ديشب بعد از سالها دوباره «قيصر» كيميايى را ديدم و نه فقط چيزى از ارزشهاش برام كم نشد، كه به آنها اضافه هم شد. يادم بود كه فيلم چه ريتم خوبى دارد و گفتوگوهاى خوبى و شخصيتپردازى خوبى هم، براى دستكم شخصيتهاى اصلىاش. ضعفهاى كوچك و قابلِ چشمپوشىاش هم يادم بود، اما آن رابطهى تا اين اندازه تنگاتنگ شخصيتها با محيطشان به يادم نبود، و چند صحنهى درخشانش، كه من اصلاً نديده بودمشان و نديده بودم كسى هم ازشان حرف بزند. راستش حيرت كردم از اين شمّى كه چنين صحنههايى را در فيلم مىگذارد كه اين قدر هم مهماند و اين قدر هم ناديدنى. اين صحنهها را خواهم گفت كداماند، اما پيشتر مىخواهم بگويم به نظرم وقتى مؤلفى داستان و شخصيتهاش را خيلى خوب مىشناسد، شايد همان قدر كه خودش را، آن وقت است كه مىتواند صحنههايى را بسازد كه كسى مثل من حتا نبيندشان و يا اگر يك زمانى ديده باشد، نفهميده باشد و فكر كرده باشد اينها صحنههاى زمانپُركن هستند و اگر لازم باشد مىشود حتا حذفشان كرد. يعنى به نظرم چنين صحنههايى چنان از شم (يا ناخودآگاه؟) مؤلف درمىآيند كه به سادهگى جزيى از اتفاقات معمولى داستان مىشوند، اما درواقع نكتههاى بامعنايى را به كار اضافه مىكنند كه كمتر صحنهيى شايد توانسته بكند، آن هم بدون يك اشارهى مستقيم، مثلاً از طريقِ گفتوگوها، به آن معنا.
يكى از اين صحنهها جايى است كه قيصر براى جداكردن نامزدش از خودش به خانهى او رفته و حرفهاش را هم با او در اين باره زده، اما وقتى نامزدش به حياط مىرود تا ظاهراً براى راهانداختن سماور آتشگردان را بگرداند، او از پشت شيشه به تماشاى او مىايستد و با حسرت تمام قد او و آتشگردانىاش را تماشا مىكند. يعنى فيلم بدون هيچ كلامى نه فقط حسرت آشكار او را نشان مىدهد، كه آتشبارانى هم راه مىاندازد گرداگردِ نامزد، تا زيبايى اين خداحافظى و تصويرى كه قرار است در ياد قيصر بماند، چند برابر شود. فيلم فقط با تصوير و به زيبايى به ما مىگويد كه قيصر دارد مىبيند كه زيبايىهاى زندهگى را در ازاى چه دارد از دست مىدهد. يعنى قرار نيست ما خيال كنيم او لات آسمانجُلى است كه چيزى براى از دستدادن ندارد، يا زندهگى و زيبايىهاش را نمىفهمد. اين تصوير درك قيصر را از زيبايىهاى زندهگى به خوبى نشان مىدهد، و همين طور دورى او را از آن، با گذاشتناش پشت شيشه و فاصله انداختن ميان او و نامزدش در همين صحنه.
صحنهى زيباى ديگر به نظرم جايى است در اواخرِ فيلم. جايى كه قيصر از نامزد و مادرِ درگذشته و نزديكانش به طور كلى، خداحافظى كرده و مىرود تا از رقاصهيى در گوشهيى از شهر اطلاعاتى دربارهى مخفىگاه نفرِ سوم بگيرد. اين صحنه در شب است و او دارد از خيابانهاى امروزىتر تهران مىگذرد، با مغازههاى روشن و پر از جنسهاى زنانه و مردانه، و بعد از ميان خيابانِ شلوغِ پُر ماشين و پر از نور. اين صحنه ابتدا به نظر مىرسد قرار است فقط عبور قيصر را از شهر نشان بدهد و شايد حتا به نظر طولانى برسد، بهخصوص كه قيصر يكى دوبار جلوِ ويترينها مىايستد و آنها را تماشا مىكند. هيچ كلامى هم گفته نمىشود. اما به نظرم بعد از آن خداحافظىها، اين صحنه كه به گونهيى دارد زيبايىهاش شهر و زندهگى را نشان مىدهد، علاوه بر آن نكتهى ابتدايى دربارهى عبورِ قيصر از گوشهيى از شهر به گوشهى ديگرش، دارد خداحافظى او از شهر و زيبايىهاش را هم نشان مىدهد. قيصر حالا دارد با همهى زندهگى، كه ديگر اين جا زيبايىهاى شهر جلوهى آن است، خداحافظى مىكند. اين خداحافظى به شكلهاى مختلف معمولاً در فيلمهاى حماسى هست، و معمولاً هم به خداحافظى با خانواده و معشوق و مانند اينها ختم مىشود، اما به نظرم اين صحنهى خداحافظى قيصر چيزى به آن خداحافظىهاى قبلى اضافه مىكند. و جالب اين كه اين كار بدون هيچ حرف و شعار و تأكيدى انجام مىشود.
من نمىدانم چنين صحنههايى را كيميايى كاملاً خودآگاه ساخته يا غريزه و شناختش از شخصيتاش آنها را در ذهناش شكل داده، اما همان طور كه گفتم، چنين صحنههايى فقط وقتى اتفاق مىافتد كه مؤلف شناخت تمام و كمال از شخصيت و داستانش و نيز ابزارِ كارش داشته باشد. به جز اشاره به اين صحنهها مىشود براى اين شناخت شخصيتپردازى بسيار خوب تمام آدمها را مثال زد، از خاندايى و مادر گرفته، تا آدمهاى توى قهوهخانه و رقاصهى فيلم و بقيهى آدمها، كه همهشان در حضورى اندك چنان در ذهن مىمانند كه ممكن است بهاندازهى شخصيتهاى اصلى حتا ما را درگيرِ خود كنند. از گفتوگو و زبان شخصيتها هم كه زياد گفتهاند. اما شايد از اينها حتا مهمتر مكانها است، كه نه فقط خيلى خوب مستندنگارى شدهاند (آنقدر كه لازم نيست مثلاً براى نمايش حمام عمومى يا قهوهخانه، يا كوچههاى قديمى با مغازههاشان و زنهاى توى درگاهى ايستادهشان، كسى مستندشان را ديگر بسازد)، بلكه جاىگاه شخصيتها را به خوبى به تماشا مىگذارند، و همين طور بسترِ اجتماعىيى را كه آنها در آن رفتار مىكنند.
كيميايى چنان شناختِ خوبى از مكانها در اين فيلم نشان مىدهد كه به نظرم حتا در فيلم بسيار خوب «گوزنها» هم شايد مانند نداشته باشد. دستكم اين طور همهجانبه و در معرفى تمام مكانهاى مهم پايين شهر، در كارِ ديگرى مانند نداشته. و به نظرم رازِ مهمِ موفقيت كيميايى در اين فيلم و گوزنها هم همين است: نشاندادن آدمها در بستر مكانىشان. آدمهاى او هيچ وقت از بسترِ مكانىشان جدا نشان داده نمىشوند و تمام سعى فيلم انگار تذكر همين نكته است، كه اينها در اين بستر رشد كردهاند و اين مكانها آنها را ساختهاند. در فيلم نه فقط بيشتر نماها باز است و مكانها بخش مهمى از تصوير را پُر كردهاند، كه حتا در اغلب صحنههايى هم كه تصوير درشتِ چهرهى شخصيتها نشان داده مىشود، بهخصوص در فضاهاى بيرونى، باز هم نما طورى است كه پسزمينهى مكانى شخصيت هم ديده شود.
بحث مكان در فيلم قيصر به گمانم مىتواند بسيار دامنهدارتر از اين باشد كه گفتم، اما من مىخواهم از آن به يك نكتهى ديگر برسم و شايد به جواب يك سؤال، و آن اين كه چرا چنان فيلمسازى كارش در قبل از انقلاب به فيلمهاى «غزل» (كه فقط تصويرى باسمهيى از داستان بورخس بود) و «سفرِ سنگ» (كه فقط شعارهاى سياسى را مىشد در پشت آن ديد و نه ديگر هيچ چيز را) و فيلمهاى سالهاى اخيرش كشيد؟
حتماً هر كس براى اين سؤال جوابى دارد و از جمله اين كه شايد اصلاً به جاى بدى هم كشيده نشده و فيلمهاش همان هستند و مانند اينها. اما گمان من جواب همان توجه به مكان است و رابطهى شخصيتها با مكان و بسترِ اجتماعىشان. همان چيزى كه در فيلمِ «رضا موتورى» هم به نوعى بر آن تأكيد مىشود: وقتى آدمى از جاىگاه مكانى و اجتماعى خودش دور مىشود، ناگزير نابود خواهد شد. در معدود فيلمهايى كه بعد از انقلاب از كيميايى ديدهام، به نظرم اين نكته بارز بوده كه شخصيتها جاىگاه مكانىشان را عوض مىكنند و به جايى مىروند كه ظاهراً به آن تعلق ندارند، چه براى ساعاتى مقيم «مرسدسبنز» شدن باشد، چه رفتن آدمى اهل رفاقت به سازمان امنيت (در «ضيافت») كه جاى رفيقبازى نيست، و چه رفتن يك اهل چاقو (فرامرز قريبيان) به آلمان (نام فيلمش يادم نيست).
به نظرم كيميايى هم آدمهاش را به جاىگاههايى برد كه ارزشهاى اجتماعىشان را نمىشناخت و هميشه باهاشان مشكل داشت (همان طور كه شخصيتهاش داشتند)، و خودش مانند شخصيتهاش نتوانست ارزشهاى اين جاىگاههاى جديد را بفهمد و از آنها حرف بزند، يا حتا به درستى به چالش بكشدشان. او فقط اين جاىگاه و آدمهاش را با شعار انكار كرد، و چه بسا در اين جاىگاهها از همان ارزشهاى قديمى حرف زد كه در اين جاىگاهها (زمانى و اجتماعى) ديگر معنا نداشتند. شايد چه بسا براى خودش هم ديگر آن ارزشها بىمعنا شده بودند، چون حتا شخصيتهاش هم باورپذير نبودند، كه اگر بودند دستكم تناقضى منطقى و زيباشناسانه با روزگار خودشان پيدا مىكردند.
اين شايد تراژدى همهى مؤلفينى است كه در كارهاى نخستشان معروف مىشوند (كه البته طبعاً معروفيت كيميايى فقط به يكى دو كار اولش نبوده، اما به هر حال به اولين كارهاش بوده)؛ آثار اوليهى مؤلفينى كه از جایگاهِ اجتماعى و شخصى خودشان حرف مىزنند و ابزارشان را هم خوب مىشناسند و بنابراين آن آثار چنان قوتى پيدا مىكند كه مؤلفينشان را خوب معروف مىكنند، اما بعد و وقتى آن مؤلف سعى مىكند در حوزههاى ديگر و غير از جاىگاهِ اجتماعىِ خودش و آن چه مىشناسد، حرف بزند، ديگر آن موفقيت را نمىتواند تكرار كند، چون ديگر چنان شناختى از آن موقعيت ندارد. تكرار كارهاى قبلى هم كه ممكن نيست، يا حتا او را تبديل به كاريكاتورى از خودش مىكند.
چگونه راهى پيش پاى چنين مولفينى هست؟ يا راه بسيار دشوار شناخت ديگر لايههاى اجتماعى و يا كموبيش همان حرفها را زدن، اما دستكم در ژانرها و با موضوعهاى متنوعتر. اين البته گمان من است.
18 آبان 91
برگرفته از وبلاگ نویسنده
سلام جناب نوری زاد
شما را به سبب بالندگی در باورهایتان دوست دارم لذا به خود اجازه دادم گلایه ای یا درد دلی از یکی از پدیده های سینمای ایران به نام قیصر را با شما مطرح کنم . من از هنر سینما هیچ دانشی ندارم و صلاحیت اظهار نظر در این مورد هم ندارم . اما آسیب اجتماعی را می شناسم و با ظهور یا کم رنگ شدن پدیده های اجتماعی کمابیش آشنایی دارم . در این وبلاگ مطلبی تحت عنوان باز هم قیصر دیدم درددلم باز شد . لمپنیسم در هر جامعه ای ممکن است یافت شود اما رسالت متولیان فرهنگ و هنر جامعه شناساندن آن و ایجاد استحاله از هر زشتی مثل آن به سمت نیکی است البته اگر در شرایطی فضیلت تلقی نشود . در فیلم یاد شده به قشر لمپن جامعه هویت رسمی داده شد . موی قیصری ، کفش قیصری و روشهای قیصری هویت یافتند . چند لات کلاه مخملی کوچه دردار تهران که شبها در کافه ها به میگساری و .. می گذراندند و در اولین فرصت محضر آخوند محل را جهت تقدیم رد مظالم و کسب شفاعت در میافتند ، شدند همه ی مردم ایران و فیلم قیصر (بر اساس مصاحبه های کارگردانش) شد نمادی از مسائل مردم ایران . حاصل این هویت بخشی شد قهرمان سازی از همان لمپن ها تا اطاعت چشم بسته از آنان .
عملیات نیروروهای خودسر شما را یاد چیزی نمی اندازد ؟ شاید قیصر بعد از انقلاب آزاد شده و الآن هم از سرداران دلاور باشد !
درود بر انسانهای شریف ضد////
در دنیای مجازی از این اتفاقات زیاد میافتد.مخصوصا وقتی نظامی به نام نظام ولایت مطلقه فقیه آنهم با رهبر //// در دکانی بنام خبرگان رهبری روی کره زمین وجود داشته باشد.
به امید روزی که انسانهای آزاد دنیا بخود آیند و ////
پاینده ایران
حسین
سلام … وبلاگی را که به اسم شما ساختن تنها برای تخریب شماست و احتمالا برای نشان دادن آن در صداوسیما و دادگاه .. اگر چه نامعتبر است اما مخاطبان این وبلاگ هم در همان اندازه هستند و بسیار زیاد …… به نظر من بهتر است واکنش مناسبی نشان دهید ..
آقای نوری زاد با سلام و احترام و تشکر از جواب بسیار عالی و مودبانه شما . قصد اینجانب هم این بود که جو این القاب و مدارک که کشور ما بسیار گرفتار آن است از بین برود و برسیم به روزی که الگوی ما جامه ای باشد که امام علی در هنگامی که زعامت مسلمین را داشته اند می گویند مرا با عباراتی که جباران را موردخطاب قرار میدهید صدا مکنید . با احترام متقابل
استاد نوری زاد عزیز نجیب تر از آن هستند که به “ناشناس” بدون اخلاق و بزدلی (و شاید مزدور امنیتی) که هویت ایشان را در این وبلاگ جعل کرده سخنی به عتاب بگویند.
ولی (بویژه به عنوان کسی که هویت قلمی اش در فضای مجازی ناجوانمردانه بارها کپی شده–جهت تخریب شخصیت) من به این فرد (فاقد شرف؟) میگویم: خجالت بکش و این وبلاگ مسخره را هر چه زودتر برچین و از ایشان پوزش بخواه.
مجتبی آقامحمدی
آقای نوری زاد از شما خواهش می کنم شما هم بیا و اگر دکتر نیستی بگو که نیستی و از همه بخواه که شما را به اسم خودتان نام ببرند انسانیت بالاتر از دکتر و مهندس و … میباشد. بلانسبت شما بعضی ها لیسانس هم ندارند به آنها دکتر می گویند شما اینگونه نباش اگر هم هستی بگو که دکتری
—————-
سلام دوست گرامی
من مدرک معادل دکتری دررشته ی کارگردانی سینما دارم. این مدرک را مثل خیلی ازهنرمندان ونویسندگان وموسیقی دانان صاحب نام کشورمان درهمین ایران خودمان و ازیک جای معتبرگرفته ام. بدون این که پولی به کسی یا جایی داده باشم. ونه ازآکسفورد . دوست من، شما هرچه که بدان مایلید صدایم کنید. مدرکها بیش ازآنکه باری ازدوش کسی بردارند بار براو می نهند. معتقدم آدمها بیش ازآنکه به مهندس ودکترو پروفسوربودنشان بیندیشند وگرفتارداشتن یا نداشتن آن باشند، باید ” انسان ” باشند. من روستاییانی را می شناسم که انسان اند. به معنی واقعی. ودانشمندانی می شناسم که مدرک دکتری دارند و درابتدایی ترین مراتب انسانی می لنگند. البته اندیشمندانی نیز می شناسم که پا به پای علم، بر انسان بودن خود نیز اصرار ورزیده اند. شما بقلم خوب همین استاد ما جناب حسین سناپور چه نمره می دهید؟ من شخصاً درحد دکتری دررشته ی ادبیات فارسی. خب، بعد ازاین چه؟ اگرازمن بپرسید می گویم: من دربرابرانسانیت جناب سناپور زانو می زنم اما دربرابر دکتری فلان فرد معتبر هرگز. مگراین که دکتری اش ازخورشید انسانتیش نور بنوشد. گرچه خود قبول دارم که متخصص بودن یک ضرورت است. ومدرک داشتن نیز. که این، منافاتی با انسان بودن انسان ندارد.
با احترام
.
سلام
در متن بالا از کلمه ی “حتی ” زیاد استفاده کرده بودید وبه خصوص از املای “حتا” استفاده کرده بودید. به گمان من این املا به فارسی نزدیک است . قصد دارم در نگارش هایم از این روش الگو بگیرم و استفاده کنم .
سلام اقای نوریزاد من میخواستم اولین کسی باشم که نوروز 92 را به شما تبریک بگویم .از خدا میخواهم بر تعداد زنده دلانی چون شما بیافزاید امیدوارم غم های خشکیده و کهنه شما با نسیم لطیف بهاری از وجودتان بریزند و شکوفه های شادمانی و مسرت بخش وجودتان را رنگانگ کنند.به قول مولوی که میگوید: ما برون را ننگریم و قال را /ما درون را بنگریم و حال را ،خواستم بگم که ما هم اهل دلیم و درد مردم و وطن را داریم .قطعه ای شعر ترکی که حماسی و شور انگیز است تقدیم به شما
آغ آتیم،قول قاناتیم
آت قدمین یورتمایئری
آش تپه لردن
سیلدیریم تک سره لردن
سئله سینمیش دره لردن
بو نه طوفاندی گوزل کهلیگیمی ایستیر آییرسین فره لردن
غیرتیم جوشه گلیر غملی خبردن
آغ اتیم-قورخما خطردن
http://m-nurizad.blogfa.com/
——————————
سلام دوست گرامی
این وبلاگی که شما به اسم من درست کرده اید می توانست به اسم خودتان باشد. اگرهم خواستید به کسی ناسزا بگویید، به اسم خودتان ناسزا بگویید. یک نکته: هیچگاه خودتان را درپس کسی مخفی نکنید. نه درپس خودش ونه اسمش. چرا که خودتان فراموش خواهید شد.
با احترام.
حسام: “سلام … من فیلم قیصر را ندیدم که نظری بدم اما این اهنگ استاد شجریان شما حکایت از غم درون دارد…”
حسام گرامی سلام. فرموده اید “غم درون” ؟؟؟
از دید این قلم (در حالی که این واژگان را دارم با چشمانی پر از اشک تایپ میکنم) این ترانه جاودانه “نمی شود” با صدای استاد شجریان، پژواک فریاد بلند محمد نوری زاد به نمایندگی همه مردم کشور محنت زده ما (و به همچنین انعکاس فریاد همه آزادگان تاریخ) است، نه “حکایت غم درون.”
سبز باشید — و اصلاح طلب، زیرا به گواهی تاریخ، آزادی، عدالت، و مردم سالاری پایدار از درون لوله تفنگ در نمیاید.
مجتبی آقامحمدی
دکتر نوری زاد عزیز
این مطلب شما بی نظیر بود، داشتم طبق روال همیشگی دنبال مطلب جدید سیاسی تو متن میگشتم ولی کم کم تو عمق مطلب محو شدم و لحظاتی فراموش کردم تو سایت دکتر نوری زادم، مرسی از اینکه این مطلب رو تحریر کردین و خواهشم اینه که هر از گاهی با نوشتن این مدل مطالب، کمی هم مارو با دیدگا های زیبای خودتون در ارتباط با مطالب غیر مرتبط با فجایع در حال رخ دادن در مملکت، آشنا کنید و در واقع با این روش کمی هم امید به کالبد نا امید این مردم بدمید که این روزها سخت تشنه امیدیم
درود بر شرف بزرگمردانی مثل شما
———————-
سلام آقا سعید گرامی
این مطلب را من از سایت استاد حسین سناپور برداشته ام. نویسنده ی این مطلب جناب ایشانند. من نیز چون شما ازاین نوشته بهره ها بردم. با سپاس ازشما وازجناب سناپورگرامی.
سلام … من فیلم قیصر را ندیدم که نظری بدم اما این اهنگ استاد شجریان شما حکایت از غم درون دارد …
راستی جناب نوری زاد شما که جواب ما را ندادید .. اصلاح طلبان آیا برای فراری ندادن طرفدارانش برنامه ای دارد ؟؟
نظرات آقای مشایی را در مورد جدایی دین از سیاست خواندید ؟؟ این همان برگ برنده ای بود که من حدس می زدم و شما جواب ندادید !!! دین – زنان ابزاری بسیار عالی برای دهه ها حکومتی نو و بدبختی نو ……. اگر چه من موافق هر دو موردم اما نه با مشایی …………..
——————
سلام حسام گرامی
اجازه بدهید به مسائل مهمتربپردازیم. اجازه می دهید؟ اگرنه، درفرصتی دیگر به پرسش های شما پاسخ خواهم داد.
سپاس.