تبعید یک زندانی به زندان دیگر، حتماً باید بعد از طی مراحلِ قانونی صورت پذیرد. باید دادگاهی تشکیل شود و ادلّه ای به میان آید تا بعد از گذر از یک مسیر و مجرای قانونی، بشود یک زندانی را از هرکجا که هست برگرفت و به زندانی در هر کجای دیگر در انداخت.
عدنان حسن پور را ” همینجوری” از زندان مریوان به زندان زابل برده اند. گلی به گوشه ی جمال دستگاه قضایی ما که هرچه بلا را برسر بی پناهان می بارد.
پاییزهمین امسال، روزی که در مریوان به دیدار مادرِ این زندانی رفتم، هفت سال از حبس فرزندش می گذشت. بی یک روز مرخصی حتی. و اکنون، این تبعید نادرست، هدیه ای است به مادری که چشمش به در مانده. این مادر برای ملاقات هفتگی که نه، هرشش ماه و هریک سال، باید برای نیم ساعت تماشای چهره ی فرزندش، از مریوان به زابل برود.
عدنان حسن پور مگر سخنش جز این بوده است که: ما انسانیم، ما را ببینید!
محمد نوری زاد
چهارم اسفند نود و دو – تهران
جناب یاران
انصاف داشته باشید
من با حملات کور آمریکا به مردم بی دفاع افغانستان مخالفم و بمباران جمعی این مردم را نقض حقوق بشر می دانم
لیکن انگیزه آمریکا از این حملات را در نظر داشته باشید
یک مشت تکفیری آمده اند به آمریکا اعلان جنگ داده اند
امثال ریگی که مستقیم از عصر حجر آمده
البته ریگی را آمریکا ضد ایران علم کرده بود که داستانش مفصل است (اصلا دلیل ندارد ایران و آمریکا دشمن یکدیگر باشند) به طور مثال گفتم تا موضوع را از دید آمریکا درک کنید
صد رحمت به آخوند های خودمان که لااقل از قرون وسطی هستند
می روند اینجا و آنجا بمب گذاری می کنند
هواپیما ربایی و ….
می فرمایید آمریکا دست روی دست بگذارد و تماشا کند؟
چند مرزبان بی گناه ما را ربودند چه احساسی به من و شما دست داد؟
اگر توان نظامی آمریکا را داشتیم خواب و آسایش را از این تکفیری ها می گرفتیم
ما نباید تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیمای جمهوری اسلامی باشیم
همه اش تا حرف از حقوق بشر می آید می گویند آمریکا جنایتکار است پس در ایران حقوق بشر نقض نمی شود و این آمریکا است که حقوق بشر را نقض می کند و از این مغالطات
آخوند جماعت کارش مغالطه است باور کنید خودش هم حواسش نیست و نمی فهمد که دارد مغالطه می کند
جناب یاران
ترا به خدا نوشته ات را یکبار با دقت بخوان
این چه برداشت هایی است که به دیگران نسبت می دهید دوست عزیز
طوری نوشته اید که انگار سکولار ها طالبان هستند و حکم قتل مخالفان را در دست دارند و ….
همه اش می گویید امریکا افغان ها را کشت پس سکولاریسم و دموکراسی و مدرنیته کشک است
بابا ما غلط کردیم دم از سکولاریسم زدیم
انتخاب کن
1> حکومت اسلامی یعنی اسلام (کدام اسلام خدا می داند) تنها دین پذیرفته شده نزد خدا است قوانین جزایی اسلامی اعدام شلاق دست و پا بریدن تبعید ارتداد
2> دموکراسی به معنی واقعی و نه از نوع آخوندی قوانین برگرفته از علم بشر منع اعدام برخورد انسانی با مجرمان آزادی دین حقوق بشر
فقيهِ قدرت،فقيهِ ملت
محمد جواد اکبرين
دهم آبان ماه امسال، خبرگزارى فارس در پايانِ گفتگويى با على مطهرى، نظر او را در “يك جمله” درباره تعدادى از چهره ها و شخصيت ها پرسيد؛ به نام “صادق لاريجانى” كه رسيد شنيد: “روحانى خوش شانس”؛
چرا صادق لاريجانى از نظر على مطهرى يك روحانىِ خوش شانس است؟
روحانى جوانى را تصور كنيد كه درست هنگام انتخاب محمد خاتمى به رياست جمهورى، به عنوان “آيت الله” شناخته شود؛ صادق لاريجانى، پس از دوم خرداد ٣٦ سال بيشتر نداشت كه ناگهان توسط احمد جنتى (به بهانه نامزدى مجلس خبرگان) “آيت الله” خوانده شد تا سال بعد به مجلس خبرگان راه يابد و تنها سه سال بعد هم عضو فقهاى شوراى نگهبان شود، كنار احمد جنتى بنشيند و يكى از ٦ نفرى باشد كه درباره ى صلاحيتِ نامزدهاى نمايندگى خبرگان و مجلس تصميم بگيرد.
در نخستين مجلس پس از عضويتِ صادق لاريجانى در شوراى نگهبان، بيش از سه هزار نفر ردصلاحيت شدند؛ برخى از آنانكه او را از نزديك مى شناختند و در درسهاى مدرسه علميه ولىّ عصر قم (كه از پدرش به او رسيده بود) منش و روش او را تجربه كرده بودند او را “شيفته قدرت” و گوش به فرمانِ نهادهاى نظامى و امنيتى مى دانستند.
اما گويا هنوز روز ديگرى براى اثبات وفادارى اين “آيت اللهِ مطيع” در راه بود؛ خرداد ٨٨ و ضرورت مهار جنبش سبز، ايجاب مى كرد كه دستگاه قضايى، تابعِ تمام عيار دستگاه هاى امنيتى و نظامى شود و چه كسى مناسبت از آيت الله كه حالا ديگر به اندازه كافى براى انجام وظيفه، ورزيده شده بود؛ تابستان خونين سال ٨٨، حجله ى رياست جديد قوه قضاييه آراسته شد و صادق لاريجانى آمد.
نخستين هنر او در اين جايگاه، بازى با ارقامِ شهداى جنبش سبز بود وقتى بيش از يكصد كشته كه نام و تصويرشان موجود و گواهى خانواده هاى شان منتشر شده را انكار كرد و تنها يك كشته (ندا آقاسلطان) را پذيرفت كه آن را هم نمايش انگليسى ها خواند!
توصيف على مطهرى از خوش شانسىِ صادق لاريجانى البته كنايه اى پرمعنا بود؛ اما هر اندازه كه لاريجانى در بالارفتن از پله هاى قدرت، خوش شانس بود مردم ايران در تحمل چنين پديده اى “بدشانس” بوده اند.
از سوى ديگر اما به همان اندازه كه آيت الله شدنِ صادق لاريجانى مورد استقبال بيت رهبرى، سپاه، نهادهاى امنيتى و هواداران آقاى مصباح يزدى قرار گرفت، دامنه ى مرجعيت آيت الله صانعى آنها را نگران كرد؛ در يك دهه اخير صحنه را چنان آراستند كه نزديكى به آيت الله صانعى همانند نزديكى به مرحوم استاد آيت الله منتظرى خطرناك باشد و البته ناموفق هم نبودند؛ نمونه اش را در همين يك ماه گذشته مى توان يافت؛ آنجا كه حتى دولت جديد هم شجاعت ايستادن در برابر اين صحنه آرايى را نداشت؛ وقتى معاون اول دولت (اسحاق جهانگيرى) در آستانه دهه فجر (١١ بهمن) براى ديدار با مراجع از جمله آيت الله صانعى به قم رفت اعضاى فراكسيون هوادارانِ مصباح يزدى در مجلس اعتراض و تهديد كردند كه چرا معاون اول دولت به ديدار يك مرجع تقليد منتقد رفته؛ همين كافى بود تا استاندار قم كه نماينده دولت در آنجا به شمار مى آيد به سرعت عقب نشينى كند و در پاسخ به خبرنگار فارس بگويد:
“روزي كه معاون اول رئيس جمهور با مراجع ديدار داشت تا ساعت ١٧ خبري از ديدار با آقاي صانعي نبود… من در آنجا به وي گفتم در چنين شرايطي مصلحت نميدانم اين ديدار انجام شود كه معاون اول رئيس جمهور گفت خودش ميخواهد براي عرض تسليت به منزل آيتالله صانعي برود… اين ديدار فقط يك ديدار عاطفي و دوستانه براي عرض تسليت بوده… اين ديدار، ديدار دو دوست و رفيق با هم بود و جهت عاطفي داشته و ديدار مراجع و علما مطرح نبوده…” هفته بعد وزير كشور به قم رفت اما از ترس فشارها به ديدار آيت الله صانعى نرفت.
هراسِ اين جماعت (به ويژه هواداران مصباح) از آيت الله صانعى اما ديرين است و تنها به سال ٨٨ محدود نمى شود؛ در سال ١٣٨٣ هنگامى كه آيت الله محسن غرويان در پاسخ به پرسش روزنامه شرق، به آراء متفاوتِ آيت الله صانعى استناد كرد قيامتى برپا كردند؛ محسن غرويان نه تنها از اساتيد برجسته موسسه مصباح يزدى بود بلكه سردبيرى “فصلنامه معرفت” كه مهمترين ارگان علمىِ تحت نظر آن موسسه بود را نيز بر عهده داشت؛ اما محتواى آن مصاحبه و اين “استناد”، كافى بود تا چنان عرصه را بر او تنگ كنند كه به تدريج، آيت الله غرويان از آنها جدا شود و نزديك به ده سال بعد در مصاحبه با هفته نامه نسيم بيدارى (تيرماه ٩٢) فاش كند كه:
“در زیرزمین مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، یک اتاقی بود که اتاق محکمه و اتاق تفتیش عقاید بود و آن جا برخوردهای خیلی غیر اخلاقی با افراد می کردند؛ برخوردها به خاطر مسائل سیاسی و اجتماعی بود که حالا من فعلا بنا ندارم آن ها را خیلی باز کنم و توضیح دهم؛ لذا دیگر از نظر سیاسی و اخلاقی من نتوانستم آن روش های تند و افراطی، و نیز بد اخلاقی های سیاسی و اجتماعی آنان را تحمل کنم، لذا ادامه همکاری ندادم و استعفا کردم…”
بخشى از نظام سالهاست به اين نتيجه رسيده كه “دادگاه ويژه روحانيت” براى مهارِ حوزه و روحانيان كافى نيست؛ بلكه همان اندازه كه “فقيهِ قدرت” توليد مى شود تا در بزنگاه ها به كار استبداد بيايد، “فقيهِ ملّت” را بايد سركوب كرد؛ اگر تجربه “دانشجوى ستاره دار” موفق بوده چرا به كارِ حوزه نيايد و “مرجعيتِ ستاره دار” معرفى و مهار نشود؟
استادنوری زاد؛در زمانه ای قرار گرفته ایم که دقیقا تنهاچیزی که دیده نمی شود انسان است
این قافله کز جهل و جنون آمده اند
با خنجر آلوده به خون آمده اند
در کار فریب و غارت و جور و فساد
از حوزه علمیه قم برون آمده اند
امروز خبری منتشر شد که این دو بیت شعر تصدیق کننده خبر است
دولت مردان ایران سفیر استرالیا را خواسته اند که چرا در گینه نو با پناهجویان ایرانی بدرفتاری کرده اند که موجب کشته شدن یکی از این پناهجویان شده و اینها کسانی هستند که از دست همین قافله جهل و جنون به کشور های غربی وحشی(به گفته امام)پناه میاورند. با علم اینکه این پناهجویان هیچ مدرکی برای شناسایی خود ندارند و همه مدارک را در کشور اندونزی محو میکنند با پلیس درگیر میشوند و این اتفاق رخ میدهد و وزیر مهاجرت استرالیا از کار برکنار میشود ولی در کشور ما اکثرا نشانه ایی از خدا دارند (آیت الله)چه جنایت هایکه در کهریزک و اوین و سایر زندانها انجام داده و میدهند عذر خواهی که نمیکنند هیچی مقام آنها بالاتر هم میرود. میدانید چرا؟ چون آنها وحشی هستند و اینها با ایمان.
دیدم که روز جمعه آخوند سیه پوش
مشغول ارشاد اهالی زهل بود
بعداز هرخطبه خودش راخشک میکرد
زیراکه خرقه در تف اهل محل بود
نظام قضایی باید زیر و رو شود تا امیدی به تغییر در این مملکت باشد، اما تسلط نظام امنیتی / نظامی بر نظام قضایی این دستگاه را تبدیل به شیر بی یال و دم و اشکمی کرده که امید به عدلش بیهوده است.
نوري زاد دمكرات من نيز هر روز در برابر ساختمان فكريت قدم زنم. بي انكه به انتظار بوق خودرو موهومي يا دست تكان دادن خيالي از درون خودرو باشم. اما چرا از ديدن خود در آئينه نقد مي هراسي اگر ريگي در كفش نداري و اگر صنمي با اطلاعاتي ها نداري امنيتي فرهنگ كار ديروز بدان كه ميدانيم شما روياي بازگشت به دوران طلائي بخور بخور داري رانتير فرهنگي.
حرف هاي شما شكم سير با حمايت تان از مستضعفان نمي خواند. بيا تو جامعه و ميان مستضعفان. از قدم زدن در برابر وزارت اطلاعات و سكونت در فرمانيه چيزي عايدت نخواهد شد . باز گرد به ميان مردم اما پيش تر ساختمان فرمانيه را بفروش و صرف مبارزه كن.البته بعيد ميدانم كه چنين كني
ولی فقیه و ولی فقیه پرستان بخوانند و هنر خود را به بینند!! عجب اسلامی!! آخوندها در این مملکت پیاده کردند که تا هفت پشتمان ما را بس است هموطن هر خط این گزارش را که می خوانی یک لعنت بر آخوند هم بگو تا شاید با این لعنتها گشایشی در این مملکت فلک زده حاصل شود و راه نجاتی پیدا شود.
گزارش میدانی «شرق»:
دختران شیشهای
نسرین ظهیری
نگاهها دستنخوردهاند. صورتها نوبرانهاند. نوبرانه بهار جوانی. چشمهای دخترکان دبیرستانی کال است. آنها شور و شوق میروند، اینجا، در میان پیادهروهایی که حاشیهنشینی پایتخت را تعبیر میکنند و در همهمه مدرسههای دخترانه و پسرانهای که هرچند قدم تکرار میشوند، منطقهای در جنوبغرب تهران.
خانم مشاور از همان ابتدا قول سفت و سخت میگیرد. با اینکه دلش چندان راضی نیست، تایید میکند که بیش از نیمی از خانوادههای دختران این دبیرستان درگیر اعتیادند؛ یعنی اینکه از هر دو دخترکی که در این کوچه پتوپهن از کنارت رد میشود، یکی از آنها درد اعتیاد را با پوست و خونش میفهمد.
از در بزرگ مدرسه که رد میشود، شادی روی گونهها اما پرپر میکند. انگار از فاصله جهنم و زندگی آنها گذر کنی.
اولیها طوسی، دومیها پستهای، سومیها سرمهای، حیاط مدرسه به قدوقواره حیاط مدرسههای تهرانی نیست. بزرگ است و میداندار. مثل حیاط مدرسههای شهرستانهای کوچک. روی دیوار مدرسه نوشته شده درخت توگر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را.
حضور در اتاق مشاور مدرسه هزار اما و اگر و شرط و شروط دارد. چند نفر واسطه میشوند. قولوقرارومدار پا برجاست. اسم مدرسه خط گرفته شود. اسم مشاور، اسم بچهها…
خانم مشاور قند میریزد توی چایش. هم میزند. چادرش را در آورده و آویزان کرده. لیست بچههایی را که امروز باید سراغی از آنها بگیرد، میدهد مستخدم مدرسه.
اول صبح در اتاق خانم مشاور را دخترکی ریزنقش وا میکند. مانتوی طوسیرنگ به قواره تنش دوخته شده. دستهایش از سرمای حیاط مدرسه سرخ است. با اشاره خانم مشاور مینشیند و نگاه میکند به من که لابد غریبهام. از وجناتش پیداست که بارها میهمان این اتاق بوده.
خانم مشاور مقنعه جلو میکشد: «چه خبر ندا، اوضاع و احوال.» «خانم توی جر و دعوا که حلوا خیرات نمیکنند. دیشب عمویم آمد توی خانه ما. این قدر داد و بیداد کرد که همسایهها ریختند توی کوچه. سند و مدرک آورده بود و بابامو تهدید میکرد.»
دخترک تند و تند حرف میزند. ساعتش را میپاید: «خانم، کاش بابابزرگم این دو تا تیکه زمین را نداشت. این همه سروصدا و… میدانید من حرف شما را گوش میدهم و درسم را میخوانم. میروم وکیل میشوم تا انتقامم را از خانواده بابام بگیرم. انتقام این همه آبروریزی را.»
میخواهد برود. دستهایش را به نشانه اجازه بالا میبرد و میرود. خانم مشاور میگوید که خیلی از بچهها درگیر دعواهای خانوادگی هستند و این موضوع در این سن و سال برایشان کینه میشود و بعدها خوره زندگی و ذهنشان. هر چقدر هم مادرها را صدا میکنیم که این دعواها را به خانه نکشانید حرف به گوششان نمیرود.
دخترکی که میآید داخل اتاق مشاوره، خوشصورت است، لاغر، با ابروهای کشیده قاجاری و لبهایی که گوشههایش را گویی بارها با دندان گزیده. دستهایش به هم گره زده و من و من میکند. حرف که میزند گره دستهایش وا میشود. هر جملهای که میگوید با انگشت اشاره یکی، روی دست دیگرش خطهای نامفهومی میکشد: «خانم با مادرم حرف زدید»، «زنگ زدم دیروز، خانه نبود»، «حتما رفته بوده بانک. رفته با اصرار پدرم وام بگیرد.»
خانم مشاور: «چرا پدرت نمیرود؟» «پدرم اهل بانک و این حرفا نیست. مادرم اینجور کارها را انجام میدهد. ولی تو را به خدا هر جوری هست با مادرم حرف بزنید. مصرف بابام هر روز میرود بالا. توی آن خانه نمیشود زندگی کرد.»
هنوز کلمات توی زبانش درست نمیچرخد. میخواهد بگوید اما تردید میکند. رنگ از چشمهایش پریده. حالا دل و ذهنش را یکی میکند. تندتر از قبل حرف میزند: «میدانید شبها با چه ترس و لرزی میخوابیم. شبها مادرم پای من و خواهرهایم را میبندد به پای خودش و میخوابد. مصرف بابام شیشه است.
مشاور پلک نمیزند. چشمهایش نگاه نصفنیمهای دارد. لابد پشیمانشده از اینکه غریبه را آورده در اتاق مشاور مدرسه دارد به خودش بدوبیراه میگوید؛ مدرسهای که اعتیاد بخش جداییناپذیرخانوادههای دانشآموزانش است. شاید به شبهای روزگار این دخترک فکر میکند. دخترک کیفش را میگذارد روی صندلی سیاه کنار دستش و تندوتند پاچه شلوارش را بالا میزند و رد طنابها روی مچ پای 15سالهاش… نفس اتاق میگیرد. دخترک که میرود گلوهایمان به هم چسبیده. دخترک میرود و خانم مشاور چایی هورت میکشد و چشمهایش را میدزدد…
خانم مشاور زنگ میزند و میگوید که سحر… را به دفتر مشاوره بیاورند. طول میکشد تا سحر بیاید. بالاخره در وا میشود و دخترکیتر و فرز و سبک میآید مینشیند روبهروی خانم مشاور. چندان در قید و بند اجازهگرفتن نیست و به قاعده بچه مدرسهایها بازی نمیکند. خنده از لبهای سحر به زحمت جمعوجور میشود. نگاه ناراحتی ندارد.
خانم مشاور میگوید سحر میشود مقنعهات را کنار بزنی. نگاه دخترک کدر میشود. لب ور میچیند و پرسشگرانه مقنعه را عقب میدهد. موهای به غایت کوتاه سیخ سیخی و پسرانه. گوشهها خط ریش هم دارد. خانم مشاور با جانم و جانم به سحر حالی میکند که بچهها گزارش دادهاند که بیرون مدرسه با تیپ پسرانه میگردی و شلوار و کاپشن ورزشی میپوشی و کلاه میگذاری.
خانم مشاور آهستهتر میگوید «خودم باورم نمیشد اما حالا این موهای پسرانه هم که شاهد ماجرا شده. حالا چه میگویی.»
از سحر انکار و از خانم مشاور اصرار. دیگر خنده از لبهای دخترک کنار کشیده و چشمهایش مه آلود میشود. خانم مشاور حرف میزند و حرف میزند تا بالاخره سحر لب باز میکند: «شما میدانید که پدرم معتاد است، ما پسر نداریم. خودش هم که سنوسالی ازش گذشته، چهار تا خواهر دارم که شوهر کردهاند و من ماندهام با بابای معتاد. سر شب که میشد هی اصرار میکرد تا بروم برایش جنس بخرم. اولها با همین لباس مدرسه و کیف میرفتم. بعدا دیدم خیلی دردسر درست میشود و اذیتم میکردند. نشستیم با مادرم فکر کردیم و بالاخره متوجه شدیم اگر موهایم را کوتاه کنم و لباس پسرانه بپوشم این قدر بهم گیر نمیدهند. یکی، دو بار این کار را کردم، خدا را شکر اینقدر خوشگل مشگل نیستم. به قدر اینکه جنس برا بابام بخرم پسر میشوم. تازه فهمیدم پسربودن چقدر خوبه. دردسرش کمتره. مامانم هیچی نمیگوید. چه کارمیتواند بکند بدبخت.»
سحر انگار دارد از عادیترین کارهای روزانه حرف میزند. خودش برای خودش میخندد. رها و سبک. گویی منتظر است خانم مشاور دستها را به نشانه تشویق بکوبد.
کلکل مشاور و سحر شروع میشود. آنقدر میگوید و میگوید که دهانش کف میکند. آسمان و ریسمان میکند. از خطرات میگوید. از مشکلاتی که ممکن است پیش بیاید.
هنگام رفتن سحر بلند میشود؛ یکجور فرار از نصیحتهای خانم مشاور: فکر میکنید من بچهام. همه اینها را میدانم. اما جنس بابا را کی بخرد. حال کتک خوردن ندارم. شما یهجوری مشکل اعتیاد بابا را حل کن من هم دختر میشم…»
یک جعبه شیرینی مربایی و پشت سر دخترکی با چشمهای براق وارد میشود. دخترک 15، 16ساله است. جعبه بزرگ شیرینی به زحمت توی دستش جا شده: «برایتان شیرینی آوردم. تا آخر ترم اینجام. گفتم ازتون تشکر کنم. دیشب نامزد کردیم…»
«چقدر زود. مگر من این قدر نصیحتت نکردم که عجله نکن. الان وقت شوهرکردن نیست. باید درست را میخواندی. حرف آدم را گوش نمیکنید. هر کاری دلتان میخواهد میکنید.»
شرم روی لپهای دخترک رد میگذارد: «مگر اختیارم دست خودم بود. من علاقه چندانی به این پسر هم ندارم. مادرم هول شده بود. بدبخت او همگیر افتاده. بابای بیکار معتاد چهجوری خرج من را بدهد. بروم یک نانخور کمتر. بابام خودش اصرار کرد. منم چندان مقاومت نکردم. رحیم لااقل معتاد نیست. بعدا درسم را میخوانم. تحمل داد و بیداد بابا را دیگر ندارم. این جوری راحت میشوم.»
دختر میگوید و چشمهای مشاور به نم مینشیند. شیرینیها مزه تلخ دهان را عوض نمیکند. تلخترین شیرینی جهان… .
سپیده… که میآید خانم مشاور از جایش بلند میشود و بغلش میکند. با هم پچوپچ میکنند. دوتا خانم مشاور میگوید سه تا سپیده.
از حرف و حدیثها چیزی دستگیرم نمیشود. سپیده گریه میکند و بعد کار به آشتی میرسد و دلجویی و سپیده با چشمهای سرخ ودستهای لرزان بلند میشود و میرود.
خانم مشاور انگار نمیتواند هجمه این غمگینی را توی دلش نگه دارد: «پدر این بچه را بهخاطر مواد گرفتند و چندسالی توی زندان بوده. مادرش از پس خرج بچهها بر نیامد و رفت شوهر کرد. حالا پدرش هفته دیگر از زندان برمیگردد و غصههایش هم مانده برای این دخترک معصوم. خود من هم نمیدانم چه کار میتوانم انجام بدهم…» خانم مشاور دستش را پناه سرش میکند و آه میکشد. آه چه کنم، چه کنم…
زنگ تفریح سالن در تصرف نگاهها و لبهای خندان است. شوق همچنان در چشمهای زیبا موج میزند و غمهایشان را گم میکند در هیاهوی مدرسه. از هر دو دانشآموزی که از کنارم میگذرد، در خانه یکی از آنها هر شب شیشه و کراک و تریاک مصرف میشود. در خانه مادران آینده؛ مادران خوشحال، مادران غمگین.
محمد نوری زاد گرامی. درود بر شما زبان گویا و بی لکنت میلیونها ایرانی. انسان باید خیلی از انسانیت فاصله گرفته باشد که این ظلم مضاف را نسبت به این هموطنان شریف روا بدارد. اینهمه اسامی روی سالهای مختلف میگذارند، ایکاش یکبار هم سالی را به نام سال برچیدن ظلم مضاعف نامگذاری کنند و به این اذیت و آزارها خاتمه دهند. واقعا خیلی شهامت و بصیرت میخواهد که آدم بیاید آمریکای جنایتکار و خونخوار و استکبار شرق و غرب و شمال و جنوب و مریخ و مشتری و زحل را با نرمشی قهرمانانه بگذارد کنار، و آنگاه گردن کلفتی ش را نشان این خانوادههای بی پناه و مظلوم بدهد. این چه کاری ست که فرزند این مادر را در جایی دوردست زندانی کنیم که مثلا چه بشود؟ مادری را به جرم ناکرده مجازات کنیم که از دیدن فرزند زندانی ش محروم شود؟ چطور وقت ناهار و شام لقمه از گلوی آقایان علما و ایات عظام این مملکت پایین میرود؟
برای رهایی عدنان حسن پور دعا می کنم
برای رهایی میرحسین موسوی و همسرش و آقای کروبی دعا می کنم
من پیر زنی هستم که همین دعا کردن از من می آید
کار دیگری بلدنیستم
مسیحی ام
دعا می کنم
برای رهایی همه دعا می کنم
پاینده باشی ای بزرگ مرد امید همه ایرانیان هستید.میلیونها ایرانی به شجاعت شما افتخار می کنند.
به قول آقاى سعيد بشيرتاش، در مقاله “ايران پس از ٣٥ سال حاکميت جمهوری اسلامی، کجا ايستاده است”:
” شايد بتوان گفت که مصيبتبارترين اتفاق برآمده از انقلاب اسلامی افتادن دوباره امر قضا به دست روحانيان بود. در دوران رضاشاه، با ايجاد دادگستری جديد، امر قضا از دست آنان خارج شده بود. روحانيانی مانند آيتالله خادمی اولين محاکم شرع را، بدون توجه به قانون و پس از گذشت بيش از پنجاه سال، در دیماه ۱۳۵۷، يعنی حتی پيش از پيروزی انقلاب، تشکيل دادند. اولين حاکم شرع جمهوری اسلامی نيز آيتالله خلخالی بود؛ و بدين ترتيب، روحانيانی مانند او اداره دستگاه قضا را در دست گرفتند”
اين هم نتيجه اش.
دلمان با شمایه چشممان به شمایه
با سلام بر جناب نوریزاد عزیز
اگر اجازه بفرمائید با توجه به مجموعه مباحثی که بین دوستان جریان داشته و دارد نکاتی را بعنوان نتایج یک تحقیق ساده عرض کنم:
1. یکی از نکات مهم موضوع مذهب است. دوستانی بر مذهب ایراد می گیرند و انرا سر منشا مشکلات می دانند. اشکال مهم در اینجا این است که مذهب تنها یکی از مظاهر و مصادیقش اعتقادات خدا محور است. مارکسیسم؛ سرمایه داری؛ ناسیونالیسم در شکلهای فاشیسم و سلطنت و حتّی دموکراسی هر کدام با آن مذاهب خدا محور در رقابتی سخت هستند و خود داعیه دعوتی درستکارانه را دارند. پس ما هر کدام مذهبی را ترویج می کنیم حال با خدا یا بی خدا.
2. انسانهائی که به مذهبی ایمان می آورند خواه نا خواه دارای عقاید و باورهای خاصی میشوند که حاصل مواجهه با آموزه های مشخصی می باشد. در نتیجه این تعالیم هر آنچه که طرف مقابل می گوید از نظر خدا محوران “دنیا” و از نظر “عقاید محوران” خرافات گمراه کننده و موجب عقب ماندگی تاریخی است. در نزد هر کدام تکلیف طرف مقابل نا گفته پبدا است. سوال کنندگان از عقاید خدا دوستان مشتی سکولار و لا ابالی هستند که بهتر است به عقاید خود بیشتر بپردازند . جبهه مقابل نیز سابقه درخشانتری ندارد. مثلا در آمریکای دموکراسی مسلمانان خاور میانه کسانی هستند که “وحشی” تلقی می گردند و امریکا باید بشریت را از دست آنها نجات دهد. افغانهای وحشی خیلی زور بزنند بتوانند سه آمریکائی را در هر ششماه بکشند ولی آمریکای غیر وحشی در هر روز می تواند هر چند نفر افغان را که بخواهد بکشد و ابزار آنرا هم دارد. آنهم به عنوان حفظ دموکراسی .
3. آنچه که معلوم است این امر دردناک است که هر قوم و قدرتی در چارچوب منافع خود دین و آئین خاص خود را تعریف و دیگران را کافر دانسته و حکم قتل آنها را هم دارد. شعارهای آزادی عقاید و افکار فقط تا جائی اعتبار دارد که مزاحم مذهب حاکم نشود.اسلام دین آزادی است ولی فقط تا یک جای معلوم. مسیحیت پیغام عشق است نا جائی که گالیله مرز این عشق را بفهمد. دموکراسی یونان قدیم که این میزان مورد علاقه ما قرار دارد نظم خوبی است لکن تا جائی که سقراط حکیم حدّ خود را بداند و جوانان آتنی را به عقل و تفکر در مورد خدایان دعوت نکند . انگلیسیهای قانون مدار و متمدن از چراغ قرمز رد نمیشوند و مالیات خود را به موقع می پردازند . اگر یک گوسفند را مسلمانی ذبح کند غوغای حمایت از حیوانات جهان را بر می دارد ولی اگر در هندوستان هندی ها را بر جاده ها به دار بکشند و سر ببرند عین دموکراسی است.
4. ما ایرانی ها باید از این مسائل درس بگیریم و اشتباهات دیگران و خودمان را مرتب تکرار نکنیم. ما فکر می کنیم از اشتباهات انفلاب درس گرفته ایم ولی به واقع چنین نیست. در آن سالها روحانیون با مهارت پروژه شستشوی فکری را به کمال رساندند. روشنفکران که فکر می کردند راه درست این است ،هیجان زده سئوال کنندگان از “آخوند” را از صحنه خارج کردند. شعارهای “مرگ بر آمریکا” در یک پروژه شستشوی فکری کار کردش این است که همه صداها را خفه کند و مجال هیچ سئوالی را ندهد. خفه کردن مطبوعات هم القای این مطلب در ذهن مردم بود که هر آنچه که غیر از کانال رسمی میشنوند و می بینند از نزد دشمنان است. دلیل مصرف “دشمن” نیز همین است:اجرای یک پروژه جنگ روانی برای بقا و سر در گم کردن مردم در تشخیص واقعیت.
5. مردمی که قربانی این جنگ روانی و شستشوی مغزی شوند دیگر قدرت درک واقعیت را از دست می دهند. مثلا اگر پذیرفتی که اسلام و محمد کارشان خراب است دیگر مهم نیست که چه میزان از حقایق در اختیارشان قرار بگیرد. یا اگر کسی قانع شد که سکولاریسم و یا دمو کراسی و غرب بد است، دیگر اگر او را شخصا نیز ببرند و خوبیهائی را نشان بدهند امکان ندارد آنها را بپزیرد. شستشوی مغزی یعی این!
6. قربانیان جنگ روانی هر کدام تا یک جائی بدرد می خورند. روشنفکران حامی “آخوند” و یا حامیان ” مارکسیستها” و یا مدافعان “رایش” حقیقت ماجرا را موقعی فهمیدند که در مقابل جوخه های اعدام قرار گرفتند.آنجا حقیقت تام و کمال عدالت و مساواتی را که برایش جان کنده بودند فهمیدند.در مورد کشور خودمان نیز مدافعان ولایت فقیه و دشمنان آنروز لیبرالها با زندانها و محرومیت خود مواهب آن هیجانها را لمس می کنند ومردم قربانی هم در بین شعارها و بازیهای یک جنگ روانی مرگبار سر گردان. روزی شعار مرگ بر آمریکا، 8 سال در گیر جنگی که شش سالش اضافی بود، روز دیگر بدنبال حق هسته ای، زمانی بدنبال جریان انحرافی و مشائی، بعد دنبال احمدی نژاد، وقتی دیگر مفتون دلبریهای خاتمی و هاشمی، نفرت از جلیلی، عشق در اولین نگاه به روحانی، جشن سبد رایگان، کشف نظرات ضد ونقیض امام در مورد آمریکا و تفسیرو تحلیلهای بیانیه ژنو و ریش ظریف و چهره حضرت عباس و قوم بختیاری و…..
7. در این میان آنچه رفته ناموس ایرانیان، اموال و دارایهایشان، استقلال و شرفشان، دینشان، ایرانیتشان ، مرداتگی و شرفشان و حیایشان. چه اشکالی دارد بر هم هم بتازند؟ ملیشان بر دیندارشان، هر دویشان با هم و یا بی هم به هر که دوست دارند. جنگ قربانیان چه ضرری دارد؟ مشکل موقعی شروع میشود که یکیشان بخواهد از قفس بپرد!.در قفس همه چیز آزاد است.
به نظرمیرسد نامه های نظیر[نامه دکتر مصطفی رحیمی به آقای خمینی سال1357].نامه آقای آذری قمی به آقای خاتمی سال 1376.نامه آقای بهشتی به آقای خمینی.22اسفند1359و…..رااگر دراین سایت قراردهید بسیار مناسب وآموزنده است.
دین داران گوش هایتان را و چشم هایتان را و مغز هایتان را باز کنید
تا زمانی که احکام اسلامی بر کشور حاکم است همین آش است و همین کاسه
احکامی که هزار تعبیر و تفسیر دارد به درد کوزه می خورد و نه به درد اداره یک کشور
سرنوشت انسان ها را نمی توان به قوانین جزایی سپرد که هر ننه من قمری آن را به رای خود تفسیر می کند
یک مشت آخوند بی سواد حوزه ای که خیال می کنند عالم هستند آمده اند و سرنوشت یک ملت را به دست گرفته اند
تعجب من از این بی سواد های مفت خور زور گو نیست
تعجب من از شما است که متدین هستید لیکن توقعات دنیای مدرن و پیشرفته را از این نادان ها دارید
این اعمال دستگاه قضایی در واقع مجازات خانواده متهمان است و نه خود متهمان. میگویم متهمان چون مجرمین واقعی نظیر رحیمی و احمدی نژاد و نقدی و رفیق دوست آزادند و متهمینی که به نسبت ناروا درگیر دسنگاه قضا شده اند از این زندان به آن زندان میبرند تا قضات به گفته هاشمی شاهرودی این ویرانه گمان برند که کاری و وظیفه ای دارند که در قبال آن مزد دریافت میکنند.
جرمی بنام پرویی فقط در حکومت اسلامی !
طرف خیلی روش زیاد بود حالش رو جا آوردیم!
در میان غازیان و یا ماموران انتظامی و اطلاعاتی جرمی هست بنام پرویی و مجازاتی بنام رو کم کردن حالا این اشخاص ممکن است در میان شهروندان عادی باشند و یا در میان زندانیان .
ای مرغ گرفتار ، بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست