سر تیتر خبرها

روز نوشت های محمد نوری زاد (پانزدهم دیماه نود)

راز این که من اسم کامل افراد را نمی نویسم، به همان لکنتی مربوط است که برزبان جامعه نشسته. من رعایت آنها را می کنم و گرنه آب از سرخودم و خانواده ام گذشته.

روز نوشت های من ( پانزدهم دیماه نود)

امشب به دیدن دکتر”جیم” رفتم. هرازگاه به من زنگ می زند و از حالم جویا می شود. عجیب این که در این مدت هروقت زنگ زده،بنا به دلایلی تلفنم خاموش بوده. وهمین او را نگران کرده است. بعدکه به او گفته ام مثلا رفته بودم دادگاه، یا تلفن را بخاطر حضورم در فلان جلسه خاموش کرده بودم، یا تلفنم شارژ نداشته، خیالش راحت می شود. بعد از نگارش نامه ی پانزدهم، او بیش از همه ی دوستان نگران من است. با همین زنگ زدن ها، بود و نبودمرا رصد می کند.

دوهفته پیش که رفته بودم دادسرای نظامی، تلفن راخاموش کردم و تحویل سربازی دادم و شماره ای گرفتم. حضورم دردادسرای نظامی به درازا انجامید. دادستان با یکی از دوستان خود جلسه داشت. واین جلسه به ساعات پایانی اداری نیز کشانده شد. به رییس دفتر دادستان که جوان شلخته ی دمپایی پوشی بود و بالبه ی کاغذ به لب پایینی اش ضربه می زد گفتم: از قول من به جناب دادستان بفرمایید این جلسات دوستانه را به خارج از ساعت اداری موکول فرمایند و به وقت این همه ارباب رجوعِ معطل بها بدهند. جوان که لابد انتظار یک چنین اعتراضی را از یک ارباب رجوع نداشت، چشم گرداند و نگاه طولانی اش را به صورتم دوخت و همچنان به ضربه زدن هایش ادامه داد. من هم نگاهش کردم. طولانی. مصاف دونگاه می رفت که به جاهای باریک بکشد که جوان تاب نیاورد و از خیرنتیجه ای که برایش خیز برداشته بود گذشت و با سردی روبرگرداند.

بالاخره خود جناب دادستان از اتاق بیرون آمد. شکایت نامه ای را که تنظیم کرده بودم دردست داشت. روبه من فرمود: آقای نوری زاد، شکایت شما از یک روحانی است. وحال آنکه اینجا دادسرای نظامی است. گفتم: این فردی که من از او شکایت کرده ام رییس یک تشکیلات نظامی است. گفت: قبول، اما روحانی است. باید بروید دادگاه ویژه ی روحانیت.

جالب این که خود جناب دادستان هم روحانی بود. دستورداد شکایت نامه ی مرا در یک پاکت بزرگ بگذارند و به دستم بدهند. رفتارش با من مودبانه بود. از او سپاس گفتم و از اتاقش بیرون زدم. دم در خروجی، شماره را که دادم، تلفن مرا با یک برگه خروج کوچک به اندازه ی یک بند انگشت تحویلم دادند. روی برگه ی بندانگشتی نوشته شده بود: خروج بلامانع است.

در بیرون دادسرا تلفن را روشن کردم. همین دکتر”جیم” زنگ زد. دانستم که خاموش بودن تلفن نگرانش کرده است. به اوگفتم: دادسرای نظامی بودم. وگفتم: دراینجا تلفن را دم در می گیرند و حتماً هم تأکید می کنند: خاموشش کنید. پرسید دادسرای نظامی برای چه؟ گفتم: آمده ام از حجةالاسلام و المسلمین جناب طائب رییس سازمان اطلاعات سپاه، بخاطر دزدی اموالم وانتشار تصاویر خصوصی و خانوادگی ام شکایت کنم. خندید. من هم خندیدم. هردو معنی خنده های همدیگر را می دانستیم.

به او گفتم: دکتر، می خواهم خودم را بفریبم. به این که آیا می شود روزی را تجسم کرد که آقای طائب را دراز به دراز خوابانده اند وبه گرده اش شلاق می زنند و به او می گویند: جناب حجة الاسلام والمسلمین، انتشارتصاویر خصوصی مردم نه در جمهوری اسلامی ایران، که در هربلاد کفر نیز فاجعه محسوب می شود؟ و این که: ای جناب حجة الاسلام والمسلمین، درآن درس های اسلامی ای که به شما آموخته اند وعمامه اش را نیز برسرشما هشته اند، این حداقل آداب مسلمانی را آیا به شما تفهیم نکرده اند؟

دکتر خندید. من نیز. او به کنایه ی من می خندیدو من به عبث بودن راهی که به آن داخل شده بودم. فردای آن روز به دادگاه ویژه یروحانیت رفتم. دراینجا نیز دوساعت تمام نشستم تا جناب دادستان از ساختمان مجاور به دفتر خود آمد. عجله داشت و می خواست زود برود. منشی دادستان که یک مرد ناشکیبای سی و پنج چهل ساله بود، شکایت نامه ی مرا به دستش داد. جناب دادستان که خود یک روحانی بود، فی الفورشکایت مرا به شعبه ی دوی همان دادسرا احاله داد. در تنگنای وقت اداری به حضور قاضی این شعبه رفتم. او نیز روحانی بود.

به وی گفتم: به نظر شما تجسم این که با شکایت من یک حجة الاسلامی دراندازه آقای طائب به اینجا آورده شود و خطای او به او تفهیم شود و شلاق عدالت به گرده ی او بنشیند، کمی طنز به نظر نمی رسد؟ وگستاخانه از او پرسیدم: اساساً آیا خود شما شهامت جلب ومجازات یک چنین فردی را دارید؟ خندید وگفت: ما گنده تر از طائب ها را به اینجا کشانده ایم. منتها باید برای منِ قاضی مسجل شود که او مقصر است. به صرفِ ادعای شما که من نمی توانم کسی را جلب کنم. از من مدارک خواست. فردای همان روز سی دی فیلمهایی را که اطلاعات سپاه، علیه من ساخته و منتشر کرده بود بردم و تحویلشان دادم.

بهنگام خروج از ساختمان دادسرای ویژه ی روحانیت، برگشتم و نگاه خریدارانه ای به عمارت آن انداختم: دو ساختمان مصادره ای شانه به   شانه ی هم. از خود پرسیدم: آیا از یک دادسرایی که ویژه ی روحانیت است و در خانه ای مصادره ای عَلَم عدالت افراشته می توان آیا انتظار عدالت داشت؟ به خود پاسخ گفتم: چرا مصری که به انتهای این راه بن بست خیره شوی؟ به قول نیچه: اگر به یک گودال زیاده ازحد خیره شوی، همان گودال به تو خیره خواهد شد. از ساختمان مصادره ای خارج شدم. دراینجا نیز تلفن خاموش من دکتر”جیم” را نگران کرده بود.

امشب در منزل دکتربودم که از خانه تماس گرفتند. که بیا مهمان آمده. به خانه رفتم. خانواده ی یکی از زندانیان سیاسی به منزل ما آمده بود. همسر و دختر و داماد و نوه. وجوانی به اسم “الف”. این”الف” را پیشتر در مجلس تولد سمبلیک سید ضیا نبوی که اکنون در زندان اهواز است دیده بودم. زبان “الف” لکنت دارد. به همسرم گفتم: این آقا”الف” قبل از این که به زندان برود، بسیار فصیح و سلیس صحبت می کرده. اما درداخل زندان ببین چه برسرش آورده اند که به یک چنین لکنتی دچارشده؟ چرا که جوان، سرهر کلمه کلی کلنجار می رفت. وگفتم: لکنت زبان “الف”، تمثیل لکنتی است که برزبان جامعه ی ما نشسته. ازخانواده ی زندانی سیاسی درباره “مادر”زندانی شان پرسیدم. گفتند: پیرزن بسیار افسرده است. گفتم: حق دارد. مادر دو شهید بودن و همزمان مادر یک زندانیِِ بی دلیلِ سیاسی بودن مرگ می آورد، افسردگی که چیزی نیست.

………………………………………………

راز این که من اسم کامل افراد را نمی نویسم، به همان لکنتی مربوط است که برزبان جامعه نشسته. من رعایت آنها را می کنم و گرنه آب از سرخودم و خانواده ام گذشته.

Share This Post

 

درباره محمد نوری زاد

با کمی فاصله از تهران، در روستای یوسف آباد صیرفی شهریار به دنیا آمدم. در تهران به تحصیل ادامه دادم. ابتدایی، دبیرستان، دانشگاه. انقلاب فرهنگی که دانشگاهها را به تعطیلی کشاند، ابتدا به آموزش و پرورش رفتم و سپس در سال 1359 به جهاد سازندگی پیوستم. آشنایی من با شهید آوینی از همین سال شروع شد. علاوه بر فعالیت های اصلی ام در جهاد وزارت نیرو، شدم مجری برنامه های تلویزیونی جهاد سازندگی. که به مناطق محروم کشور سفر می کردم و برنامه های تلویزیونی تهیه می کردم. طوری که شدم متخصص استانهای سیستان و بلوچستان و هرمزگان. در تابستان سال 1361 تهران را رها کردم و با خانواده ی کوچکم کوچیدم به منطقه ی محروم بشاگرد. به کوهستانی درهم فشرده و داغ و بی آب و علف در آنسوی بندرعباس و میناب. سال 1364 به تهران بازآمدم. درحالی که مجری برنامه های روایت فتح بودم به مناطق جنگی می رفتم و از مناطق عملیاتی گزارش تهیه می کردم. بعد از جنگ به مستند سازی روی بردم. و بعد به داستانی و سینمایی. از میان مستندهای متنوع آن سالهای دور، مجموعه ی “روی خط مرز” و از سریالهای داستانی: پروانه ها می نویسند، چهل سرباز، و از فیلمهای سینمایی: انتظار، شاهزاده ی ایرانی، پرچم های قلعه ی کاوه را می شود نام برد. پانزده جلدی نیز کتاب نوشته ام. عمدتاً داستان و نقد و مقاله های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی. حوادث خونین سال 88 بساط فکری مرا درهم کوفت. در آذرماه همان سال بخاطر سه نامه ی انتقادی به رهبر و یک نامه ی انتقادی به رییس قوه ی قضاییه زندانی شدم. یک سال و نیم بعد از زندان آزاد شدم. اکنون ممنوع الخروجم. و نانوشته: برکنار از فعالیت حرفه ای ام.

3 نظر

  1. من هم ميترسم ولي با تمام ترسي كه دارم قدم برمي دارم و دوست دارم حركت كنم تا حداقل پيش وجدان خودم شرمنده نباشم .

     
  2. جناب نوریزاد عزیز چگونه میشود شما را از نزدیک زیارت کرد؟

     

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نمیشود.

 سقف 5000 کاراکتر

Optionally add an image (JPEG only)

74 queries in 0845 seconds.