داستان ازاینجا شروع شد که من حدود سه هفته ی پیش با ماشین خودم مستقیم رفتم داخل اطلاعات. کجا؟ درِشمال مجاوربزرگراه همت. و به نگهبانهای دمِ درگفتم با وزیرملاقات دارم. می خواستم صدای من به داخل برسد. بعد ازسه ساعت رییس حراست آمد و محترمانه گفت: راهش این نیست. باید نامه ای نوشت و تقاضا کرد. به او گفتم :من راههای قانونی را طی کرده ام واکنون به این شیوه ی فردی متوسل شده ام. قول داد نامه ی مرا همان روز روی میز وزیربگذارد وخودش تا آخرپیگیری کند. با این که این برادران را وقولهایشان را آزموده بودم به اواعتماد بستم. نامه ی مرا گرفت ومن هم رفتم سفرکردستان وکرمانشاه. درمیانه ی سفربودم که یکی ازبرادران زنگ زد وشماره ی شناسنامه ازمن خواست. گفتم: شماها جیک وبوک ما را می دانید. حالا چرا شماره ی شناسنامه. گفت: حالا.
چهارشنبه ای که گذشت می شود چندم آذر؟ سیزدهم؟ بله من همین چهارشنبه ی گذشته ساعت ده صبح مجدداً مثل روز قبلش که کارم به شکایت اطلاعات ورفتن به کلانتری وبرائت قاضی کشیده بود، رفتم جلوی درِشمالیِ وزارت اطلاعات، ومستقیم رفتم طرفِ دکه ی نگهبانی تا بگویم: من محمد نوری زاد هستم وبا جناب وزیرقرارملاقات دارم. برف می بارید ومن چترم را واگشوده بودم وازاین که برف می بارد لبخندی ازسپاس به صورت داشتم. نرسیده به دکه یک چند تا اتومبیل داشتند داخل می شدند. خم شدم و به تک تک شان سلام گفتم. چه کنم، این اخلاق من است که به همه سلام بگویم و اصلاً هم مراعات مراتب وکلاس واینجورچیزهایشان را نکنم. روستایی ام دیگرچه می شود کرد! دوستان اطلاعاتی با تعجب نگاهم می کردند وسری تکان می دادند وداخل می شدند ومی رفتند. یکی شان که اصلاً به روی خودش نیاورد وحتی اخمی هم کرد و رد شد و رفت وهیچ اعتنا به آموزه های انسانی واسلامی نکرد. که اگر سلام گفتن دراسلام مستحب است جواب گفتنش حتماً واجبِ مؤکد است.
داشتم برای نگهبان کنجکاو دیروزی می گفتم که من محمد نوری زاد هستم وبا جناب وزیرقرارملاقات دارم که دیدم یک اتومبیل ازبزرگراه همت جدا شد وآمد داخل. کارت شناساسی اش را به دستگاه چسباند تا دیوارفلزی ای که ازکف زمین بالا آمده بود برود پایین. طبق همان ادب اسلامی سرخم کردم وسلامی صمیمی نثارش کردم. مرا شناخت وگل ازگلش شکفت و فوراً زد کناراما نمی دانم چرا ناگهان مثل برق گرفته ها گازش را گرفت ورفت وهی ازآینه نگاهم کرد تا درآن دورها پیچید طرف راست وازنظرناپدید شد. بهش حق دادم. آنطرفها چیزی که زیاد بود دوربین بود ودیوارهای موش دارو گوش دار.
به نگهبان وظیفه گفتم: پسرم، من با جناب وزیراطلاعات قرارملاقات دارم. ببین می توانی هماهنگش کنی؟ اوکه همان نگهبان دیروزی بود با احترام تمام گفت: خودت می دانی که چیزی هماهنگ نشده. گفتم: پس به آقایون خبربده که نوری زاد بیرون درمنتظرشان است. ورفتم بیرون زیرپل عابرپیاده ایستادم وچترم را روی سرگرفتم. ساعت کاردوستان بود وآمد ورفتشان فراوان. من هم ادب اسلامی اجازه ام نمی داد سلامشان نگویم. دست بالا می بردم و به تک تک شان عرض ارادت می کردم. وبا چه نزاکت و محبتی. یکی شان نگه داشت. که چه می خواهی؟ دویدم جلو و لبخندی نثارش کردم و گفتم: هیچ، تنها خواستم سلامی گفته باشم. صورتش را واگشود وسپاسی گفت و رفت و به نگهبان چیزکی گفت ونگهبان با نگاه به من چیزکی جوابش داد.
دیگری که فکرمی کرد من ازکارمندان وزارتم نگه داشت وگفت: بفرمایید داخل. رفتم ونشستم داخل. پرسید: کدام اداره تشریف می برید؟ گفتم: هرجا که بشود وزیررا دید. تعجب کرد. گفتم: من ارباب رجوعم. پوزش خواست وگفت: من فکرکردم ازکارمندان وزارت هستید ارباب رجوع کارمن نیست. پیاده شدم وازش تشکرکردم. خلاصه فکرمی کنم آن روزبرای چهارصد نفرازدوستان وبرادران دست بلند کردم وسلامشان گفتم. ازاین چهارصد نفردویست نفرشان مرا ندیدند و ترجیح دادند که مرا نبینند. صدوپنجاه نفرشان یکه خوردند و پاسخکی با تکان سربسمتم پرتاب کردند. چهل نفرشان لبخند هم قاطی پاسخشان کردند. ده نفرشان عمیق به صورتم نگاه کردند ورفتند که به بالاتری ها گزارش دهند. من به همین ده نفرآخری دلم خوش بود. می دانستم اینها به محض پیاده شدن ازاتومبیلشان زنگ می زنند به رییس حراست وخلاصه به اومی فهمانند که: ما به توگفتیم نوری زاد دمِ درشمال ایستاده وتو کاری نکردی.
اینجا بود که برادران آمدند. ازداخل به بیرون. با یک اتومبیل پژوی دویست وشش. به من اشاره کردند که به سمتشان بروم. ذوق کنان دویدم طرفشان. یکی شان که راننده بود نه آن یکی همانطورکه نشسته بود گفت: چی می خواهی؟ گفتم: رییس شما می داند من چه می خواهم. گفت: ازاینجا برو اینجا نایست شردرست نکن. گفتم: دیروزهم دوستان شما همین را زیاد تکرار کردند. برافروخته شد وگفت: نمی ری؟ گفتم: نه. محکم دررا گشود وپیاده شد ودرحالی که دستبندش را وامی گشود اتومبیل را دورزد و با قدمهای بلند خودش را به من رساند. که یعنی من درهمین دوحرکت وی، یکی گشودن درِاتومبیل بشیوه ی پُرصلابت، ودیگری بازی کردن با دستبند وآن قدمهای بلند، باید حساب کارخودم را می کردم وچیزکی ازترس نشان برادرمی دادم تا اوبا اعتنا به همان ترس خفیف ورقِ بعدی را رو کند. اما دید ترسی درکارنیست ومن مشتاقانه دراتومبیل را بازکردم وچترم را بستم که بنشینم داخل. که گفت: کجا؟ گفتم: مگرنمی برید کلانتری؟ گفت: من احترام موی سفیدت را دارم. نمی خواهم کاری بکنم که درشأن تونباشد. گفتم: بیا وکاری را که صلاح می دانی بکن. من ازرفتارقانونی تا رفتاربا گونی استقبال می کنم. دری را که من بازکرده بودم بست وگفت: من باید تماس بگیرم. کنارکشیدم تا تماس بگیرد.تماس گرفت. اما نمی دانم چرا سوار ماشین شد ودورزدند ورفتند داخل واصلاً هم یک نیم نگاهی به من نکردند.
برف می بارید و رفت وآمد درهمت شلوغ بود ومن راست ایستاده بودم چتربرسرجلوی درِورودی وزارت اطلاعات. تا این که یک اتومبیل گشت پلیس آمد. راننده بود ویک افسر. جناب سروان شیشه را کشید پایین و به من گفت: شما زنگ زده بودی؟ گفتم: نه والله. ونگهبانان درِ ورودی را نشانش دادم: شاید اینها زنگ زده باشند. دورزدند ودرمحوطه ی کناری درِ ورودی پارک کردند. رفتم سراغشان وسلامشان گفتم. خواهش کردم مرا هرچه زودتر به کلانتری ببرند. جناب سروان گفت: باید یکی بیاید وشکایت بکند. همینجوری که ما کسی را به کلانتری نمی بریم. بازخواهش کردم مرا به کلانتری ببرند. جناب سروان تعجب کرد. وقتی دانست من به دستشویی کلانتری احتیاج مفرط دارم لبخندی زد وگفت: باید شکایت بکنند. وشیشه را داد بالا. رفتم تا راهی برای خلاصی پیدا کنم. هوا که سرد می شود من به مشکل برمی خورم. شدید. چهارشنبه هوا نسبتاً سرد بود. برف هم که می بارید. به جناب سروان گفتم: اینجا یک کارگاه ساختمانی هست من می روم آنجا وبرمی گردم.
رفتم کارگاه ساختمانی وتقاضا کردم اجازه بدهند ازدستشویی شان استفاده کنم. کارگران افکارگران افغانی بودند. محبت کردند وراهم دادند. بعداً به یک برادری که ازداخل وزارت آمده بود بیرون تا داستان مرا تعقیب کند گفتم: شماها بد نمی شود به تأسی ازشهردار وال استریت برای مردمی که می خواهند اینجا تحصن کنند واعتراضکی بکنند یک چند تا توالت وحمام صحرایی ویک چند تا ساندویچی همینجا تواین محوطه دایرکنید. که گفت: اینها باید اول نهادینه شود. که حرفش را پذیرفتم وگفتم: حالا تکلیف همچومنی که نه نهادی اورا به رسمیت می شناسد و نه نهادینه ای چه می شود؟
خلاصه ازکارگاه ساختمانی که زدم بیرون آمدم دیدم گشت پلیس رفته آه ازنهادم خارج شد. کمی بعد یک گشت موتوری آمد ودرکنارم ایستاد وکلاهش را ازسربرداشت. به ورودیِ وزارت اشاره کرد وگفت: باز به ما زنگ زده اند درباره ی شما. اینها تا شکایت نکنند ما نمی توانیم شما را ببریم. وادامه داد: متعجبم چرا پرهیزمی کنند ازشکایت. تا این که برادری با یک پژوی دویست وشش ازداخل آمد بیرون وبه گشتیِ موتوری گفت: چرا با موتورآمده ای؟ گشتی گفت: شما شکایت بکنید من می گویم ماشین بیاید وایشان را ببرد. برادر دوسه باری با بیسیمش تماس گرفت وپاسخ قابلی نگرفت. این برادرهمان بود که من راجع به وال استریت با اوصحبت کردم واو درباره ی نهادینه شدن با من. این برادربه داخل برگشت و گشتی هم به راه خود رفت ومن ماندم وبرفی که هم می بارید وهم نمی بارید و رفت وآمد اتومبیلها درهمت ومردمی که سربه زندگی معمول خود داشتند.
ازکنارپل عابررفتم پایین روی گل میخ هایی ایستادم که بزرگراه همت را از ورودی وزارت جدا می کنند. به سی چه نفری ازبرادران سلام کردم و دستی تکان دادم و لبخندی و پاسخکی وبرگشتم سرجای اولم. دیدم اتومبیل نچندان مطرحی ازبزرگراه همت جدا شد ومستقیم آمد طرف من. مردی پنجاه ساله وخوش تیپ و پرونده دردست درحد مدیرکل یا معاون با کت وشلواری که خیلی می ارزید آمد پایین وبه صورت من خندید وگفت: توهنوز اینجا علافی که؟ با لبخند جلورفتم وپرسیدم: علاف؟ با همان خنده ی تصنعی اش چیزی پراند وگفت: خدا باعث وبانی اش را لعنت کند. همه ی اینها ظرف بیست ثانیه صورت گرفت. که دیدم یک اتومبیل خیلی شیک سیاه رنگ ازپی آمد وجناب برادرسوارش شد وهمان اتومبیل شیک سیاه رنگ رفت داخل وزارت. بخودگفتم وقتی خبرحضورت به این بالاتری ها رسیده چرا به خود وزیرنرسد؟
کمی بعد اتومبیلی ازبزرگراه خارج شد وکنارمن ایستاد وشیشه اش پایین رفت. راننده به من اشاره کرد که بروم داخل. با شادمانی رفتم جلووگفتم: یک کارت شناسایی نشان من بدهید تا داخل شوم. گفت: بیا داخل من همانم که سه چهارهفته ی پیش که آمده بودی اینجا آمدم نامه ات را گرفتم وگفتم می گذارمش روی میز وزیر. دانستم رییس حراست داخلی است. گفتم: چرا ندادید؟ گفت: دادم. وسایل شما را باید قاضی دستوربدهد ما سرخود که نمی توانیم. گفتم: چهارسال ونیم اموال حرفه ای من دست شما چه می کند؟ گفتم: قاضی ای که مطیع شماهاست اراده ای ندارد بدون اجازه ی شما کاری بکند. گفت: راهش این نیست آقای نوری زاد. گفتم: من همه ی راههای قانونی را رفته ام. هم من هم همسرم. من وهمسرم یک سال ونیم تمام است که به دادسرای اوین و دادگاه انقلاب رفته ایم وآمده ایم برای گرفتن وسایل حرفه ای وپاسپورت ووسایل شخصی خانواده ونتیجه ای هم نگرفته ایم. گفت: این راهش نیست. گفتم: وقتی ازاتاق وزیرآمدم بیرون به شانه ی من می زنی که: یک وقتی هم برای ما بگیر! خیلی صحبت کرد. تلاش می کرد معقول صحبت کند. سخن ازقانون می گفت. ومن می گفتم: شوخی نفرمایید. اومصمم گفت: نمی روی ازاینجا؟ گفتم: نه. گفت: پس بایست. گفتم: چشم. وگازداد رفت داخل.
تا اینجا ساعت شد سه بعد ازظهر. بچه های مدارس اطراف ازپل عابربالا رفتند وپایین آمدند ومن هنوز آنجا بودم. ساعت همین حدودها بود که تلفنم زنگ زد. مردی گفت: من ازبازرسی داخل وزارت زنگ می زنم. گفتم بفرمایید. گفت: من همانی هستم که دوهفته پیش به شما زنگ زدم گفتم نامه ات به دست ما رسیده وشماره ی شناسنامه ازشما خواستم. گفتم: من مگربه شما نگفتم ظرف ده روزآینده اگر وقت ملاقات با وزیردادید که هیچ اگرنه می آیم جلوی وزارت می ایستم. گفت: اینجوری نتیجه نمی گیری. گفتم: نشانتان می دهم که می گیرم یا نه. عصبی شد وگفت: پس بایست تا هروقت که دلت می خواهد. گفتم: منتظراجازه ی شما نبودم. گوشی را قطع کرد.
ساعت شد سه ونیم که یک پژوی دویست وشش ازداخل آمد بیرون با دونفر. به من اشاره کردند که بروم سمتشان. ذوق کردم ودویدم طرفشان. اشاره کردند که سوارشو. سوارشدم. اتومبیل به راه افتاد. فرمهای شکایت همراهشان بود ویکی شان داشت مشخصات مرا درآن می گنجاند. رسیدیم کلانتری.همان کلانتری صدوبیست سیدخندان. رفتیم داخل. غوغایی بود آنجا. بین یک زن ومرد دعوایی بود غریب. سرپسربچه ای احتمالاً. که دستش توی دست یک سربازبود. ظاهراً بحث حضانت همان پسربچه بود. مردِ عجول یک چیزی به زنش پراند وبه سمت خروجی کلانتری خیزبرداشت. پدرزن که پیرمردی سپیدموی بود ناگهان چنان نعره برسردامادش کشید که چهارستون کلانتری به ارتعاش افتاد. دو مأموری یا بهتربگویم: دوبرادری که مرا به کلانتری برده بودند با افسرنگهبان به گفتگوپرداختند. افسرنگهبان می گفت: شکایت بکنید تا ما پرونده برایش تشکیل دهیم. برادران می گفتند: همینجوری بازداشتش کنید. افسرنگهبان می گفت: نمی شود. همینجوری نمی شود. خلاصه برادران بی نتیجه ازدرکلانتری بیرون زدند. به یکی شان گفتم: کجا؟ بدون من؟ مرا به همان جایی ببرید که آوردید. گفت: ما که تاکسی نیستیم. گفتم: بیا ورفیق نیمه راه مباش. لبخند تلخی زد ورفت. اینجا بود که ازیکی ازافسران یک چای خواستم. ازساعت ده صبح چیزی نخورده بودم وحالا ساعت چهارونیم بود.
ازکلانتری زدم بیرون. یک بیست دقیقه ای اگرپیاده به سمت شمال می رفتم می رسیدم درست جلوی درورودی شمال وزارت. یعنی همانجا که بودم. پس به راه افتادم. پیاده. درراه بصورت اتفاقی به درِ شرقی وزارت برخوردم. با تشکیلاتی مجهزتربرای ورود وکنترل افراد و اتومبیلها. دل دل کردم که یک امتحانی هم ازاین دربکنم ببینم ملاقات من با جناب وزیررا هماهنگ کرده اند یانه. تردید داشتم. بخود گفتم: اینجا را ول کن. بروهمان درِشمال را بگیرومحکم بچسب. راه افتادم طرف درِشمال اما نمی دانم چرا زود برگشتم و رفتم داخلِ درشرقی. سرخم کردم وازسوراخ دایره ای کابین به کامله مردی که پشت میزنشسته بود گفتم: سلام، من محمد نوری زاد هستم با جناب وزیرقرارملاقات دارم لطفاً هماهنگ کنید بروم داخل. مستقیم وطولانی زل زد به صورتِ من وگفت: نوری زاد، تاحالا درِ شمال بودی ول کردی اومدی اینجا؟ دیدم نه، داستان لورفته وتیرمن به سنگ خورده. گفتم: حالا نمی شود یک زنگی به مسئول دفترجناب وزیربزنی؟ گفت: من کجا وزیرکجا؟ یک دوربین درست خیزبرداشته بود طرف من یا هرمراجعه کننده ای که جای من جلوی کابین می ایستاد. به دوربین لبخندی زدم وخداحافظی کردم و رفتم سرجای اصلی ام دم درِشمالی وزارت. به سربازی که آنجا نگهبانی می داد گفتم: پسرم، به آقایان خبربده که من برگشتم. زود رفت وگزارش داد. ومن همین رامی خواستم. هوا تاریک شد.
خانم جوانی آمد ونشانی محلی را که من همانجا ایستاده بودم پرسید. گفت: ماشینم مشکل پیدا کرده می خواهم نشانی اینجا را بدهم بیایند درستش کنند. نشانی آنجا راگفتم. خانم برگشت داخل ماشینش که پراید بود وبه کسی تلفن زد. احتمال دادم مشکل مکانیکی پیدا کرده. سربازها به هرفرد واتومبیلی تذکرمی دادند که آنجاها نایستند. این تنها من بودم که کارم ازتذکرگذشته بود. اتومبیل این خانم هم مشکل فنی پیدا کرده بود وکاری اش نمی شد کرد.
با تاریکی شب تردد به داخل وزارت اطلاعات کم وکمترشد. من نشسته بودم روی چند تا جدول کارنشده که دیدم دستی برپشتم نشست ویکی نه گذاشت ونه برداشت ومحکم گفت: چرا به من دروغ گفتی آقای نوری زاد که با توکسی تماس نگرفته؟ برگشتم دیدم رییس حراست داخلی وزارت است با یکی ازهمراهانش. ظاهراً تعطیل کرده بودند ومی رفتند خانه. این رییس حراست هموست که پیش ترنامه ی مرا گرفته بود وگفته بود: همین امروزمی گذارمش روی میز وزیر. وهمو که همین امروزعصرآمده بود وازمن خواسته بود داخل اتومبیلش شوم ومن کارت شناسایی اش را خواسته بودم. درپاسخش گفتم: این که یکی زنگ بزند و بپرسد شماره ی شناسنامه ات چند است شد پیگیری؟ رییس مرتب به من نسبت دروغگویی می داد وبرلفظ دروغ تأکید می ورزید. دیدم اینجوری نمی شود. به سمت وزارت اطلاعات اشاره کردم وگفتم: من دروغگونیستم جناب رییس. ازکل مجموعه ی شماست که دروغ پشت دروغ به آسمان فوران می کند. رفیقش آستینش را کشید که بیا برویم. رییس که با نگرانی اطراف را می پایید به اتومبیل پراید اشاره کرد وپرسید: این خانم باشماست؟ گفتم: نه ماشینش خراب شده. سرآخربرگشت وگفت: ازاین راه بجایی نمی رسی. گفتم: می رسم. می بینی. گفت: بمان تاصبح. گفتم: چشم. حالا که دستورمی فرمایید چشم.
یک ساعت ونیم بعد اتومبیلی با یک پیرمرد ویک پیرزن آمدند وپشت سرپراید توقف کردند. خوب که نگاه کردم دیدم پیرمرد رفت سمت چرخ جلو. بعد رفت سمت صندوق عقب. بخود گفتم: نکند پنچرکرده باشد؟ رفتم جلو دیدم بله پنچرکرده. گله کردم ازخانم که چرا به من نگفتید مشکل تان این است؟ جک زدم زیرماشین. چرخ پنچرشده را بیرون کشیدم وچرخ زاپاس را جای آن بستم. دیدم پیرمرد ظرف آبی آورد. روی دستم ریخت. تشکرکردند وسوارشدند ورفتند. درهمه ی این احوال دونفرازبرادران ازبالای سرمراقب ما بودند. پراید که رفت، یکی ازبرادران گفت: نرفتی باهاشون؟ گفتم: من مهمان خود شما هستم. گفت: تاکی می خواهی اینجا بمانی؟ گفتم: اتفاقاً داشتم به همین فکرمی کردم. وادامه دادم: من یک کیسه خوابِ خوب درمنزل دارم شاید رفتم آن را آوردم انداختم اینجا رفتم توش. می دانستم که صحبت های مرا ضبط می کند اما چه باک؟ من که حرف پنهانی ندارم. حتی به اوگفتم: من یکبار با آقای رفسنجانی دیداردوتایی داشته ام. درهمان دیداربه وی گفتم: می خواهید رازدرهم پیچیدگی اوضاع مملکت را برای شما وابگشایم؟ علتش این است که اگربخواهیم ازدونفراسم ببریم که این دونفردرکشتن ها وضرب وشتم ها ومصادره ی اموال مردم وزندانی کردنهای بی دلیل وتاراندن مردم و ورشکستگی های بنیادین، هم سهم ونقش محوری داشته اند وهم سهم ونقش جانبی، یکی شماهستید ودیگری آقای خامنه ای. وبه آقای رفسنجانی گفتم: بیایید یک فکری برای این همه آسیب و حقوق معطل واعاده نشده بکنید.
به آن برادرِمأمورگفتم: می بینید کاربکجا کشیده شده؟ شماها که براحتی هرکه را که می خواستید داخل گونی می کردید وهربلایی که می خواستید برسرش می آوردید، ازبس خطا پشت خطا مرتکب شده اید حریف این پیرمرد نمی شوید ونمی دانید با او چه بکنید. وبه خودم اشاره کردم. وگفتم: فصل گونی تمام شد ورفت. ما دنبال قانونیم. چیزی که شماها انس چندانی با آن ندارید. وگفتم: تنها راهی که برای شما مانده این است که یا مرا بکشید وخودتان را خلاص کنید، یا تکلیف اموال ربوده شده ی مرا واین مردم بی سرزبان را که بالا کشیده اید روشن کنید وهمه را پس بدهید. گفت: بجایی نمی رسی. گفتم: ممکن است بجایی نرسم اما همین که سه روزآمدم اینجا و نتوانستید کاری بکنید خودش برای من واین مردم پیروزی است.
درراه بازگشت بخودگفتم: اینها شانس آوردند که من جمعه شب به اهوازمی روم و برای سفربه خوزستان چقدرحریصم. مهلتی است برای دستگاه اطلاعات. یا دراین مدت تکلیف مرا وخواسته هایم را روشن می کنند ووقتی برای دیداربا وزیرمعین می کنند یا به محض آمدن به تهران با کوله پشتی ام وهمان پرچم صلح ودوستی می روم ورِ دلشان. با فلاسک چای و زیرانداز و صندلی تاشو وخوردنی و چیپس وماست موسیرواینجورتنقلات.
محمد نوری زاد
پانزدهم آذرنود ودو – تهران
دیدی نوری خان دیدی
دیدی مرد چاپ این کامنت و مثل اینها نیستی نوی جون ، خودتی
جناب نوری به نظرم شما از برگه های بازی نظام هستید ، نه آس و تک و شاه ،بلکه در حد سرباز و ده لو !! مانده ام یک هزارم این افاضات و اعمال حضرت عالی ، تو گونی و جای که عرب نی انداخت است !!!
شما از برگه های هستی که اگر نظام کم آورد بلکه به کارش بیایی و دستش راجمع کند در این قمار کثیفی که با مردمان می کند .
با این اوضاع به کارشان میایی نوری جان .!!!
مثل شیخ حسن از لای برگه ها بیرونت می کشند و روی میز بازی می گذارندت و همه برای بازی قشنگ نظام هورا می کشند .
همه تان سراپا یه کرباسید و دستتان رو شده
شاید بتوانندتان به مردم ساده و ابو هولهولیجه قالبتان کنند مثل شیخ حسن ولی به ما نه .
سلام آقا رابرسانید
تلاش بسیاری برای دستگیر شدن کردهاید، اما دیگر همه فهمیدهاند که شما چیزی در چنته ندارید و اگر نامههای گاهگاه شما نباشد، دو ماه دیگر از یادها میروید.
دستگیر شدن راه خوبی برای مشهور شدن است، اما چون این راه را بر شما بستهاند، شایسته است از راههای دیگری استفاده کنید!
عزیز یکم مراقب سلامتیت هم باش ما که یک نوریزاد بیشتر نداریم یه ملت و یه شجاع دل .ما به قلم شما نیاز داریم تا مردم حقوق خودشون رو بدونن و مطالبه کنند خدا پشتو پناهت باشه
درود بر شرف شما ، أمثال شما باعث اميدواري ما جوانان هستيد به نهادينه شدن حقوق از دست رفته قانوني ، اميد است كه ايراني جماعت ياد بگيرد قانون براي أجرا وضع شده نه خاك خوردن…
نفست گرم ، امید.
نوریزاد عزیز. موفق و سلامت باشی برادر
فقط خواستم بگویم آقایان وزارتی باید به خاطر این گزارش از شما ممنون باشند. به هر حال در تمام سالهای بعد از انقلاب نوشته ای مانند این ندیدم که تصویر نزدیک و مثبتی از وزارت اطلاعات بدهد. در عین گلایه درست شما، اما از نوشته شما بر می آید که فضای مثبتی درست شده که شما آنجا بروید و مدعیشان بشوید و قانونی و درست سعی شود جواب بگویند. باعث خوشخالی است
با تصور اغلب که یک جایی است که دم درش هم بروی می برند و بیچاره می کنند آدم را خیلی فرق دارد.
الان در شرکت ما هم یکی بیاید و گیر بدهد که الا و بلا باید مدیر را ببینم احتمالن پرسنل شرکت یکجوری از خجالتش در می آیند. چه برسد و به نهاد امنیتی کشور که دستش در برخورد باز بوده و هست.
دوستدارتان. حامد
خیلی زیبا و تاثیر گذار هم اقدام انسانی شما در سفر به سرتاسر کشور به عنوان سفیر صلح هم پایداری بر سر حقوق تان موفق باشید
سلام جناب نوریزاد
من قصد جسارت ندارم و به شما احترام میزارم که با این پشتکار و با این روحیه و جسارت با مزدوران حکومت برخورد میکنین ولی یه سوال دارم
آگر بجای شما کس دیگه ای بود
مثلا پدر فرزاد و شبنم مدد زاده،پدر حسین رونقی،مادر سعید زینالی،فردی از خانواده ی ضیا نبوی یا مجید دری،همسر جعفر کاظمی و… و خواسته هاشون هم مثل شما قانونی قانونی بود این سربازان بد نام خامنه ای باهاشون چه برخوردی میکردند؟
از گونی استفاده نمیکردند؟
صبر و ظفر هر دو دو دوستان قديمند – براثر صبر نوبت ظفر آيد، بگذرد اين روزگار تلختر از زهر – بار دگر روزگار چون شكر آيد، بلبل عاشق تو عمرخواه كه آخر- باغ شود سرخ و سبز گل بدر آيد. طبق نظر حافظ بزرگوار شما پيروز اين ميدان هستيد. پيروز و سربلند باشيد دوست گرامي.
خداقوت
خیلی مردی، مرد.
کاکه گیان صبر داشته باش.ما در کمال مظلومیت دلسوزان دلسوزی داریم چه خوشبخت مردمی هستیم که خدا کاکه احمد را به ما داده است لااقل در آن دنیا وقتی به حضور خدا و رسولش می رویم با تمام بار گناهانمان سرمان را بالا میگیریم و میگوییم ئازیزی گیانان ما هم کردیم ما هم همزبان کاکه احمدیم. همونکه خودت بارها نظر لطفت باهاش بود همونکه خود شما نعم الرجلش خوانی.بنظرت چه خوشبختی بالاتر از این هستش ما دوستار و پیرو یکی از عزیزان خدا و رسولش هستیم. شاد باش و به آینده امیدوار. غم مخور خدا با ماست
HAMVATAN 100% harfe delo khily ha menjome man ro zadeh
از قدیم گفته اند دزد نگرفته پادشاه است. نوری زاد عزیز این پادشاهان دزد بهر حال مجبور می شوند اموال غارت شده را برگردانند مطمئنم.
سلام
خسته نباشید.
شیوه های گاندی وار است برای کوتاه آمدن مخالف ، آنهم با دست خالی.
موفق باشید.
از ////// ها چه انتظاری داری
عالی بود؛ چقدر خواندن این متن و شنیدن این ماجرا برای بنده لذت بخش بود؛ روحم تازه شد! زنده باشی مرد؛ در ضمن من دیوانه وار این طنز گاه و بیگاه را در کلام شما بسیار دوست دارم. کلاً جذابترین قسمت زندگی من شده، دنبال کردن فعالیتهای مردی بی همتا به اسم: نـــــوریــــــزاد.
این روزها سالگرد شهادت شهید مهدی رجب بیگی یادش بخیر .
گزارش درس اموزی است ، اما حیف که کمتر کسی پشتکار تو را دارد برادر . به خدا میسپارمت از دست نمایندگان خود خوانده اش بر روی زمین .
جناب نوری زاد واقعا فکر می کنید فصل گونی گذشته؟ امیدوارم اینطور باشد.
وزیر اطلاعات را چه کسی منصوب کرده؟
ای خدای بزرگ یار ویاور این شیرمرد ایران زمین باش .به امید پیروزی بزرگ مرد ایران
با درود
فقط می توانم بگوییم. دست مریزاد. کسی که بتواند جلوی آدم خوران نظام اسلامی به ایستد. یک ابر مرد است.!!اگر مردم ایران همگی جرات می کردند وجلوی در ورودی زندان های (شکنجه گاه ها وقتلگاه ها). به ایستند مطمئنا .جانیان و آدم خوران جمهوری اسلامی جا می زدند.
پروردگار این سرزمین را از خشکسالی و دروغ و وطن فروشان نظام اسلامی برهاند
(پیشاپیش از بابت طولانی شدن مطلبم از تمام دوستان پوزش می طلبم)
سلام
می خوهم بنویسم، … تردید دارم… می گویم: ننویسم،… نمی توانم… گفتید به خوزستان می روید. سفرتان به خیر! سلام و محبّت و خیرخواهی همدردان کردشان را هم با خود ببرید و در بیابان سوزان ظلم و ستم بر سر و روی سوخته اشان بیفشانید و در پای گامهای خسته و رنجور از سفر پر مشقّت عمر پررنجشان بریزید. سه هفته را با ما گذراندید. ما را ببخشید که جز غم و رنج چیزی برای پذیرایی از شما نداشتیم. که سفره ی بی رونق دلمان خالی از شور و نشاط است. ما سه هفته های دیگری هم می خواهیم. و شاید تمام سه هفته های عمر یک انسان هم برای بازگو کردن درد تمام زخمهای عمیقی که بر پیکر « کورده واری» کهنه شده کافی نباشد. و علیرغم تلاش شما به دلیل جوّ تحمیلی حاکم، بسیاری از مسائل مهم هم در پرده مانده اند، که یکی از آنها نقش مکتب قرآن در « کورده واری» است و خیل عظیمی از پیروان کاکه احمد مفتی زاده ـ رض ـ که در سراسر این دیار پراکنده اند. بله، شما به منزل ایشان آمدید و درباره ی ایشان و پیروانشان آنچه را که دریافتید در طبَق اخلاص و صداقت نهادید و به مردم تقدیم کردید. ولی چند ساعت مجالی نیست که بتوان در آن یک تفکّر تازه را شناخت و بر اصول کلّی یک حرکت واقف شد. و شما «محبّت» را که اصل حاکم بر تمام برنامه های الهیست در رأس اصول فکری این حرکت دینی یافتید و طبیعیست که در دورانی که از دین و عالمان دینی جز چهره ای خشن و عبوس و جز نگاهی تنگ و محدود و خودخواهانه نمانده، درخشش اصل حیاتبخش «محبّت و خیرخواهی» چنین بر نگاه نگران شما بتابد و شما را پر از شوق رساندن آن به مردم بنماید. و لی دوست دارم این توضیح را اضافه کنم که محبّت از نگاه دین تنها جلوه ی ظاهری آن نیست بلکه مبنای آن خیرخواهیست و می دانیم که مثلا خیرخواهی برای یک ظالم مجال ظلم را از او گرفتن است. حرکت دینی مراحلی دارد که یکی از مهمترین مراحل آن مرحله ایست که اکنون مکتب قرآن در آن قرار دارد: « تزکیّه ی خود، و دعوت و هدایت دیگران، بدون فعالیّتهای سیاسی». و این مرحله مقدمه و در واقع تکیه گاهیست برای رسیدن معنادار به مراحل بعدی. در این مرحله افراد این حرکت بر اساس تعالیم انسان ساز اسلام که رهبرشان واسطه ی احیای آن در این عصر است به «جهاد اکبر» می پردازند و در مبارزه با دشمنان درونی یعنی نفس و شیطانند. در طول این مبارزه ی درونی افرادی پرورش می یابند که علیرغم پرهیزشان از وارد شدن به سیاست، تنها به دلیل اینکه به ارزش وجودی خود به عنوان یک انسان پی می برند و نمی توانند مطابق امیال و خواسته های غیر انسانی بدخواهانِ انسان و انسانیّت زندگی کنند، حضورشان در جامعه سدّی می شود بر راه هجوم سیل آسای برنامه های تخریب کننده ی روان انسانها و به ذلّت کشاندن آنها. و از این روست که هرچند مکتب قرآن به کلّی از سیاست کناره گیری کرده ولی هنوزهم خط قرمز اطّلاعات و مقامات امنیّتیست. شاید اگر بیشتر می ماندید متوجه تلاشهای دولت و هزینه هایی که صرف کمرنگ کردن این حرکت در این دیار با انواع روشهای مزورانه اش می کند می شدید و دلیل اینهمه نگرانی دولت از افرادی که نه اسلحه ای دارند و نه تظاهراتی کرده اند را درک می کردید. و شاید اگر تلاش آنها برای در پرده ماندن حقایق نمی بود شدّت گرایش جوانان و قشر تحصیل کرده به مکتب قرآن در تمام شهرهای ما از دید واقع بین شما دور نمی ماند و چنان به چشمتان می آمد و به وجدتان می آورد که مرهمی می شد بر زخمهای دلتان و با انعکاس آن مرهمی هم بر زخمهای کهنه ی دل مردم ما می نهادید. شما دلسوزانه و مسؤولانه مظلومیّت مردم ما را تصویر کردید و ما تمام دردهایی را هم که شما فرصت نکردید ببینید بر جانمان احساس کردیم. می دانم چقدر خسته می شوید و چقدر حریصید به اینکه دردی ناگفته نماند ولی به شما اطمینان می دهم که روزی می رسد که آفتاب دین به معنای واقعی آن در دل تمام مردم «کورده واری» می درخشد و کسی مظلومیّت را نمی پذیرد تا میدانی برای جولان ظالم بماند و در سایه ی دینی که به انسان آزادگی می بخشد دیگر کسی در برابر ظالمی سر خم نمی کند و خواسته هایش را نمی پذیرد و مردم در کنار هم احساس امنیّت می کنند و با هم یکی می شوند و دردهای دیگر هم یکی پس از دیگری درمان می شوند.(( می دانم که تمام عزیزانی که از دینداران از دین بی خبر زخم خورده اند و به وسیله ی دینداران نادان از دین رنجیده اند و بیزار شده اند نمی توانند بپذیرند که دین مایه ی نجات آنها شود. امّا من دین به معنای واقعی آنرا می گویم دینی به رنگ آنچه که 1400 سال پیش تاریخ را متحوّل و متحیّر ساخت.)). پرچمدار صلح و دوستی! شما هم با ما دعا کنید و بازهم برای زنده کردن ارزشها تلاش کنید.
سلام آقای نوری زاد
شما درد را بازگو می کنی وکلامت را التماس گونه برای رهائی اسرا کشته نشدن کولبر هاونهایت رسیدن به یک زندگی آرام درسایه امنیت مختصر به سمع مسئولین می رسانی
اما این نمی تواند کاری در وسعت یک مملکت کار ساز باشد
شما امام زاده سلطان اسحق را دیدی
ومن با داشتن اماری از گذشته عرض کرده بودم که چهار هزار امامزاده داریم که اشتباه کردم وطبق آمار اعلام شده اوقاف این تعداددوازده هزار است
این یعنی کارخانه کولبر کشی این یعنی شیلیک تیر به مخ جوانان این یعنی محرومیت جامعه از کمترین حد شادی این یعنی سفت بودن جای پای کسانی که با اشاعه خرافات بر گرده یک ملت سوارند وبی ترحم با آنان رفتار می کنند
شما نهایت بتوانید یک مجموعه از جنایات این رژیم را فراهم کنید وگرنه در هر منطقه به صورت جز به جزمردم از اوضاع واحوال با خبرند
اما چون حکومت خود می داند که غاصب است برای بقای خود رافت شفقت مهربانی وانسانیت را بو نکرده وبرای بقای خود وایجاد رعب در دل مردم برای پشتوانه بقا به پا دو های خود مجوز داده که به مخ انسان ها شلیک کنیدوبه ان ها می گوید
تا حد مرگ شکنجه کنید شادی را از مردم بگیرید نانشان را به خون اغشته کنید به نام دین هر چرندیاتی را که دوست دارید به مردم تحمیل کنید
برای مردم تعیین تکلیف کنید که چه بپوشند چه بنوشند چه بگویند چه بشنوند چه بخوانند چه بخورند وچه نخورند چه ببینند وچه نبینند
واین ها از گور که بلند می شود؟
شما اندکی توجه کنید آزادی با دین مثل غول است وبسم الله
اگر در جهان کشورهائی وجود دارند که به داشتن دمکراسی معروفند در آن جا دین کاربردی ندارد
ودر تمام کشور هائی که دین از نوع ارتدکس آن که شیعه وسلفی ها و وهابی ها وچند فرقه دیگر هستند وجود دارد شما نه در گذشته ونه حال آنان ونه در فردایشان رنگ وبوی آزادی را حس نکرده و نخواهید کرد
قبلا عرض کرده بودم هرس کردن تقویت ریشه است باید ریشه های باطل را خشکاند
شما آقای نوری زاد مسلمان هستید ودر جهان امروز مسلمان یعنی دروغگو مسلمان یعنی زور گو مسلمان یعنی آدم کش
نا گفته نگذارم اگر یهودیت ویا مسیحیت قدرت داشتند هزاران بار بدتر از مسلمان حاکم مردم را شکنجه واعدام می کردند
باید صندلی دین را از زیر پای حکومت کشید باید مردم اگر دین را هم دوست دارند خوب بدون تظاهرات خرافی بدون اعمال زور برای دین دار کردن دیگران دین را به خلوت خودشان ببرند ورسم آدم بودن را یاد بگیرند
آقای نوری زاد تمام ادیان بدون استثنا چنانچه حاکمیت پیدا کنند انسان بودن را ازمردم می گیرند چون تمام ادیان اعتقاد راسخ دارند که هر کس با من نیست برمن است این را تاریخ ادیان ثابت کرده این را کلام تورات وانجیل وقران ثابت کرده
من از پیش خودم نمی گویم شما خیلی راحت به این کتب ودیگر کتب مذهبی مراجعه بفرمائید
یک سری حرف ها می زنند که در همه اشان تکرار شده واز بدیهیات است که با پیشرفت تمدن عالی ترین نوع ان گفتار ها را می توان در روابط اجتماعی دید البته نه فعلا بین مسلمانان
میماند یک سری مطالب ویژه واختصاصی ادیان که ان مطالب انسان کش است
قران می گوید راست گو باشید دزدی نکنید تجاوز کار نباشید واین ها حتا در زمان ظهور اسلام هم حرف های تازه ای نبوده اند
حالا اگر اعراب دختر را زنده به گور می کردند هیچ ارتباطی به دنیای همان زمان هم نداشته چون درایران ان زمان چنین نمی کردند حتا در وحشی ترین نقاط دنیا که اقوام بربر زندگی می کردند چنین کاری سابقه نداشته//// از او پیروی می کردند واوج گرفتنش را هم که می دانید
پس گفتن شما نوشتن شما ترک خانه وهمسر از سوی شما دردی را درمان نمی کند به سوختگی هشتاد در صدی خمیر دندان نمی مالند اگر شخص سوخته زنده بماند درمان اساسی لازم دارد تازه اگر بهبود هم پیدا کند نمی تواند از پوست چروکیده بدنش جدا باشد
آقای نوری زاد مردم به آتش دین سوخته بالا تر از هشتاد در صد هستند
من با کسی سر ستیز ندارم اگر ادله من ناکافیست واگر جز چماق وگلوله دلیل دین داران محکمتر ومنطقی است من غلام وکوچک ومرید منطق درست خواهم بود اما این نحله امتحانش را پس داده ونباید آزموده را آزمود
اگر اشکالی ندارد حذفم نکنید لطفا
باقی باشی
این آقای غلوی از این جور اخلاقها نداشت نکند همرنگ جماعت شده است.
جناب نوری زاد عزیز: پایمردی ات را تبریک می گویم و برایت صبر و استقامت بیشتری آرزو می کنم. فکر می کنم از راه دیگری هم می توان محکم تر بر کوس رسوایی این جماعت کم عقل و نادان کوبید جدای از شیوه فعلی که در پیش گرفته اید و باعث سردرگمی این احمق ها شده اید. امتحان کنید شیوه ورود از باب شرع و استفتاء از مراجع تقلید( گرچه اینها دکان دارانی بیش نیستند) پیرامون حکم شرعی توقیف اموال فرد و عدم استرداد آن بدون حکم قانونی و شرعی. حرف زدن به شیوه خود این دین فروشان هم به امتحان کردنش می ارزد. خوب است که آنرا هم آشکار و علنی انجام دهید که این به اصطلاح مراجع ناگزیر از پاسخ دادن به آن باشند .