مقدمه: نیایش های من در زندان اوین، در حال و هوای خاصی نوشته و در یک مرخصی که از زندان بیرون آمده بودم، در یک استودیوی کوچک ضبط شده است. من خود این اثر را شاید صد بار شنیده ام و در هر بار -به یاد عزیزان دربندمان- گریسته ام. پیشنهاد می کنم این اثر را در یک فراغت چهل دقیقه ای بشنوید. در آخرهای شب. یا درحین رانندگی. این یک نیایش آهنگین یک زندانی بی دلیل است.
محمد نوری زاد سیزدهم مرداد سال نود و یک
لینک مستقیم دانلود فایل صوتی نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین با کیفیت بالا
لینک مستقیم دانلود فایل صوتی نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین با کیفیت پایین
لینک غیرمستقیم دانلود فایل صوتی نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین با کیفیت بالا
لینک غیرمستقیم دانلود فایل صوتی نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین با کیفیت پایین
متن مکتوب نیایش:
خدایا ، آدمهایی مثل من، تا زمانی که گرفتار کار و زندگی و رفت و آمد متداولند ، خدایی دارند هم ردیف کارشان ، هم ردیف همسر و فرزند و دلمشغولیهای روزانهشان… خدایشان به همین اندازه است؛ ونه بیشتر. هرازگاهی به تو سری میزنند تا برای تداوم همان روند همیشگی ، حالی بگیرند و بهزعم خودشان جایی در دل تو باز کنند. تو برایشان یک رفیق ساده لوحی که به وقت ضرورت میشود سرش کلاه گذارد . تویی که با چندرکعت نماز و با چند اصطلاح قربةالیاللهی، ما را که مثل نقل و نبات دروغ میگوییم، به آنانی که دروغ نمیگویند و از دروغ متنفرند ترجیح میدهی . تویی که ما را با دست و دل کجی که داریم، به آنانی که صاف و صادقند ترجیح میدهی . تویی که انبانی از دوز و کلک های رایج مارا به لطف یک قطره اشک ، به کوهی از پاداش و ثواب تبدیل می کنی . تویی که بود و نبودت ، تنها در محدوده ی کار و کسب ما ظهور و بروز پیدا می کند . تویی که معصومانه از ما بندگان خویش ، در آشوب و در هراسی . تویی که از ترس شورش جاهلانه ی ما ، پا از گلیم خود فراتر نمی نهی . تویی که جرات اعتراض نداری تا بگویی : آهای آدم های بظاهر زرنگ ، شما خدای منید یا من خدای شما ؟
+ + +
خدایا به این نتیجه رسیده ام که تو ، آنجا که پای به درون سلول انفرادی من می گذاری ، باخدایی که من در بیرون زندان می شناختم ، تفاوت داری . تو ، در بیرون زندان ، شرمنده ام خدا ، به من محتاجی ، که تحویلت بگیرم یا نگیرم ، به خلوت خود ، راهت بدهم یا ندهم ، رک بگویم خدا : در بیرون زندان ، اراده ی تو در دست من است . و تو ، هستی تا کمبود های مرا جبران کنی .
+ + +
من در بیرون زندان ، سالهای سال ، با سوز و گداز ، هزار صفت جوشن کبیری تو را به زبان آورده ام ، بی آنکه هزاریک از این صفات تو را به جان جامعه ی خویش در انداخته باشم . درعوض اما ، تا دلت بخواهد ، عدل تورا ، بزرگی و علم و مهربانی و نظم و بخشایندگی تو را به خاک انداخته ام ، و به دست خود ، جامعه ام را از درک این همه شکوه و رشد باز داشته ام . اکنون ، به این رسیده ام که تو ای خدا ، در سلول انفرادی ، به خدای واقعی شبیه تری . در سلول انفرادی ، این تویی که زمینه ی احتیاج مرا در من بر می انگیزی . تویی که دست به دل ناآرام من می بری و آرامم می کنی . ناز مرا می کشی . و هیچ گاه از نفهمی ها و نابخردی های من خسته نمی شوی . مدام در کنار منی ، و از جوار من تکان نمی خوری . و من ، بی آن که خود بدانم ، ساعت ها سر به زانوی تو می گذارم و با بغض های گاه به گاه ، خود را پیش تو رها می کنم .
تو در سلول انفرادی ، انگارکه هیچ کاری ، جز این که در برابر من بنشینی و به من زل بزنی نداری . در بیرون زندان ، تو ، خدای من و خدای همه ای ، و حال این که در سلول انفرادی ، تو خدای مخصوص خود منی .
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی .
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم .
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی .
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم .
خدایا در این سلول های تنهایی ، تو هستی و ثانیه هایی که به پای هر کدام سنگی بسته اند به سنگینی هزار خروار . تا زمان ، نه به کندی ، که با شخم زدن روان زندانیان سپری شود .
در اطراف ، و در مقابل سلول من ، سلول های دیگری نیز هست . با ساکنانی که عمدتا جوانند . و اغلب : بی هیچ گناه .
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند .
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند .
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد .
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم .
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید .
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای که با همه گذشته پرافتخار علمی اش ، ناخن می جود ، نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود .
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان .
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما شادمانی و شور می افشاند .
سپاس که سینه به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی .
می بینی ای خدا ، در سلول انفرادی ، چگونه زبان دل زندانی گشوده می شود ؟ من گاه به لکه ای نور ، مدت ها خیره می شوم . و با همان لکه ی نور ، به کانون خورشید سفر می کنم . با صدای بال کبوتران آن سوی پنجره ی سلولم ، به دور دست ها پر می کشم . و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خویش باز می گردم .
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج رفته است . می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود .
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی . و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی .
خدایا تا کنون هیچ مهندس و زندان سازی نتوانسته راه گریز تخیل را مسدود کند . پس چرا من خود را در این سلول تنگ محدود کنم ؟ پس با یادی از تو ، و به برش و سوز یک آه ، خود را به فراز ابرها می رسانم تا از آن بالا ، به تو ، و به خود بنگرم .
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر . اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا !
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا ؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند .
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم .
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی اشک را نشانم دهی ؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا بیا به سلولمان باز گردیم . دستت را به من بده . می خواهم با تو هم قدم شوم . با گام هایی به بلندی لبخند . و به استمرار اشک های تو ، اشک هایی که خدا در تنهایی اش برای بشر جاری می کند.
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند .
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
خدایا دو روز است که در سلول مجاور من ، یک جوان ، سخت ناله می کند . آیه ای را که از قرآن تو ای خدا یافته ام ، برای او می خوانم . نه یک بار ، که بارها . کف دستم را به دیوار مشترکمان می گذارم و می گویم : الحمدلله الذی اذهب عناالحزن ، ان ربنا لغفور شکور = یعنی : سپاس خدایی را که اندوه را از ما بر گرفت . که خدای ما بسیار بخشاینده و شاکر است .
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام .
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند .
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان .
خدایا امروز به آیه ای برخوردم که پیش از این گویا آن را ندیده بودم . اکسیر این آیه ٰ غوغا و آشوب درون مرا فرو نشاند . خدایا بیا و با صدای پروردگاری ات این آیه را با من با من زمزمه کن : نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم : من از چند زاویه به این آیه و سخن تو نگریسته ام . با تعبیر و تاویل و تفسیر خودم . شاید خودت راضی نباشی ٰ اما دراین سلول کوچک ؛ که من هستم و تو اجازه بده کمی از دایره ی رعایت خروج کنم .
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم :
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته برگشته و به راه دیگری می روند باز آور . اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید .
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم .
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان.
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم . من مهربانم . باور کنید راست می گویم . من این گونه ام .
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند .
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست .
خدایا امروز ، همه ی آنانی را که در بیرون از سلول با من نا مهربانند ، و با من نامهربانی کرده اند ، یک به یک پیش چشم آوردم و برای آنان از پیشگاه تو ، بخشایش و سلامت و رحمت آرزو کردم . خدایا ، آنچنان گشایشی در دل های ما پدید آور که ما کینه های کهنه و تازه را تا سالیان دور با خود حمل نکنیم . دل های ما مستعد کشت شکوفه است ، چرا در آنها خس وخار بکاریم ؟ دل های می توانند محل تابش نور باشند ، چرا به سیاهی دچارشان کنیم ؟
خدایا این بار که خواستی به سراغ دلی بروی که از فرط شکستگی جای سالم در او نمانده ، مرا نیز با خود ببر . اجازه بده من در گوشه ای بنشینم و نحوه ی ترمیم آن دل شکسته را تماشا کنم . دوست دارم بدانم از کجا شروع می کنی ؟ و با چه لحنی ؟ و با چه ادبیاتی ؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند ؟
خدایا ، یادت هست یک بار در سلول کوچکم ، به هم ریختم و قرار خود از کف دادم ؟ فرد زندانی اگر از این لحظه های بی تابی و گسست خروج نکند ، به ویرانه ای بدل می شود . ویرانه ای برای زباله های جماعتی که از او جز خرابی نمی خواهند . اینجاست که پناه و آغوش تو کارسازی می کند . و من ، در آن لحظه های بحرانی و گسست ، به تو پناهنده شدم . و سراسیمه خود را به آغوش تو انداختم . چیزی به خاطرم خطور کرد . این که جای خود را با جای تو عوض کنم . و این که نقش تو را من به عهده بگیرم و از زبان تو با خود سخن بگویم . و همین کار را نیز کردم .
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟ می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش ،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ، لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !
جناب نوری زاد
ممنونم از اشتراک گذاری درد دلت با خدا که باعث شدی در این ماه مبارک چشمانم خیس شود و کمی به خدا نزدیکتر شوم به امید روزی که جهان از دست افراطیون و ظالمان نجات یابد و لباس میش از تن گرگها جدا شود. در ادامه راز و نیاز شما نیز من میگویم خدایا مردم ما را روشن کن و از سطحی نگری رهایشان ساز. یا حق حاجی
بارها بابد شنید
مرسى نورى زاد. لابد مجتبى افسار آقا را در دست گرفت و گفت بيا باهم اين را گوش كنيم. سپس به سختى گريستند تا جايى كه همه ى گناه ها و جناياتشان پاك شد. بعد، با دلهاى پاك، بلند شدند و رفتند دنبالِ معاملات و جنايتهاى روزمره شان.
سلام جناب نوری زاد.صدای زیبای شما تاثیر کلامتان را دوچندان می کند.من اولین بار صدای شما را در برنامه “عصر انتظار” که حوالی سالهای 74-75 از شبکه دو سیما پخش می شد شنیدم . آن زمان 17 ساله بودم.این صدا در یادم بود تا الان.چرا نمی دانم!
این مناجات از زمان اولین انتشار آن همدم من بوده تا کنون. واقعا خاصیت قرآن را دارد: “ذکر” است. بارها وبارها گوش میدهی وخسته نمی شنوی. به نظرم درخشان ترین اثر شماست
متاسفانه نتوانستم همه را دانلود کنم ولی تا نصفه گوش کردم و گریستم. بسیار زیباست و از روحی بی آلایش برخاسته است.
از دستم در رفته که چند دفعه این نیایش رو شنیدم و برای چند نفر فرستادمش.
فقط خواستم به خاطرش ازت تشکر کنم.
ما امروز راهی نداریم جز اینکه آگاهی رسانی کنیم. حالا شاید این کار بیست سال دیگر جواب دهد ولی عاقبت میوه شیرین آن کام مان را شیرین می کند
با درود به رفیق محمد لطفا یک صفحه مخصوص مطالب خوانندگان و هوادارانت بگذار تا در آنجا مطابشان را پست کنند چون شاید در حاشیه مطالب تو نتوان هر مطلبی را پست کرد و شاید مردمان حرفی باتو یا با دیگران داشته باشند که در چهارچوب مطالب سایت توست ولی به مطالب ان صفحه ربطی نداشته باشد اگر زحمتی نیست ایمیلی به من بزن چون میلت بسته است و ندارم انرا شاید بخواهم مطالبی برای خودت بفرستم باز هم تندی های مرا ببخش هرچه خواستی به دلت خوش نیامد یا پروای بسته بودن سایت بود حذف کن عرایض کوچکی بود و راهنمایی هایی برا خواندن بعضی مطالب که شاید تا بحال آنهارا نخوانده ای یا با دید سابقت خوانده ای بریات با میل در آینده میفرستم که اگر مطلب تندی هم بود نگران نباشی در سایتت منعکس شود ولی اگر خواستی و راغب بودی بحث زیاد هست و اگر دنبال سیر و سلوک در انفس ما دگران هستی ازینکه میبینم با شبکه کلمه نزدیکی و با آنها تعامل میکنی خیلی خوب است سعی کن با دیگر گروه های دگر اندیش هم تعامل داشته باشی و با آنها بجوشی مطمئنا روی ذهن پویا و پذیرایت تاثیرات خوبی میگذارندو برای تو که فیلمساز و هنرمندی نشستن با گوشه نشینان اندیشه ایران بسیار پر سود خواهد بودو روز به روز تورا مردمی تر از قبل میکند کماینکه دیدی خودت عذرخواهی ات از اهل سنت و شرکتت در برنامه شبکه کلمه چقدر باعث شد مردم اهل سنت ایران تورا محبوب و از خود بدانند با بچه های سالم چپ و لاییک هم بجوش مطمئن باش تاثیر خوبی روی آنها خواهی گذاشت وخواهی گرفت ولی نسبت به جریان اصلاح طلبان و ملی مذهبی ها که در بین مردم منتقد نظام هم جایگاه خوبی ندارند با احتیاط برخورد کن و شائبه ای پیش نیاید مردم تورا ملی مذهبی یا اصلاح طلب بخوانند و تورا وابسته به جریانات ارتجاعی شیعه سیاسی ایران بخوانند که اگر این راه را بروی باز همان راه 30 ساله رارفتی نگذار جریانات ورشکسته سیاسی مذهبی تورا از خود بدانند بگذار جریان حزب الهی نادم از جریان اصلاح طلب و ملی مذهبی جداباشد و این جریان خود جریانی مستقل بماند و توسط اصلاح طلبان و ملی مذهبی ها مصادره نشود مطمئن باش تو پرچم دار جریانی هستی که الان تازه شروع شده و دیگران بزودی از پی ات روان خواهند شد پس همراه گوشه نشینان باش و و خودرا از جریانات شیعه سیاسی دور بدار خواستی این پیام را پس از خواند ن حذف کن چون مخاطبش بیشتر خودت بودی پایدار باشی رفیق
کیست که این متن را بخواند و گوش دهد و گریه نکند. آه! فریادهای مایی نوری زاد. خدایی بمان و خدایی فکر کن. خدا را صدا بزن! زیارت کربلا هم یادت نره داداش.
درود بر یگانه هنرمند زمان محمد نوری زاد. واقعا عالی بود.” اللهم فک کل اسیر”. کاش اونهایی که این دعا را هر روز میکردند به معنای اون بیشتر دقت میکردند چون این دعا گروهی را تخصیص نزده و نگفته که فقط مسلمان ها را آزاد کن. کاش می فهمیدن و درک میکردن کاش از این ماه عبرت میگرفتن
بسیارزیبا و جذاب و خداوند دل چه زیباست
مراسم مناجات و آه و ناله دهگریزان مزدور در رشت توسط یک مرد و زن تهیدست شهری سرکوب شد و مقدسات دهگریزان مورد تو هین شدید قرار گرفت و باعث برچیدن این مراسم روستایی از شهر رشت شد.
من زیاد به خدای ابراهیم آشنا نیستم و اعتقادی ندارم به او ولی میدانم این خدایی که شیعیان ایران اورا میپرستند یا سوپر مارکت دارد یا مرکز مدارک دانشگاهی یا بنگاه ازدواج و شوهر همسر زیبا یا نمایشگاه ماشین های صفر کیلومتر یا فروشنده زراد خانه سلاح های کشتار جمعی است و انبار مهمات بزرگی داردیا موسسه زیبایی چهره دارد او یک خدای مادی است و یک فروشنده است که با او باید معامله کرد و بهترین چیزها را ازو خرید خدایی کاسبی است و مارکتی بزرگ دارد که در قفسه هایش از شوهر تا موشک قاره پیما پیدا میشود و مدرک دکترای دانشگاه شریف من به این خدا اعتقادی ندارم و از او هیچ طلب نمیکنم و دنبال شهادت و معامله بزرگ با او نیستم تا زنان عریانش را که در پستوی فروشگاه نهان کرده در ازای جانم به من بدهد.خدای من طبیعت است که در همه جا جاری و ساری است و وبا بزرگواری همه چیز را با همر به من عرضه میکند ومن هروز بخاطر آلوده کردنش با دودماشینهای پر سرعت شیعیان رنج میکشم و بغض میکنم ماشینه هایی که رویشان جملاتی درباره خدای ابراهیم و امامان او نقش بسیته و به تندی بدون کم کردن سرعت برای عابران در خیابان ها میتازند هر خدایی را باید از بندگانش شناخت.پناه میبرم به طبیعت از خدای ابراهیم و بندگانش.
لینک مطلب شما در بالاترین
https://balatarin.com/permlink/2012/8/4/3107813
شنیدم و گریستم. دوبارشنیدم و بیست بارگریه کردم