به یاد زندانی سیاسی: عماد بهاور
نوشته های امروز مرا (بیست و نهم آبان) که مربوط به سفر دیروز من است، به یاد زندانی سیاسی “عماد بهاور” مرور کنید. من در زندان با عماد بودم و ازسلامت او آنچنان اطمینان دارم که دریک مصاحبه گفتم: رهبر و همه ی مسئولان یک نردبان درمیان خویشان و فرزندان خود بگذارند و ازآن بالا بروند و ببینند آیا جوانی به پاکی و درستکاری عماد بهاور پیدا می کنند؟
تصنیف بسیار دلنشین و شورانگیز ” بوی گندم” داریوش عزیز را در اینجا می آورم که درحین مطالعه شما را همراهی کند:
http://www.youtube.com/watch?v=2sosEFS6-Y4
آن سال که احمدی نژاد دریک اقدام نکبت بار بقدر مصرف پنج سالِ کشور شکر وارد کرد تا با پول آن شکرها به تنور تداومِ ریاست جمهوری اش آتش اندازد، همه ی کارخانه های تولید شکر- تحت تأثیرآن واردات حجیم و ناجوانمردانه – به روز سیاه درافتادند و همه ی چغندرکاران کهنه کار به کشت محصولی دیگر روی بردند. مزارع وسیع کشت نیشکرخوزستان معطل ماندند و کارخانه های شان به افسردگی فروشدند. من درآن سالها این افسردگی مفرط را بچشم خود دیدم. مثلاً درهفت تپه که قطب کشت چغندر بود، یک متر زمین را ندیدم که درآن چغندرکاشته شده باشد.
اکنون ظاهراً آن شکرها مصرف شده اند و چغندرکاری رونق گرفته است. تا مگریک ابن الوقت دیگر از راه برسد و ازگُرده ی حماقت نمایندگان مجلس بالا رود و با ما آن کند که درقهقرای مدنیت مدرن نیز نمونه اش یافت می نشود. اینجا بخش سیمینه ازتوابع شهرستان بوکان است.

پل ها برای عبورند. برای جابجایی و انتقال. از این سوی به آنسوی. جماعتی اما، نه از سیمان و آجر و آهن، که از همنوعان خود پل می سازند. برای چه؟ برای عبور از دشواری ها و بلافاصله فراموش کردن، برای جابجایی از این مقام به مقامی برتر، و برای جابجایی اعتماد های کهنه و نو.
پل میمند، از پل های دوره صفویه در استان آذربایجان غربی است که بر روی رودخانه گدار در کنار روستای میمند شهرستان نقده ساخته شده. این پل در گذشته، شاه راه ارتباطی بین سه شهر مهاباد، نقده و ارومیه بوده است.
این پل یک اثر باستانی اما درحال تخریب و رها مانده است. کسی ظاهراً مشتاق عبور از روی آن نیست. پل های پیر، چه آهنی و چه آدمی، اگر بهشان رسیدگی نشود بی مخاطب می مانند. مثل مردم ایران. که برای جماعتی پل شدند و خود اکنون درحال فرسودن اند.
بیست و هفتم آبان نود و دو – نقده


درمسیر پیرانشهر به سگی برخوردم که او قبلاً به چیز دیگری برخورده و حالا اینجا در کناره ی راه افتاده بود. هیاهویی نداشت. و به نقطه ای دور خیره مانده بود. همانجا بخود نهیب زدم: آهای محمد نوری زاد، این سگ بر تو شرف دارد اگر از درد همنوعانت نگدازی وبرای رهایی و رفاه و رشد آنان سر از پای نشناسی!
بیست و هفتم آبان نود و دو – در راه پیرانشهر

بیست و هفتم آبان نود و دو – در راه پیرانشهر

امروزتماشای دست و صورت دخترکان شین آبادی، بیش ازآنکه متأثرم کند، مرا به یاد فرصت های هدر رفته، وسرمایه هایِ پولی وانسانیِ تباه شده، ونکبت های نهادینه شده، ودلارهای ازکف رفته درقمارهسته ای، ونخبگی های تارانده شده، وآبروهای فرو ریخته، وبی ادبی های برآمده، وبی لیاقتی های برمسند نشسته، ولیاقت های برکنار، وبی خردیِ جولان گرفته انداخت.
اجازه بدهید ازسخنان هزارباره بگذرم وبگویم: آنچه که من از صحبت با دختران و بزرگترهایشان دریافتم اینها بود:
1 – برای هریک ازدختران آسیب دیده، یک مستمری ماهیانه ومادام العمردرنظرگرفته شود. یکی ازپدرها می گفت: این دخترها شاید هرگزشوهر نکنند. این مستمری می تواند بخشی ازآلامشان را تسکین دهد.
2 – سیرمداواها و جراحی ها که گاه با کندی صورت می پذیرد، سرعت بگیرد.
3 – پدرها و مادرها اغلبِ وقتشان صرف دخترها و جریان مداوای آنان می شود. بهمین دلیل از کار و زندگی باز مانده اند. مسئولان فکری برای معیشت خانواده ها بکنند.
4 – افراد ومؤسساتی که خیرخواهانه مایل بمشارکت درمسیرمداوا و جراحی دختران هستند، اغلب با موانعی مواجه می شوند که مسئولان ودستگاهها پیش پایشان می نهند. واین که: به این حادثه ازمنظر امنیتی نگریسته نشود تا راه برای مشارکت احتمالی خیّرین گشوده بماند.
واما پیشنهاد منِ نوری زاد:
بد نمی شود اگرهنرمندان خوب ما و ورزشکاران محبوب ما به صورت گروهی ویا حتی فردی سری به این دختران بزنند. این دختران سالها باید درمسیردشوارمداوا و جراحی قرارگیرند. آنچه که این سالهای سخت را تحمل پذیرمی کند، همین دیدارهای عاطفی و دوستانه است. باورکنید من سخت دلتنگ تماشای عکسی هستم که درآن ببینم سرکارخانم معتمد آریا درمیان نشسته و این دختران با شادمانی از سروکولش بالا رفته اند. می گویم: ننه گیلانه ی خوب ما، این بچه ها را دریاب!
ویا دلتنگ تماشای عکسی هستم که درآن ببینم فوتبالیست ها و والیبالیست ها و وزنه برداران و کشتی گیران و خلاصه همه و همه، این بچه ها را درمیان گرفته اند و همگی شادمان اند و خنده برلب.
بیست و هفتم آبان نود و دو – روستای شین آباد
آقای نوریزاد خیلی ارادت داریم؛ هربار با نوشته هاتون چشمام پر اشک میشه؛ واقعا نمیدونم چی بگم؛ کاش منم لیاقت داشتم و زندگیم اینگونه بیهوده و بی معنا نبود
راستی چرا زندگی من سرشار از معنا نیست و احساس پوچی و خلا میکنم؟ اینکه نمیدونم برای چی دارم زندگی میکنم!
حسین آقای گرامی
سلام بر شما
نوشته ای که من پاسدار هستم و به رهبران کرده توهین کرده ام . قبلا نیز در نوشته ای با عنوان ” سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم ” ، نوشتم که معلم هستم . ریاضیات تدریس می کنم . وقت مازادم را نیز در یک شرکت ، کار می کنم . با این حال فرقی نمی کند که من چه شغلی دارم . مهم حرفی است که می زنم . شما بهتر نیست به جای اتهام زنی ، نقد کنی ؟ آیا بهتر نیست که صرفنظر از این که گوینده کیست ، نظر اورانقد کنیم؟ فرض کنیم یک پاسذار همین حرف ها را بزند،نباید مستدل به او پاسخ داد؟
من معتقدم بخشی از مشکلات مردم کرد به اشتباهات خودشان بر می گردد. این درست نیست ؟ من دلایل زیادی برای این ادعا دارم . برای اولین گام به شما توصیه می کنم نوسته ی آقای “وحید” را بخوان و نظرت رابگو .
در ضمن من هیچ توهینی به رهبران کرد نکرده ام .
ارادتمند
سید ابوالفضل
اى كاش انسان مثل تو اى نورى زاد عزيز در ايران بسيار بود، اى دريغا، درد و بلاى تو بخورد تو سر. احمدى نزاد كه ايران را ٥٠٠ سال عقب برد، با همكاران از خدا بيخبرش، الهى اى الله همكيشان را به بدترين عذابها عزابشان فرما، اين دعاى ميليونها ايرانيه
علی جان با شما موافقم.بعضی انسانها را با شیطان نیز نمی توان مقایسه کرد .این چه مقایسه ایست که حیوانات را پست می انگاریم و انسانها را با آنها هم ردیف می کنیم .سگ موجود بی نظیریست که با هیچ انسانی قابل مقایسه نیست .چه برسد با بی شرفها و رذایلی معلوم الحال که جوانان این مرز و بوم را به خاک و خون کشیدند
آقای بردیا استقامت عزیز
درود بر شما
کامنت شما که در تاریخ یکم آذر نوشته شده یک بار دیگر بزرگی ، خیرخواهی ، دلسوزی و نیز مهربانی شما را آشکار کرد .به ویژه آنجا که نوشته اید : “گر ما نتوانیم در این محیط کوچک و روشنگرانه یکدیگر را تحمل کنیم، چگونه ممکن است جامعه ای بسازیم که بتواند بر اساس اصول دموکراتیک اداره شود.” من در این عبارت جز درستی و نگاه به آینده ای روشن نمی بینم .
هم چنین در آن جا که مرقوم فرموده اید : ” دوستان عزیز، اگر سخنتان را با بردباری و بدون توهین به اشخاص و اندیشه ها بیان کنید، نفوذ آن در مخاطب صد چندان خواهد شد. ما با دشنام تنها خود را آلوده می کنیم. فکر می کنید اگر به کسی نسبتهای نا روایی دادیم، واقعا او به آن نسبتها آلوده خواهد شد؟”، جز خیرخواهی و مصلحت اندیشی و مهربانی در آن مشاهده نمی شود .
درود بر شما و بر اندیشه ی شما .
ارادتمند
سید ابوالفضل
با سلام و احترام….
جناب آقای نوری زاد بزرگوار با آرزوی روزها و لحظه های خوب و خوش. امید و انتظار که همیشه سلامت و موفق باشید.
چشم انتظار حضور مجدد شما در دیار هرچند محروم، مظلوم و رنج کشیده دیناران ولی با صفای هستیم. با تقدیر و تشکر از حضور قبلی تان. به امید دیدار مجدد شما.
نظر شما پیش از انتشار، بررسی خواهد شد.
شیفته خانم چند روز پیش ۴۰ ملیون ترک در ایران بود اینبار ۳۵ ملیون شد؟ اینهمه بذل و بخشش!حدا اکثر جمعیت ترک در ایران 20/23% که چیزی بین 15/18 ملیون میشود! ولی همین اقلیت بیشترین سهم از قدرت و مکنت را در ایران دارند.خوشبختانه گزارشات نوریزتد هم این را تایید می کند!
“ایران سرزمین ۳۵ میلیون ترک است
با سلام بە آقای نوری زاد خستە بناشید .
من از جنابعالی یک سئوال و یک انتقاد دارم .
سئوالم این است چرا بە هیمن سادگی از جنایات روستای قارنا در منطقە شهرستان نقدە گذشتید و هیچی در رابطە آن
کە پاسدارن عربی فرهنگ و دارای افکار ١٤٠٠ سالە در عرض کمتر از یک ساعت ٢٨ نفر زن و بچە را سر بریدن چیزی ننوشتید ؟
انیقادم هم بە نوشتەهای پاسداری است بە اسم سید ابوالفضل کە مرتب در قسمت کومنتارها بە ملت کرد و رهبرانش توهین می کند . در صورتی کە همە می دانیم اکنون کە ملت کرد زندەترین و معترض ترین ملت در داخل ایران بە حساب می آیند نتیجە آگاهی ا احساس مسئولیت همین رهبران کرد است .
آقای بامداد سخن
کجائی برادر
مو را از لبش بگیر نیست پاره نان من به نجاست آغشته است
نمی دانم جنگ رادیده ای
آن جا ترحم نیست
انتظار ادب در اردوی آدم سوزی ونداشتن کینه به ان جلادی که تو را در اسارت به شلاق می بندد حرفیست بی پایه واساس
انسان در یک تعریف تخیلی رویائی وماستمالیزاسیون آدم است
پشت چهره بسیاری وشاید تمام آدم ها یک دژخیم بیدار نشسته
احتمالا کتاب کوری ساراماگو را خوانده ای
خوانده ای که پس از کنار رفتن این اندک لعاب تمدن از چهره این آدم ها چه دیوی خود را نشان می دهد
شما خیلی با رمانس واحساسات آبکی انسان را مورد خطاب قرار می دهی در همن صفحه کردار تعدادی آدم را ببین که با آدم های دیگر چه می کنند
آب باشد خیلی ها آب بازند
این برادر نوری زاد فدائی رهبر بوده وحالا هم هست من وتو از فریب خوردگان بساط شامورتی بازی ایشان نباید محسوب شویم
ابوالفضل کیست نانی به سفره دارد شغلی دارد وبا این وصفی که از جد اطهرش دارد وبادی که به کباب سیادتش می دمد طبیعیست که نمی تواند ودر اصل نمی خواهد اطرافش را ببیند
نوری زاد اجازه نمی دهد مطالبم منتشر شود چون من ضربه شلاق بر وجدان خفته اش هستم ونمی خواهد این به خواب رفته بیدار شود چون آن را فروخته ودیگر به او مربوط نیست که می خوابانندش یا معتادش می کنند همین که از او دورش کنند وقدم وقلمش را به خدمت بگیرند کافیست
این شخص برای سرطان جامعه آسپرینی فریبنده است نه درمان کننده
چون درد آنقدر زیاد است که تزریق مرفین هم جواب درد را نمی دهد ولی ساده لوحان فریب خورده باز هم به فریب خوردن خود سر خوشند
کاش این مرد شرفش گل کند وبگذارد مطالبم منتشر شود وبعد من وخودش را در انظار حتا همین هورا کشان سایتش به تماشا بنشیند
باسلام وارادت وافرخدمت شمااستادعزیزودوست ارزشمندآقایاخانم شیفته ،بنده بانظرایشان موافقم چراتبعیض قایل شدید
مهدی جان
اتفاقا دیکتاتورها هرچه پیرتر می شوند حریص ترند به قول سعدی علیه الرحمه:
“گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور”
با احترام
بردیا استقامت
سلام دوستان و هم میهنان گرامی
همانطور که قبلا هم تلاش کردم در نوشته ای نسبتا طولانی به واکاوی پدیده پرخاشگری بپردازم، در این نوشته کوتاه نیز سعی می کنم تا مطالبی در ارتباط با همین وبسایت، بدان بیفزایم.
متاسفانه جملات و کلماتی که در پست “لعنت آباد” بین دوستان رد و بدل شد، نمونه روشنی از عدم بردباری و اصرار و لجاجت بر خود محوری بود. و چه طنز تلخی بود این نام “لعنت آباد” و مواردی که در همان پست به وقوع پیوست. این در حالی بود که آقای نوری زاد به سفری مهم رفته بود و وقت و زمان کافی برای حذف کلمات ناشایست نداشت. ببینید ما چه کردیم دوستان: در حالی که دعای خیرمان را بدرقه جناب نوری زاد کردیم، شروع به منازعه و استفاده از الفاظ نا شایست و فحاشی کردیم. اگر ما نتوانیم در این محیط کوچک و روشنگرانه یکدیگر را تحمل کنیم، چگونه ممکن است جامعه ای بسازیم که بتواند بر اساس اصول دموکراتیک اداره شود. دوستان عزیز، چه آنان که بر دین باوری استوارند و چه آنان که بی دین و دگر اندیشند، روی سخنم حتی با کسانی است که دل در گرو ولایت دارند و یا از مامورین سایبری هستند و برای کاری که می کنند مزد می گیرند. دوستان عزیز، اگر سخنتان را با بردباری و بدون توهین به اشخاص و اندیشه ها بیان کنید، نفوذ آن در مخاطب صد چندان خواهد شد. ما با دشنام تنها خود را آلوده می کنیم. فکر می کنید اگر به کسی نسبتهای نا روایی دادیم، واقعا او به آن نسبتها آلوده خواهد شد؟ این تنها خود ما هستیم که جسم و روحمان را آلوده می کنیم. برادران ولایت مدار، وقتی شما دست به اهانت و فحاشی می زنید، در حقیقت دارید حقانیت ما را که مخالف شماییم ثابت می کنید. چرا این معادله ساده را متوجه نمی شوید؟ دوستانی که به فحاشی و توهین به مقدسات دیگران می پردازید، می دانم که احساس ظلم از جانب حکومت دینی می کنید و این واکنش غریزی را انجام می دهید، ولی کار شما تنها دینداران را در ایمانشان راسخ تر می کند. اگر باور ندارید از خودشان بپرسید. دوستان دین باور لطفا از تجربه خود در این زمینه بگویید. دوست خوب من سید ابوالفضل عزیز، شما که تجربه مستقیم در این وبسایت دارید لطفا در این زمینه پاسخ دهید. اگر ما سخنی داریم، اگر نقد و نظری داریم، می توانیم آن را با روشی خردمندانه ابراز کنیم. وقتی خشم شما را فرا می گیرد، وقتی احساس می کنید که به شما ظلم شده است، با فحاشی به ظالم تنها او را در اندیشه هایش راسخ تر می کنید. خشمتان را فرو نخورید ولی آن را در قالب نقدی خردمندانه بریزید و ارائه نمایید. من با جناب نوری زاد در بسیاری موارد اختلاف نظر دارم ولی واقعا منش ایشان را در این زمینه می ستایم که با دوست و دشمن با احترام رفتار می کنند. همینطور دوست خوبم سید ابوالفضل. من با وجود تفاوت اندیشه با این دو بزرگوار ولی از بردباری ایشان درسها آموخته ام. من از همینجا به درخواست سید ابوالفضل، به قول دوستان مذهبی، لبیک می گویم و از این به بعد سعی بلیغ خواهم نمود که به جای تقابل خصمانه اندیشه به تبادل مشفقانه اندیشه بپردازم.
پایدار باشید
بردیا استقامت
جناب نوریزاد ..با سلام..این مقاله در سال 1385 در سایت آینده درج گردید که متاسفانه تمام پیش بینی ها ی آن درست در آمد..
قطار قطعنامه(آقای آگاهی)
هنگامی که در سال 1378 آقای حجاریان ترور شد بسیاری از افراد اصرار داشتند که همچنان روزنامه در ایام عید منتشر شوند و این مساله مهم را پیگیری کنند. و چنین هم شد.اما امروز که مساله صدور قطعنامه علیه ایران به مراتب می تواند آثار مخربی بر مملکت داشته باشد چرا روزنامه ها تا 14 فروردین خداحافظی می کنند و به تعطیلات می روند؟ دلیل اصلی آن ممانعت از حضور جدی آنان در تعیین سرنوشت این مساله مهم است. دلیل آن غیر بحرانی جلوه دادن این قطار قطعنامه هاست و این که شرائط عادی است پس می توان به تعطیلات رفت. وقتی که یک صدا و فقط یک صدا از کشوری شنیده شود در حالی که واقعا صدا های متعددی وجود داشته باشند در این صورت انفعال و بی خیالی حرف اول را خواهد زد. آقای آگاهی به درستی به موضوعی پرداخته که ریشه تمام انحرافات است. وقتی که دنبال تک صدائی باشیم نتیجه همین است که می بینیم اما چگونه است که عده ای راه حل را در تک صدائی می دانند؟
آقای آگاهی
قطار قطعنامه
1-یکی از دست اندکاران مهم پرونده هسته ای اخيرا مصابحه جالبي در رابطه با این پرونده داشته اند كه مي تواند براي همگان جالب باشد چه آنكه نامبرده از مقامات ارشد تيم هسته اي بوده و آگاه از نكات و سياستها. ايشان در اين مصاحبه فرمودند:”اگر واقعاً همه نيروهاي سياسي و نخبگان اولويتشان جلوگيري از صدور قطعنامه هاي بعدي باشد، امكان متوقف كردن قطار قطعنامه ها وجود دارد….. معتقدم اگر از ايران يك صدا در پايداري براي حفظ حقوق هسته يي شنيده شود، آنها(آمريكاييها) آزموده را دوباره امتحان نخواهند كرد”.
2-آنچه كه در اين بيانات بر آن تاكيد شده است واقعيت “قطار قطعنامه” است.يعني ايشان بلحاظ نوع ارتباطشان با اين پرونده ميد انند كه قطعنامه هاي ديگر و حتما شديد تري در راه است و ديگر از ايشان و دولتمردان نيز كاري ساخته نيست تا جلوي آنرا بگيرند. ظواهر هم از همين واقعيت حكايت دارند، دو قطار در حال تقابل هستند، اولّي از آن ما است كه ترمز ندارد و راننده آن با تدبير انقلابي سرنوشت آن و مسافرين بي خبر را به جادّه سپرده و ديگري از سوي شوراي امنيت كه با دقّت و حوصله سرعت خود و مسير را تعيين ميكند. امّا نكته جالبتر راهكار ايشان است كه در خواست يكصدائي را دارد و امداد از نيروهاي سياسي و نخبگان ، يعني اينكه همه آن تكصدا را تكريم كنند
3-در مورد نخبگان قضيّه روشن است كه رئيس دولت خود را نخبه كامل مي داند و به همين دليل هم تا كنون براي شنيدن نظر ديگران حاضر به حتّي يك جلسه با صاحبنظران و سياسيون اين ملك نداشته و بر خلاف همه اصول آنانرا همصدايان دشمن و يا در مودبانه ترين حالت جاهل مي داند. در طي اين چند سال بطرق مختلف رسيدن به اين نقطه درد آور را نيروهاي سياسي دلسوز به مسئولين محترم ياد آوري كردند ولي معتقدين به داشتن مرواريد غلطان و سرزنش ساده لوحاني كه آب نبات به جاي آن گرفتند و ابداع كنندگان تئوري نگاه بشرق بدون اينكه شرقي در كار باشد، با نگاه تمسخرآميز به اين هشدارها كار به آنجا كشاندند كه به اعتراف خود ايشان در اين مصاحبه كار بدست آمريكا افتادو ما پيروزمندانه اروپائيان را از صحنه بيرون كرديم.وعده دادند كه نه در آژانس ونه در سازمان ملل بر عليه ما قطعنامه اي صادر نخواهد شد و همه اينها بلوف است. متاسفانه همه اينها شد.وعده كردند نيروگاه بوشهر حتما راه ميافتد و تاريخ راه اندازي دادند ولي آن نيز در اين غوغا فدا شد. همه اينها را سياسيون و نخبگان كفتند ودر پاسخ توهين شنيدند. ميگويند كه اين قطعنامه ها ورق پاره اند و باعث رونق اقتصادي ما ميشوند، امّا از سوي ديگر شتابان بدنبال رفتن به شوراي امنيّت و دفاع از حقّ ملتند و از همه ميخواهند كمك كنند تا جلوي قطار قطعنامه گرفته شود!
4-از باب اطلاع ايشان نگاهي به كره شمالي و ليبي كه هر يك بنوعي مانند ما درگير مسئله هسته اي با غرب بودند ميتواند مفيد باشد. دراين دو كشور و حتّي شوروي سابق كه همه چيز راباخت همگي تكصدا بودند و احدي توان ابراز نظر غير نداشت. در كره شمالي و در اوج مصيبت اقتصادي ، مردم كره هر روز با موسيقي راديو و با حالت نشاط بكار ميرفتند تا مقاومت خود نشان دهند. ولي واقعيت خلاف فيلمهاي تلويزيون بود و قيمت يك پياله برنج برابر شرافت بود. همه اين موارد كه بنگريد در آنها تكصدائي بود و فقط صدائي مجاز بود كه از حكومت باشد. صداي ديگران نه آن موقع شنيده شد نه بعدا.
5-براي آشنائي با مواضع اين عزيزان عنايتي به اظهارات آقاي دكتر ولايتي هم خالي از لطف نيست بخصوص آنجا كه غني سازي را خط قرمز دانستند. آنچه كه در تعاليم ديني و قانون اساسي اين كشور ميبينيم اين است كه خط قرمز عزّت مسلمين است . هر سياستي كه جامعه را به مصيبت هاي گوناگون بكشد ميبايد محل ترديد باشد و بدانيم كه خط قرمز در يك عبارت معاش مردم است كه به تعبير زيباي رسول گرامي (ص) بدون آن معادي هم نيست. اگر همين يك كلام از دين بپذيريم سعادت يار اين ديار خواهد بود.
سلام آقای نوریزاد از شما انتظار نداشتم که در مورد یک حیوان بیگناه اینجوری بر خورد کنید منظور شما از گفتن اینکه این ساگ شرف دارد از من یعنی پست تر از این حیوان نیست که شما مثل میزنید آخر این چه فرهنگی است که هر کار زشتی که انسانها میکنند فورا حیوانات بیگناه را مثال میزنند مثلا پست تر از حیوان کثیفتر از حیوان مثل گرگ درنده و یا امثال اینها آخر کدام حیوانی به کسی خیانت کرده و یا مال چه کسیرا خورده یا چه کسی را بخاطر قدرت به زندان انداخته و شکنجه کرده اینها تمیزترین و پاکترین موجودات این کرهٔ خاکی هستند که انسانها تا توانسته اند به اینها ظلم کردند و فریادشان به هیچ جا نرسیده است تنها کاری که انجام میدهند همندستریست که تبیت به آنها داده است یعنی بخور و زنده بمان
پایدار باشید
—————————-
سلام علی آقای گرامی.
این یک اصطلاح رایج است. مثل این بیت جناب سعدی:
سگ برآن آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد
.
نظر دهندگان محترم
وقتی به در آمد هنگفت نفت در 34 ساله اخیر مینگرم و خرج رژیم ولایت مطلقه فقیه را محاسبه میکنم به این نتیجه میرسم که که جیب رژیم ولایت مطلقه فقیه و پیروان اقلیت او که مسلح به سلاح خرافات اکثریت مردم ایران میباشند، به بیش از این پولها و سرمایه ها نیاز دارد و برای همین است که فلاکت و فقر و زوال روز افزون ملت ایران را شاهدیم. من شنیده بودم که انسانهائی به جزء استثنائات که به هردلیلی از بیماری حاد تا پیری مرگشان نزدیک میشود، متواضعتر و کم حریصتر و سعی میکنند خود را به خدا و یا آنچه را که میپرستند نزدیکتر کنند، اما مثل اینکه از بخت بد ما ایرانیها و بعلت اینکه اکثر ما ملت ایران خود را به خواب غفلت زدهایم، آندسته از استثنائات که حرص و تمع و دنیاپرستی کر و کور و لالشان نموده، رئیس و حاکم ما ایرانیها شده اند.
به امید روزی که عقل و خرد و اندیشه در همه ما ایرانیان به حد اعلا برسد تا فرهنگ سکولاری (جدائی دین از دولت) – که پله اول پیشرفت ایران است – در فرهنگمان نهادینه شود و دولتی منتخب مردم و برای مردم و پاسخگو به مردم را برپا کنیم.
مهدی
میگم تیکه ” داریوش عزیز ” رو خیلی خوب اومدی. ای شیطون
عماد بهاور در زندان است .
به درك ” نقل قول إز يك نفر “
درود بر سرور آزادگان
ای نوری که بر بال ملائک زده توری
ای نوری که بر عرش حراجی زده چوبی
با سجده و رکوع و قنوت و خشیت و ادب و اخلاق
نوریزاد جان در نظر تو اینقدر حق سیاله که تا دیروز رهبر مولای تو بود وامروز همه بدبختیها تقصیر اونه-خیلی دوست دارم باورت کنم ولی هیجانات زندگیت خیلی تلورانس داره درضمن خیلی از عزیزان ما یک صدم حرفای تو رو نزده رفتن اوین-ولی جناب شما از بالا تا پاینو به لجن میکشی راست راست مشغول ایرانگردی هم هستی-صادقانه بگو خرجی زن وبچتو کی میده که باخیال راحت رفتی گردش-
هبر انقلاب اسلامی افزودند: نظام اسلامی همواره خواهان محبت و خدمت به همه انسان ها و روابط دوستانه با ملتهاست.
البته به جز کردها و بهاییان و غربیها وسنی ها و کمونست ها و غیر خودی های شیعه و موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی و سبزها و مجاهدین و ملی مذهبی ها و سلطنت طلب ها و نویسندگان و حدودا سه چهارم ملت ایران و البته اسراییلیها و عربهای خوزستان و ترکمنها و زردشتی ها و مسیحی ها
آقای نوریزاد چه می شد در نقده هم یک توقف کوتاهی می کردید و با خانواده های داغدیده سال 85 همدردی می کردید آن ها نیز از مردم این سرزمین اند ولی کار شما گزینشی است و گویی با نگرش گزینشی روشنفکری شما تجلی بیشتری پیدا میکند .سال 85 اگر یادتان نرفته باشد فقط به جرم اعتراض به توهین روزنامه دولتی ایران سینه جوانان برومند ما آماج گلوله قرار گرفت .جوانانی که عمدتا از خانواده های مستمند اما بلند همت بودند .ایکاش به آرامگاه آن 4 جوان سری میزدی وحداقل با سیمای رشید وقامت رعنای آنان آشنا می شدی .اما مثل برق و باد راهت را کج کردی و برق آسا از دیار سولدوز همیشه سرفراز همان شهر باستانی نقده به سمت پیرانشهر ادامه مسیر دادی .واقعا این کار شما با هیچ منطقی نمی خواند .اگر در جستجوی حق و حقیقتی این رسمش نیست .نگاهت به ما از نگاه هر بیگانه ای آزاردهنده تر است .راستی چرا ؟پس آن همه ادعای نوری زاد کجا رفت؟ما نه پان هستیم نه تجزیه طلب .ایران سرزمین 35 میلیون ترک است . بلکه بیشتر .نکند مشاورانت این گونه مصلحت دیدند. ای کاش چند جمله ای به عنوان جواب از زبان خود شما بشنویم . یا نکند مشاهده مزار 750شهید گرانقدر نقده که نسبت به جمعیت در بالای جدول ایران زمین جای می گیرد و عمدتا توسط احزاب منحله و مدعیان دموکراسی به شهادت رسیده اند ،راهتان را کج نمود اشکالی ندارد .حداقل مردم باید قضاوت کنند که این چه نوع سفر صلح و دوستی است که مثل پرنده ای از محدوده سولدوز به سوی پیرانشهر پرکشیدی تا در سفر نامه ات نامی از دیار سولدوز نباشد اشکالی ندارد ،ما به این بیوفایی ها و بی اعتنایی ها سالهاست عادت کرده ایم آقای نوریزاد مدعی صلح و دوستی…
آقای نوری زاد …به قدری بهتون ارادت دارم که کلام قاصر است از بیان آنچه در دلم می گذرد..ایران ما برای بازیابی خویش به شما آزاد اندیشان با صفا و بی ادعا که انسانها را به گناهکار و بی گناه تقسیم نکردند و زبان اعتراض نسلی شدند که خاموشیشان نه از سر بی دردی که از بغضی ست که در گلو دارند …دوستتان دارم
سلام بر استاد گرامی .
آقای نوری زاد خدا قوت . من مونده ام با این سوال پیش و پا افتاده که چرا برای ما مردمی که سابقه بیش از 2500 سال فرهنگ غنی ایرانی + 1400 سال سابقه اعتقادات دینی اسلامی را یدک میکشیم و از طرفی بعنوان یک کشور با فرهنگ و اخلاقی در دنیا مطرح شده ایم ولی باید اصول اولیه اخلاقی و انسانی را روزانه به ماگوشزد کنند ؟ ( تازه کو گوشِ شنوا ! ) مثلاً : بچه ها ، باید به بزرگترها سلام کنید ! آقایون ، لطفاً در این محل سیگار نکشید ! لطفاً روی چمن راه نروید! لطفاً جلوی درِ پارکینگ توقف نکنید ! لطفاً جلوی بیمارستان بوق نزنید !( و خودم شاهد بودم که راننده محترمی داخل محوطه بیمارستان بوق میزد…) لطفاً … لطفاً … لطفاً …
آیا شما باید به هنرمندان عزیز این نکته مهم را یادآوری بکنید ؟ ( که البته یادآوری فوق العاده بجائی است .) یعنی ” عموپورنگ ” فقط عموی بچه های ترگل ورگل تهرانی است ؟ آیا آقای “روشن پژوه ” نمیتونه یه برنامه ” مسابقه محله ” را در حضور این عزیزان اجراء کنه ؟ کلاه قرمزی ، پسر خاله و دهها شخصیت مورد علاقه کودکان که میتوانند اندکی غم سنگین این عزیزان را کاهش دهند ! بله فقط اندکی …
هرچند مطلبم طولانی میشه ولی حیفم میاد خاطره زیبای یه جانباز را برای درس عبرت خودم و دیگران ذکر نکنم و بعد خدا همه مارو به راه راست هدایت کند …
داستان تکان دهنده ی پائولو مالدینی و جانباز ایرانی :
یكی از جانبازان جنگ تحمیلی، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام و در یكی از بیمارستانهای شهر رم بستری شده بود
از قضا این جانباز چند روزی بعد از بستری شدن ،متوجه می شود خانم پرستاری كه از او مراقبت می كند نام خانوادگی اش مالدینی است.
این جانباز ابتدا تصور می كند تشابه اسمی است، اما در نهایت نمی تواند جلوی كنجكاوی اش را بگیرد و از خانم پرستار می پرسد:
آیا با پائولو مالدینی ستاره شهر تیم آ.ث. میلان نسبتی داری؟
و خانم پرستار در پاسخ می گوید: پائولو برادر من است!
جانباز ایرانی در حالی كه بسیار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش می كند كه اگر ممكن است عكسی به یادگار بیاورد و خانم پرستار هم قول می دهد تا برایش تهیه كند،
اما جالب ترین بخش داستان صبح روز بعد اتفاق می افتد.
هنگامی كه جانباز هموطن ما از خواب بیدار می شود، كنار تخت خود ، پائولو مالدینی بزرگ را می بیند كه با یك دسته گل به انتظار بیدار شدن او نشسته است و …
پائولو مالدینی اسطوره میلان از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا، به شهر رم واقع در مركز كشور ایتالیا كه فاصله ای حدود ششصد كیلومتر دارد رفت، تا از یك جانباز جنگی ایرانی كه خواستار عكس یادگاری اوست، عیادت كند.
انسانیت ، انسان ها را افسانه میکند…..
از علی کریمی خواهش می کنم شما که دست خیر داری و قلب سبز به داد این بی نوایان برس
آقای خامنه ای پدانید و بیدار شوید.
بار کج به منزل نمیرسد.
شاید دلخوش کردن به اموال و قدرت در این حیات شیرین ترین تجربه و امتیاز باشد اما
پیغام و شعار و عملکرد و اهداف تفکرات شما مثل فریب
سایه ای بلندتر از قامت و گفتار و اموال و قدرت شما بر دار ساخته که بر زاهدان و هوشیاران همه کاملأ نمایان است.
نه خود را به خواب بزنید و نه سعی در خواب کردن عوام و اولیا باشید.
به کنار بروید به کناری بروید قبل از اینکه با خدای ساختگی خود مشغول شوید ء با خودتان حسابی خلوت وبه احتمال قوی تصویه حساب کنید.
شما الان به خودتان خیلی بی اندازه بدهکارید. دیریست کار از هق هق و ناله و شیون شما با خود گذشته
سلام جناب نوریزاد
مدتیست که سئوالی در ذهن من مطرح است که اگر شایسته میدونید و سئوال مرا بی غرض تشخیص دادید و در پشت آن هدف نیکی دیدید و بسا راه و هدفی نیکتر بر شما حادث گردید پاسخ در شان و به تفضیل بیان دارید و در غیر اینصورت انتظار پاسخ از شما ندارم .
شما و اعضای خانواده شما گاهی از قلم شگرف و ساده نویسی شما اظهار میکنند سئوال اینست آیا شما قادر به عمیق نویسی هستید؟ اگر جواب منفی است علت آن چیست؟ در مقابل هر جواب شما سئوال دیگری مطرح میشود که چه نتیجه ایی از آن باید گرفت؟ دست آخر این سئوال که در مقابل آن و برای پیشبرد کار چه باید کرد؟
به امید روزی که به امید روزی دیگری بود
خداحافظ آقای نوریزاد
————–
سلام آرش گرامی
من متوجه ی منظور شما نشدم.
با پوزش ازاین که مرا فرصتی برای تفصیل نیست.
با احترام
.
سلام ؛ دیدارتان از دختران مظلوم شین آباد مرا به یاد این دو بیتی زیبا از کاکه احمد مفتی زاده می اندازد:
«تا ده ستی به دلسوزی، که و تویی هه ل ئه ستینی بو نازی هه تیوی، تا خاوه ن که ره می ئه روا
تا ده نگی ده ری، مه زلوم رزگار بی له مه زلومی پیشکه ش به «محمّد» بی، صه لوات و سه لامی خوا»
ترجمه: تا زمانی که دستی با دلسوزی افتاده ای را بلند می کند، و تا وقتی که صاحب کرمی به نوازش یتیمی می رود. تا صدایی برای رهایی مظلوم از مظلومیت برمی خیزد، سلام و صلوات خدا تقدیم محمّد ـص ـ .
این روزها که در وب سایتتان با شما همسفر می شوم و با نگاهتان آشنا می شوم و با لحظه هایتان همراه؛ با خود می اندیشم چه نعمتیست عاقبت خیری. خیر دنیا و آخرت را، برایتان از خدای مظلومان و بغض در گلو مانده ها خواهانم.
از احساس انسانی شما لذت بردم
سلام نوری زاد
ول کن ایرانو می زنن می کشنتا بیا بیرون خودم هواتو دارم. ازهمون کردستان بیا ترکیه . پات برسه ترکیه خودم رو تخم چشام می ذارمت می فرستمت هرجا که بخوای کانادا آمریکا اروپا منتظرم بای
دست به هر جای جای ایران که بگذاریم ناله برخیزد.
چه میشود کرد ؟
اگر بخواهیم با این نظام هم پیمان بشیم که داریم میبینیم چه ها که نکردن..
اگر بخواهیم خودمون با مردم ایران را نجات بدیم ما را خواهند به هزار و یک دلیل مجرم و محکوم امنیت ملی خودشون میکنن.
چاره ای نیست در سرم بجز اینکه صبر کنیم تا روزش برسد
با سلام خدمت آقای نوریزاد،
یکی از افرادی که در کهریزک زندانی بوده (بعد از تظاهرات سال ۸۸) از خاطرات خودش در آن زندان وحشتناک گفته است. البته میدانم که ممکن است این خاطرات با تیتر شما(ش مثل شین آباد) زیاد جور نباشد ولی واقعا اینقدر به وضوح این خاطرات را بیان کرده که من دیدم بایستی به اطلاع دوستان رسانیده شود با تشکر
—————————————————————————————–
یکی از قربانیان کهریزک در واکنش به سخنان احمدی مقدم درباره ی عملکرد نیروی انتظامی در کهریزک، شرحی تفصیلی و تکان دهنده جدید از آنچه بر وی و دیگران در کهریزک گذشت منتشر کرد.
به گزارش کلمه ، مسعود علیزاده از بازمانده های کهریزک است که پیش از این نیز در نامه ها و مصاحبه های خود گزارش داده از آنچه در کهریزک شاهد بوده است.
نخستین بار اواخر تیر ۸۸ در اوین و خطاب به سعید مرتضوی از شکنجه و شرایط غیرانسانی در کهریزک سخن گفت و تمامی تهدیدها برای وادارکردن او به سکوت از همان روز آغازشد. او از بازداشت شدگان کهریزک بود و همچون زنده یادان محسن روح الامینی، امیر جوادی فر، محمد کامرانی و رامین آقازاده قهرمانی در این بازداشتگاه شکنجه شد اما نمرد تا شهادت دهد.
فرمانده ی ناجا دو روز قبل در گفت و گو با ایسنا با پذیرفتن فاجعه ی کهریزک اتهام ها را نیروی انتظامی مبرا کرده و تماما به گردن سعید مرتضوی انداخته بود.
اینک مسعود علیزاده، شاهد زنده ی کهریزک در پاسخ وی در صفحه ی شخصی فیس بوک اش نوشته است:
آقای احمدی مقدم، درست است سعید مرتضوی ما را به «بازداشتگاه کهریزک» اعزام کرد، ولی برخورد نیروی انتظامی در «بازداشتگاه کهریزک» با ما وحشیانه بود، آقای احمدی مقدم جوری حرف میزنید که انگار نیروی انتطامی در حوادث تلخ «بازداشتگاه کهریزک» نقشی نداشت، و مقصر اصلی سعید مرتضوی است.
گزارش زیر را بخوانید و ببنید نیروی انتظامی چه رفتار وحشیانهای با بازداشتیهای کهریزک داشت….
روز ۱۹ تیر بود بازرپرس حیدری فر در حیاط پلیس پیشگیری به ما گفته بود اگر تا اخر تابستان زنده از بازداشتگاه کهریزک بیرون امدید تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همه در استرس بودیم که کهریزک کجاست که قرار است تا اخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!!
وارد بیابانهای کهریزک شدیم. همه در شک بودیم و نگران، ایا تا اخر تابستان زنده از کهریزک بیرون میایم!!! حدود یک ساعتی پشت درب بازداشتگاه کهریزک بودیم… مسئولین بازداشتگاه کهریزک بخاطر کمبود جا ما را پذیرش نمیکردند.. سعید مرتضوی به فرماندهی نیروی انتظامی فشار میاورد که بازداشتیها را باید پذیرش کنید… بعد از یک ساعت پذیرش شدیم… وارد بازداشتگاه کهریزک شدیم… همه ماها حس بدی داشیم… از درو دیوارهای بازداشتگاه صدای زجه ادمها به گوش میرسید… از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله را برهنه کردند… فقط بخاطر اینکه شپش لای درز لباسهای ما نرود و با خود وسیلهای به داخل قرنطنیه یک نبریم… حدود ۳ الی چهار ساعت طول کشید تا همه دوستانمان برهنه شوند… همه از اینکه در جلوی یکدیگر برهنه میشدیم شرمگین و ناراحت بودیم… عینک افراد عینکی را به زور گرفتند از جمله (محمد کامرانی، محسن روح الامینی) و هر چی التماس کردند عینکها را پس نداند… از داخل قرنطینه یک و دو صدای مجرمان خطرناک میامد و همه ما ترسیده بودیم که اینجا کجاست؟؟؟ وقتی یکی از دوستانمان از افسر نگهبان پرسید اینجا کجاست؟ گفت اینجا اخر دنیا است… اینجا خدا هم انتن نمیدهد… تازه فهمیدم وارد چه جهنمی شدیم… امیر جوایفر از روز اول حال خوبی نداشت… بدنش زخمی بود و دندههایش و فکش شکسته بود…. از ساعت ۴ بعداظهر تا شب ساعت ۱۰ در حیاط نشستیم… هوا خیلی گرم بود و همه تشنه بودیم ولی خبری از آب نبود… در همان روز چند نفر از دوستانمان بخاطر اعتراض به وضعیت بازداشتگاه کتک خوردند… همه از ترس داشتیم سکته میکردیم… و همه در شوک بودیم… وارد قرنطینه یک شدیم که حدود ۱۳۶ نفر بودیم… مساحت قرنطینه خیلی کوچک بود که حدود ۶۰ متر مکعب بود… قرنطینه یک فاقد آب، تهویه، وسایل گرم کننده و خنک کننده، هرگونه کف پوش، موکت و تخت خواب، نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام بود…
حدود یک ساعت گذشت ۳۰ الی ۳۵ نفر از مجرمان خطرناک را از قرنطینه ۲ وارد قرنطینه ما کردند… با این حال که حتی جا برای نشستن خودمان هم نبود… تصورش هم سخت است که حدود ۱۷۰ نفر در مساحت ۶۰ متری باشیم… نشستن که سهل است، حتی جا برای نفس کشیدن هم نبود…. خواب به چشمهایمان نمیامد ولی خوب جایی هم برای خواب نبود… استرس زنده بیرون امدن از کهریزک یک لحظه از ما غافل نمیشد… همه به فکر این بودیم که بر خانوادههای ما چه میگذرد… چون کسی از خانوادهها از ما خبری نداشت… که ایا زندهایم!!! این افکار تا صبح گریبان گیر ما بود….
صبح روز ۲۰ تیر بود همه از شدت غم و اندوه در بازداشتگاه کهریزک شب را نخوابیده بودیم… حتی یک کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی را هم شب قبل برای غذا به ما نداده بودند… از شدت ناراحتی یادمان رفته بود که شب قبل به ما شام نداده بودند و گرسنه هستیم… ساعت ۱۰ صبح بود مجرمان خطرناک همه از شدت گرما برهنه بودند و در دست شویی به یک پیرمرد مجرمی به نام بابا علی تجاوز میکردند و این عمل مجرمان برای ما وحشت آور و ناراحت کننده بود… بیشتر دوستان دست شویی داشتند ولی شرم و حیا اجازه نمیداد تا به دستشویی بروند… هوا داشت گرمتر میشد و همه ما بیتابتر میشدیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه یک با لولههای پی بیسی ایستاده بودند و به ما گفتند تا ۳ شماره میشماریم باید به حیاط برویم… وقتی از درب قرنطینه خارج میشدیم با لوله پی بیسی بر سر و صورت ما میزدند. وارد حیاط بازداتشگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف اسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم… تمام پاهایمان از شدت گرمای آسفالت میسوخت ولی نمیتوانسیم اعتراض کنیم… هر کسی اعتراض میکرد به بیرون از صف برده میشد و به شدت با لوله پی وی سی کتک میخورد… حدود ۱۵ دقیقه از آمار گیری گذشت و شکنجهها بیشتر میشد. افسر نگهبان محمدیان دستور داد در آفتاب سوزان بر کف حیاط کهریزک چهار دست پا راه برویم… باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید شکنجه شویم… ولی مجبور بودیم تن به شکنجه دهیم… همه چهار دست پا میرفتیم از بچه ۱۷ ساله تا پیر مرد ۶۰ ساله… کف دستهایمان و زانوهایمان از شدت گرمای آسفالت سوخته بود و آن زخمها بیشتر و بیشتر میشد… من چون از قبل پایم شکسته بود نتوانستم چهار دست پا راه بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمیتوانند چهار دست پا راه بروند باید حدود ۵ ضربه بر کفت دستهایشان لوله پی بیسی بزنم. من و چند نفر که چهار دست پا نمیتوانستیم برویم حدود ۵ ضربه بر کف دستهایمان زد… آنقدر محکم زد از دست کفهایمان خون آمد.. استوار محمدیان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیج رحمی نداشت… همه گرسنه و بیجان در داخل حیاط در آن افتاب سوزان شکنجه شدیم… دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم. افسر نگهابان در سر صف یک شعار میداد که باید با صدای بلند آن را فریاد میزدیم… اینجا کجاست؟؟ کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ اخر دنیا… از غدا راضی هستید؟؟ بله قریان؟؟؟ ادم شدید؟؟؟ بله قریان… باید انقدر این جملهها را فریاد میزدیم تا دیوارهای کهریزک به لرزه بیوفتد. بعد از شکنجه همه بیجان بودیم و باز با کتک وارد قرنطینه یک شدیم… حدود یک ساعتی گذشت… همه از درد داشتیم ناله میکردیم… امیر جوادیفر حالش داشت بر اثر جراحتهایش بدتر میشد… بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار اوردند… ناهار یک عدد کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی بود که مجرمان خطر ناک با دستهای آلوده بین ما تقسیم میکردند… برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای کم را بخوریم… خیلیها نخوردند… مجرمان خطرناک از شدت گرسنگی همان یک کف دست نان و سیب زمینی هم از ما میگرفتند و میخوردند. از شدت گرما مرتب باید از آب چاه میخوردیم آبی که تصفیه نشده بود و بوی لجن میداد… در بازدشتگاه کهریزک سه عدد شیشه نوشابه خالی وجود داشت و باید در درون آنها اب میخوردیم… ظرف آبها خیلی کثیف بود و از دست شویی آورده بودند… ولی برای زنده ماندن مجبور بودیم دست به هر کاری بزنیم تا زنده بمایم… هوا در قرنطینه داشت گرمتر از قبل میشد و زخمهایمان بر اثر کثیفی داشت عفونت میکرد… از شدت گرما نفس کشیدن برایمان داشت سختتر میشد و هوای آزاد برایمان آرزو شده بود. هر یک ساعت برایمان روزها میگذشت… پیش خود فکر میکردم در کهریزک ساعت ایستاده است… شب شد و همه بیتاب و همه به فکر اینکه ایا زنده از اینحا بیرون میرویم… شبهای کهریزک خیلی دلگیر بود و هر شب برایمان سالها میگذشت… افسر نگهبان دستور داد تا دود موتور خانه را که برق بازادشتگاه کهریزک را تامین میکرد را از دریچهای به داخل بازداشتکاه بفرستند… و این کار توسط سربازها انجام شد… دیگر نفس کشیدن برایمان خیلی سخت شده بود… دود داخل بازداشتگاه را گرفته بود و چشمهایمان از شدت دود میسوخت… خدایا اینجا واقعن آخر دنیا است… گویی اینجا نفس کشیدن هم جرم است…
روز بیست و یک تیر ماه بود… تنهامان از شدت زخمهایمان عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سختتر میشد، و صدای نالههای هم بندیهایمان بلندتر و بلندتر میشد. نگاهی به چهرهٔ خستهٔ امیر انداختم، و میدیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سختتر از همهمان شده است… همه نگران و ناامید… چند تن از مجرمان بازداشتگاه کهریزک برگههای دعای زیارت عاشورا را دادند، یکی از دوستان که صدای خوبی داشت شروع به خواندن آن کرد و در طول خواندن زیارت عاشورا همهمان گریه میکردیم، در همان لحظات بود که از دریچهای به داخل قرنطینه دود گازوییل وارد کردند فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا… شاید هم به خاطر سوزی که در صدایمان بود… افسر نگهبان بعد از خواندن زیارت عاشورا دستور داد که ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان احساس خوشایندی داشتیم و برایمان در برابر آن هوای آلودهٔ قرنطینه حکم بهشت را داشت… پای برهنه، تشنه و بیجان در آن جهنم احساس بهشتی میکردیم… ما را به قرنطینه برگرداندند در حالیکه آنجا را سم پاشی کرده بودند بخاطر وجود شپش و گال زیادی که در آنجا بود. در ان هوای آلوده و مسموم حدود پنجاه نفر از هم بندیهامان از هوش رفتند… محمد کامرانی و امیر جوادی فر هم جزو آنها بودند… دیگر راه نفس کشیدن ما بستهتر میشد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگتر میشد و ما میدیدیم که آنها دارند جان میسپارند، انقدر تصویر سخت و زجر دهندهای بود که همه فریاد میزدیم و از مامورین میخواستیم که درها را باز کنند و ما را به حیاط ببرند حتی در این میان مجرمان بازداشتگاه هم با ما همراهی میکردند ولی آنها بیتوجه بودند و بعد از یک ساعت در را باز کردند… ما هر کردام آنهایی که را که از هوش رفته بودند بقل گرفته بودیم و به بیرون از آنجا میبردیم و تنها جایی که میشد آنها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد همان جهنمی بود که برایمان رنگ بهشت گرفته بود بر روی آسفالتی داغ و سوزان. و دوباره به جای قبلیمان برگشتیم… از جهنمی به جهنم دیگر!
در آن شب، صدای ناله بود و بس!… استوار خمس آبادی ۱۲ نفر از بازداشتیهای روز ۱۸ تیر که در قفس نگهداری میشدند را به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آمار گیری میکرد او به محمد کرمی، وکیلبند بازداشتگاه کهریزک دستور داد چند نفر از بچههای قرنتطینه یک را بیرون بیاورند تا آنها را کتک بزنند که به قولشان درس عبرتی شود برای دیگران که بفهمند «کهریزک کجاست!»…
من بعد از چند روز میخواستم بخوابم که در همان لحظه یکی از هم بندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم براش سوخت چون میدانستم ۳ روز است که نخوابیده، من از جایم بلند شدم… رفتم به سمت دستشویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان ان همه آدم سامان مهامی و احمد بلوچی را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دستشویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من میدانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشهای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی از دوباره وارد قرنطینهٔ یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لولهٔ پی وی سی که حدود بیست دقیقه طول کشید….
بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میلهٔ آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم اویزان هستند…
پابندها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پاهایم خون میآمد…
بعد استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردند، هر دو شروع کردند به زدن من با همان لولهٔ پی بیسی، میگفتند باید بلند داد بزنی گوه خوردی، من نمیتوانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچهها را میشنیدم که بلند صلوات میفرستادند تا شاید آنها از کتک زدن من دست بردارند ولی آنها همچنان ادامه میدادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم… و پیوسته تکرار میکردم… دهانم خشک شده بود… فکر میکردم که تمام اینها را دارم خواب میبینم، سخت و باور ناپذیر بود… اما واقعیت داشت، تمام آن دردها و فریادهایم واقعیت داشت…
بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم بندیان من را به دست شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخمهایم را بشویند که در همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند…
محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود، او من را از شلوارم میگرفت و بلند میکرد و محکم بر زمین میکوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم، و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم میگذشت… بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پاهایش محکم فشار میداد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید… خفگی را کاملا احساس کردم، بینفسی، و به تدریج بیزمانی… انگار همه چیز برایم بیرنگ میشد و مقابل چشمهایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگتر میشد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!
دیگر از حال رفته بودم، و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مردهام، پاهایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس میدیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!
فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخمهایم عفونت کرده بود، و تنم ناگزیر در انتظار شکنجههای روز دیگری، بر زمین ِ سخت کهریزک، بیجان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…
صبح روز چهارم بود… همگی از شدت گرسنگی بیحال و بیانرژی بودیم و زخمهایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بیجانتر میشدیم. و بعضی از دوستان بخاطر درد شدیدی که داشتند، بیهوش میشدند… من نیز که بر اثر شکنجههای شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخمهایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب داشتم میسوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزیهای قبل برایمان دشوارتر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من… میدیدم که چقدر خسته است و دستهایش بیجان اما برای مدتی همینطور مرا باد میزد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشمهایمان عفوت کرده بود و به زور میتوانستیم جلوی خود را ببنیم… خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا میکنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟… دوستان ِ همبندیم همه به وضعیتی که درش بودیم معترض بودند، و هر چه میگذشت نومیدتر میشدند…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که میگفت: «بچهها ما بخاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم، و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»… نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟!!… محسن روح الامینی را دیدم… نمیدانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرفهایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی لبرای لحظهای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعداظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… سرهنگ کمجانی دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشینهای دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده میشد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند موهایش را بزنند، جملهای که گفت که هر بار به ان لحظه فکر میکنم در سرم میپیچد… گفت: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمیتونین عقیده م رو عوض کنید»…
بعد از مدتی، داخل حیاط که بودیم یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازهاش کنیم!… آن مامور به کسی که از میانمان انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند میگفت «یا حسین» و ما باید بلند میشدیم و بعد که میگفت «یا علی»، باید مینشستیم… تعداد زیادی از ما نمیتوانستند آن را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لولهٔ پی وی سی ضربه میخوردند… بدنهایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب آلودهٔ چاه بود و خیلی از بچهها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند… اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و همان را هم از ما گرفته بودند. شب از نالههای دردناک ما بلندتر میشد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان میرنجید و از پریشانی ما تیرهتر میشد… زمزمهٔ نگرانیهامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بیفروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود حالا بستهتر میشد و نمیدانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه میکند؟… و نالهای امیر که یک دیدهاش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را میدید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینیاش و چشمهایمان برای خوابی طولانی بسته میشد در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیدهایم… در انتظار روزی بیدرد و رنج… در انتظار روز پنجم…
روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودیها آزاد شویم… هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم بودم با زخمهایی که عفونت کرده بود و تنم در تب میسوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکیی برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشکی هم دارد… فردی به نام رامینپور اندرجانی… در آن روز که زخمهای بچهها و همینطور چشم تعدادی از آنها بر اثر دود گازوییل دچار عفونت شدیدی شده بود… و در همان روز رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی فر هم جزو آنها بود. بچهها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود… تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم…. در آنجا او به من گفت: من نسخههایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان میدهد انتقال آسیب دیدگان به بیمارستان را اعلام کردهام و حتی در آن نسخهها داروهای بیشتری را درخواست دادهام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمیدهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بیگناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرفهایش را به خاطر میآورم وقتی میگفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… میگفت وقتی سردار رادان با تیم خود به به آنجا میآید، نمیگذارد حتی من نبض بچهها را بگیرم!… رامین در ان روزها احساس ناامنی شدیدی میکرد چرا که سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و سرهنگ نظام دوست، دفتر دار سرتیپ رجبزاده فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بارها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه میکردهاند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت… او میگفت در آنجا گونیهای سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمردهاند داخل آنها میگذارند…
و صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت: داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال میدیم… همهٔ ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمیکردیم از اینجای سخت و سیاه گذر خواهیم کرد و باز این هم برایمان مثل خواب بود… شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمیشدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست میدادیم… همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه میکردیم که از این جهنم گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصیها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوارها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی همان ورزش بشین پاشو که بیشتر شبیه یک شکنجه بود را انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبهٔ آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخمهای کمرش عفونت کرده بود – و به همین خاطر در بازادشتگاه که بودیم شبها ایستاده میخوابید – حال ش بد شد و در گوشهای از حیاط دراز کشید، استوار گنج بخش که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود شروع کرد با کمر بند به پشت محسن زدن و میگفت: بلند شو فیلم بازی نکن…. و بر اثر همان ضربهها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد… او مجبور شد تا با تنی بیجان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج میرفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیمتر شده بود، بخاطر آفتاب شدید به گوشهای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در همان لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دندههای شکستهاش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیلههایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبندهای پلاستیکی به دستهایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دستهایمان بریده بریده و خون مرده شده بودند. تعدادی سوار اتوبوسها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود امیر در یکی از اتوبوسها… همهٔ ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لبهای ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بیخبر از اینکه دلیل توقف چیست؟!… و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند ; امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لبهایش از خشک خشک شده بود، بچهها به مامورین التماس میکنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لبهای تشنه خون بالا میآورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت میشود… یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی میدهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه میرود… در اوج مظلومیت… بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بیخبر از رفتن امیر…. به اوین رسیدیم، ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندیهایم در داخل آن بودند حدود یک ساعت در پشت در اوین بودند و محسن بیجان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آنطور زخمی و بیجان دیدند پذیرش نمیکردند، اما در نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همهٔ ما از شدت ناراحتی گریه میکردیم… محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون میآمد… مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند… پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ و در آنچهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سی زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند… پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و میگفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم… حالا اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینهٔ یک زندان اوین میشدیم محسن را بردند، شاید اگر زودتر او را میبردند زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینهٔ یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباسهای زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینهٔ یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج میرفت و با سر به لبههای تخت میخورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا میشد… دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینهٔ یک اوین بردند، تا آن لحظه همهٔ ما فکر میکردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته… امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست دادهاند… و این غم بزرگی بود!… حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم… سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و میدانست که امیر جوادی فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند… سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخمها در بدنت هست و من گفتم: در کهریزک شکنجه شدم… گفت از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟؟… گفتم: این همه شاهد دارم… سعید مرتضوی گفت: نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی… من سکوت کردم و هیج حرفی نزدم… سعید مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم هام بتادین زدند و پانسمان کردند…
و حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن نالههای شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجوییهای هر روزهٔ اوین بود و سوالهای تکراری… کیستیم و از کجا آمدهایم؟… و من هر بار دلم میخواست بگویم که انگار هیچوقت نبودهام، میخواستم بگویم من از آخر دنیا آمدهام، از جایی که روز به روزش جهنم تازهای بود… من از کهریزک آمدهام!… و حالا تنها در انتظار فردایی بودم که درش دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….
سلام … مگر کسی سر به خانواده های کشته شده های سال 88 زدند که به اینها سر بزنند
ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎﻱ ﻧﻮﺭﻳﺰاﺩ ﻋﺰﻳﺰ ﻣﻦ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺧﻮاﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﺳﺎﻳﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﺮﺗﺐ ﺧﺒﺮﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺭا ﻣﺮﻭﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ و ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺻﺪاﻗﺖ ﮔﻔﺘﺎﺭ و ﺷﺠﺎﻋﺖ ﻭﺷﻬﺎﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﺰاﺭاﻥ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻓﺮﻳﻦ ﻣﻲ ﮔﻢ اﻳﺮاﻥ ﻋﺰﻳﺰﻣﺎﻥو ﺭا ﺑﻪ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﻱ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﺸﻮﺭﻱ ﺑﺎ اﻳﻨﻬﻤﻪ ﻗﺪﻣﺖ ﺣﺎ ﻻ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻳﻚ ﻋﺪﻩ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﻋﻘﺪﻩ اﻱ و ﺑﺴﻮاﺩ اﺩاﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺭا ﺑﺎ ﻻ ﺑﻜﺸﻨﺪ و ﺟﻮاﻧﺎﻥ ﻛﺸﻮﺭﻣﺎﻥ
ﻛﻪ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺳﺎﺯاﻥ اﻳﻦ ﻣﺮﺯ ﻭﺑﻮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ اﺯ اﻣﻜﺎﻧﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺁﻗﺎﻳﻮﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻧﺘﻮاﻧﻨﺪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻨﺪ و ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺧﻮﺏ ﻛﻪ ﺣﻖ ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻥ ﺁﺯاﺩﻩ اﻱ اﺳﺖ ﺑﺴﻮﺯﻧﺪ. ﻳﺎﺭﺏ ﻣﺒﺎﺩ ﻛﻪ ﮔﺪا ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺷﻮﺩ ﮔﺮ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺷﻮﺩ ز ﺧﺪا ﺑﻲ ﺧﺒﺮ ﺷﻮﺩ. ﺑا ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺑﻫﺘﺮﻳﻨﻬﺎ ﺑﺮاﻱ ﺷﻤﺎ.
در عجبم چگونه ممكن است انساني با اين همه احساس پاك ودلي مهربان وقلمي تاثير گذار راه حقيقي را گم كرده باشد ؟ايا ميشود پنداشت كه عاقلان و فهيمان هم روزگاري چنان دچار توهم و عوامزدگي شوند … كه همپاي توده هاي بي خبر از همه چيز در بيابان هاي خشك و كوير هاي بي انتها بدنبال سراب بدوند؟ اگر پاسخ منفي ميباشد چگونه است شخصيت فرزانه اي همانند نوريزاد اين فراز و نشيب را طي كرده است ؟ ولي بهر روي انچه مهم است اكنون است كه اين مرد بزرگ زندگيش را وقف انسانها كرده و كارنامه هر يك روزش برابر صدها سال عبادت ميباشد ارزو دارم هميشه تندرست و سلامت باشند
آقای نوریزاد عزیز
سلام بر شما
خسته نباشی . می دانم که سفر شما تحت عنوان “صلح و دوستی” برگزار می شود . شاید در این بین جای این نباشد که بخواهیم به خطاهای گذشته ی رهبران کردها در مقابله با دولت مرکزی بپردازیم . در عین حال می خواهم بگویم نوشته ی دو ستمان آقای “وحید” ، که در تاریخ هشتم آبان ماه ، در ذیل نوشته ی شما با عنوان ” شلیک به عشق” ، انتشار یافته ، کاملا قابل تامل است . من نیز می توانم مطالبی بدان ها بیفزایم . خواهش و توصیه ام این است که حساب مردم مظلوم کرد ، از حساب رهبران خیانتکاری که با اشتباهات فاحش خود ، از جمله مسببین شرایط فعلی هستند ، جدا شود . بخش قابل توجهی از فقر و محرومیت مردم کرد ، به حساب چنان رهبرانی است که منافع مردم را فدای “منافع” حزبی خود کردند . هر چند که با کمال تاسف باید گفت ،آن ها حتی منافع حزبی خود را نیز به درستی تشخیص ندادند. و نتیجه ی عملکرشان ، نابودی خود و حزبشان و فقر و محرومیت مردم کردستان شد .
ارادتمند
سید ابوالفضل
با سلام و درود به شما مبارز حق طلب
از تصمیم عاقلانه شما در سفر های صلح اکثر به قریب اتفاق دوستان حمایت می کنند اگر امکان دارد من حاضرم در این سفر ها همراه شما باشم من منتظر پاسخ شما هستم ادر س اینجانب نجف اباد خیابان معرفت تلفن ///// ادرس فیس بوک من ایرج نجف ابادی است
خوش اخلاق و مهربان باشیم
*********************
خوش اخلاق و مهربان باشیم .این توصیه خیلی آسان پذیرفته می شود . شاید نتوانیم کسی را پیدا کنیم که با آن مخالف باشد . پس چرا در گفتگو با هم ، گاه پرده های حیا را می دریم ، چشم هامان را می بندیم و دهان هامان را می گشاییم . می دانیم که ناسزا و توهین ، فحاشی و ناسزاگویی و عصبیت متقابل را به ارمغان می آورد . بااین حال خویشتنداری را فرومی گذاریم ، رگ های گردنمان متورم می شود و بارانی از گزافه و یاوه و ناسزا بر طرف مقابل می بارانبم . و سپس این چرخه ، توسط دیگران ، از نو و در سطحی ، بالاتر (فرو مایه تر) ، از سر گرفته می شود . و بازهم و بازهم . شاید این واقعیت انکار ناپذیر به ما می گوید ، علاوه بر “دانش” ، محتاج چیز دیگری نیز هستیم : “اخلاق” .
نتیجه ؟ : در دعوا ” نان و حلوا خیرات نمی کنند” . فضایی مسموم ، پراز سوء ظن ، نامهربانی و پرخاش پدیدار می گردد . به جای همگرایی ، واگرایی و به جای همدلی ، تشتت آرا ، حاصل می شود . آیا این است آن چه به دنبالش هستیم ؟ در این صورت باید گفت : ترسم نرسی به مقصد ای اعرابی—-این ره که تو می روی به ترکستان است .
من می گویم بیاییم در حق همدیگر ، ادب و انصاف را رعایت کنیم . بدانیم که خودمان و دیگران ، “چیزکی” از علم می دانیم و در مقابلمان اقیانوسی از نادانسته ها دهان گشوده است . پس ممکن است ما و دیگران در مورد یا مواردی اشتباه کنیم . پس خود را “حق مطلق” ندانیم . به دانسته هامان “یقین” قطعی نداشته باشیم . و بدانیم که حتی اگر برخی از جنبه های دانش ما اکنون صحیح هستند ، صحت آن ها ، برای همیشه و الی الابد ، نیست . جهان در تغییر است . واقعیت ها ی کنونی ، به واقعیت های بعدی ، تغییر ماهیت می دهند . در نتیجه ممکن است ، آن چه تا دیروز صحیح بود ، امروز دیگر ، نادرست تلقی شود . پس فرض نکنیم حتما همین طور است که من می گویم . بگوییم : باور من چنین است . راه را برای پذیرش اشتباهات و در نتیجه اصلاح خود باز بگذاریم .
با این دیدگاه ، البته می توانیم احتمال دهیم که ممکن است ، طرف مقابل من ، دارد نکات ارزنده ای را به من می گوید . پس عجله نکنیم تا او حرفش را تمام و کمال بگوید . آن گاه به حرف وی با دقت گوش کنیم . برای پاسخ هم عجله نکنیم . تا می توانیم فکر کنیم . هرچه که در کلام طرف مقابل بحث مان ارزنده و مطابق عقل بود ، حریصانه بنوشیم . در خصوص بقیه ، به ویژه اگر آن ها را نادرست می دانیم ، محترمانه و با احساس مسئولیت ، اظهار نظر کنیم . اگر پاسخ درستی به ذهنمان رسید ، بگوییم . در غیر این صورت ، خاموشی هم گزینه ی بدی نیست .
طعنه های نیشدار ، ناسزاگویی ، و فحاشی ، کلام مارا آلوده و نامهربانانه می کند و حتی اگر محتوای اصلی سخنمان درست باشد ، آن را ناصواب و غیر منصفانه ، می نمایاند . تاثیر مثبت چنین گفتمانی ، حتما در حد صفر است . چرا نگوییم اثر آن منفی است ؟ واقعا اگر در چنین بحثی نتیجه ای باشد ، نتیجه ی منفی است . راه به جایی نمی برد . موجب برانگیختن عصبیت های کور ولجام گسیخته تر متقابل خواهد شد . و سرانجام بذر کینه و کدورت را خواهد پروراند .
من شخصا نه تنها به دنبال چنین نتایجی نیستم ، بلکه از آن ها بیزارم . دوست دارم در فضایی دوستانه با دوستانی مهربان ، گفتگو و تبادل نظر کنم . چون دوستانم را دوست می دارم تلاش خواهم کرد ، تجربیات و اندوخته هایم را بدون تنگ نظری در اختیارشان ، قرار دهم و آن ها را حتی الامکان از قرار گرفتن در مسیر اشتباه و خطا ، هشدار دهم و دور نمایم . در این راه از بهترین شیوه های بحث که مبتنی بر صداقت و مهربانی است ، سود خواهم برد . متقابلا ، تلاش می کنم که دانسته های خودم را قطعی و لایتغیر ندانم . به نوشته های دوستانم توجه کنم و از آن ها بیآموزم و در مقابل سخنانی از آن ها که مطابق عقل است ، تابع شوم و آن ها را بپذیرم . و بی دلیل و خود خواهانه در مقابل کلام حق ،مقاومت نکنم . از شما نیز می خواهم که چنین باشید . این طور بهتر نیست ؟
به اعتقاد من ، خدا مهربان است و مهربانی را دوست دارد . مهربانی کیمیای گمشده ی ماست . مهر بورزیم . دوست بداریم . و با کیمیای مهربانی دنیایمان را زیباتر کنیم .
ارادتمند
سید ابوالفضل
با درود
آقای نوریزاد سرشت واقعی انسان در شما جریان یافته. که صد البته به باور من دلیلش گذشتن از تتعصبات دینی و مذهبی است.
ایام به کام تان
(البته امیدوارم ایام به زودی برای همه ایرانیان از هر قوم و باور مندان به هر عقیده ای
با درود
آقای نوریزاد سرشت واقعی انسان در شما جریان یافته. که صد البته به باور من دلیلش گذشتن از تتعصبات دینی و مذهبی است.
ایام به کام تان
(البته امیدوارم ایام به زودی برای همه ایرانیان از هر قوم و باور مند به هر عقیده ای , به کام شود)
اقای نوریزاد مهربان
سلام بر شما
عکس های دختران بی گناه شین آباد برایمان بغضی ناشکفته را به ارمغان آورد . شاید همه ی هم میهنانمان که این تصاویر را می بینند ، قاب آن را تا گوشه های خلوت و تنهایی خود همراه می برند .
وقتی که این کودکان معصوم ، در قاب عکس های معصومانه اشان به ما لبخند می زنند ، چه سنگدلم اگر چشمانم ببینند و نمناک نشوند . چگونه برنیاشوبم از اندوه بیکرانه ای که دل های این مادران و دختران را آکنده است .
نوریزاد مهربان !
هنگامی که در کنار این کودکان معصوم و آن مادران فداکار ، کودکی را پدرانه می بوسی ، من نیز با توام . محظوظ می شوم از این حس پدرانه ی ناب . و آن گاه که در تنهایی به آن ها و اندوه بیکراانه اشان فکر می کنم ، چون تو ، شانه هایم می لرزد و گونه هایم خیس می شود . با خود می گویم چرا از دست من کاری برنمی آید برایشان؟
ارادتمند
سید ابوالفضل
درود به شما آقای نوری زاد .انسان های مثل شما دلیلی هستند واسه امیدواری خدا به بشریت
منظر امنیتی بهانه است . هدف خشکاندن ریشه جوانمردی در این دیار است تا ناجوانمردی ها به چشم نیاید .
دیدید که این سگ بی آزار در گوشه ی افتاده است آیا درست است که بعضی از رهبران ما که مدعی هم هستند از نام این حیوان نجیب در راه تخریب آدم های دیگر هر چند به کار برند البته آنهم نه بعنوان رییس جمهور یا نخست وزیر یک کشور بلکه با ادبیاتی که مردم آن سرزمین را تداعی کند. آیا کسی که مدعی مرجعیت دارد براحتی آیه قرآن را باید زیر پا بگذارد که به سران کفر ناسزا نگویید تا…………….. پس دوست عزیزم نوری زاد در کنار مبارزه با اعدام لازم است برای ادبیات هم مبارزه کنیم و باور کنیم که ادب مرد بهتر از……….
نوری زاد عزیز در مورد شین آباد حرف شما درست است ولی به یک مقدمه نیاز دارد و آن این است که ما با هم مهربان شویم. بله اگر مهربانی پیشه ما شود آنگاه پول های ما بجای هزینه در سوریه و انفجار در لبنان گرمای مدارس را درست میکند تا شیین آبادی دیگر ساخته نشود. بله دعا کنیم خدایا به مردم ما نعمت مهربانی نسبت به همدیگر را ارزانی دار.
Besiar Ziba, Ziba va Ziba …
…آقای نوریزاد بسه…. برگرد تهران داری همه ما را داغون میکنی…غربت اینجا به اندازه کافی برای ما درد و آلام داره…این سفر نامه رو هم که میخونیم دیگه خدا میدون…