دیروز با نرجس صحبت کردم . صدایش هنوز دخترانه است . مثل آن وقتها که به دیدنش می رفتم و او با حرارت از اشتیاقش برای تحصیل در رشته روانشناسی می گفت و ابروان پرپشتش را به هم نزدیک می کرد که یعنی : تصمیمم را گرفته ام . پرسیدم : خوشبختی ؟
گرچه سئوالم ناگهانی و از ظرافت تهی بود ، با اطمینان گفت : بله . ازمحمد رضا پرسیدم . گفت : همین اردیبهشت گذشته ازدواج کرد . گفتم : خبر دارم . هم با خودش صحبت کردم هم با همسرش . حتی به همسرش گفتم : خیلی زرنگی . که او خندید . گفتم : محمد رضا هم خیلی زرنگ است . برای این که شما او را پیدا کرده اید و او شما را !
درسینه کش جاده ای خاکی لمیده بود . بی سروصدا . و حال آنکه باید هوار می کشید و مثل پهلو دستی اش که روی زمین افتاده بود ، به ما التماس می کرد تا او را باخود ببریم و تنهایش نگذاریم . اما او ساکت بود و هیچ نمی گفت . حتی دیدم که دودستش را درهم فرو برده و روی سینه اش گذارده . مثل آدمهای در حال استراحت .
جلو رفتم . چه آرامشی با او بود . انگشتانم را مثل شانه لای موهای خاک آلودش بردم و صورت به صورتش ساییدم . گفتم : توچرا چیزی نمی گویی ؟ گفت : بروید . اینجا امن نیست . گفتم : پس تو؟ گفت : نگران من نباش .
دست به جیبش بردم . یک خودکار و یک کتاب دعا بیرون آوردم . گفتم : نشانی ات را بده تا لااقل به خانواده ات خبر بدهم . گفت : بنویس . و من نوشتم : قم . خیابان شهاب رحیم …..
رفتم قم . با خانواده رفتم . نمی خواستم تنها باشم . شاید تاب تنهایی مواجهه با خانواده او را نداشتم . اما هرچه درقم گشتم خیابانی به اسم شهاب رحیم پیدا نکردم . بی نتیجه باز آمدم .
خودکار و کتاب دعایش بامن بود . یک سال گذشت . از قم می گذشتم که نوشته ای برروی دیوار مرا به صومعه سرا دواند . در صومعه سرا ، مردی که سرگردانی ام را دیده بود ، مرا به روستای سسمس برد . باران تندی می بارید . دانستم این هفتمین روز است که باران می بارد و آسمان در این هفت روز متوالی نفس نکشیده . در روستای سس مس ، به درخانه پدرش رفتم . قد کوتاهی داشت . با کلاهی بافتنی بر سر . تنها بود . یاکه آن روز کسی با او نبود .
پیرمرد قد کوتاه مرا به داخل خانه ساده اش دعوت کرد . کفش های گلی ام را در آوردم و در کنارش نشستم و دستهای زبرش را در میان گرفتم . گفتم: من این خودکار و این کتاب دعا را از جیب پسر شما در آورده ام . یکسال است که اینها نزد منند . حالا اینها را می دهم به شما . لبخندی زد و دیری سکوت کرد . نم اشکی به چشمانش دوید . کمی بعد سربلند کرد و طولانی نگاهم کرد .
بلند شد . بلند شدم . کفش پوشید . کفش پوشیدم . به راه افتاد . به راه افتادم . از میان درختان صنوبر که می گذشت ، رو به من کرد و پرسید : وضع پسرم چطور بود؟ گفتم : شرمنده ام . گفت : نه ، بگو! گفتم : پایین تنه نداشت . باز لبخندی زد . پرسید : هیچی به شما نگفت ؟ گفتم : چرا . سر تکان داد که : چه ؟
گفتم : وقتی خود کار و کتاب دعا را از جیبش بیرون کشیدم و نشانی اش را خواستم ، به اشتباه نوشتم : شهاب رحیم . وحال آنکه او گفته بود خیابان شاه ابراهیم . دیگر چه ؟ دیگر این که گفت : دو تا بچه دارم . به همسرم بگو این دوتا را امام زمانی بار بیاورد .
از میان درختان خیس و زمین گلی عبور کردیم و به فضای گشوده ای رسیدیم . مزارش را نشانم داد . با عکسی از همان چهره مطمئن . که در سینه کش جاده خاکی در شرق دجله (عملیات بدر) لمیده بود .
برای نرجس و محمد رضا ، فرزندان شهید زیباطلب که یکسالی از عروس و داماد شدنشان می گذرد .
|