{در ایران}انتقاد از کسی که امروز قدرت مطلقه دارد و مسئول تمام گرفتاریهای آزادیخواهان و مدافعان حقوق مردم است و حتی خطاب قرار دادن او شجاعتی حرگونه و حتی ازجانگذشتگی میخواهد.
توفیق دیدار و آشنایی با شما را تا به امروز نداشتهام؛ اما پس از کودتای انتخاباتی، خوانندهٔ آثار قلم روان شما بودهام و همواره حسرت داشتن ذرهای از شجاعت و آزادگی و دلیرمردیتان را خوردهام. در این سطور، قصد مداحی و مجیز گفتن و به عرش بردن شما را ندارم، بلکه بر آنم که تا حداقل از منظر خود نشان دهم که نوشتههای شما در شکستن قداست ساختگی دیکتاتور و قبح گفتگو با او، هرچند یک طرفه، چه اهمیتی دارد و، در ایران امروز، چه گرفتاریها و مخاطراتی برای شما دارد که همه را به جان خریدهاید.
نامه نوشتن به رهبری و خطاب قرار دادن او برای کسی که در خارج از کشور است نه تنها هنر نیست، بلکه شاید اثری هم در رفتارهای حکومت نگذارد؛ اما از داخل کشور نامه نوشتن خطاب به عالیرتبهترین مقام رسمی کشور آن هم در جامعهای دیکتاتورزده و تحت سیطرهٔ دایمی اوباش حکومتی شجاعتی عظیم میطلبد.
در ایران، انتقاد از کسی که نه قدرتی دارد و نه مقامی از سادهترین کارهاست؛ اما انتقاد از کسی که امروز قدرت مطلقه دارد و مسئول تمام گرفتاریهای آزادیخواهان و مدافعان حقوق مردم است و حتی خطاب قرار دادن او شجاعتی حرگونه و حتی ازجانگذشتگی میخواهد.
در ایران، انتقاد از کسی که نه قدرتی دارد و نه مقامی از سادهترین کارهاست؛ اما انتقاد از کسی که امروز قدرت مطلقه دارد و مسئول تمام گرفتاریهای آزادیخواهان و مدافعان حقوق مردم است و حتی خطاب قرار دادن او شجاعتی حرگونه و حتی ازجانگذشتگی میخواهد.
در کشوری که فروهرهای «نجیب» به جرم انتقاد آرام سلاخی میشوند و جواب پرسش «رأی من کجاست» گلوله و قبرستان و کهریزک و شکنجه و زندان و باتوم است، نامه نوشتن به رهبری که هر روز خودکامگیاش عریانتر و زبان سرکوبگر حکومتش صریحتر میشود از هر کسی برنمیآید.
در ایران امروز، که اکثر همراهان انقلاب ۵۷ و نزدیکان رهبر انقلابش یا مقهور شده و سکوت گزیدهاند یا خانهنشین و گوشهگیر شدهاند یا، در پی اعتراض، گرفتار زندان و دادگاه و دردسرهای دیگر شدهاند، سخن گفتن با صدای رسا و ندای سر دادن ندای اعتراض، آن هم خطاب به مسئول اول مملکت، کاری کوچک نیست.
در کشوری که نخستوزیر دوران هشت سالهٔ جنگ طاقتفرسایش و رئیس دو دورهٔ مجلسش به جرم ساکت نماندن و ترجیح رأی مردم بر خواست ارباب قدرت و به گناه آزادیخواهی و ایستادن در برابر قدرت مطلقه گرفتار حصر و انواع فشارها شدهاند، سؤال کردن از ارباب قدرت تنها از افرادی یگانه برمیآید.
آری، در ایران امروز، فقط افرادی یگانه این جسارت و شجاعت و صلابت را دارند که حرگونه بایستند و قلم سبز آزادیخواهی را بر کاغذ بدوانند؛ و محمد نوریزاد یکی ازآنان است که تاوان این عمل خود را پرداخته و احتمالاً باز هم خواهد پرداخت، چنان که در هفتههای اخیر شاهد پردههایی از اقدامات غیراخلاقی حاکمان مدعی دینداری بر ضد او بودهایم.
آقای نوریزاد، میدانم که این نوشتار در افزودن بر استقامت شما و در پیمودن راهی که برگزیدهاید اثری نخواهد گذاشت و نوشتهای است در میان نوشتههایی دیگر در ستایش شما، آن هم از جایی که حکومت دستش بدانجا نمیرسد؛ اما بدانید که نام سبزتان در تاریخ مبارزه با دیکتاتوری این سرزمین ماندگار خواهد شد و آیندگان به بزرگی از شما نام خواهند برد.
نمیفهمی، ولی گویم! دلم پیمانه درد است
نمیفهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان زرد است
نمیفهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد
نمیفهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ملتهادر اختیار تو در بند است
نمیفهمی و پرپر میکنی گلهای مظلومان را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!
نمیفهمی که من دارم صبوری میکنم، هرگز نمیفهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمیفهمی
نمیفهمی ثناگویان آمریکا، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی او شمشیرند!
نمیفهمی حامیان تو، همه چاپلوسان رندند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو چون زهرند!
نمیفهمی و میفهمم، که دیگر هیچ عهدی نیست!
اگر دلار خوب نباشد، شکستش را گناهی نیست
نمیفهمی که پای ظلم هم، روزی زمینگیر است
و میفهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!» ن(شاعر گمنام)
«نمیفهمی، ولی گویم! دلم پیمانه درد است
نمیفهمی از این ظلمت، رخ هفت آسمان زرد است
نمیفهمی، ولی گویم! دلم بسیار غم دارد
دگر بیداد هم شِکوِه، از این ظلم و ستم دارد
نمیفهمی به زیر جلد تو، ابلیس در بند است
گمان داری که ریش تو به عرش کبریا بند است
نمیفهمی و پرپر میکنی گلهای میهن را
گمان داری گلستانم گل نشکفته کم دارد؟!
نمیفهمی که من دارم صبوری میکنم، هرگز نمیفهمی!
چنان غرقی تو در نخوت، که تا آخر نمیفهمی
نمیفهمی ثناگویان تو، بند زر و سیمند!
اگر زر را ستانیشان، همه روی تو شمشیرند!
نمیفهمی بلاجویان تو، پیمانه زهرند!
ورق گردد اگر روزی، به کام تو سرازیرند!
نمیفهمی و میفهمم، که دیگر هیچ راهی نیست!
اگر عهدی میان ماست، شکستش را گناهی نیست
نمیفهمی که پای ظلم هم، روزی زمینگیر است
و میفهمی، ولی وقتی دگر، دیر است!» (شاعر گمنام)