براي محمد نوري زاد و همهي عزيزان دربند

همه چيز به سرعت اتفاق مي افتد. چند سال است.
زمان مانند نور، مانند باد، مانند آب مي گذرد. بچه ها بزرگ ميشوند. بزرگها پير. روزها مي پرند. رؤياها و آرزوها فرسوده ميشوند. آنچه را از زندگي، تلاش و تحمل سختيها ساختهاي، به تو پشت ميكند و گلويت را ميفشرد. گمان مي كني زندگي ساختهاي، مبارزه كردهاي. پرتلاش بودهاي و در حالي كه براي رسيدن به مقصود،از همه چيز خود چشم پوشيدهاي و كاري محال را جامهي عمل پوشاندهاي، حالا به نقطهاي رسيدهاي كه به دست ساختههاي خود نابود ميشوي.
همانها كه مي گفتند همراهيات مي كنند، آزارت ميدهند. همانها كه ميپنداشتي آرامشت مي دهند، سوهان روحت مي شوند. همانها كه خيال مي كردي جاي خاليات را نمي توانند تحمل كنند، در امواج بي اعتنايي و تحقير رهايت مي سازند. همان ها كه خنده ها و اشك هايشان در چشمت دنيا گونه بود، تو را در مسيري كند و فرسايشي وادار به رفتن مي كنند. از تو ميخواهند هر چه را مي فهمند بفهمي، آن چه را مي شنوند بشنوي و مثل ديروز مريد و ستايشگر گلهاي رنگارنگ، اما كاغذي باشي كه آن ها ساخته و مي سازند؛ و در نهايت تجليل گر عشق و هوسي باشي كه آنها در دل دارند. اما تو بيدار شدهاي. تو آگاه شدهاي. مي خواستي از فقر و بي سوادي پابرهنگان و ژنده پوشان اين سرزمين ثروتمند اثري نماند، ميخواستي هيچ بالادستي با تكيه بر ميز و امضاء و تفنگ بر پايين دست خود زور نگويد. مي خواستي فقط شادي دل شكستگان موجب شاديات شود. ميخواستي روزنامهها، مجلس و مجالس جاي هواخواهي، هواداري و مجيزه گوي انديشههاي حقير و عرصهي نمايش دغلبازان و رياكاران نباشد. مي خواستي بر لبان هنرمندان و نويسندگان اين مرز و بوم آوازهاي شاد باشد و لبي را كه از عشق و خنده مي گويد بر هم ندوزند. مي خواستي يكي براي همه و همه براي يكي نباشد. اما حالا متكلماني كه دربارهي فقر آتشي در سينه داشتند كه دنيا را ميخواستند با شعلهي آن بسوزانند، در كار تبديل سپيدي شير به مركباند. آنان كه مي گفتند مالك همه چيز فقط خداست، خود را مالك جسم و جان و روح و رأي مردم ميپندارند. آنان كه عوام را به راه راست هدايت مي كردند، به خاطر دلدادگيشان به پول، قدرت و دنيادوستي، مسير زندگي و آخرت خود را با خطوط منحني و بريده بريده ترسيم مي كنند. ميخواستي آنان كه به نام قانون خدا و آيين مسلماني به جايي رسيدند، قانون و آيين از خود نتراشند، اما نشد؛ و اين همان احكامي است كه تو را واميدارد بر گذشته خط بطلان بكشي و بنيادي تازه را بنا بگذاري. اينك براي دومين بار و از مرتبهي نخست بايد پوست بيندازي و نخستين پوست انداختنت تنها ياري كه به تو خواهد رساند اين است كه بداني اعتراف شرط نخست اصلاح است و ديگر اين كه هيچ قومي و قبيلهاي، حتي اگر به دنبال حقيقت هم باشد، با نيرنگ و دروغ، رنگ و ريا و تظاهر و فريب و گردن فرازي و خودسري راه به جايي نخواهد برد.
دنيا غايتي جز مرگ در خيال خود نميپرورد و مرگ را به سراغ همه خواهد فرستاد. اما مرگ! يك خواب است و عده اي زودتر از اين و همواره طالب خواب بوده و هستند. آن كه بيدار است عاشق است. عشق يعني آگاهي و آگاهي يعني سوختن و ساختن و خوشا به تو كه به موقع عاشقي.
.
باصبرواستقامت همچنان سبز میمانیم .به امید پیروزی.
عالی بود