دربارهٔ این نامه:
باورم براین است که مداحیهای بیدلیل و غلو آمیز همان است که مردان بسیاری را – هرچند بلند مرتبه – برزمین کوفته وازآنان مرداری برآورده که جنازهٔ خویش به دوش میبرند و همزمان سخن از زندگی میرانند. این نامه حدوداً سه ماه پیش برای من ارسال شده. ومن درانتشار آن مردد بودم. بیش از آنکه ازمداحیهای غلیظ آن رنج ببرم، افسوس من به قدرت قلم نویسنده است که شوربختانه با غلیظ گویی و تمجید افراط گونه آمیخته و قوتش هدرشده. ایکاش نویسندهٔ این نامه، میدانست که بسیاری از منازل نگارش یک نوشتهٔ خوب را طی کرده اما صدافسوس که از فسون سخن پرهیزنکرده است. روح سخن این نویسنده گرچه برپاکی و خلوص و صمیمیت استواراست اما همان مداحیهای ویرانگری که دراین نوشته لایه برلایههای اخلاقی نهاده، راه نویسنده را به ناکجا کشانده. من به احترام قلم وی و شرافتی که در لایههای زیرین این نوشته دست به دست میشود، به انتشار این نامه اقدام میکنم. اما چرا نگویم که مطالعهٔ این نامه را با جان کندن به پایان رساندم. جوری که ناگزیر به حذف واژگان غلیظ آن دست بردم و هنوز خود را از آسیب یک چنین نگارشی مصون نمیدانم. شاید بعد از مطالعهٔ این نامه برمن خرده بگیرید که تو که به این شیوه نوشتن معترضی پس چرا آن را منتشرکردی؟ پاسخم هیچ نیست الا احترام به قوت قلم نویسنده. ونه الفاظی که برگزیده و مرا با آنها شلاق زده……………………………………………………………………………………………………………..
سلام محمد جان
نمیدانم که چگونه با تو سخن بگویم و اینکه چگونه باید سخنم را بیاغازم. با شیوهای به سبک خودت آیا؟ که وقتی بخواهی تراوش کنی، ترش نمینویسی و خنک نمینگری، که یادآور نابترین نگارشات بلاغی تاریخ ادبی میشوی و گمانم این است، که ذهنیت تو، در خلق و پرورش صور خیال، نمونه ندارد؛ و یا به سبک و سیاق مرسومی، که خطابهها را با رنگ و لعابی سفارشی و فرمایشی، در پاکتهای ممهور شده و با نام و نشان به پست میسپارند، تا به دست عبوس شخصیتهایی برسد، تا در تقبیح و سرزنش آزادی و آزادگی و مردانگی و شرف و ایثار و جهاد و شهادت، سخن سوء بگویند تا سوء تفاهم ایجاد کنند.
نمیدانم. همین قدر بگویم، که من قدرت قلم ترا ندارم. قلم تو به نامههایت نوری بخشیده، که چشمان مرا خیره و مات ساخته و به جرأت بگویم، چنانم کرده که نگرش به تابش مکرر آفتاب قلمات، مرا میسوزاند محمد. تو در شرقیترین ناحیهٔ سخن، به گونهای نشستهای، تا با تابش آفتاب حقیقت، ابتداتر از همه بتابی و دیرتر از همه، از مغرب سرزمین عشق غروب کنی. غروب کنی؟ نه، تو با نامههای همیشه الهام بخشات، غروبی را تجربه نخواهی کرد محمد. تو در خلوت خالصانهات و در آن لحظات عارفانهات، خدا را به گونهای دیدهای و به صورتی تجسم کردهای، که از حیرتِ ناشی از آن عظمت و جبروت، شجاع گشتهای.
محمد! از کدام راه رفتهای که اینگونه بر ماتم و عزای ملتِ ما میگریی؟ از کدام دریچه خود ِ خدا را دیدهای؟ نشانی بده، تا ما هم راهی شویم، به آن سرانجام راهی، که تو را بیواسطه و بیقید و ضمانت، از مرزهای عبودیت عبور دادهاند، تا در کنار آفتاب بیآرامی و به وضوحاش ببینی و هم کسوتش شوی و از کنارش، خود نیز بر شعله خواهان و شعله خواران، بتابی. سهم روزانهٔ ما، پیش از طلوع آفتاب تو، قدری بود و اندکی، اما وقتی آفتاب وجود نازنینت، بر نسل و عصر و سرزمین ما درخشید، سهم ما بیشتر هم شد و تا این اواخر که بیشتر درخشیدی و بیشتر نور بخشیدی، چه گرمابخش و قابل تحمل شده است آفتاب.
محمد! دیگر در هوای ابری زمستان و در طوفانهای موسمی خشونت و وحشت و انتقام، از ندیدن و نتابیدن موقت خورشید، باکمان نیست. وقتی تو هستی، وقتی تو میتابی، چگونه در غیبت آفتابِ حقیقت، غمناک و افسرده دل باشیم؟ حتی در اوقاتی هم که بارانی میبارد، دیگر دلگیر نمیشویم. وقتی تو با عشق و شجاعت و شرف، بر اندرون ما میباری و تَرِمان میکنی و از ذهن و زبانمان، غبار جهالتهای تاریخی را میزدایی، چه باکمان باشد، از باریدنهای مکرر و مکرر و مکررِ وحشت و خشونت و وعدههای عقوبت و وا شدن عفونت کهنهٔ استبداد؟
تو چقدر خوبی محمد! اینگونگی تو، اکنون مرا در حسرت مفرطی فرو برده است، که آمال و آرزوی مرا، که در صدد فهمیدن افکار بزرگی چون شریعتی تلاش میکردم، تغییر جهت داده است و میخواهم محمد، محمد، آرمان همچون تویی را بفهمم. محمد! افکار تو لجام گسیخته نیست. انظباطی عجیب بر آن حاکم است. افکار تو، نشان دهنده و برملا کنندهٔ اصل استبداد.
مو، میزانی برای افکار نیست. من و نسل من فقط یک چیز کم داریم محمد و آن، نه مو و عینک و روان نویس و نور نویس تو، که یک چیز غایبِ این عصری است و سخت در وجود نازنین تو خودنمایی میکند و ما را به همین واسطه، وامدار تو کرده است. و آن شجاعت است محمد. من و نسل من، سهمی اندک از شجاعتت را میخواهیم. میخواهیم با شجاعتت، همچون مشتی گره کرده، که با غرور سَرخوردهٔ خود، فرصتهای تاریخی سالهای خود را فرو خورده است، بر سر و روی حرامیانی که تَرَکِمان دادهاند، بکوبیم و بکوبیم.
محمد! از تو میخواهم بخش اندکی از آن شعاع شجاعتت را، که از هم مجاورتی با آفتاب حقیقت، دامنه گرفته است، درست در لحظهای که آن هیولای مکاره، از چاه گندابهٔ دهانش، بر تو نهیب میفرستاد که: «یا با سید علی باش یا خود و خانوادهات را از دست رفته بدان»، و تو حُر مآبانه پاسخش میگفتی، بیآنکه بهراسی از تهدیداتش؛ بر من ببخشی.
محمد جان! من ترا دوست میدارم. من با نامههای نورانی تو، شبها را با ذکر سر میکنم و نمازم را با اشکی که از یاد قلم تو بر سجادهام میچکد، اقامه میکنم. محمد جان! بگذار قدری از پرتو شجاعتت، بر فرق ایمان نسل من بتابد، که هنوز دل به آرمان نخستین روزهای آمدنت به صف انقلاب دارند. انقلاب؟ منظورم بیمنظور بود! اکنون که چیزی از انقلاب باقی نمانده است. پس، از آرمانهایت هم چیزی نباید باقی مانده باشد. تو وقتی بیباکانه جسارت نمودی و به تجدید آرمانهایت پرداختی، چنین بیرحمانه مورد تهدید واقع شدی و سر از سرنوشتی در آوردی، که کمترین احتمال رخداد آن را هم نمیدادی.
اما محمد جان! بگذار تا ما تاوان دوستداری ترا و همپیمانیِ با آرمان ترا، درست در دقیقهای بپردازیم، که اندکی از شجاعتت، نصیبمان شده باشد و صبر و قرارمان را با تلاوت آیهای از نامههای نورانی تو آجین بندیم. محمد جان! تو کجا بودی تا حالا؟ ما پیشتر از این به پاکی و خلوص تو نیازمند بودیم. تو چرا از نسل روشنفکری که برای درافتادن با این ناکثین و مارقین و قاسطین، تنها با کلمات بازی میکردند و هنوز هم میکنند و اینگونه دل و جان نسل مرا میفریفتند، شجاع تری؟ تو که یی آخر؟ که چگونه نمیترسی؟ که چگونه هجرت نکردی؟ تو که نه میتوانی بمیرانی ونه میتوانی بمیری، پس چرا هجرت نکردی؟
محمد جان! بچشان ما را از طعام معنا دار شجاعتی، که به یقین فدیهٔ خداوند است بر مردان مرد روزگارمان. محمد جان! میخواهم بر خلاف سنت عافیت طلبانهٔ امام محمد غزالی، تمام کسانی را که از فرط دنیا طلبی به رخوت افتادهاند، و به دریوزه، عمله و آوارهٔ کاخ حاکمیتاند و در آگاهاندن نسلی که رو به تباهی میرود و باور و ایمانش را از دست رفته میبیند و دیگر آرمانی ندارد، به گرد پای آگاهاندن تو نمیرسند، لعن و نفرین کنم و بر جبین بلند تو بوسه زنم و بستایمت به جای روحانیانی که با رسول امین خداوند وعده کردند، که با ظالم هرگز نیاویزند تا بتوانند با ظلم بستیزند.
محمد جان! لباس روحانیت بر تن تو زیبندهتر است. تو روحانیتر از این ملایانی هستی، که نمک دین خدا را خوردند و نمکدان را شکستند. از نور دین، ظلمت افروختند و چراغدانش را کشتند…. تو آیت خدایی. چرا نباشی؟ کسانی که دستورات آیت خدا (قرآن) را دنبال میکنند و در احقاق حق و ابطال باطل، از خود میگذرند، عین آیت الهیاند.
….. میبینی که چقدر صمیمی و بیپرده با تو سخن میگویم؟ همچون تو که حجاب برانداز ظلم زمانهای، حجاب رودربایستیهای کودکانه و ملوکانه را از صورت سخن در انداختهام و با پدری مهربانتر از نسیم بهاری، که عشق و دوست داشتن را بر شمعدانیهای تازه روئیده در طارمی کلبهٔ جوانیمان، وزیده است، سخن میگویم.
محمد جان! تو پیشتر از اینها، «ولیِ فقیه» را پدر خطاب کردهای. کمی خودت و ما را ببین. او کجا شبیه به ماست؟ من چنین پدر بزرگی را دوست ندارم که بر فرزند و نوههایش سخت میگیرد و به جرم اعتراض به سبک ریاستاش بر اهل خانه، تا پای مرگ شکنجهشان میکند و آنها را طعمهٔ ماران و دیوانی میکند، که در دریدن محارم و نوامیساش حریصاند. از تو خواهش میکنم تا از این پس، قلمی که دلهای رو به مردار را حیات میبخشد، صرفِ ماران و دیوان نکنی. بیاعتناییهای این جمعِ قلیل و حقیر، پاسخ نورانیتِ کلام تو نیست. به سمت من و ما رو بگردان و برای نسل من بنویس. برای نسل من که میخواهد آمیزهای از شجاعت تو و قلم تو و قلب نازنین ترا در خود جمع کند و با این سه قدیس اهورایی، بر ایو و شَمَس و زئوس بشورد و تا کسب آزادی، ایستا بماند و مقاومت کند، حتی اگر پس از آزادی، دیگر خودش نباشد.
محمد جان! برای نسل من از چگونگی آزادیت، از قید و قیودی که تو را احاطه کرده بود، بگو. بگو به من و به نسل من بگو که چگونه رها شدی، تا نسلِ هم عصریِ ما، که هنوز به مرز آگاهی نرسیده است، بخواند و تا شاید او هم رها شود از چنین قید و قیوداتی که هنوز در زندانِ ندانستنش خواسته است…. محمد! نسل مرا آگاه کن.
نامههای نورانی و آتشین تو، حرارت شعلهٔ آگاهی را، تا آنجایی از زندگی این عصریِ ما هدایت میکند، که امکان دارد هنوز سرمای غفلت در آن نطفه بسته باشد. محمد جان! زمستان است و هوا بس ناجوانمردانه سرد است. بنویس و گرممان کن. ما به گرمای قلم تو محتاجیم. جوهرهٔ وجودی تو، تائیدی است بر عرضِ فلسفهٔ حرکت جوهری ملاصدرا. نمیدانم که آیا همچون تویی، در تصور او بوده، که جوهر را هم واجد حرکت میدانسته یا نه، اما دانستنش خالی از امتنان نیست اگر بگویم که تو دلیلی بر اثبات چنین نظریهٔ فلسفی یی باشی.
نهاد ناآرام وجود تو، آرام بخش دلهاست محمد جان و تو ما را امیدوار میکنی به اینکه، اگر در حیات فعلیمان، طعم عدالت علوی را نمیچشیم، لااقل میتوانیم تصوری از آن حیات مطلوب را، در ذهنیتِ تاریخیِ یخ بستهمان تداعی کنیم، که چگونه حیاتی میشود ساخت، با اینگونه آرمانها و قلمها و اندیشهها و مردمهایی چون تو. محمد جان! من تو را دوست دارم. قدری از شجاعتت را به نسل من هدیه کن و بگو که چگونه میتوانیم همچون تو بیاستیم و در برابر این هیولاها کم نیاوریم؟
محمد جان! مردممان دیگر برای عرض عزتشان به یکدیگر نمیگویند که «زیر سایهٔ خدا» هستند. سایهٔ بالهای عقاب جور، آنقدر بر آسمان ایران گسترانیده شده است، که سایهٔ خدا دیگر کارا نیست. اصلا ً دیگر حرف از خدا نیست. در زیر سایهٔ این ستم گران زندگی کردن، آزادی را هم از هوا ستانده است. ترکیب شیمیایی هوای اینچنین فضایی نیز تغییر کرده است تا اکسیژن مرغوب به تنفس ما نرسد. در چنین هوایی، چه تصوری از نسل من ممکن است تداعی شود؟
تصویر هویت نسلِ من، کار چندان سهل و سادهای نیست. میدانی چرا؟ چون بیشتر شبیه به نقاشیهایی هستیم، که نقاش، تصادفا ً و بدون طرح از پیش تعیین شده، طرحی را آغاز میکند و در میانههای آنچه که کشیده است، و بنا بر سلیقهٔ حتمی آن لحظهٔ خود، شکل و صورتمان میدهد و نظم و ترتیبمان میبخشد و به هر صفتی که شایستهٔ طرح کشیده شده باشد، متصفمان میکند. اما نمیدانم که چرامن، به آسانی، تو را به تصویر میکشم. و چقدر زیبا در ذهن و زبان و بیانم ترسیم میشوی. چرا، باور میکنم. با وجود این روحیهٔ ناهموار خود، باور میکنم.
تو را به قرآن، وقتی قرآن میخوانی مرا فراموش کن. نگرانم که معنی ایمان غلاظ من، با معنی پیام ناب قرآن، اختلاط یابد و تو معنی ایمان شداد مرا به حجیب بپذیری! مبادا مرا به زنجیر توحش پرداختن به مکارمی که قرآن باورش ندارد و علی بدان نمیخواند و حسین برایش جان نمیبخشد و حسن به خاطرش صلح نمیکند و صادق در وصفش نمیپردازد و مهدی برایش قیام نمیکند، متهم سازند و تو اولین پرتاب کنندهٔ سنگ عذاب من باشی؟
آفرین بر تو که دلنشینترین ترانهٔ قرآنی آل محمدی! ایمان تو و باور تو و سلوک تو، عین تمام باورهای ایمانی و الهی است که همچون مُثُلِ اعلای انسانیت، پیش پای نسل من به وام گزارده شدهای. تو گویی یادگار تمام نسلهای پیغمبری! امام زادهای هستی که من در دورترین حریم جادههای انتظار، سرزمین پاک و طاهر ایمان تو را، برای گزاردن دو رکعت نماز عشق برگزیدم و نمیدانی که در آن خلوت روحانی و ملکوتی، چقدر نور داشتی. چقدر نامی که با آن تو را میشناسند، درست است! نوری زاد. گویی که از نورزاده شدهای. نه، اصلا ً خود ِ منبع نوری. چقدر کور و نابینا و احمق است، چشمانی که چشم بر چنین منبع عظیمی از نورِ خداداد میبندد و چشم هیولاگونِ خود را به چشم وارث روایت فتح میدوزد، تا شاید از بارش نفرت و کینه و دشنام، راه فریاد و اعتراضاش را بربندد.
محمد جان! تو چقدر خدا را توانستی، در آن کلبهٔ کوچک، بزرگ جلوه دهی. آفرین بر تو و نسل تو و میراث فکری تو. آفرین بر تو که تکیه گاهت و پناهگاهت و همراهت و فکر و ذهن و زبانت، قرآن است. آفرین بر تو که فقط بر خدا و مؤمنین مى توان تکیه کرد: حسبک اللَّه و منِ اتَّبعک منَ الْمؤْمنین (انفال / ۶۴).
نمیدانی که چقدر با خواندن نامههایت بر سر ذوق آمدم، که تو، تنهایی و خلوت خود را، فقط با قرآن میگذرانی و با قرآن مأنوسی و خیال و خاطر خود را به آیههای قرآن واگذاشتهای. نمود نشانههای علی را در تو اگر ناممکن ندانیم، حرّ را حتماً مانندهای. و آیا چه میگویم؟ شتابی که برای پیوستن به اصحابِ آزادی و شرافت و ایمان و اخلاق داشتهای، از شتابی که حرّ برای در آمدن به سپاه حسین مینمود، خواستنیتر و پذیرفتنیتر و آگاهانهتر و آزاده وارتر است و محمد!
آری، تو حّری برای نسل ما و برای عصر ما. تو با نامههایت، تمامی اجزاء قرآن را خواندهای. چرا که قطعاً از خوان آل عمران نیز گذشتهای، که چون آنها که از بند نام و ننگ گذشتهاند، این دستور آخر سوره ى آل عمران را فراموش نمى کنند که: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اصْبِرُواْ وَصَابِرُواْ وَرَابِطُواْ وَاتَّقُواْ اللّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» (اى کسانى که ایمان آوردهاید! (در برابر مشکلات و هوسها،) استقامت کنید! و در برابر دشمنان (نیز)، پایدار باشید و از مرزهاى خود، مراقبت کنید و از خدا بپرهیزید، شاید رستگار شوید!)
تو مزاحمتها و نامردمیها و نامردیها را به همین مقدار از قرآنکه خواندهای واگذار کن. آهی که مومن با خواندن تمام قرآن میکشد، هستی اشیاء را نیست و نابود میکند. آهِ به همین مقدار، برای تنبیه و متنبه شدن کافیشان است. در ضمن نهج البلاغه را هم نکند که نخوانی! آنجا که علی به ابن همام میگوید: «وَإِنْ بُغِیَ عَلَیْهِ صَبَرَ حَتّی یَکُونَ اللهُ هُوَ الَّذِی یَنْتَقِمُ لَه» (و اگر به او ستمی روا دارند صبر میکند تا خدا انتقام او را بگیرد)
محمد جان! با آن وسعت روحی که من در تو دیدم و بیش فهم کردن و بیش باوراندن معقولات اندیشگی که من از تو سراغ دارم، منطقی و معقول این است که تو نباید در حصار تنگ اما و اگرها محدود شوی و از حضور آنها در سلسلهٔ زندگیات نگران باشی. آنها همیشه بودهاند و خواهند بود. مهم نوع مواجهه است. ولی همین قدر بگویم که محمد، تو را در سلوک نجابت و ایمان و تقوا و پایبندی به ارزشهای به جا مانده از انقلاب و اسلام و شهدا، مومن میبینم و تلقی سرد و بیروحی از مزاج اخلاقی تو ندارم و سپاس تو از خدواند را، برای تهجد و عرض عجز، باور دارم و استقامتات را، از رنجی که برای عزیمت به سمت جاودانههای قطعی انسانی و ایمانی میبینی، شکوفا و با دوام و نامیرا میدانم.
ای گلاب آئینه مدار! تو، بخشی از شجاعتت را، به ما هدیه کن، و ما، تمام هستیمان را، با اخلاص، تقدیم راه تو میکنیم.ای تمامِ پاکی! با شکوهترین سلامها را، نمیتوانم بییادکردِ سلامیِ بر حسین، تقدیمت کنم. وقتی که در کربلا، کنار انسانهای محترمی که شریفتر از حد انسانیاند، مینشینم و تبسم بیقرار عاشقانهشان را مینگرم، فلاکت از سر و رویم میبارد و غرق این انگارهٔ طوفانی میشوم، که خدایا! تو با دلِ این شریف مردان و زنان و حتی کودکان، چه کردهای که برای وصالت، که نه تن، بلکه سر دادهاند و برای دست یافتن به آن وعدههای شیرینِ قرآنیات، راهی که به سمت ملکوت تو میل میکند را، با بدنهای خیس از خونِ خود، فرش کردهاند؟
چگونه باور کنیم، که راه ما با اینجاده یکی میشود و قدر و پاداش ما، در ازای تقدیم بدنهایی است، که مدتهاست فرش زیر پای فرعونان این عصر شده است؟ خدایا! تو جایگاه حسین را، با چنین کار عظیمی که تاریخ از عظمت و اعجابِ آن، دست به کار تحریف شده است و از شدت حیرت و گیجی، افسانهاش میخواند، در کدام مرتبه از بهشت مینشانی، تا معنای عدالتت را، در این شکوه تماشاگر باشم؟ خدایا! با علی چه میکنی؟ آن مردِ تویی! که تمامِ تاریخ را تسخیر کرده است و عرفان را، در پس کوچههای یتیم نشینِ کوفه آموخته است و مرزهای شهادت را، با تنها یک ضربت، در نوردیده است، آیا کدام مرتبهٔ بهشت لایق اوست؟ آیا اصلا ً کار او مرتبه دارد؟ در روزهای رمضان، یاد او زندهتر از همهٔ فصل هاست. خدایا! بیتردید اگر قرآن عظیمات، در رمضان نازل نمیشد، پرداختن به شهادت علی، میشد (خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ)!
….. محمد! نامم را میدانی. پس نمینویسم. شاید به خاطر این است که هنوز آن قدری از شجاعتت را که قرار است ارزانیمان کنی، بر نگرفته باشم. باشد. هر وقت قدری دادی، با افتخار مینویسم. باید بتوانم، تا با آن، در برابر هیولاهایی که مرا از پیوستن به راه تو، مواخذه میکنند، طاقت بیاورم. قدری از شجاعتت را بر من و بر نسل من ببخش.
محمد جان! به فکر سلامتیات باش. ما و خواهران و نوهها به بودنت محتاجیم. پس باش. دوستت دارم محمد جان. خدا نگه دارت حضرت آیت الله محمد!
سلام
از این نویسنده قوی و خوش قریحه ممنونم . حق همین بود که او گفت ولی افق همان بود که ایشان ذکر کردند : ما اکسیژن کم داریم . ما شجاعت کم داریم . ما مهاجر زیاد داریم . و نوری زاد کم داریم . البته بهتر است همه ما خود را به رویش بیشتر بخوانیم و قد بکشیم . زمان به نفع مردم است و به ضرر استبداد .
به نظرم این بنده خدا که نامه به این طولانی را نوشته ازقوم وخویش های آقای نوری زاد مینماید.ام اینش اصلا مهم نیست.مه این است که با همه غلو زیادی که درخوبی شما محمد عزیز دارد، اما یک چیزرا درست درست انگشت گذاشته.این که ” بخشی ازشجاعتت را به ما ببخش!” این واقعیتی است که همه ما به آن اذعان داریم….شجاع هستی وساده وروان مثل آب….
دوست دارم فریاد بزنم آهای گنگی ها شما را بخدا یک نگاهی به فلاکت ما بیاندازید. ماداریم احکام بالا می آوریم. چه زلالش چه تیره و تارش