صبح زود راه افتادم و رفتم به قم. قم، شهرهزاران روحانی و دهها مرجع تقلید.
1 – ماه کامل، دیشب و پریشب ، آسمان بسیاری از مناطق کشور را ، نورافشاند. درشتی و گردی و نورفراوانِ ماه، تماشایی بود. می شد ساعت ها به ماه نگریست و از تماشای سیری ناپذیرآن سبک شد و بالا رفت و به صورت قشنگ او بوسه زد. درشب های دیرگذر سلول انفرادی، گاه ماه را می دیدم که از روزنه های ریز و توری مانند پنجره، خود را نشان من می داد. تماشای ماه، آنهم از پس سوراخ های صفحه ای که پنجره ی سلول را پوشانده بود، هم شوق انگیز بود و هم اندوهناک. یادم هست که از ماه می پرسیدم تو در پس این سوراخ های ریز زندانی هستی یا من در این سلول تنگ؟
2 – صبح زود راه افتادم و رفتم به قم. قم، شهرهزاران روحانی و دهها مرجع تقلید. قم این شهر هزار پیچ، هزار خاطره، هزار فراز و هزار فرود. بعد از انقلاب تلاش بسیاری صورت پذیرفت تا قم به واتیکان اسلام تغییر چهره بدهد. سرمایه های فراوانی نیز بدان سو گسیل شد. از تأمین آب شیرین و احداث سد بریکی از رودخانه ها، که بعدها به دلیل انتخاب محل نامناسب برای احداث سد، آب شیرین رودخانه، شورشد و بکار نیامد و همه ی سرمایه ها و هزینه ها سوخت. تا این اواخر، احداث بی دلیل و مطالعه نشده و بی خاصیت “منوریل”.
قم اما درد اصلی اش به این ظواهرمربوط نبوده و نیست. شهرقم، از درون می گدازد. این که در قم، هرعالمی و هرمرجع تقلیدی، دستگاهی برای خود پرداخته است و سال به سال از مرجع مجاور خود سراغ نمی گیرد. چه می گویم؟ گاه مرجعی، چشم دیدن دیگران را نیزندارد. دراین سی و سه سال پس از انقلاب، چند بار شنیده باشیم که در یک مجلس، مراجع دورهم جمع شده اند و برای رفع معضلی یک بیانیه ی مشترک بیرون داده اند؟ اساساً مگر می شود مجسم کرد مرجعی، از بیت خود بیرون زده باشد و به درخانه ی مرجعی دیگر رفته باشد و آن دو برای هم آغوش گشوده باشند و با دسته بندی اولویت ها، به آسیب شناسیِ اسلامی که دراین سرزمین پوست از تن انسانیت می درد بپردازند؟ متاسفانه مراجع، همدیگر را به چشم رقیب می بینند. واین از اساس با روح ابتدائیات آن اسلامی که مشغول نشرآنند مغایرت دارد.
صمیمانه بگویم: شهرقم، از نفرت ها و تفرقه ها و حسادت ها و منیت های علما در رنج است. جلوی چشم دنیا، و جلوی چشم مراجع قم، زدند و بساط بیت و زندگی چند مرجع صاحب نام اما منتقد را با خاک یکسان کردند و مراجعی که در همسایگی آنان بودند، دم برنیاوردند. من مانده ام که این مراجع، آنجا که شجاعت را شرط ضروری مرجعیت فتوا می دادند، آیا به یک چنین مخمصه ی آشکاری می اندیشیده اند که خود مخالف فتوای خود عمل کنند و به ترس و دهان بستگی دچار شوند؟ پس کجاست حنجره ای که به آقایان بگوید: آهای مراجع گرانقدر، این سکوت شما، اسمش تقیه نیست. ترس است. وترس برای یک مرجع، مثل آفت در یک مزرعه، همه ی رشته ها را پنبه می کند. وتداوم آن البته، علت حتمیِ تنزل و سقوط او از مقام مرجعیت است.
حدود ظهر بود که به دیدار آیت الله صانعی رفتم. از این که وی را همچنان پراز انرژی و معترض و منتقد و البته منصف و فرانگر یافتم، مسرور شدم. با وی از هردری سخن گفتم. گشادگی و بی تکلف بودن آن دیدارکوتاه، مرا به سخن گفتن صریح ترغیب کرد. پرسیدم: چرا مرا یاوری نفرمودید؟ من از شما و از پانزده شخصیت دیگر تقاضا کردم با نگارش نامه به رهبری، وی را از حادثه های درکمین و آسیب های جاری جامعه پرهیز دهید. گرچه من خود راز این پاسخ نگفتن ها را می دانم اما علاقه مندم از زبان خود شما دلیلش را بشنوم.
جناب صانعی فرمود: من هم باید همانند سرکار خانم باکری، نه نامه ای به رهبر، که نامه ای به خود شما می نوشتم. واین، شایسته ی تقاضای شما نبود.
جناب صانعی با شماره کردن دلایل بسیار، تلویحاً به من فرمود: این خانه ی کوچک، محل رفت و آمد دردمندان و آسیب دیدگان بسیاری است. ما از همین خانه ی کوچک، بقدر وسع خود، به آلام دردمندان مرهم می نهیم. می نشینیم و صبورانه دردها را می شنویم. واگر راهی پیش پا باشد، چاره اندیشی می کنیم. نامه ی من به شما، درِ این خانه را می بست (یاشاید از پاشنه درمی آورد – این تعبیر از منِ نوری زاد است). من رنج شما را وتبعات این پاسخ نگفتن را می دانم. منتها با نگاه به حادثه های درکمین این خانه، ومردمانی که درهمین حد مختصری که از ما برمی آید، بی مخاطب می مانند، مرا به پاسخ نگفتن به شما مجبورکرد.
راستش را بخواهید من خود همین ها را و بسیاری دیگر از ناگفتنی ها را می دانستم. اما روح مشترک همه ی کسانی که به تقاضای من پاسخ نگفتند، از آیت الله ها تا شخصیت های سیاسی و علمی و اجتماعی، تنها و تنها وضعیت شرم آور امنیتی ای است که برکل کشور خیمه بسته است. درلابلای صحبت جناب صانعی نکته های فراوانی به دل می نشست. این را نیز شنیدم که گفت: داماد آقای هاشمی رفسنجانی فوت می کند. رهبر به خانواده ی مرحوم پیام تسلیت می نویسد اما در آن حتی اشاره ای به آقای هاشمی این رفیق سالهای دور خود نمی کند.
به ایشان گفتم: همین پاسخ نگفتن های شما عزیزان به درخواست من، خود دلیل این است که ما چه جامعه ای و چه حاکمیتی پرداخته ایم.
عصربود که یکی از سرداران سپاه قم به دیدنم آمد. او را پیش از این نیزدیده بودم. از همان سردارانی است که می شود با او رفیق شد و تا پای جان برای صیانت از انسانیت با او همقدم شد. با هم درباره ی نوشته ی اخیرسردار حسین علایی صحبت کردیم. واین که وی درآن نوشته با هوشمندی، فصل مشترک همه ی نظام های دیکتاتوری را یک به یک شماره کرده و سرانجام کارشان را نیز عریان ساخته است.
سردارقمی خاطره ای برای من گفت که بسیار دلنشین بود. گفت: با راننده ام به دل تظاهرات مردم در بیست و پنج بهمن معروف رفتیم. من برای کاری از اتومبیل پیاده شدم. موقع برگشتن شنیدم که راننده دور از چشم من تلفنی با یکی صحبت می کند و می گوید: اگر این سردار(یعنی من) بخواهد به طرف مردم شلیک کند، من خودم او را ازپا درمی آورم.
سردارقمی گفت: من این مکالمه ی تلفنی راننده ام را شنیدم. بدون آنکه او بفهمد من از قصد و غرض او آگاه ام. سوار شدیم و از خیابانی به خیابانی رفتیم. درراه به او گفتم: من سرم درد می کند. از این همه ظلم، از این همه نفرتی که بین مردم دست به دست می شود. به او گفتم: ما نباید با مردم اینطور بدرفتاری می کردیم. ما با این رفتاری که با مردم می کنیم زیاد دوام نخواهیم آورد. ما برای همین مردم و با همین مردم انقلاب کردیم. این مردم حق دارند اعتراض کنند و خواستار اصلاح امور باشند. راننده روی ترمز زد. با تعجب پرسید: یعنی شما از خود مایی؟ لبخند زدم. واو با همان لبخند از دل من خبرگرفت.
|
نوری زاد عزیز
درود به شرفت
حتما تا حالا کتاب جدید “انتقاد از خود” فقیه عالیقدر آیت الله منتظری را خوانده اید. پیشنهاد میکنم ئر نامه بعدی به مطالب این کتاب هم اشاره داشته باش
اسمش را هر چه بگذارید معنایش بزدلی است
ترس و تقیه فرقی نمی کند آن که می ترسد از اصول و مرامش دفاع کند نه تنها چیزی برای عرضه ندارد بلکه عرضه هم ندارد!!
با مرام بمانید استاد
احسنت محمد جان خود خود خودت باش. سیره ات سیره آزادگان است. مومن ببین با این نهضت نامه نگاریت چه سیلی به پا کردی:
نامه ی فرزند شهیدپورپیرعلی:کودکی دارم که فردای همان نماز جمعه ای که حکم تیر صادر کردی به دنیا آمد.
آقای خامنه ای! ایران خانه من است، ریه هایم به هوایش احتیاج دارد، جایی نخواهم رفت؛ بچرخ تا بچرخیم
آقای سید علی خامنه ای سلام!
از جذابیت های شبکه های اجتماعی و دنیای اینترنت یکی هم این است که من برای تو نامه می نویسم اما مدام چشمم به دیگرانی است که دارند قبل از تو این نامه را می خوانند. اما تو کاری به این واقعیت نداشته باش. اصلا فکر کن این نامه را روی کاغذی نوشته ام و داخل پاکت نامه گذاشته ام و در صندوق پستی که سر کوچه هست انداخته ام و مستقیم رسیده است به دست تو. اینکه بر این مساله تاکید می کنم دلیل دارد. خواهم گفت.
آقای خامنه ای! من علیرضا پورپیرعلی هستم. پسر کوچک شهید محمدرضا. بسیجی لشگر هشت نجف اشرف. می دانی که! نجف آباد ما شاید تنها شهر کوچکی بود که برای خودش لشگر داشت. پدر من در سال 61 در رقابیه –جایی در نزدیکی خرمشهر- در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد. استخوانهایش را بعدا برایمان آوردند ودر قبری که پانزده سال خالی بود خاک کردند. اینها را می گویم تا هم آشنایی داده باشم و هم اینکه قرار گذاشته ایم با اسم و رسم واقعیمان برایت نامه بنویسیم.
سیدعلی! می خواهم در این نامه برایت داستانی را تعریف کنم که مو بر تنت سیخ می کند. حوصله داشته باش و تا انتها با من همراه شو. داستان آشنایی است.
اواسط دهه ی هفتاد بود و برای ما بچه های دهه ی شصت، شروع خروج از پیله ای بود که برایمان ساخته بودند. از خودم می گویم. مسئول فرهنگی بسیج مدرسه بودم. با ملغمه ای از دین و انقلابی گری و مهدویت و آرمان گرایی و با ذهنی به صلبیت سنگ. برای نوجوانی در آن سن و سال فاجعه است. و صد البته مطلوب دستگاه عریض و طویل شبه فرهنگی نظامی ای که تو برساخته بودی، بسیج. شاید خودت هم باورت نشود در آن روزها در اتاق شخصی من چهار تا عکس از تو بر دیوار بود. یکییش را خوب یادم هست. طلبه تر و تمیزی که در سنین نوجوانی لباس روحانیت را پوشیده است. شاید در آن عکس پانزده یا شانزده ساله بودی. بگذریم.
همه چیز به کامت پیش می رفت. کاریزمایی که خمینی داشت از پیش، به جایگاهی که تو به عنوان جانشین او بر آن تکیه زده بودی وجاهت داده بود و موقعیت تو را برای چندین سال بیمه کرده بود. ما ساده بودیم یا تو خیلی خوب “نقش” بازی می کردی؟ روز به روز تو به اوج می رفتی و ما رمگان به حضیض. روز به روز فاصله ات از ما بیشتر می شد. هاله ای از تقدسی دست نیافتنی بر گرد تو پیچیده بودند و مدام به اشاره ای، رمگانی را که بر این هاله ی قدسی دست درازی می کردند به چوب سیاست فلک می کردند.
سید علی! داستان خودم را دارم می گویم. داستان تو هم هست. در این مملکت داستان هر کسی با داستان تو در هم تنیده است آنقدر که تو مبسوط الیدی. از آن بچه بسیجی سال هفتاد و سه یا چهار تا این میانسال پیر جوان غرغروی ناامید و مستاصل، فاصله، یک دوران جوانی است. هنوز بچه دبیرستانی بودیم که دوم خرداد اتفاق افتاد. و من هنوز دل در مهر تو داشتم. جذابیتهایت کم نبود. برای هر سلیقه ای یک بسته ی تبلیغاتی فراهم دیده بودند. دستگاه عریض و طویل ولایت. بزگترین خیانتی که در حق خودت و مردمان این سرزمین کردی همین دروغهای گزافی بود که برای خودت هم توهم عصمت و طهارت ایجاد کرد. وگرنه آدمی زاده، هر چقدر هم که ذهن ایدئولوژیک و متصلبی داشته باشد در برخورد با واقعیت می تواند از گزند چنین استحاله ای که تو را در چنگال مهیب خود گرفت برهد.
نمی دانم رویدادهای این روزها هنوز برایت رمق اندیشیدن به وقایع آن سالها را باقی گذاشته است یا نه… از دوم خرداد می گفتم. ما بچه بسیجی ها چه ها که نکردیم برای اینکه رای و نظر تو غالب شود. راستی تو که راهش را بلد بودی که رای خودت را قالب کنی؟ خبط بزرگی کردی. هنوز هم هر چه می کشی از آن تکانی است که در مردم رخ داد… خوب که آن روزها را مرور می کنم پرسش های بی جواب و ویرانگر بیشتری برایم شکل می گیرد… هیچکس برای من هاشمی نمی شود… کاری ندارم که بعدها بهتر از هاشمی پیدا کردی که نظرت به نظر او نزدیکتر باشد. اینکه گفتی “برای من” یعنی چه؟ مگر رئیس جمهور “برای” تو است؟ یا اینکه در نسبت با تو شان و مرتبه و بزرگیش تعیین می شود؟
یک جواب صادقانه به این سوال من بده: ارزش و اهمیت تو برابر با چند نفر از بقیه ی مردم این سرزمین است؟ می خواهم بدانم تو یک تنه به اندازه ی چند نفر از این مردم “می فهمی”؟ وای بر منِ بسیجیِ آن روزها! سنجش اراده ی ما رمگان در “عرض” اراده ی تو که بی ولایتی و بی بصیرتی است. حاشا و کلا. به تفسیر فلاسفه ی درگاه آن آستان –شیوخ قند و شکر و لاستیک و شترمرغ – شان رای و نظر ما در طول رای و اراده ی توست که تعریف می شود. باری. ما بسیجیان، ویژه نامه یالثارات را که به عدد جمعیت میلیونی کشور تیراژ داشت در هر کوره دهاتی توزیع می کردیم تا مردمان نادان و بی بصیرت بفهمند که با چه جرثومه ای از دین ستیزی و غرب زدگی طرفند. و نفهمیدند. و راه باطل را انتخاب کردند.
سیدعلی! همان روزها هم راه برایت اینقدر دشوار و صعب العبور و بن بست نبود. هنوز شان و منزلت خودت را اینقدر لگدمال نکرده بودی. مگر نه اینکه یکی از شعارهای آن روزها “سلام بر سه سید فاطمی، خمینی خامنه ای خاتمی” بود. مگر نه اینکه خودِ خاتمی بارها خودت را برای رهبری اصلاحاتی که برای وضعیت اسفناک کشور “ناگزیر” شده بود ترغیب کرد؟ خاتمیِ نجیب زاده که دوست و دشمن به سلامت روحیش معترفند و می دانی که اهل دغل بازی و دور زدن و نارو زدن نبود و هنوز معتبر بود و حرفش خریدار داشت و هنوز به دست مزدورانت اینگونه پیش ملت خراب نشده بود. راه برایت باز بود. نخواستی. چه می گویم؟ همین سال 88 مگر مردم هنوز تا مدتها سعی نکردند پای تو را وسط نکشند؟ با اینکه مثل روز روشن بود که کل سناریو مستقیما توسط شخص حضرتت طراحی و مدیریت می شد هنوز ملت سعی می کردند دایره ی شعارها را در حد جنتی و احمدی نژاد نگه دارند تا اینکه در آن خطبه ی خونبارت آب پاکی را ریختی.
فکر می کنی برای یک بسیجی تازه پا به دانشگاه گذاشته –که من باشم- چقدر زمان نیاز بود تا به آن ایمان پوشالی و تزریقی شک کنم؟ همیشه که نمی شود دروغ گفت. شاید بشود. ولی نمی شود که برای همیشه برای این دروغها مشتری پر و پا قرص داشت. خوب یادم هست. سحرگاه ماه رمضان همان سال اول بود. ساعت چهار و پنج صبح. تلویزیون مصاحبه خاتمی با امانپور را پخش کرده بود. حرفهایی که از جنس دیگری بود. و اتفاقا هیچ ربطی هم به آن بمباران رسانه های تحت امرت نداشت. دیگر آنقدر پخته بودیم که بساط یک ایمان جدید را برپا نکنیم. همان ایمان قبلی برای هفت پشتمان بس بود. ولی خاتمی راه خود را باز کرده بود. البته این را بگویم که هنوز تو جایگاه خودت را داشتی. یعنی نمی دانم چگونه ولی هنوز مدلی را برای خودم ترسیم می کردم که ولی فقیهی که تو باشی به جایگاهی که این روزها رسیده ای نرسیده بود. سخت بود ولی شدنی بود.
روزها می گذشت و تو نمی توانستی خشم خودت را از رمگانی که خلاف رای تو می خواستند پنهان کنی. شروع کردی به سنگ اندازی. سرداران سپاهت که حالا دیگر روز به روز داشتند تیپ سیاسی می زدند و از سردار و سرتیپ به دکتر و استاد تغییر نام می دادند بیانیه دادند و رئیس جمهور را تهدید کردند که کاسه صبرشان در حال لبریز شدن است. چه غلطها! و تو که تائید کردی و ادامه دادی.
بچه های دانشجو، در پی یک اعتراض جمع و جور سیاسی در کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شدند. “وحشی” شاید مودبانه ترین توصیفی است که می شود برای آن فرزندان غیورت پیدا کرد که حیدریم حیدریم گویان به تخریب و ضرب و شتم وغارت اتاقهای محقرانه ی بچه های دانشجو دست زدند. بگذار از اینجای داستان گریزی به روزهای بعد از انتخابات دردسر سازت بزنم. مقام معظم! عظیم الشان! هیچ تا کنون به گوشت رسانده اند که بسیجیانت چه تقوای کلامی دارند؟ می دانی همین فرزندان دلبندت وقتی با مردم طرف می شوند، وقتی تحت اسکورت موتورسوارن گارد و نیروی انتظامی و مجهز به باتوم و اسپری فلفل اند چگونه عقبه ی سرکوب شده ی جنسی شان را فریاد می زنند؟ می دانی آبروی بسیجی که یکیش پدر من بود چگونه لجن مال تربیت ولایت مداری شده است که تحت بودجه و امکانات مرحمتی شخص جنابعالی اداره می شود؟ همه ی شرافتم را گرو می گذارم که بحث، بحث استثناء و یک از هزاران و این قبیل توجیهات نیست. تعصب و بصیرت این فرزندانت غلیان که می کند، رگ گردنشان که متورم می شود و باتوم که به هوا می رود فحش ناموسی حداقلی از اخلاق ولایتمدارانه شان است که بروز می دهند.
می خواهم سیر داستانم مخدوش نشود. می خواهم خوب بفهمانمت که چه گذشته است در این ده پانزده سال که از نوجوان هوادارت رسیده ام به آن جوان خشمگینی که در خیابان فریاد می زند ننگ ما ننگ ما رهبر… بگذریم.
فردای آن در جمع هوادارانت آه و ناله کردی و از جمعیت گریه ستاندی. چه فاجعه ای رخ داده است. عکس حضرتت پاره شده بود. آهای سید علی! دیگر با یک من عسل هم نمی شد این بغض تلخ را فروخورد. دیگر از آن بسیجی – سمپاتی که برایش کلی هزینه کرده بودی چیزی باقی نمانده بود.
می بینی! ما بارگه دادیم این رفت ستم برما بر….. کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان… خواستی راه اصلاحگران را خراب کنی. موفق شدی. نمی گویم نتوانستی. انصافا با این مهره چینی و سیّاسی و بسیج نیروهایی که تو کردی کوه را می شد جابجا کرد. خاتمی که سهل است. اما اینجای کار را دیگر حسابش را نکرده بودی. اینکه الزاما اگر ملت از راه اصلاح رویگردان شوند به دامن آن چه تو می خواهی آویزان نخواهند شد.
تو و آقا مجتبی و فیلسوف عصبانی (مصباح) شاهد مقصود را در برگرفتید. چه شاهد دلبری! دیگر هیچ بهانه ای پذیرفته نیست. صد سال هم از تاریخ این مملکت بگذرد این سالهای پس از 84 را به نام شخص حضرتت رقم خواهیم زد. و ما نظاره کنان به فردای خود نیشخند می زدیم. سالهای رکود. سفر عسرت.
عظیم الشانا! چهار سال همه مان سکوت کردیم. شاهد سیمین ساقت همه جا “مردم” را نمایندگی کرد. مردمی که ما بودیم. مردمی که همه چیزش را باخته بود در این قمار تو. مردمی که باید در جواب شما از ساعت چند اینجا آمده اید از هشت تا یازده را متحد و منظم می شمرد و در جواب کی خسته است پایکوبان نعره می زد دشمن! دشمن! به احترام گریه من تو بخند ، هرآنچه یک بار به صورت تراژدی در جهان رخ میدهد، یک بار دیگر به صورت کمدی تکرار خواهد شد. و ما نظاره گران مضحک ترین کمدی تاریخ این مرز و بوم بودیم. نمایشی که تو راسا تهیه کننده اش بودی. ما باید نعره می زدیم انرژی هسته ای حق مسلم ماست. و انصافا به قدر کلوزآپی که دوربین های تلویزیونی ات نمایش دهند “مردم” برای همه ی این نعره ها حی و حاضر بود.
سیدعلی! معامله ای کردی که سرتاپایش غبن و حسرت بود برایت. می پذیرم که نخواهی خودت را از تا بیندازی. بالاخره مقام و جایگاهت تنه به شان معصوم می زند. نباید نوکیسگانی را که در چاپلوسی و فناء در مرتبت تو از یکدیگر سبقت می گیرند نا امید کنی. ولی در خلوت خودت یقین دارم که هر روز و هر لحظه هزاران مدل دیگر از نقشه های راهبردی ای را که می توانستی اتخاذ کنی تا به اینجایی که الان رسیده ای نرسی مرور می کنی. می شد رفقای قدیمی را دور نزنی. می شد در صورت متملق خاک بپاشی تا این طور امر بر خودت مشتبه نشود. ببین چه کسانی را از دست دادی تا چه همراهان بی مقداری دور خودت جمع کنی. با این کوتوله ها می خواهی ولایت امر مسلمین جهان را به دوش بکشی؟
چهار سال رکود که گذشت ما “مرد نقاش را از خانه به در آوردیم تا شهرمان را رنگ بزند”. باورت نشد. هنوز بیش از آنکه به قدرت خدا که در دستان مردم است باور داشته باشی، به سردارانت می بالیدی. می پنداشتی همان سال هشتاد و چهار است که آقا مجتبی با تیم فدائیان مورد وثوقت دوباره با همان رمز “هوالمطلوب” شان شعبده کنند. هنوز که هنوز است در عجبم که چه معیاری می تواند وجود داشته باشد که چنین موجود کارنابلد و مخرب و عاری از فرهنگی را به میرحسین ترجیح دهد آن هم به بهای چنین دست کاری و تقلب گسترده و رسوایی که افتاد و دانی. انقلابی تر بود؟ “اصول”گرا تر بود؟ صادق تر بود؟ اساسا رجل سیاسی بود؟ چه بود؟
می دانی سید علی. 22 خرداد 88 دیگر یک عرصه و کارزار عادی انتخاباتی برای تغییر کارگزاران دولتی نبود. تکان و خیزشی بود که گویی ملت آمده بودند تا حاکمیت را تست کنند. 22خرداد آخرین آزمون برای سنجش “احتمال” وجود قابلیتی در جمهوری اسلامی برای بقا و احیانا کارآمدی در اداره ی کشور بود. این را به قطع و یقین می گویم. آقای خامنه ای! گاهی با خودم می اندیشم آنچه پس از انتخابات رخ داد و مجموعه ی آن استراتژی ای که اتخاذ کردی برای مقابله با جنبش رخ داده، تنها انتخابی بود که می توانستی داشته باشی. واقعیت تلخی است. بیشتر برای خودت تلخ است. تنها اشتباه محاسباتی ای که کرده بودی مربوط به سنجش میزان عزم و اراده مردم بود. چیزی که هیچ فرمولی برایش نداشتی و از دل هیچکدام از گزارشهای دستگاه عریض و طویل اطلاعاتی بیتت نیز داده های چندانی برای آن وجود نداشت.
آقای سید علی خامنه ای! برای صاحب دستگاهی که در آن بهزاد نبوی و تاج زاده و امین زاده و قدیانی و زیدآبادی و ابراهیم یزدی و… حبس می کشند و رحیمی و کردان و علا بروجردی و اردشیر لاریجانی و… بر صدرند و قدر می بینند چه باید نوشت؟ دستگاهی که محمد مختاری و محسن روح الامینی و کامرانی فرد و سهراب اعرابی و… را در خون خود می غلتاند و آقازادگان بی سواد و بی فرهنگی چون حداد عادل و صفار و احمدی نژاد و بذرپاش بالاتر از قد و قواره شان بر سمتهای اقتصادی و فرهگی تکیه می کنند… دستگاهی که متولیان فرهنگی اش بی ادبانی چون سلحشور و ده نمکی و شمقدری اند و بزرگانی چون بیضایی و قبادی و مهرجویی و سید مهدی شجاعی گوشه گیر و خانه نشین…
سیدعلی! بیشتر هم دوره ای های من، که از قضا همه شان درس خوانده های بهترین دانشگاههای کشور بوده اند، یا رفته اند به کانادا و امریکا و استرالیا و اروپا و مالزی، یا در حال تکمیل مدارک و انجام امور مربوط به اقامت و پذیرش و ویزا هستند. همه شان یک دلیل مشترک دارند. اینجا، ایران، مملکتی که تو ساخته ای، نمی دانم، تو اداره می کنی، تو خط و مشی اش را ترسیم می کنی… جای خوبی برای زندگی کردن نیست. اینجا هیچ چیز سر جایش نیست. اینجا آزار دهنده شده است.
آقای خامنه ای! رهبرا! عظیم الشانا! من همان روزها تصمیم خودم را گرفته ام. نخواهم رفت. اینجا خانه ی من است. ریه هایم به هوایش احتیاج دارد. کوچه هایش را دوست دارم. شهرهایش را. کودکی دارم که فردای همان نماز جمعه ای که حکم تیر صادر کردی به دنیا آمد. همان روز با خود عهد کرده ام برای اینکه فردای او بهتر از این روزها باشد هر چه در توان دارم بگذارم. در این زمانه ی بی مامن و ماوایی، در این روزهای یاس و انفعال، این شاید سنگ بنای یک ایمان نیم بند باشد: ایستادگی و وا ندادن در برابر حاکمیت فاسد و ظالمی که از طنز روزگار نامش جمهوری اسلامی است. بچرخ تا بچرخیم.
inshalla haman sardari bashad ke khianat nakonad
بجز چند فرمانده رده بالای سپاه فرمانده های میانی وبدنه سپاه مخالف ظلم وستم وخودشان ازطبقه ضعیف جامعه میباشند ودراولین فرصت در کنار مردم می ایستند.این پاسداران فرماندهان ظاهری را جعفری ونقدی وفرماندهان واقعی را همت و علایی میدانند.
دلم میخواد هرچه زودتر این اتش زیر خاکستر نمایان بشه و این سکوت مرگ اور بشکنه اما چگونه؟
سلام بر خدای بزرگ
سلام بر خدای نوریزاد بزرگ
و سلام بر نوریزاد بزرگ
اگر در طول تاریخ معنی ن والقلم و مایسطرون خوب فهمیده نشد ولی نوریزاد عزیز آنرا بدرستی تفسیر کرد
امروز دیگر نباید گفت نوریزاد حر زمان است بلکه خود حسین زمان است
مگر حسین چه می گفت و چه می خواست؟
مگر نه آنکه همه شرایطش را نوریزاد در خود یکجا دارد؟
پس درود بر حسین زمان
……………………………………
سلام دوست گرامی
این شباهت سازی های سترگ، نه فریبنده، که مرگبارند. شما را بخدا اجازه بدهیم هرکس خودش باشد. خودش باشد. خودش باشد. خودش باشد.
با احترام: محمد نوری زاد
.
لطفا یاد داشت سردار علایی را در سایت خود منتشر کنید
………………………………………………………
پ: سلام بر شما
یادداشت زیبای سردار علایی ، در لینک زیر منتشر گردید.
http://nameha.nurizad.info/?p=501
سپاس
پشتیبانی سایت رسمی
آقای نوریزاد….واقعا میخواهی چه چیزی را نجات دهی؟…این خاطره دلت را خوش میکند از آن سردار قمی؟؟!!!!
برادر عزیزم جناب نوری زاد سلام این روزها سخت دلتنگیم دلتنگ دلتنگ از این همه نامردمی وظلم وبی ایمانی بیایید یکصدا فریاد بزنیم وترس را کنار بگذاریم