سر تیتر خبرها
آداب برهنگی ! (روز شصتم)

آداب برهنگی ! (روز شصتم)

دوشنبه هجدهم فروردین
یک: جوانی سی و دو سه ساله آمد کمی ژولیده. وسراسیمه البته. گفت از یک ونیم بعد ازظهر درقدمگاه بوده و گرسنه که شده، رفته تا چیزی بخورد. پوزش خواست اگر دهانش بوی سوسیس می دهد. چهره اش؟ کمی تیره. وهمان صورتِ فرصت نیافته و جوانی نکرده ی شهرستانی اش را با نقابی از خنده های مدام خواستنی تر کرده بود. یک لحظه او را بدون خنده ندیدم. ازآن شهرستانی های دل پاک بود. و نجیب و دردکشیده و سرخورده و تحقیر شده.

پرسیدم: اهل کجایی؟ گفت: لرستان. اصرار به این داشت که من بدانم او یک آدم احساسی نیست و عقلانی به قضایا نگاه می کند. دست و پایش را گم کرده بود چه جور. دو سه باری موجی از اشک به چشمانش دوید اما خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد. او نباید احساسی می بود. ده دقیقه فرصت خواست تا از خودش بگوید. و، گفت. چه؟ به درِ وزارت اشاره کرد: من مثل اینها کارم یک جورهایی نظامی بود. خوب داشتم پیش می رفتم که حسودان در کارم پیچیدند. چگونه؟ شانزده آذر را بهانه کردند و معلقم کردند از کار.
باز رفت سرِ داستان احساس و عقل. که یعنی آدمِ احساسی نیست.

گفت: صدای مردم را که شنیدم، رفتم بین شان. شانزده آذر بود. مرا خواستند و هی بردند و آوردند و سرآخر همه ی اختیارات کاری ام را از من گرفتند. شدم لخت. کاری کردند که خودم ول کنم بروم. من هم ول کردم رفتم. الان چندین سال است که با من تسویه نکرده اند. و نتیجه گرفت: از این لحاظ، من هم مثل شما از اینها طلب دارم. و ادامه داد: بعدش رفتم راهسازی. با این شرکت های راهسازی همکار شدم. راه شهری، راه روستایی. الآن هم که کاری نیست. بیکارم بد جور.

از اینجا به بعدِ ماجراهایش غم انگیز شد. اما نه که همه ی غم ها را با خنده می آمیخت، شما بعنوان مخاطب دل آزرده نمی شدید. دوست داشتید او از غمهایش بگوید و شما با خنده هایش بخندید. عجب پارادوکس بی رحمانه ای. رفت و ده دقیقه ی بعد باز آمد و احساسی نبودنش را به من یاد آوری کرد و یکی از پرچم هایم را به رسم یادگار گرفت و پای بر پله های پل نهاد و دِ برو. او، غمهایش را با گاری ای حمل می کرد که چرخهای آن گاری از جنس خنده بود.

دو: یک اتومبیل ال نود آمد با دو سرنشین جوان. جوانِ راننده که مغرور می نمود و ردّی از یک خراش خونین بر بینی داشت، به من اشاره کرد که نزدش بروم. رفتم. انگشتش را به سمت کلمه ی درشتِ سپاه که بر پارچه ی سفید نوشته ام نشانه رفت و پرسید: سپاه چه حقی از شما خورده؟ پرسیدم: اطلاعاتی هستید؟ سرش را بالا برد و گفت: سپاهی.

دلیلی برای پاسخگویی نمی دیدم. اما به احترام کنجکاوی اش، داستان اموال حرفه ای ام را که سپاه برداشته و برده و پس نمی دهد برایش وا گفتم. یک قول نیم بند داد که پیگیری می کند. من نیز البته تشکر کردم از آن قول نیم بندش. بی آنکه ذره ای اعتماد و اطمینان به آن قولکِ تفنّنی اش داشته باشم. کهنسالی، یکی از فایده هایش همین است که شما به راحتی یک سخن صادقانه را از یک سخن برآمده از شکم سیری باز می شناسید.

سه: یک موتور سوار آمد. مستضعف بود از هر جهت. دل پاکی داشت البته. کلاه ایمنیِ فرسوده ای برسر داشت. کلاه را که برداشت، دیدم مردی است چهل و پنج ساله با ته ریشی. با کلامی که در آن دوستی بود، پرسید: حل نشد این ماجرای شما؟ گفتم: حلش می کنم. گفت: اینها دین و ایمان ندارند نوری زاد. می زنند زندگی ات را متلاشی می کنند. به خانواده ات رسوخ می کنند هست و نیستت را به باد می دهند. اینها رحم و مروت سرشان نمی شود. من خودم بازنشسته ی این خراب شده ام. الآن که با تو دارم صحبت می کنم می ترسم از عاقبتش. اینها را من می شناسم. بی اصل و نسب هایی هستند که دومی اش خودشانند.

گفت: یک اس ام اس آنچنانی آمد برای من راجع به 9 دی. من هم در جوابش نوشتم: 9 دی نشانه ی زوال مردمی است که آینده ی خود را به قیمت هیچ می فروشند. آقا همین اس ام اس باعث شد مرا خواستند. دِ برو دِ بیا. و گفت: اینها برای این که مرا زمین بزنند و از گردونه خارجم کنند، در طبقه ی وسطِ کمد اتاق خواب ما یک عکس می گذارند از یک زن. بعدش به زنم زنگ می زنند که برو عکس زن صیغه ای شوهرت را از طبقه ی وسط لای فلان کتاب بردار. و نتیجه گرفت: اینها اینقدر نامرد و بی شرف و بی همه چیزند نوری زاد. خانواده ها را از هم می پاشند تا نظامشان حفظ شود. اخلاق مخلاق کشک. خدا پیغمبر هیچ.

گفت: من چند تا از نامه های تو را خوانده ام. با بسیاری از نوشته های تو موافقم. حرف دل ما را می زنی. شنیدم اینجایی گفتم بیایم ببینم از من چه کاری ساخته است. و پرسید: اگر قیمت اموال تو را ما بدهیم دست می کشی از اینها؟ گفتم: شما چرا؟ مگر شما اموال مرا برده اید؟ گفت: بخاطر خودت و خانواده ات می گویم. ما مگر چند تا نوری زاد داریم؟ اینها دین و ایمان ندارند. می زنند ناکارت می کنند. گفتم: نه، هرگز. گفت: تو چکار داری به این که این پول از کجا آمده؟ فرض کن 50 میلیون جور کردیم دادیم به تو.
گفتم: هرگز. من همین پول را از گلوی اینها بیرون می کشم. چرا شما؟

گفت: اینها نم پس نمی دهند. به تو اگر پول بدهند مردم صف می بندند اینجا که پول ماها را هم بدهید. گفت: من یکی را می شناسم که قبلاً مسئول دفتر اژه ای بوده. فردا بیایم با موتور ببرمت پیشش؟ و گفت: من راجع به تو با او صحبت کرده ام. آماده ی همکاری است. گفتم: مرا با مسئول دفتر سابق اژه ای چکار؟ اصلاً مرا با خود اژه ای چکار؟ گفت: اینها اگر یک ذره دین و ایمان می داشتند، می آمدند و می گفتند نوری زاد مگر چه می خواهد؟ اموالش را و یک ملاقات. نامردها از شما چه کم می شود مگر؟ پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: کاش یک موی فهم شما در بدن اینها بود. کلاه فرسوده اش را برسرنهاد و موتورش را روشن کرد و رفت. او به ظاهر هیچ نداشت اما آسمانی زلال با او بود که قیمت نداشت.

چهار: بانویی آمد چهل و پنج ساله. سپید روی بود و قامت بلند. خنده های صمیمانه اش دوام زیادی نیافت. زد زیر گریه. و در لابلای گریه های جگرسوزش، دهان داستان تلخ و آزار دهنده اش را واگشود. این که: از خارج می آمدیم. من بودم و پدر و مادرم و دختر سیزده ساله ام. از بلند گو اسم مرا صدا زدند. که به دفتر فلان مراجعه کنید. رفتم. گفتند: برو دخترت را هم بیاور. پرسیدم: خبری شده؟ گفتند: چه جورهم. رفتم و دست دخترم را گرفتم و بردم. همانجا در فرودگاه و در یک اتاق لخت، من و دختر سیزده ساله ام را برهنه کردند. برهنه؟ مگر می شود؟ بله، برهنه ی برهنه ی برهنه ی برهنه. مقاومت کردم. زنی که قطور بود و بی چاک و دهن، لباسم را گرفت و کشید. که: پاره کنم؟ برهنه شدیم. من و دخترم. هر دو، در کنار هم. در مقابل هم. شرمگین.

بانو نفسی گرفت و گفت: آن روز، و کش و قوس های ظالمانه ی دادگاه و دادسرا در روزها و ماههای بعدش گذشت اما من هرچه می کنم نمی توانم آسیبِ آن خراشی را که این اطلاعاتی ها به جان دختر سیزده ساله ام انداخته اند، محو کنم. وگفت: هرچه به قاضی گفتم اینها با ما این کرده اند، می گفت: آنها به وظیفه ی قانونی خود عمل کرده اند. بانوی دردمند، سخت گریست. من نیز با او. عجب معرکه ای شده بود آنجا جلوی درِ شمالی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران.

بانو اشک هایش را سترد و نمی دانم چرا سری به آسمان برد و سر فرود آورد وگفت: آقای نوری زاد، دختر بی نوای من ناگهان نیمه های شب از خواب می جهد و جیغ می کشد و خودش را در آغوش من می اندازد. با هر جیغِ او، من زیر وبالای باعث و بانی این فاجعه ی انسانی را بهم می دوزم.

پنج: سه جوانِ سی، سی و پنج ساله آمدند. یکی شان را در جایی دیده بودم. کجا؟ وی چیزی نگفت و من نیز نپرسیدم. دو نفرشان از من بلند تر بودند و سومی همقدّ من بود. این سه، از ساعت یک و نیم بعد ازظهر در همین حوالی پرسه زده بودند تا من سر برسم. چه شرمی بود با من دیروز. جوان ترشان گفت: شما خیلی خوب دارید این برنامه ی قدم زدن هایتان را کارگردانی می کنید. وگفت: من به مؤلفه های کاریِ شما که دقت می کنم، می بینم در پسِ تک تک شان مدیریت و درایت نهفته است. و گفت: مثلاً انتخابِ همین نقطه برای قدم زدن. از اینجا بهتر نمی شود. پل عابر، رفت و آمد مردم، بزرگراه، وزارت اطلاعات. همه اش با هوشمندی انتخاب شده. وزارت، درهای دیگری در همین اطراف دارد اما خلوت اند و دور ازچشم. اینجا اما از هر نظر مطلوب است.

دیگری گفت: یکی از دوستانم به رفتار آدمهایی مثل شما معترض است. می گوید اینجور کارها فایده که ندارد ضرر هم دارد. همو می گوید: قدم زدن نوری زاد و زندانی بودن تاج زاده و بهزاد نبوی و عبد الله مؤمنی چه دردی ازما دوا می کند؟ اینها اگر بیرون بودند و در آرامش خواسته های خود را تعقیب می کردند بهتر نبود؟ ومن در جواب او می گویم: دوست من، اگر امروز من و تو می رویم و می آییم و مختصری آزادی داریم، همه ی اینها به برکت زندانی بودن تاج زاده و مجید توکلی و عماد بهاور و همین قدم زدن های نوری زاد است.

دیگری گفت: من اطمینان دارم رهبر همه ی نوشته های شما را می خواند روز به روز. گفت: آقای سروش در نامه ای به رهبر نوشت که دیکتاتورها از مردم خبر ندارند. چرا که روحیه ی دیکتاتوری باعث می شود اطرافیان دیکتاتور، خبرها را دگرگون کنند برایش. مثل قذافی که تا آخرین ساعات می گفت مردم مرا دوست دارند.

دیگری گفت: من معمولاً صحنه های اجتماعی را در ذهنم با موسیقی می آمیزم. وگفت: اگر بخواهم برای این حرکت شما یک کلیپ بسازم، حتماً تصنیف ” آب را گل نکنیم” با صدای شهرام ناظری را انتخاب می کنم که احتمالاً در مایه ی دشتی ساخته و اجرا شده. و این چند خط را خواند: آب را گل نکنیم، شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

شش: بانویی آمد سیاهپوش. عزادار نبود. بل ترکیبِ کلیِ لباس و مانتو و روسری و کفشش با رنگ سیاه هماهنگ بود. عینک دودی ای که بچشم زده بود، این سیاهپوشی اش را کامل می کرد. خندان آمد و عینکش را برداشت و گفت: از شما تشکر می کنم که به ما امید می دهید. و گفت: من پیش از این خیلی افسرده بودم. زندگی را در این کشور پوچ و بی حاصل می دانستم. یکی از دوستانم نوشته های شما را برایم فرستاد. اکنون معتاد نوشته های شما شده ام. و گفت: ممنون که مرا به زندگی امیدوار می کنید.

هفت: در لابلای سروصدای مداوم و تمام نشدنیِ بزرگراه، صدای گمشده ی مردی را شنیدم که داد می زد: نمیری نوری زاد، و بیشتر داد زد: نوری زاد. هرچه گشتم، نیافتمش. در بزرگراه، اتومبیل بود که از پی هم می دوید.

هشت: جوانی آمد لاغر و قد بلند. تی شرتی به تن داشت و همین تی شرت، لاغر بودنش را مضاعف کرده بود. کیسه ای پلاستیکی در دست داشت. دست داد و صورتم بوسید و گفت: همین حالا دارم از پیش آقای دولت پناه می آیم. و گفت: این مرد، درست گفتید شما، چه بهشتی است. دو جلد کتاب خریده بود از آقای دولت پناه. دست به کیسه برد و گفت: یکی اش برای من، یکی اش برای شما. و گفت: مال مرا امضاء کنید. امضاء کردم.

گفت: لای کتابِ شما پنجاه هزار تومان پول هست. این را بدهید به نیازمندی که خودتان صلاح می دانید. داستان کوتاهی از سعیدیِ سیرجانی نیز برایم آورده بود. گفت: قلمِ شما دو تا بهم شبیه است. صورتش را بوسیدم و دستش را به گرمی فشردم. ” من چه غرور می ورزم به تو”. این را به او گفتم.

نه: بانویی آمد زرد پوش. برایم ” بقچه ” آورده بود. گفت: با همسرم دوتایی نوشته های شما را می خوانیم. وگفت: اگر ابوذر استخوان شتر را برداشت و بر سر ابوهریره ی کذاب زد، شما همان استخوان ابوذر را برداشته اید و به گلوی اینها فرو برده اید. به شوخی گفتم: و شاید ارّه ای را. بقول خودش سی بار از قدمگاه گذشته بود و مرا ندیده بود. نمی دانست چه بگوید. چشمانش به اشک نشست. تاب سخن گفتن نداشت. از او تشکر کردم. مخصوصاً از بقچه اش. که مخلوطی از آرد و شیره ی انگور است. سوغات مراغه.

ده: همه ی ” قاب” ها که نباید مستطیل باشند! بقول جوانها: مثلث را عشق است. این تابلو را در تابستان سال گذشته برآورده ام. از ترکیب سه حرف عین و شین و قاف. عاشق باشید.

محمد نوری زاد

نوزدهم فروردین نود و سه – تهرانShare This Post

درباره محمد نوری زاد

12 نظر

  1. بحث شیعه وسنی زاییده سیاست و تفکرات ونظریات غلط رژیم جمهوری اسلامی است برای ادامه حکومت.هرکسی درقیامت پاسخگوی اعمال خویش است.ما درکنار برادران سنی زندگی می کنیم وکوچکترین بی حرمتی نه نسبت به خود نه عقاید خود از انها ندیده ایم درصورتی که اخوندهای ما برسر منبرها عقاید وباورهای انها را رد و به بزرگانشان توهین می کننددرست برعکس فرمایش قران و احادیث درمورد احترام به سایر عقاید و ادیان.

     
  2. با سلام خدمت نورى زاد عزيز خسته نباشي .
    من اكثر نوشته هايت را مىخوانم شايد انتقادى هم داشته باشم اما براى من واقعا قابل احترام هستيد
    اما خواهشى كه از شما دارم اين است كه نوشته هايت را با دقت بنويس چون كسانى كه نوشته هايت
    را دنبال ميكنند شايد ار هر مذهبى باشند نام بردن ابو هريره كه از اصحاب نزديك پيامبر (ص) بود
    به كذاب هالا هر چند شايد از ان خانم محترم شايد نقل قول كرده باشى كه ان خانم هم رفتار و كلمه زشت را از كسانى كه نان را به نرخ بى ادبى ميخورند يا د گرفته خيلى از شخصيت و رفتار شما به دور هست.
    با ارزوى موفقيت براى همه ما

     
  3. ” هر چه به قاضی گفتم اینها با ما این کرده اند، می گفت: آنها به وظیفه ی قانونی خود عمل کرده اند.”

    نمردیم و معنی وظیفه ی قانونی را فهمیدیم!

     
    • سلام استاد.
      فقط خواستم نهایت هم دردی را از مادر بزرگوارم و خواهر سیزده ساله ام داشته باشم. نگران نباشید عزیزانم هرچند تحمل کردن این مانند ان است که کوهی را بر دوش میکشید. خدا با ماست.

       
  4. ريشه ها٢٧ (بخش پيش در پست حكم تخليه )
    جمع بندى
    ١ -جوانى از نوريزاد مى پرسد :شما چرا انقلاب كرديد ؟ به گواه تجربه تاريخى همه انقلاب هاى كلاسيك اين پرسش رائج پرسشى است كه درست مطرح نشده است .من در بخش هاى پيش سعى كردم در حد امكان از دادن معلومات صرف در باره انقلاب ها پر نيز كنم ،چه امروزه هر كس مى تواند با چند كليك در باره هر چيزى از جمله تاريخ انقلابها كسب اطلاع كند . اطلاعات را براى خود نگه داشتم و به دريافت هاى شخصى بر اساس رخداد ها پرداختم . بنا به اين دريافت ها كه در كامنت هاى قبلى بيان شده اند به هيچ كس نمى توان گفت :تو چرا انقلاب كردى ؟ انقلاب مى شود . آيا خود بخود ؟ خير ، در اثر رسيدن فضاى عمومى سركوب شده به نقطه جوش .پشت پرسش اين دوست جوان يك اراده باورى بس خوش بينانه اى خوابيده است . انقلاب ها در فضايي رخ نداده اند كه قبلا اراده عمومى در حزب ها و نهاد هاى مستقل مردمى كمى اراده پذير شده باشد .آنان كه بعد ها مهار شورش و انفجار ميل آزادى توده اى را از چنگ ديگران درآورده اند از لنين و روبسپير گرفته تا خمينى يك دروغ بزرگ را جا انداخته اند : اين ما بوديم كه طرح و راه اندازى موتور بزرگ حركت مردم را باعث شديم . در انقلاب ها رهبران با كتاب سرخ و سبزشان همچون آفت انقلاب ، همچون نخستين ضد انقلاب ها همواره بعدا از تبعيد گاه يا مخفى گاه خود بيرون آمده اند . آنها سال ها آرزو داشته اند كه همين فردا انقلاب شود اما اراده و آرزوى آنها براى تركيدن بغض فضاى عمومى كافى نبوده است . از سى سال پيش جوكى ساخته شده از اين قرار : در يك اتوبوس ملايي بغل دست خانم جوانى مى نشيند و سعى مى كند خود را به او نزديك كند . آقاى با غيرتى از پشت يك پس گردنى محكم به ملا مى زند .دعوا در مى گيرد .در اين ميان يكى ديگر يك پس گردنى ديگر نوش جان ملا مى كند .آدم ساده لوحى كه اصلا نمى داند چى به چيست از ته اتوبوس خودش را مى رساند جلو و پس گردنى سومى نثار حاج آقا مى كند . از او مى پرسند :آن دونفر غيرتى شدند .تو چرا ؟
    من ؟من فكر كردم انقلاب شده
    انقلاب مى شود . آن هم اول به صورت يك شورش جمعى .
    ماركس تئوريسين بزرگ انقلاب همراه با انگلستان مانيفستى نوشت خطاب به كارگران جهان كه اى كارگران تمامى كشور ها شما چيزى براى از دست دادن نداريد جز زنجير هايتان .در عوض جهانى براى فتح كردن داريد .متحد شويد . نخستين حزب كمونيست ملغاشد و انتشار مانيفست متوقف .به دست كى ؟به دست خود ماركس .چرا ؟چون در آلمان ١٨٤٨ انقلابى بورژوايي و دموكراتيك رخ داده بود . كارگران چون اكثريت بودند اميد به صندوق رأى بسته بودند .ماركس فرياد نزد :/ از شب هنوز مانده دو دانگى / بلكه خيلى راحت تميز داد كه كارگران كم ترين اعتنايي به مانيفست نخواهند كرد .اين در ضمن غير مستقيم به إذعان ماركس بر مهار ناپذيرى و عدم قابليت پيش بينى انقلاب گواهى مى دهد .ادامه دارد .پايدار و پرتوان مانيد

     
  5. ناصر محمديان

    برادر نوري زاد سلام
    واقعا اين افراد و نوشته ها واقعي هستند يا زائيده تخيلات شما مي باشند. اگر بخواهم خود را قانع سازم كه شما در جايگاه مبارزه با رژيم وارد شده اي مي پذيرم زيرا سراسر مقاله شما فحش و ناسزا و تمسخر مقامات ارشد حاكميت و كارگزارانش مي باشد. اما وقتي واكنش مقامات امنيتي و اطلاعاتي نسبت به شما را مي بينم؛ تناقضي قد مي كشد زيرا تاكنون بويژه بعد از حضور روزانه در مقابل وزارت اطلاعات به شما كمترين برخوردي نشده است. وقتي مي بيني كه انساني چون قدياني با آن سن و سال به بند است و شما رها و آزاد هرچه ميخواهي بر زبان جاري مي كني بدون اينكه متعرضت شوند؛ چه فكرها كه به ذهن خطور نمي كند از جمله اينكه رژيم يا از شما تله اي ساخته براي شناسائي مخالفين و شناسائي آنها يا شما را آزاد گذاشته اند تا حد معيني اعتراض كني يعني شما را معدل آستانه تحمل حكومت جمهوري اسلامي قرار داده اند.

     
  6. آن مرد با کلاه ایمنی فرسوده ، از طرف آنها نیامده بود ، تا مثلا با پنجاه میلیون تومان شما را دست بسر کند ؟ با چاشنی نگرانی برای شما .

     
  7. جناب نوری زاد لطفا تلاش نکنید بی وطن و وطن فروشی مثل اون تاج زاده و در کل اصلاح طلبها که یکی از موانع جدی در رسیدن ایران به دمکراسی هستند را آزادی خواه جلوه دهید.کسانی که شعارشان جمهوری اسلامی منهای ولایت فقیه است.آزادی خواه یعنی سکولاری مثل حشمت طبرزدی به این می کن آزادی خواه نه تاج زاده ای که تا چند سال پیش مورد الطاف خاصه ی ولایت قرار داشت.

     
  8. سلام
    آقای نوریزاد مواظب باشید دل هموطنان اهل سنت را نشکنید این گفته را اگرچه شما از خانمی نقل کرده اید ولی درسایت شما واز زبان شما منتشر شده
    آقای نوریزاد عزیز ابوهریره کذاب نبود ابوهریره صحابی جلیل القدری بود که پیامبر گرامی بسیار اورا احترام می کرد ابوهریره مورد احترام اهل سنت در سراسر دنیاست
    باسپاس فراوان

     
    • هموطن عزیز! ما ایرانی هستیم. فقط ایرانی هستیم. آیا از عقل بدور نیست که به خاطر اعراب 1400 سال پیش، پیوندهای وطنی و وطن پرستی را نادیده بگیریم؟؟ این را هم شیعه های ایران نادیده می گیرند هم سنی های ایران. و البته باعث و بانی اش حکومت است. گرچه من اساسا با توهین کردن و ناسزا گفتن مخالفم.

       
  9. سلام
    آقای نوریزاد مواظب باشید دل هموطنان اهل سنت را نشکنید این گفته را اگرچه شما از خانمی نقل کرده اید ولی درسایت شما واز زبان شما منتشر شده
    آقای نوریزاد عزیز ابوهریره کذاب نبود ابوهریره صحابی جلیل القدری بود که پیامبر گرامی بسیار اورا احترام می کرد ابوهریره مورد احترام اهل سنت در سراسر دنیاست
    باسپاس فراوان

    ——————-

    سلام دوست گرامی
    بله حق با شماست. این را من صرفا بجهت این که امانت دار ایشان بوده باشم نقل کرده ام. وگرنه من خود هرگز به این سوی متمایل نیستم. هرگز. مزار من کجاست؟ گورستان سنیان سنندج.
    با احترام

     

جمشید ارسال پاسخ به لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

79 queries in 1034 seconds.