فصلی از رُمان منتشرنشده محمد نوری زاد
درباره ی این رُمان: سوژه ی اصلی این داستان بلند درشب ها و روزهای گنگ و بلاتکلیف وآمیخته به اضطراب وهول وهراس سلول انفرادی به ذهنم خطورکرد. به مرخصی آمدم. بشرطی که چیزی ننویسم. اما نوشتم. نامه ی ششم را. بلافاصله به زندانم فراخواندند. منتها نه به بند 350 بردنم و نه به بند دوالف سپاه. چهارماه تمام در یک واحد مجزا ازسایر زندانیان، با جناب سید مصطفی تاج زاده همبندم کردند. کار ما دو تن، مطالعه و نوشتن بود. او می نوشت و نوشته اش را به من می داد، و من می نوشتم و نوشته ام را به او می دادم. تا بخوانیم و نظربدهیم. بهمین خاطر، گرچه این رُمان بعدها بیرون داده شد و تایپ شد، اما سید مصطفی تاج زاده، نخستین خواننده ی آن بود و هست. من در زندان و در همان چهار ماه، یک سوم داستان را نوشتم. از زندان که بیرون آمدم، هنوز که هنوز است نتوانسته ام یک خط، آری یک خط به آن بیفزایم. این داستان را به “فرزاد کمانگر” تقدیم می دارم. جوانی که آسمانی بود و ما به زمین چسبیدگان او را نفهیمدیم. راستی فرشته ای اگر به زمین بیاید با او چه می کنند؟ یا می کشندش، یا بخاطر متفاوت بودنش زندانی اش می کنند، یا پشت شیشه اش می گذارند تا از باب اعجاب، تماشایش کنند. اما او هرچه باشد زندانی است. یک آسمانی فهمیده نشده. و ما فرزاد را نفهمیدیم.
محمد نوری زاد چهارم مهرماه سال نود و یک
و اما قسمتی از فصل نخست رُمان
………………………………………
بهمن ماه سال 1385
میشود راه رفت. میشود دوید. میشود هم راه رفت هم دوید. پرواز چه؟ میشود پرواز کرد؟ چرا که نه؟ بله، میشود پرید. و او، پرید. نرم و سبکبال. از بلندای صخره ای به زیر، و مثل شاهین مغروری که بال های گشوده اش را به رخ بکشد. در مسیری دایره گون. قوس در قوس. آسمان چه؟ بگذار ببارد. با هر توانی و توشی که در اوست. با دانه های درشتی از برف. هر کدام به قدر گردی کف دست. پهن و نازک و هشت پر. جوان از همان جا که همه جا بود، به خود نگریست. از زیر، از بالا، از پهلو. چه خوب که به راحتی میتوانست خود را وارسی کند. که بال گشوده بود و چرخ میخورد. و دانه های پت و پهن برف به صورتش مینشست و آب میشد.
بدنش گرم بود. احساس سرما نمیکرد. و حال آنکه از ناخودآگاه ناظری که جز خود او نبود، میدانست که یک چنین پروازی باید از سوز و سرما آکنده باشد. همین سرما را در تماشای دو مرد غریبه در زیر پا دید و باور کرد. که کز کرده بودند و حسرت زده به پرواز کشیده و موزون او در آسمان بالای سرشان مینگریستند و دست ها را زیر بغل میفشردند. جوان، این دو غریبه را به هنگام فرود از باریکه راه کوه دیده بود. تنها راه عبور او، همان باریکه راه بود. و او، باید از کنار آن دو میگذشت. شانه به شانه. اما پیش از عبور، حسی غریب از شیطنت نگاه آن دو مرد غریب برخاسته و به جان جوان خزیده بود. حسی که میگفت: «کجا با این شتاب؟ بهتر نیست جیب هایت را خالی کنی»؟ و یا شاید: «اجازه می دهی این چاقوها را تا دسته در شکمت جا کنیم»؟ و جوان ایستاده بود. در چند قدمی غریبگانِ چاقو به دست، که آن دو نیز ایستاده بودند و موذیانه و زیرچشمی، قد و بالای او را ورانداز میکردند. به کلاه نخی او، که برف، رنگ سیاه او را پوشانده و خود به جای آن نشسته بود. و شال سبز گردنش، که حاشیه هایی ریش ریش و گره خورده داشت. و پاهای برهنه اش و یا سرانگشتان یخ زده اش. و پاهایی که نرم نرم تا زانو در برف فرومی نشست. و گونه هایی که لخت و سرخ بود. اما او چرا پابرهنه بود؟ خودش نیز نمی دانست. تلاش کرد با مرور یک ساعت گذشته، به راز پابرهنگی اش پی ببرد. اما وقت تنگ بود.
فقط به یاد آورد که سرباز است و از مقر بالای کوه، به سمت جاده آسفالت، به زیر میرود. و دانست که تنها با سه روز مرخصی او موافقت کرده اند. و او باید پیش از پایان این سه روز، به مقر بالای کوه بازگردد. از صدایی که در کوه پیچید، هراسید. دهان یکی از غریبگان چاقو به دست باز و بسته شد و صدای گنگی از او برخاست. صدایی که نه کلام بود و نه آوایی مثل «آهای». بلکه صدایی شبیه واشدن در سنگین و فلزی بود. گویا مرد غریبه، با دهان خود، صدای وا شدن دری فلزی را تقلید کرده بود: شتلق. و غریبه دوم، به صورت او خندیده بود. با دهانی که جز یک دندان درشت با او نبود. خنده چرا؟ شاید او به پاهای برهنۀ جوان خندیده بود. که حسی در آنها نبود. و دماغی که از او آب آویزان بود و جوان، هر از گاه، با دو انگشت، آن را می سترد و بر سر سطح برف می انداخت.
جوان برگشت و به شیب بالایی راه نگریست. باید می دوید و راه آمده را باز می گشت و از آنجا دور می شد. مثل همیشه. که در کشاکش فرارهای توان فرسا، آنجا که پاهایش به زمین چسبناک می چسبیدند، تلاش میکرد پای از پای بردارد و پیش برود و از جانوری دندان گشوده در کمین گریز کند. و حالا باید رو به بالا می دوید. به جایی که از آنجا آمده بود. اما با پاهای قفل شده در برف چه کند؟ که تا زانو، در برف فرو شده بودند. وحشتش آنجا فزونی گرفت که دید دو مرد غریبه رو به او به راه افتادند. یکی از آن دو، چاقویش را به دست دیگر داد و خم شد و مشتی برف برداشت و به دهان برد و تکه ای از آن جدا کرد. عجبا که از محل گاز زدن برف، خون برآمد. و از دهان مرد، با هر تکه ای که از برف می گزید، خون چکید. انگار که انار خورده باشد. با پوست. و در چند گاز. شره ای خون از دو گوش دهان مرد غریبه سرازیر شد. و ردی از خون روی برف زیر پا. جوان به زور پای از برف برآورد. یک پا را. حالا با پای دیگر چه کند؟ سنگینی اش را به روی پای رها شده اش لماند و پای دیگر نیز برآورد. حالا با پای دیگر چه کند؟ ای عجب، این دیگر چه معرکه ای است. برآوردن یک پای از برف، معادل فرورفتن پای دیگر در برف است. هر چه هست، باید پای کَند و رفت. به هر جان کندنی. صدای نفس نفس غریبگان چاقو به دست، از پشت سر شنیده میشد. و جوان، سنگین و کُند، پای به فرار نهاد. رو به قلۀ کوه. و درست آنجا که دست یکی از غریبگان به شانۀ او نشست، و چاقوی تیز همو عقب رفت تا ناگهان بیاید و باشتاب به پشت او فرو شود، خود را از بلندای صخره ای که بر او بود، به زیر انداخت. سقوط دیرپای او تا دامنۀ کوه به درازا کشید. اما همین که از وحشت برخورد با سنگ هایی که سر از زیر برف به در آورده بودند، چشمانش را بست و چهره در هم کشید، احساس کرد می تواند پرواز کند.
این حس را پیشتر نیز تجربه کرده بود. او با لذت نهفته در یک عرق ریزان ناشی از ترس آشنا بود. پس، بال گشود. دست ها را از دو سو وا کرد و از مماس سنگ هایی که چشم به راه فرود او بودند، به یک قوس نرم، خود را بالا کشید. این را نیز از دهان یکی از غریبگان شنید: «نمیشنوی»؟ شاهین مغرور چشم از غریبگان گرفت و چرخ زنان بالا و بالاتر رفت. تا جایی که بر آسمان بالای سر محل خدمتش جا گرفت. دوستانش را، و فرماندهش را دید. حتی صدای گفتگویشان را نیز شنید. یکی از تمام شدن نفت می گفت و دیگری از گم شدن یکی از سربازان. حالا نوبت او بود که فریاد بکشد و چشم همگان را به تماشای پرواز خود فرا بخواند. فریاد زد. نام دوستانش را. نام فرماندهش را. اما کسی نگاهش نکرد. و او مثل پرنده ای که تیر خورده باشد، شکسته بال، به زیر سقوط کرد. به روی توده ضخیمی از برف. و ده متری در این ضخامت فشرده فرو رفت و آرام گرفت.
به سختی سر بالا گرفت و به لولۀ بالاسرش نگاه کرد. به آسمان برفی، و به تکه های درشت برف که هنوز می بارید و کم کم دهانۀ لوله را به هم می آورد. و حالا این او بود و قبری از جنس یخچال. تمام قد. در عمق. مخصوص خود او. پایان داستان نیز برای او آشکار بود. چند فریاد «آهای کمک». و دیگر هیچ. درست مثل سربازانی که در هوای برفی به مرخصی رفته بودند و هرگز بازنگشته بودند. چند ماه بعد اما، با آب شدن برف ها، دست و پایی از آنها از برف بیرون می آمد و به رهگذران می فهماند که یکی، ماه ها پیش، در این عمق، تنها و بی کس، تقلایی کرده و از حرکت بازمانده است. جوان در آن سرمای کشنده، به شمارش معکوس حیات خود اندیشید. و دلتنگ مادر پیرش شد. یعنی دلتنگ تنها کسی که چشم به راهش بود. کاش نصیب او در این قهقرای ناگزیر، یک جلوه از گل روی مادر بود. در همان قاب بالای سر. که سر به درون چاه برفی بیاورد و بگوید: «عزیزکم، دستت را به من بده». درست مثل یکی از غریبه ها که سر به درون چاه برفی آورد و با خشم فریاد زد: «بلند شو! مگر با تو نیستم. چشم بندت را بزن و بیرون بیا».
جوان سراسیمه با پتویی که در آغوش داشت، بر جای نشست. یکی از زندانبانان، از دریچۀ کوچک به او می نگریست. دریچه ای به اندازۀ دو کف دست. تعبیه شده در قسمت بالایی درِ سنگین سلول. و سلولی که چهار قدم درازا داشت و سه قدم پهنا. با مستراحی شبیه سطل، دمِ چشم. و یک دستشویی، دمِ چشم. و لولۀ قطوری که قرار بود آب گرم را در ضلع چهار قدمی سلول بچرخاند و از همان جا که وارد شده بود، خارج شود. و پنجره ای که به زور، آن سوی او، از پس روزنه های ریز، پیدا بود. زندانبان، دریچۀ کوچک را بست. کلید را چرخاند و درِ سنگین سلول را گشود. که یعنی بیا بیرون. جوان اما باید از خواب بیدار میشد. هنوز نیمی از حافظۀ او در خواب بود. در همان قبر تنگ به تنگ برفی. و پروازی که با او مستی بود. پروازی که او را از زمین کنده و به آسمانش برده بود. به یک ارتفاع ناپیدا. در همان جا که جوان، بیش از آنکه زمینی باشد، آسمانی می نمود. برخلاف آن غریبگان چاقو به دست. که هم چهره ها و هم خنده ها و هم چاقوهایشان، آنان را به زمین دوخته بود.
جوان اشتباه کرد. باید او با همان فرصت پروازی که نصیبش شده بود، می گریخت. به یک جای دور. به جایی که همۀ چهره ها آشنا باشند. بی آنکه چاقویی به دستشان باشد. و در دهانشان، جز یک دانه دندان نباشد. بله، او فرصت را از دست داد. مفت. و از همان ارتفاع ناپیدا فروافتاد. کجا؟ به عمق برف. به متن سرما. که همان سلول سرد بود. و لرزه به تن می انداخت. جوان، لرزید و از جای برخاست. پتوهایش را بی آنکه تا کند، به کنج سلول گذارد. بر سطل مستراح نشست. لبۀ سرد سطل، سرمای برنده ای را به جان او دواند. چاره ای نبود. باید تحمل می کرد. زحمت پتوها را همین لبۀ سرد سطل، هدر می داد. صدای زندانبان در فضای کوچک سلول پیچید: «آمدی»؟ و جوان با صدایی که در او التماس نیز بود پاسخ داد: «آمدم، آمدم».
خود را شست و از جا برخاست. شلوار کردی اش را بالا کشید و چند مشت آب به صورت زد. با حولۀ قرمزش که روی لولۀ آب گرم پهن بود، خیسی صورتش را زدود. و باز، حوله اش را همان جا، روی لوله ای که آب سرد با او بود، پهن کرد. شانۀ انگشتانش را لای موهایش دواند. چند بار. و با شتاب. به ابروهایش نیز دست کشید. چشم بند پارچه ای را از بیخ دیوار برداشت و بند آن را از سر گذراند و پهنای آن را تا بالای ابروها پایین کشاند. خم شد و دمپایی های جفت شده اش را رو به خود چرخاند. پا در آنها فرو برد و از سلول بیرون زد. به صورت زندانبان جوان و عبوس خندید: «سلام، میبخشید معطل شدید». زندانبان زیر لب پاسخ سلام او را گفت و با دلخوری چشم بند را روی صورت جوان پایین کشید. اما همین فرصت اندک، برای جوان کافی بود که به دو سوی سالن چشم بیاندازد. از یک سو به سوی دیگر. سالنی دراز، با سلول های فراوان و شانه به شانه و شماره گذاری شده. و مقابل هم. «شمارۀ سلول من چنده»؟
جوان کورمال دست به دیوار گرفت. نگهبان لبۀ آستین او را کشید و با او به درازای سالن پای نهاد: «پنجاه و پنج». جوان که طعم پنجاه و پنج به کامش دویده بود، خندید. عدد پنجاه و پنج برای او پر از خاطره بود. چرا که بارها نشسته بود و ساعت به ساعت روز پنجم فروردین پنجاه و پنج را مرور کرده بود: مامای محلی، نوزاد خونینی را بالا می برد. وارونه، و هیچ اعتنایی به گریۀ ظریف او نمی کند. فک نوزاد از تماس هوای سرد اتاق با پوست نازکش می لرزد. و از شدت گریه ای که گویا تمامی ندارد، کبود می شود. او را در پارچه ای می پیچند و در کنار آغوش مادر نیمه بیهوش جای می دهد: «مبارک است، مبارک است. پس پدر این بچه کجاست تا به من چشم روشنی بدهد»؟ و صدای ضعیف مادر با لهجه ی فروخورده ی کُردی شنیده می شود:
– حالا چی هست؟
– پسر! صحیح و سالم.
– شکر، خدا را شکر
چرا نباید از مرور هزاربارۀ این صحنۀ دلنشین خندید؟ و جوان خندید. با صدایی که تنها خود او شنید و نگهبان. اما خنده اش به درازا نکشید. و لبخندی که به صورتش نشسته بود، دوام نیافت. ضربه ای ناگهانی به پس گردنش نشست و لگدی محکم به پشتش. جوان سکندری خورد و یکی دو متر جلو جهید. بی آنکه خود خواسته باشد. خنده و لبخند و هر حس و حالی که بود، پرید و رفت. اما هنوز پس گردنی و لگد دوم و سوم در راه بود: «خنده داشت عوضی»؟ جوان چه بگوید؟
– من…
– خفه شو حرف نزن!
و جوان خفه شد و حرفی نزد. راهروی دراز پیش رو بود و او کورمال پیش می رفت و مثل شب کوران بال گشوده بود تا مگر به جایی بر نخورد:
– بیا به راست.
جوان کمی به راست متمایل شد. صدای نگهبان از پشت سر می آمد:
– مستقیم برو جلو!
و با خود غرید:
– عوضی واسه من می خنده.
نگهبان این ناسزای پایانی را برای مخاطب ناشناس بازگفت. و جوان مستقیم پیش رفت. اما گوش هایش بی اجازه نگهبان می شنید. از داخل سلول های چپ و راست راهروی دراز. صدای قرآن خواندن یک جوان. و دعا خواندن یکی دیگر. و گریه بریده بریده جوانی که شرم گریستن را کنار گذارده بود. و ترانه خواندن چهارمی. که محزون بود و روان. دیگر چه؟ و صدای شلپ شلپ آب دستشویی. و سیفون مستراح سطلی. و سرفه های شدید پیرمردی. و ناله های فروخورده جوانی. دیگر چه؟ دیگر هیچ. سکوت. اما نه، صدای لخ لخ دمپایی های جوان، و صدای جیرجیر کفش های چرمی نگهبان پشت سر:
– نخوری به در؟ بایست.
جوان ایستاد. مثل یک آدمک بی احساس آهنی. که چپ و راست و رفت و آمد و نشست و برخاستش را از پیش تنظیم کرده باشند. در آن بی کسی بزرگ، که هر چه بود، تندی و ترش رویی و ناسزا بود، از تو همین میخواهند. که آدمک باشی. مطیع محض. وگرنه کارت زار خواهد بود. بی هیچ اغماض. و تو، همپای اسب و الاغی هستی که برای زنده ماندنت باید به حداقلی از یونجه و کاه و آب بسنده کنند. آن روز، گر چه هوا سرد بود و تن جوان هنوز هر از گاه می لرزید، اما پس گردنی ها و لگدها، با هزار عیب و توهین و تلخی اشان، همین یک فایده را داشته که توجه جوان را به چیز دیگری معطوف کنند، و او، سرما را حس نکند.
می لرزید اما بیش از سرما، غصۀ غرورش را داشت که در اینجا پامال غریبه ها شده بود. ایستاده بود. به فرمان. نگهبان آمد و بازویش را گرفت و از لای دری آلومینیومی عبورش داد. جوان سر را بالا گرفت و از زیر چشم بند به درازای راهروی جدید نگریست. مشابه راهروی پیشین. طویل و عریض، با سلول هایی در چپ و راست. انگشت نگهبان، چشم بند را بر صورت جوان پایین کشید و با کف دو دست، به پشت او ضربه زد. که یعنی پیش برو. باز سکندری بود و غروری که پایمال تر می شد. در بیرون از اینجا، چه کسی جرأت داشت با جوان این کند؟ خود او مگر با کسی این کرده بود؟ نکرده بود. هرگز. به یاد نداشت. پس چرا دیگران با او چنین می کنند؟
جوان، یک بار در امتحان انشا نوشته بود: «من معتقدم بر سر هر یک از ما انسان ها، ابرهایی در حرکت است. بی آنکه سایه ای داشته باشند. و بی آنکه به چشم آیند. ابرهایی متعلق به خود ما. هر کس برای خود. چه بسیار ابرهایی که بر سر ما ریا می بارند، و تزویر. و کرنش های اغراق آمیز. و نوشته بود: تف به این زندگی. و ادامه داده بود: و البته ابرهایی نیز هستند که نیکی می بارند. و نیکبختی. و نوشته بود: چه حلاوتی است با این زندگی. دبیر انشا به او متعمدانه پانزده داده بود. از بیست. اما جوان در آن بی کسی بزرگ، احساس می کرد ابری اسیدی بر سر او می بارد. که جسم و جان او آب می کند. غرورش را آب می کند. و هویتش را منکر می شود. آمد بگوید: تف به این زندگی، که دید دریغش می آید. حیف نبود به این غریبی و گمگشتگی محض، تف کند؟
او این بی کسی را دوست داشت. این تنهایی را دوست داشت. مگر کسی به صورت معشوقه اش تف می کند؟ نه، هرگز. پس بگذار ابر بالای سر، هر چه می خواهد ببارد. مگر نه اینکه ابرها، بنا به استحقاق هر کس بر او می بارند؟ جوان را جز درستی مگر خطایی بود؟ نبود؟ خودش به خودش نمرۀ درستی می داد. پس از ابر بالا سر او چه می بارد، جز نیکی و نیکبختی؟ هر چند این بارش، اسیدی باشد. خراشنده باشد و خون چکانش کند. نگهبان آمد و سر آستین او را گرفت و از پی کشید. و در این از پی کشیدن، جز نفرت، هیچ نبود. بی دلیل. برای اینکه جوان یک متهم بود. کسی که بینابین تبرئه و مجرمیت ایستاده و هنوز تکلیفش روشن نیست. جوان حتی در پیشگاه داوری خویش، به نگهبان حق نداد با مجرمی که همۀ جرم های او تایید شده، رفتاری خارج از ادب داشته باشد. نگهبان، جوری سر آستین جوان را گرفته بود و از پی می کشید که گویا دم موشی را گرفته است. تا مبادا سایشی و تماسی با تن و لباس او پیدا کند.
از سلولی در همان نزدیکی صدای جوانی بلند شد. چیزی شبیه ناله. ناله ای که نه از بیماری و درد، که از تنهایی و بی کسی و رنج روحی برخاسته باشد. کف دست جوان دو بار به در سلول کوفت. که یعنی یکی بیاید و به داد من برسد. و این، بهانه ای شد که نگهبان، جوان را کمی دور از سلول او نگه دارد و خود با فریادی خشماگین به سمت سلول جوان نالان برود:
– چیه به در می زنی؟ در نزن! اوهوی!
جوان، صدای گشوده شدن دریچۀ کوچک را شنید. همان دریچه ای که پیش از در اصلی باز و بسته می شود. دریچه ای که در قسمت بالایی در سلول تعبیه شده. آن را باز می کنند تا ضریب هر احتمال را به صفر برسانند. تا هم وضع سلول و زندانی را وارسی کنند و هم بنا به ضرورت با او گفتگو کنند.
– چیه؟ نگفتم در نزن؟ یک بار دیگر اگر در بزنی من می دانم و تو!
– سلام، من حالم خوب نیست.
– به جهنم، این شاسی را برای چی گذاشته اند؟
– من حالم خوب نیست. دارم بالا میارم.
– اول جواب منو بده. این شاسی را برای چی گذاشته اند؟
– برای اینکه هر وقت کار داشتیم فشارش بدهیم.
– فشارش بدهی که چی بشود؟
– چراغ روشن بشود.
– پس واسه چی در زدی؟
– من حالم خوب نیست. مریضم، سرم گیج می ره.
– من هم حالم خوب نیست.
– من خودم را خیس کرده ام.
– خیر سرت. الان برمی گردم رو به راهت می کنم. مگر کی آوردنت اینجا؟
– دیشب.
– پس هنوز آب بندی نشدی.
– چی بگویم!
– دیگر نشنوم در بزنی، مثل بچۀ آدم بگیر بشین رو دستشویی تا برگردم ببینم چه خاکی تو سرت کنم.
صدای بسته شدن دریچه کوچک به گوش آمد.
– راه بیافت. مستقیم!
جوان به راه افتاد. دوست داشت فرصتی پدید آید و او به نگهبان بگوید: «دوست عزیز، خودت خوب می دانی که عمر رفتارهای خشن به سر آمده. مگر در ادب، در اخلاق، و در محبت، چه عیبی است که همه شما مشتاق تلخی و تندی هستید»؟ اما صلاح را در سکوت دید. نه اینکه واهمه ای او را از یک چنین گفتنی بازداشته باشد، نه بلکه یقین داشت آدم عصبانی، تمایلی برای نقد و نقادی خود ندارد. و اتفاقاً او برای عصبیت افزون تر مهیاتر است. مثل معاون سال های دبیرستان که وقتی از جوان شنید: «چرا این همه عصبانی»؟ فریاد زده بود: «من کجا عصبانی ام»؟ پس، بنا بر صبوری نهاد. در یک جا خوانده بود که متولدین سال پنجاه و پنج به مشقتی درهم پیچ فرومی شوند. و او که همه عمرش درمشقت بود، حالا در سی سالگی معنای واقعی مشقت را می چشید…….
ادامه دارد.
باقی رمان کجاست آقای نوری زاد؟
————
باور می کنید بعد از بیرون آمدن از زندان هنوز یک جمله به این رمان نیفزوده ام؟
.
«دوست عزیز، خودت خوب می دانی که عمر رفتارهای خشن به سر آمده. مگر در ادب، در اخلاق، و در محبت، چه عیبی است که همه شما مشتاق تلخی و تندی هستید»؟
جناب نوری زاد
در این که عمر ای گونه رفتارها به سر آمده ، حرفی نیست . اما آنچه که ذهن مرا به خود مشغول کرده است ، علت این گونه رفتارهاست ، با این وسعت ، در این سی و چند سال و از روز اول . میدانم که بی سابقه نیست در دنیا . در شوروی و برای مدتی کمتر در المان نازی هم بوده است و جاهای دیگر ، که لابد علت آن را کاویده اند .
در تمام این سی و چند سال در قریب به تمام رفتار حاکمان با مردم ، کم یا بیش نوعی رذالت به چشم میخورد . علت آن چیست ؟
جناب نوریزاد با امید به روزهایی که این یادداشتها مجال انتشارآزادانه داشته باشند و صرفآ بخشی از تاریخ این سرزمین باشند برای درس آموزی ، همواره پاینده و پیروز باشید.