سر تیتر خبرها
قدم زدن جلوی درِ شمالی وزارت اطلاعات ( روز نهم)

قدم زدن جلوی درِ شمالی وزارت اطلاعات ( روز نهم)

 

هشت وبیست دقیقه است که ازدرِشمالی بداخل می روم تا خود را به کیوسک نگهبانان برسانم. سربازِسرنگهبان خودش بیرون می آید. به اومی گویم: من محمد نوری زاد هستم… واو که تک جمله ی تکراری مرا حفظ است ادامه می دهد: با جناب وزیرقرارملاقات دارم… ومن با تبسم ادامه می دهم: به دوستان خبربده، بگوهماهنگ کنند من بروم داخل. سربازمی گوید: شما بیرون باشید. می گویم: چشم. ومی روم به جایی که باید قدم بزنم. برای چند اتومبیل که به داخل می روند دست بالا می برم وسلامشان می گویم. اولین فردی که به دیدنم می آید، مردی حدوداً شصت وپنج ساله است. با ریش پرفسوری وکاپشن احمدی نژادی که ازاحمدی نژاد بعنوان یک بهمن مخوف وخاکی اسم می بَرَد که درابتدا مشتی خاک بود. جماعتی این بهمن خاکی را هُل دادند وبه راهش انداختند واومرتب بزرگ وبزرگترشد. این بهمن که با شتاب سرعت می گرفت وحجیم ترمی شد، درسرراهش چه ها که نکرد به چه ها وکه ها که برنخورد. مرد ریش پرفسوری که متین وشمرده شمرده و بسیارمسلط ومنظبط سخن می گوید، عمده ترین خسارتِ این بهمن را ” خاک” ی می داند که که برسرِ مردم نشاند.

می گوید: احمدی نژاد مردم ما را ” خاک برسر” کرد. می گوید: من ازکرج به اینجا آمده ام. بازوانش را می فشرم وازاین که به زحمت افتاده پوزش می خواهم. می گوید: یک قراضه ای دارم کمی دورازاینجا پارکش کرده ام وبا آن مسافرکشی می کنم. وادامه می دهد: من یک سالی “مهمانی” رفتم. ووقتی ازمهمانی بیرونم کردند، دیدم خانه ام ازشمال تهران به بیغوله ای درکناره های کرج کوچ داده شده وهمه ی دارایی ام نیزپرکشیده ورفته. می گویم: من نیزیکسال ونیمی طعم این مهمانی را چشیده ام. می گوید: من دراین یک سال، نه تلفن داشتم نه ملاقات. بعد ازیکسال وچهل ویک روز، لباس مهمانی را ازتنم درآوردند ولباس خودم را به من پوشاندند وبرگه ای به دستم دادند وگفتند: برو وخودت را به اینجا معرفی کن. فکرکردم الان پابند و دستبند می آورند. اما خودم را بیرونِ زندان دیدم. بی آنکه کسی منتظرم باشد. می گوید: با مختصرپولی که داشتم رفتم کرج. وزدم به سیم آخرو زنگ درخانه ای را که نشانی اش را به من داده بودند، بصدا درآوردم. کیه؟ منم. شما؟ دربازشد، همسرِپیرترشده ام آنسوی دربود. با هم گریستیم. ونیزخندیدیم.

دانستم درغیاب من داریایی ام را به حکم قاضی مصادره کرده اند. می گوید: من چون نظامی بودم باید اعدام می شدم اما سابقه ی 54 ماه جبهه ام وتقدیرنامه ای که از رهبرپیشین گرفته بودم نجاتم دادند. می پرسم: جرمتان چه بود؟ می گوید: مردم مگردراعتراضات سال 88 چه جرمی مرتکب شده بودند؟ می گوید: من با درجه ی سرهنگی بازنشست شده بودم که جنگ شروع شد. هفت روزپس ازآغازجنگ خودم رفتم داوطلبانه به خوزستان. یک عمربرای ما هزینه کرده بودند تا درروزهای پرمخاطره ازتخصص ما استفاده شود. ومن متخصص بودم. مشغول بکارشدم. بارها با تخصصم – که ورود به خاک دشمن و جمع آوری اطلاعات وعکس برداری ازمواضع دشمن بود – جان هزارهزار سربازوبسیجی را نجات دادم. وهمین عکسها واطلاعاتِ بشدت سرّی ازمواضع دشمن، موجب تشویق وتقدیرازمن شد. برای اطمینان، ازسرهنگ می پرسم: شما را در دادگاه انقلاب محاکمه می کردند؟ محکم می گوید: نخیر، دادگاه نظامی. مفاد حکم چه بود؟ بجرم اقدام علیه امنیت ملی (شرکت درراهپیمایی): مصادره ی اموال، اخراج ازکار، عدم اشتغال بکار دردوایردولتی وغیردولتی. وبعد، سربه زیرمی اندازد: برای من چاره ای جزاین نماند که به رانندگی ومسافرکشی روی ببرم. می گوید: من حساب اینها را با حساب سرنوشت کشورم یکی نمی کنم. من هنوز نیزبه کشورم وفادارم. هنوزنیزاگربه کشورم تجاوزی صورت بگیرد، بعنوان یک ارتشی متخصص، به مقابله با دشمن می روم. ازتعداد فرزندانش می پرسم. سه نفر. سخت درمضیقه ی روزگاراست. بسیارسخت.

می گوید: آخرین باری که قاضی – که روحانی بود – برایم حکم برید، ازمن حلالیت طلبید. به من گفت: فلانی اگرتوانستی حلالم کن. قاضی گفت: من مجبورم چیزی را که به من گفته اند بنویسم. ونوشت. گفتم: حلال. وهرچه حکم داده بود، امضاء کردم. جناب سرهنگ با آدابی خاص به شانه های من بوسه می زند ومن دستهایش را دردست می گیرم وبه گونه اش بوسه ای می نشانم وبعنوان یک ایرانی به داشتن هموطنی چون او غرورمی ورزم و بخاطررنجهایش ازاو پوزشخواهی می کنم. اومی رود ومن به دورشدنش چشم می دوانم. قامتش اگرچه ناتوان اما استواراست. آمده است تا به من بگوید: آقای نوری زاد، من شما را وفادار به این کشورمی دانم. وبگوید: جنسِ وفاداریِ شما به ایران و ایرانیان، ازجنسِ وفاداریِ ارتشیانِ وطن پرست است. وبگوید: این همه راه آمده ام تا بعنوان یک ارتشیِ وفاداربه کشورش، برشانه های شما بوسه بزنم. جناب سرهنگ که دورمی شود، پژوی 206 ازداخل بیرون می آید. با دونفرسرنشین. راننده را دوسه باری دیده ام. هموست که دربارنخست دیدارمان به اوگفتم: چه می شود اگرمثل ” وال استریت” برای آدم هایی مثل من که می خواهند اینجا قدم بزنند، یک دستشویی صحرایی درپارک مجاورعلم کنید؟ واوگفته بود: اینجورکارها باید ” نهادینه ” شود. درکنارش آقای رییسِ حفاظت داخلی نشسته است. همو که دو بار باهم مفصل صحبت کرده ایم ودرهردوبارنیزبه هیچ نتیجه ای نرسیده ایم. رییس می آید وبعد ازسلام وعلیک می گوید: بازآمدی که آقای نوری زاد. می گویم: چه ایرادی دارد؟

می گوید: برایت یک خبردارم. قرارشد شما بروی دوشنبه ساعت ده بیایی. کجا؟ درِمراجعین. آنجا چه خبراست؟ آنجا یکی ازمسئولینی که پیگیرکارِشماست منتظرشماست. من ازاینجا تکان نمی خورم. ببین آقای نوری زاد، همکاری کن تا با توهمکاری کنیم. من ازاینجا تکان نمی خورم مگراین که با وزیرملاقات کنم. داری لجبازی می کنی شما که آدم معقولی هستی. شما به من بگویید برو یک ماه دیگرساعت دونیمه شب بیا با وزیرملاقات کن من می روم یک ماه دیگرمی آیم. ببین آقای نوری زاد، ما خیرشما را می خواهیم. ما که تا کنون ازگل بالاتربه شما نگفته ایم. گفته ایم؟ شما امروز برو لجبازی نکن! برودوشنبه بیا همین ملاقات با وزیررا با همکارما مطرح کن ما می خواهیم مشکل توحل شود نمی خواهیم که تورا سربدوانیم بازبرگردی همینجا. دراین هنگام یک مرد 55 ساله ی کت وشلواری با موهای بلند پسِ گردن، درحالی که ازدیدن من گل ازگلش شکفته است مستقیم می آید طرف من. با من دست می دهد. با آقای رییس نیز. پشت بندش یک جوان سی ساله ی پالتویی می آید. اونیزبا رویی گشاده با من دست می دهد وبا آقای رییس نیز. رییس می گوید: بفرما، قرارملاقات هایت را هم کشانده ای به اینجا که! وبه مرد 55 ساله می گوید: شما خانه ات این طرف هاست؟ می گویم: اینها رهگذرند ومرا می شناسند. می گوید: چرا اینجا؟ می گویم: چه ایرادی دارد اینجا گذرگاه مردم است این پل هم پل عابراست پل نظامیان و همکاران اطلاعاتی شما که نیست؟ رییس به جوان می گوید: شما برای چی آمده ای اینجا؟ جوان می گوید: من داشتم رد می شدم دیدم آقای نوری زاد اینجاست گفتم … رییس به مرد 55 ساله می گوید: نمی توانستی بروی خانه ی ایشان؟ (منظورخانه ی نوری زاد) مرد می گوید: دارید مرا می ترسانید؟ رییس می گوید: نه چرا بترسانم؟

جوان می خواهد فلنگ را ببندد که رییس به اواشاره می کند: باش همینجا. وبه همکارش اشاره ای می کند وچیزی به اومی گوید. همکار راننده می رود به گوشه ای وبه یکی زنگ می زند. جوان به رییس می گوید من کاری نداشتم فقط خواستم یک چند تا سئوال ازآقای نوری زاد بپرسم حالا که شما دوست ندارید می روم. همین که یکی دوقدم می رود، همکار راننده آستینش را می گیرد ومی کشد ومی گوید: شما هستی! ازمرد 55 ساله وجوان می خواهم که آرام باشند. وبرای اطمینان خاطرشان می گویم: هرکجا که شما را ببرند من هم با شما می آیم. رییس مرا به کناری می کشد ومی گوید: ببین، هم برای اینها دردسردرست کردی هم برای خودت هم برای ما. می گویم: برای شما که دردسرنیست. شماها دارید کارتان را می کنید. می گوید: شما برو دوشنبه بیا مطمئن باش نتیجه می گیری. می گویم: ممنون ازشما، اما من هستم. می گوید: یعنی نمی خواهی همکاری کنی؟ ما می خواهیم مشکل توحل شود. می گویم: من به این دستگاه شما هیچ اعتماد ندارم. فونداسیونِ اینجا با دروغ بالا رفته.

دراین هنگام سه نفرازداخل بیرون می آیند. دونفرازاین سه نفررا ندیده ام. سومی اما همان است که یک بار مرا به کلانتری برد و همین چهارشنبه عینک به چشم آمد دراطراف من چرخی زد ورفت. این سه نفرمی آیند وبه اشاره ی راننده ازمرد 55 ساله کارت شناسایی می خواهند وشروع می کنند به سئوال سئوال وسئوال ونوشتنِ ماوقع داخل یک سررسید. جوان شیرمی شود ومی آید مقابل من می ایستد و مثل رگبارمرا سئوال پیچ می کند. رییس هم ایستاده به تماشای این نمایش کوچک. نمی دانم چرا جوان با صدای بلند سخن می گوید ومی پرسد. وحال آنکه یک نیم متری بین ما بیشترفاصله نیست. شاید می خواهد هم رییس بشنود وهم راننده و هم آن سه نفری که با کمی فاصله دارند ازمرد 55 ساله بازجویی می کنند. ویا شاید با صدای بلند می خواهد به خودش انرژی بدهد: من چند تا سئوال داشتم آمدم ازشما بپرسم. اجازه هست؟

می گویم: بپرس! می گوید: من همه ی نوشته های شما را دنبال می کنم. من پدرم توی دادگستری است و پدرِهمسرم هم کاره ای است درکردستان. خانواده ی ما همه ازشما متنفرند. پدرخانمم که می گوید من اگردستم به نوری زاد برسد یک کشیده می خوابانم زیرگوشش. می گویم: پسرم، پدرخانم شما خیلی بیجا می کند که یک چنین آرزویی را دردل می پروراند. تمام تلاش من و امثال من به این است که عربده های اینچنینی آدمهایی مثل پدرخانم شما را تقلیل دهیم. ایشان با هرانتقادی که ازمن دارد می تواند ازمن شکایت بکند. می پرسد: شما چرا با این نظام مخالفید؟ اینجا یک تشکیلات امنیتی است. اینها باید نگران آمد وشد مردم دراین اطراف باشند. شما چرا با اینها مخالفید و تندترین انتقاد ها را به اینها می کنید؟ جامعه ی آرمانی شما اطلاعات ندارد؟ می گویم: پسرم، دلیل مخالفت من با نظام ازآنجایی شروع شد که دیدم – اگرچه دیر – این نظام شعارهای اسلامی سرمی دهد اما رفتارش هزارها کیلومتر با اسلام فاصله دارد. می پرسد: چرا نامه هایتان را محرمانه برای رهبرنمی نویسید؟ چرا با این نامه ها دشمن را شاد می کنید؟ می گویم: برای این که فاجعه های رخ داده، درخفا که رخ نداده اند تا من درخفا به ایشان تذکربدهم. می پرسد: شما نگفتی خودت را می سوزانی؟ پس چرا خودت را نسوزاندی؟ کسی که اینجوری تعادل ندارد چقدرمی شود بهش اعتماد کرد؟ می گویم: آن نوشته ی مرا اگرخوب خوانده باشی می بینی که من تمثیلی ازسوزاندن بکاربرده ام. یعنی به سیم آخرزدن. چون بلافاصله بعد ازآن تهدید، به برنامه های بعدی خودم اشاره کرده ام. می گوید: شما مگرنگفتی دیگر به تهران برنخواهی گشت؟ می گویم: چرا، اما باورکن نتوانستم حریف شیون های مادرپیرم شوم. پدرم ناراحتی قلبی دارد ترسیدم این شیون های مادرانه، هم او را هم پدرم را ازپا درآورد. بهمین خاطر، شرم این بد عهدی را برخود هموار کردم و خواسته ی مادر را اجابت کردم.

می گوید: یک فرد را می شود ازاطرافیانش شناخت. اطرافیان شما آدمهای ناجوری هستند. یک عده ضدانقلاب و فراری ومسئله دار. می گوید: من دراین سفرهایی که می روید ودرعکسهایی که خودتان منتشرکرده اید دیده ام که شما با خانم های بدحجاب نشست وبرخاست دارید. می گویم: داستان حجاب اجباری پسرم یک فاجعه ی اخلاقی است که ما آن را ازاعماق جهالت خود بیرون کشیده ایم و زنانمان را مجبور به رعایت آن کرده ایم وتا کنون نیزجز ضرر نصیبمان نشده است. وادامه می دهم: راجع به اطرافیان نگو که من هم خیلی حرف دارم. اگرازمن می پرسیدی می گفتم آیا رهبررا نیز می شود ازاطرافیانش شناخت؟ با آدم های فحاشی مثل علم الهدای مشهد و آدم های بد دهنی مثل سید احمد خاتمی وآدم های بی خردی چون جنتی وآدمهای ابلهی مثل احمدی نژاد ودزدانی مثل محمد رضا رحیمی و قصابانی مثل فلاحیان و پورمحمدی. دست تک تک اینها به خون و حق مردم آغشته است وفردا باید جوابگوباشند. بحثی سرپایی درگرفته است و رییس را چاره ای جزتحمل آن نیست. یکی ازمأموران می آید و کارت شناسایی جوان پالتویی را می گیرد و او را با خود به سمتی می برد. رییس روبه من می گوید: شما امروز می روی و دوشنبه می آیی من خودم قول می دهم نتیجه می گیری. می گویم: تشکر. هستم. فقط وزیر. من با معاون و مدیرکل وکارشناس کاری ندارم.

می گوید: وزیررا هم بخواهی ببینی راهش همین است. جوان بازمی گردد و باصدای بلند به پرسش هایش ادامه می دهد: مسئولین، رهبر، امام جمعه ها مجبورند بنا به مصالحی گاهی رفتاری بکنند که ازنگاه ما ممکن است نا درست باشد. اینجا حرف ازمصلحت است. نه این که دلشان با این رفتارها باشد. وادامه می دهد: فرض کنیم یک پیامبردارد ازدست دشمنان فرار می کند. شما او را می بینید که درکجا مخفی شده. دشمن می آید وازشما می پرسد کجا رفت؟ شما چه می کنی؟ می گویم: من راستش را می گویم یا درنهایت سکوت می کنم. می گوید: اگرچه به قیمت خون آن پیامبرتمام شود؟ می گویم: واگرچه به قیمت جان خودم تمام شود. این آیه ی قران است. که چی؟ که حق را بگویید اگرچه به زیان خودتان و به زیان پدرو مادرتان و به زیان خویشانتان تمام شود. جوان به سراغ اسراییل می رود. چرا؟ چون قبلش من گفته ام پول این مردم چرا باید به غزه وسوریه ولبنان برود درحالی که مردم ما خودشان محتاج اند؟ می پرسد ما برای این که با اسراییل درگیرشویم اینجا بهتراست درگیرشویم یا درمرز خود اسراییل؟ وخودش جواب می دهد: حتماً مرز اسراییل. پس باید خرج کنیم. می گویم: اساساً ما چرا باید با اسراییل درگیرشویم؟ مگرترکیه با اسراییل درگیراست؟ مگرپاکستان ومالزی ودوبی و کویت و عربستان با اسراییل درگیرند؟ می پرسد شما قبول داری اسراییل جنایتکاراست یا نه؟

این پرسشِ جوان مواجه است با زمانی که همه ی مأموران دراطراف ما جمع اند. می گویم: شما خیلی اگردلت برای مسلمانان فلسطین می سوزد، به من بگو ببینم چرا رهبرونمایندگان مجلس و همه ی آخوندها وامام جمعه ها و همه ی مراجع نشستند و تماشا کردند و جلوی چشمشان روسها نسل چچنی ها را ازروی زمین کندند وهیچ کدامشان نطق نکشیدند؟ می دانی چرا؟ برای این که همان روسهای نسل روب، همزمان داشتند مخفیانه برای ما سایت های هسته ای احداث می کردند وصلاح نبود اوقاتشان تلخ شود. بحث سرپایی، چندان مناسب مأموران نیست. به اشاره ی من جوان پالتویی می رود. من می مانم ومأموران. رییس را بکناری می کشم ومی گویم: یک پیشنهاد دارم برای شما. می گوید: پیش ازاین که حرفی بزنی، باید بگویم که شما یک مقداری نظرت باید به جمهوری اسلامی تغییرکند. کف دستم را به سینه اش می چسبانم ومی گویم: ببین دوست من، من همه ی تلاشم این است که فردای بچه های خود شما بهترازامروزشود. این آخوندها فردای ما را دارند به باد می دهند. می گوید: پیشنهادت را بگو!

می گویم: من دارم می روم سفر. ده روزی طول می کشد. ازسفرکه آمدم هماهنگ کن بروم همان دوست همکار شما را ببینم. اگرقرارملاقات را هماهنگ کرد، فبها، وگرنه ازهمانجا می آیم اینجا و این بار کیسه خواب هم با خودم می آورم. درراه بازگشت، به سفرخوزستان فکرمی کنم. ازهفته ی پیش برای امروزعصر بلیط تهیه کرده ام. کجا؟ اهواز. این سفردرنیمه راه معطل مانده بود. من باید به شهرهای دیگرخوزستان سفرکنم. گفتنی های بسیاری بی تاب من اند. قدم زدنِ امروزجلوی درِشمالی وزارت اطلاعات باید خوب ومؤثربه پایان می رسید. اینها مقدمات پیروزی است. من حتماً وزیررا خواهم دید. حتماً.

به صفحه ی فیس بوک من هم سربزنید:

https://www.facebook.com/pages/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D9%86%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF/568620139875017

محمد نوری زاد هفتم دیماه نود و دوShare This Post

درباره محمد نوری زاد

15 نظر

  1. یک پیشنهاد برای ملاقات با وزیر برایتان دارم لطفا آن را با نگاه هنری ببینید . یک تمثال از وزیر را درست کرده و به محل حضورتان ببرید آنرا کنار پلکان عابر پیاده قرار دهید سپس تمامی حرفهایتان را با این تمثال بیان کنید . و بجای جواب ایشان چند نقطه قرار دهید .

     
  2. باعرض سلام خدمت شما جناب آقای مزدک من هم نظرشما درسیاست هستم ولی نسبت بدیدگاه شما دررابطه با مذهب انتقاددارم اگربیطرفانه به مذهب بنگریم مذاهب همیشه برای تعالی رشد اخلاقی واجتماعی بشر فروفرستاده شده انددوست عزیز شما معلو ل را بجای علت بکاربردید وهمه تقصیرها را گردن خدا انداختید نگاه بدبینانه شما حاکی ازموضع داشتن شماست این انتقاد شما به مثابه این است که بگوئیم چاقو ابزارشیطانیست درطول تاریخ تمام قتلها وکشت کشتارها باآن انجام شده درحالیکه این ابزاراگردست یک طیب باشد چان ملیونها نفر را نجات میدهد واگردست یک مصلح گره از اسارت یک شخص میگشاید شما علت را که جای معلول گرفتی این انسان است که با خبث طینت یا با خوی انسانی به موضوع عینیت میبخشد شما حاکمان این حکومت را دلیل بر لغو بودن مذهب عنوان کردید من بشما توصیه میکنم بروید بیطرفانه درباره قران تحقیق کنید ترجمه تعت لفظی این افراد را مدنطر قرارندهید به متون واقعی قران دست رسی پیدا بکنید آنوقت تعجت حواهید کرد چون خداهم مثل شما کرارا درسوره های متعدد بما هشدارمیدهد ای مومنان کسی را بین خودتان ومن قرارندهید وبارها به نبی مکرم با عتاب میگوید تو وکیل مردم ویا حفیظ آنها نیستی توفثط یک پیام رسان هستی بس بتوهیچ ارتباط ندارد که مردم درخلوت خودچه میکنند یا برچه آئینی هستند من به آنها یک عمرفرصت دادم تا خود با اختیار بمن بگروند نه بازور دوست نازنینم شما این افراد را الگوی اسلام میدانید درحالیکه یک انسان معمولی نیک میداند چقدرسخت است باعدالت با خانواده خودرفتارکردن چه برسد به سرپرستی هفتادملیون انسان را کردن بخداسوگندکه یک مومن واقعی هیچوقت مسئولیتی باین سنگینی را نمی پذیرد درحالی که این افرادآدم میکشندشکم میدرند که برسرقدرت باقی بمانند وای براحوال این بیچارگان …….

     
  3. چرا قصه سر هم می کنی؟
    می گی یارو 65 ساله است و یارو خودش می گه سال 59 بازنشسته شده از ارتش.
    موقع بازنشستگی حداقل باید 50 ساله باشه. 33 سال هم از جنگ می گذره پس الان این آقا باید حداقل 83 سال داشته باشه نه 65 سالو می گن دروغ گو کم حافظه است.

     
  4. (با توجه به افشای حجم وسیع پولشویی در ترکیه )آقای نوریزاد میبینی در نتیجه جهالت این حاکمان و این مردمان، چگونه ثروت این نسل و ده ها نسل آینده به تاراج رفت و به جیب کشوری چون ترکیه رفت، بگونه ایکه در این بحران اقتصادی جهانی ککشان هم نگزید وحتی رشد اقتصادیشان در دنیا رتبه سومی رو کسب کرد؟؟ میبینی به چه وضع و روزگاری گرفتار آمده ایم؟
    ای خدا این درد را به که بگوئیم؟ این حاکمان تو اون دنیا چطور میخان تقاص این همه رذالت رو پس بدهند؟؟
    چه باید کرد؟
    این رهبر چگونه فکر میکند؟ به چی فکر میکند؟ اصلا آیا فکر دارد؟ شاید اگر خودمان را جلوی خامنه ای به آتش بکشیم قلب زنگار گرفته او اندکی به رحم آید! شاید تکانی به قلبش فرود آید!

     
  5. اقای نوری زاد از شما که داعیه آزادی بیان داری بعیده که نظرات رو منتشر نکنی
    (می دونم این پیامم هم می پیونده به بقیه پیام هایی که منتشر نکردی)
    مردک متوهم…خدا عقلت بده

     
  6. سلام

    میگم اون جوان عجب برای در رفتن از دست اطلاعات حرف عوض کرده ، و شده مخالف شما! مثلا اومده تیز بازی دربیاره که نگیرنش.
    بابا شما که میترسی چرا پا میشی میری دمه اطلاعات نوریزاد ببینی. البته همین قدر که شجاعت اومدن داشته خودش کلیه. ولی چه فیلمی بازی کرده برا در رفتن از دست مامورها.

     
  7. سلام بابای خوبم
    امشب باشماصحبت کردم خیلی دلم آروم گرفت برای اینکه بتونم شمارو ببینم لحظه شماری میکنم
    بعدازتماسمون خبرش را به برادری محرم که درتهران دارم دادم او هم خوشحال شدوگفت هفته گذشته شب درکبابی بناب شماراباخانواده دیده ومیزبعدی شمابوده ولی بخاطرحضورخانوادتون که مزاحم نشه فقط اردورسلام کرده وشماهم موقع خروج رفتیدباهاش خداحافظی کردید
    راستی گفت که پدرومادرش در دزفول هستند واگرخواستیدمیتونید تشریف ببریداونجا*البته هم گفت پدرش با اینکه پیره ولی شمارومیشناسه
    القصه
    بعدازاومدن خونه سری به سایت زدم ببینم بعدازچندروز چیزی گذاشتین یانه؟مطلب جدیدروخوندم عجیب موندم که سر سرهنگ بدبخت که سی وچندساله پیش بازنشست شده چه آوردن واونروزهم چطورملت روسین جیم میکنند فکرش روبکن سرمابدبختا چی می آرن
    راستش روبگم کمی ترسیدم اماحضوروشجاعت شمابهم قوت قلب داد
    و سر دوست داشتن ودعوتم ازشماهستم حتی اگه سرنوشتم عوض بشه
    ممنونم ازشماکه ترس رادرهم شکستید
    خوب شدجوابهای به اون جوون رونوشتیدچون سوالهای خیلیابوده مثل آتش سوزی وبازگشت به تهران *کاشکی اصلا دراین رابطه خودتون یه پست درسایت میگذاشتین وتوضیح میدادین که شبهه پیش نیاد البته فکرکنم اون جوون ازخودشون بوده
    درضمن مطمعن باشیدمردم وماشینهای زیادی ازکنارتون میگذرن برای دیدن شمامیان ولی جرات نزدیک شدن ندارن
    من تاچندروزپیش فکرمیکردم خودم فقط شماروخیلی دوست دارم
    ولی مطلب اون روزچهارشنبه واون جوون روکه خوندم فهمیدم خیلی ها بیشترازمن شمارودوست دارم وشماچقدرمحبوبید
    امیدوارم یه روزی برسه جرات کنم باموبایلم بهتون زنگ بزنم وبراتون پیامک بزنم
    خواهش میکنم چه تنهایی ویا چه باخانواده خارج ازاین برنامه های سفر
    تشریف بیاریدبوشهرمن ازوجودتون وهمجواری باشما لذت ببرم وازمهربانیهای شما احساس خوشبختی کنم *انشاالله هروقت تشریف بردین تهران باخانواده هماهنگ کنید برای همین زمستان یاعید*
    وبمن خبربدیدکه برنامه ریزی کنم
    منتظرخبرتون هستم ومثل همیشه دوستتون دارم
    به امیدروزدیدار منم اون شبگردبیدار
    پسرتاریخدوست شما ازبوشهر

     
  8. بابا تو با خودتم درگیری

     
  9. مدتیست مدام در بوق و کرنا کرده اند که چرا با خارجیان مرز بندی نکردند، چرا حرمت شکنی روز عاشورا را محکوم نکرده و آنها را مردمی خدا جو نام نهاده اند.
    آنقدر این دروغ را تکرار کردند که برایشان یقین شده.

    این پاراگرافی از متن بیانیه شماره 17 موسوی است:

    «ما نه آمریکایی هستیم و نه انگلیسی . تا حال نه کارت تبریکی برای روسای کشورهای بزرگ فرستاده ایم و نه امید یاری آنها را داریم و می دانیم با اصالت قدرت در روابط بین اللمل هر کشور به دنبال منافع ملی خود است و ما بیزار از کسانی هستیم که بر عرف و اعتقادات دینی و ملی ملت خود احترام نمی گذارند. و مضحک است که بما تهمت اهانت به قرآن، عاشورای امام حسین یا پاره کردن عکس حضرت امام قدس سره زده شود. مسلما حرمت شکنی اگر در روز عاشورا صورت گرفته باشد مورد تایید ما نیست، اما بدترین نوع حرمت شکنی را کشتن بندگان بیگناه و عزادار در روز عاشورا و در ماههای حرام می دانیم.»

     
  10. جناب نوریزاد گرامی!ننوشتن در سایت شما و همراه نبودن با شما برای من کاری دشوار است.شاید کسانی مرا به سست عهدی متهم کنند شاید دراین مورد حق با آنهاست. من شما را یک مصلح اجتماعی میدانم و از حرکتتان با تمام توان دفاع میکنم و شکی ندارم که شما فردی نیکوسرشت انساندوست ایراندوست و طرفدار سربلندی و عظمت ایران و ایرانی و ارجمندی انسان و یکی از معتقدان به حکومتی آزاد و سکولار(جدایی دین از قدرت و حکومت) بر مبنای حقوق بشر هستید.ولی دوست گرامی نمی دانم چرا انسانی دلیر و بی پروا که حلاج وار پرده اسرار می درد و بر ستمگران و عاملان قدرت بی مهابا می تازد و از محرومترین اقشار اجتماعیکه مورد ظلم و ستم قرار گرفته اند و با بدنامترین القاب منتسب شده اند تا براحتی سرکوب شوند همچون مصلحی بدون ترس و چشم داشتی حمایت می کند و در هر نوشته اش با قلمی آتشین لرزه بر اندام مفتخوران زشتخو و فضله خوران بی عفت ومنادیان بی کفایت و بی همیت و کسانیکه با بی شرمی وبی پروا سر در آخر خزانه مردم کرده و نا جوانمردانه صاحبخانه را از خانه خود بیرون رانده و صاحبخانه گشته اند می اندازید اینچنین به دوستان خود می تازید!دوست گرامی ما را راهی جز از تقدس انداختن آنچه که زیربنای فکری آخوند و حکومت اسلامی را می سازد نیست. با نگاهی به سه جواب شما به دوستانمان براحتی متوجه بحران فکری عمیقی می شوید.شما از یکطرف انسانها را به عدم تقلید ترغیب می کنید ولی از طرفی انتقادات منطقی افراد را ایدههای غیره منطقی و حریصانه و …می نامید. در عجبم کسی که خود بعد از سالها جانفشانی و مجاهدت تازه به نقطه ای رسیده که دیگران تنها بعد از چند صباحی و با کمی تامل رسیده اند اینچنین در مورد دیگران نظر می دهد.دوست گرامی ما سالیان سال است که نداشتن هیچ حقی حتی زنده ماندن و نفس کشیدن را در نظام اسلامی باور کرده ایم ولی امید به تغییر را همچنان در دلها زنده نگاه داشته ایم.ولی این تغییر تا زمانیکه توده ها سر در گرو مقدسات و یا مقدس ساخته ها دارند و با فتوایی براحتی جان انسانها را می ستانند و زندگیها را بنابودی می کشند به دشواری صورت نمی پذیرد.شما با کاریکه می کنید به اکثریتی نشان می دهید که حاکمان و قدرتمداران ما چه موجودات حقیر و پست و بی ارزشی هستند که حتی به آنچه که خود می گویند نیز باور ندارند یعنی نهایت پستی و فرومایگی یک انسان.ولی در عین حال به دوستان خود که سعی در بر ملا کردن مایه های فکری و پشتوانه های ارزشی ای و فکری ایی که ابزاری برای فریب و استحمار توده ها در دست این نامردمان است می پردازند با دیده شک و گاهی نفرت می نگرید.و آنها را متعصب و حریص و غیر واقعگرایانه …می نامید.در نظام حاکم بر کشور شوراها مگر می شود مخالف نظام بود ولی با افکار سوسیالیستی/کمونیستی در گیر نشد؟مگر میشود به سیستم آمریکا و غرب انتقاد داشت و از فقر سخن راند ولی از سرمایه داری افسار گسیخته انتقاد نکرد؟آیا این آیه الله ها با آن عمامه های سنگین سیاه و سفید را که شما بخوبی مورد عتاب قرار میدهید و سکه یک پول می کنید از آسمان بزمین آمده اند یا اینکه از زمین توسط جهال به اسمان برکشیده شده اند با پشتوانه مقدسات ادیان الهی !دوست من دشمن اسلام و مسلمین نیستم و نبوده ام ولی این اسلام است که همچون خره بجان اجتماع افتاده و حق حیات را از ما گرفته.بفرمایید اگر از تقدس انداختن آنچه که بساده گی مورد سوءاستفاده می گیردچاره نیست ما را برای رهایی ازین بند چاره چیست؟دوست گرامی شما به حقوق بشر و بت پرستی اشاره کرده اید ولی بی خبر از این که ارزش بت پرستی از ادیان متجاوز ابراهیمی بسیار بالاتراست و به یک حکومت سکولار و کثرت گرا نزدیک تر چون انسان بت پرست را بتی است که بهیچوجه حاضر به مشارکت با دیگران نیست و شما بخوبی معنی بت و صنم …را در ادبیات ما می دانید.کدام بت پرست را در تاریخ دیده اید که دین خود و قبیله اش را بر دیگری تحمیل کند؟بت نماد عشق و دلبستگی و معبود قبیله و یا فرد بت پرست بوده و به معنی واقعی معنی شخصی و یا فردی بودن مذهب است.خواستی که ما از اسلام و سایر ادیان تک خدایی داریم و دراین راه بشر اینهمه قربانی داده! سایت شماست و من سعی ام براینست که درنهایت آرامی و ادب تا آنجا که در توان دارم به نقد خود از اصل بپردازم چون فکر می کنم که ما باید با هموطنان مسلمانیکه دل درگرو آبادی و پیشرفت ایران وسرافرازی و سربلندی ایرانیان دارند و به اعتقادات خویش نیز پایبندند به توافقی برسیم.به چنین توافقی تنها زمانی میشود رسید که دوطرف بدون تعارف و بی مهابا و بدون توهین و بی احترامی بفرد به نقد همدیگر و اعتقادات همدیگر بپردازند.اگر ما نتوانیم چنین بحثهایی را با هم در یک فضای مجازی داشته باشیم بی شک بر سر ما آن خواهد رفت که با مردم کشورهای اطرافمان.من به سهم خود تا آنجا که توانم هست سعی خواهم کرد که افسار قلم در دست گرفته و از طریق انصاف دور نگردم.امیدوارم که شما هموطنان اسلامی هم از سلاح توهین به اعتقادات کمتر به جنگ دیگران بروید وسعی کنید که با دلایل و منطق و خردورزی به انتقادات پاسخ دهید چون ما احترام شما را بعنوان انسان می توانیم رعایت کنیم ولی احترام به عقیده تان یعنی همان مقدس کردن آنچه تا بحال مقدس داشته اید و این بر خلاف نقدی آزاد و منصفانه است.ما در نقد خود باید تصمیم بگیریم که آیا اعتقادات را بر حیات و سرنوشت انسانها ترجیح می دهیم که می شود (انا الحیات عقیده و جهاد )و یا انسانها و زندگی و جان انسانها را بر هر عقیده ای که مخالف آن باشد؟

    سلام دانشجوی خوب سلام
    سپاس که با قلم فهیمانه ات مرا با خودم مواجه کرده ای و می کنی. من شخصا با همه ی بخش های این نوشته ی شما موافقم. بله، ما را چاره ای نیست که حاله ی تقدس را از باورمان پس برانیم. درفضای مه آلود تقدسی که ما را احاطه کرده، ما هرگز به روشنایی فهم وعقل و درستی نخواهیم رسید و اتفاقا فضا را برای رشد انگل ها و زیرک ها و خرافه پردازان فراهم تر می کنیم.
    سپاس ازشما

    سلام کورس گرامی
    اینجا بهرحال داخل جمهوری اسلامی ایران است. اینجا ایران است. دوستانی که برقلم خود سوهان می کشیدند و هرچه اراده می کردند و ازهرکجا که آسیب دیده بودند برسر اسلام می باریدند به این مهم توجه نداشتند که: اینجا یک چراغی روشن مانده. بهردلیل. وزاندن طوفان براین چراغ صرفا به این خاطر که آن طوفان باید فضولات را بروبد، کمی کم لطفی است. ما این چراغ را باید روشن نگاه داریم. وگرنه با چند ناسزا اگرچه می شود جگرهای گر گرفته را جلا بخشود اما به دلیل اشتهای فراوان در این خنکای حریصانه، عرصه براین چراغ روشن تنگ می شود. با اطمینان می گویم که اگرمن همین اکنون در نیویورک بودم و می خواستم آزادانه مطلبی علیه یک دزد نام آور بنویسم هرگز از دایره ی ادب خروج نمی کردم. اگرچه آن دزد دودمان مرا به باد داده باشد.
    با احترام

    سلام ساسان گرامی
    ایده های شعاری و حریصانه و نا مبتنی بر واقعیات جامعه، هماره ما را از آنچه که باید باشیم دورساخته است. انتظار شما از این سایت و مدیریت آن همان چیزی است که من اسمش را می گذارم حریصانه بر واقعیات جامعه لگد کوفتن. دوست من، شما با حداقل پنجاه میلیون شیعه دراین سرزمین مواجهید. اینها واقعیت این جامعه اند. شما مثل کمونیست های حریص نمی تواند به این واقعیت لگد بزنید. اینها، آنسوترازتمایل غصبناک شما هستند و حضوردارند. چرا؟ چون قرنها براین حضور مهرِ تاریخی خورده است. بناگاه نمی شود یک فرهنگ ویک باور را به ضرب نقد های عبوس و آلوده به ناسزا عقب راند و مطرودش ساخت. چرا که این الفاظ غضبناک طرف مقابل را بجای این که به یک آوردگاه شایسته و شریف فرا بخواند و درهمان آوردگاه پشت منطقش را بخاک برد، او را درگوشه ی یک عصبیت خشن گرفتار می کند و وادارش می سازد که: به شیوه ای تند تر از همان باورهای دیرینه اش دفاع کند. این، یک اصل مسلم است. در منشور حقوق بشرهم بهمین خاطر همه ی باورها محترم شمرده شده است. حتی بت پرستی. اگر واضعان بند بند مفاد منشور حقوق بشر را آدمهای فهمیمی بدانیم لاجرم باید بر عصبیت خود که اسمی ازفهم برآن نهاده ایم شک کنیم.
    با احترام

    ———————

    سلام مزدک گرامی
    سپاس که دعوت ما را پذیرفتید و بازآمدید
    سپاس که به تقاضای من بها دادید و دایره ی ادب را وسیع و وسیع تر ساختید.
    ما با همین ادب مندی می توانیم بزرگترین نازیبایی ها را به زانو درآوریم. باهم
    بازهم سپاس

    .

     
  11. جناب نوری زاد،این آقای سرهنگ،به قول شما 65 ساله بود،بعد 33 سال پیش یعنی در آغاز جنگ با درجه سرهنگی،یعنی حدودا”در 32 سالگی بازنشست شده بوده،یعنی ایشان از بدو تولد و با تحصیلات لیسانس در استخدام ارتش بوده اند!!!
    مرد حسابی،دروغ گفتن هم حدی داره.
    —————

    سلام دوست من
    شاید اشتباه ازمن بوده وایشان گفته من با درجه ی سرهنگی بعد ازجنگ
    اما من در سخن ایشان صداقت دیدم دوست من
    با احترام

     
  12. حناب نوری زاد بجز شما ودکتر خزعلی دو مرد دیگر هم در ایران است خانم ژیلا بدیهیان (همسر شهید حاج ابراهیم همت)و

    خانم فاطمه چهل امیرانی (همسر شهید حمید باکری) خدا یارتان یک دلیل از هزار دلیل آن: http://www.kaleme.com/1392/10/06/klm-169624/

     
  13. دانستنی ها

    برخی ازتفاوت های دزدی و اختلاس (دزد و اختلاس گر)

    1- حداقل دزدی می تواند یک ریال باشد اما حداقل اختلاس میلیون به بالا می باشد.
    2- دزد نیاز به سواد خواندن و نوشتن ندارد اما اختلاس گر حتما باید سواد خواندن و نوشتن داشته باشد.
    3- دزدی با دمپایی یا تیشرت محل اشکال نیست اما اختلاس گر باید لباس ویژه و یقه آخوندی یا کت و شلوار و پیراهن به تن کند.
    4- قطع دست یا انگشت دزد جایز می باشد اما قطع دست و انگشت اختلاس گر هرگز جایز نمی باشد.
    5- سر نخ دزد به طرف پایین و مالخر است اما سر نخ اختلاس گر به طرف بالا … است.
    6- دزدی هر چه بزرگتر باشد صداش بیشتر در میاد اما اختلاس هر چه بزرگتر باشد صداش کمتر در میاد.
    7- اختلاس گر اگر جلوی چشم هم باشد کسی حق گرفتنش را ندارد اما دزد را از سوراخ مار بیرون می کشند.
    8- دزدان را واجب است اول ببرند آگاهی اما اختلاس گران بزرگ را واجب است اول ببرند مجلس .
    9- دزد شناسنامه و عکس دارد اما اختلاس گر فقط چند تا حروف الفبا دارد.
    10- دزدی ها را می شود کش داد اما اختلاس ها را نباید کش داد.!

     
  14. آقای نوریزاد مرد 55ساله هم از دست این حرام خورها رها شد یانه؟

    ————–

    بله دوست من. بعدش به من زنگ زد گفتم به خانواده اش بگوید اگر مشکلی پیش آمد مرا خبرکنند. گفته ام هرکجا شما را ببرند منهم هستم

     
  15. ….چون اینگونه کسان که دین راآلت دنیا می سازند غرور وقساوت درآنها پدید می آید وسخن حق در گوش آنها موثر نمی شود برای آنها دستوری می دهد که:..واستعینوا باالصبر والصلوه وانها لکبیره الا علی الخاشعین الذین یظنون انهم ملاقو ربهم وانهم الیه راجعون/ازصبر ونماز مدد بگیرید والبته این کار گران است مگر برافتاده دلان وفروتنان که گمان می کنند پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد وبه سوی او بازخواهند گشت…مانع اینگونه کسان از تسلیم شدن به حق همان احتیاجی است که به نان وریاست دارند ومی ترسند اگر حق را آشکار کنند زندگی آنها بر هم بخورد…../تفسیر قرآن سوره بقره ص48 استاد حسینعلی راشد1324/….این متن رادرپاسخ امثال سعیدی خاتمی حداد رحیمیان نقدی مدرسی وکلیه کسانی که در مورد9 دی روز نکبت استبداد دینی [به قول قدیانی دلیر] اظهار فضل نموده مناسب دیدم

     

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

77 queries in 0883 seconds.