سر تیتر خبرها

عروس و داماد

دیروز با نرجس صحبت کردم . صدایش هنوز دخترانه است . مثل آن وقتها که به دیدنش می رفتم و او با حرارت  از اشتیاقش برای تحصیل در رشته روانشناسی می گفت و ابروان پرپشتش را به هم نزدیک می کرد که یعنی : تصمیمم را گرفته ام . پرسیدم : خوشبختی ؟

گرچه سئوالم ناگهانی و از ظرافت تهی بود ، با اطمینان گفت : بله . ازمحمد رضا پرسیدم . گفت : همین اردیبهشت گذشته ازدواج کرد . گفتم : خبر دارم . هم با خودش صحبت کردم هم با همسرش . حتی به همسرش گفتم : خیلی زرنگی . که او خندید . گفتم : محمد رضا هم خیلی زرنگ است . برای این که شما او را پیدا کرده اید و او شما را !

درسینه کش جاده ای خاکی لمیده بود . بی سروصدا . و حال آنکه باید هوار می کشید و مثل پهلو دستی اش که  روی زمین افتاده بود ، به ما التماس می کرد تا او را باخود ببریم و تنهایش نگذاریم . اما او ساکت بود و هیچ نمی گفت . حتی دیدم که دودستش را درهم فرو برده و روی سینه اش گذارده . مثل آدمهای در حال استراحت .

جلو رفتم . چه آرامشی با او بود . انگشتانم را مثل شانه لای موهای خاک آلودش بردم و صورت به صورتش ساییدم . گفتم : توچرا چیزی نمی گویی ؟ گفت : بروید . اینجا امن نیست . گفتم : پس تو؟ گفت : نگران من نباش .

دست به جیبش بردم . یک خودکار و یک کتاب دعا بیرون آوردم . گفتم : نشانی ات را بده تا لااقل به خانواده ات خبر بدهم . گفت : بنویس . و من نوشتم : قم . خیابان شهاب رحیم …..

رفتم قم . با خانواده رفتم . نمی خواستم تنها باشم . شاید تاب تنهایی مواجهه با خانواده او را نداشتم . اما هرچه درقم گشتم خیابانی به اسم شهاب رحیم پیدا نکردم .  بی نتیجه باز آمدم .

خودکار و کتاب دعایش بامن بود . یک سال گذشت . از قم می گذشتم که نوشته ای برروی دیوار مرا به صومعه سرا دواند . در صومعه سرا ،  مردی که سرگردانی ام را دیده بود ، مرا به روستای سسمس برد . باران تندی می بارید . دانستم این هفتمین روز است که باران می بارد و آسمان  در این هفت روز متوالی نفس نکشیده . در روستای سس مس ، به درخانه پدرش رفتم . قد کوتاهی داشت . با کلاهی بافتنی بر سر  . تنها بود . یاکه  آن روز کسی با او نبود .

پیرمرد قد کوتاه مرا به داخل خانه ساده اش دعوت کرد . کفش های گلی ام را در آوردم و در کنارش نشستم و دستهای زبرش را در میان گرفتم . گفتم: من این خودکار و این کتاب دعا را از جیب پسر شما در آورده ام . یکسال است که اینها نزد منند . حالا اینها را می دهم به شما . لبخندی زد و دیری سکوت کرد . نم اشکی به چشمانش دوید . کمی بعد سربلند کرد و طولانی نگاهم کرد .

بلند شد . بلند شدم . کفش پوشید . کفش پوشیدم . به راه افتاد . به راه افتادم . از میان درختان صنوبر که می گذشت ، رو به من کرد و پرسید : وضع پسرم چطور بود؟ گفتم : شرمنده ام . گفت : نه ، بگو! گفتم : پایین تنه نداشت . باز لبخندی زد . پرسید : هیچی به شما نگفت ؟ گفتم : چرا . سر تکان داد که : چه ؟

گفتم : وقتی خود کار و کتاب دعا را از جیبش بیرون کشیدم و نشانی اش را خواستم ، به اشتباه نوشتم :  شهاب رحیم . وحال آنکه او گفته بود خیابان شاه ابراهیم . دیگر چه ؟ دیگر این که گفت : دو تا بچه دارم . به همسرم بگو این دوتا را امام زمانی بار بیاورد .

از میان درختان خیس و زمین گلی عبور کردیم و به فضای گشوده ای رسیدیم . مزارش را نشانم داد . با عکسی از همان چهره مطمئن . که در سینه کش جاده خاکی در شرق دجله  (عملیات بدر) لمیده بود .

برای نرجس و محمد رضا ، فرزندان شهید زیباطلب که یکسالی از عروس و داماد شدنشان می گذرد .

Share This Post

 

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

69 queries in 0904 seconds.