سر تیتر خبرها
بار دیگر قیصر – بقلم حسین سناپور

بار دیگر قیصر – بقلم حسین سناپور

بحث مكان در فيلم قيصر به گمانم مى‏تواند بسيار دامنه‏دارتر از اين باشد كه گفتم، اما من مى‏خواهم از آن به يك نكته‏ى ديگر برسم و شايد به جواب يك سؤال.

ديشب بعد از سال‏ها دوباره «قيصر» كيميايى را ديدم و نه فقط چيزى از ارزش‏هاش برام كم نشد، كه به آن‏ها اضافه هم شد. يادم بود كه فيلم چه ريتم خوبى دارد و گفت‏وگوهاى خوبى و شخصيت‏پردازى خوبى هم، براى دست‏كم شخصيت‏هاى اصلى‏اش. ضعف‏هاى كوچك و قابلِ چشم‏پوشى‏اش هم يادم بود، اما آن رابطه‏ى تا اين اندازه تنگاتنگ شخصيت‏ها با محيطشان به يادم نبود، و چند صحنه‏ى درخشانش، كه من اصلاً نديده بودم‏شان و نديده بودم كسى هم ازشان حرف بزند. راستش حيرت كردم از اين شمّى كه چنين صحنه‏هايى را در فيلم مى‏گذارد كه اين قدر هم مهم‏اند و اين قدر هم ناديدنى. اين صحنه‏ها را خواهم گفت كدام‏اند، اما پيش‏تر مى‏خواهم بگويم به نظرم وقتى مؤلفى داستان و شخصيت‏هاش را خيلى خوب مى‏شناسد، شايد همان قدر كه خودش را، آن وقت است كه مى‏تواند صحنه‏هايى را بسازد كه كسى مثل من حتا نبيندشان و يا اگر يك زمانى ديده باشد، نفهميده باشد و فكر كرده باشد اين‏ها صحنه‏هاى زمان‏پُركن هستند و اگر لازم باشد مى‏شود حتا حذف‏شان كرد. يعنى به نظرم چنين صحنه‏هايى چنان از شم (يا ناخودآگاه؟) مؤلف درمى‏آيند كه به ساده‏گى جزيى از اتفاقات معمولى داستان مى‏شوند، اما درواقع نكته‏هاى بامعنايى را به كار اضافه مى‏كنند كه كم‏تر صحنه‏يى شايد توانسته بكند، آن هم بدون يك اشاره‏ى مستقيم، مثلاً از طريقِ گفت‏وگوها، به آن معنا.

يكى از اين صحنه‏ها جايى است كه قيصر براى جداكردن نامزدش از خودش به خانه‏ى او رفته و حرف‏هاش را هم با او در اين باره زده، اما وقتى نامزدش به حياط مى‏رود تا ظاهراً براى راه‏انداختن سماور آتش‏گردان را بگرداند، او از پشت شيشه به تماشاى او مى‏ايستد و با حسرت تمام قد او و آتش‏گردانى‏اش را تماشا مى‏كند. يعنى فيلم بدون هيچ كلامى نه فقط حسرت آشكار او را نشان مى‏دهد، كه آتش‏بارانى هم راه مى‏اندازد گرداگردِ نامزد، تا زيبايى اين خداحافظى و تصويرى كه قرار است در ياد قيصر بماند، چند برابر شود. فيلم فقط با تصوير و به زيبايى به ما مى‏گويد كه قيصر دارد مى‏بيند كه زيبايى‏هاى زنده‏گى را در ازاى چه دارد از دست مى‏دهد. يعنى قرار نيست ما خيال كنيم او لات آسمان‏جُلى است كه چيزى براى از دست‏دادن ندارد، يا زنده‏گى و زيبايى‏هاش را نمى‏فهمد. اين تصوير درك قيصر را از زيبايى‏هاى زنده‏گى به خوبى نشان مى‏دهد، و همين طور دورى او را از آن، با گذاشتن‏اش پشت شيشه و فاصله انداختن ميان او و نامزدش در همين صحنه.

صحنه‏ى زيباى ديگر به نظرم جايى است در اواخرِ فيلم. جايى كه قيصر از نامزد و مادرِ درگذشته و نزديكانش به طور كلى، خداحافظى كرده و مى‏رود تا از رقاصه‏يى در گوشه‏يى از شهر اطلاعاتى درباره‏ى مخفى‏گاه نفرِ سوم بگيرد. اين صحنه در شب است و او دارد از خيابان‏هاى امروزى‏تر تهران مى‏گذرد، با مغازه‏هاى روشن و پر از جنس‏هاى زنانه و مردانه، و بعد از ميان خيابانِ شلوغِ پُر ماشين و پر از نور. اين صحنه ابتدا به نظر مى‏رسد قرار است فقط عبور قيصر را از شهر نشان بدهد و شايد حتا به نظر طولانى برسد، به‏خصوص كه قيصر يكى دوبار جلوِ ويترين‏ها مى‏ايستد و آن‏ها را تماشا مى‏كند. هيچ كلامى هم گفته نمى‏شود. اما به نظرم بعد از آن خداحافظى‏ها، اين صحنه كه به گونه‏يى دارد زيبايى‏هاش شهر و زنده‏گى را نشان مى‏دهد، علاوه بر آن نكته‏ى ابتدايى درباره‏ى عبورِ قيصر از گوشه‏يى از شهر به گوشه‏ى ديگرش، دارد خداحافظى او از شهر و زيبايى‏هاش را هم نشان مى‏دهد. قيصر حالا دارد با همه‏ى زنده‏گى، كه ديگر اين جا زيبايى‏هاى شهر جلوه‏ى آن است، خداحافظى مى‏كند. اين خداحافظى به شكل‏هاى مختلف معمولاً در فيلم‏هاى حماسى هست، و معمولاً هم به خداحافظى با خانواده و معشوق و مانند اين‏ها ختم مى‏شود، اما به نظرم اين صحنه‏ى خداحافظى قيصر چيزى به آن خداحافظى‏هاى قبلى اضافه مى‏كند. و جالب اين كه اين كار بدون هيچ حرف و شعار و تأكيدى انجام مى‏شود.

من نمى‏دانم چنين صحنه‏هايى را كيميايى كاملاً خودآگاه ساخته يا غريزه و شناختش از شخصيت‏اش آن‏ها را در ذهن‏اش شكل داده، اما همان طور كه گفتم، چنين صحنه‏هايى فقط وقتى اتفاق مى‏افتد كه مؤلف شناخت تمام و كمال از شخصيت و داستانش و نيز ابزارِ كارش داشته باشد. به جز اشاره به اين صحنه‏ها مى‏شود براى اين شناخت شخصيت‏پردازى بسيار خوب تمام آدم‏ها را مثال زد، از خان‏دايى و مادر گرفته، تا آدم‏هاى توى قهوه‏خانه و رقاصه‏ى فيلم و بقيه‏ى آدم‏ها، كه همه‏شان در حضورى اندك چنان در ذهن مى‏مانند كه ممكن است به‏اندازه‏ى شخصيت‏هاى اصلى حتا ما را درگيرِ خود كنند. از گفت‏وگو و زبان شخصيت‏ها هم كه زياد گفته‏اند. اما شايد از اين‏ها حتا مهم‏تر مكان‏ها است، كه نه فقط خيلى خوب مستندنگارى شده‏اند (آن‏قدر كه لازم نيست مثلاً براى نمايش حمام عمومى يا قهوه‏خانه، يا كوچه‏هاى قديمى با مغازه‏هاشان و زن‏هاى توى درگاهى ايستاده‏شان، كسى مستندشان را ديگر بسازد)، بلكه جاى‏گاه شخصيت‏ها را به خوبى به تماشا مى‏گذارند، و همين طور بسترِ اجتماعى‏يى را كه آن‏ها در آن رفتار مى‏كنند.

كيميايى چنان شناختِ خوبى از مكان‏ها در اين فيلم نشان مى‏دهد كه به نظرم حتا در فيلم بسيار خوب «گوزن‏ها» هم شايد مانند نداشته باشد. دست‏كم اين طور همه‏جانبه و در معرفى تمام مكان‏هاى مهم پايين شهر، در كارِ ديگرى مانند نداشته. و به نظرم رازِ مهمِ موفقيت كيميايى در اين فيلم و گوزن‏ها هم همين است: نشان‏دادن آدم‏ها در بستر مكانى‏شان. آدم‏هاى او هيچ وقت از بسترِ مكانى‏شان جدا نشان داده نمى‏شوند و تمام سعى فيلم انگار تذكر همين نكته است، كه اين‏ها در اين بستر رشد كرده‏اند و اين مكان‏ها آن‏ها را ساخته‏اند. در فيلم نه فقط بيش‏تر نماها باز است و مكان‏ها بخش مهمى از تصوير را پُر كرده‏اند، كه حتا در اغلب صحنه‏هايى هم كه تصوير درشتِ چهره‏ى شخصيت‏ها نشان داده مى‏شود، به‏خصوص در فضاهاى بيرونى، باز هم نما طورى است كه پس‏زمينه‏ى مكانى شخصيت هم ديده شود.

بحث مكان در فيلم قيصر به گمانم مى‏تواند بسيار دامنه‏دارتر از اين باشد كه گفتم، اما من مى‏خواهم از آن به يك نكته‏ى ديگر برسم و شايد به جواب يك سؤال، و آن اين كه چرا چنان فيلم‏سازى كارش در قبل از انقلاب به فيلم‏هاى «غزل» (كه فقط تصويرى باسمه‏يى از داستان بورخس بود) و «سفرِ سنگ» (كه فقط شعارهاى سياسى را مى‏شد در پشت آن ديد و نه ديگر هيچ چيز را) و فيلم‏هاى سال‏هاى اخيرش كشيد؟

حتماً هر كس براى اين سؤال جوابى دارد و از جمله اين كه شايد اصلاً به جاى بدى هم كشيده نشده و فيلم‏هاش همان هستند و مانند اين‏ها. اما گمان من جواب همان توجه به مكان است و رابطه‏ى شخصيت‏ها با مكان و بسترِ اجتماعى‏شان. همان چيزى كه در فيلمِ «رضا موتورى» هم به نوعى بر آن تأكيد مى‏شود: وقتى آدمى از جاى‏گاه مكانى و اجتماعى خودش دور مى‏شود، ناگزير نابود خواهد شد. در معدود فيلم‏هايى كه بعد از انقلاب از كيميايى ديده‏ام، به نظرم اين نكته بارز بوده كه شخصيت‏ها جاى‏گاه مكانى‏شان را عوض مى‏كنند و به جايى مى‏روند كه ظاهراً به آن تعلق ندارند، چه براى ساعاتى مقيم «مرسدس‏بنز» شدن باشد، چه رفتن آدمى اهل رفاقت به سازمان امنيت (در «ضيافت») كه جاى رفيق‏بازى نيست، و چه رفتن يك اهل چاقو (فرامرز قريبيان) به آلمان (نام فيلمش يادم نيست).

به نظرم كيميايى هم آدم‏هاش را به جاى‏گاه‏هايى برد كه ارزش‏هاى اجتماعى‏شان را نمى‏شناخت و هميشه باهاشان مشكل داشت (همان طور كه شخصيت‏هاش داشتند)، و خودش مانند شخصيت‏هاش نتوانست ارزش‏هاى اين جاى‏گاه‏هاى جديد را بفهمد و از آن‏ها حرف بزند، يا حتا به درستى به چالش بكشدشان. او فقط اين جاى‏گاه و آدم‏هاش را با شعار انكار كرد، و چه بسا در اين جاى‏گاه‏ها از همان ارزش‏هاى قديمى حرف زد كه در اين جاى‏گاه‏ها (زمانى و اجتماعى) ديگر معنا نداشتند. شايد چه بسا براى خودش هم ديگر آن ارزش‏ها بى‏معنا شده بودند، چون حتا شخصيت‏هاش هم باورپذير نبودند، كه اگر بودند دست‏كم تناقضى منطقى و زيباشناسانه با روزگار خودشان پيدا مى‏كردند.

اين شايد تراژدى همه‏ى مؤلفينى است كه در كارهاى نخست‏شان معروف مى‏شوند (كه البته طبعاً معروفيت كيميايى فقط به يكى دو كار اولش نبوده، اما به هر حال به اولين كارهاش بوده)؛ آثار اوليه‏ى مؤلفينى كه از جایگاهِ اجتماعى و شخصى خودشان حرف مى‏زنند و ابزارشان را هم خوب مى‏شناسند و بنابراين آن آثار چنان قوتى پيدا مى‏كند كه مؤلفين‏شان را خوب معروف مى‏كنند، اما بعد و وقتى آن مؤلف سعى مى‏كند در حوزه‏هاى ديگر و غير از جاى‏گاهِ اجتماعىِ خودش و آن چه مى‏شناسد، حرف بزند، ديگر آن موفقيت را نمى‏تواند تكرار كند، چون ديگر چنان شناختى از آن موقعيت ندارد. تكرار كارهاى قبلى هم كه ممكن نيست، يا حتا او را تبديل به كاريكاتورى از خودش مى‏كند.

چگونه راهى پيش پاى چنين مولفينى هست؟ يا راه بسيار دشوار شناخت ديگر لايه‏هاى اجتماعى و يا كم‏وبيش همان حرف‏ها را زدن، اما دست‏كم در ژانرها و با موضوع‏هاى متنوع‏تر. اين البته گمان من است.

18 آبان 91
برگرفته از وبلاگ نویسنده

لینک وبلاگ نویسنده

Share This Post

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

12 نظر

  1. سلام جناب نوری زاد
    شما را به سبب بالندگی در باورهایتان دوست دارم لذا به خود اجازه دادم گلایه ای یا درد دلی از یکی از پدیده های سینمای ایران به نام قیصر را با شما مطرح کنم . من از هنر سینما هیچ دانشی ندارم و صلاحیت اظهار نظر در این مورد هم ندارم . اما آسیب اجتماعی را می شناسم و با ظهور یا کم رنگ شدن پدیده های اجتماعی کمابیش آشنایی دارم . در این وبلاگ مطلبی تحت عنوان باز هم قیصر دیدم درددلم باز شد . لمپنیسم در هر جامعه ای ممکن است یافت شود اما رسالت متولیان فرهنگ و هنر جامعه شناساندن آن و ایجاد استحاله از هر زشتی مثل آن به سمت نیکی است البته اگر در شرایطی فضیلت تلقی نشود . در فیلم یاد شده به قشر لمپن جامعه هویت رسمی داده شد . موی قیصری ، کفش قیصری و روشهای قیصری هویت یافتند . چند لات کلاه مخملی کوچه دردار تهران که شبها در کافه ها به میگساری و .. می گذراندند و در اولین فرصت محضر آخوند محل را جهت تقدیم رد مظالم و کسب شفاعت در میافتند ، شدند همه ی مردم ایران و فیلم قیصر (بر اساس مصاحبه های کارگردانش) شد نمادی از مسائل مردم ایران . حاصل این هویت بخشی شد قهرمان سازی از همان لمپن ها تا اطاعت چشم بسته از آنان .
    عملیات نیروروهای خودسر شما را یاد چیزی نمی اندازد ؟ شاید قیصر بعد از انقلاب آزاد شده و الآن هم از سرداران دلاور باشد !

     
  2. درود بر انسانهای شریف ضد////
    در دنیای مجازی از این اتفاقات زیاد میافتد.مخصوصا وقتی نظامی به نام نظام ولایت مطلقه فقیه آنهم با رهبر //// در دکانی بنام خبرگان رهبری روی کره زمین وجود داشته باشد.
    به امید روزی که انسانهای آزاد دنیا بخود آیند و ////
    پاینده ایران
    حسین

     
  3. سلام … وبلاگی را که به اسم شما ساختن تنها برای تخریب شماست و احتمالا برای نشان دادن آن در صداوسیما و دادگاه .. اگر چه نامعتبر است اما مخاطبان این وبلاگ هم در همان اندازه هستند و بسیار زیاد …… به نظر من بهتر است واکنش مناسبی نشان دهید ..

     
  4. آقای نوری زاد با سلام و احترام و تشکر از جواب بسیار عالی و مودبانه شما . قصد اینجانب هم این بود که جو این القاب و مدارک که کشور ما بسیار گرفتار آن است از بین برود و برسیم به روزی که الگوی ما جامه ای باشد که امام علی در هنگامی که زعامت مسلمین را داشته اند می گویند مرا با عباراتی که جباران را موردخطاب قرار میدهید صدا مکنید . با احترام متقابل

     
  5. استاد نوری زاد عزیز نجیب تر از آن هستند که به “ناشناس” بدون اخلاق و بزدلی (و شاید مزدور امنیتی) که هویت ایشان را در این وبلاگ جعل کرده سخنی به عتاب بگویند.

    ولی (بویژه به عنوان کسی که هویت قلمی اش در فضای مجازی ناجوانمردانه بارها کپی شده–جهت تخریب شخصیت) من به این فرد (فاقد شرف؟) میگویم: خجالت بکش و این وبلاگ مسخره را هر چه زودتر برچین و از ایشان پوزش بخواه.

    مجتبی آقامحمدی

     
  6. آقای نوری زاد از شما خواهش می کنم شما هم بیا و اگر دکتر نیستی بگو که نیستی و از همه بخواه که شما را به اسم خودتان نام ببرند انسانیت بالاتر از دکتر و مهندس و … میباشد. بلانسبت شما بعضی ها لیسانس هم ندارند به آنها دکتر می گویند شما اینگونه نباش اگر هم هستی بگو که دکتری

    —————-

    سلام دوست گرامی
    من مدرک معادل دکتری دررشته ی کارگردانی سینما دارم. این مدرک را مثل خیلی ازهنرمندان ونویسندگان وموسیقی دانان صاحب نام کشورمان درهمین ایران خودمان و ازیک جای معتبرگرفته ام. بدون این که پولی به کسی یا جایی داده باشم. ونه ازآکسفورد . دوست من، شما هرچه که بدان مایلید صدایم کنید. مدرکها بیش ازآنکه باری ازدوش کسی بردارند بار براو می نهند. معتقدم آدمها بیش ازآنکه به مهندس ودکترو پروفسوربودنشان بیندیشند وگرفتارداشتن یا نداشتن آن باشند، باید ” انسان ” باشند. من روستاییانی را می شناسم که انسان اند. به معنی واقعی. ودانشمندانی می شناسم که مدرک دکتری دارند و درابتدایی ترین مراتب انسانی می لنگند. البته اندیشمندانی نیز می شناسم که پا به پای علم، بر انسان بودن خود نیز اصرار ورزیده اند. شما بقلم خوب همین استاد ما جناب حسین سناپور چه نمره می دهید؟ من شخصاً درحد دکتری دررشته ی ادبیات فارسی. خب، بعد ازاین چه؟ اگرازمن بپرسید می گویم: من دربرابرانسانیت جناب سناپور زانو می زنم اما دربرابر دکتری فلان فرد معتبر هرگز. مگراین که دکتری اش ازخورشید انسانتیش نور بنوشد. گرچه خود قبول دارم که متخصص بودن یک ضرورت است. ومدرک داشتن نیز. که این، منافاتی با انسان بودن انسان ندارد.
    با احترام

    .

     
  7. سلام
    در متن بالا از کلمه ی “حتی ” زیاد استفاده کرده بودید وبه خصوص از املای “حتا” استفاده کرده بودید. به گمان من این املا به فارسی نزدیک است . قصد دارم در نگارش هایم از این روش الگو بگیرم و استفاده کنم .

     
  8. سلام اقای نوریزاد من میخواستم اولین کسی باشم که نوروز 92 را به شما تبریک بگویم .از خدا میخواهم بر تعداد زنده دلانی چون شما بیافزاید امیدوارم غم های خشکیده و کهنه شما با نسیم لطیف بهاری از وجودتان بریزند و شکوفه های شادمانی و مسرت بخش وجودتان را رنگانگ کنند.به قول مولوی که میگوید: ما برون را ننگریم و قال را /ما درون را بنگریم و حال را ،خواستم بگم که ما هم اهل دلیم و درد مردم و وطن را داریم .قطعه ای شعر ترکی که حماسی و شور انگیز است تقدیم به شما
    آغ آتیم،قول قاناتیم
    آت قدمین یورتمایئری
    آش تپه لردن
    سیلدیریم تک سره لردن
    سئله سینمیش دره لردن
    بو نه طوفاندی گوزل کهلیگیمی ایستیر آییرسین فره لردن
    غیرتیم جوشه گلیر غملی خبردن
    آغ اتیم-قورخما خطردن

     
  9. http://m-nurizad.blogfa.com/

    ——————————

    سلام دوست گرامی
    این وبلاگی که شما به اسم من درست کرده اید می توانست به اسم خودتان باشد. اگرهم خواستید به کسی ناسزا بگویید، به اسم خودتان ناسزا بگویید. یک نکته: هیچگاه خودتان را درپس کسی مخفی نکنید. نه درپس خودش ونه اسمش. چرا که خودتان فراموش خواهید شد.
    با احترام
    .

     
  10. حسام: “سلام … من فیلم قیصر را ندیدم که نظری بدم اما این اهنگ استاد شجریان شما حکایت از غم درون دارد…”

    حسام گرامی سلام. فرموده اید “غم درون” ؟؟؟

    از دید این قلم (در حالی که این واژگان را دارم با چشمانی پر از اشک تایپ میکنم) این ترانه جاودانه “نمی شود” با صدای استاد شجریان، پژواک فریاد بلند محمد نوری زاد به نمایندگی همه مردم کشور محنت زده ما (و به همچنین انعکاس فریاد همه آزادگان تاریخ) است، نه “حکایت غم درون.”

    سبز باشید — و اصلاح طلب، زیرا به گواهی تاریخ، آزادی، عدالت، و مردم سالاری پایدار از درون لوله تفنگ در نمیاید.

    مجتبی آقامحمدی

     
  11. دکتر نوری زاد عزیز
    این مطلب شما بی نظیر بود، داشتم طبق روال همیشگی دنبال مطلب جدید سیاسی تو متن میگشتم ولی کم کم تو عمق مطلب محو شدم و لحظاتی فراموش کردم تو سایت دکتر نوری زادم، مرسی از اینکه این مطلب رو تحریر کردین و خواهشم اینه که هر از گاهی با نوشتن این مدل مطالب، کمی هم مارو با دیدگا های زیبای خودتون در ارتباط با مطالب غیر مرتبط با فجایع در حال رخ دادن در مملکت، آشنا کنید و در واقع با این روش کمی هم امید به کالبد نا امید این مردم بدمید که این روزها سخت تشنه امیدیم
    درود بر شرف بزرگمردانی مثل شما

    ———————-

    سلام آقا سعید گرامی
    این مطلب را من از سایت استاد حسین سناپور برداشته ام. نویسنده ی این مطلب جناب ایشانند. من نیز چون شما ازاین نوشته بهره ها بردم. با سپاس ازشما وازجناب سناپورگرامی
    .

     
  12. سلام … من فیلم قیصر را ندیدم که نظری بدم اما این اهنگ استاد شجریان شما حکایت از غم درون دارد …

    راستی جناب نوری زاد شما که جواب ما را ندادید .. اصلاح طلبان آیا برای فراری ندادن طرفدارانش برنامه ای دارد ؟؟

    نظرات آقای مشایی را در مورد جدایی دین از سیاست خواندید ؟؟ این همان برگ برنده ای بود که من حدس می زدم و شما جواب ندادید !!! دین – زنان ابزاری بسیار عالی برای دهه ها حکومتی نو و بدبختی نو ……. اگر چه من موافق هر دو موردم اما نه با مشایی …………..

    ——————

    سلام حسام گرامی
    اجازه بدهید به مسائل مهمتربپردازیم. اجازه می دهید؟ اگرنه، درفرصتی دیگر به پرسش های شما پاسخ خواهم داد.
    سپاس
    .

     

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

79 queries in 0862 seconds.