من رفیقانه و دوستانه، مثل هزاران هزار ایرانی که ندیدی شان و دوستت دارند، از تو می خواهم اعتصاب غذایت را پایان بدهی…
.jpg)
من رفیقانه و دوستانه، مثل هزاران هزار ایرانی که ندیدی شان و دوستت دارند، از تو می خواهم اعتصاب غذایت را پایان بدهی و ایمان داشته باشی که مردم آرام نخواهند نشست تا تو و همه آنها که ظلم به زندان شان انداخته اند، آزاد شوند. آقای نوری زاد عزیز یادم هست و گمانم به یادتان باشد که سالها قبل، در صدا و سیما برای تولید کاری نشسته بودیم کنار هم.
من شما را دوست نمی داشتم و به گمانم شما هم از من خوشتان نمی آمد. چه می دانم، نامردمی چنان در جان جامعه مان ریشه دوانده بود که هر کدام به جای آنکه دندانمان را برای دشمنان آزادی تیز کنیم و با مخالفان عدالت ستیز کنیم، خشم به هم می گرفتیم. امروز می دانم که هر کدام از ما، اگرچه از سویی متفاوت با دیگری، اما به یک جا می رفتیم، جایی که رفیقان و دوستان و عزیزان مان در خیابانها و در تمام کشور به سوی آن رفتند. رفتیم تا حق مان را بخواهیم و از حقی که قانون و اعتدال و انصاف به ما داده بود بهره بگیریم.
دیروز عکس تان را با دخترتان دیدم، صورت به صورت او چسبانده بودید و عشق از چشمان تان می بارید. با چشم هایی پر از اعتماد و اطمینان که فقط عشق به آدمی می تواند شعله اش را در نگاه تو روشن کند. شعله چشمان شما دل همه دوستان آزادی را روشن می کند. شنیدم که اعتصاب غذا کرده اید و گفته اید که آنقدر پایداری می کنید تا جسدتان را بر سر نامردمان بکوبید. می دانم که این می کنید تا بزرگ و استوار بمانید و بگوئید که آدمی ذلیل خفت و خواری ظلم نمی شود. این را می فهمم و منزلت آن را می دانم، مگر نه اینکه هزاران ایرانی چون شما و من به احترام همین حق خواهی و بزرگ منشی و بزرگواری ماجرای واقعه عاشورا را بعد از هزار سال فراموش نمی کنند؟ اما، اما و هزار اما که روز رسیدن به آزادی ملت مان آنقدر دور نیست. آنها که برای شما و احمد زید آبادی و صدها تن دیگر از حامیان ملت و آزادی احکام زندان پنج سال و شش سال و هفت سال صادر می کنند، انگار فراموش کرده اند که سرطان سیاسی که به دلیل انحصارطلبی و ظلم به جان حکومت ظالم شان افتاده به دو سه سال هم نمی کشد که جان شان را می گیرد و جهان را باید بگذارند و بروند. چرا باید جان عزیزت که جان همه ماست، فدیه سرنوشتی شود که محتوم است؟ چرا باید شعله درخشان چشم هایت خاموش شود، بخاطر اعتراض به قاضی بددلی که صندلی اش را موریانه ها خورده اند و دمی دیگر دوام نمی آورد؟ چرا باید بمیری وقتی عشق به زندگی شرافتمندانه و زیبا آرمان جنبش ملت تو و من است. من رفیقانه و دوستانه، مثل هزاران هزار ایرانی که ندیدی شان و دوستت دارند، از تو می خواهم اعتصاب غذایت را پایان بدهی و ایمان داشته باشی که مردم آرام نخواهند نشست تا تو و همه آنها که ظلم به زندان شان انداخته اند، آزاد شوند. من از سوی هزاران ایرانی از تو می خواهم که به اعتصاب غذا پایان بدهی و بدانی که ما تو را زنده و پایدار و قدرتمند و پرشور و پرشعور می خواهیم چنان که تا امروز بودی. اعتصاب غذا را تمام کن، به سلامتی خودت و مردم لقمه نانی برگیر و بمان تا دست در دست هم چنان بمانیم که ظالمان را راهی جز رفتن نماند
سلام نوریزاد عزیز تو را از واگتی میشناسم که بشگرد میرفتی همیشه چهرهای مهربان ولی ولایتی داشتی که من خوشم نمیآمد ولی نمیدانام از کسانی بودی که همیشه دنبالت میکردم وضع حرفهایت در خانه میگفتم تا جریان مخلفتهیت باز هم نگاهم را سوی تو برد در هر حل حالا هم همچنان تو را و نوشتههای گشنگت را در جرینم بیشتر از همه اسرا به یاد توی به عنوانه یک معترضه عادی از من هم بپذیر اعتصابات را بشکن تا خدا آنها را بشکند