من دو نوروز سالهای هشتاد و نه و نود را در زندان بودم. نوروز هشتاد و نه را در سلولی با دو نفر، و نوروز نود را تنها بودم. از نوروز اولی این را به یاد دارم که به محض تحویل سال نو، دهانم را به دریچه ی کوچکی که در قسمت پایین درِ سلول تعبیه شده نزدیک کردم و با تمام توان فریاد کشیدم: مبارکه، مبارکه. فریاد من آنقدر بلند و پر انرژی بود که همه ی زندانیان را بوجد آورد و همگی یک صدا فریاد شدند و کف زدند و برای دقیقه ای زندان و زندانی بودن و زندانبانان را کنار گذاردند. “اقبال” عزیز نیز با تصنیف های سنتی بر آن وجد ناگزیر افزود. نوروز سال نود را تنها بودم. در زندان سپاه. به هم اتاقی ام مرخصی دادند و به من نه. و من نشستم به شعر سرودن و نقاشی کردن. یک حواصیل نقاشی کردم بر یکی از دیوارهای اتاق و یک “الله اکبر” خوشنویسی کردم و یک گنبد کشیدم با مناره های زیبایش. سه تابلو با امضای محمد نوری زاد در پایشان. چندی پیش به نوشته های آن روزهای خود نگاه می کردم که بد ندیدم یک چند تایی از آنها را برای شما هدیه دهم:
محمد نوری زاد
بیست و نهم اسفندماه سال نود و یک
«تفسیر»
سال،
نو شد.
این روزها،
سُرناها و دهلها نیز شادمانند.
ایرانیان،
خبر نو شدن سال را،
هزارههاست،
که به این ساز بادی،
و به این ساز کوبهای
سپردهاند.
چه عیبی دارد؟
این تنها زمانی نیست که طبیعت و موسیقی
دست به دست هم میدهند.
یا:
دستِ هم را میگیرند.
گویا هر یک،
دیگری را کم دارد.
گوشهای ما نمیشنوند،
وگرنه هر پدیده،
برای خود سازی دارد.
حتی زمان،
که یک مقولهی بیتعریف است.
شاید موسیقی بهار:
سر برآوردن،
موسیقی تابستان:
به قله رسیدن،
موسیقی پاییز:
فرود آمدن،
و موسیقی زمستان:
مجهز شدن باشد.
تجهیز برای چه؟
برای سر برآوردن و باز به قله رسیدن.
موسیقی آسمان شاید،
نغمهای بر مدار بُهت باشد.
موسیقیِ آب، شاید،
در: عطشِ بیرنگی
و موسیقی آتش،
در: گُر گرفتن باشد.
اگر شنوا بودیم،
شاهکار موسیقی را،
در سمفونی بزرگ هستی،
با خود انسان میشنودیم.
آنجا که:
آه میکشد،
لبخند میزند،
بَر میشورد،
و برای فهمیدن و عشق ورزیدن،
سر از پا نمیشناسد.
با این همه اما ایرانیان،
هزارههاست که به ساز و دهل قناعت کردهاند.
با دُهُل، ریتم میگیرند،
و با سُرنا جیغ میکشند.
که یعنی:
آهای مردمان جهان،
هستی به رقص آمده است،
شما چرا منجمدید؟
و اینگونه بود که پدران و مادران ما،
دست به کار شدند،
و پایکوبی پدیدهها را،
به ضرب دُهُل،
و به جیغ سُرنا،
تفسیر کردند.
«جاده»
من،
هر چه راه میروم،
به نهایت نمیرسم.
یکی ظاهراً
از پی،
راهِ رفتهی مرا برمی چیند.
«پــرواز»
کلبهای دارم کوچک،
دو گام در شش گام.
با دری سنگین و آهنین
و دریچهای به قدر دو کف دست.
و پنجرهای که با میلههای ضخیم خود،
راه را بر آسمان بسته.
در این کلبه،
من آیا در قفسم؟
یا آسمانِ آن سوی میلهها؟
«پرواز، مگر آیا در قفس میگنجد؟»*
* این پرسش آهنگین را، نخست بار، بر زیرپیراهنی خود نوشتم. با خط نستعلیق. و در ملاقات کابینی، نشان خانوادهام و سایرین دادم: “پرواز در قفس نمی گنجد”
«عیدانه»
فرزندانم،
دو سال است که سال،
بیحضور من، نو میشود.
عیدیتان را از مادر بگیرید.
گفتهام لای قرآن بگذارد.
پول نیست.
یک نوشته است.
و بیتی از حافظ.
برای شما که خدا حفظتان کند.
و برای آنانی که از من،
سخن صادقانه نمیخواهند،
و حکم به تزویر میکنند:
«گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند».
«بامِ بودن»
ما را اگر سر به تن نمیخواهند،
گو نخواهند،
سرت سلامت،
و آسیب از تو دور!
سر،
آنجا بر تنِ ما گواراست،
که تو،
بر بام بلند بودن باشی.
پس،
هراس از تو دور،
دروغ از تو دور،
جهل از تو دور،
و در مقابل:
فهم با تو،
عشق با تو،
نور با تو،
ایرانِ ما
«پاسخ»
سلام ای آفتابِ اولین روز بهار
سلام گنجشکها،
میناها،
سارها، طوطیها، کلاغها
و سلام ای چنارهای بلند و برهنه،
که از پسِ دیوار بند من،
سر به آسمان بردهاید.
آزادی، گوارایتان.
سلام مرا،
به بهار برسانید.
که من،
سلام بهار را
از شوق شما استشمام میکنم.
«پایداری»
به زندان که افتادی،
خودت را نباز!
به اطرافت نیک بنگر!
ببین که چه ثروتی با توست؟
بله، ثروت،
در همان سلول کوچک قبرستانی!
بیرون که بودی،
زمان،
مثل ماهی لیز بود.
از دستت میگریخت.
در زندان اما،
ریسمان ثانیهها به دست توست.
میتوانی ثانیهها را بشمری
یک، ده، صد،
سه هزار و ششصد.
در زندان،
تماشای یک ستاره،
از لای پنجره،
تو را به تماشای منظومهی شمسی میبَرد.
گنج، در زندان،
مفهوم تازهای دارد.
یک خودکار،
معادل یک آسمانخراش میارزد.
و یک تکه کاغذ،
به قدر قالیچهی حضرت سلیمان.
در زندان،
چشمانت،
پشت دیوارها را
درون سینهها را
آن سوی چهرهها را
و ورای کلمهها را میبیند.
دنیا،
معنای دیگرش را به تو مینمایاند.
تو در زندان،
با صدای رعد، با صدای باران، مست میشوی.
تخیّل
رخشِ راهوار تو میشود.
به هر کجا که بخواهی سر میزنی.
افزونتر از بیرون.
میتوانی از دیوارهای ضخیم زندان گذر کنی،
و همهی مردمان دنیا را،
به تماشا فرا بخوانی.
میتوانی پیامبران را به صف کنی.
و خدا را به شهادت بگیری،
که مگر نه این که حقیقت،
روزی گُل میکند،
و پای بر سر باطل میکوبد؟
در زندان، با خودت صادق باش.
اگر خطا کردهای، خودت را بساز،
که دیگر خطا نکنی.
و اگر نه،
پایداری کن. خستگی ناپذیر.
مثل ذرات عالم هستی
«فایــده»
من به شیوهی فیلمها و قصهها،
در سلول خود،
تونلی حفر کردهام.
برای فرار؟ نه،
برای تماشا.
با این تونل،
من به اعماق میروم.
به کنجی که: خود نشستهام.
در آنجا، آینهایست.
نخست،
غبار آینه میروبم.
و دست بر خود میکشم.
گاه،
به صورت خود سیلی میزنم.
که اگر خوابم، بیدار شوم.
در بیداری،
از خود احوالپرسی میکنم.
خوبی؟ خوشی؟ سرِحالی؟
چگونهای؟
و بعد،
به جمع جمعیت آنجا میپیوندم.
کسانی که مردهاند،
و کسانی که سالها از سالروز مرگشان میگذرد،
اما هنوز زندهاند.
در آنجا،
اردشیر بابکان را میبینم،
که پای عبور ندارد.
چنگیز نیز هست.
چرچیل نیز.
استالین نیز.
و ردیفی از نخبگان.
با آنان به نشست مینشینم.
هر روز، سرِ موضوعی.
بحثِ دیروز ما،
در چراییِ گردهافشانیِ گلها بود.
بحثی صمیمی و نافذ.
تا دیرگاه شب.
طوری که:
کلافگی چنگیز نیز،
از رونق بحث ما نکاست.
ما بارها،
در همین اعماق
یک تبسم ساده را بر میز تشریح نهادهایم،
و راز او را برملا کردهایم.
در همین اعماق،
من، به سرّ سوزش دل،
راه یافتهام.
یا: به چهچه بلبل
که برخلاف یافتههای اخیر علمی،
به جفتیابی محدود نیست.
یک روز حتی،
سر یک سنجاقک بحث کردیم.
که: اگر نبود، چه میشد؟
استالین تاب نیاورد.
بحث اما داغ شد.
و سر آخر، در دمدمای صبح،
به این نتیجه رسیدیم که:
سنجاقک اگر نبود،
کهکشان راه شیری،
از منظومهی خویش بهدر میرفت.
و منظومهی شمسی از هم میگسست.
در انتها، همگی، حتی چرچیل،
از سنجاقک به خاطر شایستگیهایش
تقدیر کردیم.
بحث امشب ما: جهل است.
پیش از این،
به ضررهای جهل پرداختهایم.
امشب اما به فواید آن میپردازیم.
که جهل جاهلانهی مردمان،
برخلاف ظاهر مخوفش،
برای جماعتی از ما خواستنی است.
آری،
بحث امشب ما این است.
درود جناب نوریزاد
میگم شما چه ماهی از زندان آزاد شدید؟! من هم تابستان سال 90 در بند دو الف بودم.
واقعن لذت بردم از اشعار شما . به خصوص شعر پایداری! واقعن که در زندان خودکار هم برای خود گنجی هست!
پایدار باشید ، دوستتان داریم
درود اقای نوری زاد
من به تنهایی خودم را مدیون فداکاری و ایثار شما عاشقان وطن میدانم
امیدوارم همیشه سالم و تندرست در کنار خانواده لحظه های سبز و نیک داشته باشید
EZZAT ABADI BAR TOU BAD… ba sapase faravan..
drod bar shoma va eydetan mobark.
جناب نوری زاد عزیز ،مبارز نستوه زنده باشی و پاینده .سال جدید را به شما تبریک میگویم .دعا نمیکنم که از دعاهای بیحاصل
ناامید و خسته ایم از فریادهایی که در گلویمان فرو میخوریم از اشکهایی که در خلوت به یاد عزیزان دربندمان گونه هایمان را میسوزاند .از هیچ بودن از درماندگی و………این مردم آنقدر از گرسنگی به ستوه درآمده که دیگر از آزادی یادش رفته ، دیگر به اینکه چرا ستار را کشتند کاری ندارد.دیگر برایش عمر باارزش عزیزانی مثل شماها در سلولهای نمور که از دست میرود اهمیتی ندارد.آنقدر از صبح که بیدار میشود باید به بدبختی هایش فکر کند که دیگر یادش رفته حق مسلمش چیست .
فکر میکند همین که در زندان نیست آزاد است همین که زنده است نعمت است و….
دلم میسوزد برای تک تک شعرهایی که در سلول سردتان سروده اید برای ملتی که دیگر اصلا فکر نمیکند.
سلام و درود خدا بر همه آزادگان و دلیر مردان و شایسته زنان این مرز و بوم که خواب جباران و دیکتاتورهای پلید زمان را آشفته کرده اند. عید سعید باستانی بر شما نوریزاد عزیز مبارک باد.به امید رهایی وطن از ستم و ظلم در آینده ای بسیار نزدیک.
بحث امشب ما: جهل است.
پیش از این،
به ضررهای جهل پرداختهایم.
امشب اما به فواید آن میپردازیم.
که جهل جاهلانهی مردمان،
برخلاف ظاهر مخوفش،
برای جماعتی از ما خواستنی است.
آری،
بحث امشب ما این است.
درود به اقای نوری زاد سال نو بر شما و هموطنان ایرانیم مبارک باشد سالی باشد که همه زندانیان سیاسی با خانواده هاشان باشند و این حکومت دیگر نبینیم و انسان های کار درست بر سر کار بیاین به امید ازادی در سال نود 92 زنده و سر بلند باشید مردم پاک سرزمینم که با سختی سال 91 را گذراندید امید داشته باشید به امید خدا سال 92 سال ازادی است سال شکوفایی فکر و پاک شدن قلبهاست
سپاس از شما.