هشت و بیست دقیقه است که ازدرِشمالی بداخل می روم تا خود را به کیوسک نگهبانان برسانم. سربازِسرنگهبان خودش بیرون می آید. به اومی گویم: من محمد نوری زاد هستم… واو که تک جمله ی تکراری مرا حفظ است ادامه می دهد: با جناب وزیرقرارملاقات دارم… ومن با تبسم ادامه می دهم: به دوستان خبربده، بگوهماهنگ کنند من بروم داخل. سربازمی گوید: شما بیرون باشید. می گویم: چشم. ومی روم به جایی که باید قدم بزنم. برای چند اتومبیل که به داخل می روند دست بالا می برم وسلامشان می گویم.
اولین فردی که به دیدنم می آید، مردی حدوداً شصت وپنج ساله است. با ریش پرفسوری وکاپشن احمدی نژادی که ازاحمدی نژاد بعنوان یک بهمن مخوف وخاکی اسم می بَرَد که درابتدا مشتی خاک بود. جماعتی این بهمن خاکی را هُل دادند وبه راهش انداختند واومرتب بزرگ وبزرگترشد. این بهمن که با شتاب سرعت می گرفت وحجیم ترمی شد، درسرراهش چه ها که نکرد به چه ها وکه ها که برنخورد. مرد ریش پرفسوری که متین وشمرده شمرده و بسیارمسلط ومنظبط سخن می گوید، عمده ترین خسارتِ این بهمن را ” خاک” ی می داند که که برسرِ مردم نشاند. می گوید: احمدی نژاد مردم ما را ” خاک برسر” کرد.
می گوید: من ازکرج به اینجا آمده ام. بازوانش را می فشرم وازاین که به زحمت افتاده پوزش می خواهم. می گوید: یک قراضه ای دارم کمی دورازاینجا پارکش کرده ام وبا آن مسافرکشی می کنم. وادامه می دهد: من یک سالی “مهمانی” رفتم. ووقتی ازمهمانی بیرونم کردند، دیدم خانه ام ازشمال تهران به بیغوله ای درکناره های کرج کوچ داده شده وهمه ی دارایی ام نیزپرکشیده ورفته. می گویم: من نیزیکسال ونیمی طعم این مهمانی را چشیده ام. می گوید: من دراین یک سال، نه تلفن داشتم نه ملاقات. بعد ازیکسال وچهل ویک روز، لباس مهمانی را ازتنم درآوردند ولباس خودم را به من پوشاندند وبرگه ای به دستم دادند وگفتند: برو وخودت را به اینجا معرفی کن. فکرکردم الان پابند و دستبند می آورند. اما خودم را بیرونِ زندان دیدم. بی آنکه کسی منتظرم باشد.
می گوید: با مختصرپولی که داشتم رفتم کرج. وزدم به سیم آخرو زنگ درخانه ای را که نشانی اش را به من داده بودند، بصدا درآوردم. کیه؟ منم. شما؟ دربازشد، همسرِپیرترشده ام آنسوی دربود. با هم گریستیم. ونیزخندیدیم. دانستم درغیاب من داریایی ام را به حکم قاضی مصادره کرده اند.
می گوید: من چون نظامی بودم باید اعدام می شدم اما سابقه ی 54 ماه جبهه ام وتقدیرنامه ای که از رهبرپیشین گرفته بودم نجاتم دادند. می پرسم: جرمتان چه بود؟ می گوید: مردم مگردراعتراضات سال 88 چه جرمی مرتکب شده بودند؟ می گوید: من با درجه ی سرهنگی بازنشست شده بودم که جنگ شروع شد. هفت روزپس ازآغازجنگ خودم رفتم داوطلبانه به خوزستان. یک عمربرای ما هزینه کرده بودند تا درروزهای پرمخاطره ازتخصص ما استفاده شود. ومن متخصص بودم. مشغول بکارشدم. بارها با تخصصم – که ورود به خاک دشمن و جمع آوری اطلاعات وعکس برداری ازمواضع دشمن بود – جان هزارهزار سربازوبسیجی را نجات دادم. وهمین عکسها واطلاعاتِ بشدت سرّی ازمواضع دشمن، موجب تشویق وتقدیرازمن شد.
برای اطمینان، ازسرهنگ می پرسم: شما را در دادگاه انقلاب محاکمه می کردند؟ محکم می گوید: نخیر، دادگاه نظامی. مفاد حکم چه بود؟ بجرم اقدام علیه امنیت ملی (شرکت درراهپیمایی): مصادره ی اموال، اخراج ازکار، عدم اشتغال بکار دردوایردولتی وغیردولتی. وبعد، سربه زیرمی اندازد: برای من چاره ای جزاین نماند که به رانندگی ومسافرکشی روی ببرم. می گوید: من حساب اینها را با حساب سرنوشت کشورم یکی نمی کنم. من هنوز نیزبه کشورم وفادارم. هنوزنیزاگربه کشورم تجاوزی صورت بگیرد، بعنوان یک ارتشی متخصص، به مقابله با دشمن می روم.
ازتعداد فرزندانش می پرسم. سه نفر. سخت درمضیقه ی روزگاراست. بسیارسخت. می گوید: آخرین باری که قاضی – که روحانی بود – برایم حکم برید، ازمن حلالیت طلبید. به من گفت: فلانی اگرتوانستی حلالم کن. قاضی گفت: من مجبورم چیزی را که به من گفته اند بنویسم. ونوشت. گفتم: حلال. وهرچه حکم داده بود، امضاء کردم.
جناب سرهنگ با آدابی خاص به شانه های من بوسه می زند ومن دستهایش را دردست می گیرم وبه گونه اش بوسه ای می نشانم وبعنوان یک ایرانی به داشتن هموطنی چون او غرورمی ورزم و بخاطررنجهایش ازاو پوزشخواهی می کنم. اومی رود ومن به دورشدنش چشم می دوانم. قامتش اگرچه ناتوان اما استواراست. آمده است تا به من بگوید: آقای نوری زاد، من شما را وفادار به این کشورمی دانم. وبگوید: جنسِ وفاداریِ شما به ایران و ایرانیان، ازجنسِ وفاداریِ ارتشیانِ وطن پرست است. وبگوید: این همه راه آمده ام تا بعنوان یک ارتشیِ وفاداربه کشورش، برشانه های شما بوسه بزنم.
جناب سرهنگ که دورمی شود، پژوی 206 ازداخل بیرون می آید. با دونفرسرنشین. راننده را دوسه باری دیده ام. هموست که دربارنخست دیدارمان به اوگفتم: چه می شود اگرمثل ” وال استریت” برای آدم هایی مثل من که می خواهند اینجا قدم بزنند، یک دستشویی صحرایی درپارک مجاورعلم کنید؟ واوگفته بود: اینجورکارها باید ” نهادینه ” شود. درکنارش آقای رییسِ حفاظت داخلی نشسته است. همو که دو بار باهم مفصل صحبت کرده ایم ودرهردوبارنیزبه هیچ نتیجه ای نرسیده ایم.
رییس می آید وبعد ازسلام وعلیک می گوید: بازآمدی که آقای نوری زاد. می گویم: چه ایرادی دارد؟ می گوید: برایت یک خبردارم. قرارشد شما بروی دوشنبه ساعت ده بیایی. کجا؟ درِمراجعین. آنجا چه خبراست؟ آنجا یکی ازمسئولینی که پیگیرکارِشماست منتظرشماست. من ازاینجا تکان نمی خورم. ببین آقای نوری زاد، همکاری کن تا با توهمکاری کنیم. من ازاینجا تکان نمی خورم مگراین که با وزیرملاقات کنم. داری لجبازی می کنی شما که آدم معقولی هستی. شما به من بگویید برو یک ماه دیگرساعت دونیمه شب بیا با وزیرملاقات کن من می روم یک ماه دیگرمی آیم. ببین آقای نوری زاد، ما خیرشما را می خواهیم. ما که تا کنون ازگل بالاتربه شما نگفته ایم. گفته ایم؟ شما امروز برو لجبازی نکن! برودوشنبه بیا همین ملاقات با وزیررا با همکارما مطرح کن ما می خواهیم مشکل توحل شود نمی خواهیم که تورا سربدوانیم بازبرگردی همینجا.
دراین هنگام یک مرد 55 ساله ی کت وشلواری با موهای بلند پسِ گردن، درحالی که ازدیدن من گل ازگلش شکفته است مستقیم می آید طرف من. با من دست می دهد. با آقای رییس نیز. پشت بندش یک جوان سی ساله ی پالتویی می آید. اونیزبا رویی گشاده با من دست می دهد وبا آقای رییس نیز. رییس می گوید: بفرما، قرارملاقات هایت را هم کشانده ای به اینجا که! وبه مرد 55 ساله می گوید: شما خانه ات این طرف هاست؟ می گویم: اینها رهگذرند ومرا می شناسند. می گوید: چرا اینجا؟ می گویم: چه ایرادی دارد اینجا گذرگاه مردم است این پل هم پل عابراست پل نظامیان و همکاران اطلاعاتی شما که نیست؟
رییس به جوان می گوید: شما برای چی آمده ای اینجا؟ جوان می گوید: من داشتم رد می شدم دیدم آقای نوری زاد اینجاست گفتم … رییس به مرد 55 ساله می گوید: نمی توانستی بروی خانه ی ایشان؟ (منظورخانه ی نوری زاد) مرد می گوید: دارید مرا می ترسانید؟ رییس می گوید: نه چرا بترسانم؟ جوان می خواهد فلنگ را ببندد که رییس به اواشاره می کند: باش همینجا. وبه همکارش اشاره ای می کند وچیزی به اومی گوید. همکار راننده می رود به گوشه ای وبه یکی زنگ می زند. جوان به رییس می گوید من کاری نداشتم فقط خواستم یک چند تا سئوال ازآقای نوری زاد بپرسم حالا که شما دوست ندارید می روم. همین که یکی دوقدم می رود، همکار راننده آستینش را می گیرد ومی کشد ومی گوید: شما هستی!
ازمرد 55 ساله وجوان می خواهم که آرام باشند. وبرای اطمینان خاطرشان می گویم: هرکجا که شما را ببرند من هم با شما می آیم. رییس مرا به کناری می کشد ومی گوید: ببین، هم برای اینها دردسردرست کردی هم برای خودت هم برای ما. می گویم: برای شما که دردسرنیست. شماها دارید کارتان را می کنید. می گوید: شما برو دوشنبه بیا مطمئن باش نتیجه می گیری. می گویم: ممنون ازشما، اما من هستم. می گوید: یعنی نمی خواهی همکاری کنی؟ ما می خواهیم مشکل توحل شود. می گویم: من به این دستگاه شما هیچ اعتماد ندارم. فونداسیونِ اینجا با دروغ بالا رفته.
دراین هنگام سه نفرازداخل بیرون می آیند. دونفرازاین سه نفررا ندیده ام. سومی اما همان است که یک بار مرا به کلانتری برد و همین چهارشنبه عینک به چشم آمد دراطراف من چرخی زد ورفت. این سه نفرمی آیند وبه اشاره ی راننده ازمرد 55 ساله کارت شناسایی می خواهند وشروع می کنند به سئوال سئوال وسئوال ونوشتنِ ماوقع داخل یک سررسید.
جوان شیرمی شود ومی آید مقابل من می ایستد و مثل رگبارمرا سئوال پیچ می کند. رییس هم ایستاده به تماشای این نمایش کوچک. نمی دانم چرا جوان با صدای بلند سخن می گوید ومی پرسد. وحال آنکه یک نیم متری بین ما بیشترفاصله نیست. شاید می خواهد هم رییس بشنود وهم راننده و هم آن سه نفری که با کمی فاصله دارند ازمرد 55 ساله بازجویی می کنند. ویا شاید با صدای بلند می خواهد به خودش انرژی بدهد: من چند تا سئوال داشتم آمدم ازشما بپرسم. اجازه هست؟ می گویم: بپرس!
می گوید: من همه ی نوشته های شما را دنبال می کنم. من پدرم توی دادگستری است و پدرِهمسرم هم کاره ای است درکردستان. خانواده ی ما همه ازشما متنفرند. پدرخانمم که می گوید من اگردستم به نوری زاد برسد یک کشیده می خوابانم زیرگوشش. می گویم: پسرم، پدرخانم شما خیلی بیجا می کند که یک چنین آرزویی را دردل می پروراند. تمام تلاش من و امثال من به این است که عربده های اینچنینی آدمهایی مثل پدرخانم شما را تقلیل دهیم. ایشان با هرانتقادی که ازمن دارد می تواند ازمن شکایت بکند.
می پرسد: شما چرا با این نظام مخالفید؟ اینجا یک تشکیلات امنیتی است. اینها باید نگران آمد وشد مردم دراین اطراف باشند. شما چرا با اینها مخالفید و تندترین انتقاد ها را به اینها می کنید؟ جامعه ی آرمانی شما اطلاعات ندارد؟ می گویم: پسرم، دلیل مخالفت من با نظام ازآنجایی شروع شد که دیدم – اگرچه دیر – این نظام شعارهای اسلامی سرمی دهد اما رفتارش هزارها کیلومتر با اسلام فاصله دارد. می پرسد: چرا نامه هایتان را محرمانه برای رهبرنمی نویسید؟ چرا با این نامه ها دشمن را شاد می کنید؟ می گویم: برای این که فاجعه های رخ داده، درخفا که رخ نداده اند تا من درخفا به ایشان تذکربدهم.
می پرسد: شما نگفتی خودت را می سوزانی؟ پس چرا خودت را نسوزاندی؟ کسی که اینجوری تعادل ندارد چقدرمی شود بهش اعتماد کرد؟ می گویم: آن نوشته ی مرا اگرخوب خوانده باشی می بینی که من تمثیلی ازسوزاندن بکاربرده ام. یعنی به سیم آخرزدن. چون بلافاصله بعد ازآن تهدید، به برنامه های بعدی خودم اشاره کرده ام. می گوید: شما مگرنگفتی دیگر به تهران برنخواهی گشت؟ می گویم: چرا، اما باورکن نتوانستم حریف شیون های مادرپیرم شوم. پدرم ناراحتی قلبی دارد ترسیدم این شیون های مادرانه، هم او را هم پدرم را ازپا درآورد. بهمین خاطر، شرم این بد عهدی را برخود هموار کردم و خواسته ی مادر را اجابت کردم.
می گوید: یک فرد را می شود ازاطرافیانش شناخت. اطرافیان شما آدمهای ناجوری هستند. یک عده ضدانقلاب و فراری ومسئله دار. می گوید: من دراین سفرهایی که می روید ودرعکسهایی که خودتان منتشرکرده اید دیده ام که شما با خانم های بدحجاب نشست وبرخاست دارید. می گویم: داستان حجاب اجباری پسرم یک فاجعه ی اخلاقی است که ما آن را ازاعماق جهالت خود بیرون کشیده ایم و زنانمان را مجبور به رعایت آن کرده ایم وتا کنون نیزجز ضرر نصیبمان نشده است. وادامه می دهم: راجع به اطرافیان نگو که من هم خیلی حرف دارم. اگرازمن می پرسیدی می گفتم آیا رهبررا نیز می شود ازاطرافیانش شناخت؟ با آدم های فحاشی مثل علم الهدای مشهد و آدم های بد دهنی مثل سید احمد خاتمی وآدم های بی خردی چون جنتی وآدمهای ابلهی مثل احمدی نژاد ودزدانی مثل محمد رضا رحیمی و قصابانی مثل فلاحیان و پورمحمدی. دست تک تک اینها به خون و حق مردم آغشته است وفردا باید جوابگوباشند.
بحثی سرپایی درگرفته است و رییس را چاره ای جزتحمل آن نیست. یکی ازمأموران می آید و کارت شناسایی جوان پالتویی را می گیرد و او را با خود به سمتی می برد. رییس روبه من می گوید: شما امروز می روی و دوشنبه می آیی من خودم قول می دهم نتیجه می گیری. می گویم: تشکر. هستم. فقط وزیر. من با معاون و مدیرکل وکارشناس کاری ندارم. می گوید: وزیررا هم بخواهی ببینی راهش همین است.
جوان بازمی گردد و باصدای بلند به پرسش هایش ادامه می دهد: مسئولین، رهبر، امام جمعه ها مجبورند بنا به مصالحی گاهی رفتاری بکنند که ازنگاه ما ممکن است نا درست باشد. اینجا حرف ازمصلحت است. نه این که دلشان با این رفتارها باشد. وادامه می دهد: فرض کنیم یک پیامبردارد ازدست دشمنان فرار می کند. شما او را می بینید که درکجا مخفی شده. دشمن می آید وازشما می پرسد کجا رفت؟ شما چه می کنی؟ می گویم: من راستش را می گویم یا درنهایت سکوت می کنم. می گوید: اگرچه به قیمت خون آن پیامبرتمام شود؟ می گویم: واگرچه به قیمت جان خودم تمام شود. این آیه ی قران است. که چی؟ که حق را بگویید اگرچه به زیان خودتان و به زیان پدرو مادرتان و به زیان خویشانتان تمام شود.
جوان به سراغ اسراییل می رود. چرا؟ چون قبلش من گفته ام پول این مردم چرا باید به غزه وسوریه ولبنان برود درحالی که مردم ما خودشان محتاج اند؟ می پرسد ما برای این که با اسراییل درگیرشویم اینجا بهتراست درگیرشویم یا درمرز خود اسراییل؟ وخودش جواب می دهد: حتماً مرز اسراییل. پس باید خرج کنیم. می گویم: اساساً ما چرا باید با اسراییل درگیرشویم؟ مگرترکیه با اسراییل درگیراست؟ مگرپاکستان ومالزی ودوبی و کویت و عربستان با اسراییل درگیرند؟ می پرسد شما قبول داری اسراییل جنایتکاراست یا نه؟ این پرسشِ جوان مواجه است با زمانی که همه ی مأموران دراطراف ما جمع اند.
می گویم: شما خیلی اگردلت برای مسلمانان فلسطین می سوزد، به من بگو ببینم چرا رهبرونمایندگان مجلس و همه ی آخوندها وامام جمعه ها و همه ی مراجع نشستند و تماشا کردند و جلوی چشمشان روسها نسل چچنی ها را ازروی زمین کندند وهیچ کدامشان نطق نکشیدند؟ می دانی چرا؟ برای این که همان روسهای نسل روب، همزمان داشتند مخفیانه برای ما سایت های هسته ای احداث می کردند وصلاح نبود اوقاتشان تلخ شود.
بحث سرپایی، چندان مناسب مأموران نیست. به اشاره ی من جوان پالتویی می رود. من می مانم ومأموران. رییس را بکناری می کشم ومی گویم: یک پیشنهاد دارم برای شما. می گوید: پیش ازاین که حرفی بزنی، باید بگویم که شما یک مقداری نظرت باید به جمهوری اسلامی تغییرکند. کف دستم را به سینه اش می چسبانم ومی گویم: ببین دوست من، من همه ی تلاشم این است که فردای بچه های خود شما بهترازامروزشود. این آخوندها فردای ما را دارند به باد می دهند.
می گوید: پیشنهادت را بگو! می گویم: من دارم می روم سفر. ده روزی طول می کشد. ازسفرکه آمدم هماهنگ کن بروم همان دوست همکار شما را ببینم. اگرقرارملاقات را هماهنگ کرد، فبها، وگرنه ازهمانجا می آیم اینجا و این بار کیسه خواب هم با خودم می آورم.
درراه بازگشت، به سفرخوزستان فکرمی کنم. ازهفته ی پیش برای امروزعصر بلیط تهیه کرده ام. کجا؟ اهواز. این سفردرنیمه راه معطل مانده بود. من باید به شهرهای دیگرخوزستان سفرکنم. گفتنی های بسیاری بی تاب من اند. قدم زدنِ امروزجلوی درِشمالی وزارت اطلاعات باید خوب ومؤثربه پایان می رسید. اینها مقدمات پیروزی است. من حتماً وزیررا خواهم دید. حتماً.
به فیس بوک من هم سر بزنید:
محمد نوری زاد
هفتم دیماه نود و دو
|
سلام به نوری زادی که خیلی دوست داره بگیرنش بکشنش بلکه یه اسمی در کنه
اینجور نیست نوری زاد؟
خیلی دوست داری معروف بشی؟
—————————–
سلام بارون گرامی
باورکنید من تنها خواسته ام به پرسش هایم پاسخ بگویند.
یکی این که چرا چهار پنج سال است که وسایل مرا برده اند و نداده اند.
یکی هم چرا خانواده ام را در تنگنای ممنوع الخروجی قرار داده اند و خود مرا ممنوع الفعالیت کرده اند.
همین.
دیدار با وزیر شاید بتواند این پرسش ها را پاسخ بگوید. هرچند خود می دانم نفوذ وزیر اطلاعات گاه از نفوذ یک مدیر کل در آن وزارت خانه کمتر است. مخصوصا از نوع علوی اش.
با احترام
با سلام
به جناب بشار اسد هم ایمیلی بزن دلش نگیره تا بحال عامل قتل 130000 نفر بوده
جمله خودت زینده ترین جواب به این پست است:
“ما مجبور به تحمل آدم های پست و نادانی مثل شما نیستیم”
امثال شما عمله های بی مزد ” زر و زور و تزویر ” هستند.
جوانی که به احتمال قریب به یقین برای سلام دادن به شما امده بود ، به برکت حضور رئیس و امداد غیبی ، ظرف یک ثانیه خود و خانواده اش طرفدار نظام شدند ، با ارزوی زدن سیلی به صورت شما . گزارش چند نمونه از این تحولات در بولتن هاست (با کمی تا قسمتی ویرایش) که باعث میشود رهبر و ائمه جمعه ، در باره ریشه کن شدن فتنه و واکسینه شدن نظام ، داد سخن بدهند .
اگر اين دو نفر مردم عادى بودند امكان نداشت در حضور مأموران اطلاعات نزد شما بيايند و لحن و كلام شخص پالتويى، تابلو ، امنيتى است خلاصه هر دو خودى بوده اند.
برادرانِ اطلاعات چون مى دانند همه چيز را در وب سايت خود مى نويسيد، دو فرد خودى را مأمور كرده بودند با سه انگيزه:
١- با نمايش بازجويى از مرد ٥٥ ساله در كسانى كه احيانا قصد ملاقات شما را دارند رعب و وحشت ايجاد شود.
٢- با نمايش بحث توسط جوان پالتويى وانمود شودر بين مردم عادى كسانى هم هستند كه مدافع سرسخت سياست هاى امنيتى و ماجراجويى هاى خارجى نظامند و مى آيند تا با شما اينگونه بحث كنند و از نظام دفاع كنند
٣- جواب انتقاد هاى شما از نظام، ظاهراً از زبان يك فرد عادى اجتماع و در واقع از زبان اطلاعاتى ها، از طريق وبسايت شما به گوش مردم برسد.
درود بر نوريزاد و همه دوستان مى گوييم. :چرا در فهرست سياهتان نام هايي رديف مى كنيد كه اكثرا اهل قلم اند ،چرا نويسندگان را با قساوت و سفلگى نهانى كشتيد ؟مى گويند :حفظ نظام از اوجب واجبات است .براى اين نظام ما شهيد داده ايم .مى گوييم :چرا شما به زبان زنجير و شمشير و گرفتن و بستن و زدن و بردن و كشتن و توقيف و پلمب و فيلترينگ حرف مى زنيد ؟مگر از پاسخ منطقى عاجزيد ؟مى گويند:ما شهيد داده ايم .مى گوييم :اين چه رسم و عادت تن پرورانه اى است كه شما هميشه از بالا و يك طرفه خود را فرشته مقدس مى خوانيد و بر هر مخالفى از همان بالا تهمت و انگ و فحش مى باريد ؟مى گويند :ما شهيد داده ايم .مى گوييم چرا بيش از سى سال است كه روزهاى اردوكشى هاى حكومتى را بدلخواه و با افترا به الله يوم الله مى خوانيد اما دو سه بارى كه عده اى از خود مردم دست به يك اعتراض مدنى بى سلاح زدند جوابشان را با قمه و گلوله و زندان و پرونده سازى هاى نخ نما شده داديد ؟مى گويند:ما شهيد داده ايم .مى گوييم:چرا ناامنى جانى و مالى براى براى وبلاگ نويسان و روزنامه نگاران و امنيت و راحت براى دزدان و قاتلان ؟آخ كه باز مى گويند:ما شهيد داده ايم .مى گوييم :چرا محدوديت حق انتخاب مردم و بعد هم چنگال سلطه منتصبان زور پناه بر منتخب مردم و با اين همه ادعاى مردم سالارى ؟مى گويند :ما شهيد داده ايم .مى گوييم :چرا فرار مغز ها ؟مى گويند :به جهنم كه فرار مى كنند .شما هم خواستيد فرار بكنيد .ما شهيد داده ايم .چرا اخراج استادان شايسته و استاد گردانى مداحان و چماق داران ؟مى گويند:ما شهيد داده ايم .مى گوييم :شهدا چه ربطى به رانت خواران و دزدان و اوباش و چماق داران و پرونده سازان و كشتار زندانيان و كهريزك و پليس فتا و دروغ زنان دارند .مگر ما شهيد نداده ايم ؟مى گويند :نخيررررر ما شهيد داده ايم .به اين نشان كه ما پول خون مى خوريم و شما خون .مى گوييم:اين همه اعتياد روزافزون و ويرانگر ،اين هم بيكارى و تبعيض در حق اشتغال ،اين همه خشونت پراكنى و هوار كشى هاى يك دست ائمه جمعه ،اين همه بيزارى جوانان از دين و گريزشان از كشور ،اين همه سياهى كه ديگر نياز به نمودنشان نيست ،اين همه چپاول ثروت ملى به دست اقليتى به بهاى فقر روز افزون اكثريت ،اين ممنوعيت جوانان براى دنبال كردن موسيقى دلخواه و زندگى اى با اندكى شادى ،آرى به اين ها چه مى گوييد ؟مى گويند :غدد سرطانى اى كه اسراييل در آنها دست دارد ،مى كنيمشان و همه چيز اصلاح مى شود .بالاخره ما شهيد داده ايم .مى گوييم :بابا اين بدن سر تا پايش شده سرطان .مى گويند :ما شهيد داده ايم .مى گوييم :چرا همه كارهاى بدى كه شاه در مقياس كمترى مى كرد و ما عليه همان ها ،عليه استبداد ،شكنجه ،سركوب آزادى هاى حقه انسان ،هزار فاميل ،ساواك ،و اوين ،مقام معظم اعليحضرت ،سايه كردگار و نايب خدا ،فاميل بازى ،انقلاب كرديم بايد برگردند؟آيا مى خواستيم با انقلاب عمامه بر سر شاه بگذاريم و خفقان را به آسمان پيوند زنيم و عهد فراعنه و خلفا را احيا كنيم ؟مگر مرض داشتيم كه براى وخيم تر كردن حالمان كشته دهيم ؟مى گويند :آن كشته ها را ول كن .آنها ماركسيست بودند .ما در راه اين نظام شهيد داه ايم .مى گوييم :چرا تجاوز به اسير در بند و بى پناه و بى فرياد رس اى زارزنان براى اسيران كربلا ؟مى گويند درست كه اول انقلاب به چپ ها ايراد مى گرفتيم كه هدف وسيله را توجيه نمى كند ،درست كه مى گفتيم انقلاب آنها انقلاب شكم است اما حالا خودمان به اين نتيجه رسيده ايم كه براى اوجب واجبات هر كارى بايد بكنيم .ما براى اوجب واجبات شهيد داده ايم .دل و وجدان روا نمى دارد كه بگوييم شهيد و نظام شده اند صدا خفه كن حضرات .پس با احترام مى گوييم :البته در همه جاى دنيا آنان كه جان براى حفظ ميهن فدا كردند درخور بالاترين احترامند .ما بى ترديد مديون آنها و خانواده شان هستيم .و درست به همين دليل از وسيله شدن آن جوانان پاكباز رنج مى بريم .مى گويند :آنها كشته داده اند و ما شهيد .قضيه فرق مى كند .ديگر حرفى براى گفتن نداريم .دستها را به علامت تسليم بالا مى بريم .چه مى توانيم گفت كه امثال مكارم ها به جاى پاسخ به گفته مان از غيرت هولناك برنجوشند و ديگران فرياد وا اسلاما سر ندهند و اين سندروم توهين را متورم نكنند . مى ماند اين آرزو كه اى كاش شهدا بودند و خودشان جواب اين دين فروشان را مى دادند .
——————————–
سلام کورس گرامی
چه زاویه ی خوبی برای مطرح کردن این مفاهیم اختیار کرده اید.
سپاس
محاکمه سقراط
سقراط فیلسوف بزرگ یونان، با شعار به “خود بپرداز” همشهریان آتنیاش را تشویق میکرد تا خدایانشان، ارزشهایشان و خودشان را مورد پرسش و ارزیابی قرار دهند. در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، سقراط به فاسد کردن جوانان متهم شد. اتهام دیگر او بیاعتقادی به خدایان بود. سقراط را به دادگاه فراخواندند و قضّات مجازات مرگ را برای سقراط خواستار شدند. در حالی که شاگردانش پیشنهاد فرار به او میدهند، او مرگ را به فرار ترجیح میدهد. افلاطون شاگرد او، در رسالههای آپولوژی،کریتون و فایدون به شرح زندگی و محاکمهٔ استادش پرداختهاست.
زمینهٔ محاکمه
هرچند پیش از سقراط نیز فیلسوفان و متفکّران بزرگی چون فیثاغورس، هراکلیتوس و پارمنیدس وجود داشتهاند؛ امّا اندیشهٔ آنان بیشتر بروننگرانه و متوجّه اشیاء طبیعی بود. سقراط امّا مبلّغ تعریف کلّیات، وارد کردن اخلاق به فلسفه و توجّه به خویشتن انسان بود.
سقراط جوانان شهر را دور خود جمع میکرد و آنان را به تفکّر دربارهٔ سخنان و کلماتشان ترغیب میکرد. او همشهریان آتنیاش را تشویق میکرد تا خدایانشان، ارزشهایشان و خودشان را مورد پرسش و ارزیابی قرار دهند. تا میدید که مردم به سهولت راجع به عدالت گفتگو میکنند، وی به آرامی میپرسید که آن چیست؟ این شرافت، فضیلت، اخلاق و وطندوستی که از آن سخن میگویید؛ چیست؟
اگر فضیلت با خردمندی و دانش معنا میشد، آنگاه مردمان میتوانستند نتایج بلندمدت اعمالشان را پیشبینی کنند؛ و امیال و خواهشهای خود را تحت نظم دربیاورند. هرچند در انسان مطلّع نیز شهوات وجود دارند، ولی او بهتر از جهّال میتواند بر خود مسلّط باشد. نیز در اجتماعی که بر پایهٔ عقل و دانش باشد، نفع هر شخص در متابعت از قوانین خواهد بود.
ولی اگر خود حکومت پوچ و بینظم باشد، و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد، و بدون هدایت و راهنمایی مردم فرمانروایی صورت بگیرد، آیا میتوان امید داشت که در چنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی نمایند و منافع خاصّ خود را تابع خیر کلّی عموم بدانند؟
سقراط میخواست مردان باکفایت را به قدرت برساند. از جوانان آتنی میپرسید:«اگر من بخواهم کفشی را تعمیر کنم، چه کسی را باید به این کار بگمارم؟» و پاسخ میشنید که «کفّاش را ای سقراط.» وی درودگران و مسگران و دیگران را نیز نام میبرد، و سرانجام سوالی از این قبیل میپرسید که:«کشتی دولت را چه کسی باید تعمیر کند؟»[
در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، سقراط به فاسد کردن جوانان متهم شد. اتهام دیگر او بیاعتقادی به خدایان بود. سقراط را به دادگاه فراخواندند. دادستانهای محکمه آنیتوس و ملتون مشهور، و لیکون گمنام بودند؛ که مجازات مرگ را برای سقراط خواستار شدند.
دفاعیات سقراط
بر اساس آنچه افلاطون که خود در جلسهٔ دادگاه حاضر بوده، در رسالهٔ آپولوژی نوشته است؛ در ابتدا اتهام سقراط به او فهمانده میشود و سپس سقراط در مقام دفاع از خود برمیآید. او منکر آن است که جوانان را فاسد کرده باشد. سقراط شرح میدهد که نه تنها عموم مردم بلکه معبد دلفی او را داناترین افراد بشر دانسته، در حالی که تنها علمی که او دارد؛ علم به جهل خویشتن و ناچیزی علم بشر در برابر علم خداست.
سقراط میگوید که او منکر خدایان آتن است، خود به خدایی یگانه باور دارد. او تعلیم فلسفه را وظیفهای میداند که از سوی خدا به او محوّل شده و او اطاعت خدا را بر اطاعت مردم ترجیح میدهد. پس از پایان این خطابه، قضّات حکم به سرکشیدن جام زهر صادر میکنند، و سقراط خطابهای نهایی ایراد میکند که در آن بیش از پیش، از اعتقادش به زندگی پس از مرگ سخن میگوید.
خطابهٔ اوّل
بخش نخست
سقراط نخست آنیتوس و ملتوس را به زبانآوری متّهم میکند و این اتّهام را که بر خود وی بسته بودند، رد میکند. او میگوید که فقط در بیان حقیقت زبانآور است؛ اگر به عادت مألوف خود سخن بگوید و نه به صورت «خطابهٔ مدوّنی که به صنایع و لطایف مزّین باشد،» نباید بر او خشم بگیرند. وی بیش از هفتاد سال دارد و تاکنون در محکمهای حضور نیافتهاست، و بنابراین اگر طرز بیانش خلاف رسم محاکم است، باید او را معذور بدانند.
آنگاه میگوید که علاوه بر مدّعیان رسمی، گروه بزرگی مدّعی غیررسمی نیز دارد، که از زمانی که قضاّت کودکانی بیش نبودهاند، همهجا از «سقراط، که مردی است دانا و دربارهٔ آسمانهای زبرین میاندیشد، و در زمین زیرین کاوش میکند و بد را خوب جلوه میدهد،» سخن گفتهاند. این اتّهام دیرینه از جانب افکار عمومی، از اتّهامات رسمی خطرناکتر است، خاصّه آنکه او نمیداند واردکنندگان این اتّهامات چه کسانی هستند.
سقراط در پاسخ این دشمنیهای دیرینه میگوید که وی مردی عالم نیست. سقراط میگوید که یکبار از معبد دلفی دربارهٔ داناترین افراد پرسیدهاند و پاسخ آمده که از سقراط داناتر نیست. سقراط خود از این بابت مبهوت و متحیّر است؛ زیرا او میداند که دانشی ندارد؛ و خدا نیز ممکن نیست دروغ بگوید. بدین سبب سقراط به نزد کسانی میرود که به دانایی معروف بودهاند. نخست به نزد سیاستمداری میرود که «برخی او را دانا میشمردند، و خود او باز خود را داناتر میدانست.» امّا به زودی در مییابد که او دانا نیست. سپس به سراغ شاعران میرود و از آنها میخواهد قطعاتی از آثار خودشان را برای او توضیح دهند؛ ولی شاعران از عهدهٔ اینکار برنمیآیند. «آنگاه دانستم که شعر سرودن شاعران از فرط دانایی نیست، بلکه بر اثر نوعی نبوغ و الهام است.» سپس به نزد صنعتگران میرود، ولی اینان را نیز به همان اندازه مأیوسکننده مییاب
سقراط میگوید که در این جریان دشمنان فراوانی برای خود تراشیدهاست. سرانجام به این نتیجه میرسد که «فقط خدا داناست.» با این حساب چرا خدا سقراط را داناترین آدمیان دانسته است؟ سقراط اینگونه پاسخ میدهد که منظور خدا شخص سقراط نیست، بلکه خدا نام سقراط را از باب مثال به کار برده است؛ مانند اینکه بگوید «کسی داناست که مانند سقراط بداند که داناییاش هیچ ارزشی ندارد.» کار رسوا کردن کسانی که وانمود میکنند دانایند و بدین وسیله مردم را فریب میدهند، تمام وقت سقراط را گرفته است؛ و او را فقیر و بیچیز ساخته است؛ امّا سقراط وظیفهٔ خود میداند که درستی گفتهٔ خدا را به مردم اثبات کند. جوانان خوش دارند به سخنان او که حقیقت را آشکار میکند، گوش فرادهند؛ و آنگاه خود این جوانان به این کار میپردازند؛ و بدین ترتیب بر شمارهٔ دشمنان او میافزایند «زیرا که مردم خوش ندارند قبول کنند که ادعای داناییشان مورد تفتیش قرار بگیرد.» سقراط سپس به مدعی خود ملتوس میپردازد، و از او میپرسد آنها که جوانان را اصلاح میکنند چه کسانی هستند. ملتوس نخست قضّات را نام میبرد، سپس قدم به قدم ناچار میشود که بگوید همهٔ مردم آتن، جوانان را اصلاح میکنند به جز سقراط! در اینجا سقراط به مناسبت چنین بخت نیکویی که نصیب شهر آتن شده، به آتنیان تبریک میگوید. آنگاه میگوید که زیستن در میان مردم صالح، بهتر است از زیستن در میان مردم فاسد، بنابراین نمیتوان گفت که سقراط چنان سفیهاست که به علم و عمد به فاسد کردن همشهریان خود بکوشد؛ و اگر سهوآ چنین میکند در آن صورت ملتوس باید او را هدایت کند، نه محاکمه.
بخش دوم
مابقی دفاع شالودهای کاملاً دینی دارد. سقراط تعلیم فلسفه را وظیفهای دینی میداند که خدا به او محوّل کرده، چنانچه ترک این وظیفه همچون ترک وظیفهٔ سربازی، ننگین خواهد بود. اگر سقراط را بدین شرط حیات بخشند که دیگر به اندیشه نپردازد، در پاسخ خواهد گفت:«ای مردم آتن، من شما را حرمت میگذارم و دوست میدارم؛ ولی اطاعت خدا را بر اطاعت شما ترجیح میدهم؛ و تا هنگامی که جان و توان دارم از فلسفه و تعلیم آن دست نخواهم کشید… زیرا بدانید که این امر خداست و به عقیدهٔ من تاکنون هیچ امری که از خدمت من به خدا بزرگتر باشد؛ در شهر روی ندادهاست.
سقراط انکار نمیکند که قضّات میتوانند او را بکشند، یا تبعید کنند، یا از حقوق اجتماعی محروم سازند. امّا وقتی آنها چنین میپندارند و دیگرانی نیز چنین میپندارند که آسیب بزرگی به سقراط رسیده است؛ او با آنها موافق نیست زیرا زیانی که اینکار در روح و جان آنها میگذارد، از بدی آسیب آنها به سقراط بزرگتر است.
سقراط سپس میگوید که در عالم سیاست هیچ مرد درستکاری نمیتواند مدّت مدیدی پایدار بماند. وی دو مورد را ذکر میکند که در آنها چارهای جز دخالت در سیاست نداشتهاست: مسئلهٔ دموکراسی در آتن و مخالفت با سیتن جبّار.
در آخر سقراط خاطرنشان میکند که در میان حاضران، بسیاری از شاگردان سابق او و پدران و برادران آنها وجود دارند؛ امّا در ادعانامه حتّی یکی از اینان به عنوان شاهد معرّفی نشدهاست. سقراط از پیروی از رسم متداول حاضر کردن کودکان گریان خود در دادگاه، برای رقّت آوردن قلوب قضّات خودداری میکند؛ و میگوید که چنین صحنههایی متّهم و دادگاه را به یک اندازه مضحک میکند. او وظیفهٔ خود میداند که قضّات را مجاب کند، نه اینکه آنها را بر سر رحم آورد. پس از صدور حکم مرگ با نوشیدن شوکران و ردشدن پیشنهاد سیمینه جریمه، سقراط خطابهٔ نهاییاش را ایراد میکند.
خطابهٔ دوّم
پس از قطعی شدن حکم، سقراط برای قضّات پیشگویی میکند که به زودی به مجازاتی بسیار سختتر از آنچه بر او روا داشتهاند، گرفتار خواهند شد.
به نظر سقراط «اگر میاندیشید که با کشتن من میتوانید کسی را از نکوهش زندگی زیانآورتان بازدارید، سخت در اشتباهید. این راه فرار، راهی نیست که ممکن یا آبرومندانه باشد. آسانترین و شریفترین راه، از پای درآوردن دیگران نیست؛ بلکه بهتر ساختن خویشتن است.»[
در ادامه او میگوید:”از میان ما آنان که مرگ را بد میپندارند، دراشتباهند؛ زیرا که مرگ یا خوابی است بیرویا، یا رفتن روح است به دنیای دیگر. و آیا انسان در ازای همصحبتی اورفئوس و موسی و هزیود و هومر، از چه چیزی حاضر نیست دست بشوید؟ نه، اگر این راست باشد، پس بگذارید من بمیرم و باز هم بمیرم.» سقراط میگوید که در دنیای دیگر با کسانی همنشین خواهد شد که شربت شهادت نوشیدهاند؛ و بالاتر از همه اینکه جستجوی خود را در طلب دانش در آن دنیا ادامه خواهد داد. و در انتها سقراط میگوید:«زمان رحلت فرارسیدهاست و ما هر یک به راه خود میرویم؛ من به راه مرگ و شما به راه زندگی. کدامیک بهتر است، فقط خدا میداند.”
ردّ پیشنهاد فرار
طبق آنچه در رسالهٔ کریتو آمدهاست، پس از پایان دادگاه و صدور حکم، سقراط به زندان برده میشود. گروهی از شاگردان وی راه فرار از طریق رشوهدادن به نگهبانان را به او پیشنهاد کردند.
سقراط در پاسخ میگوید که به موجب قانون محکوم گشتهاست، و خطاست که برای گریز از مجازات دست به کاری خلاف قانون بزند. سپس او چنین میانگارد که با قوانین آتن مشغول مکالمه است؛ و در این مکالمه قوانین میگویند که سقراط نسبت به قوانین همان حقی را دارد که پسر به پدر و برده به صاحب خود مدیون است. این گفتگو چنین پایان مییابد:«پس ای سقراط، از ما که تو را پروراندهایم بشنو زندگی و فرزندانت را بر عدالت مقدّم مدان، بلکه نخست عدالت را در نظر داشته باش، تا کردارت در برابر بزرگان جهان پایین صواب باشد. زیرا اگر چنان کنی که کریتو میگوید، نه خود را قرین سعادت یا قدس یا عدالت جهانی یا سعادت ابدی ساختهای و نه کسانت را. تو اکنون بیگناه میروی، در حالی میروی که بد نکردهای بلکه با تو بد کردهاند… تو قربانی قوانین نیستی، بلکه قربانی مردمی؛ امّا اگر پاسخ بدی را با بدی بدهی، و در ازای آسیب، آسیب برسانی، و بدین طریق عهد و پیمانی را که با ما بستهای بشکنی، و بر کسانی که کمتر از همه سزاوار ستم هستند، یعنی خودت و دوستانت و کشورت و ما، ستم رواداری، آنگاه تا زندهای ما بر تو خشم خواهیم گرفت، و برادران ما، یعنی قوانین عالم دیگر، نیز تو را دشمن خواهند داشت؛ زیرا خواهند دانست که تو در راه از میان بردن ما از هیچ کاری فروگذار نکردهای.»
اجرای حکم
سقراط پس از توضیح راجع به علّت رد کردن پیشنهاد فرار، به شاگردان میگوید«دغدغه به خود راه ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت.»
افلاطون در مکالمهٔ فیدون مینویسد که پس از گفتن این جملات، سقراط برای استحمام به اتاق دیگری میرود. پس از استحمام نیز مدتی در همان اتاق میماند تا اینکه نزدیک غروب آفتاب به نزد شاگردانش بازمیگردد. همین هنگام زندانبان میرسد و به سقراط میگوید که او را نجیبترین و شریفترین و بهترین کسانی میداند که به این زندان آمدهاند. «من میدانم که حتی در این وضع تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجه جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را میشناسی.» زندانبان سپس با اندوه خارج میشود.
سقراط از زندانبان در نزد شاگردانش تمجید میکند و او را جوانمرد میخواند. سپس از کریتو میخواهد که جام زهر را برایش بیاورد. کریتو به سقراط میگوید که عجله نکند زیرا هنوز شعاع خورشید روی تپّهّاست و سقراط همچنان مجال حیات دارد؛ افراد در موقعیت او، نخست خوب میخورند و میاشامند و حتّی بعضی به عشقبازی میپردازند. سقراط پاسخ میدهد که:«آنها که چنین میکنند بیدلیل نیست؛ زیرا آنها خیال میکنند که از این کار نفعی میبرند… من در اینکه جام زهر را دیرتر بخورم نفعی نمیبینم. اگر اندکی دیرتر بخورم خودم را مسخره خواهد کرد؛ زیرا خود را به زندگی علاقهمند نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هیچ است، برای خود ذخیره خواهم ساخت.»
سقراط از خادمی در زندان میپرسد که چه باید بکند و او پاسخ میدهد که کاری ندارد جز اینکه زهر را سر بکشد و مدتی راه برود تا در پای خود احساس سنگینی کند، پس از آن هم باید دراز بکشد تا زهر کار خود را بکند.
سقراط در میان هیاهوی فریاد و گریهٔ شاگردان چنین میکند، به تدریج بدنش رو به سرد و بیحس شدن پیش میرود. آخرین سخن او این بود که«ای کریتو ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکنید. توضیح آنکه مردم یونان قدیم چون از بیماری شفا مییافتند، خروسی نذر آسکلپیوس میکردند؛ و او از تب زندگی شفا یافته بود.
لحظهای بعد سقراط تکانی میخورد و چشمهایش بیحرکت میماند.
اقاي نوري زاد عزيز با درود و احترام شما در كدام نقطه شهريار ساكن هستيد؟
——————
سلام علی آقا
من که نه اما پدرومادرم در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار
اقای نوریزاد سیاه نما کار
شما ادم بدی هستید و دل رهبری را که نه تنها رهبر شیعیان ایران و جهان بلکه رهبر کل سنیان جهان هم است میشکونی و هی سیاه نمایی میکنی.
در ۸ سال ریاست احمدی نزاد شونصد میلیون شغل ایجاد شد..حالیته اخوی
شونصد میلیون خونه ساخته شد..حالیته داشی یا حالیت کنم
به هر ایرانی هزارمتر زمین دادیم تا واسه خودشون باغچه درست کنند.گرفتی داداش
دخترک شونزه ساله با داداشش رفت بازار چن تا تکه سیم میم خرید و تو زیر زمینشون غنی سازی کرد.. دو زاریت افتاد
شونصد میلیارد دلار عرض ذخیره شد اگه باور نمیکنی از جمشید بسم اللله بوپرس..بازم بگم داشی
حالا یه تکون مکونی به خودت بده از جات بلن شو و بوگو
/////
سلام خدمت استاد گرانقدرم
سوالی داشتم ولی نمیدانم ایا جواب را می دهی یا نه ولی خیلی دوست دارم جوابم را بدهی .
ایا شما به این مطلب که در اعتقادهای تشیع هست اعتقاد داری که امام زمان میاید وبا امدنش ازهر 1000نفر 999نفر را میکشد وقبرهای حضرت ابوبکرو عثمان وعمر وام المومنین حضرت عایشه را نغش قبر می کند وان ها راشلاق می زند. ایا این گفته صحیح است یا نه؟لطفا اگر می توانید ومشکلی برایت پیش نمی اید جوابم را بده
باتشکر
—————–
مطلقا این خبرها نیست. مطلقا. مطلقا
سلام باارزوی سلامتی شما دراین سفربین اطلاعاتی ها ادم های خوبم وجودداره
قاضی گفت: من مجبورم چیزی را که به من گفته اند بنویسم. ونوشت
خدا کند که بهشت و جهنم و قیامتی نباشد خدا کند!! که اگر باشد وای به حال چنین قاضیانی…..
در دنیا بی شرافت و در آخرت در آتش ابدی
مسئولین، رهبر، امام جمعه ها مجبورند بنا به مصالحی گاهی رفتاری بکنند که ازنگاه ما ممکن است نا درست باشد. اینجا حرف ازمصلحت است. نه این که دلشان با این رفتارها باشد. وادامه می دهد: فرض کنیم یک پیامبردارد ازدست دشمنان فرار می کند. شما او را می بینید که درکجا مخفی شده. دشمن می آید وازشما می پرسد کجا رفت؟ شما چه می کنی؟
دوست ما دچار سردرگمی شده این چه ربطی دارد به آن
با این حساب رهبر هر کار خواست می کند و حتما درست است؟؟؟ شیعه تا 12 امامی شنیده بودیم دین شما چیست؟ 13 امامی یا 14 امامی هستید ای عزیز؟
این طور شما را شست و شوی مغزی داده اند ؟
ما برای این که با اسراییل درگیرشویم اینجا بهتراست درگیرشویم یا درمرز خود اسراییل؟ وخودش جواب می دهد: حتماً مرز اسراییل. پس باید خرج کنیم. می گویم: اساساً ما چرا باید با اسراییل درگیرشویم؟ مگرترکیه با اسراییل درگیراست؟ مگرپاکستان ومالزی ودوبی و کویت و عربستان با اسراییل درگیرند؟ می پرسد شما قبول داری اسراییل جنایتکاراست یا
نه؟
آری اسراییل جنایتکار است و حقوق بین الملل و حقوق ملت ها و حقوق بشر را نقض می کند
و این محدود به اسراییل نمی شود
در حق ما ایرانیان در طول جنگ های اول و دوم و قبل از آن چه جنابت ها روا شده
ده ها نقطه بحرانی در جهان وجود دارد که حقوق مردم بی دفاع در آن ها پایمال می شود
گیرم ما بخواهیم نقش پلیس جهانی ایفا کنیم و حقوق مستضعفان را به ایشان برگردانیم
به طور مثال در فلسطین
وظیفه ما چیست؟ 34 سال با روش شما جلو رفتیم چه نتیجه گرفتیم؟
دوست من به تاریخ صدر اسلام مراجعه کنید سیاستمداری پیامبر اسلام را بررسی کنید هرگز بدون زمینه چینی و تهیه ملزومات دست به اقدامی نمی زد. اگر قرار بود مثل شما ناشیانه و احمقانه عمل کند کفار همان آغاز کار کلک را کنده بودند
تنها شما نیستید که نسبت به این جنایات اعتراض می کنید در آمریکا و اروپا هم آزاد اندیشانی هستند که از ابتدا با رفتار اسراییل مخالف بودند ما هم می توانیم با این نیرو ها که در تمام جهان هستند هم صدا شویم و بر اجرای منشور حقوق بشر سازمان ملل و حقوق بین الملل پافشاری کنیم عرب ها و خود فلسطینی ها بزرگترین خیانتکاران به فلسطین هستند از روی نادانی و تشخیص نادرست و تند روی و نظامی گری بیشترین زیان را به فلسطینیان وارد کرده اند در ابتدا سازمان ملل بخش کوچکی از فلسطین را به اسراییلی ها داد که در اثر خطا های نابخشودنی اعراب و احساساتی شدن و غیرت کور عربی فلسطینی ها همه سرزمین های خود را از دست دادند این ها تاوان نابخردی های خود را می پردازند
با این حال ایران به عنوان یک کشور اسلامی می تواند سیاستمدارانه و به طور غیر علنی و محرمانه سعی در جلب نظر گروه های مخالف و منتقد به اسراییل کند گروه هایی که در تمامی دنیا و حتی در داخل اسراییل هم هستند
دست روی مظلومیت مردم فلسطین گذارد و فضای عمومی و بین المللی را بر اسراییل تنگ کند و در یک روند دراز مدت هر اندازه که طول بکشد گام به گام حق بیشتری برای مردم فلسطینی به دست آورد
آن هم در حد امکان
آنوقت می گویند اسراییلی ها زیرکند باور کنید چنین نیست ما احمقانه رفتار می کنیم و آنها از این حماقت بهترین بهره را برده اند
برای اسراییل حق حیات قایل نشدن و با گروه های تند رو فلسطینی هم صدا شدن موجب مظلوم نمایی اسراییلی ها شده بیانیه صهیون را بخوانید مظلوم نمایی بزرگترین شگرد اسراییلی ها است
شما که سلاح و نیرو به اندازه کافی ندارید چطور عرض خود می برید و زحمت دیگران می دارید؟
این هم باز می گردد به توهم جهان اسلام و ارتش 20 میلیونی که حقیر ترین تصور و نا بخردانه ترین نوع تعامل در جهان کنونی است و نشانه عدم درک ساده ترین الفبای سیاستمداری و جهل مطلق طراحان آن
می گوید: یک فرد را می شود ازاطرافیانش شناخت. اطرافیان شما آدمهای ناجوری هستند. یک عده ضدانقلاب و فراری ومسئله دار
جوان
دوران ادبیات تکفیری به سر رسیده
الان به دست شما به زندان افتادن و پذیرایی شدن مایه افتخار و سربلندی است
شما روی ضد انقلاب را سفید کرده اید
ضد انقلاب کیست؟ آن کس که خواهان عزت و سربلندی ایران و ایرانی است یا آنکه می داند دورانش به سر رسیده و در حال پر کردن جیب ها برای روز مبادا است؟؟
سلام آقای نوری زاد
ممنون که قالب سایت رو عوض کردین این قالب زیباتر است و نیز جای قرار گرفتن نوشته های تازه هم بهتر شده…
خب الان راهی سفرید … سفرتان به سلامت باشد. این راه پایان خوشی دارد
نوری زاد خدا بگم چکارت کنه که ما رو داری از زندگی می اندازی
نفست گرم خسته نباشی
ای کاش یک مو از تن تو ی /////ها بود
به خدا حقش هست که پایتخت ایران تبریز باشه با لیاقت ترین مردمان ایران آذربایجانی ها هستند
یاشاسین
به نام خدا
باعرض سلام وخسته نباشید
آقای نوریزاد اول عرض کنم که وقتی به سایت میام زود زود سایت قطع میشه احتمالا کار برادرانه .بعد اینکه تا وقتی در مردم ایران زمین ترس واتحادنباشه ونا آگاهی البته دراکثریت باشه همین آش است وهمین کاسه .امام حسین برای چه قیام کرد.حسین برای چه خون خودواهل بیتش را فدا کرد.چرا ما شیعیان باید برای حسین اشک بریزیم وسیاه بپوشیم وهمه جا رو پارچه سیاه بزنیم وطبل وپرچم وعلم. روکنیم به سینه بزنیم زنجیر بزنیم .برای تشنگی حسین ویارانش. بگریم چرا مداح وروضه خوان باید فقط از تشنگی ومظلومیت حسین بگه .حسین مظلوم نبود .حسین باید برای هدف والاش هزینه میداد حسین به ماها درس داد.اگر برای حسین ارزش قایل هستیم باید هدف وراه حسین رو درک کنیم.حسین بیزار بودازظلم .ستم دروغ جهل .فساد وهزاران عمل کثیف دیگرتا وقتی ما ایرانیان واکثریت در جهلیم ترسوهستیم اتحاد نداریم چوپان از گوسفندان سواستفاده خواهدکرد.البته ما مردم ایران گوسفند نیستیم
با تشکرواحترام.
با سلام خدمت برادر بزرگوارم نوریزاد عزیز
آخرین مطلب امروزت را هم خواندم ، اگر مطلبی نمی نویسم ، اما تمامی مطالب شما را سطر به سطر می خوانم و چون نفسی عمیق در عمق وجودم جای می دهم ، دست خدا به همراهت ، به زادگاه من میروی خوزستان ، جنوب را با وضو وارد شوید ، در سالهای جنگ و موشک و خمپاره و توپ من یکی از هزاران نظاره گری بودم که دیدم چگونه نزدیکانم ، دوستانم ، همسایگانم ، پرپر شدن و رفتند ، چیزی بجز ویرانی مالی و جسمی از این جنگ نصیب ما زنده های بعد از جنگ نشد ، من به نوبه خودم مصببان و ادامه دهندگان جنگ را نمی بخشم ، به جنوب اگر رسیدید به شهر من بهبهان هم سری بزنید ، مردم خونگرمی دارد اما اینقدر در این سالها نامردی دیده اند که شاید دیگر به هیچکس براحتی اعتماد نکنند ، فقر ، را در شهر منهم ببینید ، شهری که با درامد بید بلند (حتما در راه این پالایشگاه گازی را خواهید دید) باید چون الماسی بدرخشد اما حیف که نمیدانم چرا فقط اسمش تنها به شهر ما پیوند خورده و دیگر هیچ .
درود بر نوری زاد گرامی و خوانندگان
سرور گرامی نوری زاد عزیز جدیدا مطالبی از نظریات برخی خوانندگان مشاهده می گردد که مدام در حال گلایه و شکایت از شما و دیگر توصیه های شفیع و مساعد حال در رعایت احوالات خوانندگان و عقاید آنان است، با توجه به تاسی اتفاق آراء بر لزوم انتقاد و ارائه راهکارهای مفید در اتخاذ شیوه های بهزیستی و اصلاحات در امور زندگی و اداره جامعه که عزم تمامی دادگستران نظیر جناب عالی می باشد به نظر میاید این رفتار اخیر آنان گونه ایی باجگیری و تحمیل نظریات بر شما و سایر خوانندگان باشد، علاوه بر آن و به منظور پیشبرد مقاصد طی روزهای اخیر در برخی نظریات مرتب به اسامی خاص یرخورد می نماییم که در اصل دو یا نهایتا سه نفر بیشتر نیستند که با اسامی گوناگون به اشاعه خواسته های خویش مشغول بوده اند و از مطالب و تحلیل های اینان که تاکنون انتشار یافته بدون قصد جسارت و خوار انگاشتن از کسی باید اذعان داشت که سوگمندانه این دوستان گرامی چندان بهره علمی نداشته و مضافا توان تحلیل مناسب در مسیر آگاهی رسانی و خواست جامعه را دارا نمی باشند، در همین راستا بسیار نگریستنی است که در لیستهای اسامی این چند کاربر که مدام اعلام می کنند هرگز از افراد فرزانه و توانمند در عرصه علم و فرهنگ یاد نمی شود که علاوه بر حقد نشانگر اهداف خطی و گروهی انان است، بنده چه در گذشته و چه در حال همواره در سایت شما شاهد متون سترگ در پهنه علم و تاریخ و مذهب و فرهنگ و سیاست و با گزینه های هنگفت و بیان قوی و تحلیل مناسب بوده ام، فرزانگی و دانش بدون توهین و سخنان جلف و لوس و تنها آگاه سازی و افزایش توان علمی و بینش جامعه که در اینجا جای بسیار تقدیر از آنان است که بدون هیچگونه طمع و اینگونه تبلیغات کاذب در این مسیر نورفشانی نموده اند.
استاد عزیز برخی صرفا شیفتۀ شکستن یک شاخه از درختی تنومند و ریشه دار هستند آیا میتوانید حدس بزنید چرا؟ زیراکه نتیجه اینکار بلافاصله روئیت می گردد! این افراد یا قادر به دیدن تنۀ قطور و ریشه های وسیع این درخت نیستند یا دانش و معرفت و اخلاق کافی نداشته و یا از روشهای صحیح و خردمندانه بی بهره بوده و یا عجول و حریص هستند، و یا مجموعه ایی از این موارد و برای جبران به داغ نمودن و توهین و تحقیر دست میازند و با مشاهدۀ عدم رونق و اعتنا از سوی خوانندگان و نیاز روحی به تبلیغات کاذب و خودبزرگی مبادرت می ورزند، غافلند حتی شهرت باعث هرچه بیشتر احمق شدن انسان می گردد که البته هم پدیدۀ متداولی است، مهم اینست که تلاش برای ترکیب عقل و کام هرگز موفقیت آمیز نبوده یا اگر بوده تنها در یک دورۀ کوتاه و محدود میسر گردیده، ارضای آرزوهای نفسانی روش خود را داراست و قابل جمع با خرد و دانش نیست.
نمیتوان با آرام نشستن در جایی دور و انسانها را خام و کودن خواندن به کسی کمک نمود. خودر و سیستم ها را میتوان معیاربندی و مارک دار نمود ولی نه مردم.
در نوشته های آنان شاهد تلاش و تقلای وافر در کسب کامیابی هستیم، جملات و عبارات خاصی مدام با یک بیان یا چند بیان مشابه تکرار می گردند، پیوسته قطعاتی از تاریخ و رویدادها به همراه درک ناکافی و تحلیل یکسویه و با انواع تحقیرها و پوزخندها ادا میشود، ولی چیز با ارزشی نصیب خواننده نمی گردد و به تغییر افکار و منش کسی نمیانجامد؛ یک شاخه شکست یک ریشه خشکید ولی با بعدی چه باید کرد؟ تا آخر تبر و اره بدست این حتی به معنای باغبانی هم نیست چه رسد آموزش فرهنگ گل افشانی ، زیراکه کسب موفقیت مهمتر از کسب ارزش بوده، و کسب ارزش زمانی قابل حصول است که با ارتقاء دانش و تفکر به دستیابی سازوکارها بیانجامد و آنگاه عصارۀ این زحمات در تحلیل علل ناکامی ها بکار گرفته شود، اینجاست که با دیدن شاخه ها و ریشه ها قادر به تشخیص ثمرۀ هر درختی خواهیم بود.
آنگاه است که دیگر نیازی به شکستن هیچ شاخه و خشکانیدن هیچ ریشه ایی نیست بلکه دانش انواع تغییرات جوهری در آن درخت را خواهد آموخت، به موازات آن ایجاد درختان دیگر در ان محیط. جناب نوری زاد اگر از آن دسته از افرادی که به هر طریق خواهان موفقیت و کسب برتریهای دروغین از طریق تسلط بر محیط هستند سئوال بفرمایید که همین محیط به چه معناست در میمانند، محیط یعنی فضای و. چیزهایی که جزئی از من نیستند. و ارزش آدمی هم به چیزی که میگیرد نیست بلکه آن چیزی است که میدهد.
حیات انسان آن زمان است که از خویش برون رود، با اجازۀ شما قصد دارم از کلیۀ چهره های پرفروغ و دانشمند که در گذشته نیز در اینجا به تعلیم وابتکار پرداخته اند دعوت به همکاری مجدد بپردازم که جامعه بسیار نیازمند است و در غیر اینصورت پرواز شبپره.
آرزوی تلاشهای فراتر جناب عالی و فرزانگان را خواهان هستم
مهم نيست وزير را ببيني يا نه ، مهم اين است كه تنها و تنها يك نفر از رهگذران يا كارمند ان وزارت را هم آگاه كردي كافي است .
وزير تو را از ماشين موقع ورود ديده است .
تو هم او را خواهي ديد و حرف دلت را خواهي گفت .
شما دچار توهم بهلول بودن هستی
فکر کردی که خیلی میفهمی و بقیه هیچ چیز نمیفهمند
لیاقت تو همون دوستی با رژیم کودک کش اسراییل است
ما مجبور به تحمل آدم های پست و نادانی مثل شما نیستیم
امثال تو باید برن برای اسراییل و اعلی حضرت نوکری کنن
حیف این امنیتی که با خون دویست هزار تا شهید بدست آمده که در زیر سایه اش آشغالهایی مثل تو توش نفس میکشن
خاک بر سرت احمق بهایی پرست
یشنهاد میکنم این نوشته هاتونو در یک کتاب چاپ کنین
دکتر جان اون جوان 30 ساله از بچه های بالا بوده