طرف دیگر مصالح دیگری را در نظر می گیرد ،مثل همان معاهده حدیبیه که کفار قریش موضع دست بالا داشتند ،و پیامبر کمی کوتاه آمده بود ،آن معاهده صلح ده ساله حتی مورد اعتراض برخی از اصحاب قرار گرفته بود ،و گاهی عکس است ،بهرحال شما باید مسائل تاریخی آنروزها را در بسترهای تاریخی و سنن رایج در آن ظرف و ظروف بررسی کنید.مثل شرائط فعلی معاهده ژنو که می بینید و واضح است که بهرحال تحت شرائطی ما داریم در مواردی کوتاه می آییم ،هرچند آنرا نرمش قهرمانانه بخوانند،حال اگر این توافقنامه امضاء شد صد سال بعد آقا رضای دیگری اگر پیدا شد باید مفاد این توافقنامه را در ظرف و ظروف خودش مطالعه کند ،نه آنکه در فضای ذهنی حاکم بر زمان خودش چیزهایی را انکار کند ،یا تعبیراتی را ریشخند کند.
دوست من آقا رضا باور کن تا الان که بعد از ظهر است تایپ کردم و نوشتم ،کمی خسته شدم ،هم برای رفع خستگی و هم بقول آقا کورس برای اینکه غفلتا با فشردن یک تکمه مطالب نوشته شده نپرد ،تا این قسمت را ارسال می کنم ،برای درج ،از آقای نوریزاد هم تشکر میکنم برای تحمل زحمت خواندن مطالب طولانی ما و درج آن.
امیدوارم شکیبا باشی تا من همه مطالب را درج کنم ،من همه امروزم را صرف این کار کردم ،امیدوارم تا آخر شب بتوانم مابقی را تایپ کنم.
با احترام
—————————–
سلام مرتضای خوب و گرامی
بر خود لازم می دانم از شما بخاطر پشتکارتان در پاسخگویی به پرسش ها و ابهام ها تشکر کنم.
با احترام
سلام و درود بر نوریزاد گرامی و دوستم آقا رضا و سایر خوانندگان
بعلت برخی اشتغالات و پیش آمد ها نتوانستم دنباله مباحث تاریخی را سریعا دنبال کنم ،از این جهت از همه عذر خواهی میکنم ،الان که پنجنشنبه است تصمیم دارم که بتوفیق خدا فردا جمعه بحث مورد اشاره را بپایان برسانم ،تا اگر آقا رضا هم جوابیه دارند بفرمایند
با احترام و سپاس
با سلام مجدد خدمت آقا رضا و خوانندگان
و با پوزش از وقفه ای که بسبب خستگی و آمدن میهمان پیش آمد می پردازم به ادامه بحث با آقا رضا
در فقره 5 گفتارت اینطور نوشتی:
“”حاجی جون- مقدمه دومت و نتیجه ای که ازش میگیری- دیگه خیلی محشره!!. نوشتی:
+ مقدمه دوم این است که یهود بنی النضیر و بنی قینقاع که هم پیمانان قبیله خزرج بودند در اثر تحریکات و وسوسه ها آن پیمان مابین خود با پیامبر را نقض کردند و با تحریک مشرکان مکه و سراسر حجاز…
عزیزدل برادر- فعلن کاری بکار بنی قریظه ندارم. اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟
باباجان- هرکس همین الان توی اینترنت سرچ کنه و به منابع مسلمونا و شیعه ها نیگاه کنه- میبینه که این دوتا قوم هیچ نقض پیمانی انجام ندادن.
مثلن – در مورد قوم بنی نضیر داستان اینه که: پیامبر با چن نفر میره پیش قوم بنی نضیرو میگه آقایون به ما کمک کنین یا به ما قرض بدین تا پول دیۀ یه مسلمون رو که زده و دو نفردیگه رو کشته- پرداخت کنیم. اونا هم از پیامبر استقبال میکنن و میگن: باشه. بعد از چن لحظه میبینن که پیامبر از اونجا رفته-بدون اینکه به اون قوم یا حتی به یاران خودش چیزی بگه. بعدش یاران ایشون هم راه میافتن و میرن پیش پیامبر و میپرسن: چی شد؟ پیامبر بدون اشاره به هیچ آیۀ جدیدی- میگه که اونا یعنی قوم بنی نضیر قصد داشتن که منو بکشنن. حالا شما برین و به اون قوم بگین که دیگه حق ندارن توی مدینه بمونن.
و بهمین سادگی دستور اخراجشون از مدینه صادر میشه و بهشون گفته میشه که هرکس حق داره به اندازه یه شتر با خودش بار برداره و جونش رو نجات بده. و اون بدبختا هم که چن روز مقاومت میکنن که نرن- دست آخر قبول میکنن که بنا به همون پیشنهاد عمل کنن و جونشون رو نجات بدن!! اما اینبار پیامبر میگه که: نه شما حق بردن هیچی رو ندارین و فقط میتونین جونتون رو بگیرین و فرار کنین. و سر آخر اونا هم همین کار رو میکنن.
حاجی جون- اینا حرفای من درآوردی نیست. اینا توی منابع خود مسلموناست. همه اینا رو میشه در تفسیر سوره (حشر) که دقیقن در مورد همین قومه و معنی کلمه (حشر) هم یعنی: پراکنده کردن یا بیرون کردن دستجمعی!! تو خودت بهتر میدونی که تموم این غنائم به پیامبر رسید و به مسلمونا گفته شد که شما برای این پیروزی کار خاصی نکردین. نه شتری روندین. نه شمشیری زدین. و… پس توقعی هم نداشته باشین.
و باز چیزی نمیگم از آتش زدن درختان خرمای(نخل ها) این قوم که بعدش آیه اومد هرکاری کردن دستور خدا بوده””.
(پایان نقل قول)
پاسخ این است که در این مورد حق با شما بود و من با تکیه به ذهنیتی که از مساله یهود بنی قریظه داشتم ماجرای آن دو طائفه (بنی قینقاع و بنی النضیر) برایم با ماجرای بنی قریظه خلط شده بود ،با پوزش اکنون ماجرای نقض عهد بنی النضیر و بنی قینقاع را با بررسی جدیدی که در کتب تاریخی کردم بیان می کنم تا روشن شود که هم در مورد بنی النضیر وحی نازل شد و هم در مورد خیانت بنی قینقاع و هم روشن شود که ماجرای غزوه بنی النضیر و هم ماجرای غزوه بنی قینقاع چه بود.
همانطور که شما هم با اتکاء به سرچ گوگلی اشاره کردی ماجرای بنی النضیر اجمالا این بود که یکی از مسلمانان در جایی دو نفر از قبیله ای که بتازگی در امان پیامبر قرار گرفته بودند را غفلتا کشت زیرا از تامین پیامبر نسبت به آنها بی خبر بود ،و وقتی ماجرا را به پیامبر عرضه کرد ،پیامبر فرمود کار بدی انجام دادی و ما باید خونبهای ایندو نفر را به قبیله اش بدهیم ،بر این اساس پیامبر برای کمک گرفتن از بنی النضیر که هم عهد و هم پیمان او بودند سراغ آنان رفت زیرا مطابق متن معاهده که در ادامه بحث آنرا نقل خواهم کرد ،طرفین تعهد کرده بودند که چنین هزینه های قهری را باتفاق تحمل کنند ،پیامبر به قلاع بنی النضیر رفت و آنان نیز گفتند یا ابا القاسم اینجا باش تا ما مشاوره کنیم ،پیامبر که با ده نفر از یاران خود به آنجا رفته بود به دیوار قلعه تکیه داد و منتظر شد ،گروهی از بنی نضیر در داخل توطئه قتل پیامبر را کردند ،به این شکل که گفتند تعداد همراهان پیامبر هم کم هستند ما سنگ بزرگ آسیاب را از بالا برسر محمد می افکنیم ،و همراهان او را نیز کشته و از شر آنها خلاص میشویم!
در این وقت وحی به پیامبر نازل شد و جبرئیل او را از این توطئه آگاه کرد و پیامبر بسرعت از آنجا دور شد و بمدینه رفت طوری که همراهان هم غافلگیر شدند و بعد که غیبت پیامبر بدرازا کشید به مدینه رفتند و از ماجرای توطئه و نقض عهد بنی النضیر آگاه شدند ،و پیامبر مطابق متن عهدنامه که اگر آنان تعرض به جان مسلمین کردند خونشان هدر است فرمان حمله و محاصره بنی النضیر را صادر کرد ،تا آخر ماجرا که نقل خواهد شد ،و در تواریخ گفته اند که آیه 11 سوره مائده نازل شد(يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ المائده/11).
این اجمال توطئه و نقض عهد بنی النضیر برای قتل پیامبر بود ،چیزی که شما تعبیر کردی :
“”اما شما لطف کن و بگو ببینم که این (نقض پیمانی) که تو میگی این دوتا قوم با پیامبر انجام دادن چی بوده؟ آخه اونا چیکار کردن؟ چه تحریکی کردن؟!””.
برخی از منابع تاریخی این ماجرا عبارتند از:
امتاع الاسماع ج 1 ص 188 ببعد
البدایه و النهایه (ابن کثیر) ج 4 ص 75 ببعد
تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 439
تاریخ طبری ج 2 ص 550
الطبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 44
این منابع همه بزبان عربی هستند ، من از باب اینکه رجوع به ماخذ برای خواننده فارسی زبان غیر مسلط بزبان عربی ممکن باشد به ترجمه برخی از این منابع ارجاع داده و عبارتهای فارسی منابع در زمینه ماجرای بنی النضیر را بعینه نقل می کنم تا چگونگی نقض عهد آنان روشن شود و اینکه پیامبر با آنان چه کرد:
در تاریخ ابن خلدون چنین آمده است :
“”غزوه بنى النضير
رسول خدا (ص) به سوى بنى النضير عزيمت نمود تا در اداى ديه آن دو مقتول از آنان يارى جويد. بنى النضير اجابت كردند. پيامبر با ابو بكر و عمر و على و چند تن از اصحاب، پاى يكى از ديوارهايشان نشستند. بنى النضير خواستار مردى شدند كه بر بام خانه فرا رود و سنگى
بر سر او اندازد. از آن ميان عمرو بن جحاش بن كعب، داوطلب شد. خداوند بر پيامبرش حادثه را وحى كرد و او برخاست و هيچ يك از اصحابش را آگاه نساخت و از آنجا برفت. چون درنگش به درازا كشيد اصحاب از پى او به مدينه آمدند. پيامبر (ص) آنان را از وحى و از كيد يهود آگاه ساخت و فرمان داد تا آماده نبرد با يهود شوند. ابن ام مكتوم را در مدينه نهاد و در ماه ربيع الاول سال چهارم هجرى، آهنگ آن ديار كرد. يهود به دژها پناه بردند. مسلمانان شش روز آنان را در محاصره افكندند. پيامبر (ص) فرمود: تا نخلهايشان را بركندند و در آنها آتش زدند. عبد الله بن ابى و منافقان به يهود پيام دادند كه ما با شما هستيم تا پاى مرگ بجنگيد و ديار خود را رها نكنيد. اما نتوانست به يهود يارى رساند و بىآنكه خود خواسته باشد آنان را واگذاشت ولى از پيامبر درخواست كرد كه از ريختن خونشان درگذرد و اجازه دهد كه از آنجا بروند به شرطى كه سلاح با خود نداشته باشند و بيش از يك شتر از اموال خود برندارند. برخى از بزرگان قوم چون حيى بن اخطب و ابن ابى الحقيق به خيبر رفتند و برخى به شام رخت بستند. رسول خدا (ص)، اموالشان را ميان مهاجران تقسيم كرد و به ابو دجانه و سهل بن حنيف كه فقير بودند، نيز چيزى بداد. از بنى النضير، يامين بن عمير بن جحاش و ابو سعد بن وهب [1] اسلام آوردند و بدين سبب اموال خود را حفظ كردند. سوره الحشر درباره اين غزوه نازل شده است.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 422-423).
و در کتاب زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام چنین آمده است :
“”سرنوشت يهود بنى النضير
چنانچه گفتيم رسول خدا صلى الله عليه و آله بعهده گرفت كه ديه آن دو مرد را كه از بنى عامر بدست عمرو بن امية كشته شده بود بپردازد از اين رو در صدد تهيه پول خونبها برآمد، و بهمين منظور با جمعى از اصحاب خود كه على عليه السلام و ابو بكر و عمر نيز با آنها بودند بنزد يهود بنى النضير (كه در حوالى مدينه سكونت داشتند) آمد و از آنها براى پرداخت آن خونبها كمك خواست، زيرا يهوديان بنى النضير هم با رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمان دوستى داشتند و هم با بنى عامر، آنان برسول خدا صلى الله عليه و آله قول همه گونه كمك و مساعدتى دادند ولى در همانموقع كه آن حضرت صلى الله عليه و آله در محله آنها پشت ديوار يكى از خانههاى ايشان بانتظار كمك آنها نشسته بود با هم
__________________________________________________
[1] براى اطلاع از متن اشعار مزبور بصفحه 187 جلد دوم سيرة مراجعه شود.
[2] ج 2: 188- 189.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:143
خلوت كرده گفتند:
شما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مثل امروز پيدا نخواهيد كرد، هم اكنون مردى بالاى بام اين خانه برود و سنگى از بالا بر سر او بيندازد و كارش را تمام كند، شخصى از آن ميان بنام عمرو بن جحاش انجام اين كار را بعهده گرفت و بلا درنگ خود را بالاى بام رساند تا توطئه يهود را اجرا كند.
ولى قبل از آنكه او كار خود را بكند خداى تعالى بوسيله وحى رسول خود را از توطئه ايشان آگاه كرد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فورا از پشت آن ديوار حركت كرد و مانند كسى كه بدنبال كارى ميرود بدون آنكه حتى اصحاب خود را با خبر كند بطرف مدينه براه افتاد.
اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در بيرون قلعه منتظر آمدن آن حضرت بودند چون ديدند بازگشت او بطول انجاميد نگران شده بجستجوى او پرداختند و از مردى كه از طرف مدينه ميآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او بدانها گفت: كه من رسول خدا صلى الله عليه و آله را در مدينه ديدم.
اصحاب بسوى مدينه شتافتند و چون خدمت آن حضرت شرفياب شدند رسول خدا توطئه بنى النضير را باطلاع آنها رساند و دستور داد تا آماده جنگ با آنها شوند.
سپس ابن ام مكتوم را در مدينه بجاى خود نهاد و در ماه ربيع الاول بقصد جنگ با ايشان حركت كرد، و با همراهان خود قلعههاى ايشان را محاصره كرد، شش روز آنها در محاصره بودند، و در اين مدت عبد الله بن أبى رئيس منافقين مدينه براى ايشان پيغام داد كه مبادا از جاى خود كوچ كنيد، در قلعههاى خود بمانيد و از آنها دفاع كنيد كه ما شما را تسليم محمّد نخواهيم كرد، اگر تصميم بجنگ داريد ما هم با شما هستيم و اگر خواستند شما را بيرون كنند ما هم بهمراه شما خواهيم بود، ولى چون شب ششم شد و از كمك عبد الله بن أبى خبرى نرسيد بستوه آمدند و از طرفى خداوند رعب و ترسى در دلشان انداخت كه ديگر نتوانستند مقاومت كنند و براى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيغام دادند كه ما حاضريم از اين سرزمين برويم مشروط
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:144
بر اينكه آن حضرت اجازه دهد جز اسلحه هر چه اثاث دارند و شترانشان قدرت حمل آنرا دارند با خود بار كرده ببرند، رسول خدا صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را پذيرفت و آنها هر چه ميتوانستند بر شتران خود بار كرده از قلعهها بيرون آمدند، حتى برخى از آنها درهاى اطاق را با چهار چوب آن كنده و روى شترها بار كردند.
هنگامى كه خواستند از ميان خانههاى خود بيرون بيايند زنها را وادار كردند تا دف بزنند و آواز بخوانند و نوازندگان را مأمور كردند تابانى و مزمار نوازندگى كنند و خلاصه چنان وانمود كنند كه زبون و تو سرى خورده نيستند، و بدين ترتيب با تبختر و تكبر عجيبى كه تا آن روز مانندش ديده نشده بود از وسط شهر مدينه عبور كردند و دسته از آنها مانند: سلام بن ابى الحقيق و كنانة بن ربيع و حيى بن اخطب به خيبر رفتند و ما بقى بشام رهسپار شدند.
فقط دو نفر از ايشان بنامهاى يامين بن عمرو، و ابو سعد بن وهب بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و مسلمان شدند و بدين وسيله جان و مال خود را حفظ كرده و در مدينه ماندند.
و بعضى گفتهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به يامين كه مسلمان شده بود فرمود:
ديدى اين پسر عموى تو (عمرو بن جحاش) چه تصميمى درباره من گرفته بود و چگونه براى كشتن من توطئه كرده بود؟
يامين بعهده گرفت تا او را بخاطر اين جنايت نابود كند و بدنبال همين تعهد مردى را وادار كرد و پولى باو داد تا عمرو بن جحاش را بقتل رسانيد.
ابن اسحاق در پايان داستان اخراج بنى النضير گويد: و درباره بنى النضير تمامى سوره حشر برسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد، آنگاه تفسيرى براى آيات اين سوره ذكر ميكند و سپس اشعارى نيز كه درباره بنى النضير گفته شده نقل ميكند””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 371).
نیز در کتاب المغازی واقدی چنین آمده است :
“”جنگ بنى نضير
اين واقعه در ماه ربيع الاول، كه سى و ششمين ماه هجرت رسول خداست، اتفاق افتاده است.
محمد بن عبد الله، عبد الله بن جعفر، محمد بن صالح، محمد بن يحيى بن سهل، ابن ابى حبيبه، معمر بن راشد و گروهى ديگر هر يك بخشى از اين روايت را برايم گفتهاند. بعضى از ايشان مطالب خود را از ديگرى شنيده است و من مجموع آنچه را كه آنها گفتهاند، مىنويسم. گويند: چون عمرو بن اميه از بئر معونه برگشت و به محل قنات رسيد، به دو نفر از بنى عامر برخورد و از نسب آن دو سؤال كرد، آنها نسب خود را گفتند، او منتظر ماند و همينكه آن دو خوابيدند، هر دو را كشت و پس از اندك زمانى، كه بيش از چند دقيقه طول نكشيد، به حضور پيامبر (ص) رسيد و اين خبر را داد.
پيامبر (ص) فرمود: كار بدى كردى، آنها از من امان داشتند! گفت: من اطلاعى نداشتم و مىپنداشتم كه هنوز مشرك و كافرند، وانگهى، قوم ايشان آن خيانت را نسبت به ما
__________________________________________________
[1] به ديوان حسان، چاپ بيروت، ص 217 و به سيره ابن هشام، ج 3، ص 188، كه اختلافات مختصرى با متن دارد، مراجعه كنيد.- م.
[2] در ديوان حسان، ص 35 و در سيره ابن هشام، ج 3، ص 187، فقط چهار بيت آمده است.- م.
المغازى/ترجمه،متن،ص:269
روا داشته بودند. عمرو بن اميه لباسها و وسايل جنگى آن دو را هم با خود آورده بود، پيامبر (ص) دستور داد به آنها دست نزنند تا همراه خون بهايشان، براى بستگان آنها بفرستند. عامر بن طفيل هم كسى را به سراغ پيامبر (ص) فرستاد و پيام داد: مردى از ياران تو، دو نفر از افراد مرا كشته است در صورتى كه هر دو نفر از تو امان داشتهاند، پس، خون بهاى هر دو را براى ما بفرست. پيامبر (ص) براى مذاكره درباره پرداخت خون بهاى آن دو به قبيله بنى نضير رفتند، زيرا، بنى نضير همپيمان بنى عامر بودند، پيامبر (ص) يك روز شنبه بدين منظور از مدينه بيرون آمدند، گروهى از مهاجران و انصار هم همراه آن حضرت بودند. آنها در مسجد قبا نماز گزاردند، سپس، پيش بنى نضير، كه در مجمع خود بودند، آمدند. پيامبر (ص) و يارانش نشستند و رسول خدا در مورد كمك بنى نضير براى پرداخت خون بهاى دو نفرى كه عمرو بن اميه آنها را كشته بود، صحبت فرمود. بنى نضير گفتند: اى ابو القاسم، هر چه دوست داشته باشى انجام مىدهيم، چطور شده است كه لطف كرده و به ديدار ما آمدهاى، بنشين تا غذا بياوريم! پيامبر (ص) نشسته و به ديوار خانهاى تكيه داده بود. در اين هنگام، گروهى از آنها با يك ديگر خلوت كرده و درگوشى صحبت كردند. حيىّ بن اخطب گفت: اى گروه يهود، محمد همراه عده كمى از ياران خود كه به ده نفر نمىرسند اينجا آمده است- در آن روز ابو بكر و عمر و على (ع) و زبير و طلحه و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير و سعد بن عباده همراه پيامبر (ص) بودند- پس بايد از بالاى پشت بام اين خانه سنگى بر سر او افكند و او را كشت، چون هيچ وقت او را تنهاتر از اين ساعت نمىيابيد! اگر او كشته شود، ياران او پراكنده خواهند شد، قريش به مكه برخواهند گشت و فقط افراد قبيلههاى اوس و خزرج، كه همپيمانان شمايند، اينجا باقى مىمانند. بنابر اين كارى را كه بالاخره يك روزى بايد انجام دهيد، الآن تمامش كنيد! پس، عمرو بن جحاش گفت: من هم اكنون بالاى پشت بام مىروم و سنگ را بر او مىافكنم. سلّام بن مشكم گفت: اى قوم فقط اين دفعه حرف مرا گوش كنيد و پس از آن، در موارد ديگر با من مخالفت كنيد! و به خدا، اگر اين كار را بكنيد، معروف خواهد شد كه ما نسبت به محمد غدر و مكر كردهايم و اين نقض عهد و پيمانى است كه ميان ما و او بسته شده است، اين كار را نكنيد! و به خدا سوگند، اگر اين كار را بكنيد، هر كس كه تا روز قيامت سرپرستى اسلام را به عهده بگيرد، دشمنى خود را با يهود آشكار خواهد ساخت! در اين موقع كه سنگ را آماده كرده بودند، كه بر سر پيامبر (ص) بيفكنند و او را بكشند، جبرئيل آن حضرت را از قصد ايشان آگاه ساخت و رسول خدا بسرعت برخاست و چنين وانمود فرمود كه براى انجام كارى مىرود و آهنگ مدينه فرمود. ياران پيامبر
المغازى/ترجمه،متن،ص:270
(ص) نشسته بودند و صحبت مىكردند و تصور مىكردند كه رسول خدا براى انجام كارى رفته است و باز مىگردد، ولى چون از مراجعت آن حضرت مأيوس شدند، ابو بكر گفت: نشستن ما در اينجا فايدهاى ندارد، معلوم است پيامبر (ص) دنبال كارى رفته است و بر نمىگردد. پس، برخاستند، حيى بن اخطب گفت: ابو القاسم عجله كرد! حال آنكه ما قصد داشتيم خواسته او را برآوريم و در حضورش غذا بخوريم. يهود از كردار خود سخت پشيمان شدند. پس، كنانة بن صويراء به آنها گفت: آيا فهميديد كه چرا محمد برخاست و رفت؟ گفتند: به خدا، نه. گفت: محمد از مكر و قصد شما آگاه شد. پس، نسبت به خود خدعه و مكر مكنيد، به خدا سوگند، او پيامبر خداست و برنخاست مگر اينكه آگاه شد و به هر حال او خاتم انبياست، البته شما طمع داشتيد كه پيامبر خاتم از فرزندان هارون باشد، ولى بايد بدانيد كه خداوند هر كس را بخواهد به آن منصب برمىگزيند. كتابهاى ما و آنچه كه در تورات آموخته و خواندهايم، كه تغيير- ناپذير است، حاكى از اين است كه زادگاه آن پيامبر مكه و محل هجرت او مدينه است و صفات محمد همچنان است كه هيچ اختلافى با آنچه كه در كتابهاى ما بيان شده است ندارد و يقين داشته باشيد آنچه كه او براى شما آورده است بهتر از جنگ كردن با اوست و اطاعت هر فرمانى هم كه در اين مورد صادر كند، آسانتر و بهتر از اين است كه با او بجنگيد. و گويى من مىبينم كه شما، در حالى كه كودكانتان گريه مىكنند، بايد از اين سرزمين بكوچيد، خانههاى خود را ترك كنيد و اموال خود را رها سازيد و حال آنكه اموال و ثروت شما مايه شرف شماست. اكنون هم دو پيشنهادى را كه دارم بشنويد و اطاعت كنيد، چون در راه سوم خيرى نخواهد بود! گفتند: دو پيشنهاد تو چيست؟
گفت: نخست اينكه اسلام آوريد و به آيين محمد در آييد تا اموال و اولادتان در امان باشد، بعلاوه، از گزيدگان اصحاب او خواهيد شد، از سرزمين خود بيرون نمىرويد و اموالتان هم در دست خودتان باقى مىماند. گفتند: ما از تورات و عهد موسى بيرون نمىرويم و آن را رها نمىكنيم! گفت: پس در اين صورت، يقين بدانيد كه محمد براى شما پيام مىفرستد كه: از سرزمين من بيرون برويد. پيشنهاد دوم من اين است كه:
بپذيريد و بيرون برويد، چون در غير اين صورت، خون و مال شما هدر خواهد شد و حال آنكه اگر بپذيريد اموالتان براى خودتان باقى خواهد بود، اگر خواستيد مىفروشيد يا با خود مىبريد. گفتند: اين پيشنهاد را مىپذيريم. گفت: براى من هم همين پيشنهاد دومى بهتر است، هر چند اگر شما آبروى مرا نمىبرديد، مسلمان مىشدم، ولى به خدا، دلم نمىخواهد كه دخترم شعثاء به خاطر مسلمان شدن من مورد شماتت قرار گيرد، پس، هر چه بر سر شما بيايد بر سر من هم خواهد آمد””.
(المغازی/ترجمه ص 268).
این بود ماجرای بنی النضیر و اجلاء و اخراج آنان از مدینه توسط پیامبر به سبب نقض پیمانی که با ایشان بسته بودند.
امیدوارم آقا رضا اکنون متوجه شده باشد که “آنها چی کار کرده بودند”.
اما ماجرای نقض عهد یهود بنی قینقاع اجمالا این است که پیامبر مطابق برخی از نقلها از طریق وحی از سرکشی و اراده خیانت آنان مطلع شد،مطابق آیه (وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْخائِنينَ. الانفال/58) ماجرا این بود که پیامبر در جنگ بدر به پیروزی رسیده بود که بر اساس این آیه از نقض عهد و اراده خیانت بنی قینقاع آگاه شد ،به بازار قینقاع رفت و در آنجا ایستاد و آنان را موعظه کرده و از پیامبری خویش سخن گفت و دوباره آنان را بر اساس نشانه هایی که در کتب خود نسبت به او داشتند دعوت به اسلام کرد و نسبت به توطئه و خیانت و نقض عهد به آنها هشدار دار که اگر چنین کنید با ما مقاتله خواهم کرد ،مطابق نقلها که خواهد آمد آنان به تمسخر و ریشخند او پرداختند و گفتند تو خیال کردی اگر گروهی از مشرکین را شکست دادی ما هم مثل آنها هستیم؟! خیر ما چنینیم و چنانیم و از تو شکست نخواهیم خورد.
در این گیرو دار یکی از زرگران یهودی نسبت به یک زن مسلمان که در بازار بود اهانتی کرد که یکی از مسلمانان او را بقتل رساند ،و در مقابل چند یهودی هم آن مسلمان را بقتل رساندند و ماجرا بالا گرفت و غزوه بنی قینقاع بوجود آمد…
منابع عربی این ماجرا عبارتند از :
1-امتاع الاسماع ج 1 122 و ج 8 ص 346
2-البدایه و النهایه ابن کثیر ج 4 ص 3-4
3-تاریخ ابن خلدون ج 2 ص 432
4- السیره النبویه ابن هشام ج 2 ص 47-50
5-تاریخ الطبری ج 2 ص 480
6- الطبقات الکبری ابن سعد ج 2 ص 21-22
اکنون برای کمک به خواننده فارسی زبان غیر مسلط بزبان عربی چند نمونه از ترجمه این منابع را بعینه نقل می کنم تا خوانندگان در آن تامل کنند:
ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد :
“”غزوه بنى قينقاع
چون رسول خدا (ص) از بدر بازگشت روزى در بازار بنى قينقاع ايستاد و آنان را موعظه كرد و آنچه را كه در باب او در كتابهايشان آمده بود، فرا يادشان آورد و آنان را بيم داد كه مباد به سرنوشت قريش دچار شوند. ولى آنان پاسخهاى ناهموار دادند و گفتند: «اگر در جنگ با مردمى كه شيوه نبرد نمىدانند، پيروز شدهاى، مغرور مشو. به خدا سوگند اگر با ما نبرد كنى ما را خواهى شناخت.» پس خداوند اين آيه را نازل كرد: وَ إِمَّا تَخافَنَّ من قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ 8: 58. و نيز گويند به سبب منازعه در بازارشان، مسلمانى يهوديى را كشته بود.
آنان بر مسلمانان بشوريدند و پيمان بشكستند و اين آيه نازل شد. پس رسول خدا (ص) ابو لبابه را به جاى خود در مدينه نهاد و با هفتصد مرد جنگجو كه سيصد تن آنان زره بر تن داشتند، به سوى آنان روانه شد. مساكنشان در اطراف مدينه بود. زرع و نخلى نداشتند. مردمى بازرگان بودند، از مال خود سود مىبردند. قوم عبد الله بن سلام بودند. پيامبر پانزده شب آنان را در محاصره گرفت و با هيچ يك از آنان سخن نگفت، تا به فرمان او گردن نهادند.
آنگاه همه را دست بر بست تا بكشد. عبد الله بن ابى بن سلول شفاعت كرد تا پيامبر از ريختن خونشان باز ايستاد. اما فرمان داد كه از آنجا بروند و هر چه سلاح و مال داشتند، از ايشان بستد. و عبادة بن الصامت را فرمان داد كه آنان را تا خيبر بدرقه كند. رسول خدا خمس غنايم را گرفت و اين نخستين خمسى بود كه مىگرفت. پس به مدينه بازگشت و در قربانى اضحى شركت جست و در صحرا با مردم نماز خواند و دو گوسفند به دست خود قربانى كرد و گويند كه اين نخستين قربانى او بود””.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 416)
نیز طبری در تاریخ خود آورده است :
“”جنگ بنى قينقاع
محمد بن اسحاق گويد: قصه بنى قينقاع چنان بود كه پيمبر آنها را در بازارشان فراهم آورد و گفت: «اى گروه يهود از خدا بترسيد كه شما را نيز بليهاى چون قرشيان دهد، بياييد مسلمان شويد شما مىدانيد كه من پيمبر مرسلم و اين را در كتاب خويش و پيمان خدا مىبينيد.» يهودان بنى قينقاع گفتند: «اى محمد پندارى كه ما نيز قوم تو هستيم، مغرور مشو كه با كسانى رو به رو شدى كه جنگ نمىدانستند و فرصتى به دست آوردى، به خدا اگر با ما جنگ كنى خواهى ديد كه چگونه كسانيم.» قتاده گويد: «يهودان بنى قينقاع نخستين گروه يهودان بودند كه ما بين بدر و احد پيمان شكنى كردند و با پيمبر به جنگ برخاستند.» 479) (480 زهرى گويد: «جنگ پيمبر خدا با بنى قينقاع در شوال سال دوم هجرت بود.» عروه گويد: جبريل اين آيه را براى پيمبر آورد كه «وَ إِمَّا تَخافَنَّ من قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ 8: 58 [1]» يعنى: «اگر از گروهى خيانتى بدانستى منصفانه به آنها اعلام كن.» و چون جبريل آيه را به سر برد پيمبر گفت: «من از بنى قينقاع بيمناكم» و به حكم همين آيه به جنگ ايشان رفت.
واقدى گويد: «پيمبر پانزده روز يهودان بنى قينقاع را محاصره كرد كه هيچكس از آنها به جنگ نيامد، آنگاه به حكم پيمبر خدا تسليم شدند و دستهايشان را ببستند، پيمبر مىخواست آنها را بكشد، ولى عبد الله بن ابى درباره آنها سخن
__________________________________________________
[1] انفال: 58
تاريخالطبري/ترجمه،ج3،ص:998
كرد.» ابن اسحاق گويد: وقتى يهودان به حكم پيمبر خدا تسليم شدند عبد الله بن ابى پيش وى آمد و گفت: «اى محمد با وابستگان من نيكى كن.» و اين سخن از آن جهت گفت كه يهودان بنى قينقاع هم پيمان خزرجيان بودند.
پيمبر پاسخ نداد، و باز عبد الله گفت: «اى محمد با وابستگان من نيكى كن.» و پيمبر روى از او بگردانيد.
گويد: و عبد الله دست در گريبان پيمبر كرد كه فرمود: «مرا رها كن» و خشمگين شد چنانكه چهره وى تيره شد، و بازگفت: «مرا رها كن» عبد الله گفت: «بخدا رهايت نكنم، تا با وابستگان من نيكى كنى، مىخواهى چهارصد بىزره و سيصد زره پوش را كه مرا در مقابل سياه و سرخ حفظ كردهاند در يك روز بكشى كه من از حوادث در امان نيستم و از آينده بيم دارم.» 480) (481 قتاده گويد: پيمبر فرمود: «آنها را رها كنيد كه خدا لعنتشان كند و او را نيز با آنها لعنت كند.» پس يهودان را رها كردند و بفرمود تا از ديار خويش بروند و خدا اموالشان را غنيمت مسلمانان كرد، زمين نداشتند كه كارشان زرگرى بود و پيمبر سلاح بسيار با لوازم زرگرى از آنها گرفت، و عبادة بن صامت آنها را با زن و فرزند از مدينه ببرد تا به ذباب رسانيد و مىگفت: «هر چه دورتر بهتر.» در جنگ بنى قينقاع پيغمبر ابو لبابة بن عبد المنذر را در مدينه جانشين خويش كرده بود””.
(تاریخ طبری/ترجمه ج 3 ص 997).
همچنین ابن هشام در سیره خود اینطور می نویسد:
“”سرنوشت يهود بنى قينقاع
(يهود بنى قينقاع جماعتى بودند كه در مدينه بتجارت و كسب و زرگرى مشغول بودند و چنانچه در جلد اول گذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از ورود بمدينه پيمان عدم تعرض با آنها بسته بود) و پس از جنگ بدر رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را در بازار خودشان (كه بنام آنها) بازار بنى قينقاع (موسوم بود) جمع كرده و موعظهشان فرمود و از آن جمله فرمود:
__________________________________________________
[1] سيرة ج 2: 45.
[2] فرع نام قريهاى است در شانزده فرسنگى مدينه.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:76
«اى گروه يهود بترسيد كه همان عذابى كه خدا بر سر قريش فرود آورد بر سر شما هم نازل كند. بيائيد و مسلمان شويد زيرا شما بخوبى دانستهايد كه من پيامبر مرسل خدا هستم و اين مطلب را در كتابهاى خويش خواندهايد و خدا در اين باره از شما عهد و پيمان گرفته است!» يهوديان در پاسخ آن حضرت گفتند: اى محمّد تو خيال كردى ما هم مثل قريش هستيم؟ از اينكه با يك دسته مردمان بىخبر از فنون جنگى برخورد كردى و بر آنها پيروزى شدى مغرور مباش! و اگر بجنگ ما آمدى خواهى دانست كه ما چگونه مردمانى هستيم! و بعقيده ابن عباس آيات (12 و 13) آل عمران نيز در همين باره نازل شد.
پيمان شكنى يهود بنى قينقاع و سبب جنگ آنها با مسلمين:
يهود بنى قينقاع نخستين دستهاى بودند كه پيمان خود را با مسلمانان شكستند و سبب شدند تا مسلمانان در صدد جنگ با آنها برآيند.
جريان از اين قرار بود كه زن عربى از مسلمانان ببازار يهود بنى قينقاع آمد و جنسى را كه همراه خود براى فروش آورده بود بفروخت سپس بدر دكان زرگرى يهودى آمده و در آنجا نشست، يهوديان اصرار داشتند كه آن زن روى خود را بگشايد ولى او خوددارى كرد، زرگر يهودى كه خوددارى او را از گشودن رويش مشاهده كرد برخاست و بدون اينكه آن زن بفهمد دامن پيراهنش را از پشت سر بلند كرد و ببالاى آن گره زد، زن عرب بى خبر از همه جا همينكه از جا برخاست قسمت پائين بدنش از پشت سر يكجا نمايان شد و يهوديان بر او خنديدند.
زن كه تازه از جريان مطلع شده بود (شديدا ناراحت شد و) فرياد كشيد، يكى از مسلمانان كه شاهد اين جريان بود بآن زرگر حمله كرد و او را بكشت ساير يهوديان نيز بآن مرد مسلمان حمله كرده او را كشتند، مسلمانان كه از قصه آگاه شدند در صدد انتقام برآمدند و بدين ترتيب ميان آنها و يهود بنى قينقاع بهم خورد و سبب شد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجنگ ايشان برود.
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:77
در اين سفر كه پانزده روز طول كشيد رسول خدا بشير بن عبد المنذر را بجاى خويش در مدينه منصوب فرمود (يهود بنى قينقاع كه تاب جنگ را نداشتند بقلعههاى خويش پناهنده شدند) پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله اطراف خانههاى ايشان را محاصره كرد و اين محاصره پانزده روز طول كشيد، بنى قينقاع بتنگ آمده ناچار بتسليم شدند.
و چون يهوديان مزبور با قبيله خزرج همپيمان بودند از اين رو عبد الله بن أبى (كه از بزرگان خزرج و ضمنا از منافقين مدينه بود) چون ديد آنها ناچار بتسليم شدند و سرنوشت آنها بدست محمّد صلى الله عليه و آله افتاده (در صدد برآمد تا بهر وسيله شده از كشتن آنها جلوگيرى كند و) بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفت: اى محمّد درباره دوستان من بايد بنيكى رفتار كنى! رسول خدا صلى الله عليه و آله اعتنائى نكرد، مجددا تكرار كرد. اين بار نيز حضرت اعتنائى نكرد، بار سوم دست در شكاف زره يا گريبان رسول خدا صلى الله عليه و آله كرده و آنرا محكم گرفت گفت: اى محمّد درباره دوستان من بنيكى رفتار كن! حضرت خشمناك شده فرمود: رها كن، عبد الله حضرت را رها نكرد و گفت تا درباره ايشان نيكى نكنى رهايت نمىكنم، اينها هفتصد نفر مردان جنگجو و مسلحى هستند كه سيصد نفرشان زره و جوشن دارند و مرا تا كنون از دشمنان سرخ و سياه حفظ كردهاند من نمىتوانم تو را رها كنم كه بيك روز تمامى آنها را از دم تيغ بگذرانى و بكشى زيرا من از اوضاع آينده بر خويش بيمناك هستم! رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چنان ديد از كشتن آنها صرف نظر كرد (ولى چنانچه مورخين گويند دستور داد كه بايد تمامى آنها باغ و خانه و زندگى خود را ترك گويند و از مدينه خارج شوند، و اين دستور عملى شد و يهود مزبور ناچار شدند از خانه و زندگى خود دست بكشند و به «أذرعات» شام بروند، و بدين ترتيب مسلمانان گذشته از بيرون كردن دشمنانشان مالك خانه و زندگى آنها نيز شدند و غنيمت بسيارى بچنگ آوردند) در ميان مردم مدينه عبادة بن صامت نيز كه از قبيله بنى عوف بود مانند
زندگانىمحمد(ص)/ترجمه،ج2،ص:78
عبد الله بن أبى با يهود مزبور همپيمان بود ولى هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجنگ آنها رفت بر عكس عبد الله بن أبى از حمايت ايشان دست كشيده بنزد آن حضرت آمده صريحا گفت: يا رسول الله من از اين دشمنان خدا و پيمانشان بيزارى مىجويم و بدين ترتيب رسما ارتباط و دوستى خود را با آنها قطع ميكنم و بنا بگفته ابن اسحاق آيات (51- 56) سوره مائده نيز درباره رفتار او و عبد الله بن أبى نازل گشت “”.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 2 ص 75- 78).
آقا رضا بنابر این فاکت های تاریخی معلوم شد :
اولا نقض عهد یهود بنی النضیر و بنی قینقاع چه بود
ثانیا هردو ماجرا متکی به وحی و نزول قرآن بود ،در ماجرای بنی قینقاع آیه 58 سوره انفال نازل شده بود که بعد نشانه های نقض عهد بنی قینقاع ظاهر شد و در ماجرای موعظه پیامبر به آنان و ماجرای آن زن و کشته شدن آن مسلمان و آن یهودی به اوج رسید و به جنگ ختم شد.
و در ماجرای بنی النضیر که قصد ترور پیامبر را کرده بودند مطابق برخی نقلها آیه 11 مائده نازل شده است یا جبرئیل او را باخبر کرده بود،و مطابق برخی نقلهای نادرتر یکی از عقلای آن یهود که از ماجرا باخبر بود آمد و به پیامبر خبر داد و پیامبر از آنجا دور شد.
و بر اساس آن معاهده ای که متن کامل آن خواهد آمد اگر یکی از طرفین نقض عهد و ثصد جان دیگری را می کرد خون او هدر بود ،بر اساس نقلهایی که ریفرنس شد پیامبر با وساطت برخی از کشتن ایندو قبیله منصرف شد و به اخراج یا اجلاء آنان از مدینه اکتفاء کرد.
مطلب طولانی شد ،ادامه بحث که اختصاص به ماجرای بنی قریظه دارد را در کامنت دیگری پی خواهم گرفت.
با سپاس
با سلام و پوزش از تاخیری که پیش آمد بحث با آقا رضا را پی می گیرم
آقا رضا شما در فقره 6 عطف به برداشتهایی که داشتی اینطور نوشتی:
“”6. حاجی جون- تو با گفتن این جمله: +… پیامبر تنها برخوردی که با قبایل بنی النضیر و بنی قینقاع از یهود نمودند این بود که آنانرا از مدینه اخراج کردند…+
میخوای چی رو تایید کنی؟ میخوای بگی اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟ حق اونا مرگ بوده ولی بهشون لطف شده؟ انصاف هم خوب چیزیه!
فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!””.
(پایان نقل قول )
پاسخ این است که آری اخوی میخواستم همین را که گفتی بگویم ،زیرا با بحث های تاریخی و ریفرنسهایی که داده شد معلوم شد که دو قبیله یهودی بنی النضیر و بنی قینقاع با عهد کنی خود میثاقی که بین آنها و پیامبر بود را نقض کردند،و مطابق قرار دادی که متن مفصل آنرا نقل خواهم کرد ،بدلیل نقض عهد خون آنها مطابق توافقی که امضاء شده بود مباح بوده است،در عین حال پیامبر اسلام بجهت وساطت های موکدی که از سوی برخی هم پیمانان آنها که مسلمان بودند یا دوست پیامبر بودند ،حاضر شد که از خون آنان بگذرد و با یکدرجه تخفیف آنها را از مدینه اخراج کند و آنان نیز بهرحال با رضایت از اینکه زنده مانده اند! آنجا را ترک کردند ،این از نظر شما اشکالش چیست؟ مساله این است که پیامبر چنانکه عرض شد در ابتدای ورود به مدینه به آنان بخوبی و با اخلاق اسلامی رفتار کرد و حتی قرار داد امضاء کرد ،این آنان بودند که نقض عهد کردند و به کیفر رسیدند ،بقیه ماجرا دیگر ابراز احساساتی است که می کنید.
اینکه در ادامه گفتی :
“”اخراج این آدما از سرزمینشون- کار کوچیک و ساده ای بوده؟””.
اولا آنجا اصالتا سرزمین یهود نبوده است ،و تاریخ حاکی است از اینکه تمرکز یهود در شامات و بیت المقدس و سوریه فعلی بوده است و اینها روی انگیزه هایی از جمله شاید منافع اقتصادی به حوالی یا داخل مدینه کوچ کرده بودند.
ثانیا من نمیگویم اخراج آنها کار ساده یا کوچکی بوده است ،این مقتضای تخلف از قرار داد بوده است،و بهتر از این بوده است که بمقتضای قرار داد بقتل برسند.مثل اینکه شما در کارخانه ای استخدام شوی و کارفرما در ضمن قرار داد با شما شرط کند و از شما امضاء بگیرد که فلان تخلف را در محیط کار انجام ندهی و اگر انجام دادی مثلا جریمه خواهی شد یا اخراج خواهی شد ،و شما بهر علتی این تخلف را انجام دهی ،در این صورت اگر کارفرما بمقتضای قرار دادی که امضاء کردی شما را اخراج کرد،عقلاء کارفرما را مذمت نمی کنند ،بلکه می گویند کارگر نباید تخلف می کرد و کارفرما مطابق قرار داد عمل کرده است.
اینکه در ادامه گفتی :
“”فک کنم که سردمداران یهودیان فعلی اسرائیل با سواد فارسی که داشتن- تونستن از منابع خود مسلمونا بخونن و ببینن که در صدر اسلام- به چه راحتی و مث آب خوردن- اجداد اونا رو از سرزمین و خونه و زندگیشون آواره کردن!! و اونا هم همون کار رو با سرزمین و مردم فلسطین کردن!””.
دیگر خودت میدانی حرفهایی حدسی و تخمینی و احساساتی ،یا بتعبیر دیگر قیاس مع الفارق است ،چون ثابت شد که اخراج آندو قبیله یهود “مث آب خوردن” بی دلیل نبود و اگر آنان تخلف از معاهده نمی کردند،دچار چنین عقوبتی نمی شدند.
البته مساله اشغال سرزمین فلسطین توسط رژیم اشغالگر قدس خاستگاههای دیگری داشته است و ارتباطی به فک کنم ما ندارد که آنها آمده باشند تاریخ را دیده باشند و بر اساس این وقایع تاریخی آنجا چنین کاری کرده باشند،لطفا تجاهل و خلط مبحث نکن ،البته بحث از اشغال فلسطین هم بحث جدایی است که حق این است که اعقاب یهود چند هزار سال قبل در عهد سلیمان و داود آنجا بوده اند بعد دین مسیحیت به آنجا آمده است و در نسلهای بعدی گروه زیادی از همان یهود مسیحی شدند ،بعد هم که اسلام آمد بسیاری از آنها مسلمان شدند و برخی هم جد اندر جد یهودی ماندند،پس در واقع آن نسل چند هزار سال قبل منقرض شده بودند و بافت جمعیتی ساکنان فلسطین مخلوطی از مسیحیان و مسلمانان و یهود بوده اند که یهود اصلا در اقلیت محض هم بوده اند ،بعد اینها تقریبا 60 سال قبل بر اساس انگیزه های سیاسی و نژاد پرستانه خود را وارث آن سرزمین دانستند،به این استدلال که چند هزار سال قبل اجداد ما اینجا زندگی می کرده اند،و برخی قدرت های بزرگ هم منفعت خود را در این اشغال و پراکندگی دانستند و به بهانه هولوکاست که اجمالا هم هولوکاست درست است و بحث در میزان آن کشتار وحشیانه هیتلر است ،یهودیان را از روسیه و مناطقی از اروپا به اینجا آوردند و رژیم نژاد پرست اسرائیل را تحمیل کردند.
بنظرم راه حل درست این است که همه آوارگان فلسطینی با هر ملیت و دینی به آنجا بازگردند و با یک انتخابات آزاد مسلمانان و مسیحیان و یهودیان ساکن آنجا حکومت خود را تشکیل دهند و رژیم اسرائیل منحل شود.
در واقع این سوال درستی است که اگر یهود در جنگ جهانی دوم قربانی بیرحمی نازی ها شدند چرا جورش را باید فلسطینی ها بکشند؟! خوب خود اروپایی ها و امریکا و غیرو این یهودیان آواره و بازماندگان و اعقاب آن جنایت بزرگ هیتلری را اسکان دهند.
این واقع و راه حل ماجرای فلسطین است ،و نباید مسائل تاریخی 1400 سال قبل را با وقایع امروزی اتصال نامربوط داد.
و بالاخره در فقره هفتم اینطور فرمودی که :
“”7. در ادامه نوشتی: +…البته باز آنان به توطئه و همکاری با دشمنان اسلام ادامه دادند. +
آره حاجی جون- اینو راست میگی. بعد از حشر و اخراج اونا از مدینه- رئیس رونده شدۀ قبیله بنی نضیر با مکیان همدست شد و سعی در تلافی داشت””.
(پایان نقل قول)
بسیار خوب آنان سعی در تلافی داشتند و جنگهایی هم پیش می آمد،خوب دوست من در جنگ هم حلوا خیرات نمی کنند،شما وقتی مقابل شخصی یا گروهی می ایستی و اعلان جنگ میدهی و قصد داری دودمان آنها را بباد دهی ،طرف مقابل هم با شما می جنگد و دودمان شما را بباد می دهد،جنگ جنگ است دیگر،می خواستند مطابق معاهده رفتار کنند و سالم و سرحال زندگی کنند،وقتی به اختیار خود چنین کاری کردند و باصطلاح خربزه خوردند،باید پای لرزش هم بنشینند.
خوب دوست من آقا رضا من این بخش اول را که عبارتت تمام شد همین جا بپایان می برم،و ادامه گفتار را در کادر پاسخ ذیل بخش دومت پی می گیرم،البته بحثها کمی نامرتب و پس و پیش شد،که من قصد دارم بعد که بحث تمام شد برای سهولت بررسی شما و نیز سهولت خوانش خوانندگان همه جوابیه ام را کپی کرده و در کامنت مستقلی در همین صفحه قرار دهم ،می بینی که من دوست باوفائی هستم ،هم بفکر شما هستم و هم بفکر خوانندگان و هم بفکر نظم صفحات سایت آقای نوریزاد.
میرویم به بررسی ادامه فرمایشات ات در قسمت دوم ،ببینم میتوانم امروز جمعه آنرا بپایان برسانم یا خیر.
آقا مرتضی
در ادامه جواب دومت و ماجرای قوم بنی قریظه باید بگم:
1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن!!
2. نوشتی:
+ … پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد ،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه …+
آره آقا مرتضی- منم مث تو ناراحتم. اینا چقد آدمای بدی بودن! بجای اینکه در جواب پیغامهای پیامبر- بیان و مثِ بچۀ آدم تسلیمِ بدونِ قید و شرط بشن- رفتن توی قلعه هاشون و شروع کردن به دفاع!
آی آدمای زبون نفهم- تقصیر خودتونه. اگه حرف حسابو گوش میکردین و تسلیمِ کامل میشدین- همه چی حل بود!! درست مث اون قبیله های دیگه!!
3. ای نشانۀ خدا(راستی آیت اله هستی؟)- چیزی توی این مایه نوشتی:
+… بعد از تسلیم شدن این قبیله- برخی از قبیلۀ اوس وساطت کردن که مث اون دوتا قوم دیگۀ یهود – به این قبیله هم اجازه داده بشه که جونشون رو بردارن و از مدینه خارج بشن.
… اما از اونجایی که پیامبر سابقۀ عهد شکنی این سه قوم رو دیده بود و (جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت). بعدش جمعی پیشنهاد حکمیت کردن که پیامبر با این کار موافقت کرد و اینجوری شد که بنی قریظه خودشون (سعدبن معاذ) رو برای حکمیت تعیین کردن و… +
من از شما سوال میکنم. راست وحسینی جواب بده.
پیامبری که بخاطر امنیتِ جامعۀ مسلمین- با اخراج و بیرون کردنِ این قوم مخالف بود و فک میکرد که (حشر= پراکنده کردن=اخراج کردن=فراری دادن) این قبیله درست نیست و برای جامعۀ مسلمین مشکل ایجاد میکنه- چه جور شد که با (حکمیت) موافقت کرد؟؟
میدونی که. نتیجۀ (حکمیت) میتونست هر چیزی باشه! مثلن اینکه: اینا گناهی نکردن و باید همونجا بمونن. و یا اینکه: اصلن مسلمونا باید به اونا خسارت بدن. و یا هر (حکم) دیگه.
شوما بفرما- چطور شد که پیامبر (اون پیشنهاد) رو قبول نکرد ولی (این پیشنهادِ ریسک دار) رو قبول کرد؟؟
غیر از اینه که نتیجۀ (حکمیت) از قبل مشخص بوده؟ و معلوم بوده که قراره چه حکمی صادر بشه؟
4. اخوی جان- من اینجا رو دیگه کپ کردم. نفهمیدم که چی شد؟
شوما نوشتی که (سعدبن معاذ) بعد از انتخاب شدن برای (حکمیت)- از دو طرف نزاع پیمان گرفت و …
+… از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند. +
((این جمله عینن نوشتۀ خودته. من عینِ جمله ت رو نوشتم تا لطف کنی در موردش توضیح بدی!))
میتونی توضیح بدی که منظورت چیه از اینکه نوشتی: چون سعد با غدر و پیمان شکنی و… بنی قریظه (کاملن آشنا بود)- حکم کرد که …. !!
واقعن که خیلی جالبه!. کاملن پیداست که داور چقدر بیطرفه! چه داوری ای کرده و چه حکم جالبی داده!! همۀ مردان رو (نه فقط جنگجویان) غیر از پیرها رو (بکشین)! زنان و کودکان و … (اسیر) مسلمونا بشن.!! (حکمیت) یعنی همین!
5. ای نشانۀ خدا
راستش این سوال ذهنم رو درگیر کرده! و اونم اینه که: توی این ماجرا و حکمیت- (خداوند) آفرینندۀ بشر کجا بود؟؟ این خداوند کجا بود که بیاد و با نزول یه وحی- دستوری صادر کنه و مسئله ای به این مهمی رو بعهدۀ یه آدم ساده لوح بنام (سعدبن معاذ) نزاره؟؟
داش مرتضی- واقعن فک میکنی چون اون بابا رو برای حکمیت انتخاب کرده بودن- حالا هر حکمی که ایشون صادر کنه- اون حُکم درسته؟ اون حُکم منطقیه؟ اون حُکم قابلِ قبول بشریته؟ اون حُکم منطبق با خواستِ خداست؟
نه عزیزِ دلِ برادر. حُکمِ غلط غلطه. چه بوسیلۀ یه حَکَم صادر شده باشه چه بوسیله هر کی دیگه صادر بشه!! کشتنِ همۀ مردانِ اسیرشده- آره مردانِ اسیرشده – غلطه!! اسیر و بنده کردنِ زنان و کودکان- غلطه!! بقول بابا و ننه مون- به پیر به پیغمبر- غغغلللطططه.
6. حاج مرتضی- نوشتی:
+ … پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد …+
ببخشید!. شرمنده ام! (کدوم بند) از پیمانی که خودت نوشتی- گفته که هرکی نقضِ عهد کرد- دیگری حقّ کشتنش رو داره؟؟
من که چنین بندی نمی بینم!! عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!
7. در مورد (تشکیک) برخی از مورخین معاصر مث مرحوم سید جعفر شهیدی که اشاره به زیاد دانستنِ تعدادِ مقتولین و بزرگ جلوه دادنِ اون- دارن بهتره که هیچی نگم.
چون همۀ (این تشکیک ها) در نقل این داستان- فقط شاملِ حالِ (تعدادِ افرادِ کشته شده) هستش. نه در مورد نقل های دیگه ای که شما گفتی! یعنی در مورد (نقضِ عهد یا عدمِ نقضِ عهد) هیچ تشکیکی وجود نداره و تشکیک فقط رویِ آمارِ کشته شدگانه تا مبادا آبروی مسلمونا بره!!
8. امّا و امّا ای نشانۀ خدا
شوما همۀ اینا رو گفتی. اما دستِ آخر نگفتی که: آیا کارای این جنگجویانِ مسلمونِ توی سوریه و پاکستان و افغانستان و… با رفتارِ صدر اسلام هماهنگه یا نه؟ آیا ادعای آقابابک که میگفت این جنگجوها از صدر اسلام الگو میگیرن- درسته یا نه؟؟
دوست من آقا رضا
سلام
از زحمتی که کشیدی و نقدی که کردی ممنونم ،هروقت پاسخ هایت تمام شد اعلام کن تا من هم برخی ابهامات و سوالاتی که داشتی را توضیح دهم.
دوست من فقط توضیحی در مورد مساله لحن گفتار دهم،مقصود من این بود که ما یک ادبیات مکتوب داریم و یک ادبیات سخن گفتن ،آنکه میگویند فلانی لفظ قلم صحبت میکنه مربوط به گفتار و نوع سخن گفتن است ،و اما در ادبیات مکتوب نوع لحنی که شما (بتعبیر خودت شوما) بکار میگیری خیلی تناسبی با اینطور گفتارهای علمی و تاریخی ندارد ،غرضم جسارت به ساحت ات نیست ولی معمولا اینگونه نوشتن سبک طنزنویسی و ادبیات طنز است،طنزهای طنز نویس متبحر و خوشمزه ابراهیم نبوی را دیده ای ،اینگونه نوشتن آنطور نوشته ها را تداعی میکند که خیلی تناسبی با این بحثهای دوستانه ندارد ،و خدای ناکرده ما در اینجا قصد مسخره یا تحقیر کردن یکدیگر را که نداریم ،ما میخواهیم تبادل اطلاعات کنیم برای فهم بیشتر ،در عین حال شما آزاد و راحت باش هرطور دوست داری حرف بزن ،تذکر من فقط یک تذکر دوستانه بود و من سعی میکنم به مقصودت توجه کنم.
در مورد منبر ،من قبلا گفته ام من پژوهشگر هستم ،نه منبری ،اگرچه برای اهل منبر مخلص که تبلیغ صحیح دین می کنند احترام قائلم ،اما اینطور نیست که متعصبانه از همه منبریها یا نوع ادبیات و گفتار آنها دفاع کنم.
دوست من ولی اینرا بدان که منبر رفتن برای توده مردم باصطلاح اهل منطق از نوع خطابه است ،و نه قیاس برهانی ،بنابر این تصادفا آنجا نباید قلمبه سلمبه سخن گفت ،در واقع منبر خطابیات و وعظ و تکیه بر مشهورات اخلاقی است ،البته این مطالب را از منبرها و گفتارهای سیاسی تفکیک کن ،من تبلیغ اصل دین ،یعنی بیان اصول عقاید و اخلاق و احکام را میگویم ،و از عربده کشی های سیاسی سخن نمی گویم.
بهر حال خواستم بگویم در منبر نیز نمیشود داش مشدی و لمپن بود ،همانطور که قلمبه سلمبه هم نباید سخن گفت ،بلکه باید با لحن مودبانه و در سطح توده مخاطب سخن گفت.
اما در اینجا نه من روی منبرم نه شما روی منبری ،ما در فضای مجازی اینترنت با هم مرتبطیم ،از طریق نوشتار و نوشتن ،و چنانکه عرض کردم ادبیات مکتوب و نوشتار سبک خاص خود را دارد ،نه باید لفظ قلم و قلمبه نوشت و نه باید لمپن و داش مشدی ،از باب مثال میگویم شما اگر دوستی در منطقه دیگری داشته باشی و بخواهی نامه ای برای او بنویسی ،طبعا ادبیات نوشتن ات با آنچه که در حضور آن دوست با او سخن میگوئی فرق میکند ،این یک عرف است نه اینکه من میگویم ،مثلا در نامه به دوست ات ممکن است تو بگوئی ولی نمی نویسی شوما،می نویسی شما یا تو.
منظور من از آن مقدمه اول این بود ،و من غرض خاصی نداشتم ،امیدوارم بخودت نگرفته باشی.
ضمنا در وسط کلامت چند بار پرسیدی آیت خدا یا نشانه خدا هستی ،دوست من آری من آیت و نشانه خدا هستم ،و نه فقط من آیت الله هستم بلکه شما و همه موجودات زنده و غیر زنده همه آیات و نشانه های خداهستیم ،این بحثهای حاشیه ای را رها کن ،اینها به جوهره گفتگوهای علمی ارتباطی ندارد.
در هرحال من منتظر ختم کلامت هستم ،هروقت مطالبت تمام شد ،بفرما تا من پاسخ دهم.
متشکرم
موفق باشی
سلام آقامرتضی
همونطور که میبینی،حرفام در مورد این موضوعِ آقابابک،بصورت خیلی جمع و جور،تموم شد.
شوما بفرما.
درود بر شما
با اجازه یک سوال
اول اینو بگم من با شما تضاد فکری دارم اما از این مطلبی که در مورد مساله لحن گفتار نوشتید خیلی لذب بردم سرشار از فهم و منطق بود .
و اما سول : من در شناسنامه مسلمانم و هیچ حق انتخابی نداشتم حکم کسی که از دین اسلام بر میگردد چیست ؟
با تشکر
جناب مشیری
درود متقابل بر شما (و نه شوما بتعبیر دوستمان رضا که آنرا تکرار کرد)
من دو سه بار این صفحه را ریفرش کردم متاسفانه کادر ذیل مطلب شما نیامد که ذیل فرمایش شما سوال شما را پاسخ گویم ،بناچار با اجازه شما مطلب را اینجا درج کردم که نزدیکترین محل به مطلب شما بود.
1-از ابراز محبت شما ممنونم،البته من نیز با شما تضاد فکری دارم و اظهار نظرات شما تحت عنوان مشیری را از ابتدا دیده و خوانده ام.
آن مطلب را هم دلسوزانه نوشتم ،البته دوستمان آقا رضا ظاهرا توجه نکردند ،برای اطلاع آقا رضا بگویم که من هم از بچه های خاکی جنوب شهر تهرانم ،و شاید در گفتارهای محاوره ای عامیانه اینگونه سخن گفته باشم ،اما چنانکه عرض کردم ادبیات مکتوب مطلب دیگری است.بگذریم
2-در مورد سوال شما باید عرض کنم ،مکرر این سوال در این سایت مطرح شده است و من هم مکرر توضیح داده ام که مساله ارتداد آنطور که مطرح میشود و مورد طعن قرار میگیرد نیست ،الان بیاد ندارم که ذیل کدام پست های آقای نوریزاد بود ولی سابقا در گفتگوی دوستانه ای با دوستمان جناب کورس قدری در این مورد گفتگو کردیم و من عبارات مرحوم استاد عالیقدر و فقیه یگانه آیت الله منتظری را که آخرین نمونه از اجتهادات و نو آوری های ایشان بود را نقل کردم ،اگر آن پیج را در این سایت پیدا کنید آن گفتگوی فرخنده حاوی نکات دقیق فقهی و حقوقی بود ،البته من نیز اگر آنرا یافتم آنرا دوباره اینجا درج خواهم کرد.
اما دوست عزیز در اینجا مجملا بگویم ،کسی که داخل دیانت اسلام است و بتعبیر شما مسلمان شناسنامه ای است که البته من با این تعبیر مشکلی ندارم لیکن باید دانست کسی که احد الابوین اش مسلمان باشد از نظر نظام حقوقی اسلام مسلمان است که در فقه از آن تعبیر میشود به اینکه اسلام شخص تابع اشرف عمودین است ،عمودین یعنی پدر و مادر ،پس اگر یکی از عمودین انسان مسلمان باشد وی در نظام حقوقی اسلام عنوان مسلمان دارد که دارای احکام و آثار وضعی در باب ارث و محفوظ بودن خون او و مساله نکاح و آثار دیگر است.و یکی از آن احکام نیز مساله ارتداد است که اگر عنوان ارتداد بر مسلمان (بقول شما شناسنامه ای) منطبق شد عنوان مرتد فطری دارد که آثاری بر آن مترتب است ،و اگر غیر مسلمانی مسلمان شد و دوباره برحسب عقیده بازگشت به کفر کرد عنوان مرتد ملی دارد که باز آثار و احکامی دارد.اینها که عرض شد حیثیت حکمی قضیه است.
اما هر حکمی موضوعی دارد باید توجه کرد که آن موضوعی (مرتد فطری یا ملی) که موضوع حکم مرتد فطری یا ملی است چیست؟
نظریه ای است که اگر کسی (مسلمان شناسنامه ای) انکار خدای متعال یا نبوت خاصه پیامبر اسلام یا انکار احکام ضروری اسلام را کرد مرتد فطری است ،و بر حسب روایات حکم او قتل است و همسر او قهرا از او جدا خواهد شد و اموال او بین ورثه او تقسیم خواهد شد.البته توجه کنید که اثبات این موضوع و اجراء آن موکول به محکمه عادلانه شرع است و نه آنکه هرکسی تا چیزی از گفتار شوخی یا جدی در این زمینه ها از کسی شنید حکم به ارتداد او کند ،پس روی این گرایش فقهی هم مساله موکول به محکمه است.
اما این پوسته ماجراست ،و چنانکه عرض شد مرحوم استاد عالیقدر آیت الله منتظری معتقدند ،آن مرتد فطری که موضوع این احکام است ،فرد خاصی است ،و نه هرکس که همانند دکارت فیلسوف فرانسوی در عقاید و آراء خود شک کند و آن شک را زمینه ساز تحقیق و بررسی و پژوهش روشمند کند ،پس اگر کسی در مورد اصول و فروع اسلام دچار شک و شبهه شد و پی جوی بررسی حقیقت شد حکم مرتد را ندارد ،حتی اگر تا آخر عمر نیز در بررسی بود و به نتیجه هم نرسید هنوز حکم اسلام و مسلمانی او استصحاب میشود و آثار خاص مسلمانی بر او بار است.
ایشان بر اساس آیه 72 سوره آل عمران (” وَ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ آمِنُوا بِالَّذي أُنْزِلَ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ وَ اكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ” که مفاد آن این است که: و رویکرد گروهی از اهل کتاب این است که میگویند بیایید ابتدای روز به آنچه که مسلمانان ایمان آورده اند ایمان بیاوریم ،و در آخر روز هم کفر می ورزیم ،تا شاید سایر مسلمانان را نیز از ایمانشان سست کنیم).
معتقدند که مرتد موضوع حکم اعدام و احکام دیگر ناظر به این فرد است ،ملاحظه کنید که این فرد که در این آیه مورد اشاره است در حقیقت پی جوی حقیقت و شک سازنده و حرکت فکری مقبول نیست ،بلکه بصدد بهم زدن نظم جامعه اسلامی است.و از نظر ایشان مرتد موضوع احکام این فرد است و نه مسلمان (بقول شما شناسنامه ای)که نمیخواهد بنحو ارثی و سنتی و به تبعیت آباء و اجداد به اموری معتقد باشد.
موید این مطلب هم این است که در قرآن در بسیاری از آیات مربوط به انبیاء گذشته اینطور آمده است که پیامبران به کافران (غیر معتقدین به خدا) میگفتند چرا بت می پرستید و چرا چنین می کنید؟و کافران در پاسخ می گفتند از رسم و آیین و عقاید آباء و اجداد خویش تبعیت می کنیم ،و قرآن در ذیل اینطور نقل ها مکرر چنین روشی را مذمت کرده است که اعتقاد و ایمان و گرایش انسان تقلیدی و غیر تحقیقی باشد.شواهد در این سنخ آیات زیاد است که برای پرهیز از تطویل از ذکر آنها خودداری میکنم.
بنابر این موضوع مرتد و حکم آن ناظر به فرد یا افرادی است که از روی لجاج و عناد و در عرصه اجتماع به اظهار کفر پرداخته و در صدد بهم زدن نظم اجتماعند ،و نه کسانی که در اصول یا فروع اسلام دچار شک وشبهه شوند و پی جوی بررسی و فهم استدلالی باشند.
من عبارات این فقیه آزاده را در آن موارد نقل و ریفرنس کرده ام ،امیدوارم آنها را بیابید.
به یک نکته هم اشاره کنم که ما درفقه قاعده ای بنام (درء) داریم که مستند به این فاکت روایی است که “الحدود تدرا بالشبهات” یعنی در موارد اجراء حدود اسلامی (که حکم مرتد نیز از حدود است) اگر کوچکترین شبهه ای در ناحیه موضوع پدید آمد و احتمال کوچکی برخلاف آن داده شد ،آن حکم و حد اجراء نخواهد شد ،از باب اهتمامی که شرع در موارد خون و نوامیس داده است.
علیهذا بنظر میرسد که اثبات حکم مرتد فطری که موکول به اثبات در محکمه هم هست بسیار مشکل باشد و وقوع آن نادری خواهد بود،و چنانکه عرض شد فردی که دچار شبهات است و در مسیر تحقیق و بررسی مسائل اصول و فروع است تخصصا از حریم موضوع مرتد خارج است حتی اگر به نتیجه ای نرسد یا حتی به نتیجه خلاف اسلام برسد ،مشروط بر آنکه موضوع آن آیه ای که توضیح داده شد نباشد.
بررسی مطالب آقا رضا و پاسخ به آنرا نیز موکول میکنم به روز تعطیلی سیزده رجب که روز فراغت است.
تشکر از توجه شما
درود بر شما
جناب مرتضی عزیز
ابتدا تشکر و سپاس من را بپذیرد که وقت گذاشتید برای پاسخی کامل اما دوست من به مطالبی که اشاره کردید و مستند به تحقیق و یافته های بود که بطور کامل به آن پرداختید در نظر انسان امروزی کماکان در هاله ای از ابهام است و خود من کم و بیش از مطالبی ارایه فرمودید اطلاع داشتم اما نمی خواستم باور کنم که دینی که مدعی است در قبول آن هیچ اجباری نیست و سرشار از عدل و عدالت زیبایی و مهربانی و همنوع دوستی و انقاق و …. است اینقدر خشن باشد که کسی را به خاطر عقیده حکم به قتل بدهد البته به به این صراحت همانطور که شما اشاره کردید مراحل و تبصره هایی دارد و ثابت کردن آن هم کار ساده ای نیست و مراحل خود را دارد و حاکم عادل را می طلبد که از نظر من کیمیاست اگر هم باشد بعید میدانم عقل سلیم به این داستانها بهایی بدهد حالا صرف نظر از اینکه حقیقی در آن هست یا نیست با داده های عقلی سازگار نیست در واقع این یک نوع دیکتاتوری دینی است به بدترین شکل ممکن ! یعنی میشه نتیجه گرفت که اسلام هیچ حقی برای انسان قایل نیست جز تکلیف ! و متاسفانه راه برای سو استفاده امثال گروهای تروریستی اسلامی و از جمله حکومت پربرکت خودمان بازه ! اصلا یکی می خواد بت پرستی کنه به کسی چه ؟ یکی میخواد بدون داشتن هیچ باور دینی انسان باشه و به انسان بودن افتخار کند حالا ممکنه بفرمایید که پاسخ شما را درست مطالعه نکردم و دارم بیراه میروم ! اما نه بدقت دو بار خواندم دارم باور شخصی خودم را بیان میکنم حالا شاید پاسخ مستند شما برای کسی با ذهنیت دینی قابل هضم باشد اما برای انسان امروزی به این شکل قابل فهم نیست . بازم سپاس از وقتی که گذاشتید .
باور شخصی من
انسان آزاد به دنیا میاد آزاد در اندیشه است آزاد در انتخاب دین است که انتخاب بکند یا نکند نه اینکه هر که دین نداشت سرش را ببرند زن وبچه اش را اسیر کنند اموالش را بگیرند و یک پنجمش را هم بدهند الله مدینه !
سلام آقامرتضی
باشه.بعد ازاین دیگه نمی نویسم “شوما”! من بعد، مینویسم “شما”!! اما گفته باشم که منظورم از “شما” همون شوما هستین. آخه تقصیر من نیست که “شما” هم برای فرد بکار میره و هم برای جمع!!
چشم.منتظر جواب های شما هستم.
اما فرمایش هات در مورد حکم ارتداد، چنگی به دل نزد!
اخوی، شما میگی اگه الان منو بگیرن، حکم ارتداد رو در مورد من اجرا نمیکنن؟؟!! چه با دادگاه و چه بی دادگاه؟
این چیزی که شما میگی(از قول آقای منتظری)،فقط فتوا یا نظر ایشونه و شایدم نظر خیلی های کمِ دیگه.اما همه مون میدونیم که اکثرِ قریب به اتفاقِ آخوندا یا روحانیونِ مسلمون(سنی یا شیعه فرق نمیکنه)،فتوا و نظرشون بر اعدامه!
آره اعدام، بخاطر تغییر عقیده!!
سلام آقا رضا
1-از اینکه بالاخره کلمه “شوما”را از ادبیات مکتوب حذف کردی سپاسگزارم ،اما استدلالت بر ترک آن چنگی بدل نزد ،درست است که کلمه” شما” در فارسی هم به فرد اطلاق میشود و هم به جمع، اما این مجوز نیست که که یک کلمه نامانوس را به زبان فارسی و خصوصا ادبیات مکتوب اضافه کنیم،بلکه شمای خطاب به یکی و شمای خطاب به دو نفر یا بیشتر در جملات بقرینه کلمات دیگر قابل تفکیک و فهم است.باید فارسی را با تکیه بر گفتن و نوشتن و خواندن و کاربرد لغات صحیح آن پاس بداریم.
بگذریم.
2-سوالی کرده بودی ذیل مطلبی تاریخی که دوستی بنام خادم الحرمین مطرح کرده بود ،من مطلب آن دوست را با امکانات نرم افزاری که در اختیار دارم بررسی کردم چنین مطلبی نیافتم ،ایشان هم آنجا فقط نام دو کتاب را ریفرنس کرده بود و جلد و صفحه ای نداشت ،شب گذشته در ذیل پست جدید آقای نوریزاد مطالب دروغ و بی اساسی نسبت به پیامبر و عمر و غیرو مطرح کرده بود و آنرا بکتابی بنام” تجارب الشریعه” اسناد داده بود،که من همانجا نوشتم اصلا این کتاب چیست و کجاست و من با اینکه کارم پژوهش است تاکنون چنین کتابی به این نام ندیده ام ،لطف کنند بگویند این کتاب از کیست و موضوع آن چیست و کجا و کی بطبع رسیده است.
بنظرم میرسد این هم از آن ترفندهای غیر اخلاقی و غیر انسانی است که مطالبی را بهم ببافند و به کتابی جعلی و دروغ نسبت دهند ،غافل از اینکه ما کارمان تحقیق و پژوهش است، و شب و روزمان با کتاب می گذرد و گول این ترفندها را نمی خوریم.
من توصیه میکنم دوستی که بنام خادم الحرمین امضاء میکند و با این مطالب بی اساس میخواهد چهره پیامبر اسلام را خراب کند چنین نکند ،ما انسانیم و باید رفتار و گفتار ما انسانی باشد.
3- من مکرر گفته ام که اینطور نیست که هرگونه عملکرد را در جمهوری اسلامی قبول داشته باشم ، ولی گمان هم نمی کنم این موضوع اعدام برای تغییر عقیده آماری داشته باشد ،آنها میگویند نوعا اعدامها جنبه امنیتی و مبارزه مسلحانه داشته است،یا مربوط به امور قاچاقچی ها بوده است ،البته من همانند استادم مرحوم آیت الله منتظری آن اعدامهای مربوط به عملیات مرصاد را ناروا میدانم و آنرا ناشی از اشتباه حکمی یا موضوعی میدانم و آنرا محکوم میکنم ،ایکاش چنین امری اتفاق نمی افتاد ،سخن در این باب فراوان است ،اما دوست من در مورد خودت ،چرا خیال میکنی با ذکر چند شبهه یا سوال که از روی تفحص و تحقیق و بررسی باشد عنوان مرتد فطری داشته باشی؟
ما اگر بگوییم نیستی شما خودت می خواهی بگویی هستم!؟
البته عرض کردم که حکم آن آیه 72 آل عمران مساله دیگری است که توضیح دادم .
خوب اقا رضا من از صبح مطالعه و یادداشت کرده بودم که بحث قبلی را ادامه دهم که الان با این مطلبت مواجه شدم.
حالا اجازه بده آن بحث را تایپ کنم که من در تایپ ضعیفم و وقت زیادی از من میگیرد.پاسخ سوال جدید دوستم مشیری را هم بعد از درج بحث یهود بنی قریظه خواهم داد
با سپاس
اقای رضا ارجمند
مث اینکه خود شوما هم سوال اصلی را فراموش فرمودید. گفتار اینگونه اغاز شد که مسلمانان بعد از سر بریدن ۹۰۰ ویا ۷۰۰ ویا ۴۰۰ نفر از اسرای تسلیم شده بنی قریظه دختر و به گفته بعضی همسر جوان یکی از روسای این قبیله پدر سوخته را به خیمه و یا اقامتگاه پیامبر خدا (ص) بردند وبه هنگام ورود این بیچاره مث بید مجنون در باد میلرزید وقتی حضرت رسول اکرم (ص) علت انرا جویا شدند ان دختر نگون بخت اسیر گفت که در حین حرکت به طرف خیمه ان حضرت از کنارگودالی عبور کرده است که جسد های سر بریده پدر و برادرش را در ان دیده است و شدت تشنج اضطراب و لرزیدن وی به ان خاطر هست
سوال این بود که با در نظر گرفتن کشت و کشتاری که ان روز صورت گرفته بود و وضعیت روحی ان دختر نگون بخت که همه چیز و همه خانواده خود را در جلوی چشمانش با شمشیر مولا علی علیه السلام گردن زده بودند حضرت رسول اکرم (ص) چطور میتوانستند با ایشان نزدیکی بنمایند؟
بازم سلام داش رضا
در این قسمت به قسمت دوم فرمایشاتت پاسخ میدهم ،یعنی قسمت اصلی ماجرا که آن دوستمون قضایای سوریه را به آن تشبیه کرده بود و این بحثها را پیش آورده بود.
شما در این قسمت در فقره اول اینطور نوشتی :
“”آقا مرتضی
در ادامه جواب دومت و ماجرای قوم بنی قریظه باید بگم:
1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن!!””.
(پایان نقل قول)
ببین آقا رضا اینجا چند نکته هست ،یکی اینکه بنی قریظه نقض عهد کردند یا نکردند،من میگویم نقض عهد کردند ،برای اینکه یکی از مواد قراردادی که با پیامبر امضاء کرده بودند این بود که اگر دشمنی به طرفین قرار داد (مسلمانان و بنی قریظه) هجوم کرد طرفین متعهدند که متحد شده و با آن مهاجم بجنگند،و بنی قریظه به این تعهد عمل که نکردند هیچ ،بلکه بر اساس شواهد تاریخی قصد هجوم به داخل مدینه و از پشت خنجر زدن داشتند که پیامبر پانصد نفر را به مقابله آنان فرستاد و آنان را به قلعه های خود عقب راند،علاوه بر این تاریخ می گوید آنان نقش ستون پنجم و جاسوسی دشمن را بعهده داشتند و وقتی پیامبر و مسلمانان در بیرون مدینه و گرداگرد خندق بزرگی که دور مدینه کشیده بودند و تحت محاصره لشکر بزرگ ده هزار نفری احزاب و مشرکان قرار داشتند و با آنها درگیر بودند اینها در پشت جبهه و در داخل مدینه هم جوسازی و ایجاد جو رعب و نا امیدی و شکست می کردند و هم علاوه بر آن کمک های مالی و غذایی و باصطلاح امروز لوژستیک به آنها می کردند،اینها بنظر شما جرم و نقض عهد نبوده است؟ کمک که باید می کردند نکردند، این خود نقض عهد بود ،در عین حال با وسوسه یکی از روسای یهودیان بنی النضیر که بقول شما در صدد تلافی بودند به عهدنامه پشت کردند بخیال اینکه کار مسلمانان تمام است! و کارهایی را که توضیح دادم انجام دادند،این کلیت ماجرای نقض عهد بنی قریظه بوده است،بنابر روضه خوانی شما برای آنان تحت این عنوان که بابا این بیچاره ها در اردوی مقابل نبودند و با مسلمانان جنگ نکردند،روضه خوانی بی اساس است.
من در اینجا بروش بحثهای گذشته ابتدا فاکت های تاریخی مطالب ذکر شده را از منابع عربی و فارسی می آورم ،پس از آن هم متن کامل آن عهدنامه را میاورم تا ببینی که آن بخشی که من نقل کردم کلی بود و متن کامل بطور مستند چه بود،و همه روضه خوانی های شما در مورد مفاد معاهده نادرست بود و نباید برای یهود ناکث و عهد شکن روضه خواند.
1- یعقوبی در تاریخ خود اینطور نوشته است:
“”جنگ بنى قريظه [1]
سپس بدنبال خندق جنگ بنى قريظه پيش آمد و اينان طايفهاى از جذام برادران نضيرند و گفته مىشود كه يهود شدنشان در روزگار عاديا بن سموئل بود، سپس در كوهى بنام” قريظه” فرود آمدند و بان نسبت داده شدند و بقولى” قريظه” نام نياى آنها است.
ميان اينان و رسول خدا قرار صلحى بود پس آن را شكستند و با قريش پيوستند.
پس سعد بن معاذ و عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير را پيش آنها فرستاد تا پيمان را بيادشان آوردند ليكن پاسخى زشت دادند. پس چون قريش روز خندق در هم شكسته شدند، رسول خدا على را خواست و باو گفت: پرچم مهاجران را بسوى بنى قريظه پيش بر، و گفت: شما را سوگند ميدهم كه نماز عصر را جز در بنى قريظه نخوانيد، و درازگوشى از خود را سوار شد و چون نزديك آنان رسيد على بن ابى طالب او را ديدار كرد و گفت: اى رسول خدا، نزديك مرو! پس گفت گمان ميكنم اينان بد گفتهاند.
گفت: آرى اى رسول خدا، و گفته ميشود كه با اشاره دست چنين و چنان گفت، پس كوه شكافته شد تا او را ديدند و گفت: اى پرستشكنندگان طاغوت، اى روهاى ميمونها و خوكها، خدا با شما بكند و كرد. پس گفتند: اى ابو القاسم تو كه ناسزاگو نبودهاى! پس شرم كرد و به پشت بازگشت، كسى از مهاجران از رسول خدا وانماند و عموم انصار را بازگردانيد پس از بنى قريظه كشت، سپس بقلعهها پناه بردند و رسول خدا چند روزى آنان را محاصره كرد تا بداورى سعد بن معاذ انصارى تن دادند، سعد در حال بيمارى حاضر شد و باو گفتند: بگو اى ابو عمرو و نيكى كن. پس گفت: سعد را آن
هنگام رسيده است كه او را در راه خدا ملامت سرزنشكنندهاى نگيرد آيا بحكم من تن دادهايد؟ گفتند: آرى. [سپس گفت] حكم دادم كه مردان جنگى ايشان كشته شوند و زنان و فرزندانشان اسير گردند و خواستههاشان براى مهاجران باشد نه انصار. پس رسول خدا گفت: لقد حكمت بحكم الله من فوق سبع السماوات،” راستى بحكم خدا از بالاى هفت آسمان، حكم كردى.” سپس آنان را ده ده پيش داشت و گردن زد و شمارهشان هفتصد و پنجاه نفر بود، پس رسول خدا بازگشت و از آنها شش دخترك برگزيد و بر بينوايان بنى هاشم بخش كرد و براى خويش هم يكى از آنان برگرفت كه نامش ريحانه بود. خواستههاى بنى قريظه و زنانشان بخش شد و بخش سواره و پياده اعلام گشت پس سواره دو بخش مىگرفت و پياده يك بخش و اين اول غنيمتى بود كه بخش سواره در آن اعلام شد، و اسبها سى و هشت اسب بودند””.
(تاریخ یعقوبی/ترجمه،ج 1 ص 411)
2-ابن هشام در سیره خود اینطور می نویسد:
“”عهد شكنى يهود بنى قريظة:
پيش از اين گفتيم كه دسته از يهوديان بنام بنى قريظة در مدينه سكونت داشتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از ورود بدان شهر با آنها پيمان دوستى بسته بود و نيز گفتيم كه حيى بن اخطب يكى از بزرگان يهود بنى النضير پس از اخراج آنها از مدينه بمكة رفت و قريش و ساير قبائل را بجنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله تحريك كرد.
در اين هنگام كه قريش با آن سپاه مجهز و لشگر بسيار بمدينه آمدند، حيى بن اخطب براى استمداد از يهود بنى قريظة نيز بدر خانه كعب بن اسد رئيس آنها آمد، كعب بن اسد به پشت درآمد و چون فهميد حيى بن اخطب است در را باز نكرد، حيى داد زد: در را باز كن، كعب گفت: تو مرد ميشومى هستى و براى وادار كردن ما بنقض عهد آمدهاى و من در را بروى تو باز نمىكنم، ما با محمّد پيمان دوستى داريم و در اين مدت جز محبت و وفا چيزى از او نديدهايم.
حيى گفت: واى بر تو اى كعب در را باز كن تا دو كلمه حرف با تو بزنم! كعب پاسخ داد: در را باز نخواهم كرد (و از همان راهى كه آمدهاى باز گرد).
حيى گفت: بخدا باز نكردن در تنها بخاطر اين است كه ميترسى لقمه از نانت بخورم! اين حرف كعب را سر غيرت آورد و در را برويش باز كرد. و چون چشم حيى بن اخطب بكعب افتاد گفت: واى بر تو اى كعب من عزت هميشگى را براى تو آوردهام، يك دريا لشگر بياريت آوردهام! اين سپاه عظيم قريش است كه من بهمراه بزرگانشان بدينجا كشانده و در «مجتمع الاسيال» آنها را فرود آوردهام، و اينها بزرگان غطفان و همدستان و افراد بىشمارشان هستند كه من آنها را آورده تا در «ذنب نقمى» اردو زدهاند، و همه آنها با من هم عهد و هم پيمان شدهاند كه تا محمّد و پيروانش را نابود نكنند از اينجا نروند (اكنون جاى هيچگونه عذرى براى تو نمانده برخيز و با ما همراه شو).
كعب گفت: بخدا اينكه براى من آوردهاى (و بمن پيشنهاد ميكنى عزت هميشگى نيست بلكه) ذلت و خوارى ابدى است، و ابرى بىآب براى من آوردهاى كه بارانش را در جاى ديگر ريخته و فقط رعد و برقى پوچ در آن است. اى حيى ما را بحال خود واگذار، زيرا ما از محمّد جز نيكى و وفا چيزى نديدهايم.
ولى حيى بن اخطب از اين سخنان مأيوس نشد و آنقدر از اين در و آن در سخن گفت تا كعب را قانع كرد كه پيمان محمّد را بشكند و بجنگ با آن حضرت اقدام كند ولى مشروط بر اينكه حيى بن اخطب با آنها در قلعه باشد تا اگر قريش و غطفان كارى از پيش نبردند و بسوى شهر و ديار خود باز گشتند حيى بن اخطب با آنها باشد و بهر سرنوشتى كه بنى قريظه دچار شدند او نيز با آنها شريك باشد! حيى بن اخطب نيز اين شرط را پذيرفت و بدين ترتيب يهود بنى قريظة نيز پيمان خود را شكستند و آمادگى خود را براى جنگ با محمّد باطلاع قريش رساندند.
اين خبر كه برسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سعد بن معاذ رئيس اوس و سعد بن عبادة- رئيس خزرج- را بهمراهى عبد الله بن رواحه و خوات بن جبير فرستاد تا صحت و سقم اين خبر را بررسى كنند، و بآنها فرمود: اگر ديديد خبر راست است هنگامى كه مراجعت كرديد با رمز و اشاره خبر را بمن بگوييد و علنى نگوئيد كه موجب پريشانى و اضطراب سايرين شود ولى اگر ديديد دروغ است و روى همان عهدى كه بسته بودند وفا دارند علنى بگوييد.
وقتى اينان بنزد بنى قريظة آمدند ديدند كار بدتر از آن است كه شنيدهاند و بمحض اينكه سخن از پيمان با رسول خدا بميان آمد زبان بدشنام گشوده و گفتند محمّد كيست؟ ما نه پيمانى با او داريم و نه عهدى، سعد بن معاذ كه مردى غيور و متعصب بود وقتى اين حرف را شنيد زبان ببدگوئى و دشنام آنها گشود، آنها نيز سعد را دشنام گفتند سعد بن عبادة كه چنان ديد رو بسعد بن معاذ كرده گفت كار از اين حرفها گذشته است آرام باش، سپس بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله باز گشته سلام كردند و بدنبال آن گفتند: «عضل و القارة» يعنى اينها نيز مانند دو قبيله عضل و قارة كه نسبت بمسلمانان در رجيع عهد شكنى كردند [1] پيمان خود را شكستهاند رسول خدا صلى الله عليه و آله (براى اينكه مسلمانان دلسرد نشوند) تكبير گفت و فرمود: اى گروه مسلمانان بشارت! در اين وقت بود كه ترس و اضطراب مسلمانان بحدّ اعلا رسيد زيرا دشمن از هر سو آنها را احاطه كرده بود بطوريكه برخى را متزلزل كرد، و نفاق قلبى دستهاى را ظاهر ساخت تا آنجا كه معتب بن قشير- يكى از منافقين- گفت: محمّد بما وعده گنجهاى كسرى و قيصر را ميدهد با اينكه ما از ترس جرئت اينكه براى قضاء حاجت بكنارى برويم نداريم! و اوس بن قيظى حفظ خانههاى خود را بهانه قرار داد و بنزد آن حضرت آمده گفت: يا رسول الله خانههاى ما چون در خارج شهر است امنيت ندارد بما اذن بده براى محافظت آنها برويم …. و امثال اينگونه كلمات كه حكايت از تزلزل و نفاق آنها ميكرد.
و هر چه زمان محاصره طولانىتر ميشد بترس و اضطراب و تزلزل مردم نيز
افزوده مىگشت تا اينكه متجاوز از بيست روز بلكه قريب به يك ماه از توقف مشركين گذشت….. ….. …
….شجاعت عجيب صفيه دختر عبد المطلب و ترس عجيب حسان بن ثابت:
رسول خدا صلى الله عليه و آله چنانچه پيش از اين گفتيم دستور داده بود زنان و كودكان را در قلعهها جا دهند، و هر دسته از آنها در يكى از قلعههاى مدينه جايگير شده بودند از آن جمله صفيه دختر عبد المطلب (عمه رسول خدا صلى الله عليه و آله) بود كه با دسته از زنها در قلعه فارع كه متعلق بحسان بن ثابت شاعر معروف بود جاى داشت.
حسان بن ثابت (با اينكه در سرودن اشعار و مذمت بزرگان قريش بىباك بود ولى) از جنگ و زد و خورد بىاندازه ترسناك بود، از اين رو (چنانچه مورخين گفتهاند رسول خدا صلى الله عليه و آله هميشه او را از جنگ معاف ميداشت، و آن روز) پيش زنان و كودكان در قلعه مانده بود.
يهود بنى قريظة پس از اينكه پيمان خود را شكستند در صدد جنگ برآمده و برخى از آنها لباس جنگ پوشيده بميان شهر آمدند و افرادى را كه سر راه خود ميديدند متعرضشان ميشدند.
صفيه گويد: يكى از يهوديان بنى قريظة بكنار قلعه كه ما در آن بوديم آمد و شروع بگردش بدور آن قلعه كرد تا بلكه راهى بداخل آن پيدا كند و كسى هم نبود كه از او دفاع كند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمين در ميدان جنگ بودند و نمىتوانستند آنجا را رها كرده براى محافظت ما بشهر بيايند، از اين رو من بحسان بن ثابت گفتم: اين يهودى مشغول گردش در اطراف قلعه است، و ممكن است جائى پيدا كند و بداخل قلعه بيايد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و ساير مسلمانان هم كه در برابر دشمن هستند و نمىتوانند بما كمكى بكنند، پس تو از جا برخيز و او را بقتل برسان حسان گفت: اى دختر عبد المطلب خدايت بيامرزد، بخدا تو خود ميدانى كه من مرد اين كار نيستم و كشتن او از عهده من خارج است.
صفيه گويد: اين پاسخ را كه من از حسان شنيدم كمرم را محكم بستم سپس عمودى [1] بدست گرفته از قلعه بزير آمدم و بدان يهودى حمله كردم و با آن عمود او را از پاى درآوردم آنگاه بقلعه باز گشتم و بحسان گفتم: من او را كشتم اكنون تو برخيز و جامه و اسلحهاش را برگير و اگر مرد نبود من خودم اين كار را مىكردم؟
حسان گفت: اى دختر عبد المطلب مرا بجامه و اسلحه او احتياجى نيست مرا بحال خود واگذار (و اين اندازه هم جرئت نكرد از قلعه بيرون آيد).
كمكى كه نعيم بن مسعود در آن موقع حساس بمسلمين كرد
هر روز كه بر محاصره اهل مدينه ميگذشت كار بر مسلمانان سختتر ميشد و اضطراب و وحشت بيشترى از ادامه آن وضع دچار آنان مىگشت در اين موقع حساس يك نفر شخص تازه مسلمان و با نفوذ و محترمى از لشگر دشمن سبب شد كه بفاصله كوتاهى منجر بكوچ كردن قريش گردد و جريان جنگ را بطور غير منتظره اى بنفع مسلمين پايان دهد.
آن شخص نعيم بن مسعود بود كه از رؤساى قبيله غطفان و جزء لشگر قريش بود او در آن وقتى كه كار بنهايت درجه شدت و سختى رسيده بود خود را برسول خدا صلى الله عليه و آله رسانده و عرض كرد: يا رسول الله من مسلمان شدهام ولى قوم من از اين جريان اطلاعى ندارند اكنون هر خدمتى از من ساخته باشد انجام ميدهم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: تو يك نفر بيش نيستى ولى اگر بتوانى بوسيلهاى ميان لشگر دشمن اختلاف بينداز زيرا نيرنگ در جنگها بكار رود، نعيم بن مسعود از آنجا يكسر بنزد بنى قريظه كه سابقه رفاقتى با آنها داشت بيامد و بآنها گفت:
اى بنى قريظه دوستى مرا نسبت بخود دانستهايد و از خصوصيتى كه من با شما دارم بخوبى آگاهيد؟ گفتند: آرى ما نسبت بدوستى و وفادارى تو معتقد هستيم و از هر گونه اتهامى مبرّا هستى.
نعيم گفت: (آمدهام تا بشما بگويم) كه قريش و غطفان مانند شما نيستند، زيرا اينجا شهر شما است، زن و بچه و دارائى شما همه در اين سرزمين است، و نمى- توانيد از اينجا بجاى ديگرى برويد ولى قريش و غطفان تنها براى جنگ با محمّد
باينجا آمدهاند. و دارائى و زن و بچه آنها در جاى ديگرى است، اينها اگر توانستند كه دستبردى ميزنند و غنيمتى بدست ميآورند و از فرصت بنفع خود استفاده ميكنند و اگر نتوانستند و اوضاع را تاريك ديدند بشهرها و بلاد خود مراجعت مىكنند و شما را در اين شهر در برابر اين مرد تنها ميگذارند، و آن وقت است كه شما نيروى مقاومت با او را نداريد، بنابر اين تا عدهاى از بزرگان قريش و غطفان را بعنوان گروگان نگيريد و ببودن آنها در نزد خود مطمئن نشويد اقدام بجنگ با محمّد نكنيد.
بنى قريظه گفتند: مصلحت در همين كارى است كه تو گفتى و بايد آنرا انجام داد.
از آن سو بنزد قريش آمده بابو سفيان و ساير سران آنها گفت: شما از دوستى و صميميت من نسبت بخود آگاهيد و ميدانيد كه مرا با محمّد كارى نيست، و اكنون خبرى شنيدهام كه روى دوستى با شما خود را موظف دانستم كه آنرا باطلاع شما برسانم ولى بايد پيش خودتان مكتوم بماند.
گفتند: مطمئن باش كه بكسى نخواهيم گفت.
نعيم گفت آگاه باشيد كه يهوديان از شكستن پيمان خود با محمّد پشيمان شدهاند و براى جبران اين كار نزد محمّد فرستاده و براى او پيغام دادهاند كه ما از كار خود پشيمان شدهايم آيا اگر ما نيرنگى بزنيم و گروهى از بزرگان قريش و غطفان را بعنوان گروگان بگيريم و تسليم تو كنيم تا آنها را گردن بزنى، آنگاه با تو همدست شويم تا بقيه را از بين ببريم در اين صورت از ما راضى ميشوى و عهد شكنى ما را ناديده ميگيرى؟ محمّد در پاسخشان گفته است: آرى، و اين پيشنهاد را از ايشان پذيرفته است.
و از اين رو اگر بنى قريظة كسى بنزد شما فرستادند و خواستند تا افرادى را از شما بعنوان گروگان بگيرند مبادا قبول كنيد و كسى را بدست آنها بسپاريد! از آنجا بنزد قبيله خود غطفان آمد و بآنها گفت: اى گروه غطفان شما قوم و قبيله و عشيره من هستيد و هيچكس پيش من محبوبتر از شما نيست و گمان ندارم نسبت بمن بد گمان باشيد؟ همگى پاسخ دادند: چنين است كه ميگوئى و ما نسبت بتو هيچگونه سوء ظنى نداريم، گفت: پس بايد آنچه ميگويم پنهان داريد و جائى افشا نكنيد، گفتند: چنان كنيم اكنون بگو چه مطلبى دارى؟
نعيم آنچه را بقريش گفته بود بآنها نيز گفت و آنها را از تسليم افرادى از خود بعنوان گروگان بيهود بنى قريظة بر حذر داشت.
تفرقه در ميان دشمن:
از آنجا كه خدا ميخواست تدبير نعيم بن مسعود در تفرقه دشمن بىاندازه مؤثر واقع شد، و در شبى كه مصادف با شب شنبه بود ابو سفيان عكرمة بن ابى جهل را باتفاق چند تن از سرشناسان قريش و غطفان بنزد يهود بنى قريظة فرستاد و براى آنها پيغام داد كه ما نمىتوانيم زياد در اين شهر بمانيم، اسبان و شتران ما دارند هلاك ميشوند و بيش از اين توقف براى ما ممكن نيست، از اين رو آماده باشيد تا فردا همگى حمله را شروع كنيم و كار محمّد را يكسره كنيم.
بنى قريظه در جواب آنها گفتند: فردا كه شنبه است و ما در چنين روزى بهيچ كارى دست نميزنيم، و از اين گذشته تا چند تن از بزرگانتان را بعنوان گروگان بما ندهيد ما اقدام بجنگ نميكنيم، زيرا ممكن است جنگ ادامه پيدا كند و كار را بر شما سخت كند و شما نتوانيد مقاومت كنيد و بشهر و ديار خود برگرديد و ما را در برابر اين مرد تنها بگذاريد، و آن وقت است كه ما نيروى جنگ با او را نداريم! فرستادگان ابو سفيان كه برگشتند و پاسخ يهود را باطلاع قريش و غطفان رساندند اينان گفتند: بخدا نعيم بن مسعود نصيحت خوبى بشما كرد و سخنش راست بود، از اين رو براى بنى قريظة پيغام فرستادند كه بخدا ما يك نفر هم گروگان بشما نميدهيم اگر خواستيد كه آماده جنگ باشيد و گر نه ما گروگان نميدهيم.
يهود كه اين سخن را شنيدند گفتند: بخدا نعيم بن مسعود نصيحت خوبى بما كرد و حقيقتى را بما گوشزد كرد، اينان ميخواهند جنگ را شروع كنند تا اگر بتوانند دستبردى بزنند و از فرصت استفاده كنند و اگر نتوانستند ما را تنها گذارده و بسوى بلاد خويش فرار كنند، از اين رو براى قريش و غطفان پيغام دادند بخدا سوگند تا افرادى را بعنوان گروگان بما ندهيد ما اقدام بجنگ نخواهيم كرد (بدنبال اين پيغامها و تفرقه و اختلافى كه ميان دشمن افتاد) خداى تعالى نيز باد را توأم با سرماى سختى بر آنها مسلط كرد (تا يكسره تصميم آنها را بكوچ كردن قطعى ساخت) باد و طوفان در آن شب غوغا كرد، ديگها را برگرداند، خيمه ها را از جا كند، (آتشى بجا نگذارد و همه را خاموش كرد، و خلاصه آنها را بستوه آورد).
مأموريت حذيفة بن يمان:
خبر اختلاف و تفرقه ميان دشمن كه باطلاع رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت حذيفة را طلبيد و او را مأمور ساخت تا چون شب شود بميان لشگر دشمن برود و از وضع و تصميم آنها رسول خدا صلى الله عليه و آله را با خبر سازد.
گويند: روزى مردى از اهل كوفه بحذيفة بن يمان گفت: راستى شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدهايد و با او مصاحبت داشتهايد؟ گفت: آرى، مرد كوفى گفت:
رفتار شما با آن حضرت چگونه بود؟ حذيفة گفت: تا جائى كه در وسع و طاقت ما بود فرمانبردارى داشتيم.
مرد كوفى گفت: بخدا اگر ما آن حضرت را ديده بوديم او را بر دوش خود سوار ميكرديم و نمىگذارديم روى زمين راه برود.
حذيفه گفت: اى مرد بخدا ما در جنگ خندق نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم و چون شب شد آن حضرت قدرى از شب را نماز خواند آنگاه بسوى ما متوجه شده فرمود: كيست كه برود و ببيند اينان چه ميكنند و برگردد- و از اينكه فرمود برگردد معلوم بود كه برميگردد- و هر كس كه اين كار را انجام دهد من از خداى تعالى ميخواهم تا او را در بهشت رفيق من گرداند! سرما و گرسنگى و ترس چنان شديد بود كه حتى يك نفر هم جواب آن حضرت را نداد، رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چنان ديد مرا صدا زد، من چارهاى نداشتم جز اينكه پاسخ او را بدهم از اين رو برخاسته بنزد آن حضرت رفتم، فرمود: اى حذيفه در ميان اينان (لشگر دشمن) برو و ببين چه ميكنند، و مبادا كارى ديگر انجام دهى تا اينكه بنزد ما مراجعت كنى! حذيفه گويد: من خود را بميان لشگر قريش رساندم ديدم باد و سرما هنگامه برپا كرده ديگى و آتشى بجاى نگذارده، خيمه و چادرى سر پا نمانده در اين ميان ابو سفيان را ديدم كه بپاخاست و پيش از آنكه شروع بسخن كند گفت:
هر يك از شما نگران باشد كه پهلوى او بيگانه نباشد.
حذيفه گويد: من (براى اينكه شناخته نشوم پيشدستى كردم و) دست مردى كه در كنارم نشسته بود گرفتم و پرسيدم: تو كيستى گفت: فلان
سپس گفت: اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شتری براى ما باقى نگذارد و همگى هلاك شدند، و از آن سو يهود بنى قريظه هم بمخالفت با ما برخاستند و بما خيانت كردند، باد و طوفان هم كه مىبينيد چه ميكند نه ديگى بر سر بار گذارده و نه آتشى بجاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده (بيش از اين ماندن ما در اينجا صلاح نيست و هم اكنون) بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم، اين را گفت و (از عجلهاى كه داشت) بر شتر خويش كه زانويش را هنوز باز نكرده بود سوار شد و با تازيانه بر او زد كه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جا برخاست و ابو سفيان همانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد.
حذيفه گويد: اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله بمن نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همانساعت من بخوبى مىتوانستم ابو سفيان را با تير از پاى درآورم.
حذيفه بيش از اين تأمل نكرد و بسوى رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت، گويد:
هنگامى رسيدم كه آن حضرت كسائى را بر دوش افكنده و مشغول نماز بود، و چون مرا بديد در زير آن كساء در كنار پاى خود خوابانيد و چون سلام نماز را داد جريان را بعرض او رساندم.
طولى نكشيد كه قبيله غطفان نيز وقتى فهميدند قريش حركت كردهاند از مدينه كوچ كردند، و چون صبح شد همه آنها رفته بودند و كسى از آنها بجاى نمانده بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با مسلمانان بشهر باز گشتند، و لباس جنگ را از تن بيرون كردند.
غزوه بنى قريظة (سال پنجم هجرت)
چون ظهر همانروز شد جبرئيل در حاليكه عمامه از استبرق بر سر داشت و سوار بر استرى بود كه روى زينش پارچه از ديبا افتاده بود بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفت يا رسول الله! آيا اسلحه را بر زمين گذاردى؟ فرمود: آرى، جبرئيل گفت: ولى فرشتگان هنوز اسلحه را زمين نگذاردهاند، و هم اكنون از تعقيب لشگر قريش و همدستانشان بر مىگردند، و خداى عز وجل دستور فرمايد تو نيز بسوى بنى قريظه حركت كنى، و من از جلو ميروم تا زلزله در قلاع ايشان بيندازم.
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد ندا در دادند كه: هر كس مطيع و فرمانبردار خدا و رسول است نماز عصر را در بنى قريظه بجاى آورد.
و بدنبال اين دستور ابن ام مكتوم را در مدينه منصوب فرمود و با مسلمانان بسوى قلاع بنى قريظه حركت كرد، و پرچم را بدست على بن ابى طالب داد و او را با گروهى از پيش فرستاد، على بن ابى طالب تا پاى قلعههاى بنى قريظه آمد و خشمگين از نزد آنها باز گشت زيرا سخنان زشت و ناروائى نسبت برسول خدا صلى الله عليه و آله از ايشان شنيد. و در راه برسول خدا صلى الله عليه و آله برخورده بآنحضرت عرض كرد: يا رسول الله شما باين مردم خبيث نزديك نشويد. فرمود: چرا؟ مثل اينكه سخنان زشتى از ايشان شنيدهاى؟ عرض كرد: آرى، فرمود: اگر مرا ببينند از آن سخنان خوددارى مىكنند، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديك قلعههاى آنها رسيد ايشان را مخاطب ساخته فرمود: «اى برادران بوزينه (و اى بوزينه صفتان) چگونه خداوند شما را خوار كرد و عذاب خود را بر شما نازل كرد»؟
در پاسخ آن حضرت گفتند: اى ابا القاسم تو كه مرد نادانى نبودى! افراد مسلمان تا آخر شب همگى خود را از مدينه برسول خدا صلى الله عليه و آله رساندند و محاصره بنى قريظه شروع شد و بيست و پنج روز محاصره ايشان بطول انجاميد تا بالاخره بتنگ آمده ناچار بتسليم شدند.
و در آن شبى كه فرداى آن روز تسليم شدند كعب بن اسد- بزرگ آنها- يهود مزبور را جمع كرده گفت: اى گروه يهود مىبينيد كه ما در چه وضعى قرار گرفتهايم اكنون يكى از سه پيشنهاد مرا بپذيريد:
يا اينكه از دين او پيروى كرده و مسلمان شويد و شما هم ميدانيد كه او پيغمبر است و در كتابهاى خود هم آنرا خواندهايد، و اگر اين كار را بكنيد از اين پس در امن و آسايش زندگى خواهيد كرد و خود و اموال و زن و بچهتان نيز محفوظ خواهد ماند؟ گفتند: ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد و از تورات دست بردار نيستيم گفت: پس بيائيد تا اين زن و بچه را بدست خود بكشيم كه خيالمان از اسارت اينها آسوده باشد، آنگاه شمشيرهاى خود را بدست گرفته از قلعهها بيرون بريزيم و بمحمد و يارانش حمله كنيم، پس اگر هلاك شديم كه ترسى از اسارت زن و بچه نداريم، و اگر پيروز شديم كه بعد هم ممكن است زن و بچه پيدا كرد؟ گفتند:
چگونه اين بيچارگان را بكشيم! و زندگى پس از آنها براى ما چه لذتى دارد؟
گفت: حال كه اين دو پيشنهاد را نپذيرفتيد پس بيائيد امشب كه شب شنبه است و خيال محمّد و يارانش از ما آسوده است بآنها شبيخون بزنيم شايد آنها را تار و مار كنيم؟ گفتند: چگونه شنبه خود را خراب كنيم و كارى كه پيشينيان ما نكردهاند ما اقدام بچنين كارى بكنيم؟
كعب كه اين سخنان را از آنها شنيد گفت:
تا بحال يك نفر شما از روى تدبير و عقل كار خود را انجام نداده است.
حكميت سعد بن معاذ درباره بنى قريظة:
هنگامى كه بنى قريظة تسليم شدند قبيله اوس بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفتند: يا رسول الله اينها در مقابل خزرج هم پيمانان ما بودهاند، و همانطور كه در باره يهود بنى قينقاع بخاطر خزرج ارفاق كردى درباره اينان نيز بخاطر ما ارفاق كن.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حاضريد يك نفر از قبيله اوس درباره ايشان حكم كند؟ گفتند: آرى، فرمود: سعد بن معاذ [1] درباره ايشان حكم كند و هر چه او حكم داد ما همانطور رفتار ميكنيم آنها پذيرفتند و بدنبال سعد كه در خيمه «رفيدة» جاى داشت رفتند.
و رفيدة نام زنى بود از قبيله اسلم كه در مسجد خيمه زده بود و خود را براى مداواى مجروحين و زخميهاى مسلمانانى كه كسى را نداشتند آماده كرده بود، هنگامى كه در جنگ خندق سعد بن معاذ تير خورد رسول خدا صلى الله عليه و آله بقبيلهاش فرمود: او را بخيمه رفيده ببريد تا بهمين نزديكيها من بعيادتش خواهم آمد، و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حكميت بنى قريظة را بسعد سپرد قبيلهاش بنزد او آمده متكائى براى او تهيه كردند و بر الاغى سوارش كرده بسوى قلعههاى بنى قريظة حركتش دادند، و در راه از او ميخواستند كه درباره آنها ارفاق كند و حكم مساعدى بدهد و باو ميگفتند: رسول خدا اين كار را بتو واگذار كرده تا نسبت بآنها نيكى كنى … و امثال اين سخنان را تكرار ميكردند.
بالاخره سعد كه ديد هر كس بنحوى سفارش آنها را ميكند و تقاضائى دارد سكوت خود را شكست و گفت: براى سعد روزى فرا رسيده كه در راه خدا از كسى واهمه نكند و سرزنش و ملامت مردم او را از حق منحرف نسازد.
اين سخن سعد از نيت قلبى او و تصميمى كه درباره حكم خود داشت پرده برداشت و بهمين جهت بعضى از آنهايى كه همراه سعد بودند و اين سخن را شنيدند بميان بنى عبد الاشهل آمدند و با اينكه هنوز سعد حكمى نكرده بود و بقلعههاى بنى قريظة نرسيده بود بآنها گفتند: مردان بنى قريظه كشته شدند.
هنگامى كه سعد بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد آن حضرت رو بمسلمانها كرده فرمود: برخيزيد و بنزد بزرگ خود برويد- و معلوم نشد كه مقصود آن حضرت همه حاضرين از مسلمانان بودند يا انصار تنها- بالجمله آنها بنزد سعد آمده و پيش از آنكه وارد مجلس رسول خدا صلى الله عليه و آله شود باو گفتند: اى ابا عمرو همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله تعيين سرنوشت بنى قريظة را بتو محول كرده تا تو درباره ايشان حكم كنى! سعد گفت: با خدا عهد ميكنيد كه هر چه من حكم كردم بپذيريد؟ گفتند: آرى.
آنگاه متوجه سمتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا نشسته بود شده گفت: كسانى هم كه اين طرف هستند حكم مرا قبول دارند- و اينكه آن حضرت را بالخصوص مخاطب قرار نداد روى احترامى بود كه از آن حضرت كرد-؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرى، سعد گفت: پس من حكم ميكنم كه مردانشان كشته شوند و اموالشان تقسيم شود، و زنان و كودكانشان باسارت مسلمانان درآيند! رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى سعد آنچه حكم خدا در بالاى هفت آسمان بود درباره اينها بهمان حكم كردى.
ابن هشام گويد: خود يهود بنى قريظة نيز بحكميت سعد بن معاذ راضى شدند و جهتش اين بود كه در ايام محاصره روزى على بن ابى طالب در برابر سپاه مسلمين ايستاد و فرياد زد: اى سپاه ايمان (حمله افكنيد) سپس خود با زبير بن عوام پيش رفته و فرمود: بخدا يا امروز مانند حمزة شربت شهادت را مينوشم و يا وارد قلعه اينها ميشوم! يهود (كه اين تصميم را از دلاور معروف اسلام ديدند) گفتند: ما بحكم سعد بن معاذ راضى هستيم.
بالجمله رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد آنها را بمدينه بياورند و در خانه (زنى بنام كيسة) دختر حارث- كه از قبيله بنى النجار بود- زندانى كنند، سپس ببازار مدينه آمد و دستور داد در آنجا گودالهائى كندند آنگاه مردانشان را كه ششصد يا هفتصد نفر بودند- و برخى تا نهصد نفر هم گفتهاند- دسته دسته آوردند، و در كنار آن گودالها گردن زدند.
و هنگامى كه حيى بن اخطب را آوردند رو برسول خدا صلى الله عليه و آله كرده گفت بخدا سوگند هيچگاه از دشمنى با تو خود را سرزنش نكرده (و پشيمان نشدهام) ولى هر كس از يارى خدا دست برداشت بالاخره خوار ميشود، سپس رو بمردم كرده گفت: اى مردم از فرمان خدا باكى نيست اين سرنوشتى بود كه خدا بر بنى اسرائيل مقدر كرده بود [1].
بدين ترتيب مردان ايشان كشته شدند، و زنان و كودكانشان باسارت درآمدند تنها يك زن از آنها بود كه او را نيز بجرم اينكه سنگى بر سر خلاد بن سويد انداخته و او را كشته بود قصاص كرده و او را كشتند.
عايشه گويد: پيش از آنكه آن زن را بقتل برسانند در نزد من نشسته بود و با من صحبت ميكرد و با اينكه ميدانست در همانحال مردانشان دسته دسته در بازار كشته ميشوند بخنده و گفتگوى با من مشغول بود كه ناگاه او را باسم صدا زدند، او پاسخ داد: منم. از او پرسيدم: براى چه تو را ميخواهند؟ گفت: ميخواهند مرا بكشند! پرسيدم: براى چه؟ گفت: بخاطر جرمى كه كردهام، سپس او را بردند و گردنش را زدند. عايشه هر وقت اين داستان را تعريف ميكرد ميگفت: بخدا خيلى براى من شگفتآور بود و هرگز فراموش نميكنم كه آن زن با اينكه ميدانست او را ميكشند چگونه با خيالى آسوده با من گفتگو ميكرد و آنطور شادان و خندان بود.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 2 ص 158-179).
3-ابن خلدون در تاریخ خود می نویسد:
“”. اما بنى قريظه در غزوه خندق با قريش همدست شدند و چون مسلمانان پيروز شدند رسول خدا (ص) بيست و پنج شب آنان را در محاصره گرفت تا به فرمان او گردن نهادند، تا آنگاه كه اوس از آنان شفاعت كرد و گفتند كه اينان را به ما ببخش چنانكه بنى قينقاع را به خزرج بخشيدى. رسول خدا (ص)، سعد بن معاذ را كه مجروح در مسجد بود حكم قرار داد.
او در جنگ خندق مجروح شده بود، سعد آمد پيامبر (ص) پرسيد درباره اينان چه حكم مىكنى؟
سعد گفت: اى رسول خدا، گردنشان را بزن و زن و فرزندشان را به اسارت ببر و پيامبر گفت، چنانكه خداوند از فراز هفت آسمان حكم كرده بود. آنگاه همه را كشتند و شمارشان ميان ششصد تا نهصد تن بود.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 341)
باز ابن خلدون مینویسد:
“” بنى قريظه با رسول خدا (ص)، پيمان داشتند. ولى حيى نزد آنان آمد و به نقض پيمان ترغيبشان كرد. آنان نيز پيمان خود شكستند و با احزاب همداستان شدند و اين خبر به پيامبر رسيد. او سعد بن معاذ و سعد بن عباده و خوات [1] بن جبير و عبد الله بن رواحه را فرستاد تا خبرى گيرند، ديدند كه غدر آشكار كردهاند. سعد بن معاذ آنان را دشنام داد- زيرا بنى قريظه حليفان او بودند- و همه بازگشتند.
پيامبر (ص) به ايشان گفته بود كه اگر به راستى پيمان شكسته بودند، خبر آن را به كنايه به او گويند، تا در ميان مردم فاش نشود. چون باز آمدند، گفتند: اى رسول خدا (ص)، عضل و قاره. و اين اشاره به غدر اين دو قبيله بود با اصحاب رجيع. پيامبر دانست كه پيمان شكستهاند.””.
(تاریخ ابن خلدون/ترجمه ج 1 ص 425).
4-شمس الدین ذهبی تاریخ نویس مشهور در کتاب معروف تاریخ الاسلام در مورد غزوه بنی قریظه می نویسد:
“”غزوة بني قريظة
و كانوا قد ظاهروا قريشا و أعانوهم على حرب رسول الله صلّى الله عليه و سلّم. و فيهم نزلت وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظاهَرُوهُمْ من أَهْلِ الْكِتابِ من صَياصِيهِمْ 33: 26 [2] الآيتين.
قال هشام، عن أبيه، عن عائشة رضي الله عنها قالت: لما رجع رسول الله صلّى الله عليه و سلّم من الخندق و وضع السّلاح و اغتسل أتاه جبريل و قال: وضعت السّلاح؟ و الله ما وضعناه، اخرج إليهم. قال: فأين [3]؟ قال: هاهنا.
و أشار إلى بني قريظة. فخرج النّبيّ صلّى الله عليه و سلم””.
ترجمه: ذهبی میگوید بنی قریظه همان قوم یهودی ساکن مدینه بودند که (در ماجرای خندق) از قریش پشتیبانی کردند و به آنها در جنگ بر علیه رسول الله کمک کردند و این آیه در شان آنان نازل شد که :””وَ أَنْزَلَ الَّذينَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مِنْ صَياصيهِمْ وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَريقاً تَقْتُلُونَ وَ تَأْسِرُونَ فَريقاً “”.الاحزاب/26
(تاریخ الاسلام ذهبی ج 2 ص 307).
به تعبیر” ظاهروا “و “اعانوهم” در عبارت ذهبی توجه کنید،مظاهره در لغت عرب یعنی پشت به پشت هم دادن،و اعانوهم هم بمعنی اعانه و یاری رساندن است که شامل کمک های مالی و جاسوسی و ایجاد تزلزل و غیرو میشود،مضافا اینکه بگزارش ابن هشام در پشت صحنه در مدینه اقدام نظامی کردند که موفق نشدند.
نکته دیگر تعبیر قرآن است که در آیه شریفه 26 احزاب بگزارش ذهبی ،تعبیر آیه “و انزل الذین طاهروهم” است یعنی این خدا بود که یهود(بنی قریظه) را که از مشرکان مهاجم پشتیبانی کرده بودند(ظاهروهم) از فراز قلعه های خود فرود آورد.
همین ذهبی در همان ماخذ در باره نحوه حکمیت سعد بن معاذ پس از تسلیم شدن بنی قریظه می نویسد:
“”قال موسى بن عقبة: قال رسول الله صلّى الله عليه و سلّم حين سألوه أن يحكّم فيهم رجلا: اختاروا من شئتم من أصحابي؟ فاختاروا سعد بن معاذ، فرضي بذلك رسول الله صلّى الله عليه و سلّم، فنزلوا على حكمه.””
(تاریخ الاسلام ذهبی ج 2 ص 315)
ترجمه:
موسی بن عقبه می گوید :بنی قریظه وقتی تسلیم شدند خود گفتند که پیامبر مردی را در باره آنها به حکمیت بپذیرد، پیامبر به آنها گفت هرکدام از اصحاب مرا که خواستید اختیار کنید ،و بنو قریظه هم سعدبن معاذ را انتخاب کردند(سعد از قبیله اوس بود که متحد بنی قریظه بود) و پیامبر نیز این حکمیت را پذیرفت ،پس از آن بنوقریظه تسلیم حکم سعدبن معاذ شدند.
5-بلاذری در فتوح البلدان ماجرای بنوقریظه را چنین بتصویر کشیده است:
“”اموال بنو قريظه
گويند: رسول الله (ص) شبهايى از ذو القعده و چند شب از ذو الحجه سال پنجم را به محاصره بنو قريظه پرداخت و حصار ايشان پانزده شبانه به درازا كشيد. آنان از جمله كسانى بودند كه در غزوه خندق بر ضد رسول الله (ص) اعانت كرده بودند، كه آن غزوه احزاب بود. سپس به داورى وى تن در دادند و سعد بن معاذ اوسى بر ايشان داورى كرد و حكم چنين داد كه هر كه تراش تيغ بر او جارى شده [1] كشته شود و زنان و كودكان به اسارت در آيند و اموالشان ميان مسلمانان بهر گردد. پس رسول الله (ص) آن را تنفيذ كرد و گفت همانا حكم به رأى خداوند و رسول او دادى.
عبد الواحد بن غياث از حماد بن سلمه و او از هشام بن عروه و او از پدر خويش و او از عائشه روايت كرد كه رسول الله (ص) چون از جنگ احزاب فارغ شد، به مكان شستشوى درآمد تا تن خود بشويد، پس جبرئيل نزد او آمد و گفت يا محمد سلاح جنگ باز كرديد و ما هنوز سلاح خود زمين ننهادهايم، به جنگ بنو قريظه بشتاب.
عائشه گفت اى رسول الله، من او را از خلال در بديدم و غبار بر سرش نشسته بود.
عبد الواحد بن غياث از حماد بن سلمه و او از ابو جعفر خطمى و او از عمارة بن خزيمه و او از كثير بن سائب روايت كرد كه بنو قريظه بر پيامبر (ص) عرضه شدند و هر كه از ايشان به سن احتلام رسيده يا بر عانهاش موى دميده بود، كشته شد و آن كه به احتلام نرسيده يا عانه وى نروئيده بود، رها شد.
وهب بن بقيه از يزيد بن هارون و او از هشام و او از حسن روايت كرد كه گفت حيى بن اخطب با رسول الله (ص) عهد كرد كه احدى را به ضد او يارى ندهد و خداى را بر آن كفيل گرفت. پس چون او و پسرش را روز قريظه بياوردند رسول الله (ص) گفت همانا كه كفالت به نيكى انجام گرفت، سپس بفرمود تا خود و فرزندانش را گردن زنند.
بكر بن هيثم از عبد الرزاق و او از معمر روايت كرد كه گفت از زهرى پرسيدم آيا بنو قريظه زمينى داشتند؟ گفت: قطعا، و رسول الله (ص) آن را ميان مسلمانان به سهام تقسيم كرد. حسين بن اسود مرا حكايت كرد كه يحيى بن آدم از ابو بكر بن عياش و او از كلبى و او از ابو صالح و او از ابن عباس نقل كرد كه رسول الله (ص) اموال بنو قريظه و خيبر را ميان مسلمانان قسمت كرد. ابو عبيد قاسم بن سلام از عبد الله بن صالح كاتب ليث و او از ليث بن سعد و او از عقيل و او از زهرى روايت كرد كه رسول الله (ص) بنو قريظه را در محاصره گرفت تا به حكميت سعد بن معاذ رضا دادند و او حكم به قتل مردان و بردگى زنان و كودكان و تقسيم اموالشان داد.
تعداد كشتگان بين چهار صد تا نهصد نفر روايت شده است.
(فتوح البلدان بلاذری/ترجمه ص 33).
6- و بالاخره واقدی در المغازی می نویسد:
“”ابو ايّوب بن نعمان از قول پدرش برايم نقل كرد كه گفته است: حيىّ بن اخطب ضمن راه به ابو سفيان بن حرب و قريش گفته بود: قوم من بنى قريظه همراه شما خواهند بود، و ايشان هفتصد و پنجاه جنگجويند كه اسلحه فراوانى هم دارند. چون به نزديكى مدينه رسيدند ابو سفيان به حيىّ گفت: نزد قومت برو و از ايشان بخواه تا پيمان خود را با محمد برهم بزنند.
حيىّ به راه افتاد و پيش بنى قريظه آمد. و پيامبر (ص) هنگامى كه به مدينه آمده بودند با بنى قريظه و بنى نضير و ديگر يهوديانى كه در مدينه بودند مصالحه فرموده بودند كه آنها نه عليه آن حضرت باشند و نه او را يارى دهند. و هم گفتهاند كه قرار بر اين بوده است كه اگر از يهود كسى به جنگ پيامبر بيايد، اين يهوديان پيامبر را يارى دهند. و آنها طبق همان شرايطى كه ميان
اوس و خزرج متداول بوده است، در مدينه مقيم باشند.
و هم گفتهاند كه: حيىّ از محل ذى الحليفه راه خود را برگردانده و منطقه عصبه را پيمود تا خود را به كعب بن اسد برساند. كعب كسى بود كه از طرف بنى قريظه پيمان را امضا كرده بود.
محمد بن كعب قرظى در اين مورد چنين گفته است: حيىّ بن اخطب مردى شوم بود، هم بنى نضير را به بدبختى افكند و هم قريظه را به كشتن داد، و دوست مىداشت كه بر آنها رياست و فرماندهى داشته باشد. كسى كه در قريش شبيه به او بود، ابو جهل بن هشام بود.
چون حيىّ پيش بنى قريظه آمد، ايشان او را در خانه خود نمىپذيرفتند و اين كار را خوش نداشتند. اولين نفرى كه حيىّ او را ديد غزّال بن سموئيل بود و به او گفت: خبرى برايت آوردهام كه از محمد راحت خواهى شد! اين قريش است كه به وادى عقيق فرود آمدهاند و غطفان هم به محل زغابه رسيدهاند. غزّال در پاسخ او گفت: سوگند به خدا، بدبختى روزگار را براى ما آوردهاى! حيىّ به او گفت: چنين مگو! سپس بر در خانه كعب بن اسد رفت و در زد.
كعب او را شناخت و گفت: ديدار حيىّ مرا چه سود، مردى شوم كه قوم خود را به بدبختى افكند، و اكنون هم از من مىخواهد كه پيمان شكنى كنم. گويد: حيىّ دوباره در را كوبيد. كعب گفت:
تو مرد شومى هستى! قوم خود را چنان بد بخت كردى كه همه را به هلاك افكندى، از محله ما بر گرد كه تو هلاك من و قوم مرا اراده كردهاى. حيىّ از بازگشت خوددارى كرد. كعب گفت: اى حيى، من با محمد قراردادى دارم، و پيمانى بستهام و جز راستى چيزى از او نديدهام، به خدا سوگند كه او هيچ پيمانى را رعايت كرده است. حيىّ گفت: واى بر تو! من براى تو درياى بيكران و عزت روزگار را آوردهام، قريش را همراه همه سران و بزرگان ايشان آوردهام، كنانه را در منطقه رومه فرود آوردهام، و غطفان را هم همراه همه سران و بزرگانشان آوردهام، و در زغابه به طرف نقمى [1] فرود آمدهاند. اينها اسبان زياد و شتران فراوان همراه دارند، عدد اين سپاه ده هزار، و شمار اسب ايشان هزار است، و سلاح فراوان دارند، و محمد از اين جملهها جان بدر نمىبرد. همگى آنها پيمان بستهاند كه مراجعت نكنند مگر اينكه محمد و همراهانش را درمانده سازند. كعب گفت: واى بر تو! به خدا قسم خوارى روزگار را و ابرى را كه فقط رعد و برق دارد و بارانى در آن نيست براى من آوردهاى. و حال آنكه من غرقه درياى بيكرانى هستم و نمىتوانم كه خانه خود را ويران سازم، مخصوصا كه همه مال و ثروت من هم همين جاست و زنان و كودكان خرد سالم همراه من اند، از پيش من برگرد كه مرا به آنچه آوردهاى نيازى نيست.
حيىّ گفت: واى بر تو! بگذار با تو صحبت كنم. كعب گفت: بهر حال من انجام دهنده اين كار نيستم. حيىّ گفت: مىدانم كه از ترس نان و خورشت در را نمىگشايى كه مبادا من از آن بخورم، ولى تعهد مىكنم كه دست خود را در ظرف غذاى تو وارد نكنم. كعب از اين حرف ناراحت شد و در را گشود، و حيىّ بر او وارد شد، و مرتب در باغ سبز به كعب نشان داد تا او ملايم شد و به حيىّ گفت: امروز را برگرد، تا من با سران يهود مشورت كنم. حيىّ گفت: آنها همه كارهاى پيمان را به تو واگذار كردهاند، و تو براى ايشان تصميم مىگيرى. و شروع به اصرار كرد به طورى كه او را از عقيده خود برگرداند. كعب به او گفت: من در كمال كراهت كارى را كه تو مىخواهى عهدهدار مىشوم و مىترسم كه محمد كشته نشود، و قريش به سرزمين خود برگردند، تو هم به خانه و زندگى خود بر مىگردى و من در گود باقى مىمانم و با همراهانم كشته خواهيم شد. حيىّ گفت: به توراتى كه در روز طور سينا بر موسى نازل شده است، سوگند ياد مىكنم كه اگر محمد در اين هجوم كشته نشود، و قريش و غطفان هم پيش از آنكه او را از پاى درآورند مراجعت كنند، من با تو در حصارت درآيم تا آنچه كه بر سر تو خواهد آمد بر سر من هم بيايد.
كعب پيمانى را كه ميان او و رسول خدا (ص) بود شكست و حيىّ نامهاى را كه به فرمان پيامبر (ص) نوشته بودند خواست و آنرا پاره كرد و چون آن كار را انجام داد، دانست كه كار بالا خواهد گرفت و به جنگ و خونريزى منتهى خواهد شد.
حيىّ از خانه كعب بيرون آمده و نزد مردم بنى قريظه كه گرد خانه جمع شده بودند آمد و اين خبر را به ايشان داد. زبير بن باطا گفت: اين مايه هلاك يهود است! قريش و غطفان برخواهند گشت و ما را همراه اموال و فرزندانمان در خانههايمان رها مىكنند، و هرگز نيروى ما به محمد نمىرسد. از اين پس نه يك مرد يهودى راحت خواهد خوابيد، و نه يك زن يهودى در مدينه مىتواند اقامت كند.
كعب بن اسد به دنبال پنج نفر از رؤساى يهود فرستاد كه زبير بن باطا، نبّاش بن قيس، غزّال بن سموئيل، عسقبة بن زيد و كعب بن زيد بودند. و موضوع حيىّ را با ايشان در ميان گذاشت و گفت: حيىّ گفته است كه به سوى او بر مىگردد و با او در حصار خواهد بود، تا هر چه به كعب مىرسد به او هم برسد. زبير بن باطا گفت: حالا چه احتياجى است به اينكه وقتى تو كشته مىشوى حيىّ هم با تو كشته شود؟! گويد: كعب سكوت كرد، و آنها به او گفتند: ما دوست نمىداريم كه انديشه و رأى تو را نادرست بخوانيم يا با تو مخالفت كنيم، ولى حيىّ كسى است
كه شومى او را مىدانى. و كعب بن اسد بر كارى كه كرده بود پشيمان شد. ولى چون خداوند متعال اراده هلاك ايشان را فرموده بود، آنچه مىبايست پيش آمد””.
(المغازی ،واقدی/ترجمه ص 340-343)
اینها اجمالا منابع فارسی و ترجمه های تواریخ معتبر در این قضیه بود ،البته من بهمین مقدار اکتفا کردم ،و دیگر منابع عربی اینها را ریفرنس نکردم.
و اما میرسیم به متن موافقت نامه مابین پیامبر و
با پوزش از خوانندگان و آقا رضا
من مطلب را تمام کرده بودم ،نمیدانم چطور شد که دنباله مطلب تا پایان موقع ارسال پرید ،ممکن است در اثر طولانی بودن مطلب چنین اتفاقی افتاده باشد ،بجهت خستگی ناشی از تایپ ناچارم از همین قسمت که از نقل متن معاهده پیامبر و یهود آغاز میشود را در فرصت دیگری با تکیه به حافظه و در جواب به فقرات ابهامات آقا رضا ارسال کنم.البته این قسمت دیگر نقل قول تاریخی ندارد و فقط حاوی نقل متن توافق نامه پیامبر با یهود است باضافه چند سوال پایانی آقا رضا
با پوزش
بنام خدا
دنباله مطلب را پی میگیرم،عبارتی که ناقص ماند و مابقی آن در اثر اختلالات اینترنتی از بین رفت این بود:
و اما میرسیم به متن موافقت نامه مابین پیامبر و قبایل ساکن در مدینه اعم از اوس و خزرج و یهودیان اعم از بنی النضیر و بنی قینقاع و بنی قریظه ،ابتدا متن کامل نعهد نامه پیامبر با این گروهها را بزبان عربی از کتاب “السیره النبویه” ابن هشام آورده پس از آن ترجمه کامل آنرا از کتاب “زندگانی محمد” که ترجمه همان سیره ابن هشام است ذکر می کنم ،تا معلوم شود که پیامبر و یهود چه تعهداتی نسبت به یکدیگر را امضاء کردند و سه قبیله یهودی بر اساس نقلهایی که قبلا ریفرنس شد چه تعهداتی را نقض کردند،و مجازاتهایی که بر نقض عهد در متن قرار داد بود چه بود،تا معلوم شود که پیامبر اسلام هیچ نقض عهدی نسبت به آنان انجام نداد،و با آنان بصلح بود ،تا اینکه خود آنها نقض عهد کردند و مطابق قرار داد امضاء شده خود را بهلاکت انداختند.
متن عربی این قرارداد چنین است :
“” (كتابه صلى الله عليه و سلم بين المهاجرين و الأنصار و موادعة يهود):
قال ابن إسحاق: و كتب رسول الله صلى الله عليه و سلم كتابا بين المهاجرين و الأنصار، وادع فيه يهود و عاهدهم، و أقرّهم على دينهم و أموالهم، و شرط لهم، و اشترط عليهم:
بسم الله الرحمن الرحيم، هذا كتاب من محمد النبيّ صلى الله عليه و سلم، بين المؤمنين و المسلمين من قريش و يثرب، و من تبعهم، فلحق بهم، و جاهد معهم، إنهم أمة واحدة من دون الناس، المهاجرون من قريش على ربعتهم [2] يتعاقلون،
بينهم، و هم يفدون عانيهم [1] بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو عوف على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم [2] الأولى، كلّ طائفة تفدي عانيها [1] بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو ساعدة على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو الحارث على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو جشم على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو النجّار على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو عمرو بن عوف على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو النّبيت على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و بنو الأوس على ربعتهم يتعاقلون معاقلهم الأولى، و كلّ طائفة منهم تفدي عانيها بالمعروف و القسط بين المؤمنين، و إن المؤمنين لا يتركون مفرحا [3] بينهم أن يعطوه بالمعروف في فداء أو عقل. و أن لا يحالف مؤمن مولى مؤمن دونه، و إن المؤمنين المتقين على من بغى منهم، أو ابتغى دسيعة [5] ظلم، أو إثم، أو عدوان، أو فساد بين المؤمنين، و إن أيديهم عليه جميعا، و لو كان ولد أحدهم، و لا يقتل مؤمن مؤمنا في كافر، و لا ينصر كافرا على مؤمن، و إن ذمة الله واحدة، يجير عليهم أدناهم، و إن المؤمنين بعضهم موالي بعض دون الناس، و إنه من تبعنا من يهود فان له النصر و الأسوة، غير مظلومين و لا متناصرين عليهم، و إنّ سلم المؤمنين واحدة، لا يسالم مؤمن دون مؤمن في قتال في سبيل الله، إلا على سواء و عدل بينهم، و إن كلّ غازية غزت معنا يعقب بعضها بعضا، و إن المؤمنين يبيء بعضهم على بعض بما نال دماءهم في سبيل الله، و إن المؤمنين المتقين على أحسن هدى و أقومه، و إنه لا يجير مشرك مالا لقريش و لا نفسا، و لا يحول دونه على مؤمن، و إنه من اعتبط [1] مؤمنا قتلا عن بيّنة فإنه قود به إلا أن يرضى ولىّ المقتول، و إن المؤمنين عليه كافة، و لا يحلّ لهم إلا قيام عليه، و إنه لا يحلّ لمؤمن أقرّ بما في هذه الصحيفة، و آمن باللَّه و اليوم الآخر، أن ينصر محدثا و لا يؤويه، و أنه من نصره أو آواه، فان عليه لعنة الله و غضبه يوم القيامة، و لا يؤخذ منه صرف و لا عدل، و إنكم مهما اختلفتم فيه من شيء، فان مردّه إلى الله عزّ و جلّ، و إلى محمد صلى الله عليه و سلم، و إن اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إن يهود بنى عوف أمّة مع المؤمنين، لليهود دينهم، و للمسلمين دينهم، مواليهم و أنفسهم، إلا من ظلم و أثم، فإنه لا يوتغ [2] إلا نفسه، و أهل بيته، و إن ليهود بنى النجّار مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى الحارث مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى ساعدة مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى جشم مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى الأوس مثل ما ليهود بنى عوف، و إن ليهود بنى ثعلبة مثل ما ليهود بنى عوف، إلا من ظلم و أثم، فإنه لا يوتغ إلا نفسه و أهل بيته، و إن جفنة بطن من ثعلبة كأنفسهم، و إن لبني الشّطيبة مثل ما ليهود بنى عوف، و إن البرّ دون الإثم، و إن موالي ثعلبة كأنفسهم، و إن بطانة [3] يهود كأنفسهم، و إنه لا يخرج منهم أحد إلا بإذن محمد صلى الله عليه و سلم، و إنه لا ينحجز على ثار جرح، و إنه من فتك فبنفسه فتك، و أهل بيته، إلا من ظلم، و إن الله على أبرّ هذا [4]، و إن على اليهود نفقتهم و على المسلمين نفقتهم، و إن بينهم النصر على من حارب أهل هذه الصحيفة، و إن بينهم النصح و النصيحة، و البرّ دون الإثم، و إنه لم يأثم امرؤ بحليفه، و إن النصر للمظلوم، و إن اليهود ينفقون مع المؤمنين ما داموا محاربين، و إن يثرب حرام جوفها لأهل هذه الصحيفة، و إن الجار كالنفس غير مضارّ و لا آثم، و إنه لا تجار حرمة إلا باذن أهلها، و إنه ما كان بين أهل هذه الصحيفة من حدث أو اشتجار يخاف فساده، فانّ مردّه إلى الله عزّ و جلّ، و إلى محمد رسول الله صلى الله عليه و سلم، و إن الله على أتقى ما في هذه الصحيفة و أبرّه [1]، و إنه لا تجار قريش و لا من نصرها، و إن بينهم النصر على من دهم يثرب، و إذا دعوا إلى صلح يصالحونه و يلبسونه، فإنهم يصالحونه و يلبسونه، و إنهم إذا دعوا إلى مثل ذلك فإنه لهم على المؤمنين، إلا من حارب في الدين، على كلّ أناس حصّتهم من جانبهم الّذي قبلهم، و إن يهود الأوس، مواليهم و أنفسهم، على مثل ما لأهل هذه الصحيفة. مع البر المحض؟ من أهل هذه الصحيفة. قال ابن هشام: و يقال: مع البرّ المحسن من أهل هذه الصحيفة. [2] و إن الله على أصدق ما في هذه الصحيفة و أبرّه، و إنه لا يحول هذا الكتاب دون ظالم و آثم، و إنه من خرج آمن، و من قعد آمن بالمدينة، إلا من ظلم أو أثم، و إن الله جار لمن برّ و اتقى، و محمد رسول الله صلى الله عليه و سلم “”.
(السیره النبویه/لابن هشام ج 1 ص 501-504)
ترجمه فارسی متن معاهده پیامبر و مهاجرین و انصار و یهود ساکن مدینه:
“”عهد نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مهاجر و انصار و قرارداد با يهود:
(پيامبر گرامى اسلام براى اينكه جلوى خرابكارى يهود و تحريكات دشمنان اسلام را در مدينه بگيرد قراردادى تدوين كرد كه بنا بگفته مورخين محكمترين پايه پيشرفت آئين مقدس اسلام با همين قرارداد ريخته شد، و ضمنا نبوغ فكرى رهبر عاليقدر اسلام را در تشكيل امت واحد و تنظيم امور مردمى مختلف العقيدة بثبوت ميرساند).
و اين قرارداد را رسول خدا صلى الله عليه و آله براى مهاجر و انصار تدوين فرمود كه در آن پيمانى هم با يهود بسته و آنها را در دين خود آزاد گذارد و اموالشان را محترم دانسته شرائطى براى آنها مقرر فرمود.
و اينك متن قرارداد:
بنام خداوند بخشاينده مهربان، اين نامهايست از محمّد پيامبر خدا ميان مؤمنان و مسلمانان قريش و يثرب و كسانيكه از آنان پيروى كرده و بآنها پيوستند و با آنان كارزار ميكنند: كه اينان همگى امت واحدى هستند، و مانند ساير مردم نيستند مهاجرين قريش بر رسوم خويش باقى بمانند و ميان خود خونبهائى كه بدانها تعلق ميگيرد بپردازند، و فديه اسيران خود را به نيكى و برابرى ميان مؤمنان تقسيم كنند، و بنى عوف نيز رسم خود را در خونبها و فديه حفظ كنند و هر طائفه فديه اسيران خود را بين مؤمنان به نيكى و برابرى تقسيم كنند، و هم چنين بنو ساعدة و بنو حارث، و بنو جشم و بنو نجار و بنو عمرو بن عوف و بنو النبيت و بنو أوس بايد رسم خود را حفظ كرده و خونبهاى خود را بپردازند و فديه اسيران خود را به نيكى و برابرى بين مؤمنان تقسيم كنند.
مؤمنان نبايد شخص عيالمند و قرضدارى را بحال خويش واگذارند و بنيكى فديه و خونبهاى او را ميان خويش بپردازند.
مؤمنان نبايد با مؤمن ديگرى كه برده است بدون اطلاع مولايش پيمانى ببندند.
مؤمنان پرهيزكار بايد بر ضد آن كس كه طغيان كند يا بر عليه ايشان دسيسه كند يا در صدد ظلم و تعدى برآيد، يا ميان مؤمنان فتنه و فسادى كند قواى خود را بطور دسته جمعى بكار برند اگر چه آن شخص از فرزندان خود ايشان باشد.
هيچ مؤمنى نبايد مؤمن ديگرى را بجاى شخص كافرى بكشد يا كافرى را بر ضد مؤمنى يارى كند.
عهد و پيمان خدا يكى است و كوچكترين فرد مسلمان ميتواند چيزى را از جانب ساير مسلمانان تعهد كند. مؤمنان همه با هم دوستند و كارى بديگران ندارند از يهود نيز هر كس پيروى ما را بكند از يارى و همراهى و برابرى ما برخوردار خواهد شد، نه بدو ظلم شود و نه مسلمانان بر ضد او كسى را يارى كنند.
صلح و سازش مؤمنان يكى است، و هيچ مؤمنى بدون موافقت مؤمن ديگرى وارد صلح نشود جز بر اساس مساوات و عدالت. و جنگجويان هر طائفهاى كه بكمك ما وارد جنگ شوند بايد تمام افراد جنگجوى آنان وارد شوند (و چنان نباشد كه جنگ را بعهده يك دسته خاصى از خود بگذارند) مؤمنان در خونى كه از ايشان در راه ميريزد ذمهدار يك ديگرند.
بهترين راه و محكمترين طريقه همان است كه مؤمنان پرهيزكار برآنند و هيچيك از مشركان حق ندارد مالى يا شخصى از قريش را در پناه خود گيرد و از تسلط مؤمنى بر آن جلوگيرى كند، هر كه مؤمنى را بىجهت بكشد و قتل بر او ثابت شود بايد كشته شود مگر آنكه اولياء مقتول (بگرفتن ديه) راضى شوند و مؤمنان همگى بر ضد او هستند، و جز قيام بر ضد او كارى برايشان روا نيست.
هر مؤمنى كه بمندرجات اين پيماننامه اقرار كرد و بخدا و روز جزا ايمان دارد نبايد شخص خلافكار و بدعتگذارى را يارى كند و يا او را پناه دهد، و چنانچه او را يارى كند و يا پناه دهد در روز قيامت مورد لعنت و غضب خدا واقع شود و توبه و فديه از او پذيرفته نخواهد شد.
و هر گاه شما در امرى اختلاف پيدا كرديد بايد بدانيد كه مرجعتان در حل آن اختلاف خدا و رسول او محمّد صلى الله عليه و آله ميباشد.
هر گاه يهود بيارى مؤمنان در جنگى داخل شدند بايد مخارج جنگ را نسبت بسهم خود بپردازند.
يهود بنى عوف با مؤمنان مانند يك ملت و امت هستند، (با اين تفاوت) كه يهود پيرو دين خود و مسلمانان هم تابع دين خود باشند، و در اين حكم تفاوتى ميان خودشان و بندگانشان نيست مگر آن كس كه ستم كند و مرتكب جرم و گناهى شود كه در اين صورت خود و خانوادهاش را بهلاكت خواهد انداخت.
يهود بنى النجار و بنى حارث و بنى ساعدة و بنى جشم و بنى اوس و بنى ثعلبة همه مانند يهود بنى عوف در حكم يك امتند مگر آن كس كه ظلم كند و يا مرتكب جرم و گناهى شود كه در اين صورت خود و خاندانش را بهلاكت انداخته.
طائفة جفنة نيز كه تيرهاى از ثعلبة هستند در حكم آنها هستند.
يهود بنى شطيبة نيز مانند يهود بنى عوفند و با آنها بنيكى رفتار شود و همانا نيكى غير از بدى است.
غلامان بنى ثعلبة نيز در حكم خود آنهايند. نزديكان و خاندان يهود نيز در حكم خود آنها هستند و هيچكس از زمره ايشان خارج نشود جز با اذن و اجازه محمّد صلى الله عليه و آله و خون كسى (بىجهت) پايمال نشود، و هر كه ديگرى را غافلگير كرده و خونش بريزد و بالش دامنگير خود و خانوادهاش خواهد شد مگر آن كس كه ستمديده باشد كه در اين صورت خدا بدان رضايت خواهد داد.
يهود و مسلمانان هر كدام در جنگ عهدهدار مخارج خود هستند، و كسانيكه بر ضد نامبردگان در اين عهد نامه بجنگ برخيزد هر يك از يهود و مسلمانان بايد ديگرى را در جنگ با آنان كمك و يارى دهند، و فيما بين آنها نصيحت و خير خواهى برقرار باشد، و بجاى بدى و گناه نيكى باشد، و هيچكس بهم سوگند خود بدى نكند و همه يار و مددكار مظلوم باشند.
يهوديان تا زمانى كه بكمك مسلمانان در جنگند مخارج جنگ را با هم بپردازند. براى پيروان اين قرارداد شهر يثرب (مدينه) منطقه امن و حرم ميباشد همسايه هر كس مانند خود اوست زيان و بدى نبايد باو برسد، و هيچكس را جز با اجازه كسانش نمىتوان پناه داد، و اگر ميان پيروان اين قرارداد مشاجره و نزاعى روى دهد كه ترس آن باشد مبادا منجر بفساد گردد مرجع حل آن خداى عز وجل و محمّد پيامبر اوست، و خدا بمندرجات اين قرارداد راضى و خوشنود است.
بقريش و يارانشان نبايد پناه داد، پيروان اين قرارداد بايد در دفع كسى كه بشهر يثرب حمله كند يار و مددكار هم باشند، اگر مؤمنين آنها را بصلح دعوت كنند و آنان بپذيرند مسلمانان نيز بر طبق آن عمل كنند، و اگر آنان مسلمانان را بصلح دعوت نمايند مؤمنين هر كدام بسهم خود آنرا بپذيرند مگر آن كس كه در باره دين جنگ كند.
يهود اوس و غلامانشان نيز از حقوق و مزاياى نامبردگان در اين قرارداد بهرهمند خواهند بود و با آنان به نيكى رفتار خواهد شد، و هر كه كارى انجام دهد نتيجهاش عايد خود او خواهد شد، و خدا بدرستترين وجهى بمندرجات اين قرار داد راضى و خوشنود است.
اين قرارداد از ستمكار و مجرم حمايت نمىكند، هر كس (از نامبردگان در اين قرارداد) كه از شهر مدينه خارج شود و يا در شهر بماند در امان است مگر ستمكار و جنايتكار، و خدا و محمّد پيامبر او پناه نيكوكاران و پرهيزكاران ميباشند””.
(زندگانی محمد/ترجمه سیره ابن هشام ج 1 ص 334-337).
مفاد این قرار داد روشن است و اینکه تعهدات یهود چه بوده است ،از جمله اینکه آنان در صورت حمله دشمنان به مدینه می بایستی به مسلمانان کمک می کردند،که نه تنها نکردند ،بلکه تعهد نامه را نقض کرده و با مشرکان همداستان شدند،و علاوه بر کمک غذائی در پشت صحنه و در داخل مدینه اقداماتی ایذائی انجام دادند و محل قلعه زنان و کودکان مدینه را بخطر انداختند که تفصیل آن از کتب معتبر تاریخی نقل شد.
با توجه به نکات فوق اکنون می پردازم به پاسخ بقیه سوالات و اشکالات آقا رضا.
در قسمت دوم از ایرادت و اشکالاتت خطاب به من اینطور نوشتی:
“”1. در مورد جنگ احزاب یا خندق و محاصره مدینه و … صحبت کردی. گفتی که:
+ … قوم بنی قریظه (نقض عهد) کردن! و بهمین خاطر (پس از جنگ- پیامبر تصمیم به گوشمالی و ریشه کن کردن توطئه های احتمالی دیگر این قبیله ناکث یعنی بنی قریظه گرفت و قلعه های مستحکم آنان را مورد محاصره قرار داد)+
حاجی جون-توی همون تاریخی که تو بهش استناد میکنی- اومده که این بدبختا اصلن توی این جنگ شرکت نداشتن و بهیچ کدوم از طرفا کمک نکردن. نقض عهد این بیچاره ها این بوده که به کمک مسلمونا نیومدن. واقعن این نقض عهده که رییس یه قبیله بگه که ما نمی خوایم جنگ کنیم و طرف هیچ کدوم رو نمی گیریم!!
همونطور که گفتم و خودتم نوشتی- بعد از پایانِ این جنگ بود که پیامبر و مسلمونا رفتن و دخلِ این بیچاره ها رو درآوردن. اگه اونا تویِ این جنگ بودن- همونجا ترتیبشون داده میشد و نیازی نبود که بعدن بخوان برن و خدمتشون برسن””.
(پایان نقل قول).
پاسخ این مطلب دیگر الان روشن شده است و نیازمند توضیح بیشتری نیست که بنی قریظه نقض عهد کردند و با مشرکان همدست شدند،در ریفرنسهایی که داده شد معلوم شد که آنها طبق قرار داد می بایست هنگام هجوم دشمن با پیامبر همراه می شدند که این کار را نکردند ،حیی با اخطب با کعب رئیس بنی قریظه صحبت کرد و آنها را همراه کرد،و کمک های مالی و جاسوسی و حرکات پشت صحنه آنان در داخل مدینه بتفصیل ذکر شد،بنابر این همه این کارها نقض مفاد قرار داد بود ،شما نگو این بیچاره ها که شمشیر نکشیدند و توی جنگ نبودند! بله این بیچاره ها توی جبهه نیامدند یا فرصت نیافتند، ولی این بیچاره ها نقض مفاد عهد نامه کردند،که مطابق قرار داد نقض قرار داد بمعنی هدر بودن خون آنها بوده است،البته معلوم است که انسان عاقل اقدام به هلاکت خویش نمی کند ،لیکن مساله این است که اینها گول سخنان و وعده های کعب و بزرگی لشکر مشرکان را خوردند،و بخیال خویش گفتند کلک محمد کنده است و ما هم از شر او خلاص می شویم ،من توصیه می کنم دوباره ریفرنسهای مربوط به بنی قریظه خوانده شود و کارهای آنان مقایسه شود با متن قرار دادی که با پیامبر داشتند.
در فقره دوم خطاب بمن نوشتی :
“”2. نوشتی:
+ … پیامبر با پیغامهایی خواستار تسلیم بی قید و شرط آنان شد ،لیکن نوشته اند که آنان نه تنها تسلیم نشدند بلکه …+
آره آقا مرتضی- منم مث تو ناراحتم. اینا چقد آدمای بدی بودن! بجای اینکه در جواب پیغامهای پیامبر- بیان و مثِ بچۀ آدم تسلیمِ بدونِ قید و شرط بشن- رفتن توی قلعه هاشون و شروع کردن به دفاع!
آی آدمای زبون نفهم- تقصیر خودتونه. اگه حرف حسابو گوش میکردین و تسلیمِ کامل میشدین- همه چی حل بود!! درست مث اون قبیله های دیگه””.
(پایان فرمایشات آقا رضا)
پاسخ این است که خوب بله وقتی نقض عهد کردند،پیامبر از طرف خدا مامور به حمله به آنان شد و آنها را محاصره کرد تا مطابق قرار داد مجازاتشان کند،خوب دوست من همه این ابراز احساسات تو ناشی از این است که فرض را این گرفته ای که آنان بیگناهند،در حالیکه اینطور نبود ،و شما هنگام نوشتن این جملات احساسی متن قرار داد را نخوانده بودی ،اکنون دوباره به ریفرنسها و مفاد قرار داد توجه کن تا این احساسات بیجا را ترک کنی.
در فقره سوم باز خطاب بمن اینطور نوشتی:
“”3. ای نشانۀ خدا(راستی آیت اله هستی؟)- چیزی توی این مایه نوشتی:
+… بعد از تسلیم شدن این قبیله- برخی از قبیلۀ اوس وساطت کردن که مث اون دوتا قوم دیگۀ یهود – به این قبیله هم اجازه داده بشه که جونشون رو بردارن و از مدینه خارج بشن.
… اما از اونجایی که پیامبر سابقۀ عهد شکنی این سه قوم رو دیده بود و (جامعه مسلمین را ایمن نمی دید که آن عهد شکنان باز با مشرکان متحد شده و ریشه اسلام را برکنند، بنابر این این پیشنهاد را نپذیرفت). بعدش جمعی پیشنهاد حکمیت کردن که پیامبر با این کار موافقت کرد و اینجوری شد که بنی قریظه خودشون (سعدبن معاذ) رو برای حکمیت تعیین کردن و… +
من از شما سوال میکنم. راست وحسینی جواب بده.
پیامبری که بخاطر امنیتِ جامعۀ مسلمین- با اخراج و بیرون کردنِ این قوم مخالف بود و فک میکرد که (حشر= پراکنده کردن=اخراج کردن=فراری دادن) این قبیله درست نیست و برای جامعۀ مسلمین مشکل ایجاد میکنه- چه جور شد که با (حکمیت) موافقت کرد؟؟
میدونی که. نتیجۀ (حکمیت) میتونست هر چیزی باشه! مثلن اینکه: اینا گناهی نکردن و باید همونجا بمونن. و یا اینکه: اصلن مسلمونا باید به اونا خسارت بدن. و یا هر (حکم) دیگه.
شوما بفرما- چطور شد که پیامبر (اون پیشنهاد) رو قبول نکرد ولی (این پیشنهادِ ریسک دار) رو قبول کرد؟؟
غیر از اینه که نتیجۀ (حکمیت) از قبل مشخص بوده؟ و معلوم بوده که قراره چه حکمی صادر بشه””.
(پایان نقل قول)
پاسخ این است که ای نشانه خدا آقا رضا!
این مطالب ناشی از عدم مطالعه و رجوع به تاریخ بوده است ،الان که منابع را برایت ذکر کردم باید فهمیده باشی که پیامبر مامور به مجازات آنها شد و آنها را محاصره کرد و بعد از پانزده روز که دیدند تاب ندارند با رفت و آمدهایی که شد قبول کردند که تسلیم حکم پیامبر شوند ،عذر می خوام آقا رضا شما کاسه داغتر از آش نشو ،چون خود بنی قریظه می دانستند که تخلف از قرار داد کرده اند ،وگرنه در قلعه های خود مخفی نمی شدند،پیامبر هم قصد مجازات آنان را داشت ،اما با اصرار بیش از حد اوسیان که متحد اینان بودند ،و به پیشنهاد اوسیان یا خود یهود(هردو مورد در تاریخ هست) سعد بن معاذ را به حکمیت پذیرفتند،حال اگر پیامبر ارفاقی کرده باشد و به احترام اوسیان اینرا پذیرفته باشد،چرا شما بعد از 1400 سال رضایت نمیدهی؟!شما که آقا رضائی!ضمنا باید توجه کنی که این طور وساطت و حمایت کردن ها جزء لاینفک جامعه آنروز عربستان بوده است ،و من و شما باید ذهن خودمان را ببریم در آن فضاهای آنروز و مسائل را حلاجی کنیم ،نه با ذهنیت های امروزی،دقت کردی؟
اینهم که گفتی نتیجه حکمیت از قبل معلوم بوده ازکجا میگویی؟ اولا پیامبرقصد قتل آنها را داشت ،اما با اصرار اوس حکمیت مطرح شد ،و در حکمیت بقول تو دو طرف نزاع ابتدا تعهد می کنند که حکم هرچه گفت بپذیرند،و یهود و پیامبر قبول کردند ،اما دوست غزیز در این ماجراها اصلا سعد حضور نداشت ،سعد در جنگ خندق جراحت شدیدی برداشته بود ،و در خانه بستری بود ،دنبال او فرستادند و چنانکه خواندیم در راه هم اوسیان بعکس تصور تو در حال دوپینگ با او بودند و توصیه می کردند که مثلا حکم قتل آنها را ندهد،وقتی سعد آمد بدون اینکه کسی به او بگوید چه حکمی کن ،بتشخیص خودش چنین حکمی کرد،پس حکم از اول معلوم نبود ،این ادعای شماست که بیدلیل هم هست.
در فقره چهارم اینطور پرسیدی که :
“”4. اخوی جان- من اینجا رو دیگه کپ کردم. نفهمیدم که چی شد؟
شوما نوشتی که (سعدبن معاذ) بعد از انتخاب شدن برای (حکمیت)- از دو طرف نزاع پیمان گرفت و …
+… از آنجائیکه با غدر و پیمان شکنی و عداوت آن گروه با اسلام و پیامبر کاملا آشنا بود ،حکم کرد که همه مردان جنگجوی آن قبیله بقتل برسند،و زنان و فرزندان و پیرمردان آنها به اسارت مسلمین در آیند. +
((این جمله عینن نوشتۀ خودته. من عینِ جمله ت رو نوشتم تا لطف کنی در موردش توضیح بدی!))
میتونی توضیح بدی که منظورت چیه از اینکه نوشتی: چون سعد با غدر و پیمان شکنی و… بنی قریظه (کاملن آشنا بود)- حکم کرد که …. !!
واقعن که خیلی جالبه!. کاملن پیداست که داور چقدر بیطرفه! چه داوری ای کرده و چه حکم جالبی داده!! همۀ مردان رو (نه فقط جنگجویان) غیر از پیرها رو (بکشین)! زنان و کودکان و … (اسیر) مسلمونا بشن.!! (حکمیت) یعنی همین””.
(پایان نقل قول).
دوست من آقا رضا من که نگفتم این جملات را توی تاریخ نوشته اند ،این تحلیل من است از ذهنیت سعد ،بالاخره انسان عاقل وقتی تصمیم به قول یا فعلی می گیره ،یک سلسله مقدمات و مبادی در ذهن اش هست که کاری را می کند ،دیمی که نباید کاری کرد،من تحلیلم از ذهنیت سعد این بود و می توان گفت سعد اصلا با توجه به متن تعهد نامه که خون متخلف و ناقض عهد را هدر کرده بود این حکم را کرد،ولی در هر صورت درست که سعد صحابی پیامبر بود و مورد تایید او ،اما در عین حال یکی از بزرگان و معتمدان و ریش سفیدان قوم اوس بود که متحد یهود هم بودند،و چنانکه عرض شد سعد را بناگهان حکم کردند و با زحمت به آنجا آوردند،و او حکم کرد.
امیدوارم با این توضیحات از حالت کپ خارج شده باشی.
در فقره پنجم نوشتی:
“”5. ای نشانۀ خدا
راستش این سوال ذهنم رو درگیر کرده! و اونم اینه که: توی این ماجرا و حکمیت- (خداوند) آفرینندۀ بشر کجا بود؟؟ این خداوند کجا بود که بیاد و با نزول یه وحی- دستوری صادر کنه و مسئله ای به این مهمی رو بعهدۀ یه آدم ساده لوح بنام (سعدبن معاذ) نزاره؟؟
داش مرتضی- واقعن فک میکنی چون اون بابا رو برای حکمیت انتخاب کرده بودن- حالا هر حکمی که ایشون صادر کنه- اون حُکم درسته؟ اون حُکم منطقیه؟ اون حُکم قابلِ قبول بشریته؟ اون حُکم منطبق با خواستِ خداست؟
نه عزیزِ دلِ برادر. حُکمِ غلط غلطه. چه بوسیلۀ یه حَکَم صادر شده باشه چه بوسیله هر کی دیگه صادر بشه!! کشتنِ همۀ مردانِ اسیرشده- آره مردانِ اسیرشده – غلطه!! اسیر و بنده کردنِ زنان و کودکان- غلطه!! بقول بابا و ننه مون- به پیر به پیغمبر- غغغلللطططه””.
(پایان نقل قول)
داش رضا اولا مگر دقت نکردی که اصل محاصره بنی قریظه بدستور پیامبر بود ؟پیامبر از خندق که بازگشت مشغول شستن سر وروی خویش بود که مطابق نقل جبریل آمد و گفت سلاح زمین نگذار و به قلاع یهود حمله کن .
ثانیا این چه حرفی است که شما میزنی که نقش خدا چه بود،بابا مفاد قرار داد بود که نقض قرار داد موجب هلاکته ،پس حکم روشن بود ،در عین حال پیامبر به اصرار اوس و روی رافت حکمیت و وساطت رو پذیرفت،شما به چه دلیل سعد رو به ساده لوحی محکوم می کنی؟ ضمن اینکه در همه رفتارهای اجتماعی انسانها که روی عقل و اختیار صورت می گیره که نباید خدا دخالت کنه.
اینم که گفتی فکر می کنی هر حکمی می کرد درست بود،جواب اینه که آره درست بود،برای اینکه مطابق قرار داد نقض عهد کننده خونش هدر بود ،و اینجا احتمال حکم اخراج توسط سعد هم وجود داشت ،خود یهود هم که نقض عهد خودشونو قبول داشتند،و خودشون هم حکمیت رو قبول کردند و آنرا درست می دانستند،حالا شما بعد از 1400 سال اومدی می گی غلطه؟!آخه چرا غلطه؟ اشتباهت اینه که تو اونها رو بی گناه فرض کردی،هم نقض عهد کردن و هم توی قرار داد بود،و خودشون هم پذیرفتند،حالا اومدی به پیر و پیغمبر قسم می خوری؟خوب همون پیغمبر هم که بهش قسم خوردی بعد از حکم سعد اونو تایید کرد که!
بچه ها و پیرمردها را هم کسی نکشت ،اما سران و مردان بی شعورشون وقتی اون غلط رو می خواستند بکنند خوب باید بفکر زن و بچه می بودند،این دیگه جزء عرف آن زمان بوده و اختصاص به حجاز هم نداشته که وقتی جنگ می شد ،طرف پیروز اموال و بستگان طرف شکست خورده رو اسیر می کردند،البته اسلام بتدریج مساله برده داری و استرقاق رو از بین برد که توضیح این بحث مفصلی است.
بهر حال این شمایی که میگی غلطه ،ولی قرارداد و عرف آنروز و طرفین معاهده همه به حکمیت رضا دادند و اونو درست می دونستند ،فقط آقارضای ماست که رضا نمیده !
در فقره 6 نوشتی :
“”6. حاج مرتضی- نوشتی:
+ … پیمان موجود با پیامبر را نقض کردند ،پیمانی که مفاد آن این بود که هرگاه طرفین نقض عهد کردند ،دیگری حق کشتن نقض کنندگان را داشته باشد …+
ببخشید!. شرمنده ام! (کدوم بند) از پیمانی که خودت نوشتی- گفته که هرکی نقضِ عهد کرد- دیگری حقّ کشتنش رو داره؟؟
من که چنین بندی نمی بینم!! عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!””.
(پایان نقل قول)
انصافا در این مورد حق داشتی که کپ کنی ،چون من در بحثهای قبلی هنوز مفاد کامل توافقنامه رو نقل نکرده بودم ،بخاطر همین هم ازت خواستم اجازه بدی بحثهای من کامل بشه بعد سوال طرح کنی ،بهرحال من الان متن کامل معاهده رو به عربی و فارسی نقل کردم و فکر کنم مساله الان روشنه.
بهرحال بتو حق میدم بمن بگی : عجب آدمی هستی تو آقا مرتضی؟!
اما اگر الان متن عهد را خوب بخونی باز انکار کنی اونوقت منم حق دارم بگم ،عجب آدمی هستی تو آقا رضا! یهود نقض عهد کردند و خودشون هم معترف بودند(در گفتارهای تاریخی بین خودشان بود) و خودشون هم خودشونو برای مرگ آماده کرده بودند،و حکمیت شد و حکم هم حکم به قتل کرد ،عرف عرب هم این بود که روی معاهدات خیلی حساس بودن ،و بر خلاف حکمیت هم دیگر حرفی نمیزدند ،با همه این شرائط آقا رضائی بعد از 1400 سال پیدا بشه و احساسات بخرج بده و بگه غلطططططه!
اونوقته که باید گفت عجب آدمی هستی تو رضا جان!
در فقره 7 هم اینطور نوشتی:
“”7. در مورد (تشکیک) برخی از مورخین معاصر مث مرحوم سید جعفر شهیدی که اشاره به زیاد دانستنِ تعدادِ مقتولین و بزرگ جلوه دادنِ اون- دارن بهتره که هیچی نگم.
چون همۀ (این تشکیک ها) در نقل این داستان- فقط شاملِ حالِ (تعدادِ افرادِ کشته شده) هستش. نه در مورد نقل های دیگه ای که شما گفتی! یعنی در مورد (نقضِ عهد یا عدمِ نقضِ عهد) هیچ تشکیکی وجود نداره و تشکیک فقط رویِ آمارِ کشته شدگانه تا مبادا آبروی مسلمونا بره””.
آره آقا رضا در این مورد که نظر مرحوم شهیدی مورخ به غلو در تعداد کشته ها بوده و اونو مثل غلو در تعداد کشته شدگان هیتلری می دونه،حق با توست ،منم در این مورد چیزی نمی گم،اما در مورد نقض عهد رو باز خوب نیومدی،چون مستند برایت روشن کردم که اونا خلاف قرار داد نقض عهد کردند،توصیه میکنم باز با دقت ریفرنسها رو ببینی و متن معاهده رو هم ببینی نظرت عوض میشه.
فقره 8 رو هم که قبلا پاسخ دادم ،و در واقع اصلا سوال کننده(نمیدونم سوال کننده محترم اصلی چرا ساکته و تو بجاش این بحثها رو مطرح کردی) و تو که با او موافق بودی خواستید شبیه سازی تاریخی کنید ،یعنی روی عدم اطلاع از واقعیت مساله در ماجرای یهود بنی قریظه،خواستید اونو پیراهن عثمون کنید برای قضایای سوریه ،و من اول قضیه سوره رو توضیح دادم که کارهای جاهلانه گروهی که خودشونو مسلمون معرفی می کنند ربطی به واقعیت اسلام نداره ،مثل ماجرای بوسنی و سارایوو و صریها که نمیشه جنایات وحشیانه و انتقام گیری ها رو پای مسیحیت نوشت ،بلکه باید گفت مسیحی ها بجهالت و هوای نفس خود آن جنایات را کردند ،در سوریه هم اینطور است،و نباید سوال کننده (بابک….) و شما ماست و دروازه رو بهم ربط می دادین و باصطلاح قیاس مع الفارق می کردین.
و ماجرای یهود بنی قریظه هم که واقعیت اش روشن شد ،و درواقع دوست من آقا رضا ،شماها تحت تاثیر تبلیغات سوء دشمنان پیامبر قرار گرفتین،چون مراجعه دقیق به تاریخ اسلام ندارین،و این مسائل روشن شد که با دوتا سرچ گوگلی روشن نمیشه.
اگر کسی مسائل را در ظرف و ظروف وقوع اونها ببینه و اینکه معاهدات و حکمیت در عرف آنروزها چه نقشی داشته،و عمل یهود و موقعیت متزلزل مسلمانان (قلت آنها و کثرت دشمنان) چه بوده ،اونوقت با واقع بینی مسائل رو درک میکنه،بشرطی که مثل ارسطو دوستدار حقیقت باشه،میدانی که افلاطون استاد ارسطو بود ،و نزد او محترم بود ،ولی ارسطو وقتی برخی آراء افلاطون را نادرست می دانست ،می گفت افلاطون برای من عزیزه ولی حقیقت برای من عزیز تره.
امیدوارم در این مطالب بیندیشی،چون من برای توین اون و پرورش اون و تایپ اون زحمت زیادی کشیدم،و فقط خواستم بگم ،آقای بابک خرمدین… و آقا رضا ،اینطور نبوده که پیامبر اسلام که در خدا در قرآن او را رحمه للعالمین معرفی کرده ،و غصه ها وتاسف ها می خورد برای کفار (عزیزعلیه ما عنتم حرص علیکم بالمونین رووف رحیم) اینطور نبوده که بی جهت گروهی را که با آنها معاهده داشتند از مدینه اخراج کند یا آنها را بقتل برساند،و بالاخره از این بحثهای تاریخی مستند روشن شد که یهود بنی قریظه مقصر بودند و نقض عهد کرده بودند که مبتلا شدند به آنچه که خود در عهد نامه امضاء کرده بودندو خود کرده را تدبیر نیست.
متشکرم پوزش از خوانندگان بخاطر تطویل
با درود بر آقای نوری زاد گرامی
خسته نباشی!
پرسش و خرده گیری:
شما گهگاه نام ایران را با صفت نسبی اسلامی می نویسید، و من براستی نمی دانم که این کار شما، پوزخند به گردانندگان دستگاه اهریمنی اسلامی است یا باور شما!؟ اگر پوزخند است، که دیگر جای هیچ خرده گیری نیست، ولی اگر باور شما است، باید بگویم که شما می توانید باور خود را داشته باشید، ولی آوردن نام ایران با صفت نسبی اسلامی، بسیار نابجا و نازیبا است! ایران و اسلام ماننده آب و روغن اند، که هرگز در هم نمی آمیزند!
سپارش: در روزهای گرم و آفتابی، چتر بردار!
تندرست و شاد باشید!
جناب دیو جواب شمارا جناب مصلح که خطاب به برادرمان عبدالله است دررابطه با ///// داده اند به اول صفحه همین پست نگاه کنید.
هاروت دیوبند
ما خیلی بدیم.خیلی…هر جای دنیا که هستیم هم، به هم بدی می کنیم.به هم مهربان نیستیم.کینه داریم به هم.فقط به همدیگر در موقع ضعف کمک می کنیم ولی نمی توانیم بلند شدن و اوج گرفتن همدیگر را ببینیم.اصلا مهربان نیستیم….نسبت به هم صبور نیستیم…سخت می گیریم بهم..
برادر نورى زاد سلام من را از اعماق تاريك وجودم پذيرا باش / تو زاده نورى و من زاده تاريكى ولى هردو مشتركيم در زاده بودن ، پس بهتر است نور و تاريكى را رها كنيم و زايش و زندگى را چنگ بياويزيم و دوستى و مهر را جزيى از وجود خود كنيم و راهمان را به پيش رويم و با زلال اسمان پيوند برقرار كنيم.
باسلام به جناب نوریزاد . از اینکه دوباره سایت شما راه افتاده بسیار خوشحالم . چند روز بود که سر میزدم به سایت ولی سایتی موجود نبود و بالا نمی آمد . از آن روزی که با صدای آمریکا صحبت کردید .نگران شدیم نکند خدای نکرده بلایی سر شما آمده باشد که شکر خدا اینطور نبود . از عصر تا بحال حدود سه ساعت نشستم و مشغول خواندن مطالبتان هستیم . واقعا دست مریزاد و خدا قوت دلاور . خیلی زیبا می نویسید و خیلی پشتکار دارید . فقط یک مسئله کوچک که با توجه به ادب شما و نحوه سخن گفتن شما از گزارش اوین که خیلی زیبا و مفید و کامل بود در اول گزارش در مورد راننده گفتید مردی پت و پهن . که این سخن بار منفی دارد که اگر آن راننده این جمله شما را برایش بخوانند حتما ناراحت می شود . از شما بعید است از این کلمات استفاده کنید . شرمنده که مسئله را عرض کردم . موفق و سلامت و شاداب باشی انشاء الله . باز هم از اینکه اینقدر می نویسید و اینقدر روشنگری می کنید سپاسگزاریم . ما هم به نوبه خود مطالب شما را برای دوستان و غیره بیان می کنیم برای روشن شدن مردم . موفق باشی دلاور .
درود بر جناب نوری زاد عزیز
لطفا در مورد محمد حسین کاظمینی بروجردی هم بنویسید. سال 85 ما چشم و گوش بسته بودیم، تلویزیون خدانشناس اتهاماتی را به این فرد نسبت داد و خیلی زود کله پایش کرد. من نمی دانم خیل طرفدارانش بعد از آن سرکوب خونین در زمان دستگیری چه کردند و چه به سرشان آمد. نظر شما در مورد این فرد و اندیشه هایش چیست ؟
ساکا: سازمان انقلابیِ خودسامانده کارگران ایران…در یک جمعبندی فشرده؛ وجوه مثبت «ساکا» از آغاز پیدایشش تاکید بر ایجاد حزب کمونیست٬ کادرسازی از کارگران و آموزش صمیمانهی آنان که اعتقاد داشت؛ بدون حضور اکثریت کارگران آگاه در حزب پیشرو٬ امر مبارزهی طبقاتی محقق نخواهد شد.
…….
باقر امامی در بهار ۱۹۶۷م (۱۳۴۶)، در سن ۶۴ سالگی، خودکشی کرد. مرگ او شوک بزرگی به گروه وارد آورد. امامی قبل از خودکشی جملاتی روی دیوار نوشته بود که عبارت بودند از:
«هر چه بیشتر سگ دو زدم کمتر به هدفم نزدیک شدم…. اتحاد شوروی راه انحراف را در پیش گرفته و دارد به پرولتاریای جهان خیانت می کند…. خسته شدهام و دیگر نمیخواهم زنده بمانم…. مرگ من به هیچ کس مربوط نیست….»(نگاهی گذرا دربارهی «ساکا»
(سازمان انقلابی کمونیستهای ایران)
هادی پاکزاد
داشتم امروز مقاله ای را در مورد شازمانهای کمونیتی قبل از انقلاب می خواندم به این جمله از زنده یاد باقر امامی افتادم. علت خودکشی چه بوده؟
از مسوولان «کدسکا» بودند به یکا پیوستند.
پس از چند سال در جریان ادامهی کار٬ این گروه٬ تحت نام «گروه انقلابی مارکسیستی ایران» (گاما) از «یکا» جدا شدند. هر چند که این دو گروه از یکدیگر جدا شده بودند اما پیوند و دوستی بین رهبران آنها همچنان ادامه داشت تا اینکه باقر امامی بر سر ماجرایی عاطفی٬ به قصد نجات کودکی بیمار از زنی که از دیرباز دوستش میداشت٬ بخشی از پول تشکیلات را هزینهی درمان آن کودک میکند به این امید که بتواند با فروش قطعه زمین ارثیهاش٬ آن پول را سرجایش بگذارد. گویا برای کاری ضروری٬ تشکیلات به آن پول نیاز پیدا میکند و بدین ترتیب رازش فاش میشود.
با پیامد چنین وضعی٬ امامی به سختی مورد انتقاد قرار میگیرد و او قویا این انتقاد را پذیرفته٬ در خفا دست به محاکمهی خود میزند و حکم مرگ را بر خود روا میدارد و آن را با رگ زدن در حمامِ خانهاش اجرا میکند. – نقل از زنده یاد حسن اوردین.
پروندهی باقر امامیِ که شاعر٬ نویسنده و تحصیل کردهی شوروی بوده و دکترین وی کتابی بود به نام «کتاب زرد» که براساس جلدش چنین معروف شده بود٬ بدین ترتیب و با تاسف بسیار اعضاء سازمان بسته شد و به دنبال آن بود که کوشندگان بالاییِ «یکا» شامل: آوانس مرادیان٬ هونان عاشق٬ فشارکی زاده٬ حسن اوردین٬ آلبرت سهرابیان تصمیم گرفتند با ادغام «گاما» تحت رهبری حمید ستارزاده «ساکا» (سازمان انقلابی کمونیستهای ایران) را بنیاد نهند.(
…..نگاهی گذرا دربارهی «ساکا»
(سازمان انقلابی کمونیستهای ایران)
هادی پاکزاد
…….
با خود فکر کردم که چه انسانهای پاک سرشت و انساندوستی قربانی شدند تا ارازل و اوباش اسلامی بر سفره آماده سوار شوند و ان کنند که از 35 سال تا کنون بر ما رفته!
ویژه خبرنامه گویا
پس از يک ماه و نيم که از گمشدن مرموز هواپيمای ام.اچ۳۷۰ مالزی ميگذرد، با کمال تعجب هنوز هيچيک از جنتی ها و علم الهداهای جمهوری اسلامی اطلاعاتی در بارۀ اين هواپيما ابراز نکرده اند. علی القاعده بايستی يکيشان گفته باشد که چون خلبان ميخواسته با يکی از مهماندار ها زنا کند، حضرت صاحب الزمان هواپيما را دود کرده فرستاده هوا، يا چون يکی از مسافران با پای چپ وارد توالت هواپيما شده، حضرت غضب فرموده، آن توالت را با محتوياتش از جا کنده، در نتيجه هواپيما تعادلش را از دست داده است!
اما در چين و مالزی بخصوص گمانه زنی ها در باره چرائی ماجرا و کجائی هواپيما بازار داغی دارد.
اين مقدمه را آوردم تا بگويم سرودۀ تقديمی، هيچ ربطی به اين شايعات و قصه سازی ها ندارد! اين «ترکيب بند»، برآمده از روزها و هفته ها درگيری فکری من است با سرنوشت آن دو ايرانی که در آن هواپيما بوده اند. همان دو مرد جوان که روزهای اول، بی.بی.سی فارسی (به قول خودشان به طور «اختصاصی»!) هوچی بازی در آورد که اين دو ايرانی گذرنامۀ دزدی داشته اند. يکبار ديگر به همت بی.بی.سی! نام ايرانی با پاسپورت جعلی در اخبار بين المللی عجين شد و بعد دولت مالزی اعلام کرد که اوراق و مدارک پناهندگی آن دو درست بوده است.
من که در اين سال ها با بسياری از پناهندگان قاچاقی و بی هويت و اسم عوض شده و گذرنامه خريده (نه دزديده!) دمخور بوده ام و گاهی در توجيه وضعيتشان و علت فرارشان از ايران، به درخواستشان، نامه به ادارۀ مهاجرت نوشته ام، (که البته جنبۀ محکم کاری داشته، نه اينکه اثر مستقيمی داشته باشد!) در اين چند هفته يک جورهائی در عالم خودم چشم انتظار اين دو جوان بوده ام که معلوم نيست در راه مالزی به چين، چه بر سرشان آمده است. البته که از فکر باقی مسافران هواپيما غافل نبوده ام اما منتظر بودم محمد و پويا همين طرف ها پيداشان شود، طبق معمول با گوشی های موبايل آخرين مدل در دست!
ــــــــــــــــ
خدايا يک هواپيما نديدی؟
هادی خرسندی
خدايا يک هواپيما نديدی؟
دو ايرانی در آن بالا نديدی؟
دو تا مرد جوان آزرده خاطر
گرفتار غم ويزا نديدی؟
تو را قرآن هواپيما نديدی؟
خداوندا دو تا انسان خسته
زبان بسته، غريبه، دلشکسته
معلق در فضای بی نصيبی
نديدی در هواپيما نشسته؟
محمد را تو با پويا نديدی؟
فراری از رژيم نوجوان کش
به وحشت از جنايت، از توحش
به سوی سرپناه بی پناهی
دو تا فرزند بوسينا و کورش
دو تا عاصی ولی آقا نديدی
دو فرزند عزيز خانواده
ديار خويش پشت سر نهاده
که آنجا سنگ ها را بسته بودند
وليکن در عوض سگ را گشاده
دو تا غمگين دو تا تنها نديدی
شبی کردند ترک ميهن خويش
که جان خود رهانند و تن خويش
زده بر سيم آخر شام تاريک
مگر بينند روز روشن خويش
خدايا ظلمت اعلا نديدی؟
يکی آينده را در راه بوده
روانه سوی دانشگاه بوده
گرفتندش به عنوان محارب
که گويا دشمن الله بوده
خدايا دشمن خود را نديدی؟
يکی محکوم شد در راه خانه
به جرم جرعه ای نوش شبانه
توانِ تکيه بر پشتی ندارد
که بد زخميست زخم تازيانه
جراحت را به پشت و پا نديدی؟
يکی را پای تا سر آرزو بود
يکی را عکس مادر پيش رو بود
اگر هر يک از آنها غصه ميخورد
رفيق او تسلی بخش او بود
خدايا همدلی ما نديدی؟
ز بس در ميهن خود زجر ديدند
دو تا پاسپورت قلابی خريدند
پرستوهای سرگردان عالم
ازين کشور به آن کشور پريدند
پری جا مانده از آنها نديدی؟
جوانی را نديدی آرزومند؟
لبش نوبر نکرده طعم لبخند
رفيقش را نديدی غرق ماتم؟
در آن بالا چه ديدی پس، خداوند؟
حقيقت را بگو، آيا نديدی؟
نديدی آن دو را روی زمين هم؟
نديدی شان به زندان اوين هم؟
اگر ناديده بگرفتی در ايران
نديدی شان چرا در راه چين هم؟
مگر کوری خداوندا، نديدی؟
بله البته نابينا شمائی
که اينسان بی خبر از ما شمائی
اگر بيغيرتی باشد ملاکش
رئيس جمهور آمريکا شمائی
که درد و رنج انسانها نديدی
خدايا چون اوبامائی شما هم
رفيق شيخ و ملائی شما هم
بشر را بی حقوقش آفريدی
کنون در فکر سودائی شما هم
وزين پر سودتر سودا نديدی
خبر آيا ز اشک و آه داری
خبر از نالۀ جانکاه داری
به زندان اوين آيا گزارش
ز بند سيصد و پنجاه داری
تو آن زجر توانفرسا نديدی؟
نه بالائی خدا، نه در زمينی
نه در بند جنايات اوينی
به مسجد، به کليسا، به کنيسه
فقط در دخمه تاريک دينی
مهم هم نيست ديدی يا نديدی!
بگو هادی خدای کور و کر را
ز لطف خود رها فرما بشر را
بيا با بی نصيبان همسفر شو
که دريابی مزايای سفر را
وگرنه چيزی از دنيا نديدی
با سلام
با توجه به اينكه قسمت انتهايى داستان ضحاك در كامنت قبل حذف گرديده ، لذا پايان داستان را به شرح زير ، به دوستان عزيز منجمله نوريزاد و حامى و كورس و مزدك و مرتضى و ساسانم و حسين و مصلح و عبدالله و هاروت و دانشجو و رضا وبابك و مازيار و هيچكس و و ساير عزيزان تقديم ميكنم:
اوج شناخت و دقت نبوغ اميز فردوسى را ميتوان در اين دو بيت ، مشاهده كرد ، گويى فردوسى با مشاهده انقلاب ها و تغيير رژيم ها در روزگار ما ، دريافته كه با پايان يافتن نبرد و با به نتيجه رسيدن انقلاب ، لازم است سلاح هاى موجود در جامعه و در دست مردم جمع اورى گردد و با صداى بلند اعلام گردد : كه هر گونه اعمال خشونتى از هيچكس پذيرفتنى نيست ، تا عده اى از فرصت پيش امده و به بهانه انقلاب و وضعيت انقلابى حاكم بر جامعه ، دست به تصفيه حسابهاى شخصى نزنند و انقلاب قتل و غارتى در پى خود نياورد ، فردوسى با نبوغ بالاى خود موضوعى را در هزار سال قبل از اين ، به ما يادآورى ميكند و مى آموزد كه نه در انقلاب سال ٥٧ كسى بدان توجه داشت و نه در انقلاب هاى عربى اخير ، (چه بسا كه اگر به همين يك اموزه فردوسى ، در سال ٥٧ توجه شده بود ، اكنون ما سرنوشتى جز اين داشتيم)
فريدون مى گويد كه در شهر اعلام كنند:
نبايد كه باشيد با ساز جنگ
نه زين گونه جويد كسى نام و ننگ
به بند اندرست انكه ناپاك بود
جهان را ز كردار او باك بود
شما دير مانيد و خرم بويد
برامش سوى ورزش خود شويد
چو بخشايش اورد نيكى دهش
به نيكى ببايد سپردن رهش
~~~~~~~~~~
فريدون سپس سپاهيان را از شهر خارج ميكند و ضحاك را نيز بر پشت هيونى ، روى به سوى جائى به نام شيرخوان ميبرند، در طول مسير هر گاه فريدون ميخواهد به زندگى ضحاك پايان ببخشد ، بى درنگ:
بيامد همانگه خجسته سروش
به خوبى يكى راز گفتش به گوش
كه اين بسته را تا دماوند كوه
ببر همچنان تازيان بى گروه
فريدون نيز:
بياورد ضحاك را چون نوند
به كوه دماوند كردش به بند
ببستش بران گونه آويخته
و زو خون دل بر زمين ريخته
########
از او نام ضحاك چون خاك شد
جهان از بد او همه پاك شد
#########
گسسته شد از خويش و پيوند او
بمانده بدان گونه در بند او
گويا زمانيكه فردوسى در حال سرودن اخرين بيت اين داستان بوده ، هنوز ضحاك در كوه دماوند به بند بوده ولى اكنون چند سالى است كه…….. .
پايان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فريدون فرخ فرشته نبود
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت ان نيكوئى
تو داد و دهش كن ، فريدون توئى.
باسلام
ضحاك و جمهورى اسلامى
يكى از جهات نبوغ فردوسى را ميتوان درشناخت وى از جوامع استبدادى و توصيف اينگونه جوامع از زبان وى ، جستجو كرد ، تصويرى كه فردوسى از جوامع استبدادى و اوضاع و احوال اينگونه جوامع و چگونگى به قدرت رسيدن ديكتاتور و در نهايت نحوه سقوط ان ، ارائه ميدهد ، به گونه اى علمى ، دقيق و ملموس است كه خواننده را از وسعت نگرش فردوسى و ديدگاه كارشناسانه او ، غرق در حيرت و تعجب مى كند و بى اختيار زبان را به ستايش او وادار مى كند.
به منظور آشنائى بيشتر با نگاه فردوسى به پديده استبداد ، در اين نوشته تلاش مى كنيم به مقايسه اى هر چند گذرا بين داستان ضحاك در شاهنامه و نحوه شكل گيرى جمهورى اسلامى بپردازيم؛
جمشيد شاه ايران ( مقايسه شود با محمدرضا پهلوى در اواخر دوران سلطنتش) مست قدرت و سرخوش از پيشرفت هاى اخير كشور ، ( به لحاظ عدم وجود نشريات ازاد و عدم تحمل هر گونه نقدى) در چنبره تملقات اغراق آميز اطرافيان ، به اين باور كه پيشرفت هاى جامعه و كشور تماماً به وجود او گره خورده ، گرفتار مى گردد و رفته رفته اين باور كه ، “همه دست اوردهاى جامعه ، صرفا ناشى از وجود اوست” ، جاى خود را به يقينى ميدهد كه زمان زيادى نميتواند در ذهن بسته صاحب خود ، دوام آورد و نهايتا از جايگاه خود يعنى ذهن صاحب ان باور ، خارج گشته و در زبان او به جريان در مى آيد و به همين دليل است كه جمشيد روى به سايرين ميگويد:
خور و خواب و ارامتان از من است
همان كوشش و كامتان از من است
بزرگى و ديهيم و شاهى مراست
كه گويد كه جز من كسى پادشاست
منى هاى جمشيد(كه مى توان ان را با غرور هاى بيهوده شاه ، در اواخر سلطنتش مقايسه كرد) نهايتا براى وى مشكل افرين ميگردد و سبب ميگردد جمشيد فره ايزدى (تاييد مردمى) خود را از دست بدهد:
چو اين گفته شد فر يزدان از اوى
بگشت و جهان شد پر از گفتگوى
به جمشيد بر تيره گون گشت روز
همى كاست ان فر گيتى فروز
روز به روز از حمايتهاى مردمى جمشيد (مقايسه شود با وضعيت شاه در سالهى ٥٦و٥٧) كاسته ميگردد و سرنجام نا آرامى ها و قيام ها مردمى (مقايسه شود با قيامهاى سال ١٣٥٧) از جاى جاى ايران زبانه ميكشد؛
از ان پس برامد از ايران ، خروش
پديد امد از هر سوئى، جنگ و جوش
سيه گشت رخشنده روز سپيد
گسستند. پيوند. از جمشيد
برو تيره شد فره ايزدى
به كژى گرائيد. و نابخردى
و از هر نقطه ايران شخصيت هاى مختلف با ادعاهاى متفاوت سر بر مى آورند:
پديد امد از هر سوئى ، خسروى
يكى نام جوئى ، ز هر پهلوئى
سپه كرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشيد ، برتافته
يكى از پر رنگترين وجوه اشتراك بين انقلاب ايران با داستان ضحاك را ميتوان در نقشى كه مردم در انتخاب ديكتاتور و به قدرت رساندن او ايفا مى كنند ، جستجو كرد ؛
در داستان ضحاك ، مردم متفقا در اوج قيام ، خود ، روى به ضحاك آورده و بدون اينكه شناختى از وى داشته باشند ، او را كه در خارج از مرزهاى ايران زندگى مى كند ، به رهبرى و شاهى خود برمى گزينند. ( كه ميتوان اين موضوع را با انتخاب خمينى مقايسه نمود كه در ان زمان نيز مردم بدون وجود كمترين شناختى از وى ، او را كه چون ضحاك خارج از مرزهاى ايران سكونت داشت ، خود بر راس جامعه حاكم مى كنند):
سواران ايران همه شاه جوى
نهادند يكسر به ضحاك روى
به شاهى برو افرين خواندند
ورا شاه ايران زمين خواندند
ضحاك نيز كه (مانند خمينى) مترصد چنين فرصتى است ، با مناسب يافتن شرايط ،در پى دستيابى به قدرت ، روى به ايران مى نهد:
كى اژدها فش بيامد چو باد
به ايران زمين تاج بر سر نهاد
از طرف ديگر جمشيد نيز كه دريافته مقاومت در برابر مردم بى ثمر است ، اندك زمانى قبل از امدن ضحاك ، از كشور مى گريزد (دقيقا مانند فرار شاه در سال ٥٧) و قدرت را تماماً در اختيار ضحاك قرار مى دهد:
چو جمشيد را بخت شد كندرو
به تنگ اندر امد سپهدار نو
برفت و بدو داد تخت و كلاه
بزرگى و ديهيم و گنج و سپاه
شد ان تخت شاهى و ان دستگاه
زمانه ربودش چو بيجاده كاه
(روزگار ان دم و دستگاه با عظمت شاهى را مانند دانه اى كاه در هم روبيد)
با روى كار امدن ضحاك ، اوضاع سياسى و اچتماعى جامعه نيز منقلب ميگردد:
نهان گشت ايين فرزانگان
پراكنده شد كام ديوانگان (ديو+ان+گان)
گويى فردوسى در حال توصيف اوضاع سياسى و اچتماعى زمان بعد از انقلاب سال ٥٧ و نيز زمان حاضر ايران است؛
هنر خوار شد ، جادوئى ارجمند
نهان راستى ، اشكارا گزند
اشاره دارد به وضعيت حاضر كه هنر و ادب ، بى ارزش و گاه ضد ارزش محسوب ميشود و در عوض اوضاع خرافه پرورى و جهالت (مانند بساط جمكران و رمالى و جن گيرى و استخاره) ، ترويج ميگردد.
شده بر بدى دست ديوان دراز
ز نيكى نرفتى سخن جز به راز
چراكه ضحاك؛
ندانست جز كژى اموختن
جز از غارت و كشتن و سوختن
ً ضحاك پس از روى كار امدن ، اولويت خود را بر مغز شوئى جوانان ، قرار ميدهد و به تدريج با گرفتن مغز مردم و خاصه جوانان ، سعى بر غالب نمودن تفكر خود در جامعه ، دارد. فردوسى موضوع مغزشوئى ضحاك را ، اينگونه بيان ميكند:
چنان بد كه هر شب دو مرد جوان
چه كهتر چه از تخمه پهلوان
خورشگر ببردى به ايوان شاه
همى ساختى راه درمان شاه
بكشتى و مغزش. بپرداختى
مر آن اژدها را خورش ساختى
تهيه غذا براى ضحاك و مارهاى او ، از مغز مردم ، اشاره ظريفى است كه فردوسى به موضوع مغزشوئى مى نمايد كه در بين اولويت هاى همه نظامهاى استبدادى ، جايگاه اول را به خود اختصاص مى دهد ، همانگونه كه در كشور ما نيز پس از انقلاب ، اين موضوع در اولويت برنامه هاى حاكمان قرار داشته و و هنوز هم قرار دارد.
تاكيد بر استفاده از مغز (جوانان) ، در شعر فردوسى نيز ، به لحاظ اصرارى است كه نظامهاى استبدادى بر مغزشويى در بين قشر (جوان) دارند.
يكى از ويژگيهاى فردوسى در انست كه هر جا به شرح معضلات و مشكلات اساسى جامعه مى پردازد در لابه لاى سخن ، راهكار حل ان مشكل را نيز با ظرافتى خاص بيان ميكند ، در اينجا نيز فردوسى اينگونه مى گويد:
در گير و دارى كه ضحاك سرگرم مغزشوئى جامعه است ، دو نفر كه فردوسى از انها با عنوان ؛ دو مرد گرانمايه و پارسا ، نام مى برد ، در صدد چاره جوئى بر مى ايند و با تمهيداتى كه مى انديشند نهايتا موفق ميشوند يك نفر از دو جوانى كه روزانه مغز انها خوراك ضحاك و مارانش ميشده ، را نجات داده و او را از اسيب مغزشوئى در امان دارند، كه در نهايت نيز همين نجات يافتگان از مغزشويى هستند كه سپاه كاوه را تشكيل داده و موفق به سرنگونى دستگاه استبداد مى شوند (اين يكى از موضوعات كليدى داستان است و فردوسى با بيان ان ، اين مهم را مى اموزد كه ؛ فقط با اگاهى بخشى به جامعه و رهاندن اعضاى جامعه از قيود جهالتى كه ديكتاتور با استفاده از ان ، جامعه را در بند مى كشد ، ميتوان به استبداد خاتمه بخشيد).
~~~~~~~~~~~
فردوسى مي فرمايد:
برخورد ضحاك با مخالف بدين روش بود كه هر مخالفى را ، به بهانه برخاستن در مقابل ديو ، ميكشت :
“بكشتى كه با ديو برخاستى”
بعبارت ديگر مى توان گفت ؛ ضحاك هر مخالفى را به اتهامى مشابه با اتهام ، “محاربه با خدا” به كام مرگ ميفرستاد.
ضحاك در – [اواخر] -دوران سلطنت خود ، در پى ديدن خوابى ، شديداً به هراس افتاده و به دنبال چاره ميگردد (كه با قدرى مسامحه ، مى توان اين خواب را از حيث ترسى كه در ضحاك بر جاى مى گذارد و سبب اشفته گرديدن خواب او مى شود ، به وقايع سال ٨٨ تشبيه و تعبير كرد) ، پس از ديدن اين خواب كه ضحاك را رو به نشيب و در مسير سقوط قرار مى دهد ، وى در صدد چاره جوئى برمى ايد :
چنان بد كه يك روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پيروزه تاج
ز هر كشورى مهتران را بخواست
كه در پادشاهى كند پشت راست
ضحاك با فراخواندن بزرگان!! كشور ، براى پشت راست كردن در امر حكومت ، پس از مشورت با انها ، چاره را در افزايش نيروهاى سركوب ، مى بيند:
همى زين فزون بايدم لشكرى
هم از مردم و هم ز ديو و پرى
[( با قدرى مطايبه در كلام ، ميتوان ان نيروهائى كه ضحاك تحت عنوان ؛ “مردم” از انها نام مى برد و خواستار افزايش انها مى گردد ، را به نيروهاى سركوب معمول {مانند ؛ نيروى انتظامى و سپاه} تشبيه كرد و انچه را با عنوان “ديو” ياد مى كند ، به نيروهاى سركوب غير معمول {مانند ؛ لباس شخصى ها} تشبيه نمود و عنوان “پرى” در سخن ضحاك را نيز به نيروهاى سركوب مخفى و نامرئى {مانند ؛ سربازان گمنام} تشبيه نمود )].
ضحاك در دومين قدم و و به عنوان دومين چاره ؛ از مجلسى كه متشكل از پيران و بزرگان!! كشور است ، مى خواهد با حضور در پايتخت ، و تشكيل جلسه ، مبادرت به تنظيم و انتشار سندى نمايند ، كه به نوعى تاكيدى بر مشروعيت او ، محسوب گردد:
يكى محضر اكنون ببايد نوشت؛
كه جز تخم نيكى ، سپهبد نكشت
نگويد سخن جز همه راستى
نخواهد به داد اندرون كاستى
[(به گونه اى شگفت اور ميتوان مشابهت مجلسى كه ضحاك خواستار تشكيل ان ميگردد و همچنين سندى كه اين مجلس تنظيم و منتشر مى نمايد را با مجلس خبرگان رهبرى و بيانيه پايانى كه ان مجلس بعد از انتخابات و وقايع سال ٨٨ منتشر نمود ، در ذهن مجسم ساخت)]
ز بيم سپهبد همه راستان
بر آن كار گشتند همداستان
و نهايتا نيز؛
بر آن محضر اژدها ناگزير
گواهى نوشتند برنا و پير
~~~~~~~
~~~~~~
نظام استبدادى ضحاك همچنان اقتدار ظاهرى خود را حفظ كرده ، ليكن ازدرون در حال پوسيدن است ، ظلم و تعدى عوامل ضحاك ، پتانسيل لازم براى انفجار و نابودى را در بطن جامعه توليد نموده و اين نيروى عظيم كه در لايه هاى جامعه بصورت سرگردان ايجاد گرديده ، نياز به يك خروجى واحد دارد تا تاثيرگذار گردد، اين خروجى نيز در دل همان جامعه و در وجود شخصى كه بتواند اين نيروى عظيم را رهبرى كند و انرا در مسير درست به جريان اندازد ، در حال شكل گيرى است:
خجسته فريدون ز مادر بزاد
جهان را يكى ديگر امد نهاد
وليكن اين خروجى تنها در صورتيكه بتواند در بر گيرنده و پوشش دهنده تمامى نيروها و جريانهاى مختلف و بعضا متضاد موجود در جامعه باشد و اين قابليت را دارا باشد كه تمامى اين نيروها رو به سمتى خاص هدايت كند ، اثر گذار خواهد بود و در غير اينصورت حاصلى به جز اتلاف نيرو و توان جامعه به دنبال نخواهد داشت و دقيقا از همين جهت است كه امر پرورش و پروردن فريدون ، بر عهده گاوى قرار مى گيرد كه هر موى بدنش رنگ و شكلى متمايز دارد ، (سعيدى سيرجانى معتقد است ؛ فردوسى اين گاو را به عنوان نمادى از كليت جامعه ضحاك اورده كه تفاوت موهاى بدن ان ، گوياى وجود فرهنگ هاى مختلف در اين جامعه ميباشد و فريدون با تغذيه از شير اين گاو در حقيقت تحت تعليم فرهنگ هاى مختلف جامعه اى پرورش مى يابد كه قرار است وى ، نمايندگى انرا بر عهده گيرد و بنابراين فريدون نمى تواند ونبايد هيچ يك از اين فرهنگ ها يا ديدگاه ها را از گردونه توجه خود خارج كند.
~~~~~~~~~~~~
پس از تولد فريدون ، پدرش در مواجهه با روزبانان ضحاك گرفتار مى آيد و مغز سرش خوراك مارهاى ضحاك مى گردد ، بنابراين و ناگزير؛
خردمند مام فريدون چو ديد
كه بر جفت او بر ، چنان بد رسيد
فرانك بدش نام و فرخنده بود
به مهر فريدون دل اكنده بود
پر از داغ دل ، خسته روزگار
همى رفت پويان بدان مرغزار
كجا نامور گاو برمايه بود
كه بايسته برتنش پيرايه بود
به پيش نگهبان ان مرغزار
خروشيد. و باريد خون بر كنار
بدو گفت كين كودك شير خوار
ز من روزگارى به زنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذير
وزين گاو نغزش بپرور به شير
فريدون چون به ١٦ سالگى ميرسد ، مادر سرگذشت او را برايش شرح ميدهد و در ميان سخن خود به اين مهم اشاره ميكند كه:
ابر كتف ضحاك جادو دو مار
برست و برآورد از ايران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند
فريدون با اگاه شدن از سرانجام پدر و سرنوشت خود، مى گويد:
كنون كردنى كرد جادو پرست
مرا برد بايد به شمشير دست
بپويم به فرمان يزدان پاك
برآرم ز ايوان ضحاك خاك
مادر ، در پاسخ فريدون -كه فردوسى در اينزمان ، تعمدا با ذكر سن ١٦سالگى براى وى ، نرسيدن او به پختگى و نداشتن كارآيى لازم را ، ياداورى ميكند- ، اينچنين پاسخ ميدهد:
بدو گفت مادر : كه اين راى نيست
ترا با جهان سر به سر پاى نيست
جهاندار ضحاك با تاج و گاه
كمر بسته فرمان او را سپاه
(سپاه پاسداران)
چو خواهد ز هر كشورى ، صد هزار
كمر بسته او را كند كارزار
جز اين است ايين پيوند و كين
جهان را به چشم جوانى مبين
نكته آموزنده و خردمندانه اى كه در سخن فرانك مشهود است ؛ واقع بينى و توجه وى به قابليت هاى ديكتاتور و نيز پرهيز از تصميم گيريهاى شتابزده و احساسى ، مى باشد.
~~~~~~~~~~~
سرانجام با گذشت ساليان و پس از كسب امادگى لازم جامعه و حصول مقدمات و شرايط مورد نياز ، فريدون براى روياروئى با ضحاك حركت خود را اغاز مى كند.
شايد بتوان اين بخش از داستان را از ان جهت كه طى ان فردوسى با اشاراتى كه مى كند ، ماهيت ضحاك را براى خواننده آشكار مى سازد ، از حيث اگاهى بخشى ، مهمترين قسمت داستان ضحاك ، محسوب كرد.
بر اساس سخن فردوسى؛
حركت فريدون از البرز كوه اغاز ميگردد، (زيرا اخرين محل سكونت او پس از رفتن وى از مرغزارى كه در آن تحت پرورش گاو برمايه قرار داشته ، البرز كوه است) و سپس اينگونه ادامه مى يابد:
همى رفت منزل به منزل چو باد
سرى پر ز كينه دلى پر ز داد
به اروند رود اندر اورد روى
چنان چون بود مرد ديهيم جوى
اگر پهلوانى ندانى زبان
به تازى تو اروند را دجله خوان
پس از رسيدن به اروند رود ، مسير بعدى شهر بغداد است:
دگر منزل ان شاه ازاد مرد
لب دجله و شهر بغداد كرد
اهتمام ويژه فردوسى در پرهيز از خشونت و منع توسل به خشونت ، در حركت جامعه به سوى آزادى را ، ميتوان در شرح وقايع اين سفر ، جستجو كرد:
وقتى فريدون با سپاه خود به اروند رود مى رسد ، براى عبور سپاهيانش از زورق داران و كشتى داران مستقر در ان مكان ، مى خواهد كه با استفاده از زورق و كشتى او و سپاهش را به انسوى رود انتقال دهند:
چو امد به نزديك اروند رود
فرستاد زى رودبانان درود
برآن رودبان گفت پيروز شاه
كه كشتى بر افكن هم اكنون براه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اينها يكى را بدين سو ممان
بدان تا گذر يابم از روى اب
به كشتى و زورق هم اندر شتاب
ولى رودبان نميپذيرد؛
نياورد كشتى نگهبان. رود
نيامد به گفت فريدون فرود
چنين داد پاسخ ؛ كه شاه جهان
چنين گفت با من سخن در نهان
كه مگذار يك پشه را تا نخست
جوازى بيابى به مهرى درست
فريدون با شنيدن اين سخن گرچه خشمگين ميشود ولى به هيچ روى انها را مجبور به اجراى فرمان خود نميكند ، و ابتدا خود و سپس سپاهيانش ، با اسب به اب زده و از رود گذر ميكنند (اين در حاليست كه فريدون ميتواند رودبانان را با توسل به زور ، به انجام خواسته خود اجبار نمايد ، ليكن عدم بكارگيرى اين روش در عمل فريدون به جهت تاكيدى است كه فردوسى بر اجتناب از توسل به زور و استفاده از قهر و جبر، دارد):
سرش تيز شد كينه و جنگ را
به اب اندر افكند گلرنگ را
ببستند يارانش يكسر كمر
هميدون به دريا نهادند سر
بر ان بادپايان با افرين
به اب اندرون غرقه كردند زين
همانگونه كه بيان گرديد فردوسى با سرودن ابياتى كه در ادامه اين بخش مى اورد در حقيقت كليدى ترين قسمت اين داستان را به منظور معرفى ماهيت ضحاك به خواننده ، به نظم ميكشد:
به خشكى رسيدند سر كينه جوى
به بيت المقدس!!! نهادند روى
چرا در سخن فردوسى ، مقصد نهائى فريدون ، بيت المقدس است ؟ ويا به عبارت ديگر چرا فردوسى مكان استقرار ضحاك را ، شهر بيت المقدس ميداند!!؟؟ و چرا او از اين نيز فراتر رفته و بيت المقدس را ساخته دست ضحاك مى داند؟؟!
به خشكى رسيدند سر كينه جوى
به بيت المقدس نهادند روى
به تازى كنون. خانه پاك دان
بر اورده ايوان ضحاك دان!!!!
(من شخصاً فكر مى كنم چون فردوسى احتمال مى داده كه ممكن است در اينده كسى يا كسانى بنا به دلائل مختلف درصدد برآيند نام شهر بيت المقدس را از اين بيت حذف كنند و شهر ديگرى را جايگزين ان كنند ، لذا با بيان معادل و معنى فارسى ان و همچنين با بيان نام پهلوى اين شهر در ابياتى ديگر ، سعى مى كند راه را بر هرگونه حذف و تغيير اين نام و نيز تفسيرهائى كه بتواند ذهن را از اين شهر به شهر ديگرى منصرف نمايد ، ببندد).
~~~~~~~~~
با رسيدن سپاهيان فريدون به نزديك بيت المقدس ، فريدون از مسافتى كه فردوسى انرا يك ميل مانده به شهر ذكر ميكند (ميل واحد مسافت در زبان فارسى بوده كه واژه مايل نيز در زبان انگليسى ، از ان گرفته شده است) ، بنائى مرتفع (مسجدالاقصى) را مشاهده مى كند و در مى يابد كه ان خانه ضحاك و يا به تعبير فردوسى “خانه اژدها” است:
بدانست كان خانه اژدهاست
كه جاى بزرگى و جاى بهاست
اما ضحاك به واقع كيست؟ چرا فردوسى مسجدالاقصى را خانه ضحاك يا همان خانه اژدها ، ميداند؟ فردسى با بيان اين موضوع در صدد ابلاغ چه پيامى ميباشد؟
~~~~~~~~~~
تا اينجاى داستان ضحاك ، ديديم كه ؛
جمشيد در اواخر سلطنت خود به غرور دچار ميشود ، به همين جهت فره ايزدى خود يا همان تاييد مردمى را ، ازدست ميدهد .
شورش و ناارامى كشور را فرا ميگيرد و سرانجام سواران ايران چون ميشنوند كه در كشور تازيان ، مهترى اژدها پيكر و در جستجوى شاهى، زندگى مى كند ، روى بدو مينهند و ضحاك نيز در پى دعوت مردم ، به ايران آمده و به عنوان شاه ايران، تاج بر سر مينهد و در اين ميان ، فرار جمشيد نيز سبب ميگردد ، قدرت به نحو كامل در يد ضحاك قرار گيرد.
از طرفى نيز سابقا ، ابليس از دو نقطه ضعف ضحاك ، يعنى تمايل شديد او به كسب قدرت و علاقه بى اندازه وى به ماديات و نيز خوردنى ها ، استفاده و او مطيع خود نموده و هم او چون در شكل ادميان ، دو كتف ضحاك را بوسيده ، جاى بوسه ها ، دو مار از دو كتف ضحاك روييده كه ضحاك براى ارام كردن اين مارها ناگزير بايد روزانه دو جوان را كشته و مغز سرشان را خوراك مارانش كند.
ارمايل و گرمايل دو انسان گرانمايه اى هستند كه به منظور نجات جوانانى كه هر روز مغزشان خوراك مارهاى ضحاك ميشده ، موفق ميگردند با فراگيرى خواليگرى(اشپزى) به اشپزخانه ضحاك وارد گردند و روزانه يكى از دو جوانى كه كشته ميشوند را مخفيانه نجات داده و در تهيه خوراك مارها به جاى مغز وى ، از مغز گوسفندى استفاده و ان را با مغز جوان ديگر ، مخلوط كنند و به اين ترتيب موفق مى شوند هر ماه سى جوان را نجات داده و انها را در گروههاى ٢٠٠نفره ، در كشور پراكنده نمايند.
ظلم و جور ضحاك تداوم ميابد و فريدون كه پيشگوها سقوط ضحاك را به دست وى پيش بينى كرده اند ، از مادر متولد ميشود و از شير گاو طاوس رنگى ، بنام گاو برمايه ، تغذيه ميكند.
درهمين ايام كاوه اهنگر كه از ١٨ فرزندش ، مغز هفده تن از انها خوراك مارهاى ضحاك شده و هجدهمين فرزندش نيز در زندان ضحاك و در انتظار است تا مغز سرش ، طعمه مارها شود ، براى نجات جان آخرين فرزند خود به كاخ ضحاك مى رود ، ورود او مصادف است با همان زمانى كه ضحاك در حال گواهى گرفتن از بزرگان كشور مبنى بر دادگستر بودن خود ، مى باشد ، لذا ضحاك به منظور اينكه نمايشى از عدالت و دادگستر بودن خود به اجرا گذارد ، دستور مى دهد فرزند كاوه را ازاد كنند و از كاوه مى خواهد او نيز سند داگستريش را گواهى كند، ولى:
چو برخواند كاوه همه محضرش
سبك سوى پيران ان كشورش
خروشيد : كاى پايمردان ديو
بريده دل از ترس گيهان خديو
همه سوى دوزخ نهاديد روى
سپرديد دلها به گفتار اوى
نباشم بدين محضر اندر گوا
نه هرگز برانديشم از پادشا
خروشيد و برجست لرزان ز جاى
بدريد و. بسپرد محضر به پاى
گرانمايه فرزند او پيش اوى
خروشان ز درگه برون شدبه كوى
كاوه با بيرون امدن از كاخ ، تكه چرمى كه اهنگران هنگام كار ، بر روى پاى خود مى گذارند را بر سر نيزه اى مى بندد وبا حمل ان به عنوان پرچم در شهر به راه مى افتد (تكه چرمى كه كاوه انرا بر نيزه مى بندد به درفش كاويانى معروف مى شود و از ان پس به عنوان نماد ملى ايران ، در تمامى مراسم رسمى و نيز در همه جنگها از ان استفاده مى شده و چون در اكثر جنگهائى كه اين درفش همراه سپاه ايران حمل مى شده ، ايرانيان پيروز جنگ بوده اند لذا در جهان ان زمان ، شايع مى گردد كه راز پيروزى ايرانيان در ان درفش نهفته گرديده و از اين رو در جنگها تهاجمات زيادى براى گرفتن اين پرچم صورت مى گرفته كه تماما با محافظت شديد سپاه ايران از ان ، بى نتيجه مى مانده)
چو كاوه برون. شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
كاوه در شهر به را مى افتد و مردم را به قيام در برابر ضحاك فرامى خواند:
خروشان همى رفت نيزه به دست
كه : اى نامداران يزدان پرست
كسى كو هواى فريدون كند
دل از. بند. ضحاك بيرون كند
بپوئيد كين مهتر آهرمنست
جهان افرين را به دل دشمنست
فردوسى مى گويد:
بدان بى بها ناسزاوار پوست
پديد امد آواى دشمن ز دوست
مردم به تنگ امده از جور ضحاك گرد درفش كاوه گرد مى ايند و روى به سوى فريدون مى نهند.
فريدون در پى پيوستن كاوه و مردم به او ، شرايط را به منظور حركت به جانب ضحاك و روياروئى با وى مناسب ميبند و با همراهى كاوه اهنگر و مردم به ستوه امده از جور ضحاك ، حركت خود براى رسيدن به ازادى را ، از البرز كوه اغاز ميكنند و پس از گذشتن از اروند رود و شهر بغداد و با عبور از رود دجله ، به مامن ضحاك يا همان بيت المقدس كه شهرى است ساخته دست ساخته ضحاك ، مى رسند:
به خشكى رسيدند، سر كينه جوى
به بيت المقدس نهادند روى
به تازى كنون خانه پاك خوان
بر اورده ايوان ضحاك دان
با رسيدن به نزديك بيت المقدس ، فريدون از دور بناى بزرگ و مرتفعى (مسجدالاقصى) را در شهر مشاهده ميكند و درمى يابد كه ان خانه ضحاك است:
ز يك ميل كرد آفريدون نگاه
يكى كاخ ديد اندران شهر شاه
كه ايوانش برتر ز كيوان نمود
تو گفتى ستاره بخواهد ربود
بدانست كان خانه اژدهاست!!
كه جاى بزرگى و جاى بهاست
فريدون با ديدن خانه اژدها ، هر گونه فرصت سوزى و اتلاف وقت را جايز نمى بيند و به يارانش مى گويد:
ببايد كه ما را بدين جاى تنگ
شتابيدن ايد به جاى درنگ
~~~~~~~~~~~
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان باره. تيز تگ را سپرد
تو گفتى يكى اتشى شد درست
كه پيش نگهبان ايوان برست
~~~~~~~~~
اما چرا در نگاه فردوسى ضحاك در بيت المقدس سكونت دارد؟؟؟ و چرا كاخ او نيز به نحو مشخص ، “مسجدالاقصى” ميباشد؟
چنانچه با توجه به ساير موضوعات و داستانهاى شاهنامه ، دريافته باشيم كه فردوسى حتى از اوردن يك كلمه زائد و بى مصرف نيز در سخن خود اجتناب ورزيذه و بنابراين چنين شخصى نمى تواند بدون دليل و بى انكه به موضوع خاصى توجه داشته باشد ، مبادرت به انتخاب اين شهر ، به عنوان محل سكونت و پايتخت ضحاك ، نموده باشد ، انگاه براى يافتن انچه مد نظر فردوسى از ذكر نام اين شهر بوده ، كافى است ببينيم ويژگى خاص و منحصر به فرد اين شهر در چيست كه فردوسى با توجه به ان ، اين شهر را انتخاب مى كند؟
همانگونه كه ميدانيم اهميت اين شهر در انست كه ؛ مهد و خاستگاه اصلى سه دين بزرگ اسلام ، مسيحيت و يهوديت است و تنها شهرى است كه از تقدسى مشترك نزد پيروان اين سه دين ، بهره مى برد و از همين روى همواره كشمكش براى تصرف و تحت كنترل در اوردن ان ، بين پيروان اين سه دين ، در جريان بوده و امروزه نيز تداوم دارد.
اكنون باتوجه به اين ويژگى خاص بيت المقدس و كنار هم گذاردن مختصات و نشانى هائى كه فردوسى از ضحاك به ما ميدهد، ميتوانيم به سهولت موفق به شناخت ضحاكى گرديم كه مد نظر حكيم توس ميباشد.
اين نشانى ها عبارتند از ؛
١- ضحاك در اولين گام خود ، اذهان آدميان خاصه ذهن جوانان را نشانه ميرود و با گرفتن مغز از جوانان و به طور كلى از مردم ، در حقيقت قدرت تعقل و تفكر را از آدمى سلب ميكند و انسان را به موجودى مقلد تبديل ميكند كه به لحاظ نداشتن قوه تعقل و تفكر ، حاضر به پذيرش هر امر موهوم و خلاف عقلى ، مى باشد.
٢-محل پيدايش و حضور ضحاك و پايگاه او ، شهر بيت المقدس ميباشد ولى در عين حال تاثيرات ناشى از وجود او در همه جا پراكنده است به گونه اى كه هر جاى مغزى يافت شود ، او تلاش ميكند ان را خوراك مارهاى بر امده از كتف خود گرداند.
٣- ساخت طلسم توسط ضحاك ، حاكى از ادعاى وى در خصوص ارتباط او با عالم ماورا طبيعت است .
٤- وجود گنبد با دو گلدسته در كنار ان ، نمادى است مشترك بين سه دين ياد شده و به قدرى اين موضوع رايج است كه هر جا كسى بنائى گنبدى شكل با دو بناى كم سطح ولى مرتفع و مخروطى يا هرمى شكل در دو طرف ان مشاهده كند، بى درنگ در ميابد كه ان نمادى است متعلق به يكى از اين سه دين بزرگ.
حال اگر سر ضحاك را به شكل يك گنبد تصور كنيم ، دو مارى كه از دو كتف وى سربراورده اند و قد برافراشته اند ، چه شكلى را به ذهن تداعى ميكند؟
٤- مسجدالاقصى ، مشخصاً محل سكونت اختصاصى ضحاك است.
٥- ضحاك رازى دارد كه قادر به تاثير گذارى بر مردم است ، موضوعى كه فريدون بدان دليل ترجيح ميدهد در مواجهه با ضحاك ، قبل از اينكه ضحاك موفق گردد بر ذهن افرادش اثر گذارد ، او را نابود كند.
٦- ضحاك در داستانى كه فردوسى از وى روايت ميكند ، نابود و يا كشته نميگردد بلكه فردوسى تاكيد ميكند كه ضحاك همواره وجود خواهد داشت . از ديدگاه فردوسى ؛ فقط زمانى كه نام ضحاك از وجود او پاك گردد ، جهان از او بى باك خواهد شد و كشته شدن ضحاك ، منجر به نابودى تفكر ضحاكى نمى گردد ، بلكه در نگاه فردوسى ، لازم است ضحاك در بند ايد تا همگان بتوانند شكل واقعى و يا به عبارتى ، ماهيت او را مشاهده كنند و در چنين حالتى است كه نام ضحاكى ، از او پاك ميگردد و ديگر هيچ خطرى براى بشريت در بر نخواهد داشت.
~~~~~~~~~~~~~
ادامه داستان؛
در ابتداى حكومت ضحاك ، مردمى كه غلبه احساسات و شور ناشى از انقلاب ، مانع از تعقل انهاست ، دو دختر جمشيد (شاه قبل از ضحاك) به نامهاى ارنواز و شهرناز را ، درحالى كه از ترس بدن انها مى لرزد ، كشان كشان به درگاه ضحاك برده و ان دو را به ضحاك مى سپارند:
دو پاكيزه از خانه جمشيد
برون اوريدند لرزان چو بيد
به ايوان ضحاك بردندشان
بدان اژدها فش سپردندشان
ضحاك اين دو خواهر را تحت اموزش خود قرار ميدهد و سپس هر دو را به زنى ميگيرد ، با گذشت زمان ان دو ، شيفته و دلباخته ضحاك ميگردند.
اكنون كه فريدون و سپاهش كاخ ضحاك را تصرف كرده اند ، بار ديگر مردم به وجد آمده از انقلاب ، اين دو خواهر را از شبستان ضحاك بيرون آورده و اينبار آنها را نزد فريدون مى برند!!! ، فريدون نيز:
بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان پس از تيرگيها بشست
انچه مسلم است ، اين دو خواهر در كاخ و در بهترين شرايط و با بهترين امكانات زندگى مى كرده اند ، لذا دستور فريدون مبنى بر شستن سر انها ، مسلما نميتواند معطوف به استحمام و شستوشوى سر انها از چرك و پلشتى ، باشد بلكه منظور شستشوى سر انها از تفكرات ضحاكى است كه در سر انها رسوخ كرده ، بيت بعد نيز مويد اين موضوع ميباشد:
ره داور پاك بنمودشان
ز آلودگى ها بپالودشان
كه پرورده بت پرستان بدند
سراسيمه برسان مستان بدند
اما فردوسى در اين ابيات به نكته باريكترى نيز اشاره مى كند:
فريدون راه رستگارى و راه رسيدن به خداوند را به اين دو خواهر ، كه تعليم يافته در مكتب اين سه دين هستند ، مى اموزد!!! و بدينگونه فردوسى تفكرات برخاسته از اين مكان را با مصرع ؛ “كه پرورده بت پرستان بدند” ، مترادف با بت پرستى عنوان ميكند و اين در حاليست كه هر سه دين برخاسته از اين مكان ، داعيه دار مبارزه با بت پرستى هستند!!
جالب انكه ؛ اين دو خواهر كه شيفتگان ضحاك هستند ، پس از انكه سرشان شسته ميشود و راه داور پاك به انها نشان داده ميشود ، چشم انها بر حقيقت گشوده ميشود و آنگاه متوجه ميشوند تحت تعاليم ضحاك در چه جهالتى مستغرق بوده اند!! و بنابراين لب به سخن مى گشايند كه:
چه مايه جهان گشت بر ما به بد
ز كردار اين جادو كم خرد
منظور از جادوى كم خرد در اين بيت ، ضحاك است ( بسيار ضرورى و لازم است كه در زمان مطالعه اين ابيات ، توجه داشته باشيم كه از ديد فردوسى با توجه به ادرسهايى كه ميدهد ، ضحاك كيست و مراد از ضحاك چيست) سپس اين دو خواهر از فريدون سوال مى كنند كه او كيست ؟ فريدون پاسخ ميدهد:
منم پور ان نيكبخت ابتين
كه ضحاك بگرفت زايران زمين
بكشتش به زارى و من كينه جوى
نهادم سوى تخت ضحاك روى
همان گاو برمايه كم دايه بود
ز پيكر تنش همچو پيرايه بود
زخون چنان بى زبان چارپاى
چه امد بران مرد ناپاك راى
فريدون ميگويد من فرزد ابتين هستم كه ضحاك او را كشت و اكنون براى گرفتن انتقام پدرم و نيز براى گرفتن انتقام خون گاو برمايه كه دايه من بود و ان نيز به دست ضحاك كشته شد ، از ايران امده ام و ادامه ميدهد:
سرش را بدين گرزه گاو چهر
بكوبم ، نه بخشايش آرم نه مهر
و باز ميگويد:
ببايد شما را كنون گفت راست
كه ان بى بها اژدها فش كجاست؟
~~~~~~~~~~~
چه مايه جهان گشت بر ما به بد
ز كردار اين جادو كم خرد
~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~
ديديم كه:
فريدون براى روياروئى با ضحاك به طرف بيت المقدس كه پايتخت ضحاك انجا واقع شده ، حركت ميكند، و كاخ ضحاك كه همان مسجدالاقصى ميباشد را به تصرف خود در مى اورد ، همسران ضحاك كه دختران جمشيد هستند را از شبستان ضحاك بيرون اورده و دستور ميدهد ابتدا با شستشوى سر انها ، تعاليم ضحاك را از سر انها بيرون كند ، شهرناز و ارنواز (همسران ضحاك ) پس از اينكه ذهنشان از الودگيها پاك ميشود ، چشم دلشان بر روى حقيقت گشوده ميگردد و درمى يابند انچه را ضحاك به نام راه رستگارى ، به انها اموخته ، چيزى جز بت پرستى نيست ، از فريدون ميخواهند كه خود را معرفى كند ، فريدون پاسخ ميدهد : من فرزندابتين از ايران زمين هستم كه ضحاك او را كشت و اكنون براى انتقام خون پدرم و نيز خون گاو طاوس رنگى به نام گاو برمايه كه دايه من بود و ان نيز به دست ضحاك كشته شد ، به كين امده ام.
. چون قبلا پيشگويان نابودى ضحاك به دست فريدون را براى ضحاك پيشبينى كرده اند لذا شهرناز و ارنواز بلافاصله فريدون را شناخته و ارنواز به او ميگويد:
بدو گفت شاه آفريدون توئى؟
كه ويران كنى تنبل و جادوئى
كجا هوش ضحاك بر دست توست
گشاد جهان بر كمر بست توست
و سپس لب به گلايه مى گشايد كه:
ز تخم كيان ما دو پوشيده پاك
شده رام با او زبيم هلاك
همى جفتمان خواند او ، جفت مار
چگونه توان بودن اى شهريار!؟
فريدون چنين پاسخ آورد باز:
كه گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پى اژدها را ز خاك
بشويم جهان را ز ناپاك پاك
سپس از ارنواز و شهرناز ميخواهد كه بگويند؛ ضحاك كجاست:
ببايد شما را كنون گفت راست
كه ان بى بها اژدها فش كجاست
همسران ضحاك به اميد اينكه ضحاك گرفتار گردد ، براى فريدون فاش ميكنند كه:
برو خوبرويان گشادند راز
مگر اژدها را سر آيد به گاز
بگفتند كو. سوى هندوستان
بشد تا كند بند جادوستان
ببرد سر بى گناهان هزار
هراسان شدست از بد روزگار
كجا گفته بودش يكى پيش بين
كه پردختگى گردد از تو زمين
كه آيد كه گيرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو
ارنواز و شهرناز ميگويند :چون پيشگويان به ضحاك گفته اند كه ؛ كسى خواهد امد و تخت را از تو خواهد گرفت و زمين را از تو پرداخته خواهد كرد ، بدين جهت ضحاك از چنين روزى در هراس افتاده و اكنون نيز به سوى هندوستان رفته تا بى گناهان زيادى را سر ببرد و خون انها را در ظرفى بريزد و سر و دست خود را با خون بشويد تا مگر سرنوشتى كه برايش پيش بينى شده ، تغيير يابد.
ي
انچه از اين ابيات دريافت ميگردد سرنوشت مشابهى است كه همه ديكتاتور ها و ظالمان تاريخ دير يا زود به ان گرفتار ميگردند.
همانگونه كه فردوسى در خصوص سرنوشت ضحاك ميگويد ، ديكتاتورها گرچه همواره هراس از سرنگونى را با خود حمل ميكنند ولى معمولاً تا لحضات اخر ان را باور نميكنند و دير هنگام و انگاه كه تمام فرصت هاى خود را از دست داده اند و راه برگشتى برايشان باقى نمانده ، واقعيتى كه سرنوشت انها را با ان مواجهه خواهد كرد را ، در مى يابند و چون ان زمان براى برگشتن از راهى كه رفته اند بسيار دير شده ، لذا به جنون دچار ميشوند و اگر در اقدامات و تصميمات انها تا ان زمان بتوان رد پاى مختصرى از تعقل يافت ، از اين لحظه به بعد تصميمات انها يكى از ديگرى ، جنون اميزتر و سفيهانه تر ميشود.
شهرناز و ارنواز ادامه ميدهند:
دلش زان زده فال پر اتشست
همه زندگانى بر او ناخوشست
همى خون دام و دد و مرد و زن
بريزد كند در يكى. ابدن
مگر كو سر و تن بشويد به خون
شود گفت اختر شناسان نگون
(به دليل انچه ذكر شد زمانى كه ديكتاتورها با حقيقت پايان يافتن خود ، مواجه ميشوند در اخرين تلاشهاى خود كه عموما جنون آميز ميباشد ، دست به خونريزى ميزنند وسعى مى كنند با توسل به خونريزى و كشتار ، سرنوشت خود را تغيير دهند ،مانند همان كارى كه ضحاك انجام مى دهد.
فردوسى زمينه هاى پيدايش ديكتاتورى و نقش ملت ها در اين زمينه را به همراه چگونگى به قدرت رسيدن يك ديكتاتور از اغاز تا پايان كار او را به نحو دقيق و با شناختى كامل و دقتى بى حد و حصر با انگشت گذاشتن وى بر روى نكات اساسى به گونه اى روايت مى كند كه به جرات مى توان گفت ؛ برداشت فردوسى از مقوله ديكتاتورى و زمينه هاى بروز و سقوط ان ، يكى از دقيق ترين و علمى ترين برداشت ها در اين زمينه مى باشد)
شهرناز و ارنواز ادامه ميدهند:
همان نيز از ان مارها بر دو كفت
به رنج دراز است مانده شگفت
از اين كشور ايد به ديگر شود
ز رنج دو مار سيه نغنود
بيامد كنون گاه باز امدنش
كه جائى نبايد فراوان بدنش
.########
در گير و دارهاى هر انقلاى و نيز در زمان تغيير و جايگزينى رژيم هاى سياسى ، مواجهه با يك گروه و قشر خاصى كه همه وقت در جامعه موجود ميباشند ليكن بعد مهم شخصيتى انها ، صرفا در زمانهاى مورد اشاره عينيت مى يابد و نمود بيرونى پيدا ميكند ، اجتناب ناپذير است كه شناخت فردوسى از موضوع ، مانع بى توجهى وى ، به اين قشر خاص است ، لذا ميفرمايد:
چو كشور ز ضحاك بودى تهى
يكى مايه ور بد بسان رهى
كه او داشتى گنج و تخت و سراى
شگفتى به دلسوزه گى كدخداى
“كندرو” نام شخصى است كه در غياب ضحاك ، زمام امور در اختيار وى قرار ميگرفته ، ( اين شخص در نبود ضحاك با دلسوزى فراوان و احساس مسوليت فوق العاده اى كه در قبال ضحاك داشته ، وظيفه جاينشينى وى را انجام ميداده و به قدرى در اين موضوع معروف بوده كه فردوسى با مصرع ؛ “شگفتى به دلسوزگى كدخداى” ، او را توصيف ميكند ، بدين معنى كه وى در مقام جانشينى ، به نحو شگفت اورى دلسوزى ضحاك را ميكرد)
وقتى كندرو متوجه ميشود اتفاقاتى در حال رخدادن است ، بيخبر از همه جا ، دوان دوان خود را به كاخ مى رساند ، با ورود به كاخ بطور غير منتظره با شاهى جديد مواجه ميگردد:
به كاخ اندر امد دوان كندرو
در ايوان يكى تاجور ديد نو
و نيز مى بيند ؛
ز يك دست سرو سهى شهرناز
به دست دگر ماهروى ارنواز
همه شهر يكسر پر از لشكرش
كمر بستگان صف زده بر درش
كندرو كه با ورود به كاخ مشاهده ميكند ؛ كه شاه ديگرى بر تخت نشسته و شهرناز و ارنواز نيز در دو طرف او نشسته اند و سپاهيانش نيز مقابل در به صف ايستاده اند و سربازانش در شهر پراكنده مى باشند ، بدون انكه بداند قضيه از چه قرار است و بى انكه بترسد و حتى بى انكه سوالى در اين خصوص از كسى بپرسد:
نه اسيمه گشت و نه پرسيد راز
نيايش كنان رفت و بردش نماز!!
برو افرين كرد كاى شهريار
هميشه بزى تا بود روزگار!!!
كندرو خطاب به فريدون ادامه ميدهد:
خجسته نشست تو با فرهى
كه هستى سزاوار شاهنشهى!!
جهان هفت كشور تو را بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
فريدون او را پيش مى خواند و مى پرسد كه او كيست ؟ پس از انكه كندرو خود را معرفى ميكند ، فريدون به او ميگويد مقدمات جشنى را براى امشب تدارك ببيند.
كندرو سريعا مقدمات و لوازم جشن را فراهم مى اورد ، ليكن چون هنوز نميداند اينده به كام كداميك از طرفين خواهد بود ، سعى مى نمايد جانب احتياط را از دست ندهد و موقعيت خود را در طرف ديگر نيز حفظ كند ، به اين جهت پس از انكه مقدمات جشن و رامش را براى فريدون مهيا ميكند سوار بر اسبى روى به سوى ضحاك مى نهد:
بيامد چو پيش سپهبد رسيد
سراسر بگفت انچه ديد و شنيد
بدو گفت: كاى شاه گردنكشان
به برگشتن كارت امد نشان
(نشانه هاى برگشتن وضعيتت نمايان شد)
سه مرد سر افراز بالشكرى
فراز امدند از دگر كشورى
از ان سه يكى كهتر اندر ميان
به بالاى سرو و به چهر كيان
به سالست كهتر ، فزونيش بيش
از ان مهتران او نهد پاى پيش
يكى گرز دارد چو يك لخت كوه
همى تابد اندر ميان گروه
كندرو ماوقع را براى ضحاك توضيح ميدهد و به اوميگويد : از بين ان سه نفر ، يكى از انها كه از نظر سال كوچكتر از ان دو نفر ديگر است ولى بزرگى او بيش از ان دو ميباشد ، پيشرو و فرمانده است و هم او با گرز كوه پيكر خود سوار بر اسب به كاخ وارد شد و به تخت كيانى بنشست و همه بند و نيرنگ تو را نقش بر اب كرد:
به اسپ اندر امد به ايوان شاه
دو پر مايه با او هميدون براه
بيامد به تخت كئى برنشست
همه بند و نيرنگ تو كرد پست
هر انكس كه بود اندر ايوان تو
زمردان مرد و ز ديوان تو
سر از باره يكسر فرو ريختشان
همه مغز با خون برآميختشان
عكس العمل ضحاك پس از شنيدن اين سخنان ، بسيار دور از انتظار و بسيار تامل برانگيز است:
بدو گفت ضحاك : شايد بدن
كه مهمان بود، شاد بايد بدن
ضحاك ميگويد ؛ به احتمال فراوان مهمان هستند ، پس بايد به جهت وجود مهمان شادمان باشيم!!
كندرو كه انتظار چنين پاسخى را ندارد ، با تعجب از ضحاك مى پرسد :مهمان!!؟؟؟ با گرزه گاوسار!!؟؟؟؛
چنين داد پاسخ ورا پيشكار
كه مهمان ابا گرزه گاوسار!؟
و با حالتى براميخته از تعجب و پرسش ، ادامه ميدهد :
به مردى نشيند به ارام تو ؟!!
ز تاج و كمر بسترد نام تو؟!!
به آيين خويش آورد ناسپاس؟!!
چنين گر تو مهمان شناسى ، شناس
اما ضحاك باز پاسخى عجيب تر ميدهد:
بدو گفت ضحاك چندين منال
كه مهمان گستاخ بهتر به فال!!!
كندرو كه از عكس العمل ضحاك شديداً حيرت زده شده ، براى تحريك ضحاك و برانگيختن او به سيم اخر ميزند:
چنين داد پاسخ بدو كندرو:
كه آرى شنيدم تو پاسخ شنو
گرين نامور هست مهمان تو
چه كارستش اندر شبستان تو؟؟!!
( اگر اين شخص مهمان تو است ، در اتاق خواب تو چه كارى دارد؟)
كه با دختران جهاندار جم
نشيند زند راى بر بيش و كم
به يك دست گيرد رخ شهرناز
به ديگر عقيقين لب ارنواز
كندرو از اين نيز فراتر رفته و ادامه ميدهد:
شب تيره گون خود بتر زين كند
به زير سر از مشك بالين كند
چه مشك؟! ان دو گيسوى دو ماه تو
كه بودند همواره دلخواه تو
بگيرد به برشان چو شد نيم مست
بدينگونه مهمان نبايد بدست
(به اين ترتيب او نمى تواند مهمان بوده باشد)
##########
اين سخنان كندرو ، ضحاك را كه تا اين لحظه خونسرديش را در ظاهر حفظ كرده ، به ناگاه بر مى آشوبد:
برآشفت ضحاك برسان كرگ
شنيد آن سخن كارزر كرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتى بشوريد با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
از اين پس نباشى نگهبان من
ضحاك با صداى بلند كندرو را دشنام ميدهد و او را با اين سخن كه از اين پس تو در دستگاه من كاره اى نيستى ، از سمتش عزل ميكند.
كندرو كه ديگر از ضحاك قطع اميد كرده ، پاسخ ميدهد: اى شهريار من گمان نميكنم كه زين پس تو از بخت ، بهره اى داشته باشى كه بخواهى مرا سمت دهى يا عزل كنى:
چنين داد پاسخ ورا پيشكار
كه ايدون گمانم من اى شهريار
كزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهى كدخدائى به شهر!؟
چو بى بهره باشى ز كار مهى
مرا كار سازندگى چون دهى!؟
چرا تو نسازى همى كار خويش
كه هرگز نيامدت از اين كار پيش!؟
ز تاج بزرگى چو موى از خمير
برون آمدى مهترا ، چاره گير
تو را دشمن آمد به گه برنشست
يكى گرزه گاو پيكر به دست
همه بند و نيرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
ضحاك كه از سخنان كندرو به جوش امده ، روى به پايتخت مى نهد:
بيامد دمان با سپاهى گران
همه نره ديوان جنگ آوران
سپاهيان فريدون چون از آمدن ضحاك اگاه ميشوند به مقابله با انها ميشتابند و نبرد بين دو سپاه در شهر ، در ميگيرد، مردم شهر؛
همه در هواى فريدون بدند
كه از جور ضحاك دل خون بدند
ز ديوارها خشت و از بام سنگ
به كوى اندرون تيغ و تير و خدنگ
بباريد چون ژاله زابر سياه
پئى را نبد بر زمين جايگاه
مردم يك صدا فرياد ميكشند:
نخواهيم بر گاه ضحاك را
مر ان اژدها دوش ناپاك را
ضحاك كه هنوز تحت تاثير سخنان كندرو در اوج خشم قرار دارد ، براى اينكه شناسايى نگرد با لباسى از اهن ، سراسر سر و تن را مى پوشد و به سوى كاخ براه مى افتد و بر بام كاخ رفته و چون از بام درون كاخ را مينگرد:
بديد ان سيه نرگس شهرناز
پر از جادوئى با فريدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرين ضحاك لب
ضحاك با ديدن اين صحنه ، به اتش رشك گرفتار ميگردد و فكر تاج و تخت از ياد او ميرود و بى انكه به جان خود بينديشد ، كمندى مى اندازد و از بام به داخل كاخ مى ايد؛
به مغز اندرش اتش رشك خاست
به ايوان كمند اندر افكند راست
نه از تخت ياد و نه جان ارجمند
فرود امد از بام كاخ بلند
به دست اندرش ابگون دشنه بود
به خون پريچهرگان تشنه بود
ولى چون ضحاك پاى بر زمين كاخ مينهد ، فريدون در برابرش ظاهر ميشود و ضربه اى با گرز بر سر او ميزد كه ترگ(كلاه خود) او ميشكند ، اما چون فريدون ميخواهد دومين ضربه را وارد كند، همانگه؛
بيامد سروش خجسته دمان
مزن ، گفت كاو را نيامد زمان
سروش (فرشته) ظاهر ميگردد و به فريدون ميگويد:
نزن ، زيرا هنوز زمان او به سر نيامده است و سپس سروش ميگويد او را با همين وضعيت ، بسته دست ، ببر تا به دو كوه برسى و او را در ان كوه به بند بكش ، زيرا در بند بودنش بهتر از ، كشتن او ، ميباشد.
شايد فردوسى با توجه به شناختش از موضوع ، به اين مهم توجه دارد كه اگر ضحاك كشته شود ، براى بسيارى از مردم كه شناخت دقيقى از او ندارند ، تبديل به يك قهرمان خواهد گرديد ( مانند صدام ، هيتلر و بسيارى ديگر از ديكتاتور هاى ديگر) و نيز منش و انديشه ضحاكى با مرگ او از بين نخواهد رفت و همچنان باقى خواهد ماند.
#########
اكنون با دستگيرى ضحاك ، نبرد تمام شده و انقلاب مردمى كاوه به پيروزى رسيده ، لذا فردوسى از زبان فريدون ادامه ميدهد:
بفرمود كردن به در بر خروش
كه هر كس كه داريد بيدار هوش
نبايد كه باشيد با ساز جنگ
نه زين گونه جويد كسى نام و ننگ
اوج شناخت و دقت نبوغ اميز فردوسى را ميتوان در اين دو بيت ، مشاهده كرد ، گويى فردوسى با مشاهده انقلاب ها و تغيير رژيم ها در روزگار ما ، دريافته كه با پايان يافتن نبرد و با به نتيجه رسيدن انقلاب ، لازم است سلاح هاى موجود در جامعه و در دست مردم جمع اورى گردد و با صداى بلند اعلام گردد : كه هر گونه اعمال خشونتى از هيچكس پذيرفتنى نيست ، تا عده اى از فرصت پيش امده و به بهانه انقلاب و وضعيت انقلابى حاكم بر جامعه ، دست به تصفيه حسابهاى شخصى نزنند و انقلاب قتل و غارتى در پى خود نياورد ، فردوسى با نبوغ بالاى خود موضوعى را در هزار سال قبل از اين ، به ما يادآورى ميكند و مى آموزد كه نه در انقلاب سال ٥٧ كسى بدان توجه داشت و نه در انقلاب هاى عربى اخير ، (چه بسا كه اگر به همين يك اموزه
بنام فردوسی و جان و خرد
شکی نیست که شاهنامه حماسی فردوسی گنجی است بسار ارزشمند و بیش از قران در منزل هر ایرانی جای دارد و علاقمندان یا آن بیگانه نیستند با این وصف فکر نمی کنید که این سایت جای شاهنامه نویسی نیست و باید به موضوعات مهمتری پرداخته شود ما اگر هزار تا مشکل داشته باشیم نخواندن شاهنامه مورد هزارم است پس بهتر است به اولویتها بها داد . شما دوبله زحمت می کشید هم تایپ میکنی هم به خودت رای مثبت می دی ! نکن عزیز من یا حداقل چنذ تا رای هم به سایر کامنتها بده تا توازنی ایجاد شود !
جناب ناشناس
بنده به شخصه تمامی نوشته های جناب بی کنش را مطالعه می کنم و از آن بسیار پند می آموزم
تازه به هوس افتاده ام پیرامون مبانی فلسفی شاهنامه نیز مطالبی جمع آوری کنم
حکمت خسروانی در سراسر شاهنامه موج می زند به خصوص آنگاه که سخن از فره ایزدی به میان می آید
در این جا از جناب بی کنش تقاضا دارم در صورت امکان در این زمینه ما را آگاه تر سازند
شاهنامه زنده کننده ایران و ایرانی است
جناب ناشناس گرامی
نمی دانم که شما به چه می اندیشی؟ و دیدگاه اصلی شما چیست؟
از شاهنامه تعریف و تمجید میکنی! و حتی معتقدی که بیش از قران در منزل هر ایرانی، جای دارد.
و در عین حال معتقدی که موضوعات مهمتری وجود دارد که بهتر است به آنها پرداخته شود! گرچه نمی گویی که این موضوعات مهم تر، کدامند.
دوست گرامی، من قبلا به دوست عزیزمان (جناب بی کنش) نیز گفته ام؛ من هم مانند بسیاری از ایرانی هایی که شما نوشته ای، کتاب ارزشمند شاهنامه را در کتابخانه ام دارم و بخشهای فراوانی از آن را نیز خوانده ام و حتی فایل صوتی این اثر ارجمند را بطور کامل گوش کرده ام؛ لکن هیچگاه این زیبایی هایی را که جناب بی کنش نشانمان داده اند، اینگونه ندیده بودم.
لذا مجددا از ایشان صمیمانه قدردانی میکنم و امیدوارم که ایشان این سلسله نوشتار را ادامه دهند.
و اما شما دوست عزیز، اگر سلامتِ نفس داری و با صداقت حکم میکنی، بفرمایید که چگونه پی برده ای که ایشان، به خودشان رای مثبت داده اندو توازن سایت را بهم زده اند؟
راستش، نه حرف و ادعای شما قابلیت تحلیل درست را دارد و نه موضع واقعی شما، قابل تشخیص است.
نازنین به احترام فردوسی بزرگ من نمی خواهم وارد بحث های بیهوده شوم من درست یا غلط نظرم را گفتم یک مقدار انتقاد پذیری هم بد نیست حالا لزومی نداره با اسمهای مختلف و رای های منفی به من حمله کنی پس از مکتب فردوسی چه آموخته ای !
سخنی با جناب نوری زاد گرامی
من به عنوان مخاطب نوعی وفتی نوشته های شما را می خوانم تا ساعتها ذهنم درگیر و در حال تجزیه و تحلیل مطالب آگاهی دهنده شماست و طبیعا کامنتها هم باید کم و بیش یک همخوانی با موضوع یا حداقل زیاد بی ربط نباشد حالا قصدم زیر سوال بردن مطالب متفرقه تاثیرگدار و یا مباحث منطقی از جمله شاهنامه نویسی این دوستمان نیست که در جای خود بسیار هم ارزشمند است خلاصه کنم من نوعی چرا باید چرخ موس را چند تانیه بگردانم و بر خلاف میل ذاتی نوشته های بلند فردوسی را رد کنم تا ارتباط ذهنی را که با مطالب شما برقرار کردم قطع نشود و کامنت های در ارتباط را بخوانم بنابراین اگر این شاهنامه نویسی مورد تایید شماست چرا یک ستون به آن اختصاص نمی دهید ؟ اگر هم باور دارید که اینطوری بهتره بنده هم موافقم و تسلیم / پایان پیام ..
———————-
سلام دوست گرامی
این سخن درستی است و من در چند نوبت از دوستان خواسته ام اگر می شود به اصل مطلب یا نوشته ی اصلی بپردازند واز موضوعات متفرقه – اگر می توانند – پرهیز کنند. ظاهراً این تقاضا مقبول نیفتاده است. من در هر نوشته به راهی می روم و دوستان به راهی دیگر. یعنی ارتباط با نوشته ی اصلی را برنمی تابند. این بدان دلیل است که دوستان دغدغه های دیگری دارند و مشتاق اند آنها را مطرح کنند. من نیز که باشم که بگویم نکنید این کار را . اینجا مگر از آن من است؟ از آن شماست نازنینان
سپاس
.
جنابنوريزاد سلام
گرچه نوشتن بنده با كسب اجازه از شما صورت گرفت ولى چنانچه ميدانستم اينگونه نوشته ها منظور نظر جنابعالى نيست ، چون نوشتن به گونه اى دگر نميدانستم هرگز مزاحم دوستان نمى شدم. موفق باشيد.
جناب نوريزاد عزيز سلام
گرچه نوشتن بنده در مورد شاهنامه از ابتدا با كسب اجازه از شما و اعلام موافقت جنابعالى اغاز شد ولى چنانچه مى دانستم اين مطالب منظور نظر شما نيست هرگز مزاحم دوستان نميشدم زيرا به گونه اى ديگر نوشتن را نيز نميدانم ، بهر روى بنده همچنان در جوار شما و ساير دوستان از مطالب پربار سايت استفاده خواهم كرد ، همچنين افتخار بزرگى براى من است كه با دوستان گرامى ؛ جناب حامى و جناب ساسانم و جناب كورس و جناب مزدك و جناب محمدرضا و ساير دوستان عزيزى كه علاقمند به بحث و گفتگو در مورد شاهنامه مى باشند از طريق ايميل مكاتبه داشته باشيم ، ادرس ايميل (جيميل)من نيز هست : bikonesh@gmail.com
بهر جهت ارزوى موفقيت براى شما دوست بزرگوار و ساير عزيزان مى نمايم.
جناب بی کنش!
ناز نفرماییدای عزیز دل!
لطفن به کار زیبای خود ادامه دهید
بدون نوشته های امثال شما این سایت کسل کننده خواهد بود
هر کس دوست ندارد کمی چرخ موش را تند تر بچرخاند و بگذرد ولی در مورد بقیه تصمیم گیری نکند
به دوست کم حوصله ام توصیه می کنم تمرین خواندن کند و از همین سایت شروع کند
با تمرین می توان متن های طولانی را سریع و با دقت مطالعه کرد
معنی کتاب خوانی همین است
شاهنامه خوانی در تنهایی مزه نمی دهد و در جمع و همراه با گفت و گو و بحث بسیار شیرین تر است
آن هم با توضیحات پر حلاوت جناب بی کنش
تازه می خواهم با شما وارد گفت و گوی فلسفی پیرامون شاهنامه شوم…..
منابع زیادی در دست ندارم و نیازمند کمک دوستان هستم….
دوست عزيز جناب ساسانم
من ابداً هيچگونه توجهى به فرمايشات دوست ناشناسمان كه چندان نيز ناشناس نيستند ، ندارم ، ليكن تصميم من بنا به وظيفه اى است كه هر يك از ما ، به پاس حرمت ميزبانى جناب نوريزاد ، در توجه به سخنان و درخواست هاى ايشان به منظور انجام حداقل مساعدت در تامين اهدافى را ، بر عهده داريم كه ايشان با راه اندازى اين سايت ، انها را تعقيب مى نمايند ، همان اهدافى كه ايشان با به خطر انداختن جان خود و عزيزانشان به نمايندگى از ما ، مردانه انها را تعقيب مى كند ، لذا تصميم من نه از سر دلخورى هاى كودكانه ، بلكه بر اساس اولويت و احترامى است كه براى خواست جناب نوريزاد در پرهيز از بيان مطالب متفرقه و تشخيصايشان در متفرقه بودن مطالب خودم ، قائل ميباشم ، هرچند معتقدم كه نوشته هاى من نيز در نتيجه خود ، زياد نيز بى ارتباط به موضوعات مورد نظر ايشان نمى بود ولى به پاس حرمت ميزبانى، من خودم را در اينخصوص ، به رعايت تشخيصنهائى ايشان ، هر چند موافق با نظرم نباشد ، ملزم مى دانم. مضاف بر اينكه كماكان در جوار دوستان از مطالب سايت بهره خواهم برد و هراز گاهى نيز چون امروز كه مطلبى خطاب به جناب عبدالله نوشتم ، با دوستان همكارى خواهم داشت ، ولى سعى خواهم كرد توجه به خواست ميزبان را نيز در راس موارد مربوط به حضورم در سايت ، قرار دهم.
در خصوص موضوع مد نظر شما نيز مبنى بر فلسفه در شاهنامه، گرچه اطلاعاتىدر اين زمينه ندارم ولى خوشحالخواهم شد از نظرات شما و ساير دوستان در اين زمينه بهره ببرم، البته بنده نيز به بهره گيرى فردوسى از فلسفه معتقدم ليكن چندى پيش كتابى مطالعه كردم با عنوان عرفان در شاهنامه كه نويسنده به قدرى مطالب بى اساس و غير معقول را به شاهنامه نسبت داده بود كه نوشته خود را به مطلبى فكاهى مانند شبيه نموده بود، ولى در مورد فلسفه من نيز با شما هم عقيده ام ، شما نيز چنانچه به نتيجه اى در اين باب دست يافتيد حتما مرا بى خبر نگذاريد ، من نيز.
با عرض ادب و احترام.
درود بر شما
دوست عزیز جناب بی کنش
این تواضع و فروتنی شما در بها دادن به هدف اصلی این سایت که همانا روشنگری است قابل تحسین است چرا که با فلاکتی که کشور ما درگیر آن است روحیه ای برای پرداخت به مسایل غیر روز نیست حالا شاهنامه که جای خود دارد بعضی از دوستان در این سایت آموزش دین گذاشتن ! انگار نه انگار که تمام بدبختیهای ما از همین دین است ! پیشنهاد میکنم یک وبلاک مختص شاهنانه راه اندازی کنید که حتما دوستداران و از جمله بنده مخاطبین هر روزه آن خواهیم بود . با اخترام
جناب بی کنش عزیز
به نظرم لازم است که در مورد نوشته های شما از شاهنامه، کمی به پست ها و کامنت های گذشته نگاهی بیاندازیم و در نهایت نظر صریح استاد ارجمند، جناب آقای نوری زاد را جویا شویم.
1- شما ذیل پست “مهمانی که میزبانش را خفه می کند!” در تاریخ چهارشنبه هفت اسفند 92 – روز چهل و چهارم، اولین کامنتِ خود را در مورد شاهنامه اینگونه نوشتید:
«« بى كنش
3:00 ق.ظ / فوریه 28, 2014
شاهنامه به عنوان بزرگترين اثر ادبى جهان، تا كنون انگونه كه شايسته ان است مورد توجه قرار نگرفته، من تصميم دارم به منظور اشنايى با اين اثر ارزشمند با اجازه مديريت محترم سايت و ساير دوستان و با همكارى مراجعين محترم اين سايت بابى از گفتگو و تبادل نظر منظم را در اينخصوص اغاز نمايم تا با بهره گيرى از نطريات ساير دوستان بتوانيم ضمن اشنايى با شاهنامه مرجعى نيز براى علاقه مندان ان تاسيس تا به سوالات انها در زمينه شاهنامه پاسخ داده شود…..
… هيچكس به معانى اصلى كه هدف واقعى فردوسى از سرودن شاهنامه بوده توجهى ننموده، و سعى من در اينجا كشف رموز مورد اشاره فردوسى و دستيابى به معانى جا سازى شده در پشت ابيات شاهنامه ميباشد البته با كمك شما دوستان،
فردوسى در حقيقت كاخ نظمى را بنا نموده كه از دو بخش ظاهرى و داخلى تشكيل گرديذه و كسانى كه تا امروز قصد بازديد اين كأخ را داشته اند با ديدن نماى بيرونى كاخ و شكوه اعجاز گون ظاهر ان چنان محسور شكوه ان گرديده اند كه فراموش كرده اند شكوه و عظمتى به مراتب بزرگتر در پس اين ظاهر قرار گرفته و…
… ما برانيم كه با كمك شما دوستان قدم به داخل كأخ سخن حكيم گذارده و گنج هاى با ارزش داخل كأخ را بدست آوريم، هركه اماده همراهى است، بسم الله….. »»
در پاسخ درخواست شما، جناب نوری زاد عزیز نوشتند:
«« سلام دوست گرامی ما
پیش پای قلم شما گل می افشانیم و به شما شادباش می گوییم و از این پیشنهاد شما استقبال می کنیم.
خانه خانه ی شماست. و چه دستاوردی نیک تر از خوشه چینی عزیزانمان از شاهنامه، و خالق با ادب و خردمندش حکیم فردوسی عزیز؟
سپاس»»
2- در همین پست، دوستانی به مخالفت و دوستانی نیز به تائید، پرداختند. کسی شعار “مرگ بر بی کنش” را نوشت!! دیگری با ناسزا و دشنام به مخالفِ شما، به دفاع از شما و فردوسی برخاست!!! و اما برخوردِ جناب نوری زاد زیبا بود که اینان را از این کار نهی نموده و در ادامه اینگونه نوشت: “… وحال آنکه در کل شاهنامه کلمه ای – آری کلمه ای – ناسزا نیامده است.”
3- موافقت و مخالفت با نوشتۀ شما که هنوز در ابتدایِ راه بودید، در کامنتها فراوان دیده میشد. گرچه آمار موافقین، به مراتب بیشتر بوده است. مثلا در پستِ “دو مجلس زیر زمینی” در اول مارس یعنی در دهم اسفند 92، شخصی به نام حسن نوشت:
«« حسن
2:20 ق.ظ / مارس 2, 2014
سلام بر نوريزاد قهرمان. جناب نوريزاد من از شما خواهش ميكنم از بى كنش بخواهيد مطالب بيشترى درباره شاهنامه بنويسد چون اطلاعات بالايى درباره شاهنامه دارد مسلما او حرف شما را بيشتر از حرف ما قبول دارد و انجام ميدهد
و در سانى اقاى نوريزاد، نظرِ خودِ شما درباره شاهنامه و مطالب بى كنش چيست؟ مقدارى توضيح بدهيد لطفن »»
و جناب نوری زاد پاسخ دادند:
” سلام حسن گرامی
از نگاه من شاهنامه اثری است نه برای ایرانیان که برای همه. تا بدانیم : همه رفتنی هستیم. و آنچه که بجای می ماند: داد و دانش و مهر است. همین”
و وقتیکه این ناچیز نیز بگونه ای به دفاع از شما برخاستم و هجومِ برادرانِ بد دهانِ اطلاعاتی را به سایت، به جناب نوری زاد اعلام داشتم و نوشتم:
«« حامی
1:32 ب.ظ / مارس 2, 2014
…. کسی برای نوشتن مطلبی در مورد شاهنامه، از صاحب این فضای ارزشمند، کسب اجازه میکند. و در حالیکه هنوز مطلبی را ننوشته است، مورد توهین و بی ادبی قرار میگیرد!!
و یا در چند کامنت، شخص یا اشخاصی خود را نمایندۀ همه خوانده و تقاضای بیرون راندن چند نفر دیگر را از جناب آقای نوری زاد دارند!!!
و باز در چند مورد که کامنت گذار، با الفبای سادۀ زبان فارسی آشنا نیست و تنها در چند سطر، تعدادِ قابلِ توجه ای غلط نوشتاری و دستوری دارد؛ به دیگران می تازد که آنها “سواد” ندارند!! و بهتر است از اینجا بیرون روند!!!
دوستان عزیز و دوستداران جناب نوری زاد و این سایت، کجایید؟
بیایید و بنویسید و این اندیشکده را بی نصیب نگذارید.
نگذارید که چنین کامنت گذارانی (احتمالا اطلاعاتی)، این فضای زیبا را بیالایند.»»
می بینم که جناب نوری زاد نیز همین دغدغه را دارند. و می نویسند که:
” سلام حامی گرامی
شما درست برآنچه انگشت نهادید که در نهاد من بود. امروز – یک شنبه یازده اسفند – در حین قدم زدن به همین تقاضای شما که تقاضای من نیز هست داشتم فکر می کردم. که یک مطلبی بنویسم و از عزیزانمان بخواهم ما را بی نصیب نگذارند. یک چند وقتی است که این دوستان ما را تنها گذارده اند. عزیزانم، این دست های من، و این سفره ی سخن. اجابت نمی کنید؟
با احترام”
4- شما خودتان در پستِ “بدنِ قطعه قطعه شده ی آیت الله” در 18 اسفند 92 که بخش هفتمِ داستانِ رستم و اسفنديار (تقابل دين و ازادى) را درج می نمودید؛ خطاب به جناب نوری زاد نوشتید: “… من خود ميدانم كه تعداد كامنتهاى امروز من بيشتر از سهمم بوده ( البته چنانچه شما سهمى براى بنده در اين سايت جهت ابراز نظرم قائل باشيد)…” و بدینگونه بار دیگر از ایشان کسب اجازه کردید. و ایشان نیز به حق نوشتند:
” سلام دوست گرامی
شاهنامه، به گمان من – خرد نامه – است. شما هرچه از شاهنامه برای ما بنویسید به خرد ما افزوده اید. بی تردید.
با احترام”
5- در همین پست، تا این لحظه که من درحال نگارش هستم، می بینم :
* کامنتِ شما در مورد شاهنامه، 90 رای آورده که تعداد 87 رای آن “خوب و عالی” هستند و تنها 3 رای آن “بسیار بد” می باشد.
* کامنتِ جناب ناشناس که از نوشتۀ شما ایراد گرفته و خواستار قطعِ این سلسله نوشتار است، دارای 39 رای است که 13 نفر با ایشان هم رای هستند و در مقابل، تعداد 25 رای، ایرادِ ایشان را وارد ندانسته و کامنتِ وی را “بد و بسیار بد” می دانند.
* اگر به کامنتهای بعدی ذیل همین کامنت توجه شود، بازهم این اختلافِ فاحش را می توان مشاهده نمود.
6- از مطالبِ فوق می خواهم نتیجه بگیرم که:
الف- مطالبِ شما بسیار ارزشمند بوده و مورد توجه بسیاری از بازدید کنندگان این اندیشکده می باشد.
ب- شما با اجازۀ مستقیم و چند بارۀ صاحبِ این اندیشکده یعنی جناب آقای نوری زاد، به نشر این مطالب دست برده اید.
پ- شخصِ جناب آقای نوری زاد، چنانکه از مطالبِ فوق بر می آید، به استادِ سخن فردوسی بزرگوار و به حاصلِ سی سالۀ عمرِ ایشان یعنی شاهنامه، سخت باور داشته و به تائید آنها پرداخته است.
ت- پس، ادامۀ این سلسله نوشتار “حقِ ما و نیازِ ماست” و مادامیکه صاحبِ این اندیشکده، صراحتا شما را از این امر باز نداشته است، بدین امر ادامه دهید. این درخواستِ صمیمانۀ این ناچیز است.
7- در پایان از استادِ ارجمند خویش، جناب آقای نوری زاد، خواهشمندم که یکبار دیگر نظرِ صریح خویش را در این باره اعلام دارند تا دوستِ گرانقدرمان جناب بی کنش، تکلیف خویش را بدانند.
با سپاس بی کران از هر دو بزرگوار.
سپاس که بسیار عالی و اموزنده است. اطفا این بحث را در صورت امکان ادامه دهید .
سلام برنوری زاد وسلام برفیض عزیز وگرامی وسایردوستان
جناب نوری زاد دراین اواخر پرت وپلای بسیاری بهم می بافد بااینکه ادعای خردورزی دارد دربند یک این پست گفته است:
اگر حاکمیت درروزروشن بزند وکارگری را بکشد وخونش را پامال کندووو… چرا روز کارگر بنام ستاربهشتی نباشد؟
شمارا بجان خودت قسم می دهم ،این صغری کبری باهم چه ارتباطی دارند ؛خوب حرف پیدا نمی کنی همین خلاصه یک مساله درست وحسابی ویک چیزمعقول بنویس .
اما تحلیل بنددوم را بدنیامدی کاراین باغبان را امثال شماها چاق کردید یادت رفته مگر، حال برای شما یک فرصتی داده اند و
مزاحمت نمی شوندقدرش رابدان که ازالطاف خاص این باغبان است نسبت بشما وبقول برخی ها سوپاپ اطمینانشان شده
ای پس معقول حرف بزن وادب را رعایت کن شما که مدعی رعایت ادب هستی وحال اهل سکوت را بحال خودشان وابگذار وبرجراحتشان نمک نپاش ،مایک موی ازاین ساکتان را باهزاران امثال شما معاوضه نمی کنیم، شرایط چنان پیچیده است که
غیرازسکوت چاره ای نداشتند وگرنه قصدحذف آنان را داشتند ودارند ، پروژه احمدی نزاد برای همین بود که خودشان رسواگشتند،که یکی ازآن ساکتان دراین اواخر دراول سخنش چنین گفته است : برسرآنم کاری کنم که غصه برآید.
شما خودتان ازرواج دهندگان خرافه شده اید،چرا خودتان فرونمی شوید به ذات زیبای انسانیتی که پیامبران بنا برتجلی اش داشتند ؟؟؟
شما باچه منطق ادبی پستی را باعنوان “مرجع بی ادب ” انتخاب وسخن پراکنی نمودید؟؟؟
آیا درمنطق شما این گونه حرف زدن ازاصول ادب است؟؟؟
آیا کدام خرافه را آخوندهای حکومتی ترویج می کنند که شما نمی کردید؟؟؟
مگرشما بقول خودت برای چندرغاز حقوق، مولا مولا نمی گفتی ومخالفان را سرکوب نمی کردی؟ هیچ مقاله ای برمظلومیت
مقتولان زنجیره ای تاقبل از88نوشته بودی ؟ یابرای سرپوش گذاشتنن آن ماجرا تلاش می کردی؟؟؟
جناب آقای فیض گرامی ازمن گله داشتند که چرا اسم این سایت را “فحشکده نوری زاد ” تلقی کرده ام؟
برادرمن مگرغیرازاین است ؟ایشان چگونه مدعی شیعه گری است که مزخرفات سرتاپا ی خزعبلات امثال مزدک ملعون، ملحد
وزندیق بقول خودش، که هیچ اساس وپایه ازراستی وصداقت نداشت وندارد هرروز دوتاسه تا سرهم میکرد وایشان دراینجامنتشر می کرد ومی کند واکثر ناظران محترم ازجمله خودشما اظهارانزجارکردید . این چه روش مبارزه باظلم وافشاگری مظالم است ؟؟؟
بنده دراوایل ازایشان بعنوان “موئمن آل فرعون” یاد کردم ولیکن راه وروش ایشان باآن موئمن اززمین تاآسمان بلکه تابی نهایت است ؛بنده واقعا اشتباه کرده بودم ،حرفم را پس می گیرم وازخداوند طلب مغفرت می کنم.
این چه وضعی است که درایام فاطمیه -س- همه شیعیان سوگوار هستند وعزادار آن بانو یی که اسوه والگوی انسانیت است
درفحشکده ایشان شیعی باصطلاح، به ایشان واهل بیت عصمت وطهارت فحاشی وحرفهای رکیک زده شودوآقای نوری زاد برخی راهاشور بکشد ومنتشر کند وبازهم نویسنده طلبکارباشد که چرا همه اش را منتشر نکردی؟
آیا اینجا فحشکده نیست پس چیست؟ ایشان اگرازآخوند ی ضربه خورده است اواولین معبود همین آغا بوده است.
پس چرا همه آخوندهارا خرافه گو تلقی می کند؟ اولین خرافه گوخودش وبرخی آخوندهای درباری هستند که بااعتقادشان مثل همین آقای نوری زاد بریده ازولایت ،پیرو ولایت بودند وهستند .
وگرنه اولین معترض به اصول ولایت فقیه آخوندی بود بنام آیت الله شریعتمداری -ره- که آن وقت آقای نوری زاد جوانی انقلابی وولایتمدار صددرجه بودند وحرفهای آن فقیه عظیم الشان را هیچ نمی فهمیدند وحالا دوهزاریش افتاده است.
قبلا هم عرض کرده ام ازاین روشنفکرنماها هیچ چراغی روشن نمی شود غیرازحتاکی به فقها وآخوندهای عاقل وفرزانه که دلسوز ملک وملت هستند والآن هم درحال تدبیر ومدیریت بسوی اصلاح امورهستند وگرنه امثال نوری زادها زخمی که خودشان خورده اند دادوفریادشان مثل مزدک هادرمی آورند وپرت وپلا می بافند.
والسلام علی من اتبع الهدی
دوستدار همه منصفان وموئدبان چه بادین وچه بی دین
مصلح
سلام آقا مصلح گرامی،
پیداست که از آقای نوری زاد رنجیده اید و دلتان با ایشان صاف نمی شود. من قضاوتی ندارم، اما سوالی از شما داشتم. شما فرموده اید: “ما یک موی ازاین ساکتان را باهزاران امثال شما معاوضه نمی کنیم، شرایط چنان پیچیده است که غیرازسکوت چاره ای نداشتند وگرنه قصدحذف آنان را داشتند و دارند.”
می خواستم تضاد و یا ارتباط این سکوت ساکتان را با آیه 135 سوره نساء بیان کنید. شما خود بهتر می دانید که این آیه هیچ استثنایی و هیچ استثنایی و هیچ استثنایی در هیچ شرایطی قائل نشده. در هر شرایطی برای حق قیام کنید، ولو به زیان خود و کسانتان باشد.
با احترام
و ذکر نکته دیگر دیگر هم دراینجا شاید خالی از فایده نباشد، هر چند من دانش کمی در این زمینه دارم و از دوستان دیگری چون شما در این فضا می آموزم. آن نکته، آیه 68 سوره انعام است که درباره ترک مجلس کسانیست که به نوعی آیات قرآن را مورد تمسخر قرار می دهند. اما دستور نمی دهد که با آنان به مجادله برخیز. بلکه می گوید مجلس را ترک کن تا آنها در سخنی دیگر در آیند.
حالا این سایت و صاحب آن اصولا بحثشان چیز دیگریست و در لابلای کلام برخی مخاطبان، توهین به مقدسات هم دیده می شود هر چند به نظر می آید در حذف کلمات توهین آمیز دقت و وسواس زیادی هم به کار می رود. من قبلا هم گفتم توهین به هر باور و اندیشه ای نکوهیده است. اما آیا نمی شود این کامنت ها را نادیده گرفت و در جزئیات چنین مباحثی فرو نشد. فراموش نکنید که این سایت، هر بدی هم که به زعم شما داشته باشد، مکانیست تا بتوانید ناراستی هایی که در جامعه می بینید منعکس کنید و در راه اصلاح آنها، قدمی هر چند کوچک بردارید.
با احترام
باسلام گرم وصمیمانه به جناب آقای فیض گرامی
همانطور که فرموده اید این آیه شریفه موئمنان را دعوت به اقامه قسط کرده بلکه ازوظایف واجب شمرده است قیام بحق واجرای عدالت رااگرچه بضرر خود واقربایش باشد یعنی فرموده است گواهانی
برای خدا وبرای رضای الهی باشید یعنی فقط خدارادرنظر بگیرید ،واین میسر نمی شود مگربعدازآنی که قوامین وقیام کننده به قسط باشید که قیام به قسط دقیق ترازاجرای عدالت است ؛وفرموده است
:دراجرای عدالت ازهوای نفس پیروی نکید که ازحق منحرف شوید واگرمنحرف شوید خداوند باز خواست می کند .این معنای مختصر آیه شریفه است.
اما عزیز من {لایکلف الله نفسا الا وسعها …}را هم درنظر بگیرید .ساکتین همینطوری ازاول انحراف وفتنه ساخته شده ازطرف حکومت که ساکت نبودند بلکه درحدمیسورشان اعتراض کردند همین آقای مکارم که ازانقلابیون بشمار نمی آید گفت :بابا بقول خودتان ا ین آقا 14ملیون رای آورده است چرا چنین می کوبید.
وانقلابیون هم اعتراض شدید داشتند ازامامت جمعه برداشتند بعداز آنکه گفت راه حل اینست والسلام.
همه بچه هایش رازندانی کردند وهیچ چیز نتوانسته اند اثبات کنند.
بقیه هم همچنین بلاخره اول باید منی باشم تاقیام بحق کنم یانه ؟برایم مهمان آمد عذر می خواهم خداحافظ
مصلح
مصلح گرامی،
سپاس از پاسختان، اجازه می دهید من چند اما و اگر بیاورم؟
–آیا به باور شما، حاضر شدن بر مزار ستار بهشتی هم از توان ساکتان خارج بود؟ یا لااقل حضوری چند دقیقه ای در منزل مادرشان و آگاهی از چگونگی تامین معاش این بانوی سالخورده و رنجور پس از مرگ تنها نان آور خانه؟
–یا آیا اعتراض به اسیرانی که اخیرا مشت و سیلی خوردند، در حالی که توان دفاع از خود نداشتند، هم از توان ساکتان خارج بود؟
–یا آیا لااقل محکوم کردن درگذشت ابهام آمیز هاله سحابی و هدی صابر هم از توان این ساکتان خارج بود؟
–یا آیا ابراز همدردی با پدر سالخورده و بیکس میثم عبادی هم از توان ساکتان خارج بود؟
نه برادر من، گرچه برایتان احترام زیادی قائلم، اجازه دهید بگویم ما، از جمله خود من، بعضی جاها توجیه هایی برای گریز از اجرای دستورات کتاب آسمانی پیدا می کنیم، برای اجرای احکام ارث و … مو به مو مطابق تعالیم پیش می رویم، اما آنجا که باید از جان و خانواده مایه بگذیریم می گوییم “خداوند از هر کسی به قدر وسعش مسئولیت می خواهد.”
من فکر می کنم اگر فردایی باشد، از ما درباره همین کوتاهی ها در برابر حق مظلوم خواهند پرسید.
با احترام
جناب فیض مکرم ما سلام برشما
مسلما خواهند پرسید،ولی اینکه عرض کردم تکلیف مالایطاق را خداوند مقرر فرموده است،این یک اصل مسلم قرآنی است. ولیکن شما که وضعیت کنترل
وتفتیش عقاید وحرکات شخصیت های رده بالا را بطورواضح می دانید که چگونه علم شنگه درست می کنند وازمیدان بدر می کنند؛
آنان دروسعشان نیست وازبرخی مسائل هم خبرندارند.
بلکه خودشان شدیدا گرفتار هستند.
بنده وامثال بنده که اصلا توانی نداریم مگردرمحدوده این سایت ومحافل خصوصی .
ازاظهارلطفتان متشکرم
موئدباشید والسلام
مصلح
سلام محمد آقای گرامی
خوشحالام که بار دیگر میتوان در وبسایت برای شما نظر گذاشت. در واقع از بازگشت وبسایت خرسندم چرا که چندان اهل نظر گذاشتن نبودم. البته در فیسبوک چرا. گویی فیسبوک آدمی را به نظر دادن و کامنت گذاشتن آزوَر و فزونیطلب میکند! اینجا ولی اغلب خوانندهام تا نظردهنده. تندرست و سلامت باشید برادر بزرگ و بزرگوارم، درود
بالاخره ما نفهمیدیم حقوق بشر خوب است یا بد؟!!
http://www.mehrnews.com/detail/News/2282634
آیت الله سبحانی مطرح کرد:
فتوای مفتیان اندوزی مخالف حقوق بشر است/ عربستان امنیت حجاج را تامین کند
یکی از مراجع تقلید با اشاره به فتوای مفتیان اندونزی مبنی بر جهاد با شیعیان گفت: این فتوا مخالف اسلام و قوانین حقوق بشر جهانی است.
به گزارش خبرنگار مهر در قم، آیت الله العظمی جعفر سبحانی پیش از ظهر پنج شنبه در همایش “مسعای قلم” که در سالن همایش حج و زیارت قم برگزار شد، با اشاره به فتوای مفتیای اندونزی در جهاد با شیعیان اظهار داشت: در قرن بیست و یکم که همه از حقوق بشر صحبت می کنند، مطرح کردن اینطور مسایل عجیب است.
وی افزود: در همین کشور اندونزی سالهاست که مسیحیان به شدت تبلیغ دین خود را میکنند اما این موضوع حساسیت مفتیان را جلب نکرده و در عوض جواز قتل شیعیان را صادر میکنند.
جناب نوری زاد عزیز
ما همه مدیون بزرگوارانی همچون سرکار خانم گوهر عشقی و سرکار خانم سامره علی نژاد هستیم
در این دوران توحش ظهور چنین بزرگانی مایه مباهات و افتخار هر انسان آزادی خواهی است باور کنید دنیا را به تحسین واداشته اند.
با این حال خواستم نکته ای خدمت دوستان عرض کنم
همه از این بزرگواران تمجید و تقدیر می کنند و سر تعظیم بر ایشان فرو می آورند لیکن دید و بازدید ها و تمجید و تقدیر ها بالاخره با مرور زمان فرو می کشد. دیر یا زود این بزرگواران با تنهایی و جای خالی عزیزانشان به حال خود رها می شوند و چه بسا غم از دست رفتن عزیز آسوده شان نگذارد.
البته هیچ راهکاری برای بازگرداندن این عزیزان از دست رفته وجود ندارد لیکن شاید بتوان به طریقی این غم و اندوه جانگداز را تسلی بخشید.
چه اشکالی دارد اگر جوان مردانی که دارای شرایط مناسب هستند به این مادران داغدار مراجعه کنند و تقاضا کنند در صورتی که این بزرگان صلاح بدانند این جوان را به فرزندی خود بپذیرند.
و شاید خود این مادران جوانی را در نظر داشته باشند و مایل باشند وی را به فرزندی قبول کنند
همین
جناب نوریزاد.اول سلام وبعد اینکه نوشته ایدوقتی پرده هائی از جهالت وترس وطمع ازحقوق ماهیانه برذهن وفکرت افتاده باشدازکنارفاجعه ردمیشوی ممکن است درمورد مردم عادی که گرفتار روزمرگی ودورازدسترسی باطلاعات درست هستندصادق باشد اما کسانی مثل شماوعلمائی که امروز درزمره ساکتینندمشمول این قاعده نیستندوبابت سکوتیکه کرده ومیکنند بایدخودرامقصربدانند وبابت دوران جهالت خودنیز مقصرند زیرا امکان چون و چرا کردن داشتند اما خودراسانسور کرده وازظلم وارده به جامعه غافل شدند.علمای دینی بماگفته انددرآخرت خداوند هم ظالم رابه جهنم می بردوهم مظلومان را چرا که مظلوم هم نباید دربرابرظالم سکوت کند.کلام اخراینکه قیام شما دربرابرظلم دربعدازانتخابات 88 اگرچه درخورتقدیراست امامتاسفانه دیراست زیرا ازبعداز پیروزی انقلاب دلایل کافی برای تشخیص انحراف ازهدفهای انقلاب وجودداشت وبزرگانی مثل مرحومان بازرگان ومنتظری واولین رئیس جمهورودیگران می گفتندولی گوش شنوانبود.شادباشید
دانشآموز نخبه ایرانی در آلمان درگذشت !
سایه مقدسی، دانش آموز نخبه اهل مراغه و جوان ترین شاعر ایران که بهمن ماه گذشته با دستور مستقیم رییس جمهور برای مداوا به آلمان اعزام شده بود، در نهایت، به گفته خانواده او، در نتیجه بی توجهی سرکنسول جمهوری اسلامی ایران در فرانکفورت در آلمان درگذشت
میگویند در گذشتههای دور علی اکبر نامی بود به غایت بهانه گیر،طوری که اهل منزل از دست بهانه گیریهای او به ستوه آمده و چاره را در آن دید که برای خلاصی از شرّ او بر طبل رسوایش بدمد، لذا کودک نوزادی را که زن همسایه به تازگی فارغ شده بود را به عاریت گرفته و شبانه هنگام خواب در تنبان شوی محترم انداخت .شوی به هراسان به پا خواست و به گمان اینکه زاییده است و از فردا نمیتواند چشم بر چشم دیگران بدوزد ، ترجیح را به فرار شبانه داد و جلای وطن نمود ، سالها گذشت یاد وطن نمود و قصد رجعت به گمان اینکه مردم فراموش کرده اند آنچه بر او گذشته است .در بدو ورود به شهر شاهد مشاجره دو همشهری بود که یکی را مدعا بر این بود که زمین مورد دعوا را در آن سالی خریداری کرده است که علی اکبر بهانه گیر زائید . همان جا دریافت که زاییدن او مبدأ تاریخ مردمان شده است و بدون ورود به شهر دو مرتبه بازگشت .القصه شاید خیلیها هنوز به یاد داشته باشند که چطور دیپلمات ایران در فرانکفورت به جرم تعرض به کودکی خردسال بی ابرو شد . و یا آن دیگر دیپلمات ایرانی در برزیل در استخر مزاحم دخترکان خردسال شد .مردم فراموش نمیکنند که چطور کنسول گری ایران در فرانکفورت در مرگ فرخ زاد دست داشت .اینهایی که در سفارت خانههای کشورم مشغول هستند ، سرگرم جاسوسی و ترور مخالفان حکومت هستند .به قواره اینها نمیآید نجات جان انسانها چه برسد به نجات جان جوان هموطن نخبه ایرانی……….
با درودی بی پایان به نوری زاد عزیز
این متن را قبل از اینکه سایت باز شود نوشته بودم
دلم برای خیره سریت تنگ شده
عاشقیت را دوست دارم
عشقت به انسانیت عشقت به کشور
عشقت به مردم مهربان
ایستادگیت در مقابل تباهی ونکبت وخرافه
جنگ با سیاهی ظلمت
آنگاه که بالهایت را گشودی
آموزگار پروازشدی
پرواز به دوردستها
خیلی ها را به سرزمین سیمرغ بردی
وامروز صف کشیداند
آزادی را با عشق پیوند زدی
سینه چاک وپابرهنه از پیشامدها استقبال کردی
از موج گذشتی وبه ساحل امید رسیدی
سروده ای از دکتر افشین یدالهی تقدیمت میکنم این سروده با صدای زیبای سالار عقیلی با نام چله به چله خوانده شده
چله به چله عشق را از غم به شادی می بریم
حق خود از لبخند را ، با اشک با خون می خریم
هرجا سکوت کوچه ها ، از ترس سنگین تر شود
یک آه هم گل میکند تا شهر رنگین تر شود
پروانه پشت